- Jan 23, 2023
- 246
نفسم توی سینه حبس شد. حق با هامین بود، من چهطور این تاریخ رو فراموش کرده بودم؟ یعنی واقعا یک سال از آشنایی من و هامین و کار کردنم توی کافه جنون میگذشت؟ چه سال عجیب و پر ماجرایی بود! چهقدر زود گذشت.
به خنده افتادم و گفتم:
- پس بگو چرا امروز اینقدر سورپرایز داشتی واسم!
هامین نرم و مردونه لبخند زد. برق نگاهش بیشتر از هر زمان دیگهای بود و به راحتی میتونستم انعطاف و احساس رو توش ببینم. قلبِ بیقرارم با تکون خوردن لبهاش و شنیدنِ حرفش، مجنونتر از قبل شد:
- زیبا بانوی من؟
بند دلم پاره شد. با تموم وجودم میون مرز بینفسی و بیقراری لب زدم:
- جونِ دلم؟
لبخندش بیشتر کِش اومد.
- به حرفهام خوب گوش کن خُب؟
مگه میشد بخواد و من انجام ندم؟ سرتاپا گوش شده بودم. از هیجان گلوم خشک شده بود. فقط تونستم سری به نشونهی مثبت تکون بدم و برای شکار هرچه بیشتر صدای دلنشینش تماماً گوش بشم.
- میدونی زیبا، امشب آوردمت اینجا؛ چون یادم میاندازه که بعد از دوازده سال یک کار رو به خاطر آرامش واقعیم انجام دادم، نه چیزی که به خودم تلقین کرده باشم که آرامشمه. اینجا رو دوست دارم؛ چون بعد از کافه جنون تنها جاییه که آرومم میکنه.
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از من گرفت. به ماه خیره شد و در حالی که دستهاش رو داخل جیب شلوارش فرو میبرد، گفت:
- چون تو تنها کسی هستی که آرومم میکنی!
قبلم بازی درآورد و ضربانش رو یکی در میون کرد. شوق مثل یه کودک شیطون، توی تنم بالا و پایین میپرید. همهی سلولهای بدنم یکصدا تمنای شنیدن اعتراف با اون صدای گرم رو سر داده بودن. هیجانم رو با نفس عمیق و لرزونی کنترل کردم. هامین برعکس من در آرامش کامل بود.
آروم آروم قدم برداشتم و به طرف درخت بید مجنون رفتم و زیر شاخهها و برگهای بلندش که تا روی زمین میرسید ایستادم. هامین با شنیدن صدای پام، نگاه از ماه گرفت و دوباره به من نگاه کرد. لبخندی زد و چالهای عمیقش رو به نمایش گذاشت. امشب انگار همه چیز فرق داشت که حتی دیدن چال لپش هم باعث شد دلم هُری بریزه.
- زندگی من قبل از حضور تو، معمولی و روزمره بود، ساده بود. تو اتفاق خاص زندگی سادهام بودی. حضور تو توی زندگی من یه اتفاق عادی نبود.
احساساتم به قل قل افتادن و خون از زیر پوستم، به گونهام حملهور شد. عرق سردی روی تیرهی کمرم نشست. دل دل میکردم و حسرت شنیدن این اعتراف رو از زبون هامین داشتم. خندهی ریز و پر از استرسی کردم که اون هم خندید و به طرفم اومد. کنار من، زیر شاخههای بید مجنون ایستاد. آروم به نوک بینیم ضربهای زد و با شیفتگی گفت:
- شاید اون اوایل تا همین چند وقت پیش، اسم دوست روی تو بود و برچسبِ خورده به رابطهمون دوستانه؛ ولی تو حتی از روز اول برام دوست نبودی. من به کسی که هر روز چندین بار احساسم رو به طغیان میانداخت دوست نمیگم!
نفسم رفتی بدون برگشت رو تجربه کرد و نوک بینیم شد مقدسترین جای بدنم. شیفتگی نگاهش، مثل یک بیماری مسری به نگاه منم رسید. پاهام سست شده بود و تنم زیر هجوم احساسات میلرزید؛ ولی وقت تسلیم شدن نبود، من باید این مرد سرسخت رو به حرف میآوردم. با شیطنت، لبهام رو جمع کردم و ابرو بالا انداختم.
هامین مردونه خندید و به چشمهام خیره شد. با لحنی خاص و پر از احساس که هم هیجان رو بهم میداد و هم آرامش، گفت:
- چیکار کردی با من؟ میدونی مهربونیهات چه به روز دلم آورد؟ باید تا آخرش باهام باشی! بعد از چهارده سال تنهایی، حقمه که زندگیم رو با تو بخوام!
