- Nov 6, 2024
- 204
با نشستن دوقلوها در کنارش به خودش آمد. نگاهی به هر دو انداخت و لبخند محوی زد و کمی جمع و جورتر نشست.
- ببینم تو چرا اینقدر معذبی؟
سرش را تکان داد و گفت:
- نه؛ معذب نیستم، راحتم.
اینبار قُل دیگر گفت:
- مشخصه معذبی دیگه؛ ببین، هی داری با انگشتهات ور میری و پوست لبت رو میجویی.
از تیزبینیِ دخترها متعجب شد. انگار دخترها در کنار شیطنتشان استعدادهای دیگری هم داشتند.
- اصلاً بیا بریم توی اتاق ما یکم با هم حرف بزنیم.
از گوشهی چشم نگاهی به سامان که روی مبل کناریشان نشسته و مشغول صحبت با آقای طاهری بود انداخت و ادامه داد:
- کنار سامان با این حواس جمعش نمیشه راحت حرف زد.
متعجب چشم گشاد کرد. رفتن به اتاق دوقلوها مساوی میشد با سؤالپیچ شدنش از طرف آنها و این چیزی بود که در تمام طول مهمانی سعی داشت از آن فرار کند. خواست مخالفتی بکند که دخترها بازوهایش را گرفتند و او را به سمت اتاقشان کشاندند. از دیدن اتاق دوقلوها متعجب و شگفتزده شده بود. روتختی و دیوارهای یاسی، پردههای آبیِ روشن و چراغهای بنفشی که در سقف کار گذاشته شده بود، بسیار آرامبخش و زیبا به نظر میرسید و زیاد با روحیهی شر و شیطانی که از سونیا و کیانا دیده بود، جور در نمیآمد. یکی از دخترها دست دور بازویش حلقه کرد و با لبخندی که لبهای پر و گوشتیاش را زینت داده بود پرسید:
- سلیقهمون چطوره؟ خوشت میاد؟
با لبخند سر تکان داد. حس آرامش عجیبی از چیدمان زیبای اتاقشان گرفته بود.
- خیلی قشنگه، سلیقهی کدومتونه؟
دختر خندهی زیبایی کرد و با اشارهای به قُلش که روی تخت نشسته بود گفت:
- من و سونیا با هم.
ابرو بالا انداخت و به سمت سونیا رفت و روی تخت نشست.
- من که مدام قاطی میکنم کدومتون کیاناس و کدوم سونیا.
کیانا که همچنان پیش رویشان ایستاده بود خندهی بلندی سر داد.
- ما رو بابا هم با هم اشتباه میگیره تو که جای خود داری، واسه همین هم من همیشه یه دستبند مرواریدی به دست چپم میاندازم تا قابل تشخیص باشم.
نگاهی به دست کیانا انداخت و با دیدن دستبند مرواریدیاش لبخند زد. برعکس دوقلوها او زیاد ریزبین نبود و تا به حال متوجه دستبند او نشده بود.
- ببینم شما از بچگی همینقدر شبیه به هم بودین؟
- ببینم تو چرا اینقدر معذبی؟
سرش را تکان داد و گفت:
- نه؛ معذب نیستم، راحتم.
اینبار قُل دیگر گفت:
- مشخصه معذبی دیگه؛ ببین، هی داری با انگشتهات ور میری و پوست لبت رو میجویی.
از تیزبینیِ دخترها متعجب شد. انگار دخترها در کنار شیطنتشان استعدادهای دیگری هم داشتند.
- اصلاً بیا بریم توی اتاق ما یکم با هم حرف بزنیم.
از گوشهی چشم نگاهی به سامان که روی مبل کناریشان نشسته و مشغول صحبت با آقای طاهری بود انداخت و ادامه داد:
- کنار سامان با این حواس جمعش نمیشه راحت حرف زد.
متعجب چشم گشاد کرد. رفتن به اتاق دوقلوها مساوی میشد با سؤالپیچ شدنش از طرف آنها و این چیزی بود که در تمام طول مهمانی سعی داشت از آن فرار کند. خواست مخالفتی بکند که دخترها بازوهایش را گرفتند و او را به سمت اتاقشان کشاندند. از دیدن اتاق دوقلوها متعجب و شگفتزده شده بود. روتختی و دیوارهای یاسی، پردههای آبیِ روشن و چراغهای بنفشی که در سقف کار گذاشته شده بود، بسیار آرامبخش و زیبا به نظر میرسید و زیاد با روحیهی شر و شیطانی که از سونیا و کیانا دیده بود، جور در نمیآمد. یکی از دخترها دست دور بازویش حلقه کرد و با لبخندی که لبهای پر و گوشتیاش را زینت داده بود پرسید:
- سلیقهمون چطوره؟ خوشت میاد؟
با لبخند سر تکان داد. حس آرامش عجیبی از چیدمان زیبای اتاقشان گرفته بود.
- خیلی قشنگه، سلیقهی کدومتونه؟
دختر خندهی زیبایی کرد و با اشارهای به قُلش که روی تخت نشسته بود گفت:
- من و سونیا با هم.
ابرو بالا انداخت و به سمت سونیا رفت و روی تخت نشست.
- من که مدام قاطی میکنم کدومتون کیاناس و کدوم سونیا.
کیانا که همچنان پیش رویشان ایستاده بود خندهی بلندی سر داد.
- ما رو بابا هم با هم اشتباه میگیره تو که جای خود داری، واسه همین هم من همیشه یه دستبند مرواریدی به دست چپم میاندازم تا قابل تشخیص باشم.
نگاهی به دست کیانا انداخت و با دیدن دستبند مرواریدیاش لبخند زد. برعکس دوقلوها او زیاد ریزبین نبود و تا به حال متوجه دستبند او نشده بود.
- ببینم شما از بچگی همینقدر شبیه به هم بودین؟