Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
لباس واقعا خیلی به تنم می‌نشست، انگاری مخصوص من دوخته شده بود. با این لباس شبیه یه پرنسس واقعی شده بودم. سلیقه‌ی هامین حرف نداشت، باید همین لباس رو برای عروسی عسل می‌خریدم؛ اما از طرفی هم دوست داشتم، هامین رو سورپرایز کنم تا من رو برای اولین بار همون شب و با آرایش و موهای شینیون شده ببینه. اگر الان لباس رو می‌خریدم، بی‌شک مجبورم می‌کرد که لباس رو بپوشم تا ببینه؛ پس باید ادعا می‌کردم که از لباس خوشم نیومده و بعدا خودم یواشکی برای خریدش بیام.
لباس رو در آوردم و لباس‌های خودم رو پوشیدم. لباس رو برداشتم و از اتاق پرو بیرون رفتم. قیافه‌ی ناراحتی به خودم گرفتم و رو به هامین گفتم:
- هامین اصلا به تنم نمی‌نشست. ازش خوشم نیومد، بیا یه لباس دیگه انتخاب کنیم.
چهره‌ی هامین یکم ناراحت شد؛ اما به روی خودش نیاورد و با لبخند گفت:
- باشه پرنسس، بیا بگردیم.
و خودش به سمت رگال‌های لباس رفت. بعد از مدتی بالاخره لباسی به رنگ نباتی پیدا کرد و نشونم داد.
- این یکی چه‌طوره بانو؟
لباس رو از دستش گرفتم.
- بذار پرو کنم.
سری تکون داد و من به سمت اتاق پرو رفتم. این لباس هم لباس خیلی شیکی بود؛ اما به پای لباس قبلی نمی‌رسید. با این حال باید همین لباس رو می‌خریدم تا بعد یواشکی برگردم و با اون لباس تعویضش کنم. لباس به دست از اتاق پرو بیرون رفتم.
- این یکی خیلی خوبه هامین، همین رو برمی‌دارم.
- نمی‌خوای بیشتر بگردی؟
- نه، همین خیلی خوبه.
هامین سری تکون داد و به طرف پیشخوان رفت.
- خانم همین رو برمی‌داریم.
هر چی سعی کردم مانع هامین بشم و خودم پول لباس رو بدم، موفق نشدم و دست آخر هامین لباس رو خرید. وقتی فروشنده لباس رو برامون توی ساک خرید گذاشت، هامین ساک رو به دستم داد و دوباره کنار گوشم زمزمه کرد:
- این هم یه هدیه‌ی کوچیک، برای جبران ذره‌ای از محبت‌هات.
جوابش فقط لبخندی بود که از ته دل روی لبم نشست. از مغازه که بیرون زدیم، تازه یادمون افتاد که به سام و عسل خبر ندادیم.
- یعنی من کشته مرده‌ی این عروس و دومادم که متوجه غیبتمون هم نشدن!
هامین خندید و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید.
- الان به سام زنگ می‌زنم.
لبخندی روی لبم نشست، الان بهترین موقعیت برای تعویض لباس بود. به صورت نمایشی دستی به جیبم کشیدم و در حالی که چهره‌ای متعجب به خودم گرفته بودم، گفتم:
- هامین، تا تو به سام زنگ بزنی، من یه دقیقه برم مغازه‌ای که لباس رو ازش خریدیم. کلیدهای خونه توی جیبم بود، فکر کنم توی اتاق پرو افتاده.
هامین سری تکون داد و گفت:
- باشه، من همینجا منتظرم.
سریع به سمت مغازه دویدم. به فروشنده گفتم که می‌خوام لباس رو تعویض کنم و از اونجایی که چند دقیقه‌ای بیشتر از خریدمون نگذشته بود، قبول کرد. وقتی به سمت رگال‌ها رفت تا اون لباس قرمز رنگ رو برام بیاره، چشمم خورد به همون لباس منتها با رنگ سرمه‌ای.
- ببخشید خانم. رنگ سرمه‌ای این لباس رو سایز من دارین؟
- فکر می‌کنم، داشته باشیم.
لبخندی زدم. سورپرایز کردن همین وقتی که رنگ لباسم با رنگ چشم‌های قشنگش ست باشه، لذت‌بخش‌تر بود!
- پس اگر ممکنه رنگ سرمه‌ای رو برام بیارین.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
فروشنده سری تکون داد و مشغول گشتن شد. از شانس خوب من قیمت این لباس با قیمت لباس قبلی یکی بود و نیازی هم به پرداخت هزینه‌ی بیشتری نبود. سریع لباس رو توی کاور گذاشتم و دوباره اون رو توی ساک خرید جا دادم و از مغازه بیرون زدم. وقتی به هامین رسیدم، هنوز داشت با تلفن حرف میزد.
- پس می‌بینیمتون. قربانت، فعلا.
تلفن رو قطع کرد و لبخندی به روی من زد.
- پیداش کردی؟
- آره، توی همون اتاق پرو بود.
هامین دوباره دستم رو گرفت و همراه هم به راه افتادیم.
- سام و عسل کجا بودن؟
- ما رو دیده بودن که داخل مغازه رفتیم. اون‌ها هم رفته بودن تا بیشتر بگردن. الان هم توی چند تا مغازه جلوتر دارن لباس عروس انتخاب می‌کنن. قرار شد، بریم پیششون تا توی خرید کمکشون کنیم.
سری تکون دادم و سریع‌تر قدم برداشتم. بعد از چند دقیقه هامین جلوی مغازهای ایستاد و گفت:
- همینه.
سریع از پشت شیشه‌های ویترین سرک کشیدم و قامت بلند سام رو میون مغازه درحالی‌که سرش پایین بود و با گوشیش کار می‌کرد، دیدم. لبخند بزرگی زدم و زودتر از هامین وارد مغازه شدم. قبل از اینکه توجه مغازه‌دارها بهم جلب بشه، آروم آروم از پشت بهش نزدیک شدم و ناگهان محکم به شونه‌اش کوبیدم. شوکه‌شده از جا پرید و هینی کشید. دستم رو محکم جلوی دهنم گرفتم و از ته دل خندیدم. هامین هم دورتر ایستاده بود و آروم می‌خندید. سام با دیدنِ من، نفس حبس شده‌اش رو رها کرد.
- دختر این چه کاریه؟
نیم نگاهی به صفحه‌ی گوشیش انداختم و با چیزی که روی صفحه دیدم، شیطنت آمیز گفتم:
- آخه دیگه داشتی توی عکس عروس خانوم غرق می‌شدی، گفتم نجاتت بدم که یهو بی‌داماد نشیم!
سام سرخ شد و خواست حرفی بزنه؛ اما با صدای عسل که حضورش رو اعلام کرد، به سمتش برگشت و به محض دیدنش، محوش شد. از اونجایی که لباس عروسش آستین بلند و پوشیده بود، هامین هم نگاهی به عسل انداخت و لبخند زد.
