Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
دست از پنهان شدن برداشتم. کمی جلوتر رفتم، تا جایی که از در باز اتاق هرمز، می‌تونستم نیم‌رخ غم‌زده‌ی هامین و لرزش تنش رو ببینم. دستم رو از جلوی دهنم برداشتم، مثل ساختمونی آوار شده، روی زمین فرو ریختم و با تمام وجودم زار زدم.
با بلند شدن صدام، لرزش تنش به آنی قطع شد. نفس‌هاش تند شد و این از سینه‌اش که به شدت بالا و پایین می‌رفت هم مشخص بود. بی‌هوا سر رو بالا آورد و به سمت در اتاق چرخوندو چشم‌های گرد شده‌ش با دیدن من که سر راهرو روی زمین نشسته بودم و از ته دل گریه می‌کردم، به حالت عادی برگشت و پر از نگرانی شد. با دیدن چهره‌اش که با ریش چند روزه پوشونده شده بود و چشم‌های سرمه‌ای پر از آشفتگیش بعد از پنج روز، بی اختیار میون گریه‌هام اسمش رو از ته دلم با ناله صدا زدم:
- هامین!
هامین انگار که تازه به خودش اومده بود، سریع از روی صندلی پیانو بلند شد و به طرف من دوید. با رسیدنش جلوی پام زانو زد و دستش رو جلو آورد که بغلم کنه؛ اما میونه‌ی راه متوقف شد. دستش رو مشت کرد و هم‌زمان با فریاد کوتاهی از سر درموندگی، مشتش رو با خشم روی پاش کوبید. با نگرانی خیره به من موند و صدا و لحنش اوج آشفتگیش رو به تصویر کشید:
- زیبا چی‌شده؟ نصفه جون شدم، گریه نکن! چرا این‌جوری شدی؟
دلیل عقب کشیدنش رو می‌دونستم، یاد مخالفت‌های من توی این مدت افتاده بود. دل تنگم، به جای عقلم فرمانروا شو حکم به دراز شدن دست‌هام به طرفش رو داد. هامین با دیدن این کارم، لحظه‌ای نگاهش پر از تعجب شد و لبخند محوی زد. بعد با بی‌طاقتی تنم رو به آغوش کشید. من رو محکم به خودش فشرد و بعد از شونزده روز دوباره به بو کشیدن عطر موهام مشغول شد.
صورتم رو روی سینه‌اش فشار دادم و گریه‌ام شدت گرفت. تی‌شرت خاکستریش توی دستم مشت شد و زبونم پشت سر هم اسمش رو تکرار کرد. بوســه‌هاش بی‌وقفه روی سرم می‌نشستن. با شنیدن صدام، دست از بوسیدنم کشید و بعد تیزی لذت‌بخش ریشش کف سرم رو قلقلک داد. فهمیدم که صورتش رو روی سرم گذاشته.
- جان دلم هامین، فدات بشه هامین! چته خانومم؟ بند دلم پاره شد، چرا این‌جوری گریه می‌کنی؟
بدون جواب دادن فقط هق زدم، هق زدم، هق زدم.
- بسه زیبا، نفسم برید با اشک‌هات! واسه چی این‌قدر پریشون شدی آخه دردت به سرم؟
صورتم رو عقب کشیدم و تیله‌های خیسم رو بین مردمک لرزون و ترسیده‌ی چشم‌هاش چرخوندم. با هق‌هق گفتم:
- اون... اون آهنگ...
و گریه جلوی حرف زدنم رو گرفت. صورتش در هم رفت و چشم‌هاش رو محکم بست. آروم و با درد، زمزمه‌کنان لب زد:
- پس شنیدی.
دوباره چشم باز کردم و دیدم که این‌بار ترکیب غم و نگرانی توی نگاهش نمود پیدا می‌کرد. هق‌هق‌کنان سر تکون دادم:
- همه... همه‌اش رو!
دستش از دور کمرم باز شد و بی‌هوا با کلافگی اشک‌های صورتم رو پاک کرد. بلافاصله پشت هر پلکم یه بوســه به یادگار گذاشت و بعد خیره به چشم‌هایی که اشکشون بند اومده بود و فقط هق‌هق‌های نفس‌گیر به جا گذاشته بودن، گفت:
- بسه دختر، هلاک شدی. یه آهنگ این‌قدر گریه داره؟
از جا بلند شد و با یه حرکت من رو هم بلند کرد. من رو به طرف آشپزخونه برد و روی صندلی نشوند. سریع لیوان آب خنکی پر کرد و درحالی‌که کنار صندلیم روی زمین زانو زده بود، لیوان آب رو آروم به خوردم داد. بعد لیوان خالی رو روی میز گذاشت و بدون این‌که بلند شه، دست‌هام رو گرفت و نگاهش رو به چشم‌های دلتنگم دوخت.
- حالا بگو چرا اون‌جوری زار می‌زدی پرنسسم؟
- اون آهنگ... .
و باقی حرفم رو خوردم. هامین با لحن آرومی گفت:
- گفتن داره که جمله به جمله‌اش حرف دلم بود؟
نگاه دزدیدم و سرم رو پایین انداختم. به انگشت‌های شستش که پشت دستم رو نوازش می‌کردن، خیره شدم و آروم گفتم:
- نه.
یک از دست‌هاش، دستم رو رها کرد و با گرفتن چونه‌ام دوباره صورتم رو به سمت خودش برگردوند. لحن پر از دلتنگیش، آتش به جیگرم زد:
- رو برنگردون! این پنج روزه من جون دادم از دلتنگی.
یکم اعتراف که حرف‌های قبلیم رو نقض نمی‌کرد! من اومده بودم تا به هر دونفرمون استراحت بدم.
- منم!
ستاره‌ی امید توی چشم‌هاش چشمک زد و لب‌هاش به لبخندی از هم باز شدن.
- خانومم؟ تنبیه تموم شد؟ اومدی که بمونی آروم جونم؟
با درد پلک‌هام رو روی هم فشردم و آخه من چه‌طور می‌تونستم این همه امید توی آسمون چشم‌هاش رو ناامید کنم؟
- هامین نمیشه به خدا که نمیشه، به مرگ زیبا نمیشه. من...من...
بغض صدام رو به تحلیل برد. هامین بی‌معطلی بلند شد، من رو هم بلند کرد و به حصار آغوشش کشید.
- هیس، آروم! جونِ خانوم من رو قسم نخور، از سر راه نیاوردمش که!
کمی عقب کشید و چشم‌هاش رو توی صورتم چرخوند:
- اصلاً امشب به هیچی فکر نمی‌کنیم. نه به چند روز جهنمی گذشته، نه به آینده‌ی نامعلوم. امشب فقط تویِ حال می‌مونیم، خوبه؟
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
لب برچیدم و با تکون سر تایید کردم. لبخندی کم‌رنگ، روی لب‌هاش نشست. هر دو به طرف سالن رفتیم و روی مبل‌ها کنار هم نشستیم. هامین به پشتی مبل تکیه داد و تکیه‌گاه من سینه‌ی محکم خودش شد.
- زیبا دیگه هرگز مثل امروز گریه نکن، خب؟ تو یه قطره اشک هم که بریزی من صد بار می‌میرم، چه برسه به این‌که این‌طور ضجه بزنی.
- تقصیر تو بود دیگه، با اون آهنگه! اصلاً اسم آهنگ چی بود؟ خواننده‌اش کیه؟ برام آشنا نبود.
هامین سرش رو کج کرد و بهم خیره شد.
- آشنا نبود؛ چون هنوز منتشر نشده.
چشم‌هام گرد شدن و نفسم بند اومد:
- پس تو چه‌طور...
با ملایمت حرفم رو قطع کرد:
- خواننده‌اش یکی از دوست‌هامه، تا چند روز دیگه منتشر میشه. برای من فرستاده بودش تا نظر بدم و واسش اسم انتخاب کنم، برای همین شنیده بودمش.
لبخند زدم و با گرفتن نگاهم ازش، سرم رو به شونه‌اش تکیه دادم. دستش رو بین دست‌هام گرفتم و درحالی‌که با انگشت‌های کشیده‌اش بازی می‌کردم، گفتم:
- خب حالا اسمش رو چی گذاشتی؟
صورتش رو به سرم چسبوند و بوسـه‌ای لای موهای پریشونم به جا گذاشت:
- تو انتخاب کن!
دست از بازی کردن با انگشت‌هاش برداشتم. بی‌هوا یکی از جملات آهنگ توی سرم تکرار شد و انتخابم رو کردم. دستش رو محکم بین مشتم جا دادم و گفتم:
- دچار!
و چرخیدم و به چشم‌های شیفته‌اش خیره شدم. شک نداشتم که امشب توی نگاه من هم به همون اندازه عشق موج می‌زنه.
- تصویب شد بانو.
ریز ریز خندیدم:
- خب شاید دوستت خوشش نیاد.
- بیخود کرده از سلیقه‌ی قشنگ خانوم من خوشش نیاد!
این‌بار از ته دل خندیدم:
- مجنون!
لب‌هاش که به لبخند باز شدن، دوباره به یاد آوردم که چه‌قدر دلتنگ چال‌های عمیق گونه‌اش شده بودم. نگاهش پر از ذوق شده بود و انگار بعد از این همه مدت، شادی دوباره به حال و هوامون رنگ پاشیده بود.
- موش موشیم؟
با لبخندی عمیق که ته‌مونده‌ی اون خنده‌های از ته دل بود، خیره بهش موندم.
- فردا صبح.... دوباره همه چیز مثل قبل میشه؟ دوباره... ازم دور میشی؟
لحنش به قدری پر از ترس و اضطراب بود که قلبم به درد اود و لبخندم رنگ حزن گرفت. اگر فردا رو هم از غصه‌هامون مرخصی می‌گرفتیم، چیزی نمی‌شد!
- نه! فردا هم کنارتم.
چنان شوقی به لبخند و نگاهش دوید که از خودم خجالت کشیدم. جی داشتن به سر ما می‌آوردن؟ چه بلایی داشت سر عشقمون می‌اومد؟
- پس... میشه بریم بخوابیم بانو؟ من پنج روزه که جمعاً پنج ساعت هم نخوابیدم. حالا که هستی آرومم، می‌تونم چشم رو هم بذارم.
آروم از جا بلند شدم و دستم رو به سمتش گرفتم:
- بریم که بخوابی.
دستم رو گرفت و بلد شد؛ اما قدمی برنداشت. نگاهش رو توی صورتم چرخوند و آروم و با استرس گفت:
- امشب... امشب پیشِ من می‌خوابی؟ من روی زمین می‌خوابم، تو روی تخت بمون، فقط توی اون اتاق همراهم باش! می‌ترسم از‌ این‌که صبح بیدار بشم و ببینم همه‌ی این‌ها فقط یه رویای قشنگ بوده.
بغض گلوم رو چنگ انداخته بود و این از لرزش لب‌هام مشخص بود. من داشتم با قلب این پسر چی‌کار می‌کردم؟ قبل از این‌که بغضم بشکنه و شبمون رو خراب کنه، نفس عمیقی کشیدم و لبخند کوچیکی زدم:
- درسته تختت یه نفره‌اس؛ اما بزرگه و برای هر دومون جا داره. منم هنوز محرمتم، مگه نه؟
لبخندی بزرگ روی صورتش قدم گذاشت و لحنش پر از ذوق شد:
- آره، آره قربونت برم! بریم.
و دستم رو کشید و سریع به طرف اتاقش رفت. خنده‌ام گرفت، انگار که می‌ترسید اگر لحظه‌ای معطل کنه من پشیمون بشم و همون زیبای بی‌رحم برگرده. با خنده سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم و تصمیم گرفتم اون شب رو همه جوره با ساز دلش برقصم.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
***

با حس نفس‌هایی که روی صورتم قلقلکم می‌دادن، چشم باز کردم. به محض واضح شدن دیدم، چشم‌هام روی صورت هامین که یک دستش رو زیر سرش زده بود، روی صورتم خم شده بود و با دست دیگرش نوازشم می‌کرد، قفل شد. ناخودآگاه لبخند زدم که به حرف اومد:
- آخ، صبحم رو بهشت کردی که دختر! هم‌زمان هم چشم‌های خوشگلت رو باز می‌کنی، هم می‌خندی؟ نمی‌گی دلم هزار بار بیشتر واست میره و مخصوصاً حالا که کنارم خوابیدی یه کاری دست جفتمون میدم؟
خنده‌ام صدادار شد و کمی سرم رو روی شونه کج کردم.
- نخیر؛ چون می‌دونم تا من نخوام حتی نوک انگشتت هم بهم نمی‌خوره. غیر از این بود که دیشب کنارت نمی‌خوابیدم!
هامین از خود بی‌خود شد و بی‌هوا محکم به آغوشم کشید.
- زبون نریز موشه! شک نکن تا خانومم نخواد هیچی نمیشه.
با خنده سعی کردم ازش دور بشم.
- خیله خب، حالا ولم کن غول‌تشن، له شدم! پاشو بریم صبحانه بخوریم.
هامین عقب کشید؛ اما از روی تخت بلند نشد.
- قبل از صبحانه باید یه سری چیزها توضیح داده بشه!
از لحن جدیش ابروهام بالا پریدن.
- چی رو؟
- دیشب که تا ما اومدیم توی تخت، من اون‌قدر آرامش داشتن که پنج دقیقه بعدش خوابم برد؛ اما قبل از این‌که خوابم عمیق بشه، شنیدم که یه پرنسسی با فکر این‌که من خوابم برده داشت برام یه متنی از قسم همدم رو می‌خوند! تو نمی‌دونی کی بود اون پرنسس؟
خنده‌ام گرفت و لب گزیدم. حتی فکرش رو هم نمی‌کردم موقع عاشقانه‌های یواشکیم مچم رو بگیره. سریع فکری کردم و دست پیش رو گرفتم:
- خب، بذار ببینم... این پرنسسی که میگی موهاش قهوه‌ای روشن نبود؟
هامین با تکون سر تایید کرد.
- لابد چشم‌هاش هم طوسی-خاکستری بودن؟
- دقیقاً!
دستم رو به چونه‌ام زدم و متفکرانه گفتم:
- اوهوم... اون متنی که خوند این نبود؟
نفس عمیقی کشیدم و با کمی فکر خوندم:
- افکارم مانند یک بازی فوتبال‌اند!
فوتبالی که تمام بازیکن‌هایش اخراجی‌اند،
و تو تک بازیکن زمین ذهن منی!
بازیکنی که مدام توپ عشق را
در دروازه‌ی قلب و عقلم گل می‌کند!
- خودِ خودشه.
شکلکی در آوردم و گفتم:
- پس نه؛ نمی‌شناسم!
تا به خودم اومدم، روی تخت افتاده بودم و هامین قلقلکم می‌داد. با خنده‌هایی از ته دل، به خودم می‌پیچیدم و التماس می‌کردم که قلقلکم نده؛ اما فقط می‌خندید و به کارش ادامه می‌داد. خنده‌هامون تمام خونه رو پر کرده بود و من ته قلبم حسرت این رو می‌خوردم که این خنده‌ها همیشگی نبود.
***

آهی کشیدم و دستم رو به سرم گرفتم. هنوز هم قشقرقی که به راه افتاده بود رو باورم نمیشد. با ناباوری خیره به هامینی که روی سنگ‌فرش پارک قدم‌رو می‌رفت گفتم:
- زدی یارو رو ناکار کردی! یه متلک انداخت، بی‌محلی می‌کردم می‌رفت. چرا خودت رو می‌ندازی توی دردسر؟ مردم دخالت نمی‌کردن که کشته بودیش! تو...تو مجنونی!
یه دفعه به طرفم چرخید و با فریاد گفت:
- دِ آره هستم! مجنون توام که هی پسم می‌زنی، هی دور میشی. مجنون تویی هستم که راحت روی اون همه عاشقی چشم می‌بندی و بهم میگی برو. مجنون توام که باورم نمی‌کنی! آره من دیوونه‌ام که بهت نگاه چپ هم بندازن رد میدم و تا حد مرگ می‌زنمشون!
خودش رو روی نیمکت انداخت. نفس نفس میزد و بی‌توجه به من سعی می‌کرد آروم‌تر بشه، منی که نمی‌دونست با حرف‌های دردآورش چی به روزم آورده بود. آهی کشیدم و آروم کنارش روی نیمکت نشستم. به آسمون خیره شده بود و حتی نیم نگاهی هم بهم نمی‌انداخت. با لحنی پر از غم گفتم:
- قهری؟
لحظه‌ای چشم بست و نفس عمیقی کشید. بعد چشم باز کرد و به طرفم چرخید. نگاهش با دیدن چشم‌های غم‌زده‌ام ناخودآگاه آروم شد و لحنش رنگ ملایمت گرفت:
- مگه می‌تونم لامصب؟ تو بدترین آدم دنیا هم که بشی باز من می‌خوامت. قهر کجا بود؟ ناراحت بشم بهت میگم، بی‌محلی و نادیده گرفتن نداریم.
لبخند محوی روی لبم نشست و نگاهم سمت زخم گوشه‌ی پیشونیش رفت. آروم دستم رو به سمت سرش بردم و با لحنی نگران گفتم:
- بیا ببینم چی‌کارت کرد مرتیکه؟ نچ، نچ، با چی این‌‌جوری زخمت کرد؟ بشکنه دستش!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
سریع از توی کیفم پد الکلی و چسب زخم بیرون کشیدم و مشغول ضدعفونی کردن و بستن زخم هامین شدم. کارم که تموم شد، انگشت‌هام میون مشتش گیر افتادن. چشمام به سمت نگاهش که پر از التماس شده بود لیز خوردن. دستم رو بوســه زد و همون‌طور که میون مشتش نگهش داشته بود، روی قلبش گذاشت و با دست خودش روش رو پوشوند. خیره به چشم‌هام ملتمسانه گفت:
- این زخم فدای یه تار موت! من واسه تو جون هم بدم کمه. زخم این‌جا رو مرهم بذار زیبا! زخم این‌جا رو ببند که تنها درمانش تویی.
و با دستم روی قلبش ضربه زد. لب گزیدم و آروم دستم رو عقب کشیدم. نگاه دزدیدم و با لحنی که غم به تاراج برده بودش گفتم:
- نمیشه! من نمی‌تونم مرهم و درمان اون زخم بشم. بسه هامین! تا کی می‌خوای التماس کنی؟ رهام کن و برو. تو خانواده‌ات رو داری، رفیق‌هات رو داری، دیگه گوربابای من!
- اتفاقاً گور بابای اون‌ها. من حتی یه تار از مژه‌هات رو به صد نفرشون نمیدم. برای تو روی همشون خط می‌زنم.
دوباره آه کشیدم. چشم بستم و سعی کردم لحن سردی به صدام بدم مرخصی دیشب و امروز صبحمون از غم‌ها چه زود به پایان رسیده بود!
- نه هامین، تموم شده. دست از این مجنون‌بازیت بردار. برای کسی که نمی‌خوادت روی همه‌ی آدم‌ها خط نزن. من رو ول کن، بذار زندگیم رو بکنم! برو پیش خانواده‌ات.
لحن شوکه و غم‌بارش دست شد و قلبم رو میون مشتش فشرد:
- بدونِ من زندگی می‌کنی؟ آره زیبا؟ من نمی‌ذارم راحت زندگی کنی؟
لبم رو محکم گاز گرفتم تا اشک‌هام نچکه با نفس عمیقی بغضم رو عقب زدم و چشم باز کردم. شونه‌هاش انگار خم شده بود. من با یه جمله شکسته بودمش! این کاری نبود که توی این مدت می‌خواستم انجامش بدم؟ این ناباوری توی نگاهش که خیلی زود به یه باور تلخ تبدیل می‌شد همون چیزی نبود که می‌خواستم بهش برسم؟ پس چرا حالا دست و پام می‌لرزید؟ چرا نمی‌توستم تمومش کنم؟ چرا داشتم از درون می‌مردم؟
یه لحظه خواستم زیر تمام حرف‌هام بزنم و خودم رو به آغوشش بکشونم تا برای همیشه به این دوری پایان بدم؛ اما یک دفعه دلیل تمام این کارهام جلوی چشمام اومد. دستم از سر درموندگی و خشم مشت شد. با همون بغضی که داشت صدام رو به تحلیل می‌برد، آخرین جمله‌هام رو هم دروغ گفتم تا همه چیز رو تموم کنم:
- آره! حضورت آزارم میده. من تصمیم گرفتم بی‌تو زندگی کنم و این‌که به تصمیمم احترام نمی‌ذاری آزارم میده. این‌که نمی‌فهمی که نمیشه توی زندگیم باشی...
بغض اجازه‌ی ادامه دادن بهم نداد. بند کوله‌ام رو چنگ زدم و از روی نیمکت بلند شدم و با دویدن، از نگاهِ توخالی و شونه‌های خم‌شده‌ی هامین فرار کردم.
***

گوشیم رو قفل کردم و با ناباوری جلوی پام روی تخت انداختمش. نفسم که توی سینه حبس شده بود رو رها کردم و چشم‌های گشاد شده‌ام از گوشی جدا نشدن. به چشم‌هام اطمینان نداشتم. وقتی بالاخره مغزم چیزی که دیده بودم رو درک کرد، شدت ناباوریم بیشتر شد و یک دفعه به سمت گوشی هجوم بردم. به سرعت قفل گوشی رو باز کردم و دوباره شروع به خوندن خبر کردم:
- هامین راستین، خواننده‌ای که سال‌ها پیش با انتشار یک تک آهنگ محبوبیت زیادی کسب کرده و بعد از دنیای موسیقی خداحافظی کرد، اکنون پس از شش سال اقدام به انتشار تک آهنگ دیگری با نام "دچار" کرده است. این قطعه دیروز در ساعت هجده بعد از ظهر با شعر و آهنگسازی خود این خواننده‌ی محبوب منتشر شده است. او در جواب به این سوال که آیا در دنیای موسیقی باقی می‌ماند، گفته است که هیچ چیز مشخص نیست و همه چیز بستگی به زندگی شخصی‌اش دارد. وی انتشار آهنگش را در پست اینستاگرامی خود اعلام کرد و چنین نوشت... .
قبل از خوندن ادامه‌اش سریع از صفحه خارج شدم. کل دنیا دور سرم می‌چرخید. دچار، همون آهنگی که پنج شب پیش توی خونه‌اش با پیانو می‌خوند، ساخته‌ی خودش بود! شاعر و آهنگسازش هم خودش بود! چرا اون شب بهم نگفت؟ می‌خواست غافلگیرم کنه؟
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
هم خوشحال بودم و هم برای اون همه دردی که توی آهنگ بود ناراحت بودم. یک دفعه یادم افتاد که هامین توی پستش هم چیزی نوشته. به سرعت دوباره اپلیکیشن اینستاگرام رو که مدتی می‌شد پاک کرده بودم، نصب کردم و وارد صفحه‌ام شدم. صفحه‌ی هامین رو پیدا کردم، با بی‌قراری آخری پست رو آوردم و مشغول خوندن متن شدم:
- آهنگ جدیدم با نام دچار منتشر شد. این قطعه از ته قلبم اومد و امیدوارم به ته قلب شما هم بشینه و ازش لذت ببرین. می‌خوام این تک آهنگ رو تقدیم کنم به کسی که خودش نام این اثر رو انتخاب کرد و از حال و هوای قلبم خوب با خبره. امیدوارم همگی به کسی یا چیزی دچار باشید؛ چرا که به قول سهراب سپهری "دچار یعنی عاشق" و تنها عشق، ما انسان‌ها رو انسان می‌کنه. به تاریخ دهم خرداد ماه.
لب گزیدم و گوشی رو خاموش کردم. جملاتش مدام توی سرم تکرار می‍شد و چه کسی بهتر از من می‌دونست که این آهنگ به خودِ بی‌وفام تقدیم شده؟
دست به صورتم کشیدم و از خیس شدن دستم فهمیدم بغضم بدون این‌که بفهمم شکسته و اشک‌هام سرازیر شده. با یه تصمیم آنی از جا بلند شدم و به طرف در خونه رفتم. می‌دونستم که هامین توی خونشه. من باید تمام حسی رو که از این کار قشنگش گرفته بودم بهش می‌گفتم و اصلاً به جهنم که بعد از اون دعوای توی پارک اون‌جوری بهش گفته بودم و بعد از اون هم حتی یک ثانیه هم ندیده بودمش!
با کلید در خونه‌اش رو باز کردم. به محض ورودم توجهم به صدای بلند آهنگی که از اتاق خوابش می‌اومد جلب شد. با تعجب ابرو بالا انداختم و به صدای فرزاد فرخ گوش سپردم؛ چون حدس می‌زدم که این آهنگ هم حرف دلش باشه.
- بعد تو خاطرت توی قلبم جا موند
این همه عشق من بی تو تنها موند
از وقتی که تو رفتی
من موندم و هر سختی
ای وای از این غم تنهایی.
چشم‌هام رو با درد روی هم فشردم. بوی سیگار هم توی خونه پیچیده بود و من آرزو می‌کردم که ای‌کاش اون روز توی اون پارک لال می‌شدم؛ اما این بلا رو سر هامین نمی‌آوردم.
- آره می‌خندیدی تا وقتی تو با من بودی
نه نگو رفتی دیگه منو یادت نیست
تو بی رحمی، حالا تنها موندی تو.
رفتم؛ اما تو رو یادمه هامینم. حق با توئه، من بی‌رحمم؛ اما چی می‌دونی از دل پر دردم؟ کی خبر داره از دلیل بی‌رحمانه‌ای که من رو مجبور به این همه سنگ‌دلی کرده بود؟
- بابا دست‌خوش عجب گل کاشتی
منو خوب سر دوراهی گذاشتی
یه روز قهر بودی فرداش آشتی
باشه تو بردی، همون شد که خواستی.
بوی سیگار و درد جملات آهنگ اون‌قدر زیاد شد که دیگه دووم نیاوردم و به طرف اتاقش رفتم. با دیدنش توی اون حالت درمونده، که روی زمین نشسته بود، به دیوار تکیه زده بود و سیگار می‌کشید، دلم لرزید. اون‌قدر توی این چند روز دلتنگش شده بودم و اون‌قدر توی وجودش رنج داشت که بیخیال تمام چیزهایی که بینمون گذشته بود، گوشیش رو برداشتم، آهنگ رو قطع کردم و به محض این‌که متوجهم شد، سیگار رو از بین انگشت‌هاش بیرون کشیدم و توی جاسیگاری که تا نصفه پر بود، خاموشش کردم.
خیره به نگاه پر غصه‌اش شدم و دلم ریخت. چشم‌هاش دریایی خون شده بود که یه تیله‌ی سرمه‌ای رنگ میونش غوطه‌ور بود. آهی کشیدم و با لحنی که رگه‌های از خشم هم داشت، تشر زدم:
- این چه وضعیه؟ کل خونه رو دود برداشته! من اومدم که بهت بگم چه‌قدر خوشحال شدم که آهنگ دچار رو خودت خوندی و باید توی این وضع ببینمت؟ وقتی که داری سیگار می‌کشی، اونم درحالی‌که نمی‌دونم قبلش چند نخ دیگه دود کردی که این زیرسیگاری پر شده و بوش توی کل خونه پیچیده؟
نگاه از چشمام گرفت و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد. تازه توجهم به لباس‌های بیرونش که توی تنش بود جلب شد که صدای خش‌دار و گرفته‌ش من رو به خودم آورد:
- یادته توی زمستون که می‌خواستم برم آلمان، وقی که عجله داشتم زودتر برم که بتونم زود برگردم، چه‌قدر سخت و دیر بلیت گیرم اومد؟
- یادمه؛ ولی این چه ربطی به حرف من...
حرفم رو قطع کرد و با لحنی که غصه ازش چکه می‌کرد، گفت:
- حالا که می‌خواستم بلیتم دیرتر پیدا بشه، اصلاً بلیت گیرم نیاد، توی اولین پرواز جای خالی گیر اومد. کار خدا رو می‌بینی؟
شوکه از چیزی که شنیدم، نفس توی سینه‌ام حبس شد و بعد از چند لحظه به حرف اومدم:
- توی اولین پرواز؟ مگه داری میری آلمان؟ بازم مشکلی برای شرکت پیش اومده؟
بی‌ربط جواب داد:
- دیروز به پدرام سپردم برام بلیط بگیره و بلیتی که تاریخش برای سه روز دیگه‌ است، امروز با پیک به دستم می‌رسه! یه بلیط بی‌برگشت، دارم برای همیشه میرم.
سر جام وا رفتم. چیزی رو که می‌شنیدم باور نمی‌کردم، انگار اصلاً درکش برام ناممکن شده بود.
- چی...چی میگی هامین؟
دوباره بهم نگاه کرد. از جا بلند شد، کت چرمش رو از روی تخت برداشت و پاکت سفیدی رو از جیبش بیرون کشید. با نیم‌نگاهی به من، پاکت رو به سمتم پرت کرد و به حرف اومد، درحالی‌که با هر جمله‌اش صداش بالاتر می‌رفت:
- دارم برای همیشه میرم آلمان. دیگه دلیلی برای این‌جا موندن ندارم. دارم میگم میرم که راحت زندگیت رو بکنی، بدون حضور و مزاحمت من. میگم تو بردی، به این سرنوشت تلخ تسلیمم کردی. میگم به چیزی که خواستی رسیدی! همین بود؟ همین رو می‌خواستی؟ که از شرِ من خلاص شی؟! خب بهش رسیدی!
جمله‌ی آخر رو فریاد زد و با برداشتن گوشیش از اتاق بیرون رفت. صدای به هم کوبیده شدن در خونه‌ رو شنیدم و خیره به بلیتی که توی پاکت سفید، بین دست‌هام بود، از ته دل زار زدم.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
***

با حس معلق شدن روی هوا، به زور لای پلک‌هام رو باز کردم. تمام فضا تاریک بود و فقط نور کمی که از سمتی نامعلوم می‌تابید، باعث شد ببینم واقعا روی دست‌های هامین روی هوا معلقم. دلتنگی شدیدم بهم فشار آورد و لحظه‌ای حس کردم باید حرفی بزنم. مغزم خواب بود؛ پس دل بی‌قرارم کنترل زبونم رو به دست گرفت:
- هامین؟
از حرکت ایستاد و توی تاریکی، حس کردم سرش به سمتم چرخید؛ اما با پلک‌های نیمه‌بازم و توی تاریکی چهره‌اش رو ندیدم.
- جانِ دلم؟ بخواب دِلَکَم. روی زمین اتاقم خوابت برده بود، دارم می‌برمت خونه‌ات که راحت روی تختت بخوابی.
دستم رو کمی بالا بردم و تی‌شرتش رو بین مشت کم جونم گرفتم.
- می‌مونی پیشم؟ بغلم می‌کنی؟ دلم واست تنگ شده، خیلی زیاد.
لحظه‌ای سکوت کرد و بعد با لحنی که توی اون حالت خواب و بیداری نمی‌فهمیدمش گفت:
- عزیزکم! گفتی کنارم راحت نیستی.
با غر اصرار کردم و طوری که انگار لج می‌کنم و حرفش رو نمی‌فهمم ناله‌گونه گفتم:
- بخواب کنارم! مثل اون شب بغلم کن و بخوابیم.
سرم با حرکت سینه‌اش بالا و پایین رفت و فهمیدم که چند نفس تند و پشت سر هم کشید. بعد بی‌هوا چرخید و به سمت تخت خودش رفت و من رو روی تختش گذاشت. بعد از چند لحظه، تخت بالا پایین شد و خودش هم کنارم دراز کشید. دست دور کمرم انداخت و با یه حرکت، تنم رو به آغوشش کشید و به خودش چسبوند. پتو روی جفتمون کشید و با لحنی مهربون، عاشق و دلتنگ گفت:
- قربون دلِ‌تنگت هم میشم! بخواب دور سرت بگردم، من همین‌جام پرنسس.
لبخند روی لبم نشست و چیزی نگفتم. با حس بو‌سه‌های بی‌وقفه‌اش روی سر و تمام صورتم، دل بی‌تابم بالاخره آروم گرفت و بین بوسـه‌هاش، قبل از این‌که درست به خاطر بیارم که شاید این احتمالاً آخرین باریه که بغلش می‌کنم و کنارش می‌خوابم، دوباره به دنیای خواب پرت شدم.
***

سروصدا و همهمه‌ی فرودگاه، به شب‌زنده‌داری و گریه‌های دیشبم اضافه شده و سردرد شدیدی بهم هدیه داده بود. آهی کشیدم و عکسی رو که مشغول نگاه کردنش از توی گوشیم بودم، رد کردم. عکس بعدی هم از دونفره‌های من و هامین بود. بغضم بزرگ‌تر شد؛ اما انگار دیگه اشکی توی تنم برای گریه نمونده بود.
آروم چشم‌هام رو مالش دادم، به پشتی صندلی تکیه زدم و گوشی رو خاموش کردم که اول نفس‌های گرمی رو که از پشت روی گوشم حس کردم و بعد صدای خش‌دار هامین که آهنگی رو برام زمزمه می‌کرد، ضربان قلبم رو بالا برد:
- اگه از دنیا دلت گرفته غمت نباشه من هستم
پیدا نکردی کسی رو که با تو هم صدا شه من هستم
- اگه دیدی که زندگی با تو راه نیومد من هستم
واسه عشق من کلی سال بعد دل تو لک زد من هستم
- من هستم، من هستم.
کلی حرف داشتم که در جواب جمله به جمله‌اش بدم. دلم می‌خواست فریاد بزنم که دلم از بی‌رحمی دنیا گرفته و زندگی با دلم راه نمیاد؛ اما مجبور به سکوتم و نمی‌تونم چیزی بهت بگم. می‌خواستم بگم همدردی ندارم و اجازه نمیدن تو همدردم بشی. دوست داشتم خودم رو میون آغوشش جا کنم و آروم توی گوشش پچ بزنم که چرا کلی سال بعد؟ من همین الانش هم دلتنگِ تو عشقت هستم؛ اما نمی‌تونستم هیچ کدوم از این حرف‌ها رو بزنم. این سرنوشت تلخ، هر چند به اجبار؛ ولی انتخاب خودم بود.
- رو عشق من حساب کن همیشه
آدم از عشقش که خسته نمیشه
تنها من رو تو ذهنت نگه دار
تا تو بخوای من هستم.
می‌خواستم که باشه؛ اما اجازه نمی‌دادن که کنارم باشه. لعنت به رازی که من رو به این انتخاب و سکوت کرده بود! هامین تنها مرد توی ذهن و قلبم بود و از حالا به بعد من باید با این زندگی‌ای که لحظه به لحظه‌اش پر از هامین بود، چه می‌کردم؟
تا به خودم اومدم، هامین ردیف صندلی‌ها رو دور زده بود و جلوم ایستاده بود. ناخودآگاه من هم بلند شدم و ایستادم. صدای پردردش دوباره سر و صدای فرودگاه رو کنار زد و ادامه‌ی آهنگ رو زمزمه کرد:
- نزدیک من باشی، نباشی
غرق سکوت شی، یا که صدا شی
هرگز نمیگم به تو خدا نگهدار
تا تو بخوای من هستم
آی، من هستم.
لبخند تلخی زدم و کنایه‌آمیز گفتم:
-نمیگی خدانگهدار؟ داری میری که!
دستش جلو اومد و به آغوشم کشید. نفسم توی سینه حبس شد و بعد از چند ثانیه که به خودم اومدم، به سینه‌اش فشار آوردم تا ازش جدا بشم؛ اما محکم‌تر از این حرف‌ها بغلم کرده بود.
- هامین! مگه اون صیغه‌ی محرمیت رو باطل نکردی؟ برو عقب!
صدای خش‌دارش درست از کنار گوشم پچ زد:
- می‌دونم برای تو مهم نیست و برای من هم... بذار این‌بار گناه هر دومون رو به جون بخرم.
آهی کشیدم و دست از تقلا برداشتم.
- دارم میرم؛ اما خدانگهدار نمیگم. کافیه یه کلمه بگی نرو، اون وقت می‌زنم زیر همه چیز و همین‌جا کنارت می‌مونم.
لحظه‌ای سکوت کرد و بعد ملتمسانه گفت:
- زیبا! برم؟
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
لب گزیدم و سکوت کردم. قلبم چیز دیگری رو فریاد میزد و عقلم کار دیگه‌ای انجام می‌داد و من بین این جنگ کم آورده بودم.
- این سکوت نشونه‌ی رضایته؟
نبود! سکوت من پر از حرف‌هایی بود که نمی‌تونستم بزنم. سکوت من یعنی "اما"، معنی می‌شد "اگر". سکوتم پر از حرف‌هایی بود که عقلم می‌ترسید برای از دست ندادنش بگه. صدای پر رنج هامین، قلبم رو به درد آورد:
- لعنت به اونی که برای اولین بار گفت سکوت علامت رضاست!
تو می‌دونی اون آدم کی بوده هامین؟ اون احتمالاً با همه‌ی آدم‌های دنیا مشکل داشته! هر آدمی یه جا می‌بُره، می‌ترسه، زبونش بند میاد و مجبور به سکوت میشه. هر آدمی بالاخره یه جا که باید حرف بزنه، سکوت می‌کنه و خیلی چیزها رو از دست میده. تو می‌دونی کی بوده که این حرف رو زده؟ من مطمئنم که یه "خفه شوی" بلند از طرف همه‌ی آدم‌ها طلب داره!
- میرم زیبام! برای راحت زندگی کردنت، برای آرامش دلت میرم؛ اما نخواه که خداحافظی کنم. من برمی‌گردم موشی من، بالاخره یه روزی برمی‌گردم کنارت.
آروم من رو از آغوشش بیرون کشید. از نگاه به چشم‌های رنجیده‌اش فرار کردم و نگاهم رو به جایی حوالی سینه‌ی محکمش سوق دادم. آهی کشید و لحظه‌ای بعد بوسـه‌اش روی پیشونیم کل وجودم رو گرم کرد و باعث شد به چشم‌هاش نگاه کنم. با دیدن نگاهم لبخند تلخی زد و از جیب کتش پاکت نامه‌ی سفید رنگی رو بیرون آورد و به دستم داد. توی پاکت چیز سنگینی هم وجود داشت که خیلی بزرگ نبود؛ اما درش رو باز نکردم تا ببینم که چی داخلشه.
- این رو وقتی رسیدی خونه بخون. آخرین حرف‌هام رو که نمی‌تونستم بزنم برات نوشتم. یه فایل صوتی هم به گوشیت فرستادم، لطفاً حتماً همزمان با خوندن نامه، اون رو هم پخش کن، خب؟
سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم. دوباره به حرف اومد، در حالی که صداش این بار بغض بیشتری داشت:
- دم رفتن، نمی‌خوای بذاری صدات رو بشنوم؟
لب گزیدم و باز هم چیزی نگفتم. فقط یک کلمه کافی بود تا بغضم بشکنه و همه چیز رو خراب کنم. با دیدن آرش و سورن که بهمون نزدیک می‌شدن، براشون دست تکون دادم و توجه هامین رو به سمتشون جلب کردم. هر دو نزدیک اومدم و برای خداحافظی هم رو در آغوش گرفتن. به خواست خودش، جمع کسانی که بدرقه‌اش می‌کردن ما سه نفر بودیم. با اعلام شدن پروازش، آخرین نگاهش رو که با غم به تاراج رفته بود، بهم انداخت و با لبخندی تلخ زمزمه کرد:
- هرگز نمیگم به تو خدانگهدار!
و با تکون دادن سرش به طرف پله برقی رفت. ما هم به دنبالش راه افتادیم و جلوی پله برقی متوقف شدیم. بالای پله‌ها که رسید، دوباره چرخید و نگاهمون کرد. چشم‌هاش که از آرش و سورن گذشتن و من رو نشونه رفتن، دلم از جا کنده شد. طاقت از کف دادم و با تمام توان باقی مونده در تنم، اسمش رو فریاد زدم:
- هامین!
با شنیدن صدای بغضیم، لبخندی تلخ روی لبش نشست و چشم‌هاش تر شد. اشکش که چکید، نفسم تموم شد. از همه چیز فرار کردم و به طرف در سالن دویدم.
***

از آسانسور که پیاده شدم، لحظه‌ای دو دلی به قلب بی‌جونم غلبه کرد. نگاهم از در خونه‌ی خودم روی خونه‌ی هامین لیز خورد و تصمیمم رو گرفتم. کلید یدک خونه‌اش هنوز هم توی دسته کلیدم بود. بی‌معطلی وارد شدم و با نفسی عمیق، هوایی رو که آخرین بار هامینم توش نفس کشیده بود و هنوز می‌شد عطر کوبیسم رو توش حس کرد، به ریه‌هام کشیدم.
نگاه آوار شده‌م روی دو خط‌ صورتی و آبی سراسر دیوار خونه که ته هر خط رد دست‌های من و هامین بود چرخید و خاطره‌ی اون اتفاق شیرین رو برای تلخ‌تر کردن کامم به یادم آورد. نفس عمیقی کشیدم و پاهام من رو به اتاق هرمز کشوند. شاید بهتر بود تا وقتی خانواده‌اش برای تحویل گرفتن خونه می‌اومدن، همین‌جا اتراق می‌کردم. از حالا به بعد من دیگه هیچ‌جایی آرامش نداشتم؛ اما در و دیوار‌هایی که هر لحظه‌ هامینم رو دیده بودن و هوایی که اون توش نفس کشیده بود، از بی‌قراریام کم می‌کرد. نگفته بود که با خونه‌اش چی‌کار می‌کنه؛ اما امیدوار بودم هر کسی که قرار بود مراقبش باشه، اجازه بده من همین‌جا بمونم.
بی‌هوا صحنه‌ی پرواز هواپیماش جلوی چشمم جون گرفت و نفسم تنگ شد. پلاک گردنبندی که از لحظه‌ی سال تحویل به بعد از گردنم بازش نکرده بودم، دور گردنم سنگینی کرد. دستم پلاک رو میون مشتش گرفت و جمله‌ی روش با صدای هامین توی ذهنم اکو شد:
- نفسم می‌گیرد، در هوایی که نفس‌های تو نیست!
من چه‌طور باید از این به بعد نفس می‌کشیدم؟ هامینم توی غربتی که هیچ کجاش ردی از عطر نفس‌های من نداشت چه‌طور نفس می‌کشید؟ ما هر دو زنده می‌موندیم؛ اما زندگی رو بدرود گفته بودیم. مثل مرده‌های متحرک فقط نفس می‌کشیدیم و راه می‌رفتیم. من حتی قید خواب رو هم زده بودم و توی این همه دوری مگه خواب هم به چشمم می‌اومد؟
با به یادآوردن پاکتی که توی فرودگاه از هامین گرفته بودم، آهی کشیدم و درست وسط قسمت رزمی روی زمین نشستم. پاکت رو از توی کیفم درآوردم و با باز کردن درش، هر چیزی که داخلش بود رو روی زمین خالی کردم. یه برگه‌ی تا شده و یه دسته کلید بیرون افتاد. با تعجب دسته کلید رو برداشتم و نگاهش کردم. فوراً شناختمش، این دسته کلید هامین بود! کلید در ساختمون، در واحدش و سوییچ ماشینش توی دسته کلید بود؛ اما خبری از کلید یدک در خونه‌ی من نبود.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
با حیرت کلید رو کنار گذاشتم و گوشیم رو درآوردم. فایل صوتی‌ای که هامین فرستاده بود رو باز کردم. کاغذ رو از روی زمین برداشتم. هم‌زمان دکمه‌ی پخش فایل رو زدم و با پخش شدن صدای هامین توی اتاق نفس توی سینه‌ام حبس شد. با نگاهی به نامه، فهمیدم همون متن نامه رو برام خونده. لب گزیدم و فایل رو از اول پخش کردم. همون‌طور که با چشم دست‌خط زیباش رو دنبال می‌کردم، همه تن گوش شدم و صدای آرامش‌بخشش رو به جون کشیدم:
- سلام پرنسس موشی من. راستش یه سری حرف‌ها توی دلم بود که نمی‌تونستم به نگاه بی تفاوتت که برام غریبه‌ است خیره بشم و حرف‌هام رو بزنم، پس برات نوشتم تا بعد از رفتنم بخونی. اول از همه راجع به کلیدها بهت بگم. از حالا به بعد خونه‌ی من مال توئه، همین‌طور ماشینم! تو خانوم منی و هر چی دارم و ندارم مال توئه، پس مخالفتی نباشه. بذار ماشین زیر پات بمونه تا راحت‌تر رفت و آمد کنی. هر کاری هم که خواستی با خونه بکن. خواستی نگهش دار و اگه خواستی بفروشیش، از طرف خودم بهت یه وکالت دادم تا دستت از باشه. همه‌ی مدارک لازم هم پیش آرش و سورنه.
صدا رو قطع کردم و چشم روی خطوط نامه بستم. این همه عشق که ازش جا مونده بود رو چه می‌کردم؟ این عشقی که داشت مجنونم می‌کرد، این که همه چیزش رو به دست منی داده بود که دیگه براش غریبه بودم، این‌که حتی به فکر رفت و آمدم بود و توصیه می‌کرد ماشین رو نگه دارم، همه‌ی این‌ها از عشق بی‌نهایتش بود. کم بهم نمی‌گفت دوستت دارم و این جمله‌ی دو کلمه‌ای رو روزی هزار بار با کارهاش تکرار می‌کرد.
آهی کشیدم و چشم باز کردم. ادامه‌ی فایل صوتی رو پخش کردم و به خوندن نامه ادامه دادم:
- و راجع به محرمیت بینمون. بهت گفتم که باطل شده؛ ولی دروغ بود. تو هنوز هم خانوم خودمی، هنوز هم با این نخ باریک بهم وصلی. نمی‌تونستم همه جوره از خودم جدات کنم و بذارم مال یکی دیگه بشی؛ پس اگه یه روز خواستی ازدواج کنی...
لحظه‌ای صداش قطع شد و صدای آه پر دردش که عمق رنج روحش رو نشون می‌داد توی اتاق پیچید. این پسر حتی با به زبون آوردنش هم درد می‌کشید!
- اگر خواستی عاشقانه‌های دلبرت رو برای یکی دیگه نجوا کنی، فقط بهم زنگ بزن. اون وقت من برمی‌گردم و کادوی عروسیت رو هم میارم. باید چیزی بیارم که در شأنت باشه، نه؟ جون خودم رو برات میارم. من می‌خوام بمیرم نبینم که دستت توی دست‌های یکی دیگه‌ است؛ پس اگه روزی دلت برای دیگری، من میام و صیغه رو باطل می‌کنم. اون وقت خودم رو جلوی پات قربونی می‌کنم تا از روی خون من رد شی و من بشم دفع بلای تو تا به سلامتی قدم به زندگی جدیدت بذاری.
خود هامین لحظه‌ای سکوت کرد و من هم دوباره صدا رو قطع کردم. شوک حرف‌هاش برام خیلی زیاد بود. من هنوز هم محرم هامین بودم! هنوز هم بهش وصل بودم. پسره‌ی مجنون یه کاری کرده بود که در نبودش نتونم حتی به کسی نگاه کنم. حیف که نمی‌دونست و نمی‌تونستم بهش بگم بدون این کار هم من تا ابد مال خودش می‌مونم.
توی تمام حرف‌هاش می‌شد احساسش رو از صداش تشخیص داد و احتمالا دلیل ضبط این ویس هم همین بود. با هر جمله‌ای که می‌گفت، بغض صداش بزرگ‌تر می‌شد و جمله‌ی آخر رو با حالتی خفه بر زبون آورد. درست توی همون لحظه‌ای که سکوت کرد بود، روی نامه رد خشک‌شده‌ی چند قطره اشک دیده می‌شد. به حالش حسرت می‌خوردم که می‌تونست گریه کنه و من از دیشب تا حالا انگار اشک‌هام خشک شده و تمام احساسم مرده بود.
آهی کشیدم و دوباره فایل رو پخش کردم تا نامه رو به انتها برسونم:
- خودت بهتر می‌دونی که دل من فقط گیر توئه. مطمئن باشم حتی نگاهم سمت هیچ دختری نمیره، چه برسه به این‌که بخوام کسی رو به جات بیارم. دارم از دلتنگی دق می‌کنم و حتی همین الان که دارم این حرف‌ها رو می‌زنم، عکست جلوی چشم‌هامه. خودت می‌دونی که حتی از توی عکس هم دلبری می‌کنی؟ راستی! عکس‌هات رو نگه می‌دارم، ازم نخواه پاکشون کنم. از این به بعد شاید فقط بتونم با این‌ها نفس بکشم.
آهی کشید و از آه پر دردش دلم خون شد.
- آخرش رو میگم! می‌دونی که بدجوری عاشقتم و می‌دونی که هیچ‌کسی برام تو نمیشه. می‌دونی تمام این دوری و سردی‌هات تاثیری روی احساس من نداشته و من هنوز می‌پرستمت. اگر روزی یه وقت دلت برام تنگ شد، خواستی صدام رو بشنوی، با اصلاً هر کاری داشتی، مهم نیست چه ساعتی از شبانه‌روز باشه، بهم زنگ بزن. باشه؟ در قلب و آغوش من تا همیشه به روی تو بازه. از طرف عاشقی که خیلی ازت دوره، هامین.
صدا قطع شد و نامه به پایان رسید. چند دقیقه‌ای همون‌طور آوار شده روی زمین با تمام دردهام نشستم و به نقطه‌ای نامعلوم چشم دوختم تا تمام خاطراتم باهاش مثل یه فیلم از جلوی چشم‌‌هام رد بشه. ذهنم خالی از هر حرفی شده بود و من فقط خیلی غمگین بودم.
نگاهم رو توی اتاق هرمز چرخوندم و چشمم ناخودآگاه روی کیسه بوکس ثابت شد. دندون‌هام رو روی هم سابیدم و مانتو و شالم رو از تنم کندم. جلوش ایستادم و لحظه‌ای کیسه‌ بوکس رو تمام دلایل این جدایی دیدم. خشم سلول به سلول تنم رو پر کرد و من با تمام وجود مشت زدم، مشت زدم، مشت زدم.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246

*هامین*
سری برای منشی که برای خداحافظی از جاش بلند شد بود تکون دادم و از شرکت بیرون زدم. بیخیال آسانسور شدم، پله‌ها رو دوتا یکی پایین رفتم و راهم رو به طرف پارکینگ کج کردم. قبل از این‌که به طرف ماشینم قدم بردارم، صدای زنگ گوشیم بلند شد. پوفی کردم و گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم. بدون نگاه کردن به صفحه‌اش تماس رو وصل کردم که صدای عسل لبخند کم‌رنگی به لبم آورد:
- سلام عرض شد هامین خان!
تک‌خنده‌ی آرومی زدم. این روزها همه‌ی شادی‌هام ته کشیده بود، تمام احساس خوبم خلاصه شده بود به همین لبخند کم‌رنگ و تک‌خنده‌ی آروم.
- سلام عسل جان. خوبی؟ سام، جاوید، بقیه خوبن؟
- فقط سام و جاوید آدمن که اسمشون رو میاری؟ باقی آدم‌ها خلاصه میشن توی همون کلمه‌ی فسقلیِ "بقیه"؟
منظورش رو فهمیدم. می‌خواست مجبورم کنه تا اسم پرنسسم رو بیارم و حالش رو جداگونه بپرسم. من می‌دونستم حالش خوبه! وقتی خواسته بود نباشم تا راحت زندگی کنه، یعنی این روزایی که برای من خود جهنم بودن، حال اون خوب بود. صدای آه کشیدن عسل من رو به خودم آورد و فهمیدم خیلی وقته سکوت کردم:
- همه خوبیم، نگرانیم و ...
چیزی که عسل می‌خواست اتفاق بیوفته، افتاد. دلِ تنگم بی‌قرار شد. با بی‌طاقتی حرفش رو قطع کردم:
- حالِ... حال خانومم چه‌طوره؟
- آهان! چه عجب! حال خانومت افتضاحه.
نفسم توی سبنه حبس شد. یک ماه از اومدنم به آلمان و این جدایی شوم می‌گذشت و حتی یک نفر هم توی این مدت چنین چیزی بهم نگفته بود. حتی خود عسل هم همیشه تاکید به خوب بودن حال زیبام داشت. حالا چه‌خبر شده بود که با این همه غم توی صداش، می‌گفت حال خانومت افتضاحه؟ با عجله و نگرانی زیاد به حرف اومدم:
- من تا دیروز هم که با آرش حرف زدم گفت حالش خوبه! چی‌شده؟ زیبام چشه که این‌طوری میگی؟
آهی کشید که جیگرم آتش گرفت. آب دهنم رو قورت دادم و همون‌طور که منتظر بودم تا حرف بزنه، از جلوی راه پله به طرف ماشینم قدم برداشتم.
- هیچ‌وقت خوب نبود. الان یه ماهه که حالش بده، از همون روزی که رفتی. مدام توی خونه نشسته و حتی کافه هم نمیاد، میگه اون‌جا پر از خاطرات هامینمه. از وقتی که رفتی حتی یه قطره اشک هم نریخته، خیلی کم‌حرف شده. یه جوری توی لاک خودشه که آدم فکر می‌کنه این دختر هرگز شیطنت نداشته و سرزنده نبوده. حالش شده دقیقاً مثل روزهای بعد از... تجاوز.
تمام غصه‌ام با یادآوری آریا به خشم تبدیل شد. دندون روی هم سابیدم و نفسم رو محکم بیرون دادم. بعد باقی حرف‌های عسل توی ذهنم نقش بست و من وا رفتم. از روز رفتنم حال بانوم بد بوده؟ با صدایی که به لرزش افتاده بود، پررنگ‌ترین سوال ذهنم رو به زبون آوردم:
- پس چرا همتون می‌گفتین حالش خوبه؟
صدای بغضی شده‌ش توی گوشم پیچید:
- خواستِ خودش بود. هر بار که به دیدنش می‌رفتیم کلی خواهش می‌کرد از حالش چیزی بهت نگیم. نمی‌خواست بیخودی فکرت رو درگیر کنه. می‌گفت دیگه هیچ کسی نمی‌تونه حالش رو بهتر کنه.
نفس عمیقی کشیدم. تمام سردی‌ها و دوری کردن‌های زیبا توی ذهنم تکرار شد. به نتیجه‌ای که به نظرم منطقی بود رسیدم و گفتم:
- داری الکی میگی، نه؟ آرش دیروز بی‌قراریم رو دیده، بهت گفته که این‌جوری بهم بگی تا دلتنگیم آروم بگیره؟
- چی؟ نه! چرا این‌طور...
- وگرنه اگه زیبا می‌خواست من ندونم، چرا باید الان حالش رو بهم می‌گفتی؟ اگه حالش به خاطر نبود من بده، پس چرا خودش کاری کرد که برم؟ نه، اون خودش گفت بی من راحت‌تره و من آزارش میدم.
قبل از این که حرفم تموم بشه، عسل با خشم به حرف اومد:
- زیبا همین الانش هم بفهمه من این چیزها رو بهت گفتم من رو می‌کُشه! چرا آرش باید چنین چیزی رو از من بخواد؟ اگه دروغ بود، خودش نمی‌تونست این حرف‌ها رو بهت بزنه؟ دیروز برام از حالِ بد تو گفت، منم زنگ زدم که از حال بد زیبا بگم که پا پیش بذاری و یه خبری ازش بگیری، که حال داغون جفتتون بهتر بشه!
آهی کشیدم و در عقب ماشین رو باز کردم. کتم رو از تنم کندم و همراه با کیفم روی صندلی پرت کردم. در حالی که در رو می‌بستم، آروم گفتم:
- باور نمی‌کنم.
- که باور نمی‌کنی، نه؟ خیلی خب، بهت ثابت می‌کنم. من تا یه ساعت دیگه دارم میرم پیش زیبا، اون وقت بهت ثابت می‌کنم.
و تلفن رو قطع کرد. غم و خشمم با هم قاطی شده بود. از شدت دلتنگی به عصبانیتی از سر بیچارگی رسیده بود. ماشین رو دور زدم، پشت فرمون نشستم و در رو محکم به هم کوبیدم. زود از پارکینگ بیرون زدم و توی خیابونی که از بارون شدید در حال خیس شدن بود به راه افتادم.
فکرهای مختلف توی سرم چرخ میزدن و مدام عصبانی‌ترم می‌کرد. دلتنگی بیچاره‌ام کرده بود و من فقط دلم زیبا رو می‌خواست. حرف‌های تلخش و سردی‌هاش توی ذهنم به مقابله‌ی حرف‌های عسل می‌رفتن و من بین تموم این‌ها، دلم می‌خواست که محکم آغوشش بگیرم.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
دستم به طرف ضبط ماشین رفت و روشنش کردم. با پخش شدن آهنگ بی‌کلام غمگینی که پیش‌درآمد آهنگ قفلی این روزهام بود، آهی کشیدم و اشک به چشمم نیش زد. این آهنگ الان نمک روی زخمم بود؛ اما قصد عوض کردنش رو نداشتم. با شروع شدن آهنگ و پیچیدن صدای محمد علیزاده توی ماشین، بغضم بزرگ‌تر شد و قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمم چکید:
- چشام بارونیه دست خودم نیست که
تو در میری ازم
شونه‌مو می‌گیره غم
آخ چقدر بد عاشقم.
از سر درموندگی فریادی پر از بغض‌های پنهان کشیدم و مشتم رو چند بار پشت سر هم محکم به فرمون کوبیدم. پدال گاز رو فشار دادم و سرعتم رو بیشتر کردم. توی خیابون فقط به پیش رفتم، بی اون که مقصد مشخصی داشته باشم و من فقط عاشق و دیوونه بودم.
- گره خوردم به عطر مویِ خوش رنگت
مثه زنجیر عشق
تا میام وایسم رو پام
جونمو می‌گیره عشق.
چه‌قدر حرف دلم بود این آهنگ که من رو یاد عطر موهای زیبا که معتادشون بودم می‌انداخت. من بعد از سال‌ها بیهوده دنبال هم‌بازی بچگیم گشتن، تازه داشتم سرپا می‌شدم و حالا این ضربه‌ی کاری رو خورده بودم. چه‌قدر خسته بودم، چه‌قدر دلم غم داشت.
- گوشی تو دستمه یه ریز
پیشِ عکست میخوابم من مریض
همه حرفامو گفتم فقط یه چیز
بیا هرجور میخوای باش.
با شنیدن این تیکه از آهنگ، ناخودآگاه نگاهم به سمت گوشیم که روی صندلی شاگرد انداخته بودم رفت. دست دراز کردم و گوشی رو چنگ زدم. دستم رو جوری روی فرمون گذاشتم که صفحه گوشی جلوی چشمم باشه و بعد یکی از عکس‌های زیبا رو باز کردم. یکی از همون عکس‌هایی که اگر نبودن، شب‌ها خواب با چشمم قهر می‌کرد. ناخودآگاه همه چیز رو از یاد بردم و نگاهم فقط روی عکس زوم شد.
- پشت فرمون، حواس پرت
منو دوست داشتن تو دیوونه کرد
تو دل کی برم تو هوای سرد؟
یهو برگردی ای کاش.
(برگردی ای کاش؛ محمد علیزاده)
با صدای بوق ممتد ماشینی که از رو‌به‌رو می‌اومد، به خودم اومدم و ماشین رو به لاین درست برگردوندم. حواسم به کل پرتِ زیبا شده بود. نفسم رو رها کردم و گوشی رو روی داشبورد انداختم. با نگاهی به اطراف، متوجه شدم بدون این که بفهمم از شهر خارج شدم. پشت دستم رو محکم روی چشمم کشیدم و ماشین رو به کنار جاده هدایت کردم. بی‌توجه به بارونی که هنوز هم به شدت می‌بارید، از ماشین پیاده شدم و به طرف لبه‌ی بیرونی جاده رفتم. کل شهر برلین با چراغ‌های روشنش زیر پام بود.
به سرعت از شدت بارون خیس خیس شدم. سوز سرد هوا لرز به تنم انداخت و بعد بی‌هوا بغضم ترکید و من، مردی که از بچگی بهش گفتن نباید گریه کنه، لب اون پرتگاه با تمام وجود اشک ریختم و نعره زدم. پاهام تحمل وزنم رو نداشتن و با زانو روی زمین افتادم. مشتم رو به زمین گلی می‌کوبیدم و زار می‌زدم تا شاید یکم از دردهام دلم سبک بشه؛ اما فایده‌ای نداشت. لحظه‌ای بین صدای بلند فریادم سکوت کردم و صدای آهنگ بعدی که داشت برای خودش پخش می‌شد از در باز ماشین به گوشم رسید:
- کی واسمون تقدیرو با خودکار مشکی نوشت؟
کی آخر این قصه رو با ضربه‌ی عشقی نوشت؟
کسی سمتم بیاد، دل نمی‌بندم بهش
بعد تو عمراً دیگه اعتقاد ندارم به عشق.
(خودکار مشکی؛ میلاد کیانی)
انگار امروز همه‌ی آهنگ‌ها دست به یکی کرده بودن تا تک‌تک حرف‌های دلم رو بزنن. با دردی که توی قلبم شدتش بیشتر از تمام این یک ماه شده بود، سرم رو رو به آسمون گرفتم. همون‌طور که قطرات بارون پشت سر هم به صورتم شلاق می‌زدن، ناخودآگاه از ته دل داد زدم:
- نبار لعنتی! نبار بارون! این هوای لامصب پر از غربت و دوریه، تو دو نفره‌اش نکن!
انگار که انرژیم به ناگاه ته کشیده باشه، سرم پاین افتاد و آه کشیدم. اشک‌هام هنوز هم پشت سر هم روی زمین می‌ریختن. بین هق‌هق‌های مردونه‌ای که نفسم رو می‌گرفت، زمزمه‌وار گفتم:
- نبار بارونِ لاکردار! هوای دونفره به درد من نمی‌خوره. نخواست که یکی بشیم. من و اون، ما نشدیم... .
ولی بارون هنوز هم می‌بارید و انگار که آسمون به حال و روز دل من گریه می‌کرد.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 39) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 2, Members: 0, Guests: 2)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا