- Jan 23, 2023
- 246
لباس واقعا خیلی به تنم مینشست، انگاری مخصوص من دوخته شده بود. با این لباس شبیه یه پرنسس واقعی شده بودم. سلیقهی هامین حرف نداشت، باید همین لباس رو برای عروسی عسل میخریدم؛ اما از طرفی هم دوست داشتم، هامین رو سورپرایز کنم تا من رو برای اولین بار همون شب و با آرایش و موهای شینیون شده ببینه. اگر الان لباس رو میخریدم، بیشک مجبورم میکرد که لباس رو بپوشم تا ببینه؛ پس باید ادعا میکردم که از لباس خوشم نیومده و بعدا خودم یواشکی برای خریدش بیام.
لباس رو در آوردم و لباسهای خودم رو پوشیدم. لباس رو برداشتم و از اتاق پرو بیرون رفتم. قیافهی ناراحتی به خودم گرفتم و رو به هامین گفتم:
- هامین اصلا به تنم نمینشست. ازش خوشم نیومد، بیا یه لباس دیگه انتخاب کنیم.
چهرهی هامین یکم ناراحت شد؛ اما به روی خودش نیاورد و با لبخند گفت:
- باشه پرنسس، بیا بگردیم.
و خودش به سمت رگالهای لباس رفت. بعد از مدتی بالاخره لباسی به رنگ نباتی پیدا کرد و نشونم داد.
- این یکی چهطوره بانو؟
لباس رو از دستش گرفتم.
- بذار پرو کنم.
سری تکون داد و من به سمت اتاق پرو رفتم. این لباس هم لباس خیلی شیکی بود؛ اما به پای لباس قبلی نمیرسید. با این حال باید همین لباس رو میخریدم تا بعد یواشکی برگردم و با اون لباس تعویضش کنم. لباس به دست از اتاق پرو بیرون رفتم.
- این یکی خیلی خوبه هامین، همین رو برمیدارم.
- نمیخوای بیشتر بگردی؟
- نه، همین خیلی خوبه.
هامین سری تکون داد و به طرف پیشخوان رفت.
- خانم همین رو برمیداریم.
هر چی سعی کردم مانع هامین بشم و خودم پول لباس رو بدم، موفق نشدم و دست آخر هامین لباس رو خرید. وقتی فروشنده لباس رو برامون توی ساک خرید گذاشت، هامین ساک رو به دستم داد و دوباره کنار گوشم زمزمه کرد:
- این هم یه هدیهی کوچیک، برای جبران ذرهای از محبتهات.
جوابش فقط لبخندی بود که از ته دل روی لبم نشست. از مغازه که بیرون زدیم، تازه یادمون افتاد که به سام و عسل خبر ندادیم.
- یعنی من کشته مردهی این عروس و دومادم که متوجه غیبتمون هم نشدن!
هامین خندید و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید.
- الان به سام زنگ میزنم.
لبخندی روی لبم نشست، الان بهترین موقعیت برای تعویض لباس بود. به صورت نمایشی دستی به جیبم کشیدم و در حالی که چهرهای متعجب به خودم گرفته بودم، گفتم:
- هامین، تا تو به سام زنگ بزنی، من یه دقیقه برم مغازهای که لباس رو ازش خریدیم. کلیدهای خونه توی جیبم بود، فکر کنم توی اتاق پرو افتاده.
هامین سری تکون داد و گفت:
- باشه، من همینجا منتظرم.
سریع به سمت مغازه دویدم. به فروشنده گفتم که میخوام لباس رو تعویض کنم و از اونجایی که چند دقیقهای بیشتر از خریدمون نگذشته بود، قبول کرد. وقتی به سمت رگالها رفت تا اون لباس قرمز رنگ رو برام بیاره، چشمم خورد به همون لباس منتها با رنگ سرمهای.
- ببخشید خانم. رنگ سرمهای این لباس رو سایز من دارین؟
- فکر میکنم، داشته باشیم.
لبخندی زدم. سورپرایز کردن همین وقتی که رنگ لباسم با رنگ چشمهای قشنگش ست باشه، لذتبخشتر بود!
- پس اگر ممکنه رنگ سرمهای رو برام بیارین.
لباس رو در آوردم و لباسهای خودم رو پوشیدم. لباس رو برداشتم و از اتاق پرو بیرون رفتم. قیافهی ناراحتی به خودم گرفتم و رو به هامین گفتم:
- هامین اصلا به تنم نمینشست. ازش خوشم نیومد، بیا یه لباس دیگه انتخاب کنیم.
چهرهی هامین یکم ناراحت شد؛ اما به روی خودش نیاورد و با لبخند گفت:
- باشه پرنسس، بیا بگردیم.
و خودش به سمت رگالهای لباس رفت. بعد از مدتی بالاخره لباسی به رنگ نباتی پیدا کرد و نشونم داد.
- این یکی چهطوره بانو؟
لباس رو از دستش گرفتم.
- بذار پرو کنم.
سری تکون داد و من به سمت اتاق پرو رفتم. این لباس هم لباس خیلی شیکی بود؛ اما به پای لباس قبلی نمیرسید. با این حال باید همین لباس رو میخریدم تا بعد یواشکی برگردم و با اون لباس تعویضش کنم. لباس به دست از اتاق پرو بیرون رفتم.
- این یکی خیلی خوبه هامین، همین رو برمیدارم.
- نمیخوای بیشتر بگردی؟
- نه، همین خیلی خوبه.
هامین سری تکون داد و به طرف پیشخوان رفت.
- خانم همین رو برمیداریم.
هر چی سعی کردم مانع هامین بشم و خودم پول لباس رو بدم، موفق نشدم و دست آخر هامین لباس رو خرید. وقتی فروشنده لباس رو برامون توی ساک خرید گذاشت، هامین ساک رو به دستم داد و دوباره کنار گوشم زمزمه کرد:
- این هم یه هدیهی کوچیک، برای جبران ذرهای از محبتهات.
جوابش فقط لبخندی بود که از ته دل روی لبم نشست. از مغازه که بیرون زدیم، تازه یادمون افتاد که به سام و عسل خبر ندادیم.
- یعنی من کشته مردهی این عروس و دومادم که متوجه غیبتمون هم نشدن!
هامین خندید و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید.
- الان به سام زنگ میزنم.
لبخندی روی لبم نشست، الان بهترین موقعیت برای تعویض لباس بود. به صورت نمایشی دستی به جیبم کشیدم و در حالی که چهرهای متعجب به خودم گرفته بودم، گفتم:
- هامین، تا تو به سام زنگ بزنی، من یه دقیقه برم مغازهای که لباس رو ازش خریدیم. کلیدهای خونه توی جیبم بود، فکر کنم توی اتاق پرو افتاده.
هامین سری تکون داد و گفت:
- باشه، من همینجا منتظرم.
سریع به سمت مغازه دویدم. به فروشنده گفتم که میخوام لباس رو تعویض کنم و از اونجایی که چند دقیقهای بیشتر از خریدمون نگذشته بود، قبول کرد. وقتی به سمت رگالها رفت تا اون لباس قرمز رنگ رو برام بیاره، چشمم خورد به همون لباس منتها با رنگ سرمهای.
- ببخشید خانم. رنگ سرمهای این لباس رو سایز من دارین؟
- فکر میکنم، داشته باشیم.
لبخندی زدم. سورپرایز کردن همین وقتی که رنگ لباسم با رنگ چشمهای قشنگش ست باشه، لذتبخشتر بود!
- پس اگر ممکنه رنگ سرمهای رو برام بیارین.