- خیلی بهت میاد.
من جیغ خفه‌ای کشیدم و از ذوق بالا و پایین پریدم.
- وای خدایا، خواهرم بالاخره عروس شده! چه‌قدر خوشگل شدی آجی جونم.
و در این میان فقط سام بود که با دهنی نیمه باز همچنان ثابت سر جاش ایستاده بود و بدون زدن حرفی به عروس خوشگلش چشم دوخته بود. هامین جلوتر اومد و دستی به شونه‌اش زد.
- نمی‌خوای بری جلوتر و یه واکنشی نشون بدی؟
سام مثل آدم‌های سحر شده، چند قدم جلوتر رفت. عسل هم قدمی به سمتش برداشت. دامن پف‌پفی لباسش رو با یک دست گرفت و با لبخند گفت:
- چه‌طور شدم؟
لبخندی روی لب سام نقش بست.
- عالی شدی خانومم!
و بی‌هوا دستاش رو دور تن عسل پیچید و او رو به آغوشش کشید. با لبخندی شرم‌زده، سرم رو پایین انداختم و به سمت هامین رفتم. دستش رو گرفتم و با خودم کشیدم و بیرون از مغازه بردم. خوب درک می‌کردم که الان اون لیلی و مجنون نیاز به تنهایی دارن.

***
کیسه‌های خرید رو پایین گذاشتم و کش و قوسی به بدنم دادم. چندین ساعت پیاده‌روی توی اون پاساژ حسابی خسته‌ام کرده بود. سریع لباس‌هام رو عوض کردم و به عادت همیشگیم دوباره با ذوق سراغ پاکت‌های خرید رفتم و خریدها رو از اول نگاه کردم. داشتم لباسها رو توی کمد می‌ذاشتم که صدای زنگ در باعث شد، کارم رو نصفه رها کنم. با باز کردن در هیبت دوست داشتنی هامین جلوی چشم‌هام نمایان شد. ناخودآگاه لبخندی از سر شوق روی لبم نشست.
- سلام بانو.
از جلوی در کنار رفتم.
- سلام، بیا تو.
هامین با جعبه‌ای که دستش بود، داخل اومد. دقت کردم، همون جعبه‌ی کادویی روز تولدش بود؛ پس اومده بود تا کلاس بافتنی رو شروع کنیم.
با صدای هامین که حالا روی کاناپه نشسته بود، رشته‌ی افکارم پاره شد:
- خب، می‌دونم بعد از این همه خرید احتمالا خسته باشی؛ ولی اونقدر ذوق داشتم که نمی‌تونستم تا فردا صبر کنم.
خندیدم و کنارش روی کاناپه نشستم.
- مهم نیست، من خسته نیستم. بیا شروع کنیم.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
جعبه رو از دستش گرفتم و یک کلاف کاموا با میله‌ای بافتنی رو بیرون اوردم و جعبه رو روی عسلی گذشتم.
- خب، با این سه تا کلاف میشه یه کلاه و یه شال گردن بافت. میشه اولین چیزی که برای خودت بافتی! با شال گردن شروع کنیم که آسون‌تره.
خندید و مشتاقانه به دست‌هام خیره شد.
- اولین چیزی که باید یاد بگیری، سر انداختنه.
و شروع به یاد دادن کردم. دو ساعت گذشت و من و هامین بی توجه به ساعت و گذر زمان، مشغول بافتن بودیم. من هم کاموا و میل‌های بافتنی خودم رو آورده بودم و داشتم می‌بافتم. می‌خواستم برای هامین یه پلیور ببافم و وقتی که اون هم بافتنش رو تموم کرد، به عنوان هدیه بهش بدم.
دست آخر این هامین بود که با خمیازه‌های من سرش رو از روی بافتنیش بلند کرد و نگاهی به ساعت انداخت.
- ای وای، ساعت یک شبه! تو هم که حسابی خسته شدی امروز.
به چشم‌هاش نگاه کردم و با خوابالودگی سر تکون دادم. هامین لبخند عمیقی زد و مهربانانه نگاهم کرد.
- من میرم پرنسس، تو هم برو بخواب.
خمیازه‌ی دیگه‌ای کشیدم و مخالفت نکردم.
- باشه، شب به خیر.
و با چشم‌هایی نیمه باز و بی‌توجه به هامین به طرف اتاق خواب حرکت کردم. صبح فردا با دیدن چشم‌های سرخ هامین و شال گردنی که تا نصف بافته شده بود، فهمیدم هامین بعد از رفتن از خونه‌ام، باز هم بیدار مونده و بافته. قیافه‌ی خواب‌الودش خیلی بامزه بود.
- وای مجنون، این چه کاریه آخه؟ می‌دونم شوق داری؛ ولی یکمم به خودت استراحت بده!
هامین لیوان چای رو سر کشید و گفت:
- بیخیال بابا.
خندیدم و سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم. بعد از صبحونه با هم به طرف کافه رفتیم. هامین مستقیم به اتاق مدیریت رفت و بعد از نیم ساعت وقتی بهش سر زدم، داشت پادشاه پنجم رو خواب می‌دید! ریز خندیدم و از اتاق بیرون رفتم. اون الان به این خواب نیاز داشت.

***
توی ماشین نشستم و منتظر موندم هامین هم سوار بشه. از پشت شیشه به چهره‌ی سرحالش نگاه کردم و ریز خندیدم. اون خواب یکی دو ساعته توی کافه حسابی بهش ساخته بود. بالاخره سوار شد و ماشین رو روشن کرد. وقتی ماشین راه افتاد، با شیطنت گفتم:
- وای هامین، امروز یکی توی کافه خوابش برده بود. این‌قدر خسته بود که صدای خروپفش کل کافه رو برداشته بود.
با تعجب نگاهی بهم انداخت و پرسید:
- واقعاً؟ خب تو چی‌کار کردی؟ صداش بقیه‌ی مشتری‌ها رو اذیت نکرد؟
سعی کردم، خنده‌ام رو قورت بدم و چهره‌ام رو عادی و متعجب نگه دارم.
- نه کسی شکایتی نکرد. من هم گذاشتم که همون‌طوری بخوابه.
سری تکون داد.
- کار خوبی کردی، حتماً خیلی خسته بوده.
نتونستم خودم رو کنترل کنم و زیرزیرکی خندیدم.
- آره خب، بیچاره تا نزدیک‌های صبح داشته بافتنی می‌بافته، مطمئناً خسته بوده.
هامین چند لحظه‌ای سکوت کرد و با چشم‌هایی که از فرط تعجب گرد شده بود، به روبه‌رو نگاه کرد. بعد صدای فریاد او که اسمم رو صدا می‌زد و شلیک قهقهه‌ی من در هم آمیخت.
- واقعاً خروپف می‌کردم؟ زیبا این‌قدر نخند، جواب بده ببینم!
خنده‌ام رو کنترل کردم و گفتم:
- نه بابا، مثل یه پیشی ملوس خوابیده بودی.
چشم‌هاش از قبل هم بزرگ‌تر شدن.
- الان تو به این قد و هیکل گفتی پیشی ملوس؟
دوباره خنده‌ام شدت گرفت.
-نه عزیزم، تو همون غول‌تشن بیشتر بهت میاد.
صدای خنده‌ی اون هم بلند شد. صدای قهقهه‌های پایان ناپذیرمون تا آسمون می‌رفت. با صدای گوشی هامین آروم آروم خودش رو کنترل کرد و به منم اشاره کرد، بلند نخندم. گوشی رو به ماشین وصل کرد و دکمه‌ای رو روی مانیتور لمس کرد.
- سلام آقای راستین.
عه، این که پدرام بود! نگاهی به هامین انداختم که گفت:
- سلام پدرام جان. خوبی؟ جانم، چی شده؟
پدرام گلوش رو صاف کرد و سعی کرد به خودش مسلط بشه و با قدرت حرف بزنه.
- راستش الان آقای جلالی اومده بودن و گفتن که سفر امسال جلوتر افتاده.
ابروهای هامین بالا رفتن. ماشین رو به کناری هدایت کرد تا با دقت بیشتری صحبت کنه.
- چرا؟ اصلا چه مدت جلو افتاده؟
- باید تا حداکثر دو روز دیگه حرکت کنین. گفتن توی شرکت آلمان مشکلی پیش اومده که زودتر باید برای حلش... .
- نمی‌تونم!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
از صدای فریاد ناگهانیش از جا پریدم و آروم هین کشیدم. پدرام هم مثل من جا خورده بود.
- آخه... .
- آخه نداره، همین الان به آقای جلالی زنگ می‌زنی و میگی هامین گفته نمی‌تونم برم.
و با عصبانیت مانیتور رو لمس و تماس رو قطع کرد. خیره به هامین مونده بودم. نگاهش رو به چشم‌های ترسیده‌ام، کوک زد و به آنی غصه‌ی توأم با نگرانی جای عصبانیتش رو گرفت. زیر لب زمزمه کرد:
- آخه من تو رو کجا بذارم و برم؟
به خودم جرأت دادم و به آرومی پرسیدم:
-چی‌شده هامین؟ کجا باید بری؟
دست راستش رو روی چشم‌هاش گذاشت و آرنجش رو به فرمون تکیه داد. با صدایی رو به تحلیل شروع به توضیح دادن کرد:
- هر سال توی اسفند ماه من به مدت دو هفته به آلمان میرم تا به شعبه‌ی دیگه‌ی شرکتمون که اونجاست، سر بزنم؛ اما همین‌طور که شنیدی، امسال این سفر جلو افتاده.
دستش رو عقب کشید و دوباره به جز جز صورتم با دقت نگاه کرد.
- نمی‌تونم برم! چه الان و چه اسفندماه من نمی‌تونم به این سفر برم.
با نگرانی و کنجکاوی پرسیدم:
- آخه چرا؟
با درموندگی جواب داد:
- زیبا بانو من تو رو دو هفته تک و تنها کجا بزارم و برم؟
اول فکر کردم داره شوخی می‌کنه و پقی زدم زیر خنده؛ اما با نگاهی به چهره‌ی نگرانش فهمیدم که کاملا جدیه.
- مگه من بچه‌ام؟ پاشو برو بابا!
- این اصلا خنده‌دار نیست! توی اون خونه‌ی دردنشت دو هفته می‌خوای تنها بمونی؟
- چرا که نه؟ من سال‌ها تنها زندگی کردم؛
اما از ناراحتیش ذره‌ای کاسته نشد. آروم دستم رو روی دستش گداشتم. انگشت‌هاش از شدت نگرانی یخ کرده بود.
- مطمئن باش که مشکلی پیش نمیاد.
صدای زنگ گوشیش از بلندگوهای ماشین پخش شد. نگاهم رو به سمت مانیتور هدایت کردم. آقای جلالی! حتما زنگ زده بود تا هامین رو برای سفر راضی کنه. هامین با کلافگی پوفی کشید و تماس رو وصل کرد.
- سلام جلالی‌جان.
صدای شاکی مرد مسنی توی ماشین پیچید.
- علیک سلام. هامین این چه وضعشه؟ یعنی چی که نمی‌تونم برم؟
نگاهی به من انداخت و در جواب مرد گفت:
- من یه مشکل شخصی دارم، امسال نمی‌تونم به این سفر برم!
آقای جلالی با عصبانیت جواب داد:
- پس تکلیف شرکتِ اون طرف چی میشه؟
هامین حسابی کلافه بود، این رو میشد از نگاه و لحنش فهمید.
- خب، خب، پدرام رو می‌فرستم. امسال اون به جای من بره.
مرد دیگه منفجر شد. عملا داشت داد میزد.
- چرا متوجه نیستی؟ من میگم اونجا یه مشکلی پیش اومده. صاحب همه‌ی این دم و دستگاه تویی، پدرام بره اونجا بگه چند مَنه؟
- آخه... .
با فکری که به ذهنم رسید، میون حرفش پریدم و با صدایی آروم و لطیف اسمش رو صدا زدم:
- هامین؟
نگاهش به سمتم برگشت. همونطور که خیره به من بود، گفت:
- آقای جلالی، یه لحظه گوشی دستتون باشه.
و رو به من لب زد:
- جانم؟
سعی کردم بدون صدا و فقط با حرکات لب حرف بزنم.
- میگم عسل بیاد و پیشم بمونه.
نگاهش لحظه‌ای نرم شد؛ اما دوباره به حالت اول برگشت.
- بازم دوتا دختر تنها هستین.
- خب، اوم، می‌گیم سام هم بیاد و توی واحد تو بمونه. سام و جاوید میان، خوبه؟
ابروهای هامین به هم گره خوردن.
- جاوید نه!
کلافه و درمونده شده بودم. من هر جور که بود، باید راضیش می‌کردم تا به این سفر بره. با اینکه دلتنگی از همون لحظه وجودم رو در بر گرفته بود؛ اما نمی‌تونستم اجازه بدم که به خاطر من از کار و زندگیش بیوفته.
- آرش چی؟ آرش و سورن بیان؟
بالاخره نرم شد.
- آره، اون‌ها خوبن؛ اما... .
نگاهش پر از دلتنگی شده بود. سرش رو جلو آورد و پیشونیش رو به پیشونی من چسبوند. چشم‌هاش رو بست و با صدایی بلندتر از قبل گفت:
- زیبا بانو، با دلتنگیم چه کنم؟
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
آقای جلالی که صدای هامین رو شنیده بود، با گیجی گفت:
- چی گفتی؟
از من جدا شد و آهی کشید.
- من با شما تماس می‌گیرم.
و بعد از خداحافظی تلفن رو قطع کرد. دستم رو روی بازوش گذاشتم و سعی کردم به بغضم مسلط بشم.
- هامین‌جان! منم خیلی دلتنگت میشم؛ اما این مهمه، دو هفته هم بیشتر نیست، زود برمی‌گردی!
هامین هنوز هم پر از شک و تردید بود. لبخندی زدم و با اطمینان سرم رو براش تکون دادم. بی‌هوا جلو اومد و بوسـ*ـه‌ای روی پیشونیم کاشت. زمزمه‌کنان گفت:
- قول میدم که زود تمومش کنم و زودتر از موعد برگردم.

***
- هامین مطمئنی همه چیز رو برداشتی؟
هامین خندید و گفت:
- دختر تو که بیشتر از من استرس داری. نگران نباش، همه چیز هست.
- خیله‌خب؛ پس صبر کن که من برم و لباس بپوشم.
و به سمت در واحد قدم برداشتم که با ابروهای بالا پریده راهم رو سد کرد.
- تو دیگه کجا؟
با تعجب گفتم:
- بیام فرودگاه دیگه!
اخم کرد و با جدیت گفت:
- لازم نکرده، بگیر بشین توی خونه!
چشم‌هام رو گرد و مظلوم کردم؛ اما ذره‌ای تاثیر نداشت.
- گربه‌ی چکمه‌پوش نشو که فایده نداره.
پوفی کردم و چشمام رو توی کاسه چرخوندم. انگار مجبور بودم، حقیقت رو بگم:
- نمی‌تونم بعد از رفتنت فضای خونه رو تحمل کنم، با عسل می‌خوایم بریم خرید.
لبخند مهربونی زد و یه قدم جلوتر اومد. من رو بین بازوهاش جا داد و آروم گفت:
- زود برمی‌گردم پرنسسم، قول میدم!
اگه چیزی نمی‌گفتم و فضا رو عوض نمی‌کردم، بغضم می‌شکست و اشک‌هام پیراهن هامین رو حسابی خیس می‌کرد. آروم عقب کشیدم و سعی کردم که لحنم رو شاد و شنگول نشون بدم:
- خیله‌خب بابا، حالا نمی‌خواد هندیش کنی. من برم آماده بشم.
- توی ماشین منتظرتم.
سری تکون دادم و به طرف خونه‌ام رفتم. بغض به گلوم چنگ انداخته بود و دست از سرش برنمی‌داشت؛ ولی نباید این بغض رو به هامین نشون می‌دادم. اون وقت از رفتن منصرف میشد و تمام زحمات من به باد می‌رفت.
تمام راه تا فرودگاه، هامین مدام سفارش کرد که مراقب خودم باشم؛ ولی من حتی یک کلمه از حرف‌هاش رو هم درست نفهمیدم، فقط با دلتنگی شدیدی به صورت و حرکات دستش خیره شده بودم. بالاخره وقتی به فرودگاه رسیدیم، دست از این همه خیرگی برداشتم و از شیشه‌ی جلوی ماشین به فضای شلوغ پارکینگ نگاه کردم.
- هامین‌جان، اینقدر نگران نباش. مراقب خودم هستم، سورن و آرش و عسل هم که کنارم هستن.
با نیم‌نگاهی به من لبخند زد و ماشین رو پارک کرد. پیاده شدیم و بعد از برداشتن چمدون‌ها به سمت ترمینال که هواپیمای هامین از اونجا بلند میشد، رفتیم. جلوی در سالن آرش و سورن منتظرمون ایستاده بودن. سریع سلام و علیکی کردیم و داخل رفتیم تا زودتر کارهای نهایی پرواز رو انجام بدیم. آرش مدارک هامین رو گرفت و رفت تا کارها رو انجام بده. هامین هم از فرصت استفاده کرد تا آخرین سفارش‌ها رو به سورن بکنه.
- سورن دیگه تاکید نکنم‌ها، جونِ شما و جونِ زیبا. بگیر، این هم سوییچ ماشین، زیبا می‌دونه که کجا پارک کردم. اول ببر زیبا رو جایی که کار داره، برسون و بعدش خودت هر جا خواستی برو.
سورن سوییچ رو گرفت و چشمش رو توی کاسه چرخوند:
- هامین دیوونه‌ام کردی! خیالت راحت، حواسم بهش هست. زیبا برای منم خیلی عزیزه، نمی‌ذارم یه خش روش بیوفته.
خنده‌ام گرفته بود. انگار من بچه بودم که اینجوری سر مواظبت از من تاکید داشتن! خواستم چیزی بگم که با اومدن آرش حرف توی دهنم ماسید:
- بیا هامین، این هم کارت پروازت. فقط دیگه برو تا دیر نشده.
هامین لبخندی زد و سورن و آرش رو مردونه بغل کرد. بعد به سمت من اومد و رو به روم ایستاد. انگار آرش و سورن از رابطه‌ی خاص و بدون اسم ما خبر داشتن که سریع خداحافظی کردن و گفتن جلوی در سالن منتظرم می‌مونن. با تنها شدن من و هامین دستپاچه شدم. سرفه‌ای کردم و بدون اینکه به هامین نگاه کنم، شروع به حرف زدن کردم:
- هامین مراقب خودت باش. الان زمستونه، حتماً لباس گرم بپوش، سرما نخوری یه وقت. شب‌ها دیر نخوابی‌ها، صبحش خواب‌آلود میشی. بدون صبحونه هم سرکار نرو.
همینجور که تند تند سفارش می‌کردم، از گوشه‌ی چشم دیدم که هامین لبخند عمیقی زد و بدونِ توجه به حرف‌های من بازوهاش رو دورم حلقه کرد. خندیدم و گفتم:
- تو اصلا حرف‌های من رو شنیدی؟
هامین هم خندید.
- بله، شنیدم مامان کوچولو!
و خیلی آهسته‌تر زیر لب ادامه داد:
- شنیدم که چه‌طور داری دلبری می‌کنی.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
نفسم توی سینه حبس شد. هامین به همون سفارشاتِ ساده گفت دلبری؟ یعنی باید باور کنم که بالاخره من به جای هم‌بازی بچگی‌هاش ملکه‌ی قلبش شدم؟
با اعلام کردن پرواز هامین، سعی کردم به حرفش فکر نکنم. از آغوشش بیرون اومدم و گفتم:
- دیگه باید بری.