من باهاش چیکار کردم؟ من کاری نکردم، اون بود که داشت با هر جملهاش دلم رو میلرزوند و یه بلایی سر قلب بیپناهم که خودش پناهش شده بود، میآورد! آروم دستم رو روی سینهام گذاشتم تا بلکه ضربان قلبم کمتر بشه. هامین نفس عمیقی کشید و گره نگاهمون رو باز کرد. سرش رو به طرف تنهی درخت چرخوند و ادامه داد.
- همیشه صدات کردم پرنسس؛ ولی نگفتم تو کدوم پرنسس هستی. میدونی کدومی؟
سر بالا انداختم. هامین دوباره نگاهمون رو به هم کوک زد و در حالی که با ملایمت، با پشت دستش گونهم رو نوازش میکرد، گفت:
- تو زیبای خفتهای! با همون دیوارهای بلندی که دورت داشتی. من هم همون پسریام که برات جنگیدم و از دیوارهات رد شدم و به حریم امنت رسیدم. تو همونی هستی که از شدت خوشگلی باطن و ظاهرت کسی به گرد پات هم نمیرسه و برای همین اسمت شده زیبا! زیبای خفته!
با قلبی به لرزش افتاده، خندیدم و تمام عشقم رو به نگاهم دعوت کردم. صدای هامین هم دیگه پر از عشق شده بود، یه چیز ناب!
- خیلی وقتها بهت گفتم دچارتم، بدون اینکه معنی واقعیش رو بدونم. تا اینکه چند روز پیش بالاخره فهمیدم.
سرفهای کرد و آروم گفت:
- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی؟
در یک لحظه منظورش رو فهمیدم و حیرت به نگاهم دوید. این شعر سهراب سپهری بود! بالاخره لب از لب گشودم و ناخودآگاه جملهی بعدی رو با صدایی لرزون از هیجان به زبون آوردم تا این دیالوگ رو کامل کنم:
- چهقدر هم تنها!
هامین با دیدن همراهیم، لبخند بزرگی زد و جملهی بعدی رو خوند.
- خیال میکنم، دچار آن رگ پنهان رنگها هستی.
توان باز نگه داشتن چشمام رو نداشتم. پلکهام روی هم افتادن و از هجوم این احساس عمیق، لرزشی خفیف به تنم افتاد.
- دچار یعنی...
و هامین کلمهی آخر رو با تمام احساسش گفت:
- عاشق!
به خنده افتادم و گفتم:
- پس بگو چرا امروز اینقدر سورپرایز داشتی واسم!
هامین نرم و مردونه لبخند زد. برق نگاهش بیشتر از هر زمان دیگهای بود و به راحتی میتونستم انعطاف و احساس رو توش ببینم. قلبِ بیقرارم با تکون خوردن لبهاش و شنیدنِ حرفش، مجنونتر از قبل شد:
- زیبا بانوی من؟
بند دلم پاره شد. با تموم وجودم میون مرز بینفسی و بیقراری لب زدم:
- جونِ دلم؟
لبخندش بیشتر کِش اومد.
- به حرفهام خوب گوش کن خُب؟
مگه میشد بخواد و من انجام ندم؟ سرتاپا گوش شده بودم. از هیجان گلوم خشک شده بود. فقط تونستم سری به نشونهی مثبت تکون بدم و برای شکار هرچه بیشتر صدای دلنشینش تماماً گوش بشم.
- میدونی زیبا، امشب آوردمت اینجا؛ چون یادم میاندازه که بعد از دوازده سال یک کار رو به خاطر آرامش واقعیم انجام دادم، نه چیزی که به خودم تلقین کرده باشم که آرامشمه. اینجا رو دوست دارم؛ چون بعد از کافه جنون تنها جاییه که آرومم میکنه.
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از من گرفت. به ماه خیره شد و در حالی که دستهاش رو داخل جیب شلوارش فرو میبرد، گفت:
- چون تو تنها کسی هستی که آرومم میکنی!
قبلم بازی درآورد و ضربانش رو یکی در میون کرد. شوق مثل یه کودک شیطون، توی تنم بالا و پایین میپرید. همهی سلولهای بدنم یکصدا تمنای شنیدن اعتراف با اون صدای گرم رو سر داده بودن. هیجانم رو با نفس عمیق و لرزونی کنترل کردم. هامین برعکس من در آرامش کامل بود.
