Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
دست من هم ناخودآگاه دورش حلقه شد. چشم بستم و با صدایی لرزون صداش زدم:
- هامین!
صدای اون هم می‌لرزید.
- جانِ دلم؟
چیزی نگفتم. خیلی ترسیده بودم و انگار کلمات از ذهنم پریده بودن. هامین ترسم رو حس کرد و آروم من رو از پله‌ها دور کرد. از روی زمین بلندم کرد و من رو مثل یه بچه توی بغلش گرفت و داخل خونه برد. روی مبل نشوندم و به طرف آشپزخونه رفت. چند لحظه‌ی بعد با یه لیوان آب قند جلوم زانو زده بود.
- دختر من این‌قدر ترسناکم که اون‌جوری از دستم فرار کردی؟ آخه با این وضع می‌خواستی کجا بری؟
و درحالی‌که لیوان رو به دستم می‌داد، به لباس‌هام اشاره کرد. لیوان رو از دستش گرفتم و نگاهی به لباس‌هام انداختم. تی‌شرت و شلوار پوشیده بودم و موهام هم باز بود. من این‌جوری کجا داشتم می‌رفتم؟ یکم از آب قند رو خوردم و صبر کردم تا نفسم جا بیاد. بعد جواب هامین رو دادم.
- نه ترسناک نیستی، من فقط توی بازی غرق شده بودم.
یه لبخند شیرین صورتش رو نقاشی کرد.
- دورت بگردم! بیشتر مراقب خودت باش. اگه بهت نمی‌رسیدم... .
ادامه‌ی حرفش رو خورد و لبش رو گاز گرفت. با شرمندگی نگاهش کردم:
- ببخشید.
از روی زمین بلند شد و به طرف بلندگو رفت. آهنگ رو قطع کرد و گفت:
- فدای سرت، فقط مواظب خودت باش. آخه... .
نفس عمیقی کشید و با ریتم بخشی از آهنگ رو برام خوند:
- تمام زندگیم شدی، بی‌تو دگر من نتوانم.
لحظه‌ای بعد در حالی که هنوز توی شوک اون همه عشق نگاه و حرف هامین بودم، صدای بسته شدن در خونه رو شنیدم. هامین رفته بود و من رو با شیرینی پایان‌ناپذیر حرف‌های قشنگش تنها گذاشته بود.

***
روزها پشت سر هم می‌گذشتن و اتفاقات کوچیک و بزرگ رو پشت سر هم برامون به ارمغان می‌آوردن. یک زوج جوان که عاشقانه‌های زیادی رو توی کافه‌ی ما برای هم رقم زده بودن، با اصرار زیاد بخشی از مراسم عروسیشون رو با دوازده‌تا از صمیمی‌ترین دوست‌هاشون توی کافه جنون برگزار کردن. کیک عروسی کوچیکشون رو هم من و جاوید درست کردیم و اون‌ها هم که مستقیم از مراسم اصلی به کافه اومده بودن و زیاد جا برای خوردن نداشتن، با خنده تشکر کردن و کیک رو با خودشون بردن.
هامین دوباره مجبور شد برای یک هفته به آلمان بره و این بار هم گوشیم رو خاموش نکردم و یک هفته به سرعت رد شد. بعد از برگشتش عقد کوچیک و محضری سام و عسل هم برگزار شد و هامین با هماهنگی من و جاوید، سه دونگ از کافه رو به نام سام و سه دونگ دیگه رو به نام عسل کرد و کافه جنون رو به عنوان کادوی عقد بهشون هدیه داد. با این حال هیچ کدوم از کافه دل نکندیم و هنوز هم هر پنج نفرمون هر روزمون رو توی کافه و کنار هم می‌گذروندیم.
اسفند با بارش‌های شدید برف از راه رسید و برف‌بازی‌های همیشگی منو عسل این‌بار با همراهی سام و جاوید و هامین و حتی آرش و سورن هم شروع شد.
روزگار بالاخره داشت بهمون آسون می‌گرفت و روزهامون غرق شادی بود. عروسی سام و عسل هم مثل بوی عید آروم آروم از راه می‌رسید.

***
- زیبا عکست رو بفرست دیگه! دلم داره برای دیدنت پرپر می‌زنه.
ریز ریز خندیدم و طوری که انگار هامین از پشت تلفن من رو می‌بینه، با شیطنت ابرو بالا انداختم.
- نوچ، نمیشه!
هامین مثل پسربچه‌ای که برای فوتبال لجبازی می‌کنه، دوباره اصرار کرد.
- زیبا! خب من درگیر کارهای تالارم، وقت نمی‌کنم بیام آرایشگاه دنبالت. لباست رو هم که بعد از خریدن نپوشیدی من ببینم. الان می‌خوام ببینم پرنسس خوشگلم چه شکلی شده!
باز هم ناز کردم.
- خب میام تالار می‌بینی دیگه.
ا‌ین‌بار نفسش رو محکم فوت کرد و از قالب مظلومیت خارج شد. با جدیت و حرص‌آلود گفت:
- تالار زنونه مردونه‌ است! الان نبینمت تا بعد از مراسم نمی‌تونم ببینمت.
خنده‌ام گرفت، با کلافگی چشم توی کاسه چرخوندم و خواستم چیزی بگم که صدای گنجشکی عسل از پشت سرم باعث شد برگردم. به محض دیدنش، از شوق جیغ کوتاهی زدم. صدای هامین با حیرت و نگرانی توی گوشم پیچید:
- چی‌شد دختر؟ خوبی؟ چرا جیغ زدی؟
درحالی‌که به سمت عسل می‌رفتم، با ذوق گفتم:
- همین الان یکی از فرشته‌های خدا رو روی زمین دیدم!
هامین با لحنی مرموز شیطنت‌آمیز و مهربون گفت:
- یعنی خودت رو توی آینه دیدی؟
خنده‌ام گرفت و قلبم به تپش افتاد. درحالی‌که یک چشمم به عسل بود، لب گزیدم و گفتم:
- نه خیر، عروس خانم ماهمون رو دیدم. حالا هم دیگه برو، من کار دارم، فعلا!
و بدون این‌که بزارم حرفی بزنه تلفن رو قطع کردم. به سرعت به طرف عسل هجوم بردم.
- چه‌قدر ناز شدی عسلم!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
عسل خندید و من رو توی آغوشش جا داد.
- تو که خوشگل‌تر شدی! لباست خیلی به تنت نشسته. رنگشم که سرمه‌ای!
من رو از آغوشش بیرون کشید و با چشم‌هایی که آرایش باعث شده بود خمارتر و زیباتر بشن، بهم خیره شد و با شیطنت گفت:
- دلِ هامین‌خان رو نشونه رفتی دیگه؟
خندیدم و چیزی نگفتم. خاله سعیده که تازه لباسش رو پوشیده بود، به ما ملحق شد.
- وای ماشالا؛ چه‌قدر ماه شدین شما دوتا!
و آروم اشکی رو که توی چشماش جمع شده بود رو پاک کرد. عسل مادرش رو بغل کرد و مهربونانه گفت:
- مامان قرار نبود گریه کنی‌ها!
- خیلی زود بزرگ شدین، ایشالا جفتتون خوشبخت بشین!
جلو رفتم و گونه‌ی خاله سعیده رو بوسیدم.
- قربونتون برم خاله، تا دعای خیر شما پشت سرمونه، حتما خوشبخت می‌شیم!
خاله سعیده یک دستش رو از دور عسل باز کرد و دور کمر من انداخت و به این ترتیب من و عسل رو با هم بغل کرد. توی همون حال و هوا بودیم که شاگرد آرایشگر خبر داد، سام و فیلم‌بردار رسیدن.
فیلم برداری خیلی زود انجام شد و سام و عسل به طرف آتلیه رفتن تا عکس‌های عروسی رو بگیرن و من هم با خاله سعیده و عمو حمید به طرف تالار رفتم. مهمون‌ها کم کم می‌رسیدن و دور میزها مستقر می‌شدن. خاله سعیده و مادر سام توی سالن می‌چرخیدن و با هر شخص جدیدی که می‌رسید، سلام و احوال‌پرسی می‌کردن و خانواده‌هاشون رو به هم معرفی می‌کردن. منم حواسم بود که یه وقت چیزی کم و کسر نباشه. دقیقه‌ها پشت سر هم می‌گذشتن و سالن مدام شلوغ‌تر میشد که یک دفعه خاله سعیده رو دیدم که به طرفم میاد.
- جانم خاله؟
- هامین جلوی در ایستاده، با تو کار داره.
سرم رو به طرف دری چرخوندم که به یک راهرو می‌خورد و طرف دیگه‌ی راهرو دری بود که به سالن مردونه متصل میشد. بالای دیوارها خالی بود و به سقف نچسبیده بود. دیوارها هم کوتاه بود تا صدای آهنگ دی‌جی که مرد بود و توی سالن مردونه مستقر شده بود به سالن زنونه هم برسه.
وقتی سرم رو برگردوندم، برای یک لحظه کمی از قامت هامین رو دیدم، بعد اون که داشت قدم می‌زد، پشت دیوار ناپدید شد. رو به خاله کردم و دستش رو گرفتم.
- خاله دستم به دامنت، بگو زیبا کار داره. اصلا هر وقت اومد و سراغ من رو گرفت، یه جوری دست به سرش کن.
خاله سعیده با تعجب نگاهم کرد؛ ولی چیزی نگفت و قبول کرد. یکم دیگه گذشت و هامین چندبار دیگه هم اومد و رفت تا این‌که بالاخره عروس و داماد رسیدن. سریع مانتوم رو پوشیدم و با انداختن شالم روی سرم، به طرفشون رفتم و راهم رو از بین جمعیتی که برای تبریک گفتن جمع شده بودن، باز کردم و صبرکردم تا سرشون کمی خلوت بشه. هنوز چند لحظه‌ای بیشتر نگذشته بود که من رو دید و بدون این‌که چیزی بگه من رو به آغوشش کشید و زیر گوشم نجوا کرد:
- ممنونتم آجی!
از آغوشش بیرون اومدم و دستش رو گرفتم، خندیدم و گفتم:
- واسه چی فرشته‌ی زمینی؟
سام هم که صدای عسل رو شنیده بود، پیش‌دستی کرد و با مهربونی جواب داد:
- ممنون که ما رو به هم رسوندی.
با لبخند سری تکون دادم.
- من کاری نکردم، مهم عشق خودتون و کار خدا بوده. مبارکتون باشه و خوشبخت بشین. مزاحمتون نمیشم، به بقیه‌ی مهمون‌ها برسین.
و از جمعیت فاصله گرفتم. سام مدتی توی سالن زنونه موند و از تبریک مهمون‌ها تشکر کرد و بعد بلند شد تا به سالن مردونه بره و بیشتر مهمون‌ها هم سر میزهاشون برگشتن. کمی بعد دی‌جی دوباره آهنگ گذاشت و من و عسل هم به جمع کسانی که وسط سالن می‌رقصیدند، پیوستیم.
دقایق با خوبی و شادی پشت سر هم می‌گذشتند و هیچ مشکلی نبود، تا این‌که دوباره خاله سعیده با عجله به طرف من و عسل که روی جایگاه عروس و داماد نشسته بودیم اومد.
- عسل، عمه خانم اومده!
چشم‌های عسل گردشدن و آروم هینی کشید.
- واقعا پاشده اومده؟ فکر نمی‌کردم، اون‌قدر براش مهم باشم که از اون سر دنیا بلند شه و بیاد عروسیم!
- واقعا اومده و حالا هم می‌خواد همین الان سام رو ببینه.
کمی فکر کردم.
- آهان، عمه خانم همون عمه‌ی عمو سعیده که خیلی ترسناکه؟
عسل خندید و با سر تایید کرد.
- خب نگران نباشید، من الان میرم به سام خبر میدم.
به پوشیدن شالم که بلند بود و روی دست‌هام رو هم می‌پوشوند، بسنده کردم و با سرعت به طرف راهرویی که دو سالن رو به هم متصل می‌کرد، رفتم. با رسیدن به راهرو، لای در سالن مردونه رو کمی باز کردم و نگاهی به داخل انداختم. با دیدن پسربچه‌ای که نزدیک در مشغول بازی بود، گل از گلم شکفت.
- آقا پسر، یه لحظه میای این‌جا؟
پسر نزدیک اومد و من سعی کردم دلش رو به دست بیارم.
- چه‌قدر شما خوشتیپی! میشه یه کاری برای من بکنی؟
پسر که از تعریف من حسابی خوشحال شده بود با ذوق سر تکون داد.
- میشه بری به آقای داماد بگی که زیبا جلوی در کارش داره؟
پسر قبول کرد و به سرعت ازم دور شد. چند دقیقه‌ بعد سام داخل راهرو ایستاده بود.
- چی‌شده زیبا؟
سریع ماجرا رو براش توضیح دادم، سرش رو به نشونه‌ی تفهیم تکون داد و خواست به طرف سالن زنونه بره؛ اما لحظه‌ای پشیمون شد و به من نگاه کرد. چشم‌هاش برقی زدن و گفت:
- یه لحظه همین‌جا بمون، میام الان.
و به سالن مردونه برگشت. بعد از یک دقیقه دوباره برگشت و گفت:
- ببین میشه چند لحظه این‌جا بمونی؟ جاوید باید یه چیزی رو برام بیاره؛ ولی اگه منتظرش بمونم، طول می‌کشه. تو همین‌جا بمون و وقتی آوردش، برام بیار.
سر تکون دادم و لبخند زدم.
- باشه حتما، تو برو و عمه خانم رو منتظر نذار.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
سام خندید و وارد سالن زنونه شد. به سمت سالن زنونه رفتم و درحالی‌که پشت به در منتظر جاوید بودم، از لای در سالن زنونه به سام نگاه می‌کردم که با عمه خانم آشنا میشد. از ادا و اطوارهای عمه خانم خنده‌ام گرفته بود که صدای بم و دلنشینی من رو به خودم آورد.
- زیبا؟
دلم توی سینه لرزید و هری فرو ریخت، سام خوب کلکی بهم زده بود، لحظه‌ای خواستم بی‌توجه بهش سریع وارد سالن زنونه بشم؛ ولی تصمیم گرفتم که دست از شیطنت و فرار بردارم، دل من هم برای دیدنش داشت خودش رو به سینه‌ام می‌کوبید و الان که توی این راهرو تنها بودیم، بالاخره یه فرصت مناسب گیر اومده بود.
نفس عمیقی کشیدم و در سالن زنونه رو بستم. شنیدم که در سالن مردونه هم بسته شد و بالاخره برگشتم. با دیدنش توی اون کت و شلوار نوک مدادی با پیراهن سفید و کروات سرمه‌ای که هم‌رنگ چشم‌هاش بود، نفسم توی سینه حبس شد؛ چه‌قدر خوشتیپ شده بود! موهای قهوهای کمرنگش با اون رگه‌های طلایی به یک طرف شونه شده بودن و صورتش مثل همیشه شش تیغ بود.
انگار که جادو شده باشم، بی اراده به سمتش قدم برداشتم، اون هم چند قدمی جلو اومد تا اینکه وسط راهرو و در یک قدمی هم ایستادیم. بدون حرف فقط به هم نگاه می‌کردیم. نگاهش روی تمام اجزای صورتم گشت و دست آخر روی چشم‌های آرایش شده‌ام توقف کرد. دستش رو آروم بالا آورد و شال رو از روی سرم برداشت.
نفس عمیقی کشید و بالاخره نگاه ازم گرفت. چند قدمی عقب رفت و شالم رو روی دستگیره آویزون کرد. از همونجا از کفشم شروع کرد و بالا اومد. انگار که تازه لباسم رو دیده باشه، جا خورد. با چشم‌هایی گرد شده منتظر جواب سوالی شد که به زبون نیاورده بود. شونه بالا انداختم و خندیدم.
- در واقع کلیدم توی اتاق پرو جا نمونده بود، فقط می‌خواستم سورپرایزت کنم.
لبخند شیرینی زد.
- سورپرایز محشری بود!
با خنده یک دور، دور خودم چرخیدم.
- چه‌طور شدم؟
به جای قبلیش در یک قدمیم برگشت. دستش رو آروم از روی موهام که فر کرده و باز گذاشته بودم، به گونه‌ام رسوند و طرف چپ صورتم رو در دست گرفت.
- اگه قصدت از اینکه خودت رو شبیه فرشته‌های آسمونی کردی، لرزوندن دل من بوده، موفق شدی!
دستش رو از روی صورتم برداشت. دست ظریفم رو گرفت و روی سینه‌اش گذاشت. تپش قلبش رو با اون سرعت بالا زیر دستم حس می‌کردم.
- آخه بدجوری بی‌قرار شده!
و بوسـه‌ای نرم روی پیشونیم نشوند. تک خنده‌ی ملیحی زدم و با یک نگاه از زیر نظر گذروندمش و گفتم:
- لوسم نکن! خب تو هم خیلی خوشتیپ و جذاب شدی.
چشم‌هاش برقی زدن و با یک حرکت دست‌هاش رو دو طرف کمرم گذاشت و بلندم کرد. چند دور، دور خودش چرخید و من رو هم توی هوا چرخوند. از ته دلم می‌خندیدم و سعی می‌کردم که صدام زیاد بلند نشه. بالاخره وقتی من رو روی زمین گذاشت، با همون خنده‌ها به مجنون گفتن مهمونش کردم. تاج کوچیکی که روی موهام بود رو صاف کردم و خیره به هامین شدم؛ اما حالا حواس اون به تاج روی سرم جلب شده بود.
- با این تاج و این همه زیبایی و این لباس؛ نه فقط از نظر من، بلکه رسما یه پرنسسی!
خندیدم و خواستم حرفی بزنم که صدای دی‌جی صدام رو برید:
- خب، تا آقا داماد کنار عروس خانومشه، یه چند تا آهنگ بزاریم و مجلس رو گرم کنیم که بعدش نوبت رقص مخصوص عروس و داماده.
یه لحظه از ته دلم خواستم که با هامین برقصم؛ ولی خجالت مانع از بیان درخواستم میشد. قبل از اینکه حرفی بزنم، هامین با گفتن الان برمی‌گردم، به سمت سالن مردونه دوید. چند لحظه‌ی بعد نفس‌نفس‌زنان برگشت و همزمان صدای دی‌جی هم بلند شد.
- خب اولین آهنگ که اسمش زیبا جانه، آهنگ درخواستی دوست آقا داماده که تقدیمش کرده به همه کسش!
آهنگ شروع شد و من با چشم‌های گرد شده خیره به هامینی مونده بودم که رفتارهای نوظهورش عجیب دلنشین بودن. وسط عروسی عسل و سام، آهنگی هم اسم خودم بهم تقدیم کرد! خدایا اگه این یه رویاست، بذار تا ابد توش غوطه‌ور بمونم!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
- با من می‌رقصی؟
خنده‌ام گرفت. قلب من و هامین در یک لحظه، همزمان یک چیز رو طلب می‌کرد. دستم رو توی دستش گذاشتم که با طرفم دراز شده بود و با دل و جون به آهنگی که به من تقدیم شده بود، گوش سپردم.
- زیبا جان! عشقت پر و بالم
افسانه‌ی زیبایی توست در همه عالم
دیوانه‌ام! ای وای به حالم
حس می‌کنم انگار که در خواب و خیالم
هامین همون‌جور که چشم به ناز و کرشمه‌های من دوخته بود، موقر و مردونه سر جاش تکون می‌خورد و می‌رقصید. با ناز جلو رفتم و بوسـه‌ای روی گونه‌اش گذاشتم و خندیدم. لبخند زد و آروم گفت:
- موش موشی شیطون!
و خیره به چشمام همراه با قسمت بعدی آهنگ هم‌خوانی کرد.
- امشب، مهتاب منی
تو در قلب خود پنهانم کن
حالا که من آمده‌ام
تو با لبخندی مهمانم کن
سر جلو بردم و دم گوشش گفتم:
- خیلی وقته توی قلبم قایمت کردم!
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
- می‌دونی این همه شیطنت عواقب داره دیگه؟
ریزریز خندیدم و گفتم:
- عواقبش چیه؟
با احساس سر جلو آورد و بوسـه‌ای روی چشمام به یادگار گذاشت.
- اینکه بقیه‌ی نازهات رو همین‌جا توی حصار دست‌هام بریزی. شما تا آخر آهنگ از بغل من جُم نمی‌خوری!
دلبرانه خندیدم و چیزی نگفتم.
- دلبر سر به هوا
من هوادار توام
دلمو بردی کجا؟
من گرفتار توام
عاشقم! عاشق تو
گرمای لب‌هاش رو روی گوش چپم حس کردم.
- تا آخر عمر هوادارتم بانوی من! گرفتارم کردی.
سر عقب کشید و بهم نگاه کرد. با همه‌ی عشقم خیره به چشم‌هاش شدم.
- بدجور دچارتم پرنسسم!
- دلبر سر به هوا
نیمه‌ی گم شده‌ام
از جنون تو ببین
حرف مردم شده‌ام
عاشقم، عاشق تو!
حلقه‌ی دست‌هاش رو تنگ‌تر کرد و محکم من رو به خودش فشرد. سرم روی قلبش قرار گرفت. صدای تپش‌های تندش زیر گوشم، کنسرت گذاشته بود. کنسرتی که تنها آهنگی که می‌نواخت، یکی از آرامش‌بخش‌ترین صداهایی بود که توی تمام عمرم شنیده بودم.

***
چادرنماز گل گلی رو روی سرم مرتب کردم و باهاش صورتم رو پوشوندم. زنگ در خونه‌ی هامین رو زدم و قاشق و کاسه‌‌ام رو از بین لبه‌های چادر بیرون بردم. به محض این‌که هامین در رو باز کردف قاشق رو به کاسه زدم و صدام رو عوض کردم و گفتم:
- اومدم قاشق‌زنی، خوراکی چی داری برام ننه جون؟
از پشت چادر چهره‌ی خندون هامین رو می‌دیدم.
- هر چی بخوای داریم خاله پیرزن!
کاسه رو بین دست‌هاش جا دادم.
- بدو کلی هله هوله برام بریز توی این کاسه و بیار. عاقبت به خیر بشی ننه!
هامین از لحن شیطنت‌آمیزم و صدایی که شبیه پیرزن‌ها شده بود، غش غش خندید و کاسه به دست وارد خونه شد. چند دقیقه‌ی بعد با کاسه‌ای که لبالب پر از آلوچه و لواشک و انواع شکلات شده بود و یک کیسه پر از همین خوراکی‌ها برگشت و اون‌ها رو به دستم داد.
- البته قدیم‌ها توی کاسه آجیل می‌ریختن؛ ولی من یه چیزی ریختم که بیشتر دوست داشته باشی ننه جون.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
چادر رو از روی صورتم کنار زدم و با ذوق به خوراکی‌ها خیره شدم. این بار با ذوق‌زده و صدای خودم گفتم:
- این خوشمزه‌ها از کجا اومدن؟
هامین خندید و دست به سینه ایستاد.
- چند وقت پیش این‌ها رو برات گرفتم؛ اما فرصت نشد که بهت بدم. به سرعت یکی از شکلات‌ها رو باز کردم و توی دهنم انداختم. با دهن پر، با ذوق به هامین خیره شدم و گفت:
- اوم... ممنون، این‌ها خیلی خوبن.
- قابلت رو نداشت پرنسس. حالا بدو این‌ها رو با اون چادر با نمکت بذار توی خونه که الان‌هاست تلفن‌زدن‌های عسل شروع بشه که ببینه؛ چرا هنوز نرسیدیم!
برای شب چهارشنبه سوری هممون به باغ پدربزرگ عسل دعوت بودیم. بعد از این‌که لوازم رو داخل خونه گذاشتم، همراه با هامین به طرف باغ به راه افتادیم. وقتی رسیدیم، طبق حدس هامین، عسل با چهره‌ای اخم‌آلود، منتظرمون بود.
- تا حالا کجا بودین؟
خندیدم و در ماشین رو بستم.
- عه عه، آخه تازه عروس هم این‌قدر بداخلاق؟ قیافه‌ات رو اون‌جوری نکن، یهو سام میاد، روی واقعی‌ات رو می‌بینه و می‌فهمه چه کلاهی سرش رفته‌ها!
هامین هم ماشین رو قفل کرد و از ته دل خندید.
- اذیتش نکن زیبا، الان سام میاد هر دومون رو با هم به عنوان میان وعده قورت میده!
عسل این‌بار به هامین پرید:
- بله بله؟ مگه شوهر من غوله که شما دوتا رو بخوره؟
- شاید باشه، والا تو باهاش زندگی میکنی، نه من و هامین.
عسل با حرص دستش رو به کمرش زد و با دست دیگه‌اش به هامین اشاره کرد. با حرص گفت:
- اگر هم قرار بر غول بودن کسیه، این غوله که دوبرابر سامِ بدبخت من هیکل داره!
با بی‌خیالی دستم رو توی هوا تکون دادم و حرف عسل رو تایید کردم:
- آره بابا، این که همون غول‌تشن مناسب‌ترین لقبشه.
هامین درحالی‌که به خودش اشاره می‌کرد، با لحنی طنز‌آمیز به میون حرفمون پرید.
- البته جسارت نباشه‌ها؛ ولی این اسم هم داره، هی نیاز نیست ضمیر اشاره براش به کار ببرین!
غش غش خندیدم و از خنده‌ی من عسل و هامین هم به خنده افتادن. کمی که خندیدیم، عسل به داخل راهنماییمون کرد. ساعت‌ها پشت سر هم با سرعت هرچه تمام‌تر گذشتن تا اینکه بالاخره نیمه شب شد و بعد از کلی پریدن از روی آتش و ترقه ترکوندن و خوش گذرونی، وقت رفتن فرا رسید؛ اما قبل از این‌که شروع به خداحافظی بکنیم، پدربزرگ عسل از همگی چند دقیقه وقت خواست.
- اجازه بدین برنامه‌ی آخر امشب، یه شگفتانه از طرفِ من برای شما باشه.
و به پسرعموهای عسل اشاره کرد. پسرها چند وسیله رو آماده کردن و چند دقیقه‌ی بعد، ما شاهد یه آتش بازی بزرگ و خیلی زیبا توی آسمون بودیم. همون‌جور که در کنار هامین ایستاده بودم و با دهنی باز وپر از خنده به آتش بازی‌های توی آسمون خیره شده بودم، آروم گفتم:
- چه‌قدر خوشگله!
صدای هامین با لحن بی‌خیالی و در عین حال شیفتگی، سر و صدای دست زدن و سوت کشیدن دیگران رو شکافت و به گوشم نشست.
- چیزهای قشنگ‌تر از اون هم این اطراف هستن.
ابرو بالا انداختم و به سمتش چرخیدم.
- مثلا چی؟
هامین با انگشت شستش آروم گو‌نه‌ام رو نوازش کرد و گفت:
- مثلاً صورتِ تو، وقتی که این نورهای رنگی رنگی،توی این تاریکی روشنش می‌کنن!
دم عمیقی گرفتم و آروم بیرون دادم. لبخند بزرگی زینت صورتم شده بود و مطمئن بودم چشم‌های درشت و عسلیم برق می‌زنن. خیره به نگاه سرمه‌ای هامین، تمام حسی که بهم هدیه کرده بود رو دوباره تقدیمش کردم:
- یعنی قشنگ‌تر از دریای متلاطم نگاهته که برقش از این نورها روشن‌تر و شفاف‌تره؟
لبخند از روی لبش پاک نمیشد. اسمم رو زیر لب با احساس زمزمه کرد و لحظه‌ی بعدش جای بوسـه‌اش روی پیشونیم، یک گزگز شیرین داشت که آروم آروم کل وجودم رو در بر می‌گرفت.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
***

با انگشت اشاره ضربه‌ی آرومی به تنگ زدم و به حرکت آب و ماهی‌های کوچیک داخلش خیره شدم. همون‌طور که منتظر هامین بودم، نگاهی به تلویزیون انداختم و با دیدن زمان کمی که تا سال تحویل مونده بود صدام رو بلند کردم:
- هامین کجایی پس؟ ده دقیقه دیگه سال تحویله‌ها! من نمی‌خوام سال دیگه تا آخر سال همین‌جور منتظرت بمونم!
هامین در اتاقش رو باز کرد و درحالی‌که قدم به سالن می‌گذاشت، گفت:
- اومدم پرنسس، داشتم لباس می‌پوشیدم.
با تعجب به پیراهن نارنجی رنگی که دکمه‌هاش باز بود و تی‌شرت سفید زیرش خودنمایی می‌کرد و هامین اون‌ها رو با یک شلوار جین به تن کرده بود، خیره شدم. لباسش درست مثل مال من بود و تنها تفاوتمون، بی آستین بودن پیراهن نارنجیم و آستین بلند بودن تی‌شرت سفیدم بود. با چشم‌های گرد شده و دهنی پر از خنده گفتم:
- دنبال لباس می‌گشتی که با من ست کنی؟
هامین خندید و دستی به یقه‌ی پیراهنش کشید و روی مبل نشست.
- اگه شنیدنش خوشحالت می‌کنه، آره!
با ذوق خندیدم و دست‌هام رو به هم کوبیدم.
- وای مرسی، خیلی ذوق کردم!
بالاخره وقتی کمی آروم گرفتم، نفس عمیقی کشیدم و خواستم کنار هامین روی مبل بشینم که جلوم رو گرفت:
- اون‌جا نه!
دستم رو گرفت و من رو روی پای خود نشوند و یک دستش رو دور کمرم حلقه کرد.
- این‌جا جات بهتره خوشگل خانوم.
خندیدم و مخالفتی نکردم. سرم رو به شونه‌اش تکیه دادم و همون‌طور که خیره به تلویزیون بودم، آروم آروم توی دلم شروع به دعا کردن کردم. بالاخره ده ثانیه‌ی آخر فرا رسید و من مثل عادت هر ساله‌ام شروع به شمردن کردم:
- ده، نه، هشت...
با حس بوسـه‌ی هامین لا به لای موهام و روی سرم، ناخودآگاه ساکت شدم و لبخند زدم. حس آرامش فوق‌العاده‌ای به قلبم سرازیر شده بود. بعد از چند لحظه وقتی دیدم انگار هامین قصد جدا کردن لب‌هاش از سرم رو نداره و می‌خواد تا لحظه‌ی تحویل سال به کارش ادامه بده، با نفس عمیقی چشم بستم و آخرین ثانیه‌های باقیمونده رو هم زمزمه‌وار شمردم.
- سه، دو، یک.
بمب شلیک شد و برنامه‌ی تلویزیون آغاز سال جدید رو اعلام کرد.
- عیدت مبارک پرنسس موشی من.
زمزمه‌ی هامین لبخندم رو بزرگ‌تر کرد. آروم سرم رو از شونه‌اش جدا کردم و گونه‌اش رو بوسیدم.
- عید تو هم مبارک غول‌تشنم!
خندید و همون خنده‌اش شیرینی سال نوی من بود. نفس عمیقی کشید و باشیفتگی خیره‌م شد و گفت:
- حالا دیگه کار لب‌های من تا آخر سال بوسیدن توئه. جای تو هم به جای انتظار، توی همین بغله!
با خنده‌ای که نشون از ذوقم داشت گفتم:
- خب حالا که تا آخر سال برای بغل کردنم وقت داری، اجازه هست بلند بشم؟
هامین با خنده دستش رو از دور کمرم باز کرد. از جا بلند شدم و ظرف شیرینی‌ای که دستپخت خودم بود رو از روی میز برداشتم و به هامین تعارف کردم. هامین یکی برداشت و با لذت بسیار، شیرینی رو خورد. تا وقتی که اون مشغول خوردن بود، آروم جعبه‌ی کادوپیچ شده‌ای رو که پشت آینه‌ی سفره‌ی هفت قایم کرده بودم، برداشتم و به طرفش گرفتم.
- اینم از عیدی شما!
با خنده نگاهش رو بین من و جعبه جابه‌جا کرد.
- عیدی رو بزرگ‌ترها میدن موش موشی!
لب ورچیدم و با ناز گفتم:
- خب حالا چه فرقی داره؟ نمی‌خوای خودم برش می‌دارم.
جعبه رو با عجله از دستم قاپید و گفت:
- مگه میشه چیزی که پرنسسم برام گرفته رو نخوام؟
با دقت، مثل یه شیء با ارزش کاغد کادو رو باز کرد و روی میز گذاشت. با تعجب به جعبه‌ی چوبی توی دستش نگاه کرد که یک دفعه چشماش به حکاکی گوشه‌ی جعبه افتاد. آروم انگشتش رو روی حکاکی کشید و هم‌زمان جمله‌ی نوشته شده رو زمزمه کرد:
- از پرنسس به غول‌تشن... زیرش هم حروف اول اسم‌هامون حک شده!
سرش رو بالا آرود و با احساس نگاهم کرد.
- زیبا بانوی من!
با شیطنت خندیدم:
- بازش کن!
این‌بار با شوقی دوچندان جعبه رو باز کرد و به محض دیدن ساز دهنی داخلش، ماتش برد. آروم ساز دهنی رو بیرون آورد و چند لحظه‌ای بهش خیره شد. بعد نگاه پر احساسش من رو هدف گرفت که گفتم:
- به نظرم برای تویی که نواختنش رو بلدی، جای این سازدهنی توی اتاق هرمز کم بود.
هنوز جمله‌ام کامل نشده بود که خودم رو بین حصار بازوهاش پیدا کردم. من رو محکم به خودش فشرد و با احساس سرم رو بوسید. صدای خش گرفته و بغض‌دارش ولوله‌ای توی قلبم به پا کرد.
- این بهترین عیدی‌ایه که توی تمام عمرم گرفتم. ممنونم بانویِ من!
با خنده از بغلش بیرون اومدم و گفت:
- همین که خوشحالت کرد برای من یه دنیا می‌ارزه.
با لبخند دستی به چشماش کشید و اشکی که توی چشمش جمع شده بود رو پاک کرد.
- امیدوارم تو هم از عیدی من خوشحال بشی.
و جعبه‌ی کوچیک و مکعبی شکلی با روکش مخمل قرمز از جیب پیراهنش در آورد و به دستم داد. با حیرت و شادی، چشم از جعبه گرفتم و به هامین دادم.
- وای! واسم عیدی گرفتی؟
خنده‌اش جواب تایید سوالم بود.
- باز کن ببین دوستش داری؟
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
آروم جعبه رو باز کردم و با دیدن پلاک گردن‌بندی که از طلا بود، هینی کشیدم و دهنم رو با دست پوشوندم. جمله‌ای که روی پلاک حک شده بود، ضربه‌ی آخر رو به احساسم وارد و اشک رو مهمون چشم‌هام کرد.
- نفسم می‌گیرد، در هوایی که نفس‌های تو نیست...
با شنیدن صدای هامین که جمله‌ی روی پلاک رو بلند می‌خوند، سر بلند کردم و خیره به نگاه مهربونش شدم. کنترل احساسم دیگه دست من نبود. خودم رو توی آغوشش جا دادم و سمت چپ سینه‌اش، روی قلب مهربونش رو بوسیدم.
- تو خیلی خوبی هامین، خیلی!
انگشت‌هاش لا به لای موهام به رقص در اومدن.
- هیچ کس بهتر از تو نیست پرنسسم.
با بغض خندیدم و از بغلش بیرون اومدم. اشکم رو پاک کردم و گردن‌بند رو به سمتش گرفتم:
- گردنم می‌اندازی؟
لبخند بزرگ و عمیقی زد و گردن‌بند رو دور گردنم بست. آروم روی پلاک دست کشیدم و با عشق نگاهش کردم. صدای زنگ تلفن خونه‌ی هامین که بلند شد، نگاه هر دومون به اون سمت رفت. خندید و گفت:
- تبریک‌ها شروع شد!
- هامین؟
وسط راه ایستاد و چرخید.
- جانِ دلم؟
با قلبی که از شور عشق به تپش افتاده بود، بهش خیره شدم.
- نفسم می‌گیرد در هوایی که نفس‌های تو نیست!
لبخند مردونه‌اش دلم رو زیر و رو کرد.
- دچارتم پرنسسم!
و به سمت تلفن رفت.
***

با چند تقه‌ای که به در خورد، نیمه هوشیار شدم. تقه‌های بعدی با صدای هامین همراه شد.
- پرنسسم؟ بیدار نمیشی؟
سر جام نشستم و پشت دستم رو به چشمام کشیدم.
- بیا داخل.
در اتاق باز شد و هامین داخل اومد. کنارم روی تخت نشست و با خنده به حرکات کودکانه‌ای نگاه کرد که هر بار بعد از بیدار شدن انجام می‌دادم.
- تا حالا به بیدار شدنت دقت نکرده بوده بودم. خیلی بانمکی!
خمیازه‌ای کشیدم و لب‌های پف کرده‌م رو جلو دادم.
- مگه چه‌طوری میشم؟
هامین با لبخندی بزرگ، انگشتش رو به نوک بینیم زد.
- درست مثل یه دختربچه!
خندیدم و از تخت پایین اومدم.
- برو آشپزخونه، منم الان میام صبحونه بخوریم.
و به طرف دستشویی رفتم. بعد از انجام دادن کارهام توی آشپزخونه به هامین و میز صبحونه‌ی پر و پیمونی که چیده بود ملحق شدم.
- وای بر من، چه‌خبره این‌جا؟
با خنده صندلی رو برام عقب کشید.
- خبر همین خنده‌ی ذوق‌زده و متعجب روی صورتِ شما!
روی صندلی خودش نشست و مشغول لقمه گرفتن شد.
- پس چرا فقط نگاه می‌کنی؟ خب بخور دیگه!
و لقمه‌ای که آماده کرده بود رو به طرفم گرفت. ذوق‌زده با لبخندی که مثل کنه به صورتم چسبیده بود، لقمه رو از دستش گرفتم و به دهن بردم.
- می‌دونی امروز چه روزیه؟
کمی از چای نوشیدم تا لقمه رو فرو بدم و گفتم:
- فکر کنم بیستم فروردین باشه. چه‌طور؟
هامین با لبخند، خم شد و مربایی که کنار ل*بم ریخته بود رو با انگشتش پاک کرد.
- به جز اون، امروز یه روزِ خیلی خاصه.
با تعجب به انگشت مرباییش خیره شدم که داخل دهنش گذاشت و مربایی رو که از کنار لبم پاک کرده بود، خورد. بدون این‌که چیزی بگم، چشمام رو به نگاهش دادم.
- چه روزی؟
- پس نمی‌دونی! مهم نیست، تا آخر امروز می‌فهمی پرنسسم.
وقتی دست‌هاش رو خالی دیدم، ناخودآگاه لقمه‌ای که گرفته بودم رو به سمتش دراز کردم. شیرینی لبخندش رو مثل یک شربت نوشیدم و درحالی‌که با سمت به دنبال ظرف خامه می‌گشتم، گفتم:
- مگه امروز چه‌خبره؟
ظرف خامه شکلاتی رو به طرفم سر داد و تکه نونی هم به سمت گرفت.
- قراره دوتایی بریم بیرون، خوش بگذرونیم. فقط خودم و خودت، چه‌طوره؟
ذوق توی وجودم قل‌قل کرد و من همراه حباب‌های پر از شادی و شوق، روی صندلیم بالا و پایین پریدم.
- وای عالیه!
و هامین با لذت به خنده‌های از ته دل و ورجه وورجه کردن‌هام نگاه می‌کرد.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
***

بازوی هامین رو گرفتم و هم‌گام با هم وارد رستوران شدیم. لبخندی که دندون‌هام رو به نمایش گذاشته بود، یک لحظه از صورتم جدا نمی‌شد. چشم‌های مشتاقم، دور تا دور رستوران چرخیدن و میزی دنج و دونفره رو شکار کردن.
- بریم اون‌جا.
بی حرف، لبخند زد و به سمت میز قدم برداشت. نشستیم و بالاخره تونستم ذوقم رو نشون بدم.
- وای مرسی هامین! خیلی بیشتر از خیلی خوش گذشت! می‌دونی چند وقت بود شهربازی نرفته بودم؟ سینما، دوچرخه سواری، تونل وحشت... هر جایی که امروز رفتیم مدت‌ها پیش تجربه کرده بودم. این‌قدر این ور و اون ور بردی من رو که کل انرژیم تخلیه شد!
هامین تک‌خنده‌ی مردونه ای زد و با لبخندی بزرگ، منو رو از روی میز برداشت و به سمتم گرفت.
- خوشحالم که خوشحالی پرنسس من! حالا بیا غذا انتخاب کن تا انرژی تخلیه شده‌ات رو جایگزین کنیم. زیبای من همیشه باید پر انرژی باشه!
خندیدم و منو رو از دستش گرفتم. با انتخاب غذا، به گارسون اشاره‌ای کردیم و سفارشمون رو دادیم. وقتی گارسون از میزمون دور شد، هامین از جا بلند شد.
- من میرم دستشویی، زود میام.
دست داخل کیفم بردم و گوشی و هندزفریم رو درآوردم. درحالی‌که هندزفری رو به گوشی وصل می‌کردم گفتم:
- پس منم پیام‌هام رو چک می‌کنم تا بیای. شک ندارم عسل از صبح تا الان که ساعت ده شب باشه، از بس پیام داده گوشی رو منفجر کرده.
با خنده ازم دور شد. گوشی رو روشن کردم و وارد صفحه‌ی چتم با عسل شدم. با دیدن پیام‌هاش که صحت حدسم رو تایید می‌کرد ریز ریز خندیدم و مختصر براش نوشتم که با هامین بیرونم. قبل از خاموش کردن گوشی نگاهی سرسری به اطلاعیه‌هام انداختم که با دیدن اطلاعیه‌ای که خبر از پست گذاشتن هامین در اینستاگرام می‌داد، با تعجب نگاهی به ساعت انداختم. مال چندین ساعت پیش بود، حدود یک ساعت قبل از اینکه هامین به اتاقم بیاد و بیدارم کنه. با تعجب و شوقی وصف ناشدنی، اطلاعیه رو لمس کردم و وارد برنامه شدم.
عکس کاور پست که هامین رو نشون می‌داد که گیتار به دست جلوی دوربین نشسته بود، لبخند دندون‌نمام رو بزرگ‌تر از قبل کرد. از دیوار آبی رنگ پشتش، معلوم بود که توی اتاق هرمز نشسته. تا خواستم صدای گوشی رو بلند کنم، چشمم به کپشن پستش افتاد و دستم روی دکمه خشک شد. شوکه‌شده به صفحه‌ی گوشی خیره موندم و جمله‌ای که نوشته بود رو دوباره و سه باره، زیر لب زمزمه کردم:
- من اگر تو رو پیدا نمی‌کردم، گم می‌شدم... تقدیم به همه کسم، کسی که آرامش این روزهای منه.
و حرف Z که بین دو قلب قرمز رنگ قرار گرفته بود، من رو بیشتر از قبل مطمئن می‌کرد که این پست به خودِ من تقدیم شده. لبخندی ناباور نرم نرمک روی لبم قدم گذاشت و اون حیرت رو از صورتم ربود. بی‌طاقت صدای گوشی رو بلند کردم و با چشم‌هایی که از شدت شوق به اشک نشسته بود، خیره به فیلمی شدم که دوباره داشت از اول پخش می‌شد و هم‌زمان با شروع شدن آهنگ و بلند شدن صدای هامین، ناخودآگاه صدای گوشی رو بالاتر بردم و درحالی‌که توی دلم قربون صدقه‌ی صدای بم و استایل جذاب هامین می‌رفتم، برای شنیدن صداش همه تن گوش شدم.
- من نفسم بند میاد، نداشته باشم تو رو
دستمو ول نکنی بگی که تنها برو
آخه از کجا بیارم یکی مثل تو رو؟
با شنیدن این صدا و جملات پر احساس، لبخند از صورتم گریخت. بغض به گلوم چنگ زد و جای خودش رو محکم کرد. چونه‌ام از شدت بغض به لرزش افتاد و دلم برای هامین پر پر زد. هامین پر از حس بود؛ اما قصد نداشت حرفی بزنه؟ این سکوت سرشار از حس بود، پر از حرف‌های ناگفته... شاید لبریز از عشق!
- من روسیاهم، دستمو پس نزن
می‌میرم حواست نباشه به من
تو خودت جون دادی به دل بی تب و تابم.
چرا رو سیاه آخه؟ نکنه هنوز عذاب وجدان داشت؟ چون دنبال هم‌بازی بچگیش بود؟ اون حق داشت! من دلگیر نبودم. اگه قدم جلو می‌گذاشت، عقب نمی‌رفتم. هامین وصله‌ی جونم بود، چه‌طور می‌تونستم ازش دل بکنم یا این‌که حواسم رو ازش پرت کنم؟
- عاشق نبودم و تو عاشقم کردی
واسه قلب عاشقم دعوای هر دردی...
قبل از این‌که دقیقاً این جمله و حرف پشتش رو هضم کنم، یک دفعه نفس‌های گرمی رو کنار گوش چپم که هندزفری نداشت حس کردم؛ اما پیش از هر عکس‌العملی، صدای خوش‌آهنگ و شیرین هامین توی گوشم پیچید و هم‌زمان با فیلم، جمله‌ی آخر آهنگ رو کنار گوشم زمزمه کرد:
- هر موقع دلم گرفته بغلم کردی.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
با چونه‌ای لرزون و قلبی که عاشق‌تر از قبل شده بود، ناخودآگاه دست به سمت گوش راستم بردم و هندزفری رو درآوردم. آروم به طرف هامین که پشتم ایستاده و دستش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود و به سمتم خم شده بود، چرخیدم. فاصله‌ی صورت‌هامون زیاد نبود و گرمای نفسش صورتم رو مور مور می‌کرد.
- هامین؟
صدای لرزونم پر از بغض بود، بغض‌هایی که همه از سر شادی بودن و حالا همه‌ی اون‌ها میل زیاد برای شکستن و تر کردن چشم‌هام داشتن.
- آخه من قربون اون چونه‌ی لرزون و صدای بغض‌آلودت برم! جانِ دلم؟
نگاهم رو به دریای آروم نگاهش دوختم و درست وسط چشم‌هاش خودم رو پیدا کردم. فقط من اون‌‌جا بودم! در یک لحظه همه‌‌ی حرف‌های نگاهش برام خوانا شد.
- اگه همین‌جا، وسط این رستوران، من محکم بغلت کنم و ببوسمت کسی چیزی میگه؟
صدای قهقهه‌های هامین که به زور سعی داشت جلوشون رو بگیره و آروم‌تر بخنده، یکی از بهترین ملودی‌هایی بود که توی تمام عمرم شنیده بودم.
- بانویِ بی‌طاقت! آخه وسط رستوران؟
مظلومانه چشم گرد کردم و اوهومی گفتم. صدای نفسش که توی سینه حبس شد رو شنیدم و بعد نگاهش بود که با شیفتگی خیره‌ی من مونده بود. بعد از چند لحظه، نفسش رو محکم بیرون داد و صاف ایستاد. با قدم های سریع به طرف گارسونی رفت و چیزی بهش گفت. گارسون که سر به نشونه‌ی تایید تکون داد، سریع به طرف من چرخید و به سمتم اومد. بی‌حرف دستم رو گرفت و کشید و به طرف در رستوران رفت. از رستوران که خارج شدیم، سوییچش رو از جیبش بیرون کشید و دزدگیر ماشین رو زد. بوق ماشین که صدا کرد، قدم‌هاش سریع‌تر شد. روی صندلی عقب ماشین نشست و من رو هم کنار خودش نشوند. در ماشین رو که بست، رو به من دست‌هاش رو از هم گشود.
- حالا بیا این‌جا و هر چه‌قدر می‌خوای دلبری کن موش موشی من!
با نفسی بند اومده و بدنی سراسر هیجان، به بغلش پریدم و اجازه دادم پوست صورتم با گرمای‌ سینه‌‌اش از خود بی‌خود بشه. دم عمیقی گرفتم و همراه با بازدمش، بغض شیرینم شکست. در حالی که اشک‌هام دونه دونه پیراهن هامین رو خیس می‌کردن، عطر تلخش رو به ریه‌هام می‌کشیدم. بوی کوبیسم دلیل آرامشم شده بود. من به این مرد، به گرمای آغوشش معتاد بودم و داشتم توی حسرت شنیدن "دوستت دارم" از لب‌های خوش فرمش می‌سوختم. چرا این رو از من دریغ می‌کرد؟
هامین بی‌حرف، دست‌هاش رو هر لحظه دور کمرم محکم‌تر می‌کرد. بوسـه‌های ریزش روی موهام می‌نشستن و آتش قلبم رو بیشتر می‌کردن. این مرد با احساس، چرا آتشِ قلب هر دومون رو آروم نمی‌کرد؟ صدای گرم و خش‌دارش، قلبم رو از جا کند:
- چرا گریه می‌کنی آخه خوشگل خانوم؟
چشم‌هام رو به هم فشردم و پیشونیم رو به سیننه‌اش تکیه دادم. قلب او هم بی قرار بود و ضربان تندش، سرم رو جلو و عقب می‌برد.
- چون... چون...
نتونستم بگم. من گریه می‌کردم چون عاشق هامین بودم. گریه می‌کردم؛ چون منتظر اعترافش بودم و اون...
- اشکالی نداره. بهتری؟
نگاهم رو به دریای چشم‌های سرمه‌ایش کوک زدم.
- اون آهنگ... خیلی محشر بود!
لب‌های لرزونم رو وادار به لبخند زدن کردم.
- ساخت خودت بود؟
لبخند کوچیکی زد. سر انگشت‌هاش که برای پاک کردن اشک روی صورتم نشست، پلک‌هام بسته شد و گرمای دستش کل تنم رو به آتش کشید. ضربان قلبم از قبل هم بالاتر رفت و هیجانی پر از آرامش مهمون سلول به سلول تنم شد.
- خیلی حس خوبی داره وقتی تو از کارهای من خوشت میاد و بهتر از اون اینه که خوشحال میشی و لبخند روی لبت می‌شینه.
دستش که از صورتم دور شد، چشم‌هام آروم آروم به دنبال دست هامین باز شدن. نگاهم از انگشت‌های مردونه‌اش به لبخند نرم و شیرینش کشیده شد.
- ساخت خودم بود، هم ملودی و هم متن، اختصاصی پرنسس چشم خاکستریم!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
نفسم رفت و دیگه برنگشت. قلبم مجنون‌وار خودش رو به سینه‌م کوبید، انگار که می‌خواست از سینه‌ام بیرون بیاد و خودش رو به آغوش هامین برسونه. چشم‌های گرد شده‌ام، ستاره‌بارون شده بودن و لب‌های خشک شده‌ام، نیمه باز مونده بودن.
- من فدای اون برق چشم‌هات بشم آخه شاهزاده‌ی قلبم! اگه بهتری بیا بریم شام بخوریم.
شوک صفتی که بهم نسبت داد، تمام تنم رو به آغوش کشید. هامین امروز قصد مجنون کردنم رو داشت؟ لرزش دست‌هام رو با مشت کردنشون مخفی کردم. این هیجان آخر من رو می‌کشت!
- نمیای؟
سری تکون دادم و نگاهم رو دزدیم. پیاده شدم و با نفسی به شماره افتاده گفتم:
- چرا، بریم.
***

هامین ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و رو به من گفت:
- دلت می‌خواد یکم قدم بزنیم؟
با ذوق، بدون حرف از ماشین پیاده شدم. بعد از این روز پر ماجرا، حالا به آرامش این قدم زدن زیر نور ماهی که اون شب کامل بود و مهتابش رو با دست و دلبازی به زمین هدیه می‌کرد، احتیاج داشتم. مدتی گذشت و هر دو بدون حرف، فقط قدم می‌زدیم. دست آخر این من بودم که یا یادآوری صبح، این سکوت رو شکستم:
- اوم، میگم هامین؟
با لبخند گرمی نگاهم کرد.
- جانِ دلم؟
- امروز صبح گفتی من تا آخر روز می‌فهمم چه روزیه.
با نگاهی به ساعت مچیم ادامه دادم:
- ولی الان ساعت یازده و چهل دقیقه‌ی شبه و من هنوز نفهمیدم! نمی‌خوای بگی؟
بدون این‌که نگاهم کنه، با لبخند به مسیرش خیره شد:
- تا چند دقیقه‌ی دیگه می‌فهمی.
با ذوقی کودکانه، دست‌هام رو به هم کوبیدم و به بالا پریدم.
- خب بگو دیگه!
ایستاد و با خنده نگاهم کرد. منم خیره بهش موندم و با سرتقی و پرسش‌گرانه منتظر جواب سوالم ایستادم. هامین وقتی دید از رو نمیرم، با دست به اطرافمون اشاره کرد:
- این پیاده‌رو، این خیابون، این درخت بید مجنون... این‌جا برات آشنا نیست؟
چند قدم ازش دور شدم و با دقت نگاهی به اطراف انداختم. با فهمیدن این‌که کجا بودیم، هینی کشیدم. خودش بود، محل تولد خوشبختی! جایی که اولین دیدار من و هامین اتفاق افتاد. بی‌توجه به قلب به تپش افتاده‌م، نگاه حیرت زده‌ام رو به سمتش نشونه رفتم.
- تمام روز برنامه‌ات همین بود؟ قرار بود بیایم این‌جا؟
هامین فاصله رو پر کرد و آروم روی موهایی که از شال بیرون افتاده بود، دست کشید. توی این شب که قلبم خود آتش بود، این همه نزدیکی داشت مجنونم می‌کرد!
- آره پرنسس مو طلاییم. امروز بیستم فروردینه، مگه نه؟
با تعجب سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم.
- این محل، محل تولد خوشبختی، دقیقا یک سال پیش تو رو به من هدیه داد. امروز میشه دقیقا یک سال که چشم‎‌های من، نگاه معصوم و خاکستری رنگ تو رو می‌شناسه!
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 39) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 2, Members: 0, Guests: 2)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا