- Jan 23, 2023
- 246
دست من هم ناخودآگاه دورش حلقه شد. چشم بستم و با صدایی لرزون صداش زدم:
- هامین!
صدای اون هم میلرزید.
- جانِ دلم؟
چیزی نگفتم. خیلی ترسیده بودم و انگار کلمات از ذهنم پریده بودن. هامین ترسم رو حس کرد و آروم من رو از پلهها دور کرد. از روی زمین بلندم کرد و من رو مثل یه بچه توی بغلش گرفت و داخل خونه برد. روی مبل نشوندم و به طرف آشپزخونه رفت. چند لحظهی بعد با یه لیوان آب قند جلوم زانو زده بود.
- دختر من اینقدر ترسناکم که اونجوری از دستم فرار کردی؟ آخه با این وضع میخواستی کجا بری؟
و درحالیکه لیوان رو به دستم میداد، به لباسهام اشاره کرد. لیوان رو از دستش گرفتم و نگاهی به لباسهام انداختم. تیشرت و شلوار پوشیده بودم و موهام هم باز بود. من اینجوری کجا داشتم میرفتم؟ یکم از آب قند رو خوردم و صبر کردم تا نفسم جا بیاد. بعد جواب هامین رو دادم.
- نه ترسناک نیستی، من فقط توی بازی غرق شده بودم.
یه لبخند شیرین صورتش رو نقاشی کرد.
- دورت بگردم! بیشتر مراقب خودت باش. اگه بهت نمیرسیدم... .
ادامهی حرفش رو خورد و لبش رو گاز گرفت. با شرمندگی نگاهش کردم:
- ببخشید.
از روی زمین بلند شد و به طرف بلندگو رفت. آهنگ رو قطع کرد و گفت:
- فدای سرت، فقط مواظب خودت باش. آخه... .
نفس عمیقی کشید و با ریتم بخشی از آهنگ رو برام خوند:
- تمام زندگیم شدی، بیتو دگر من نتوانم.
لحظهای بعد در حالی که هنوز توی شوک اون همه عشق نگاه و حرف هامین بودم، صدای بسته شدن در خونه رو شنیدم. هامین رفته بود و من رو با شیرینی پایانناپذیر حرفهای قشنگش تنها گذاشته بود.
***
روزها پشت سر هم میگذشتن و اتفاقات کوچیک و بزرگ رو پشت سر هم برامون به ارمغان میآوردن. یک زوج جوان که عاشقانههای زیادی رو توی کافهی ما برای هم رقم زده بودن، با اصرار زیاد بخشی از مراسم عروسیشون رو با دوازدهتا از صمیمیترین دوستهاشون توی کافه جنون برگزار کردن. کیک عروسی کوچیکشون رو هم من و جاوید درست کردیم و اونها هم که مستقیم از مراسم اصلی به کافه اومده بودن و زیاد جا برای خوردن نداشتن، با خنده تشکر کردن و کیک رو با خودشون بردن.
هامین دوباره مجبور شد برای یک هفته به آلمان بره و این بار هم گوشیم رو خاموش نکردم و یک هفته به سرعت رد شد. بعد از برگشتش عقد کوچیک و محضری سام و عسل هم برگزار شد و هامین با هماهنگی من و جاوید، سه دونگ از کافه رو به نام سام و سه دونگ دیگه رو به نام عسل کرد و کافه جنون رو به عنوان کادوی عقد بهشون هدیه داد. با این حال هیچ کدوم از کافه دل نکندیم و هنوز هم هر پنج نفرمون هر روزمون رو توی کافه و کنار هم میگذروندیم.
اسفند با بارشهای شدید برف از راه رسید و برفبازیهای همیشگی منو عسل اینبار با همراهی سام و جاوید و هامین و حتی آرش و سورن هم شروع شد.
روزگار بالاخره داشت بهمون آسون میگرفت و روزهامون غرق شادی بود. عروسی سام و عسل هم مثل بوی عید آروم آروم از راه میرسید.
***
- زیبا عکست رو بفرست دیگه! دلم داره برای دیدنت پرپر میزنه.
ریز ریز خندیدم و طوری که انگار هامین از پشت تلفن من رو میبینه، با شیطنت ابرو بالا انداختم.
- نوچ، نمیشه!
هامین مثل پسربچهای که برای فوتبال لجبازی میکنه، دوباره اصرار کرد.
- زیبا! خب من درگیر کارهای تالارم، وقت نمیکنم بیام آرایشگاه دنبالت. لباست رو هم که بعد از خریدن نپوشیدی من ببینم. الان میخوام ببینم پرنسس خوشگلم چه شکلی شده!
باز هم ناز کردم.
- خب میام تالار میبینی دیگه.
اینبار نفسش رو محکم فوت کرد و از قالب مظلومیت خارج شد. با جدیت و حرصآلود گفت:
- تالار زنونه مردونه است! الان نبینمت تا بعد از مراسم نمیتونم ببینمت.
خندهام گرفت، با کلافگی چشم توی کاسه چرخوندم و خواستم چیزی بگم که صدای گنجشکی عسل از پشت سرم باعث شد برگردم. به محض دیدنش، از شوق جیغ کوتاهی زدم. صدای هامین با حیرت و نگرانی توی گوشم پیچید:
- چیشد دختر؟ خوبی؟ چرا جیغ زدی؟
درحالیکه به سمت عسل میرفتم، با ذوق گفتم:
- همین الان یکی از فرشتههای خدا رو روی زمین دیدم!
هامین با لحنی مرموز شیطنتآمیز و مهربون گفت:
- یعنی خودت رو توی آینه دیدی؟
خندهام گرفت و قلبم به تپش افتاد. درحالیکه یک چشمم به عسل بود، لب گزیدم و گفتم:
- نه خیر، عروس خانم ماهمون رو دیدم. حالا هم دیگه برو، من کار دارم، فعلا!
و بدون اینکه بزارم حرفی بزنه تلفن رو قطع کردم. به سرعت به طرف عسل هجوم بردم.
- چهقدر ناز شدی عسلم!
- هامین!
صدای اون هم میلرزید.
- جانِ دلم؟
چیزی نگفتم. خیلی ترسیده بودم و انگار کلمات از ذهنم پریده بودن. هامین ترسم رو حس کرد و آروم من رو از پلهها دور کرد. از روی زمین بلندم کرد و من رو مثل یه بچه توی بغلش گرفت و داخل خونه برد. روی مبل نشوندم و به طرف آشپزخونه رفت. چند لحظهی بعد با یه لیوان آب قند جلوم زانو زده بود.
- دختر من اینقدر ترسناکم که اونجوری از دستم فرار کردی؟ آخه با این وضع میخواستی کجا بری؟
و درحالیکه لیوان رو به دستم میداد، به لباسهام اشاره کرد. لیوان رو از دستش گرفتم و نگاهی به لباسهام انداختم. تیشرت و شلوار پوشیده بودم و موهام هم باز بود. من اینجوری کجا داشتم میرفتم؟ یکم از آب قند رو خوردم و صبر کردم تا نفسم جا بیاد. بعد جواب هامین رو دادم.
- نه ترسناک نیستی، من فقط توی بازی غرق شده بودم.
یه لبخند شیرین صورتش رو نقاشی کرد.
- دورت بگردم! بیشتر مراقب خودت باش. اگه بهت نمیرسیدم... .
ادامهی حرفش رو خورد و لبش رو گاز گرفت. با شرمندگی نگاهش کردم:
- ببخشید.
از روی زمین بلند شد و به طرف بلندگو رفت. آهنگ رو قطع کرد و گفت:
- فدای سرت، فقط مواظب خودت باش. آخه... .
نفس عمیقی کشید و با ریتم بخشی از آهنگ رو برام خوند:
- تمام زندگیم شدی، بیتو دگر من نتوانم.
لحظهای بعد در حالی که هنوز توی شوک اون همه عشق نگاه و حرف هامین بودم، صدای بسته شدن در خونه رو شنیدم. هامین رفته بود و من رو با شیرینی پایانناپذیر حرفهای قشنگش تنها گذاشته بود.
***
روزها پشت سر هم میگذشتن و اتفاقات کوچیک و بزرگ رو پشت سر هم برامون به ارمغان میآوردن. یک زوج جوان که عاشقانههای زیادی رو توی کافهی ما برای هم رقم زده بودن، با اصرار زیاد بخشی از مراسم عروسیشون رو با دوازدهتا از صمیمیترین دوستهاشون توی کافه جنون برگزار کردن. کیک عروسی کوچیکشون رو هم من و جاوید درست کردیم و اونها هم که مستقیم از مراسم اصلی به کافه اومده بودن و زیاد جا برای خوردن نداشتن، با خنده تشکر کردن و کیک رو با خودشون بردن.
هامین دوباره مجبور شد برای یک هفته به آلمان بره و این بار هم گوشیم رو خاموش نکردم و یک هفته به سرعت رد شد. بعد از برگشتش عقد کوچیک و محضری سام و عسل هم برگزار شد و هامین با هماهنگی من و جاوید، سه دونگ از کافه رو به نام سام و سه دونگ دیگه رو به نام عسل کرد و کافه جنون رو به عنوان کادوی عقد بهشون هدیه داد. با این حال هیچ کدوم از کافه دل نکندیم و هنوز هم هر پنج نفرمون هر روزمون رو توی کافه و کنار هم میگذروندیم.
اسفند با بارشهای شدید برف از راه رسید و برفبازیهای همیشگی منو عسل اینبار با همراهی سام و جاوید و هامین و حتی آرش و سورن هم شروع شد.
روزگار بالاخره داشت بهمون آسون میگرفت و روزهامون غرق شادی بود. عروسی سام و عسل هم مثل بوی عید آروم آروم از راه میرسید.
***
- زیبا عکست رو بفرست دیگه! دلم داره برای دیدنت پرپر میزنه.
ریز ریز خندیدم و طوری که انگار هامین از پشت تلفن من رو میبینه، با شیطنت ابرو بالا انداختم.
- نوچ، نمیشه!
هامین مثل پسربچهای که برای فوتبال لجبازی میکنه، دوباره اصرار کرد.
- زیبا! خب من درگیر کارهای تالارم، وقت نمیکنم بیام آرایشگاه دنبالت. لباست رو هم که بعد از خریدن نپوشیدی من ببینم. الان میخوام ببینم پرنسس خوشگلم چه شکلی شده!
باز هم ناز کردم.
- خب میام تالار میبینی دیگه.
اینبار نفسش رو محکم فوت کرد و از قالب مظلومیت خارج شد. با جدیت و حرصآلود گفت:
- تالار زنونه مردونه است! الان نبینمت تا بعد از مراسم نمیتونم ببینمت.
خندهام گرفت، با کلافگی چشم توی کاسه چرخوندم و خواستم چیزی بگم که صدای گنجشکی عسل از پشت سرم باعث شد برگردم. به محض دیدنش، از شوق جیغ کوتاهی زدم. صدای هامین با حیرت و نگرانی توی گوشم پیچید:
- چیشد دختر؟ خوبی؟ چرا جیغ زدی؟
درحالیکه به سمت عسل میرفتم، با ذوق گفتم:
- همین الان یکی از فرشتههای خدا رو روی زمین دیدم!
هامین با لحنی مرموز شیطنتآمیز و مهربون گفت:
- یعنی خودت رو توی آینه دیدی؟
خندهام گرفت و قلبم به تپش افتاد. درحالیکه یک چشمم به عسل بود، لب گزیدم و گفتم:
- نه خیر، عروس خانم ماهمون رو دیدم. حالا هم دیگه برو، من کار دارم، فعلا!
و بدون اینکه بزارم حرفی بزنه تلفن رو قطع کردم. به سرعت به طرف عسل هجوم بردم.
- چهقدر ناز شدی عسلم!