بدون کلمه‌ای حرف خم شد و پیشونیم رو بوسید. سیبک گلوش می‌لرزید و انگار اون هم بغض کرده بود. هیچ چیزی نگفت، انگار می‌ترسید با حرف زدن اشک‌هاش سرازیر بشه. فقط دستی برام تکون داد و با سرعت ازم دور و توی جمعیت گم شد. سرم رو پایین انداختم و آهی کشیدم و به طرف در سالن راه افتادم. من و سورن از آرش که قرار بود با ماشین خودش به دفترش بره خداحافظی کردیم و به سمت ماشین هامین رفتیم. سورن من رو تا پاساژی که اونجا با عسل و سام قرار داشتم، رسوند و گفت که شب من رو توی خونه می‌بینه. با خداحافظی وارد پاساژ شدم تا همراه سام و عسل خرید عروسیشون رو کامل کنیم.
یک هفته به سرعت برق و باد گذشت. بعضی از روزهاش رو از صبح تا خود شب با عسل و گاهی سام توی بازارها می‌چرخیدم و سعی می‌کردم حسابی خودم رو خسته کنم تا به محض رسیدن به خونه فقط بخوابم و فرصتی برای فکر کردن به دلتنگیم برای هامین نباشه؛ گرچه جای خالیش رو بدجوری حس می‌کردم. روزهای دیگه‌ی اون هفته رو هم توی کافه جنون گذروندم.
من با لجبازی تمام شماره‌ی آلمان هامین رو از آرش نگرفته بودم و گوشیم رو هم خاموش کرده بودم تا هامین نتونه با من تماس بگیره. ترجیح می‌دادم با هامین صحبت نکنم. دلم نمی‌خواست با شنیدنِ صداش دلتنگ‌تر از قبل بشم. جمعه شب من و عسل روی تخت من دراز کشیده و پاهامون رو به دیوار پشت تخت تکیه داده بودیم. هر کدوم در سکوت غرق افکار خودمون بودیم تا اینکه بالاخره عسل سکوت رو شکست.
- چرا بهش زنگ نمی‌زنی؟
با تعجب به طرفش برگشتم.
- چی؟
عسل چرخید و رو به من، روی پهلو خوابید. دستش رو تکیه‌گاه سرش کرد و گفت:
- میگم چرا بهش زنگ نمی‌زنی؟ به هامین، تو که این همه دلتنگی!
منم مثل اون به طرفش برگشتم و روی پهلو خوابیدم.
- نمی‌دونم عسل، حس می‌کنم؛ اگه باهاش حرف بزنم، بیشتر دلتنگش میشم.
عسل دوباره چرخید و طاق‌باز خوابید.
- من که میگم حالت بهتر میشه.
- در هر صورت شماره‌اش رو هم ندارم.
عسل بلند شد و نشست. خواهرانه روی سرم دست کشید و با مهربونی گفت:
- اگه شماره‌‌اش رو داشتی زنگ می‌زدی؟
سرم رو روی پاش گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. دستش نوازش‌گونه روی سرم به حرکت دراومد.
- شاید، دلتنگی دیگه خیلی داره اذیتم می‌کنه.
چند دقیقه‌ای ساکت بود و بعد بحث رو عوض کرد.
- میگم تو گرسنه نیستی؟
بلند شدم و نشستم.
-نه، هله هوله‌هایی که عصر خوردیم، سیرم کرده.
از تخت پایین رفت.
- باشه؛ پس من برم غذای سورن و آرش رو بدم و برگردم.
سری تکون دادم و از پنجره به ماه خیره شدم. شنیده بودم که عاشق‌ها به ماه نگاه می‌کنن؛ ولی تا اون روز تجربه‌اش نکرده بودم. ناخودآگاه یاد داستانی افتادم که وقتی خیلی بچه بودم، مامان بزرگم برام گفته بود. وقتی که چهار، پنج سالم بود، یه بار که دایی و مامان‌جون برای دیدن ما به تهران اومده بودن، مامان‌جون من رو روی پاهاش نشوند. با دست‌های چروکیده‌اش موهام رو شونه زد. یادمه فارسی رو دست و پا شکسته بلد بود و بیشتر عربی حرف میزد. همونطور که موهام رو شونه می‌کرد و می‌بافت، با اون لهجه‌ی شیرینش گفت:
- می‌خوای برات یه قصه بُگُم؟
با چشم‌های درشتم لبخند دندون نمایی زدم و سر تکون دادم. مامان‌جون خندید، خنده‌اش مزه‌ی خرماهای شیرین جنوب رو میداد.
- حبیبتی، عَینی! (عزیزم، چشمم. نوعی قربان صدقه در زبان عربی)
و بعد روی سرم رو بوسید. با صدای عسل از خاطراتم بیرون اومدم.
- پس راسته که میگن عاشق‌ها به ماه خیره میشن.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- دلم واسه مامان‌بزرگم تنگ شده.
روی تخت کنارم نشست.
- حالا چرا یاد اون افتادی؟
سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم.
- خیلی مهربون بود، منم خیلی دوستش داشتم. یه بار یه افسانه برام تعریف کرد و گفت که چرا عاشق‌ها به ماه نگاه می‌کنن.
دستش آروم به نوازش موهام مشغول شد.
- برام تعریف کن!
- قبلاً ماه به زمین خیلی نزدیک بود، اونقدری که میشد با یه نردبون روی ماه رفت. یه روز یه پسر عاشق میره روی ماه تا برای معشوقه‌اش از روی ماه گل بیاره. وقتی قدم روی ماه می‌ذاره و داره دنبال گل می‌گرده، ماه آروم آروم شروع به دور شدن از زمین می‌کنه و پسرک هم متوجه نمیشه. بالاخره وقتی گل رو پیدا می‌کنه و می‌چینه و می‌خواد برگرده، می‌بینه ماه اونقدر دور شده که به آسمون رسیده و حالا دیگه نمی‌تونه پیش معشوقه‌اش برگرده. از اون روز دخترک همیشه به ماه خیره می‌شده تا دلتنگیش کمتر بشه و با نگاهش دنبال پسر می‌گشته. بعد از اون دیگه همه‌ی عاشق‌ها به ماه خیره می‌شدن.
عسل با لحنی غصه‌دار گفت:
- چه غمگین!
اوهومی گفتم که ناگهان گوشیش رو جلوی صورتم گرفت.
- حالا بیخیال غم و غصه، بگیر زنگ بزن!
گوشی رو از دستش گرفتم و نگاهی به شماره‌ی روی صفحه انداختم. شماره مال ایران نبود. با فکری که به ذهنم رسید، حیرت‌زده از جا پریدم. چرخیدم و رو به عسل نشستم. خندید و گفت:
- آره، شماره‌ی هامینه. یواشکی از روی گوشی آرش برداشتم. البته اونقدر وقت نکردم که شماره‌ی خودش رو پیدا کنم، این شماره‌ی شرکته. با تردید نگاهم رو بین گوشی و عسل جابه‌جا کردم.
- خب معلوم نیست این وقت شب شرکت باشه یا نه. تازه من آلمانی بلد نیستم که!
با خنده گفت:
- اولاً که هامین توی برلینه که دو ساعت و نیم از ما عقب‌تره و در نتیجه الان اونجا ساعت شش و نیم عصره. بعدشم نیاز نیست آلمانی بلد باشی، فقط به انگلیسی بگو می‌خوای با هامین حرف بزنی.
- انگلیسیمم خوب نیست خب.
گوشی رو از دستم کشید و روی شماره زد تا تماس برقرار بشه.
- بده من بابا.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
وقتی بالاخره گوشی رو جواب دادن، عسل چیزهایی به زبان انگلیسی گفت که من فقط اسم هامین رو از بین حرف‌هاش فهمیدم. بعد از چند لحظه گوشی رو به سمتم گرفت.
- بگیر، الان هامین میاد، حسابی رفع دلتنگی کن!
و از اتاق بیرون رفت. گوشی رو روی گوشم گذاشتم و منتظر موندم. بعد از چند لحظه صدای بم و مردونه‌ی هامین گوشم رو نوازش داد.
- Hello, It`s Hamin Rastin.(سلام، هامین راستین صحبت می‌کنه.)
چشمام رو بستم و چهره‌ی هامین پشت پلکم نقاشی شد و بغض گلوم رو فشرد. تازه داشتم می‌فهمیدم که من چه‌قدر دلتنگش بودم.
- Hello? Are you there? (الو؟ شما اون‌جایین؟)
با صدایی که به شدت بغض‌آلود و لرزون بود، صداش زدم.
- هامین!
صدای حبس شدن نفس توی سینه‌اش رو شنیدم و بعد صدای پر از احساسش جوابم رو داد:
- جانِ دلم پرنسسم؟
حس می‌کردم، دختربچه‌ای شدم که بهونه‌ی پدرش رو می‌گیره. بغضم شکست و هق‌هقم جای سکوت رو گرفت.
- زیبا بانو؟ داری گریه می‌کنی؟
دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای هق‌هقم رو خفه کنم. صدای هامین خش برداشت، اون هم از گریه‌ی من بغض کرده بود:
- پرنسسِ من گریه نکن؛ چرا چشم‌های نازت رو اذیت می‌کنی؟
با هق‌هق گفتم:
- دلم برات تنگ شده.
طوری که انگار زیر لبی و با خودش حرف بزنه، گفت:
- من بمیرم برای دلت!
و با صدای بلندتری ادامه داد:
- دختر تو این‌قدر دلتنگ بودی و گوشیت رو خاموش کرده بودی تا من صدای قشنگت رو نشنوم؟
خنده‌ام گرفت، آب دهنم رو قورت دادم و مظلومانه گفتم:
- آخه فکر می‌کردم؛ اگه باهات حرف بزنم، بیشتر دلتنگ می‌شم.
با لحن مهربونی گفت:
- آخه من قربونت برم موش موشی! اون وقت شما فکر نکردی که من باید برای رفع دلتنگیم چی‌کار کنم؟
آروم خندیدم و تازه فهمیدم که گریه‌ام بند اومده.
- نوچ!
مردونه خندید:
- شیطونک!
چند لحظه‌ای هر دو سکوت کردیم. چشم‌هام رو بسته بودم و به صدای نفس کشیدنش گوش می‌دادم. حتی صدای نفس‌هاش هم برای من آرامش بود.
- هر روز خبرت رو از آرش و سورن می‌گرفتم؛ ولی برای کمتر کردن دلتنگیم... .
حرفش رو خورد. کنجکاوانه پرسیدم:
- چی‌کار می‌کردی؟
با خنده گفت:
- یه کارهایی برای سورپرایز کردنِ همه‌کسم.
چشم‌هام گرد شدن. با تعجب گفتم:
- واسه من؟
- بله بانو، برای شما.
صدایی از اون طرف هامین رو صدا کرد و حرفش رو برید.
- زیبا یه لحظه گوشی دستت باشه.
بعد از چند دقیقه دوباره پشت خط برگشت.
- پرنسسم من باید برم. دوباره گریه نکنی‌ها! گوشیت رو هم روشن کن تا هر وقت تونستم و در اولین فرصت بهت زنگ بزنم، مراقب خودت هم باش.
نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم.
- باشه عزیزم، تو هم مواظب خودت بمون، فعلا.
- فعلا بانویِ من.
و تلفن رو قطع کرد. گوشی به دست از اتاق بیرون رفتم. از صدای تق تق به هم خوردن ظرف‌ها و صدای شرشر آب فهمیدم عسل توی آشپزخونه مشغول ظرف شستنه. راهم رو به اون سمت کج کردم. حواسش به من نبود و داشت آهنگی رو زیر لب زمزمه می‌کرد و ظرف‌هایی که کف‌مالی کرده بود رو آب می‌کشید. وقتی شیر آب رو بست، آروم نزدکش شدم و بی‌هوا از پشتش دستم رو دور شونه‌اش حلقه کردم. هینی کشید:
- وای ترسیدم دختر! چه بی سر و صدا اومدی.
دستکش‌های ظرفشویی رو از دستش در آورد و به طرفم چرخید.
- باهاش حرف زدی؟
اوهومی گفتم و بغلش کردم.
- ممنونم عسلم، خیلی حالم بهتره.
او هم دستش رو با محبت دور کمرم حلقه کرد.
- من هر کاری برای اومدن لبخند روی لب‌هات می‌کنم.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
***
سه روز دیگه هم پشت سر هم گذشت و دوشنبه فرا رسید. دوشنبه‌ای که از اول صبحش همه بی‌دلیل شاد بودن و من هم از شادیشون شاد می‌شدم. ساعت نزدیک پنج عصر بود که آرش و سورن، به بهونه‎‌ی این‌که عسل به خرید رفته و من تنهایی توی خونه‌ حوصله‌ام سر میره، من رو به پاساژی کشوندن. زیاد از چرخیدنمون توی پاساژ نگذشته بود که سورن و آرش با دیدن مغازه‌ای که مخصوص لباس‌های مردونه بود با عجله داخل شدن و ازم خواستن بیرون منتظرشون بمونم. سری تکون دادم و به طرف مغازه‌ی دیگه‌ای رفتم. بدون توجه به اون مغازه داشتم برای خودم قدم می‌زدم که با دو دستی که چشم‌هام رو پوشوندن، سرجام میخکوب شدم. تا به خودم بیام و بخوام جیغ بکشم، بوی آشنایی بینیم رو پر کرد و قلبم هُرّی پایین ریخت.
خدایا یعنی اشتباه نمی‌کردم؟ این عطر، همون بوی سرد و تلخ کوبیسم بود؟ نفس‌هام بی‌اختیار تند شدن. من باید چهار، پنج روز دیگه این عطر رو حس می‌کردم؛ نه حالا! ترسیدم. از مردن امیدی که به آنی توی قلبم زنده شده بود، ترسیدم. ترسیدم که حرفی بزنم و همون صدای بم و آشنا جوابم رو نده. اون هم انگار ترسم رو حس کرد و افکارم رو خوند که خودش با اون صدای گرم قلبم رو وادار به تندتر تپیدن کرد.
- پرنسس موشی من؟
بدون لحظه‌ای فکر بی‌هوا چرخیدم و صورتم رو به سینه‌اش چسبوندم. دست‌هاش دور کمرم حلقه شدن. وقتی حرف زدم، لرزش صدام بغضم رو لو داد:
- واسه همین همتون از صبح خوشحال بودین؟
سرو رو از روی سینه‌اش برداشتم و با دلتنگی‌ای زیاد به چشم‌های سرمه‌ایش خیره شدم. باورم نمیشد که دوباره می‌تونم چهره‌اش رو دوباره از این فاصله‌ی کم ببینم.
- چرا بهم نگفتی غول‌تشنِ بدجنس؟
لبخند زد و دلم برای لبخند و چال لپش لرزید.
- خواستم غافلگیر بشی، سورپرایز خوبی بود؟
- نباید چهار روز دیگه برمی‌گشتی؟
- بهت قول دادم، کارم رو زودتر از موعد تموم کنم.
از بغلش بیرون اومدم و به چمدونی که کنار پاش بود، نگاه کردم.
- از فرودگاه و با خستگی سفر مستقیم اومدی بازار تا من رو غافلگیر کنی؟ خب می‌اومدی خونه!
خنده‌هاش از بین سروصدای اون پاساژ تنها صدایی بود که می‌شنیدم.
- این‌جوری مزه‌اش بیشتر بود.
لبخندی از ته دل زدم.
- پس یه لحظه وایسا به سورن و آر... .
دستش رو بالا آورد و درحالی‌که سوییچ ماشینش رو جلوی چشمم تکون می‌داد، حرفم رو قطع کرد.
- در جریانن. این هم سوییچ، ماشین هم جلوی در پارک شده. اون‌ها خودشون برمی‌گردن.
با خنده سری تکون دادم و دست و تو دست هامین، به سمت در پاساژ قدم برداشتم.

***
آخرین دونه‌های باقی مونده روی میل بافتنی رو هم کور کردم و پلیور کامل شده رو بالا گرفتم.
- تموم شد!
مرتب تا کردمش و با یه تیکه کاغذ که روش نوشته بودم "برای تو" وارد خونه‌ی هامین شدم. چند ساعتی از برگشتمون از بازار می‌گذشت و احتمالاً هامین هنوز خواب بود. آروم در اتاق خوابش رو باز کردم و وارد شدم. بدون این‌که چراغ رو روشن کنم، پلیور رو بی سروصدا روی پاتختی گذاشتم و تیکه کاغذ رو هم روی اون قرار دادم. از اتاق بیرون رفتم و آروم در رو بستم. نمی‌تونستم از اون خونه‌ای که حالا هامین هم توش نفس می‌کشید، دل بکنم. با صدای رعد و برق نگاهم به سمت پنجره کشیده شد. آروم به طرف پنجره قدم برداشتم و به خیابون نگاه کردم. با توجه به آسفالت که هنوز کامل خیس نشده بود، بارون تازه شروع به باریدن کرده بود. سرم رو بالا گرفتم و به آسمون خیره شدم. توی این هوا چه‌قدر دلم قدم زدن با هامین رو می‌خواست!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
با کشیده شدن یه کلاه روی سرم از افکار خارج شدم؛ اما قبل از این‌که برگردم، شال گردنی هم دور گردنم انداخته شد. دنباله‌ی شال گردن رو توی دستم گرفتم و با حیرت به رنگ و طرح بافته شده‌اش نگاه کردم. از شدت هیجان زبونم بند اومده بود. این همون شال گردنی بود که هامین قبل از رفتن بافتنش رو شروع کرده بود!
درحالی‌که می‌چرخیدم که هامین رو نگاه کنم، اسم خوش رنگش رو هم صدا زدم که با دیدنش حرف توی دهنم ماسید. پلیوری که بافته بودم، خیلی خوب به تنش نشسته بود و هیکل خوش فرمش رو به خوبی نمایش می‌داد. این‌بار اسمش رو با جیغ صدا زدم:
- هامین!
خندید و درحالی‌که کلاه بافتنی رو روی سرم مرتب می‌کرد، جواب داد:
- جانِ هامین؟
دنباله‌ی شال‌گردن رو توی دستم گرفتم و با لکنت گفتم:
- این... این... .
دوباره خنده‌ی شیرینی کرد و به پلیور توی تنش دست کشید.
- البته به قشنگی هنر دست‌های ظریف تو که نیست؛ ولی این همون سورپرایزیه که واست داشتم.
من رو چرخوند، جوری که پشتم بهش باشه. دستش رو جلوی چشم‌هام گرفت و آروم به سمتی برده شدم و بالاخره ایستادیم. حرفش رو ادامه داد:
- وقت‌هایی که دلتنگت شدم، این رو برای خودت می‌بافتم.
و دستش رو از جلوی چشمام برداشت. جلوی آینه‌ی اتاقش ایستاده بودیم. با ذوق به خودم توی آینه خیره شدم. این کلاه و شال‌گردن به شدت قشنگ بافته شده بود و بهم می‌اومد. همون‌جور که با شوق به خودم نگاه می‌کردم و به کلاه و شال گردن دست می‌کشیدم، فکری به خاطرم رسید:
- کلاه رو چه‌جوری بافتی؟ من که یادت نداده بودم!
لبخندی خجالت‌زده مهمون لب‌هاش شد و دستی پشت گردنش کشید:
- راستش از فیلم‌های آموزشی توی اینترنت کمک گرفتم.
آروم و بی‌صدا خندیدم. با رعد و برق دیگه‌ای که زده شد، هر دونفرمون به پنجره‌ی اتاق هامین نگاه کردیم. نگاه شیرین هامین به طرف من کشیده شد.
- دوست داری بریمو قدم بزنیم موش موشی؟
چشم‌هام برق زدن. درحالی‌که به سمت در واحدش می‌دویدم، داد زدم:
- میرم، حاضر بشم!

***
صدای آهنگ رو بلندتر کردم و سعی کردم همون چند حرکت رقصی رو که بلد بودم به خاطر بیارم و تمرین کنم. فقط دو هفته تا عروسی عسل مونده بود و منی که می‌خواستم تمام شب رو هم حتی یه لحظه هم نشینم، اصلا از این لحاظ آماده نبودم. آهنگ‌های شاد پشت سر هم رد می‌شدن و من حسابی به نفس نفس افتاده بودم. بالاخره بعد از چندین آهنگ، آهنگی با ریتم آروم‌تر پخش شد. نفس عمیقی کشیدم و ناخودآگاه حرکاتم به حرکات رقص باله تبدیل شدن.
پر از شور و احساس بدنم رو کش و قوس می‌دادم و دور خودم می‌چرخیدم تا این‌که بالاخره آهنگ تموم شد و من هم با یک حرکت نمایشی، دور خودم چرخیدم و روی زمین نشستم و سرم رو پایین آوردم. نفس نفس می‌زدم و هنوز از فضای آهنگ جدا نشده بودم که صدای دست زدن یک نفر من رو به خودم آورد.
مطمئن بودم، کسی جز هامین نمی‌تونست باشه؛ چرا که کسی به جز اون کلید خونه‌ام رو نداشت که بتونه وارد بشه؛ ولی با این حال سرم رو به سرعت بالا بردم و ایستادم. هامین با همون لبخند خوش طعمش به دیواره‌ی راهرو تکیه داده بود و دست میزد.
- محشر بود! درست مثل یه پرنسس بودی!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
خندیدم و موهام رو که از بند کش رها شده بودن، پشت گوشم هل دادم.
- تو از کی این‌جایی؟
به محض پرسیدنِ سوالم گوشم به سمت آهنگی رفت که حالا در حال پخش شدن بود.
- صدا بزن منو
بگیر ازم غمو
شانه به شانه، پا به پا
بیا بگیر دست منو
ببر تو رویای شبونه‌ت
هامین با لبخند تکیه‌اش رو از دیوار گرفت. نگاهم به قدم‌هایش دوخته شد که نزدیک من می‌شد و توجه‌ام هم به ادامه‌ی آهنگ جلب شد.
- نوازشم کن و
دوباره عاشقم کن و
برای روییدن خنده رو لبات
دلم می‌خواد
خودم بشم بازم بهونه‌ت
دست هامین به نوازش گونه‌ام نشست.
- از وقتی که شروع به رقص باله کردی.
خجالت توی وجودم غل‌غل کرد و لپ‌هام گل انداختن. برای پنهان کردن این حس با عصبانیتی ساختگی دست به کمر زدم و گفتم:
- شما در جریانی که بی اجازه وارد شدن به خونه‌ی یه نفر جرمه و دزدی محسوب میشه دیگه؟
هامین بخاطر و لحنِ من از ته دل خندید.
- نیست به جز هوای تو در سرم
با تو خوشم ای همه‌ی باورم
آرام جان من تویی
بمان کنار من همیشه
از خنده‌ی اون، من هم خنده‌ام گرفت؛ اما جلوی خودم رو گرفتم. هامین هم خودش رو کنترل کرد و با حرفی که با لحنی مرموز و چشم‌های پر از شیطنت زد، به بازی من ملحق شد:
- بله که می‌دونستم، منم دزدم دیگه!
ابرو بالا انداختم و نامحسوس یک قدم از هامین دور شدم.
- اون‌وقت شما اومدی چی بدزدی؟
با شرارت به من خیره شد، طوری که انگار برای شکارش کمین کرده بود.
- می‌خوام یه پرنسس خوشگل رو بدزدم تا برای همیشه پیش خودم بمونه.
و به سمتم خیز برداشت. با خنده جیغی زدم و از دستش فرار کردم.
- منو از این شبای نیلوفری
از خواب خوش تا به کجا می‌بری
نفس تویی و بس منم
بمان کنار من همیشه
هامین کل خونه رو به دنبالم دوید. موهای بلندم پشت سرم روی هوا پریشون بود. من و هامین می‌خندیدیم و صدای خنده‌هامون خونه رو پر کرده بود. وقتی یک دور کامل سالن رو دویدم و فهمیدم راه فراری از دست هامین نیست، به راهرو پناه بردم. لحظه‌ای توی راهرو مکث کردم و به دو طرفش نگاه کردم. در یک ثانیه تصمیم گرفتم و به جای اتاق خواب به سمت در خونه دویدم. نمی‌خواستم توی این گرگم به هوا با رفتن توی اتاق خودم رو اسیر بن‌بست کنم.
هامین که دید توی راهرو به جای چپ به سمت راست پیچیدم، یه لحظه ایستاد. بعد با حیرت و نگرانی با سرعت بیشتر دنبالم دوید.
- زیبا وایسا، بیرون نرو!
حتی میشد، یکم عصبانیت رو هم توی لحنش خوند. بی‌توجه به این‌که مدام صدام میزد، در خونه رو باز کردم و بیرون دویدم.
- چشمانت
مرا سپرده دست رویا
با بشین در بر من تا
خیره شوم به موج گیسوی چو دریات
بدون تامل به سمت راه‌پله رفتم. هنوز صدای هامین رو می‌شنیدم؛ اما حالا بیشتر ازش فاصله گرفتم. پام رو که روی اولین پله گذاشتم، دمپاییم روی پله‌ی خیس که سرایدار تازه تمیزشون کرده بود، لیز خورد و توی یه لحظه همه چیز حرکت آهسته شد. کل تنم به طرف پایین متمایل شد و تا چند ثانیه‌ی دیگه از برخوردش با پله‌ها له می‌شدم. موهای بلند و موج‌دارم دورم توی هوا به اهتزاز در اومدن و با اون همه موج مثل یه دریای خروشان شده بودن.
با خودم فکر کردم که هامین اون‌قدر از من دور هست که به من نرسه تا جلوی افتادنم رو بگیره. تمام این اتفاقات توی یک ثانیه افتاد و بعد دست‌های قوی هامین دور کمرم پیچیدن.
همون‌جور از دست‌های هامین آویزون بودم که هامین من رو چرخوند. جوری نفس نفس میزد که انگار توی یه مسابقه‌ی دو شرکت کرده و من می‌دونستم این نفس نفس زدن‌ها فقط به خاطر دویدن نیست، بلکه دلیلش ترسی که از افتادن من داشت هم هست. وضع خودم هم مثل او بود و درحالی‌که نمی‌تونستم چشم از دریای مواج و پر از نگرانی چشم‌هاش بگیرم، تند تند نفس می‌کشیدم.
- مژگانت
شرر زند بر دل و جانم
ماه تمام آسمانم
تمام زندگیم شدی
بی تو دگر من نتوانم...
(شبای نیلوفری؛ هوروش بند)
در خونه باز مونده بود و صدای بلند آهنگ تا این‌جا هم می‌رسید. نگاه هامین با ترکیبی از نگرانی و شیفتگی روی اجزای صورتم چرخید و دست آخر روی مژه‌هام که همیشه فر بود، ثابت موند. یک دستش رو با احتیاط از دور کمرم باز کرد و تحت تاثیر جمله‌ی آخر آهنگ خیلی آروم روی مژه‌ام کشید. بعد ناگهان طوری که انگار تازه از شوک دراومده باشه، دستش رو پشت کمرم برد، من رو به خودش چسبوند و محکم بغلم کرد.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 39) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا