Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
*زیبا*
خسته از پیاده‌روی طولانیم چند لحظه‌ای ایستادم تا نفسی تازه کنم. از همون لحظه‌ای که از خونه بیرون زدم و لجوجانه بدون گرفتن تاکسی این مسافت طولانی رو طی کردم، لحظه‌ای توقف نکرده بودم. هوا دیگه تاریک شده بود و توی خیابون تک و توک ماشینی رد میشد یا آدمی به چشم می‌خورد. نگاهی به ساعت مچیم انداختم و دلیل خلوت بودن خیابون رو فهمیدم. ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه‌ی شب معلومه که کسی توی خیابون نیست! همه توی خونه‌هاشون و پیش خانوادشونن.
با دیدن ساعت تازه متوجه شدم که من چندین ساعت متوالی رو بی‌هدف توی خیابون‌ها پرسه زده بودم. نمی‌دونستم کجا برم. مطمئن بودم در خونه‌ی عسل و خانواده‌اش همیشه به روی من بازه؛ اما دلم نمی‌خواست این وقت شب مزاحمشون بشم. نمی‌خواستم اون‌ها رو هم توی دردهای خودم شریک کنم.
بغض مزاحم توی گلوم، از آخرین لحظه‌ای که هامین رو دیدم، هنوز دست از سرم برنداشته بود. انگار اون همه گریه‌های که بعد از بیرون رفتنش از خونه کردم، بی‌فایده بوده و اون اشک‌ها اصلا از این بغض سیریش سرچشمه نمی‌گرفتن! از اعماق قلبم آهی کشیدم. دلِ عاشقم بدجوری دلتنگ هامین بود؛ اما دیگه نمی‌تونستم با قول دیدن دوباره‌اش آرومش کنم. من دیگه هرگز قرار نبود هامین رو ببینم، هرگز!
از این فکر باز هم توی چشمام حلقه زد. سریع دستی به چشمم کشیدم و اشکم رو پاک کردم. الان وقت گریه کردن نبود. برای منحرف کردن ذهنم نگاه دقیق‌تری به خیابونی که توش بودم، انداختم؛ اما با همون نگاه اول خشکم زد. نه، این امکان نداشت! باز هم دقیق‌تر نگاه کردم. خاطرات اون روز به سرعت به ذهنم هجوم آورد. باورم نمیشد همونجا باشم؛ اما این جدول‌های سبز و سفید، این پیاده‌رویی که چند تا از سنگ فرش‌هاش کنده شده و شکسته بود، این درخت بید مجنونی که روش یه یادگاری بزرگ حکاکی شده بود، این خیابون درازی که انتهاش یه حالت چهارراه کوچیک داشت، اون مغازه‌ی کوچیک پارچه فروشی در سمت دیگه‌ی خیابون، همه و همه نشون از این داشت که این‌جا دقیقاً همون‌جایی بود که من نُه ماه و بیست و هفت روز پیش برای اولین بار هامین رو ملاقات کرده بودم. همونجایی که همیشه توی قلبم محلِ تولدِ خوشبختی می‌نامیدمش. آره، خوشبختی دقیقا توی همین مکان و با آشنایی با هامین برای من متولد شد.
اشک توی چشمام جمع شد و این بار دیگه گریه نکردن، محال بود. به اشک‌هام اجازه دادم که بی سر و صدا جاری بشن. آخه چرا این‌جا؟ من چطوری سر از این‌جا در آوردم؟ پاهام چطور من رو به این مکان مقدس قلبم کشوندن؟ این‌جا درست به اندازه‌ی کافه جنونی که هامین رو برای بار دوم بهم هدیه کرد، برام عزیز بود. قلبم بی‌طاقت‌تر از قبل خودش رو به سینه‌م کوبید و من بالاخره کم آوردم. نمی‌خواستم و نمی‌تونستم این‌جا رو ترک کنم. حداقل حالا نه که دلم این‌قدر بی‌قرار بود و حالم این‌قدر بد!
کوله‌پشتی‌ای که وسایل کمم رو توی خودش جا داده بود رو از پشتم درآوردم و همونجا کنار جدول روی آسفالت گذاشتم. گیتارم رو هم به کوله‌ای که به خاطر حجم وسایل تپل شده بود، تکیه دادم و خودم هم کنارشون روی لبه‌ی جدول نشستم.
نگاهی به آسمون انداختم؛ ابر روی ستاره‌ها رو پوشنده بود. بغضم باز هم بزرگتر شد و ناخودآگاه بخشی از کتاب "کاش کسی جایی منتظرم باشد" توی ذهنم جون گرفت:
- "از خودم می‌پرسم با چه حالی برگردم خونه؟ رو به آسمون می‌کنم؛ حتی یک ستاره هم توی آسمون نیست. گریه‌ام بیشتر و بیشتر میشه... امیدم از همه جا ناامید شده... کاش کسی جایی منتظرم باشه... این آرزوی زیادیه؟"
واقعا آرزوی زیادی بود؟ این‌که توی این دنیای بزرگ با این همه آدم فقط یک نفر سهم من باشه، آرزوی زیادی بود؟ شدت اشک ریختن، بیشتر شد و سیل کوچیکی از جنس اشک روی گونه‌ام راه افتاد. قلبم درد داشت. هیچ کسی توی هیچ گوشه‌ای از این دنیا منتظرِ من نبود!
صدای زنگ خاص گوشیم بعد از حدود نیم ساعت از آخرین باری که زنگ خورده بود، دوباره بلند شد و من خوب می‌دونستم که این زنگ خاص متعلق به خاص‌ترین آدمِ زندگیمه. هامین از حدود یکی دو ساعت بعد از رفتنم تماس گرفتن‌هاش رو شروع کرده بود. احتمالاً از همون موقعی که برگشته بود خونه و متوجه غیبتم شده بود. اون اوایل مدام و پشت سر هم زنگ میزد؛ اما وقتی دید هیچ جوابی از من دریافت نمی‌کنه، فواصل بین تماس‌هاش طولانی‌تر شد و من حدس می‌زدم که ترجیح داده بود، بیشتر بگرده تا این‌که بی‌دلیل بهم زنگ بزنه؛ اما الان توی این مکان با این دل عاشق و بی‌طاقت دیگه نمیشد، جواب تماسش رو ندم. زیر لب با خودم زمزمه کردم:
- قول میدم این آخرین باره!
و دلتنگ‌تر از هر وقت دیگه‌ای تماس رو وصل کردم. به محض این‌که گوشی رو کنار گوشم گذاشتم، صدای آشفته‌ی هامین توی گوشم پیچید و دلم رو از قبل هم بی‌قرارتر کرد:
- الو زیبا؟ جواب دادی بالاخره دردت به جونم؟
دست خودم نبود؛ وقتی با صدایی گرفته از گریه‌های مداومم زمزمه کردم:
- خدانکنه!
هامین چند ثانیه سکوت کرد. انگار صدام رو شنیده بود و حالا متعجب بود. هامین دل تو هم برام تنگه؟ دل تنگمی که صدات این‌قدر آشفته‌ است؟
- زیبایِ من، تو آخه کجا رفتی؟ هامین به فدات، برگرد دلَکَم، برگرد برات همه چیز رو جبران می‌کنم.
و امان از بغضی که هر لحظه بزرگ‌تر میشد و صدام رو از قبل هم گرفته‌تر نشون می‌داد:
- چی رو جبران کنی؟ تو که اشتباهی نکردی.
- تک تک اون لحظاتی رو که می‌تونست بهترین روزای عمرمون بشه؛ اما با حماقت من از دستش دادیم. بگو کجایی بیام دنبالت، بذار جبران کنم همه چیز رو!
اشک‌های مظلوم و بی‌صدام با شدت بیشتری روی گونه‌هام جاری شدن. می‌گفت می‌خواد جبران کنه؟ اما با وجود زیباش مگه میشد؟ تا وقتی اون عاشق یه نفر دیگه بود، لحظه‌های من و هامین اصلا نمی‌تونست دو نفری بشه که بخواد بشه بهترین لحظه‌های عمرمون!
- نمیشه!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
هامین با اون صدای آشفته‌اش نالید و التماس کرد:
- آخه چرا نشه قربونت برم؟ من قول مید، م برات جبران کنم. شده من قولی بهت بدم و بهش عمل نکنم؟ تو بدقولی دیدی تا حالا ازم؟
- آخه زیبات... .
هامین این‌بار خشمگین شد و حرفم رو قطع کرد:
- کدوم زیبام؟ زیبایِ من فقط تویی و بس!
- امروز... .
دوباره صداش درمونده و ناله‌گونه شد و باز هم نذاشت حرفم رو کامل کنم:
- امروز من غلط کردم! دیگه هم از این غلط‌ها نمی‌کنم.
- نگو هامین! تنها اشتباهِ تو عاشقیه. تو فقط... .
صدام رو به تحلیل رفت و قلبم از این کلمه بیشتر و محکم‌تر از قبل فشرده شد:
- عاشقشی!
- من عاشقش نیستم زیبا! به خاک مادر و پدرم قسم که دیگه عاشقش نیستم.
و مگه میشد هامین به خاک پدر و مادری که اون همه براش عزیز بودن، قسم بخوره و حرفش دروغ باشه؟ اما آخه چطور ممکن بود؟ من مطمئنم اون وقتی که برای آخرین بار دیدمش، همون موقعی که روی زمین پرتم کرد، عاشقِ اون دختر بود. من عشق رو توی نگاهش دیدم!
صدای هامین تمام معادلات فکریم رو به هم ریخت:
- زیبایِ من! پرنسس موشی کوچولوم، بگو کجایی، بذار بیام دنبالت. دلم بی تو طاقت نمیاره زیبام.
خبر این‌که هامین دیگه عاشق اون دختر نبود، باعث شد که قلبم سرکش بشه و کنترل زبونم رو به دست بگیره؛ اما قبل از این‌که دقیقا جایی که بودم رو بهش بگم، عقلم پرید وسط و نتیجه‌اش شد یه رمز برای مکانی که اون لحظات شده بود پناهگاهم:
- اگه بتونی پیدام کنی من باهات برمی‌گردم. تنها راهنماییم اینه که من توی محل تولد خوشبختی هستم!
و تماس رو قبل از اینکه حرف اضافه‌تری از دهنم بیرون بره، قطع کردم. همونطور که گوشی توی دستم بود، دستم رو مشت کردم و نگاهم رو به آسمون دوختم. زیر لب زمزمه کردم:
- یعنی توی این دنیا هامین منتظرمه؟
و قلبم خوب می‌دونست که جواب سوالم مثبته. هامین با یک عالمه بی‌قراری و آشفتگی با همه‌ی وجودش منتظرم بود.
سهمم هم بود؟ این‌که اون منتظرم بود درست؛ ولی سهمم از این دنیا هامین بود؟ ته قصه‌ی ما وصال بود؟ اصلا من و هامین، ما می‌شدیم؟ هامین مال من بود یا باز هم قرار بود که یه دختر دیگه اون رو از من بگیره؟ آهای سرنوشت، باز چه خوابی برام دیدی؟
یاد آدرسی که به هامین دادم، افتادم و لبخند تلخی روی لبم جا گرفت. اون هرگز نمی‌تونست پیدام کنه. آخه از کجا می‌خواست بفهمه که من به کجا میگم محل تولد خوشبختی؟ اون منتظرم بود؛ اما پیدام نمی‌کرد. پیدام نمی‌کرد؛ چون سهم من نبود، حق من نبود، مالِ من نبود. با این فکرها بغضی که تازه یکم کوچیک‌تر شده بود، باز هم توی گلوم جون گرفت؛ اما همچنان سرسختانه باهاش می‌جنگیدم و اجازه نمی‌دادم که سر باز کنه. فقط اشک‌های بی صدام بودم که راه خودشون رو به خوبی و سرعت روی گونه‌هام باز می‌کردن.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
از وقتی که با هامین حرف زدم، نیم ساعتی گذشته بود و اشک‌های من بالاخره بند اومده بود؛ اما غصه‌ای که روی دلم سنگینی می‌کرد، هنوز به قوت خودش باقی بود. گوشیم رو که هنوز هم توی دست مشت شده‌ام بود، دست به دست و صفحه‌اش رو روشن کردم؛ مثل خیلی دیگه از لحظات زندگیم که یه آهنگ بهم کمک می‌کرد تا راحت‌تر احساساتم رو تخلیه کنم، دنبال یه آهنگ مناسب گشتم. اگر الان این غمِ روی قلبم رو خالی نمی‌کردم، مطمئناً خفه‌ام میشکرد. بالاخره آهنگی رو که مناسب حالم باشه، پیدا کردم و گذاشتم تا پخش بشه. با همون ریتم اول اشک‌های من دوباره باریدن گرفتن؛ چه‌قدر دلم هوای هامین رو داشت!
- "خوش باشی هر جا که هستی
توی این گردش تقویم
ما یه جاهایی حریف
جبر زندگی نمی‌شیم"
من حریف زندگی نشدم، حریف سرنوشتم نشدم. هامین رو خواستم، براش جنگیدم؛ اما آخرش زندگی برد و اون رو ازم گرفت.
- "دور هم می‌گشتیم اما
تو جهانای موازی
نرسیدن منطقی بود
ته این دیوونه بازی"
واقعا منطقی بود! من که از همون اول می‌دونستم هامین عاشقه؛ پس چه‌طوری اجازه دادم دلم بره؟ ولی آخه مگه دست من بود؟ نبود! مهربونی‌های هامین و تنهایی من، در کنار هم یه زنجیر محکم ساخته بودن تا قلبم رو از جا در بیارن و تقدیم هامین کنن. زنجیری که جنسش از احساس بود. همه‌ی این قصه از احساس بود و حالا من چه‌طور باید با منطق به قلب دیوونه‌ی احساسیم حالی می‌کردم که هامین مال من نیست؟
- "خوش باشی هر جا که هستی
یادتم هر جا که هستم"
این جمله رو باید با طلا نوشت! من از این به بعد تا آخر عمرم هر لحظه و هر جا به یاد هامین خواهم بود. آخه چه‌طور می‌تونستم قلبی رو که دست هامین بود، تقدیم یکی دیگه کنم و دوباره عاشق بشم؟ نمی‌شد، به خدا که نمی‌شد. از حالا به بعد من تنها خواهم بود. من و یادِ هامین دوتایی با هم تنها می‌مونیم!
-"من به روم هم نمیارم
که چقدر بی تو شکستم"
نمی‌ذارم کسی غم و غصه‌ام رو ببینه. می‌ذارم همه فکر کنن که زیبا هنوز همون دختر شیطون و شاده. غصه‌ی نبودن هامین رو فقط قلبم نگه می‌دارم. هامین! نمی‌ذارم حتی خودت هم ببینی که من بی تو شکستم!
- "جنگل از بیرون قشنگه
از تو که چند تا درخته
این که محکم باشی؛ اما
از درون بِخُشکی سخته"
سخت بود، سخت‌ترین کار دنیا بود، محکم بمونم در صورتی که قلبم جگر زلیخا شده باشه؛ ولی غیر ممکن نبود! من باید انجامش می‌دادم، باید پوسته‌ی سفت و سختم رو که توی این چند ماه و در کنار هامین شکسته بودم، دوباره سرپا می‌کردم. من باید قوی می‌بودم تا بدون هامین بیشتر از این ضربه نخورم.
- "با تو تقدیرم گره خورد
به یه مشت، اما و ای‌کاش"
لحظه‌های من کنار تو فقط ای‌کاش داشت هامین. ای‌کاش مال من باشی، ای‌کاش عاشق هم‌بازی بچگیت نباشی، ای‌کاش... .
- "بعدِ من مراقب اون
خنده‌های لعنتیت باش"
بالاخره بغض سرسختم شکت و من ساعت دوازده و ربع شب توی اون خیابون خلوت زار زدم، زجه زدم. هامین مراقب خنده‌هایی باش که هر وقت روی صورتت می‌اومد و اون چال عمیق رو روی لپت می‌انداخت و من احساس می‌کردم، می‌تونم حتی جونم رو هم برات بدم، نذار هیچ چیز و هیچ کسی اون خنده‌ها رو ازت بگیره. بازم خندون باش و فراموش کن یه روزی یه دختر تنهایی توی زندگیت بوده که همه کسش بودی و اون تنها کست بوده.
تا این فکر رو کردم، صدای هامین توی ذهنم جون گرفت؛ وقتی که توی بهشت زهرا بالای قبر پدر و مادرش بهم می‌گفت:
- از این به بعد تو همه کسمی بانو!
با یادآوری این موضوع هق‌هقم شدیدتر از قبل شد و اشک‌هایی که نمی‌دونستم چرا تموم نمی‌شن، بیشتر از قبل از چشم‌هام پایین اومدن. با قلبی که دردش از قبل هم بیشتر شده بود، به بقیه‌ی آهنگ گوش سپردم:
- "بعد من فکر خودت باش
غصه رسم روزگاره"
غصه رسم روزگار من بود و به تقدیرم گره خورده بود. سرنوشت فقط غصه جلوی راهم گذاشته بود و این غصه‌ها تمومی نداشت؛ اما هامین! تو من و غصه‌هام رو فراموش کن! تو فقط به خودت فکر کن. نذار توی دلت غم بشینه. این دختری که همه کست هم شده بود رو فراموش کن. تک تک خاطرات پرنسست رو از یاد ببر.
- "ما چه باشیم؛ چه نباشیم
زندگی ادامه داره..."
(زندگی ادامه داره؛ بابک جهانبخش)
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
از بس هق‌هق کرده بودم، دیگه نفس کم آورده بودم. هنوز یکی دو دقیقه از پایان آهنگ نگذشته بود که صدای یه ماشین رو از کمی دورتر شنیدم. کلاه کاپشنم رو روی سرم کشیدم. زانوهام رو جمع کردم، صورتم رو توی دستم گرفتم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم تا اون ماشین بی‌توجه از کنار رد بشه؛ اما سرعت ماشین با نزدیک‌تر شدن به من کمتر شد و دست آخر نزدیکی‌های من توقف کرد. تلاش می‌کردم هق‌هقم رو ساکت کنم تا به گوش راننده‌اش نرسه؛ اما هر چی بیشتر تلاش می‌کردم، شدیدتر از قبل هق‌هق می‌کردم. صدای باز شدن در ماشین و بعدش صدای نزدیک شدن قدم‌های راننده رو که انگار داشت می‌دوید، شنیدم. منتظر بودم، صداش رو بشنوم که مثل هر رهگذری بپرسه حالم خوبه یا نه؛ اما چند لحظه‌ای بیشتر نگذشته بود که به جای این پرسش توی یه آغوش گرم فرو رفتم و صدای آشفته‌ی همه کسم از زیر گوشم قلبم رو وادار به تندتر تپیدن کرد.
- الهی هامین بمیره برات. تو چرا داری اینجوری گریه می‌کنی؟ قلبم تیکه پاره شد از گریه‌هات.
دستم رو از جلوی صورتم برداشتم و سرم رو با آرامشی که بی‌هوا به وجودم دویده بود، به سینه‌ی هامین تکیه دادم. بوی عطرش تمام بینیم رو پر کرد. هامین پیدام کرده بود! خدایا این یه نشونه‌ است؟ یعنی هامین مالِ منه؟
صورتم رو به پیرهن بافت هامین چسبوندم و باز هم هق‌هق کردم، هق‌هقی که این بار از سر شادی بود. نجواهای هامین از کنار گوشم من رو تا خدا می‌رسوند و برمی‌گردوند.
- زیبا کسی اذیتت کرده؟ واسه همین این‌جوری هق‌هق می‌کنی؟
صداش پر از ترس بود، پر از نگرانی. صداش می‌لرزید و من می‌دونستم از فکرِ اذیت شدن من، حسابی ترسیده و در عین حال عصبانی بود. همونطور که صورتم به سینه‌اش چسبیده بود، سرم رو به طرفین تکون دادم. با صدای گرفته و لرزونم آروم گفتم:
- نه.
صدای نفس راحتش رو شنیدم؛ اما بعد دوباره با صدای غمگین و نگرانش زمزمه کرد:
- پس چرا داری این‌طور هق‌هق می‌کنی و قلب من رو به بازی می‌گیری؟
قلبش رو به بازی می‌گیرم؟ منظورش این بود که گریه‌هام اذیتش می‌کرد؟ از این فکر لبخندی کوچیک روی لبم اومد و با هق‌هقی که رفته رفته کمتر میشد، صادقانه جواب دادم:
- به خاطر تو.
این‌بار صداش متعجب بود.
- من؟
- چون تو الان این‌جایی، پیشِ من.
یه غم بزرگ صداش رو به غارت برد.
- از بودنم ناراحتی؟ نمی‌خوای پیشت باشم؟
و دست‌هاش که تا اون لحظه محکم دورم حلقه شده بودن، شل‌تر شدن و مثل قبل احاطه‌گرانه، در برم نگرفتن. با شل شدن دست‌هاش، انگار سرمای تنهایی تنم رو نوازش داد که لرزیدم و گفتم:
- از بودنت خوشحالم. باورم نمیشه این‌جایی هامین. این‌که پیدام کردی، انگار یه خوابه. واسه همین گریه می‌کنم. اشک شادیه!
گریه‌ام بالاخره آروم گرفته بود. با وجود حرف‌هایی که زدم، دست هامین باز هم دورم محکم نشد؛ اما قبل از این‌که فکرهای منفی سراغم بیان، دست‌هاش جلو اومدن و صورتم رو قاب گرفتن. سرم رو از سینه‌اش دور کرد و به چشم‌هام زل زد. توی خیابون نور زیادی نبود؛ اما نور چراغ جلوی ماشین هامین صورت هر دومون رو روشن کرده بود. چشم‌های هامین سرخ بودن. انگار یه انار یاقوتی رو جای چشم‌هاش گذاشته بودن، اناری که وسطش یه لکه‌ی براق به رنگ سرمه‌ای داشت. صدای آروم هامین گوشم رو پر کرد:
- قبل از این‌که بیام هم داشتی گریه می‌کردی.
لبخند کوچیک و محوی روی لبم نشست و گفتم:
- اونم به خاطر تو بود، به خاطر از دست دادنت، به خاطر نبودنت.
سرش جلو اومد و بهم نزدیک شد. آروم خم شد و خیلی نرم رد اشکی رو که روی گونه‌ام به جا مونده بود رو بوسید. خشکم زد و ضربان قلبم روی هزار رفت. هامین تا حالا جز موهام یا دستم، هرگز جای دیگه‌ای رو نبوسیده بود و حالا این بوسـه روی گونه‌ام، برام زیادی شیرین و خواستنی بود. خون به صورتم هجوم آورد و مطمئن بودم که لپ‌هام گل انداختن. سر هامین که عقب رفت، دست‌هاش دوباره احاطه‌ام کردن و سرم به سینه‌اش چسبید، آروم گفت:
- از نبودم گریه می‌کردی و اون وقت نمی‌خواستیم که بذاری بیام پیشت؟
دستش محکم‌تر شد و من رو بیشتر به خودش فشرد. جمله‌ای که آروم و با لذت گفت، لبخندم رو بزرگ‌تر کرد:
- دختر دیوونه‌ی من!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
دستش از دورم باز شد و از جا بلند شد. با تعجب نگاهش کردم که دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
- بلند شو بریم خونه.
دستش رو گرفتم و ایستادم. هنوز دستم توی دست هامین بود که قطره‌ی آبی که دستم رو خیس کرد، باعث شد سرم رو بالا بگیرم و آسمون رو نگاه کنم.
با دیدن اولین برف اون سال که باریدن گرفته بود، لبخند زدم. لحظات قشنگ و وصال‌ها که همیشه نباید توی بارون اتفاق بیفته! گاهی هم باید رسیدن رو توی یه روز برفی تجربه کرد، زیر برف سفید رنگی که روزهات رو به رنگ خودش سفید می‌کنه و سیاهی‌ها رو از بین می‌بره. ذوق‌زده کف هر دو دستم رو رو به آسمون گرفتم و به هامین گفتم:
- اولین برفِ امساله‌ها!
با دیدن ذوقِ من لبخندی روی لب هامین جا خوش کرد. هامین قدمی جلوتر اومد و از قبل هم به من نزدیک‌تر شد. خجالت‌زده از فاصله‌ی کممون بحث رو به اولین چیزی که به ذهنم رسید کشوندم:
- حالا زیبات چی‌میشه؟ به هر حال اون عشقته.
حرف‌هام باعث نشد که هامین عقب بکشه. مردمک چشماش روی چشم‌هام زوم کرده بودن و لحظه‌ای تکون نمی‌خوردن. آروم زمزمه کرد:
- اون دختر نه مال منه و نه عشقمه. اون فقط یه غریبه‌ است برای من.
تعجب به نگاهم دوید:
- آخه مگه میشه غریبه بشه برات؟ اون عشقِ اول توئه!
هامین لبخند زد و تعجب من با دیدن لبخندش بیشتر شد. شدت بارش برف آروم آروم بیشتر میشد. نگاه از هامین گرفتم و به برف‌ها دادم. ناخودآگاه چشمام روی دونه برفی که آروم آروم به صورتم نزدیک میشد، ثابت موندن. دونه‌ی برف دست آخر روی نوک بینیم نشست. آروم خندیدم و با همون خنده‌ام نگاهم رو به هامین دادم. لبخند هنوز هم روی لب‌های هامین بود. سرش دوباره آروم بهم نزدیک شد و لب‌های گرمش روی نوک بینیم، دقیقا همون‌جایی که دونه‌ی برف افتاده بود، نشست. ب*و*سه‌ای پر احساس به نوک بینیم زد و سرش رو به طرف گوشم سُر داد. گرمای نفسش رو حتی از پشت شالم احساس می‌کردم:
- عشقِ اول بودن خیلی لذت‌بخشه؛ اما از اون دلچسب‌تر اینه که بشی عشقِ آخر یه نفر!
و آروم سرش رو عقب کشید و خیره به من موند. نگاه من هنوز مات به رو به رو مونده بود. منظور هامین از این حرف چی بود؟ عشقِ آخر؟ وای خدا الان چرا این حرف رو زد؟ من گیجم! چشمام رو محکم بستم و با چند نفس عمیق ضربان قلبم رو به حالت عادی برگردوندم. تصمیم گرفتم زیاد به حرفش فکر نکنم؛ وگرنه مغزم منفجر میشد!
صدای هامین باعث شد دوباره چشم باز کنم:
- پس به این‌جا میگی محل تولد خوشبختی؟ جایی که اولین بار همدیگه رو دیدیم؟
نگاهش کردم، داشت به اطراف نگاه می‌کرد. سنگینی نگاهم رو که حس کرد، دوباره چشم به چشامم داد. آروم پرسیدم:
- چه‌طوری پیدام کردی؟
لبخند عمیقی زد و خیره به چشمم جواب داد:
- از عسل تقلب گرفتم. گفت تو بارها بهش گفتی با حضور من توی زندگیت خوشبختی هم به زندگیت اومده. با وجود این حدس زد یا جایی که اولین بار همدیگه رو دیدیم، محل تولد خوشبختی باشه یا کافه جنونی که باعث شد، دوباره همدیگه رو ببینیم.
با یادِ عسل خنده‌ام گرفت. موقعی که به هامین گفتم، کجا هستم؛ اصلا یادِ عسل نبودم. با سوال دیگه‌ای که به ذهنم رسیده بود، گفتم:
- چه‌طور یادت بود که اولین بار کجا همدیگه رو دیدیم؟
- من بعد از اون روز بارها به این‌جا سر زدم. این‌جا یه جورایی برام مقدس بود؛ چون تو رو بهم هدیه داد.
چشمام از شدت تعجب گرد شدن. منم بعد از اولین دیدارمون چندباری به این‌جا سر زدم و خاطره‌ی اولین دیدارمون رو مرور کردم؛ اما چند ماهی میشد که دیگه این‌جا نیومده بودم. با حرف‌های هامین اون‌قدری حس خوب به قلبم سرازیر شد که بی‌توجه به هر چیزی خودم رو به آغوش هامین پرت کردم و با یه لبخند بزرگ دست‌هام رو محکم دورش پیچیدم. دست‌های هامین بالا اومدن و دورم پیچیده شدن. صدای خندونش، بهم می‌گفت که این کارم باعث خنده‌اش شده:
- موش موشی شیطونِ من!
لبخندی روی لبم نشست و بارها توی قلبم تکرار کردم که خیلی دوستش دارم، جمله‌ای که نمی‌تونستم جلوی خودش به زبون بیارم. صدای همین باعث شد، آروم از آغوشش جدا بشم:
- بانو داره برف میاد، الان کم‌کم هوا سردتر میشه. برگردیم خونه؟
- اوهوم.
با خجالت از کاری که بی‌فکر انجام دادم، سرم رو پایین نگه داشته بودم. هامین کوله و گیتارم رو برداشت و به طرف ماشین رفت. آروم به سمت ماشینش قدم برداشتم. در ماشین رو باز کردم و روی صندلی شاگرد جا گرفتم. کمربندم رو بستم و سرم رو پایین انداختم و خیره به دست‌هام شدم که درگیر همدیگه شده بودن و مدام در هم می‌پیچیدن. ترجیح می‌دادم فعلا به هامین نگاه نکنم. مدتی گذشت و هامین حرکت نکرد. قبل از این‌که سر بلند کنم تا ببینم چی شده، دست راستش جلو اومد و دست‌هام رو از هم جدا کرد. دست چپم روی دنده زیر دست خودش جا گرفت و بالاخره حرکت کردیم.
ضربان قلبم باز بالا رفته بود؛ یعنی به خاطر حرفی که چند وقت پیش توی روز تولدش زده بودم، دوباره دستم رو زیر دستش گرفت؟ اما آخه مگه بعدش ما با هم بهشت زهرا نرفتیم؟ پس چرا اون روز دستم رو نگرفت؟ هامین امروز خیلی عجیب شده بود. خودم رو وادار کردم تا حرفی بزنم:
- هامین، من دیگه حسرتِ... .
حرفم رو قطع کرد:
- به خاطر تو نیست. دل خودم طاقت نمیاره که تو کنارم باشی؛ اما من حتی با همین حرکت کوچیک هم حست نکنم.
و فشاری به دستم وارد کرد. چشم‌هام از شدت تعجب گرد شده بودن و خیره به هامین مونده بودم. امروز سرش به سنگ خورده بود؟ نفس عمیقی کشیدم و خواستم سرم رو برگردوندم که چشمام خورد به دست باندپیچی شده‌اش که روی فرمون بود. ناخودآگاه جیغ کوچیکی زدم:
- هامین!
هامین ترسیده به طرفم برگشت:
- چی‌شده؟
- بزن کنار!
هامین که از جیغ من ترسیده و نگران شده بود، سریع ماشین رو به کنار خیابون هدایت کرد. به محض ایستادن ماشین کمربندش رو باز کرد و به طرف من چرخید:
- زیبا چی‌شد؟ چرا جیغ زدی؟
منم کمربندم رو باز کردم و رو به هامین نشستم. دست چپش رو گرفتم و نگران گفتم:
- چه بلایی سر خودت آوردی؟ چرا دستت باندپیچی شده؟
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
هامین که تازه فهمید، جیغ من برای چیه، لبخندی زد و دستش رو دورم انداخت و با یه حرکت من رو به آغوش کشید. دستش روی بازوی راستم که توی خونه‌اش زخمی شده بود، نوازش‌گونه به حرکت در اومد و صدای مهربون و غمگینش بلند شد:
- همین بلایی که سرش آوردم هم کم بود واسش. این دست باید قطع میشد زیبا. گفته بودم دستی که روی تو بلند بشه رو قطع می‌کنم، نگفته بودم؟
چشم‌هام رو بستم و صحنه‌های اون شبی که هامین فهمید که کلاس دفاع شخصی میرم، جلوی چشمم اومد. صدای خشمگین هامین توی سرم اکو شد:
- نگو؛ چون بعدش مجبورم قطع کنم، اون دستی رو که روی تو بلند شده!
بغض کردم و آروم زمزمه کردم:
- گفته بودی؛ اما مگه تو دست بلند کردی روم؟
صدای هامین هم خش برداشت و این خش نشون از بغض مردونه‌ش بود:
- بلند کردم. بلند کردم که پوست لطیفت زخم شد و خون اومد. صحنه‌ی اون چند قطره خونی که روی سرامیک ریخته بود، از جلوی چشمم پاک نمیشه.
یک دفعه دستش دورم محکم‌تر شد و من رو خشن‌تر به خودش فشرد. از لای دندون‌هایی به هم فشرده شده‌اش زمزمه کرد:
- لعنت به من!
دستم رو سریع بالا بردم و روی لب‌هاش گذاشتم و گفتم:
- خدانکنه!
بوسـه‌ای گرم روی دستم نشوند. سریع و با خجالت دستم رو از روی لبش برداشتم. چرا امروز هامین اینقدر من رو می‌بوسید؟ با صدایی که در اثر خجالت آروم‌تر شده بود، گفتم:
- تقصیرِ تو نبود که، اون شیشه‌های شکسته‌ای که کف زمین ریخته بود، دستم رو خراش داد. تو چرا دستت رو... .
ساکت شدم؛ چون هنوز هم نمی‌دونستم دقیقا چه بلایی سر دستش آورده. چشمام رو به سینه‌ی بزرگ و محکمش فشار دادم تا مبادا اشکی از چشمام پایین بیاد. دست هامین دوباره روی بازوی زخمیم رو که پانسمانش کرده بودم، نوازش داد و آروم گفت:
- منِ احمق به خاطر یه آدم بی‌ارزش عصبانی شدم و تو رو هول دادم. اون خون‌هایی که روی سرامیک ریخته بود، اون چشم‌های اشکی، اون بغضِ توی گلوت، فریادی که زدی... زیبا همه‌ی این‌ها دارن مدام توی سرم می‌چرخن و دیوونه‌ام می‌کنن.
سرش پایین‌تر اومد و درست کنار گوشم به حرف اومد:
- اگه قول بدم از این به بعد، تا همیشه توی هر شرایط و موقعیتی همون هامینِ همیشگی تو باشم، می‌تونی من رو ببخشی؟
خجالت‌زده لب گزیدم. حرف من اینقدر برای هامین ارزش داشت؟ دلم سرشار از شادی بود. کدوم دختریه که ببینه یه مرد اینقدر هواش رو داره و خوشحال نباشه؟ قبل از اینکه حرفی بزنم، دست‌های هامین از دورم باز شد و چند سانتی ازم فاصله گرفت. سرش باز هم پایین‌تر رفت تا این‌که کنار بازوم مکث کرد و روی بازوی راستم رو به گرمی بوسید. هجوم خون به صورتم رو حس می‌کردم. هامین از این به بعد قرار بود، اینقدر احساسی باشه با من؟
لب‌هاش که از بازوم جدا شدن، بدون این‌که سرش رو بالا بیاره، پیشونیش رو به بازوم تکیه داد و زمزمه کرد:
- ببخش!
درسته امروز خوب شروع نشد؛ ولی هامین داشت به زیباترین شکل تمومش می‌کرد. بالاخره تصمیم گرفتم که منم به جای این‌که مدام خجالت بکشم، یه قدم جلوتر برم و کاری برای زیباتر شدن این شب بکنم. دستم رو به سمت صورت هامین بردم و صورتش رو قاب گرفتم. سرش رو بالا آوردم و خیره به چشم‌هاش زمزمه کردم:
- اگه نبخشیده بودم، الان کنارت توی ماشینت نبودم!
و صورتش رو رها کردم و صاف روی صندلیم نشستم و به خیابون خیره شدم. حسابی خجالت کشیده بودم. از گوشه‌ی چشم هامین رو دیدم که با لبخند دستی به صورتش کشید و اونم صاف روی صندلیش نشست. صدای شادش توی ماشین پیچید:
- کمربندت رو ببند بانو!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
بی حرف دست جلو بردم و کمربندم رو بستم. هامین ماشین رو روشن کرد و به طرف خونه روند. تا خود خونه دیگه یک کلمه هم حرف نزدیم. وقتی بالاخره به خونه رسیدیم، هامین سکوت ماشین رو که بی‌پایان به نظر می‌رسید، شکست:
- خب، رسیدیم.
نگاهی به صورت پر از تردید و دو دلیش انداختم. نه، این اون حرفی نبود که هامین می‌خواست بزنه.
- هامین؟
نگاهش رو به صورتم کوک زد و منتظر ادامه‌ی حرفم موند:
- اونی رو بگو که توی دلته. این اون حرفی نبود که توی دلته.
لبخند تلخی زد و گفت:
- تو کِی این همه من رو شناختی؟
فقط لبخند زدم و سکوت کردم تا به هامین فرصت بدم که حرفش رو بزنه. اون هم بعد از چند نفس عمیق حرف‌هاش رو جمع و جور کرد و آروم شروع به صحبت کرد:
- چند ساعت پیش وقتی که از همیشه شکسته‌تر شده بودم، تو مثل همیشه خودت رو ثابت کردی و دستت رو به طرفم دراز کردی تا ریشه‌ام بشی و کنارم بمونی تا این طوفان رو هم پشت سر بذارم؛ اما منِ احمق دستت رو نگرفته، ول کردم.
چشماش رو بست و طوری که گفتن کلمات بعدی واقعا براش دردناک باشن، چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و دستش رو مشت کرد.
- و تو هم از کنار منِ بی لیاقت رفتی!
چند لحظه‌ای سکوت کرد تا به خودش مسلط بشه. بعد دوباره به چشم‌هام خیره شد و ادامه داد:
- حالا من می‌خوام دستم رو به طرفت دراز کنم. زیبا حاضری دستم رو بگیری؟ قبول می‌کنی دست تو دست من جلو بیای و هر اتفاقی هم که افتاد و ما هر چه‌قدر هم که از هم دور شدیم، دستم رو ول نکنی؟
و دستش رو آروم به طرفم گرفت و منتظر جواب من موند. اشک مثل یه حریر نازک روی چشمم رو پوشونده بود و باز هم سر و کله‌ی یه بچه بغض توی گلوم پیدا شده بود. حرف‌های هامین که با تمام حجم احساسش گفته بودنشون، بدجوری احساساتم رو به غلیان انداختن. به قول معروف حرف‌هاش از دل اومدن و خیلی زود هم به دلِ من نشستن.
با همون بغض و چشم‌های اشکی لبخند زدم. بدون لحظه‌ای تردید دستم رو توی دستش گذاشتم و دستش رو با تمام قدرتم گرفتم. صدام به خاطر بغض خشدار و لرزون شده بود.
- دستت رو می‌گیرم هامین، محکمِ محکم!
دستم رو گرفت و با تردید پرسید:
- تا همیشه؟
با همون لبخند لرزون و چشم‌های اشکی سرم رو محکم تکون دادم.
- تا ابد!
لبخندی نرم و رقصان روی لب‌های هامین پا گذاشت. آروم و با ریتم از ته دلش و با تمام احساسش برام زمزمه کرد:
- هر جا میری برو، ول نکن دستمو.
(رفت و تنها شدم؛ اشوان)
با همون بغض خندیدم. بالاخره سد اشکام شکستن و چند قطره اشک به روی گونه‌ام بوسـه زدن. تضاد قشنگی با لب‌های خندونم ایجاد شده بود. هامین دستش رو از دستم جدا کرد و اشک‌های رو گونه‌ام رو پاک کرد. آروم گفت:
- دیگه این چشم‌های خوشگل رو اشکی نبینم‌ها!
بی‌هوا خودم رو به آغوشش انداختم. صورتم رو به سینه‌ی محکمش فشار دادم و اجازه دادم که اشک‌هام سرازیر بشن. قطره‌های اشکم که لباسش رو خیس کردن، من رو از آغوشش دور کرد و با تعجب و اخم نگاهش رو به صورتم دوخت.
- همین الان نگفتم دیگه چشم‌هات رو اشکی نبینم؟
مظلومانه نگاهش کردم؛ اما در کمال پررویی جواب دادم:
- خب تو که چشم‌هام رو نمی‌دیدی.
لبخند نرم نرمَک روی لب هامین نشست و بعد به یه خنده‌ی از ته دل تبدیل شد. با خنده‌ی همین منم به خنده افتادم. هامین بین خنده‌هاش دست‌هاش رو جلو آورد و من رو به آغوشش کشید. منم با کمال میل سرم رو به سینه‌اش تکیه دادم و از ته دل خندیدم. انگار دیگه راستی راستی این تکیه‌گاه محکم مال من شده بود!

***
گوشی رو بین شونه و گوشم جا دادم و نفسم رو با کلافگی فوت کردم. شالی متناسب با رنگ با مانتوم از کمد بیرون کشیدم و گفتم:
- عسل تو رو به اونی که می‌پرستی اینقدر غر نزن!
عسل غرغرکنان گفت:
- آخه وقتی تازه الان داری آماده میشی؛ چطور می‌خوای یه ساعت دیگه توی پاساژ باشی؟
پوفی کردم و گوشی رو روی بلندگو گذاشتم تا شالم رو بپوشم. در حالی که جلوی آینه شالم رو درست می‌کردم، جواب دادم:
- عسل جان! من با این که مطمئنم به موقع می‌رسم؛ ولی حضور من اجباری و مهم هم نیست! خرید عروسی تو و سامه، من چرا باشم؟ اگر به فرض محال هم من دیر رسیدم، تو و سام خریدتون و شروع کنید تا من بهتون برسم.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
صدای عسل توی اتاق پیچید:
- آخه تو خیلی خوش‌سلیقه‌ای! می‌خوام حتما واسه خریدهام نظر بدی.
خنده‌ام گرفت. کیفم رو برداشتم و گوشی رو از روی بلندگو خارج کردم. به سمت در خونه رفتم و گفتم:
- عسل! میام! جون همون سام اینقدر نق نزن.
کفش‌هام رو از توی جاکفشی برداشتم و جواب عسل رو هم شنیدم:
- اوهوی! به سام چی کار داری بزمجه؟
با این که من رو نمی‌دید، سری از روی تاسف تکون دادم و چشم‌هام رو توی کاسه چرخوندم. در رو باز کردم تا کفشم رو بپوشم که نگاهم به نگاه هامین گره خورد که دستش جلوی زنگ خونه روی هوا خشک شده بود. با حیرت نگاهش کردم که چشمم به جعبه‌ی کادویی توی دستش افتاد. همونی بود که من واسه‌ی تولدش بهش کادو دادم!
خنده‌ام گرفت و زودتر از هامین به خودم اومدم.
- سلام! اون دستت رو از جلوی زنگ بیار پایین تا دستت توی همون حالت خشک نشده!
هامین هم خنده‌اش گرفت و دستش رو پایین آورد.
- سلام بانو.
صدای عسل توی گوشم پیچید.
- با کی حرف می‌زنی؟
- عسل یه لحظه گوشی دستت باشه.
و گوشی رو از کنار گوشم پایین آوردم. لبخندی به هامین زدم و کفشم رو روی زمین گذاشتم.
- از این طرف‌ها هامین‌خان؟
مِن‌مِنی کرد و جواب داد:
- خب راستش یه هفته‌ای از اون شبی که... اوم، دست هم رو گرفتیم، می‌گذره و توی این یه هفته درست و حسابی کنار هم نبودیم. حالا امروز بالاخره سرم خلوت‌تر شد و اومده بودم... .
جعبه‌ی توی دستش رو بالا آورد و ادامه داد:
- بهم بافتنی یاد بدی؛ اما مثل این که امروز تو سرت شلوغه؛ پس مزاحمت نمیشم.
و با سر به لباس‌های بیرونیم اشاره کرد.
- بیرون بهت خوش بگذره!
لبخندی زد و عقب‌گرد کرد که بره. با فکری که در کسری از ثانیه به ذهنم رسید، صداش زدم:
- هامین!
به سمتم چرخید و پرسش‌گرانه نگاهم کرد. خیره به دو گوی سرمه‌ای چشم‌هاش گوشی رو بالا آوردم و دم گوشم گذاشتم.
- الو عسل؟
- هان؟
لبخندی به روی هامین زدم و بدون این که چشم از چشماش بگیرم، خطاب به عسل بی‌اعصاب پشت خط گفتم:
- همراه بیارم با خودم؟
صدای عسل متعجب شد.
- همراه؟
- اوهوم.
عسل نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه، بیار. فقط به موقع سر قرار باش!
لبخندم پررنگ‌تر شد و گفتم:
- باشه، می‌بینمت.
- فعلا.
و قطع کرد. من هم گوشی رو خاموش کردم و توی کیفم انداختم. دوباره چشم به هامین دادم و گفتم:
- درخواست همراهیم رو می‌پذیری؟
با تعجب و دو دلی گفت:
- آخه مگه منم می‌تونم بیام؟ مزاحم نیستم؟
آروم پلک زدم.
- نه، مزاحم نیستی. حالا درخواستم رو قبول می‌کنی؟
لبخند روی لبش آروم‌آروم بزرگ و عمیق شد.
- با کمالِ میل!
لبخندی به روش پاشیدم. حتی نپرسید که قراره کجا بریم!
- پس باید با ماشین تو بریم. توی پارکینگ منتظرتم.
و آروم آروم از پله‌ها پایین رفتم. خرید امروزمون با سلیقه‌ی فوق‌العاده‌ی هامین خیلی لذت‌بخش میشد!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
***
پام رو کلافه به زمین زدم و پوفی کشیدم. یه بار دیگه به ساعت مچیم نگاه کردم و با کلافگی گفتم:
- پس این عسل و سام کجا موندن؟ حالا خوبه خودِ عسل اون همه نق میزد که دیر نرسم، خودش بیست دقیقه‌ است که دیر کرده!
هامین دست‌هاش رو توی جیب شلوارش گذاشت، طوری‌که چهار انگشتش داخل جیب و شستش بیرون بود. با لبخندی که چال لپ‌های عمیقش رو به رخ می‌کشید، گفت:
- اینقدر غر نزن بانو. لابد موندن توی ترافیک دیگه. عه! اصلا ببین، اومدن.
عقب‌گرد کردم و سام و عسل رو دیدم که به ما نزدیک می‌شدن. صبر نکردم که بهمون برسن، به سمت عسل دویدم و کیفم رو محکم به بازوش کوبیدم.
- الان وقتِ اومدنه؟ این بود، اون همه غرغر که دیر نکنی؟ خودت بیست دقیقه دیر کردی که!
سام با لبخند به حرف اومد.
- سلام. ببخشید آجی، تقصیر ترافیک تهران شد دیگه.
نگاهی به سام انداختم و تازه یادم اومد که سلام نکردم.
- سلام. خیله خب، بریم و خرید رو شروع کنیم تا دیر نشده.
هامین هم به سمت ما اومد و به سام و عسل سلام کرد. عسل با چشم‌های گرد شده درحالی‌که جواب هامین رو می‌داد، زیر گوشم پچ پچ کرد:
- اینه اون همراهی که می‌گفتی؟ هامین؟
با تکون دادن سرم حرفش رو تایید کردم. عسل لبخند شیطونی زد و نگاهش رنگ خباثت گرفت که فهمیدم الانه که آبروزیری کنه. بازوش رو گرفتم و خطاب به سام و هامین گفتم:
- من و خواهریم جلوتر می‌ریم، شما هم بیاین.
و با خودم کشیدمش و از سام و هامین دور شدیم. چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که عسل بازوش رو از توی دستم بیرون کشید و گفت:
- وا چته؟ ولم کن.
به سمتش چرخیدم و دست به کمر ایستادم.
- دِ آخه من اون خباثت چشم‌هات رو می‌شناسم. من که می‌دونم الان یه چیزی می‌گفتی، آبروریزی بشه!
عسل مظلومانه نگاهم کرد.
- آبروریزی چیه؟ فقط می‌خواستم زودتر از بقیه و قبل از این که اتفاق بیوفته، ازدواجتون رو تبریک بگم.
چشم‌هام تا آخرین حد ممکن گشاد شدن و بعد مشتی به بازوی عسل زدم. عسل با دست دیگه‌اش مشغول ماساژ دادن، بازوش شد و با صورتی جمع شده از درد گفت:
- چرا می‌زنی دیوونه؟ بده خواستم یه تلنگری به هامین بزنم که بیاد تو رو بگیره و از خطر ترشیدگی نجاتت بده؟
اشکم داشت از دست دیوونگی‌های عسل درمی‌اومد. صورتم رو رو به سقف پاساژ گرفتم و نالیدم:
- خدایا خودت به داد برس!
هامین و سام بهمون رسیدن. هامین که درموندگی رو توی نگاهم خونده بود، ریز خندید و گفت:
- چی‌شده؟
این بار عسل زودتر به حرف اومد.
- هیچی بابا. بیاین بریم دیگه، دیر شد.
سام سری تکون داد و دست عسل رو گرفت.
- بریم.
و راه افتادن. خواستم دنبالشون برم و خودم رو بهشون برسونم که هامین مچ دستم رو گرفت و گفت:
- بذار ما با یکم فاصله دنبالشون می‌ریم. هم اونها خلوت می‌کنن...هم ما!
لبخندی زدم و سر تکون دادم. تا خواستم قدمی بردارم، هامین دستم رو میون دست بزرگ و گرمش گرفت و گفت:
- قرار شد با هم باشیم‌ها!
خندیدم و چیزی نگفتم. با همدیگه و با چندین قدم فاصله از سام و عسل راه می‌رفتیم و ویترین مغازه‌ها رو نگاه می‌کردیم. از اونجایی که قرار امروزمون خریدن لباس عقد و عروسی بود، پاساژی رو انتخاب کرده بودیم که فقط لباس و کیف و کفش توش پیدا میشد. منم می‌خواستم همین امروز تکلیف لباس‌هایی که می‌خواستم برای مراسم بپوشم رو یک سره کنم؛ اما هنوز لباسی چشمم رو نگرفته بود. همونطور که قدم می‌زدیم، کلافه از سکوت بینمون گفتم:
- چرا ساکتی؟
هامین نگاهم کرد و شونه بالا انداخت.
- چی بگم؟
متعجب گفتم:
- تو گفتی خلوت کنیم!
لبخندی زد و چال‌های خوشگلش رو نمایان کرد.
- من همینقدر که حضورت رو کنارم حس کنم، برام کافیه.
نگاه ازش گرفتم و غرغر کنان گفتم:
- ولی من حوصله‌ام سر رفت!
هامین هم چشم از من برداشت و گفت:
- باشه. خب... من یه سوال ازت دارم.
- می‌شنوم.
- روز تولدم...کنار اون دره... .
با تعجب نگاهی بهش انداخت و منتظر ادامه‌ی حرفش موندم.
- تو قبل از این که بفهمی، زیبا رفته؛ وقتی با اون حال اومدم پیشت، برای خودت ناراحت بودی که فکر می‌کردی با اومدن زیبا من رو از دست دادی یا برای منی که با اون حال خراب کنارت بودم؟ برای قلب من ناراحت بودی یا قلبِ خودت؟
سوال خوبی پرسید. من واقعا ناراحت کدوم یکیمون بودم؟ قلبم داشت از نگرانی و ناراحتی برای هامین منفجر میشد و از طرفی غصه‌ی تنهایی خودم هم یه طرف قلبم بود؛ اما کدوم یکیمون برام مهم‌تر بود؟
- برای قلب تویی که وسط قلبمی!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
و مطمئن بودم که این بهترین جواب بود. نگاهم رو به نگاه هامین کوک زدم و توی دریای نگاهش امواج محبت رو دیدم که نسبت به من بودن. لبخندی زد و دستم رو فشرد و دوباره رو به روش رو نگاه کرد. دهن باز کردم تا دوباره سکوت بینمون زیاد نشه؛ اما صدای زنگ گوشیم اجازه‌ی زدن حرفی رو بهم نداد. دستم رو از توی دست هامین در آوردم. گوشی رو از توی کیفم در آوردم و نگاهی به صفحه‌اش کردم. با دیدن اسم آرش که روی صفحه روشن و خاموش میشد، لبخندی از ته دل زدم و تماس رو وصل کردم.
- سلام عزیزم!
هامین با تعجب نگاهی بهم انداخت. با حرکات لب گفتم که آرشه و گوش به صدای آرش سپردم.
- سلام خواهری، خوبی؟
- ممنون. من که عالیم، تو چطوری؟
- منم خوبم. زنگ زدم یه خبری ازت بگیرم.
همونطور که با آرش حرف می‌زدم، در کنار هامین قدم برمی‌داشتم و حواسم به اطراف نبود. تماس رو که قطع کردم، تازه متوجه شدم که هامین کنارم نیست. با تعجب صداش کردم و سرم رو چرخوندم که متوجه شدم، کمی عقب‌تر جلوی یک مغازه ایستاده و اصلا توجه‌ای به اطرافش نداره. به سمتش دویدم و کنارش ایستادم.
- هامین حواست کجاست؟
بدون توجه به سوالم زمزمه کرد:
- قشنگه؛ نه؟
با تعجب نگاهش رو دنبال کردم و به لباس توی ویترین رسیدم که تن یه مانکن بود. بلندیش تا سر زانو بود و آستین نداشت. پارچه‌ی مخملی و قرمز رنگش از بالای سینه تموم میشد و یه پارچه‌ی سیاه رنگ حدودا پنچ سانتی بالای سینه رو می‌پوشوند و یکم از پارچه لباس رو هم می‌گرفت و امتدادش دور بازو می‌رفت و پشت لباس به هم می‌رسید. پارچه‌ی سیاه رنگ تقریبا تا زیر ترقوه بود و مدلش طوری بود که انگار بالای پارچه‌ی لباس تا خورده بود و روی خودش برگشته بود و این یقه رو به وجود آورده بود. لباس توی بالاتنه جذب بدن بود و از روی کمر کلوش میشد و دامنش گشاد بود، واقعا خیلی قشنگ بود.
همون‌طور که مسخ لباس شده بودم، اوهومی گفتم که ناگهان دستم توسط هامین کشیده شد و تا به خودم بیام وارد مغازه شده بودیم. کنار هامین و جلوی میزی ایستادم که فروشنده پشتش نشسته بود. مغازه‌ی بزرگ و خلوتی بود و به جز اون فروشنده، فقط یه فروشنده‌ی دیگه توی مغازه حضور داشت که داشت به مشتری دیگه‌ای که سمت دیگه‌ی مغازه بود، کمک می‌کرد.
با صدایِ هامین دوباره حواسم به طرف فروشنده جلب شد.
- سلام خانم. ببخشید نمونه‌ی اون لباس قرمز رنگ توی ویترین رو می‌خواستم.
فروشنده لبخندی زد و گفت:
- حتما. چه سایزی می‌خواین؟
هامین منتظر به من نگاه کرد. من که هنوز برای خرید لباس تردید داشتم، رو به هامین گفتم:
- هامین، من اون لباس رو نمی‌خوام.
هامین کامل رو به من چرخید.
- پرنسس! مطمئنم که اون لباس خیلی به تنت می‌نشینه.
سرش رو به طرفم خم کرد و آروم دم گوشم زمزمه کرد:
- تمام مدت داشتم تو رو توی اون لباس تصور می‌کردم!
با این حرفش از خجالت سرخ شدم. با خجالت و تعجب گفتم:
- هامین!
هامین صاف ایستاد و لبخندی زد.
- حداقل پرو کن.
سری تکون دادم و رو به فروشنده، سایزم رو گفتم. فروشنده به طرف رگالهای لباس رفت و بعد از مدتی گشتن، نمونه‌ی لباس رو با سایزی که گفتم، برام آورد. کیفم رو به دست هامین دادم و با لباس وارد اتاق پرو شدم.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 39) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا