- Jan 23, 2023
- 246
*زیبا*
خسته از پیادهروی طولانیم چند لحظهای ایستادم تا نفسی تازه کنم. از همون لحظهای که از خونه بیرون زدم و لجوجانه بدون گرفتن تاکسی این مسافت طولانی رو طی کردم، لحظهای توقف نکرده بودم. هوا دیگه تاریک شده بود و توی خیابون تک و توک ماشینی رد میشد یا آدمی به چشم میخورد. نگاهی به ساعت مچیم انداختم و دلیل خلوت بودن خیابون رو فهمیدم. ساعت یازده و چهل و پنج دقیقهی شب معلومه که کسی توی خیابون نیست! همه توی خونههاشون و پیش خانوادشونن.
با دیدن ساعت تازه متوجه شدم که من چندین ساعت متوالی رو بیهدف توی خیابونها پرسه زده بودم. نمیدونستم کجا برم. مطمئن بودم در خونهی عسل و خانوادهاش همیشه به روی من بازه؛ اما دلم نمیخواست این وقت شب مزاحمشون بشم. نمیخواستم اونها رو هم توی دردهای خودم شریک کنم.
بغض مزاحم توی گلوم، از آخرین لحظهای که هامین رو دیدم، هنوز دست از سرم برنداشته بود. انگار اون همه گریههای که بعد از بیرون رفتنش از خونه کردم، بیفایده بوده و اون اشکها اصلا از این بغض سیریش سرچشمه نمیگرفتن! از اعماق قلبم آهی کشیدم. دلِ عاشقم بدجوری دلتنگ هامین بود؛ اما دیگه نمیتونستم با قول دیدن دوبارهاش آرومش کنم. من دیگه هرگز قرار نبود هامین رو ببینم، هرگز!
از این فکر باز هم توی چشمام حلقه زد. سریع دستی به چشمم کشیدم و اشکم رو پاک کردم. الان وقت گریه کردن نبود. برای منحرف کردن ذهنم نگاه دقیقتری به خیابونی که توش بودم، انداختم؛ اما با همون نگاه اول خشکم زد. نه، این امکان نداشت! باز هم دقیقتر نگاه کردم. خاطرات اون روز به سرعت به ذهنم هجوم آورد. باورم نمیشد همونجا باشم؛ اما این جدولهای سبز و سفید، این پیادهرویی که چند تا از سنگ فرشهاش کنده شده و شکسته بود، این درخت بید مجنونی که روش یه یادگاری بزرگ حکاکی شده بود، این خیابون درازی که انتهاش یه حالت چهارراه کوچیک داشت، اون مغازهی کوچیک پارچه فروشی در سمت دیگهی خیابون، همه و همه نشون از این داشت که اینجا دقیقاً همونجایی بود که من نُه ماه و بیست و هفت روز پیش برای اولین بار هامین رو ملاقات کرده بودم. همونجایی که همیشه توی قلبم محلِ تولدِ خوشبختی مینامیدمش. آره، خوشبختی دقیقا توی همین مکان و با آشنایی با هامین برای من متولد شد.
اشک توی چشمام جمع شد و این بار دیگه گریه نکردن، محال بود. به اشکهام اجازه دادم که بی سر و صدا جاری بشن. آخه چرا اینجا؟ من چطوری سر از اینجا در آوردم؟ پاهام چطور من رو به این مکان مقدس قلبم کشوندن؟ اینجا درست به اندازهی کافه جنونی که هامین رو برای بار دوم بهم هدیه کرد، برام عزیز بود. قلبم بیطاقتتر از قبل خودش رو به سینهم کوبید و من بالاخره کم آوردم. نمیخواستم و نمیتونستم اینجا رو ترک کنم. حداقل حالا نه که دلم اینقدر بیقرار بود و حالم اینقدر بد!
کولهپشتیای که وسایل کمم رو توی خودش جا داده بود رو از پشتم درآوردم و همونجا کنار جدول روی آسفالت گذاشتم. گیتارم رو هم به کولهای که به خاطر حجم وسایل تپل شده بود، تکیه دادم و خودم هم کنارشون روی لبهی جدول نشستم.
نگاهی به آسمون انداختم؛ ابر روی ستارهها رو پوشنده بود. بغضم باز هم بزرگتر شد و ناخودآگاه بخشی از کتاب "کاش کسی جایی منتظرم باشد" توی ذهنم جون گرفت:
- "از خودم میپرسم با چه حالی برگردم خونه؟ رو به آسمون میکنم؛ حتی یک ستاره هم توی آسمون نیست. گریهام بیشتر و بیشتر میشه... امیدم از همه جا ناامید شده... کاش کسی جایی منتظرم باشه... این آرزوی زیادیه؟"
واقعا آرزوی زیادی بود؟ اینکه توی این دنیای بزرگ با این همه آدم فقط یک نفر سهم من باشه، آرزوی زیادی بود؟ شدت اشک ریختن، بیشتر شد و سیل کوچیکی از جنس اشک روی گونهام راه افتاد. قلبم درد داشت. هیچ کسی توی هیچ گوشهای از این دنیا منتظرِ من نبود!
صدای زنگ خاص گوشیم بعد از حدود نیم ساعت از آخرین باری که زنگ خورده بود، دوباره بلند شد و من خوب میدونستم که این زنگ خاص متعلق به خاصترین آدمِ زندگیمه. هامین از حدود یکی دو ساعت بعد از رفتنم تماس گرفتنهاش رو شروع کرده بود. احتمالاً از همون موقعی که برگشته بود خونه و متوجه غیبتم شده بود. اون اوایل مدام و پشت سر هم زنگ میزد؛ اما وقتی دید هیچ جوابی از من دریافت نمیکنه، فواصل بین تماسهاش طولانیتر شد و من حدس میزدم که ترجیح داده بود، بیشتر بگرده تا اینکه بیدلیل بهم زنگ بزنه؛ اما الان توی این مکان با این دل عاشق و بیطاقت دیگه نمیشد، جواب تماسش رو ندم. زیر لب با خودم زمزمه کردم:
- قول میدم این آخرین باره!
و دلتنگتر از هر وقت دیگهای تماس رو وصل کردم. به محض اینکه گوشی رو کنار گوشم گذاشتم، صدای آشفتهی هامین توی گوشم پیچید و دلم رو از قبل هم بیقرارتر کرد:
- الو زیبا؟ جواب دادی بالاخره دردت به جونم؟
دست خودم نبود؛ وقتی با صدایی گرفته از گریههای مداومم زمزمه کردم:
- خدانکنه!
هامین چند ثانیه سکوت کرد. انگار صدام رو شنیده بود و حالا متعجب بود. هامین دل تو هم برام تنگه؟ دل تنگمی که صدات اینقدر آشفته است؟
- زیبایِ من، تو آخه کجا رفتی؟ هامین به فدات، برگرد دلَکَم، برگرد برات همه چیز رو جبران میکنم.
و امان از بغضی که هر لحظه بزرگتر میشد و صدام رو از قبل هم گرفتهتر نشون میداد:
- چی رو جبران کنی؟ تو که اشتباهی نکردی.
- تک تک اون لحظاتی رو که میتونست بهترین روزای عمرمون بشه؛ اما با حماقت من از دستش دادیم. بگو کجایی بیام دنبالت، بذار جبران کنم همه چیز رو!
اشکهای مظلوم و بیصدام با شدت بیشتری روی گونههام جاری شدن. میگفت میخواد جبران کنه؟ اما با وجود زیباش مگه میشد؟ تا وقتی اون عاشق یه نفر دیگه بود، لحظههای من و هامین اصلا نمیتونست دو نفری بشه که بخواد بشه بهترین لحظههای عمرمون!
- نمیشه!
خسته از پیادهروی طولانیم چند لحظهای ایستادم تا نفسی تازه کنم. از همون لحظهای که از خونه بیرون زدم و لجوجانه بدون گرفتن تاکسی این مسافت طولانی رو طی کردم، لحظهای توقف نکرده بودم. هوا دیگه تاریک شده بود و توی خیابون تک و توک ماشینی رد میشد یا آدمی به چشم میخورد. نگاهی به ساعت مچیم انداختم و دلیل خلوت بودن خیابون رو فهمیدم. ساعت یازده و چهل و پنج دقیقهی شب معلومه که کسی توی خیابون نیست! همه توی خونههاشون و پیش خانوادشونن.
با دیدن ساعت تازه متوجه شدم که من چندین ساعت متوالی رو بیهدف توی خیابونها پرسه زده بودم. نمیدونستم کجا برم. مطمئن بودم در خونهی عسل و خانوادهاش همیشه به روی من بازه؛ اما دلم نمیخواست این وقت شب مزاحمشون بشم. نمیخواستم اونها رو هم توی دردهای خودم شریک کنم.
بغض مزاحم توی گلوم، از آخرین لحظهای که هامین رو دیدم، هنوز دست از سرم برنداشته بود. انگار اون همه گریههای که بعد از بیرون رفتنش از خونه کردم، بیفایده بوده و اون اشکها اصلا از این بغض سیریش سرچشمه نمیگرفتن! از اعماق قلبم آهی کشیدم. دلِ عاشقم بدجوری دلتنگ هامین بود؛ اما دیگه نمیتونستم با قول دیدن دوبارهاش آرومش کنم. من دیگه هرگز قرار نبود هامین رو ببینم، هرگز!
از این فکر باز هم توی چشمام حلقه زد. سریع دستی به چشمم کشیدم و اشکم رو پاک کردم. الان وقت گریه کردن نبود. برای منحرف کردن ذهنم نگاه دقیقتری به خیابونی که توش بودم، انداختم؛ اما با همون نگاه اول خشکم زد. نه، این امکان نداشت! باز هم دقیقتر نگاه کردم. خاطرات اون روز به سرعت به ذهنم هجوم آورد. باورم نمیشد همونجا باشم؛ اما این جدولهای سبز و سفید، این پیادهرویی که چند تا از سنگ فرشهاش کنده شده و شکسته بود، این درخت بید مجنونی که روش یه یادگاری بزرگ حکاکی شده بود، این خیابون درازی که انتهاش یه حالت چهارراه کوچیک داشت، اون مغازهی کوچیک پارچه فروشی در سمت دیگهی خیابون، همه و همه نشون از این داشت که اینجا دقیقاً همونجایی بود که من نُه ماه و بیست و هفت روز پیش برای اولین بار هامین رو ملاقات کرده بودم. همونجایی که همیشه توی قلبم محلِ تولدِ خوشبختی مینامیدمش. آره، خوشبختی دقیقا توی همین مکان و با آشنایی با هامین برای من متولد شد.
اشک توی چشمام جمع شد و این بار دیگه گریه نکردن، محال بود. به اشکهام اجازه دادم که بی سر و صدا جاری بشن. آخه چرا اینجا؟ من چطوری سر از اینجا در آوردم؟ پاهام چطور من رو به این مکان مقدس قلبم کشوندن؟ اینجا درست به اندازهی کافه جنونی که هامین رو برای بار دوم بهم هدیه کرد، برام عزیز بود. قلبم بیطاقتتر از قبل خودش رو به سینهم کوبید و من بالاخره کم آوردم. نمیخواستم و نمیتونستم اینجا رو ترک کنم. حداقل حالا نه که دلم اینقدر بیقرار بود و حالم اینقدر بد!
کولهپشتیای که وسایل کمم رو توی خودش جا داده بود رو از پشتم درآوردم و همونجا کنار جدول روی آسفالت گذاشتم. گیتارم رو هم به کولهای که به خاطر حجم وسایل تپل شده بود، تکیه دادم و خودم هم کنارشون روی لبهی جدول نشستم.
نگاهی به آسمون انداختم؛ ابر روی ستارهها رو پوشنده بود. بغضم باز هم بزرگتر شد و ناخودآگاه بخشی از کتاب "کاش کسی جایی منتظرم باشد" توی ذهنم جون گرفت:
- "از خودم میپرسم با چه حالی برگردم خونه؟ رو به آسمون میکنم؛ حتی یک ستاره هم توی آسمون نیست. گریهام بیشتر و بیشتر میشه... امیدم از همه جا ناامید شده... کاش کسی جایی منتظرم باشه... این آرزوی زیادیه؟"
واقعا آرزوی زیادی بود؟ اینکه توی این دنیای بزرگ با این همه آدم فقط یک نفر سهم من باشه، آرزوی زیادی بود؟ شدت اشک ریختن، بیشتر شد و سیل کوچیکی از جنس اشک روی گونهام راه افتاد. قلبم درد داشت. هیچ کسی توی هیچ گوشهای از این دنیا منتظرِ من نبود!
صدای زنگ خاص گوشیم بعد از حدود نیم ساعت از آخرین باری که زنگ خورده بود، دوباره بلند شد و من خوب میدونستم که این زنگ خاص متعلق به خاصترین آدمِ زندگیمه. هامین از حدود یکی دو ساعت بعد از رفتنم تماس گرفتنهاش رو شروع کرده بود. احتمالاً از همون موقعی که برگشته بود خونه و متوجه غیبتم شده بود. اون اوایل مدام و پشت سر هم زنگ میزد؛ اما وقتی دید هیچ جوابی از من دریافت نمیکنه، فواصل بین تماسهاش طولانیتر شد و من حدس میزدم که ترجیح داده بود، بیشتر بگرده تا اینکه بیدلیل بهم زنگ بزنه؛ اما الان توی این مکان با این دل عاشق و بیطاقت دیگه نمیشد، جواب تماسش رو ندم. زیر لب با خودم زمزمه کردم:
- قول میدم این آخرین باره!
و دلتنگتر از هر وقت دیگهای تماس رو وصل کردم. به محض اینکه گوشی رو کنار گوشم گذاشتم، صدای آشفتهی هامین توی گوشم پیچید و دلم رو از قبل هم بیقرارتر کرد:
- الو زیبا؟ جواب دادی بالاخره دردت به جونم؟
دست خودم نبود؛ وقتی با صدایی گرفته از گریههای مداومم زمزمه کردم:
- خدانکنه!
هامین چند ثانیه سکوت کرد. انگار صدام رو شنیده بود و حالا متعجب بود. هامین دل تو هم برام تنگه؟ دل تنگمی که صدات اینقدر آشفته است؟
- زیبایِ من، تو آخه کجا رفتی؟ هامین به فدات، برگرد دلَکَم، برگرد برات همه چیز رو جبران میکنم.
و امان از بغضی که هر لحظه بزرگتر میشد و صدام رو از قبل هم گرفتهتر نشون میداد:
- چی رو جبران کنی؟ تو که اشتباهی نکردی.
- تک تک اون لحظاتی رو که میتونست بهترین روزای عمرمون بشه؛ اما با حماقت من از دستش دادیم. بگو کجایی بیام دنبالت، بذار جبران کنم همه چیز رو!
اشکهای مظلوم و بیصدام با شدت بیشتری روی گونههام جاری شدن. میگفت میخواد جبران کنه؟ اما با وجود زیباش مگه میشد؟ تا وقتی اون عاشق یه نفر دیگه بود، لحظههای من و هامین اصلا نمیتونست دو نفری بشه که بخواد بشه بهترین لحظههای عمرمون!
- نمیشه!