همیشه عادتی داشتم که انگار روح من را به بند کشیده بود؛ عادتی که میگفت هر مشکلی که در چشمهای اطرافیانم میدیدم سهم من است و هر زخمی که بر دلشان مینشست باید به دست من درمان شود. آنقدر غرق در حل کردن و فکر کردن به غصههای دیگران شدم که یادم رفت من هم دلی دارم و زخمی به روی آن
هر بار که کسی خم میشد، من بیشتر از خودش خم میشدم. هر بار که کسی دستش خالی میماند، من بیآنکه به توانم نگاه کنم، دلم را خرج میکردم. و چه ساده، در این بخشیدنِ بیپایان، کمکم تکهتکه شدم.
اما امروز با همهی ضعفها و خستگیهایم، فهمیدم که باید مرزی میان همدلی و فراموش کردن خود باشد. فهمیدم که گاهی، بزرگترین کمک به دیگران این است که اجازه دهی خودشان راهشان را پیدا کنند. و من باید یاد بگیرم که آرامش من، به همان اندازه ارزشمند است که آرامش هر کسی که دوستش دارم.
دفترکار - دفترکار عکاس .khani. | انجمن چریبوک