- Jan 23, 2023
- 246
دست از پنهان شدن برداشتم. کمی جلوتر رفتم، تا جایی که از در باز اتاق هرمز، میتونستم نیمرخ غمزدهی هامین و لرزش تنش رو ببینم. دستم رو از جلوی دهنم برداشتم، مثل ساختمونی آوار شده، روی زمین فرو ریختم و با تمام وجودم زار زدم.
با بلند شدن صدام، لرزش تنش به آنی قطع شد. نفسهاش تند شد و این از سینهاش که به شدت بالا و پایین میرفت هم مشخص بود. بیهوا سر رو بالا آورد و به سمت در اتاق چرخوندو چشمهای گرد شدهش با دیدن من که سر راهرو روی زمین نشسته بودم و از ته دل گریه میکردم، به حالت عادی برگشت و پر از نگرانی شد. با دیدن چهرهاش که با ریش چند روزه پوشونده شده بود و چشمهای سرمهای پر از آشفتگیش بعد از پنج روز، بی اختیار میون گریههام اسمش رو از ته دلم با ناله صدا زدم:
- هامین!
هامین انگار که تازه به خودش اومده بود، سریع از روی صندلی پیانو بلند شد و به طرف من دوید. با رسیدنش جلوی پام زانو زد و دستش رو جلو آورد که بغلم کنه؛ اما میونهی راه متوقف شد. دستش رو مشت کرد و همزمان با فریاد کوتاهی از سر درموندگی، مشتش رو با خشم روی پاش کوبید. با نگرانی خیره به من موند و صدا و لحنش اوج آشفتگیش رو به تصویر کشید:
- زیبا چیشده؟ نصفه جون شدم، گریه نکن! چرا اینجوری شدی؟
دلیل عقب کشیدنش رو میدونستم، یاد مخالفتهای من توی این مدت افتاده بود. دل تنگم، به جای عقلم فرمانروا شو حکم به دراز شدن دستهام به طرفش رو داد. هامین با دیدن این کارم، لحظهای نگاهش پر از تعجب شد و لبخند محوی زد. بعد با بیطاقتی تنم رو به آغوش کشید. من رو محکم به خودش فشرد و بعد از شونزده روز دوباره به بو کشیدن عطر موهام مشغول شد.
صورتم رو روی سینهاش فشار دادم و گریهام شدت گرفت. تیشرت خاکستریش توی دستم مشت شد و زبونم پشت سر هم اسمش رو تکرار کرد. بوســههاش بیوقفه روی سرم مینشستن. با شنیدن صدام، دست از بوسیدنم کشید و بعد تیزی لذتبخش ریشش کف سرم رو قلقلک داد. فهمیدم که صورتش رو روی سرم گذاشته.
- جان دلم هامین، فدات بشه هامین! چته خانومم؟ بند دلم پاره شد، چرا اینجوری گریه میکنی؟
بدون جواب دادن فقط هق زدم، هق زدم، هق زدم.
- بسه زیبا، نفسم برید با اشکهات! واسه چی اینقدر پریشون شدی آخه دردت به سرم؟
صورتم رو عقب کشیدم و تیلههای خیسم رو بین مردمک لرزون و ترسیدهی چشمهاش چرخوندم. با هقهق گفتم:
- اون... اون آهنگ...
و گریه جلوی حرف زدنم رو گرفت. صورتش در هم رفت و چشمهاش رو محکم بست. آروم و با درد، زمزمهکنان لب زد:
- پس شنیدی.
دوباره چشم باز کردم و دیدم که اینبار ترکیب غم و نگرانی توی نگاهش نمود پیدا میکرد. هقهقکنان سر تکون دادم:
- همه... همهاش رو!
دستش از دور کمرم باز شد و بیهوا با کلافگی اشکهای صورتم رو پاک کرد. بلافاصله پشت هر پلکم یه بوســه به یادگار گذاشت و بعد خیره به چشمهایی که اشکشون بند اومده بود و فقط هقهقهای نفسگیر به جا گذاشته بودن، گفت:
- بسه دختر، هلاک شدی. یه آهنگ اینقدر گریه داره؟
از جا بلند شد و با یه حرکت من رو هم بلند کرد. من رو به طرف آشپزخونه برد و روی صندلی نشوند. سریع لیوان آب خنکی پر کرد و درحالیکه کنار صندلیم روی زمین زانو زده بود، لیوان آب رو آروم به خوردم داد. بعد لیوان خالی رو روی میز گذاشت و بدون اینکه بلند شه، دستهام رو گرفت و نگاهش رو به چشمهای دلتنگم دوخت.
- حالا بگو چرا اونجوری زار میزدی پرنسسم؟
- اون آهنگ... .
و باقی حرفم رو خوردم. هامین با لحن آرومی گفت:
- گفتن داره که جمله به جملهاش حرف دلم بود؟
نگاه دزدیدم و سرم رو پایین انداختم. به انگشتهای شستش که پشت دستم رو نوازش میکردن، خیره شدم و آروم گفتم:
- نه.
یک از دستهاش، دستم رو رها کرد و با گرفتن چونهام دوباره صورتم رو به سمت خودش برگردوند. لحن پر از دلتنگیش، آتش به جیگرم زد:
- رو برنگردون! این پنج روزه من جون دادم از دلتنگی.
یکم اعتراف که حرفهای قبلیم رو نقض نمیکرد! من اومده بودم تا به هر دونفرمون استراحت بدم.
- منم!
ستارهی امید توی چشمهاش چشمک زد و لبهاش به لبخندی از هم باز شدن.
- خانومم؟ تنبیه تموم شد؟ اومدی که بمونی آروم جونم؟
با درد پلکهام رو روی هم فشردم و آخه من چهطور میتونستم این همه امید توی آسمون چشمهاش رو ناامید کنم؟
- هامین نمیشه به خدا که نمیشه، به مرگ زیبا نمیشه. من...من...
بغض صدام رو به تحلیل برد. هامین بیمعطلی بلند شد، من رو هم بلند کرد و به حصار آغوشش کشید.
- هیس، آروم! جونِ خانوم من رو قسم نخور، از سر راه نیاوردمش که!
کمی عقب کشید و چشمهاش رو توی صورتم چرخوند:
- اصلاً امشب به هیچی فکر نمیکنیم. نه به چند روز جهنمی گذشته، نه به آیندهی نامعلوم. امشب فقط تویِ حال میمونیم، خوبه؟
با بلند شدن صدام، لرزش تنش به آنی قطع شد. نفسهاش تند شد و این از سینهاش که به شدت بالا و پایین میرفت هم مشخص بود. بیهوا سر رو بالا آورد و به سمت در اتاق چرخوندو چشمهای گرد شدهش با دیدن من که سر راهرو روی زمین نشسته بودم و از ته دل گریه میکردم، به حالت عادی برگشت و پر از نگرانی شد. با دیدن چهرهاش که با ریش چند روزه پوشونده شده بود و چشمهای سرمهای پر از آشفتگیش بعد از پنج روز، بی اختیار میون گریههام اسمش رو از ته دلم با ناله صدا زدم:
- هامین!
هامین انگار که تازه به خودش اومده بود، سریع از روی صندلی پیانو بلند شد و به طرف من دوید. با رسیدنش جلوی پام زانو زد و دستش رو جلو آورد که بغلم کنه؛ اما میونهی راه متوقف شد. دستش رو مشت کرد و همزمان با فریاد کوتاهی از سر درموندگی، مشتش رو با خشم روی پاش کوبید. با نگرانی خیره به من موند و صدا و لحنش اوج آشفتگیش رو به تصویر کشید:
- زیبا چیشده؟ نصفه جون شدم، گریه نکن! چرا اینجوری شدی؟
دلیل عقب کشیدنش رو میدونستم، یاد مخالفتهای من توی این مدت افتاده بود. دل تنگم، به جای عقلم فرمانروا شو حکم به دراز شدن دستهام به طرفش رو داد. هامین با دیدن این کارم، لحظهای نگاهش پر از تعجب شد و لبخند محوی زد. بعد با بیطاقتی تنم رو به آغوش کشید. من رو محکم به خودش فشرد و بعد از شونزده روز دوباره به بو کشیدن عطر موهام مشغول شد.
صورتم رو روی سینهاش فشار دادم و گریهام شدت گرفت. تیشرت خاکستریش توی دستم مشت شد و زبونم پشت سر هم اسمش رو تکرار کرد. بوســههاش بیوقفه روی سرم مینشستن. با شنیدن صدام، دست از بوسیدنم کشید و بعد تیزی لذتبخش ریشش کف سرم رو قلقلک داد. فهمیدم که صورتش رو روی سرم گذاشته.
- جان دلم هامین، فدات بشه هامین! چته خانومم؟ بند دلم پاره شد، چرا اینجوری گریه میکنی؟
بدون جواب دادن فقط هق زدم، هق زدم، هق زدم.
- بسه زیبا، نفسم برید با اشکهات! واسه چی اینقدر پریشون شدی آخه دردت به سرم؟
صورتم رو عقب کشیدم و تیلههای خیسم رو بین مردمک لرزون و ترسیدهی چشمهاش چرخوندم. با هقهق گفتم:
- اون... اون آهنگ...
و گریه جلوی حرف زدنم رو گرفت. صورتش در هم رفت و چشمهاش رو محکم بست. آروم و با درد، زمزمهکنان لب زد:
- پس شنیدی.
دوباره چشم باز کردم و دیدم که اینبار ترکیب غم و نگرانی توی نگاهش نمود پیدا میکرد. هقهقکنان سر تکون دادم:
- همه... همهاش رو!
دستش از دور کمرم باز شد و بیهوا با کلافگی اشکهای صورتم رو پاک کرد. بلافاصله پشت هر پلکم یه بوســه به یادگار گذاشت و بعد خیره به چشمهایی که اشکشون بند اومده بود و فقط هقهقهای نفسگیر به جا گذاشته بودن، گفت:
- بسه دختر، هلاک شدی. یه آهنگ اینقدر گریه داره؟
از جا بلند شد و با یه حرکت من رو هم بلند کرد. من رو به طرف آشپزخونه برد و روی صندلی نشوند. سریع لیوان آب خنکی پر کرد و درحالیکه کنار صندلیم روی زمین زانو زده بود، لیوان آب رو آروم به خوردم داد. بعد لیوان خالی رو روی میز گذاشت و بدون اینکه بلند شه، دستهام رو گرفت و نگاهش رو به چشمهای دلتنگم دوخت.
- حالا بگو چرا اونجوری زار میزدی پرنسسم؟
- اون آهنگ... .
و باقی حرفم رو خوردم. هامین با لحن آرومی گفت:
- گفتن داره که جمله به جملهاش حرف دلم بود؟
نگاه دزدیدم و سرم رو پایین انداختم. به انگشتهای شستش که پشت دستم رو نوازش میکردن، خیره شدم و آروم گفتم:
- نه.
یک از دستهاش، دستم رو رها کرد و با گرفتن چونهام دوباره صورتم رو به سمت خودش برگردوند. لحن پر از دلتنگیش، آتش به جیگرم زد:
- رو برنگردون! این پنج روزه من جون دادم از دلتنگی.
یکم اعتراف که حرفهای قبلیم رو نقض نمیکرد! من اومده بودم تا به هر دونفرمون استراحت بدم.
- منم!
ستارهی امید توی چشمهاش چشمک زد و لبهاش به لبخندی از هم باز شدن.
- خانومم؟ تنبیه تموم شد؟ اومدی که بمونی آروم جونم؟
با درد پلکهام رو روی هم فشردم و آخه من چهطور میتونستم این همه امید توی آسمون چشمهاش رو ناامید کنم؟
- هامین نمیشه به خدا که نمیشه، به مرگ زیبا نمیشه. من...من...
بغض صدام رو به تحلیل برد. هامین بیمعطلی بلند شد، من رو هم بلند کرد و به حصار آغوشش کشید.
- هیس، آروم! جونِ خانوم من رو قسم نخور، از سر راه نیاوردمش که!
کمی عقب کشید و چشمهاش رو توی صورتم چرخوند:
- اصلاً امشب به هیچی فکر نمیکنیم. نه به چند روز جهنمی گذشته، نه به آیندهی نامعلوم. امشب فقط تویِ حال میمونیم، خوبه؟