آروم آروم قدم برداشتم و به طرف درخت بید مجنون رفتم و زیر شاخهها و برگهای بلندش که تا روی زمین میرسید ایستادم. هامین با شنیدن صدای پام، نگاه از ماه گرفت و دوباره به من نگاه کرد. لبخندی زد و چالهای عمیقش رو به نمایش گذاشت. امشب انگار همه چیز فرق داشت که حتی دیدن چال لپش هم باعث شد دلم هُری بریزه.
- زندگی من قبل از حضور تو، معمولی و روزمره بود، ساده بود. تو اتفاق خاص زندگی سادهام بودی. حضور تو توی زندگی من یه اتفاق عادی نبود.
احساساتم به قل قل افتادن و خون از زیر پوستم، به گونهام حملهور شد. عرق سردی روی تیرهی کمرم نشست. دل دل میکردم و حسرت شنیدن این اعتراف رو از زبون هامین داشتم. خندهی ریز و پر از استرسی کردم که اون هم خندید و به طرفم اومد. کنار من، زیر شاخههای بید مجنون ایستاد. آروم به نوک بینیم ضربهای زد و با شیفتگی گفت:
- شاید اون اوایل تا همین چند وقت پیش، اسم دوست روی تو بود و برچسبِ خورده به رابطهمون دوستانه؛ ولی تو حتی از روز اول برام دوست نبودی. من به کسی که هر روز چندین بار احساسم رو به طغیان میانداخت دوست نمیگم!
نفسم رفتی بدون برگشت رو تجربه کرد و نوک بینیم شد مقدسترین جای بدنم. شیفتگی نگاهش، مثل یک بیماری مسری به نگاه منم رسید. پاهام سست شده بود و تنم زیر هجوم احساسات میلرزید؛ ولی وقت تسلیم شدن نبود، من باید این مرد سرسخت رو به حرف میآوردم. با شیطنت، لبهام رو جمع کردم و ابرو بالا انداختم.
هامین مردونه خندید و به چشمهام خیره شد. با لحنی خاص و پر از احساس که هم هیجان رو بهم میداد و هم آرامش، گفت:
- چیکار کردی با من؟ میدونی مهربونیهات چه به روز دلم آورد؟ باید تا آخرش باهام باشی! بعد از چهارده سال تنهایی، حقمه که زندگیم رو با تو بخوام!
من باهاش چیکار کردم؟ من کاری نکردم، اون بود که داشت با هر جملهاش دلم رو میلرزوند و یه بلایی سر قلب بیپناهم که خودش پناهش شده بود، میآورد! آروم دستم رو روی سینهام گذاشتم تا بلکه ضربان قلبم کمتر بشه. هامین نفس عمیقی کشید و گره نگاهمون رو باز کرد. سرش رو به طرف تنهی درخت چرخوند و ادامه داد.
- همیشه صدات کردم پرنسس؛ ولی نگفتم تو کدوم پرنسس هستی. میدونی کدومی؟
سر بالا انداختم. هامین دوباره نگاهمون رو به هم کوک زد و در حالی که با ملایمت، با پشت دستش گونهم رو نوازش میکرد، گفت:
- تو زیبای خفتهای! با همون دیوارهای بلندی که دورت داشتی. من هم همون پسریام که برات جنگیدم و از دیوارهات رد شدم و به حریم امنت رسیدم. تو همونی هستی که از شدت خوشگلی باطن و ظاهرت کسی به گرد پات هم نمیرسه و برای همین اسمت شده زیبا! زیبای خفته!
با قلبی به لرزش افتاده، خندیدم و تمام عشقم رو به نگاهم دعوت کردم. صدای هامین هم دیگه پر از عشق شده بود، یه چیز ناب!
- خیلی وقتها بهت گفتم دچارتم، بدون اینکه معنی واقعیش رو بدونم. تا اینکه چند روز پیش بالاخره فهمیدم.
سرفهای کرد و آروم گفت:
- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی؟
در یک لحظه منظورش رو فهمیدم و حیرت به نگاهم دوید. این شعر سهراب سپهری بود! بالاخره لب از لب گشودم و ناخودآگاه جملهی بعدی رو با صدایی لرزون از هیجان به زبون آوردم تا این دیالوگ رو کامل کنم:
- چهقدر هم تنها!
هامین با دیدن همراهیم، لبخند بزرگی زد و جملهی بعدی رو خوند.
- خیال میکنم، دچار آن رگ پنهان رنگها هستی.
توان باز نگه داشتن چشمام رو نداشتم. پلکهام روی هم افتادن و از هجوم این احساس عمیق، لرزشی خفیف به تنم افتاد.
- دچار یعنی...
و هامین کلمهی آخر رو با تمام احساسش گفت:
- عاشق!