Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
نفسم توی سینه حبس شد. حق با هامین بود، من چه‌طور این تاریخ رو فراموش کرده بودم؟ یعنی واقعا یک سال از آشنایی من و هامین و کار کردنم توی کافه جنون می‌گذشت؟ چه سال عجیب و پر ماجرایی بود! چه‌قدر زود گذشت.
به خنده افتادم و گفتم:
- پس بگو چرا امروز این‌قدر سورپرایز داشتی واسم!
هامین نرم و مردونه لبخند زد. برق نگاهش بیشتر از هر زمان دیگه‌ای بود و به راحتی می‌تونستم انعطاف و احساس رو توش ببینم. قلبِ بی‌قرارم با تکون خوردن لب‌هاش و شنیدنِ حرفش، مجنون‌تر از قبل شد:
- زیبا بانوی من؟
بند دلم پاره شد. با تموم وجودم میون مرز بی‌نفسی و بی‌قراری لب زدم:
- جونِ دلم؟
لبخندش بیشتر کِش اومد.
- به حرف‌هام خوب گوش کن خُب؟
مگه میشد بخواد و من انجام ندم؟ سرتاپا گوش شده بودم. از هیجان گلوم خشک شده بود. فقط تونستم سری به نشونه‌ی مثبت تکون بدم و برای شکار هرچه بیشتر صدای دلنشینش تماماً گوش بشم.
- می‌دونی زیبا، امشب آوردمت این‌جا؛ چون یادم می‌اندازه که بعد از دوازده سال یک کار رو به خاطر آرامش واقعیم انجام دادم، نه چیزی که به خودم تلقین کرده باشم که آرامشمه. این‌جا رو دوست دارم؛ چون بعد از کافه جنون تنها جاییه که آرومم می‌کنه.
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از من گرفت. به ماه خیره شد و در حالی که دست‌هاش رو داخل جیب شلوارش فرو می‌برد، گفت:
- چون تو تنها کسی هستی که آرومم می‌کنی!
قبلم بازی درآورد و ضربانش رو یکی در میون کرد. شوق مثل یه کودک شیطون، توی تنم بالا و پایین می‌پرید. همه‌ی سلول‌های بدنم یک‌صدا تمنای شنیدن اعتراف با اون صدای گرم رو سر داده بودن. هیجانم رو با نفس عمیق و لرزونی کنترل کردم. هامین برعکس من در آرامش کامل بود.
آروم آروم قدم برداشتم و به طرف درخت بید مجنون رفتم و زیر شاخه‌ها و برگ‌های بلندش که تا روی زمین می‌رسید ایستادم. هامین با شنیدن صدای پام، نگاه از ماه گرفت و دوباره به من نگاه کرد. لبخندی زد و چال‌های عمیقش رو به نمایش گذاشت. امشب انگار همه چیز فرق داشت که حتی دیدن چال لپش هم باعث شد دلم هُری بریزه.
- زندگی من قبل از حضور تو، معمولی و روزمره بود، ساده بود. تو اتفاق خاص زندگی ساده‌ام بودی. حضور تو توی زندگی من یه اتفاق عادی نبود.
احساساتم به قل قل افتادن و خون از زیر پوستم، به گونه‌ام حمله‌ور شد. عرق سردی روی تیره‌ی کمرم نشست. دل دل می‌کردم و حسرت شنیدن این اعتراف رو از زبون هامین داشتم. خنده‌ی ریز و پر از استرسی کردم که اون هم خندید و به طرفم اومد. کنار من، زیر شاخه‌های بید مجنون ایستاد. آروم به نوک بینیم ضربه‌ای زد و با شیفتگی گفت:
- شاید اون اوایل تا همین چند وقت پیش، اسم دوست روی تو بود و برچسبِ خورده به رابطه‌مون دوستانه؛ ولی تو حتی از روز اول برام دوست نبودی. من به کسی که هر روز چندین بار احساسم رو به طغیان می‌انداخت دوست نمیگم!
نفسم رفتی بدون برگشت رو تجربه کرد و نوک بینیم شد مقدس‌ترین جای بدنم. شیفتگی نگاهش، مثل یک بیماری مسری به نگاه منم رسید. پاهام سست شده بود و تنم زیر هجوم احساسات می‌لرزید؛ ولی وقت تسلیم شدن نبود، من باید این مرد سرسخت رو به حرف می‌آوردم. با شیطنت، لب‌هام رو جمع کردم و ابرو بالا انداختم.
هامین مردونه خندید و به چشم‌هام خیره شد. با لحنی خاص و پر از احساس که هم هیجان رو بهم می‌داد و هم آرامش، گفت:
- چی‌کار کردی با من؟ می‌دونی مهربونی‌هات چه به روز دلم آورد؟ باید تا آخرش باهام باشی! بعد از چهارده سال تنهایی، حقمه که زندگیم رو با تو بخوام!
من باهاش چی‌کار کردم؟ من کاری نکردم، اون بود که داشت با هر جمله‌اش دلم رو می‌لرزوند و یه بلایی سر قلب بی‌پناهم که خودش پناهش شده بود، می‌آورد! آروم دستم رو روی سینه‌ام گذاشتم تا بلکه ضربان قلبم کمتر بشه. هامین نفس عمیقی کشید و گره‌ نگاهمون رو باز کرد. سرش رو به طرف تنه‌ی درخت چرخوند و ادامه داد.
- همیشه صدات کردم پرنسس؛ ولی نگفتم تو کدوم پرنسس هستی. می‌دونی کدومی؟
سر بالا انداختم. هامین دوباره نگاهمون رو به هم کوک زد و در حالی که با ملایمت، با پشت دستش گونه‌م رو نوازش می‌کرد، گفت:
- تو زیبای خفته‌ای! با همون دیوارهای بلندی که دورت داشتی. من هم همون پسری‌ام که برات جنگیدم و از دیوارهات رد شدم و به حریم امنت رسیدم. تو همونی هستی که از شدت خوشگلی باطن و ظاهرت کسی به گرد پات هم نمی‌رسه و برای همین اسمت شده زیبا! زیبای خفته!
با قلبی به لرزش افتاده، خندیدم و تمام عشقم رو به نگاهم دعوت کردم. صدای هامین هم دیگه پر از عشق شده بود، یه چیز ناب!
- خیلی وقت‌ها بهت گفتم دچارتم، بدون این‌که معنی واقعیش رو بدونم. تا این‌که چند روز پیش بالاخره فهمیدم.
سرفه‌ای کرد و آروم گفت:
- چرا گرفته دلت، مثل آن‌که تنهایی؟
در یک لحظه منظورش رو فهمیدم و حیرت به نگاهم دوید. این شعر سهراب سپهری بود! بالاخره لب از لب گشودم و ناخودآگاه جمله‌ی بعدی رو با صدایی لرزون از هیجان به زبون آوردم تا این دیالوگ رو کامل کنم:
- چه‌قدر هم تنها!
هامین با دیدن همراهیم، لبخند بزرگی زد و جمله‌ی بعدی رو خوند.
- خیال می‌کنم، دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستی.
توان باز نگه داشتن چشمام رو نداشتم. پلک‌هام روی هم افتادن و از هجوم این احساس عمیق، لرزشی خفیف به تنم افتاد.
- دچار یعنی...
و هامین کلمه‌ی آخر رو با تمام احساسش گفت:
- عاشق!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
دلم لرزید و در یک لحظه، فالی که شب یلدا گرفته بودم از ذهنم گذشت. یعنی مژده‌ی حافظ به من واقعی بود؟ دست به پلاک گردن‌بندم کشیدم و جمله‌ی حک شده‌ی روش رو به یاد آوردم. انگاری واقعاً همه‌ی رویاهام داشتن جون می‌گرفتن! چشم باز کردم و آروم قدمی به عقب برداشتم. چشم‌های منتظرم روی صورت هامین و چال لپ‌های عمیقش قفل شده بود و ذره‌ای تکون نمی‌خورد.
با خم شدن سر هامین به سمتم، قلبم محکم‌تر از همیشه کوبید و نفس کشیدن رو از یاد بردم. پلک‌هام دوباره بی‌اراده روی هم افتادن‌ و مثل ماهی بیرون افتاده از آب، لب‌های خشکیده‌ام در جستوجوی هوا به هم خوردن. عطر تلخش مشامم رو پر کرد و جای اکسیژن شد برای نفس کشیدنم!
بوسـه‌ی نرم و گرمش روی گونه‌م تموم تنم رو لرزوند. مست و سست شده بودم و لرزی از سر هیجان تمام تنم رو در بر گرفته بود و من خواب که نبودم؟ بودم؟
میون دست و پا زدن لب مرز جنون، صدای گرم و لرزان از هیجانِ هامین، شد آب و نشست روی آتش دلم.
- عاشقتم زیبا، زیباترین اتفاق زندگی زشت من!
نفسم بالاخره راه بازگشت رو پیدا کرد و از سر آرامش، آروم از بین لب‌هام بیرون اومد. لذت این اعتراف، با این جمله‌ای که خودش به تنهایی برای عاشق کردنم کافی بود، توی تک‌تک سلول‌های تنم پخش می‌شد و من شیرینی‌اش رو با تموم وجودم حس می‌کردم. لرزش بی امان تنم، حالا از سر عشقی بود که نمی‌دونستم درست از کِی شروع شده؛ اما حالا به قدری زیاد بود که دیگه وجود من، بدون هامین، یه چیز غیرممکن تلقی میشد.
چشم باز کردم و نگاهم توی سرمه‌ای‌های هامین که حالا پر از نگرانی و اضطراب شده بودن، قفل شد. ناخودآگاه دلم لرزید، لرزشی که بس شیرین بود. لبخند کوچیکی به لبم اومد. بالاخره خودِ این مرد نگاهش رو برای من هجی کرد!
- بریم خونه هامین؟ من خسته‌ام!
و آروم قدمی عقب کشیدم. چشم‌های هامین از سر تعجب گشاد شده بودن. انتظار این واکنش رو از منی که دست دلم پیش خودش که هیچ، پیش همه رو بود، نداشت. مات و گیج، قدم‌هام رو که به سمت ماشین می‌رفت، دنبال کرد. به ماشین که رسیدم، بالاخره به خودش اومد. با حالتی ترسیده و پیشونی‌ای که دونه‌های درشت عرقِ سرد روش برق می‌زد، به سمتم دوید. بی‌هوا دست دور کمرم انداخت و بلندم کرد. جیغی هیجان‌زده کشیدم و خندیدم. روی کاپوت نشوندم و خودش جلوم ایستاد. دست‌هاش رو دو طرف من روی کاپوت گذاشت و انگار که ایستادن براش سخت باشه، روی دست‌هاش تکیه کرد.
- یه چیزی بگو دختر!
دریای نگاهش دوباره متلاطم شده بود. لبخند مرموزی زدم. کمی اذیت کردنش که به جایی برنمی‌خورد! دستمالی از کیفم درآوردم و آروم آروم مشغول پاک کردن عرق پیشونیش شدم که مطمئن بودم از شدتِ استرسه. با ناز به حرف اومدم و بله! من قصد جونش رو کرده بودم!
- خب چی بگم مثلاً؟ خسته‌ام دیگه، خوابم هم میاد. می‌خوام برم خونه.
یکی از دست‌هاش از کاپوت جدا شد و دست من رو گرفت. بدون قطع کردن تماس چشمی‌مون، آروم بوسـه‌ای روی انگشت‌هام زد. نفس‌هاش بریده بریده و نگاهش دوباره پر از شیفتگی شده بود.
- جونم به فدات! نمی‌خوای جوابی به من بدی؟ من بلاتکلیفم! نذار توی برزخ دست و پا بزنم.
صدای بمش، از همیشه بم‌تر شده بود. ضربان قلبم که تازه به آرامش رسیده بود، دوباره بالا رفت. تنم از شدت شادی و عشق، مورمور می‌شد. گوشه‌ی لبم رو گزیدم و با خنده‌‌ای ریز گفتم:
- تو کِی رسیدی بلاتکلیف باشی؟ تازه چند دقیقه‌ است که... گفتی!
هامین از خجالتم خندید. خنده‌ای خیلی آروم که دلم رو لرزوند. خیلی وقت بود که کوچک‌ترین حرکاتش هم دلم رو می‌لرزوند.
- همین چند دقیقه‌ هم مثل جهنمه. همش میگم نکنه دوستم نداشته باشه؟ نکنه دلش رو یکی دیگه...
حرفش رو خورد و با کمی خشم، دندون‌هاش رو روی هم سابید. نفسش رو با حرص بیرون داد که دل بی‌طاقتم، به دستم فرمان بازی با موهای خوش‌رنگش رو داد و دست من هم که حرف گوش‌کن! انگشت‌هام لا به لای موهاش فرو رفت.
- دست من و دلم خیلی وقته که رو شده. تو که خودت خوب می‌دونی!
نفس کشیدن براش سخت شده بود، حسش می‌کردم. لحن پر از نازم و این انگشت‌هایی که تار به تار موهاش رو به بازی گرفته بودن، اکسیژنی براش باقی نمی‌گذاشتن! سرش که روی پام نشست، آروم سرش رو نوازش کردم.
- حسرت به دلم نذار پرنسسم. بگو، بذار آروم بگیرم!
درکش می‌کردم. من خودم مدت‌ها توی آتش حسرت سوخته بودم و مگه دلم می‌اومد که اجازه بدم هامین حسرت‌های من رو تجربه کنه؟ دست که از موهاش عقب کشیدم، سرش رو بلند کرد. چشم به چشمام دوخت و من خجالت‌زده نگاه دزدیدم. به جایی حوالی سینه‌اش چشم دوختم و نفسم رو لرزون بیرون دادم.
- هامین من می‌ترسم. هم از آینده‌ی با تو، و هم از آینده‌ی بی تو.
چند لحظه‌ای مکث کردم و لب گزیدم. با نیم نگاهی به چشم‌هاش، دیدم که تموم استرس و ترس وجودش توی نگاهش لونه کرده. دل عاشقم اجازه نداد بیشتر از اون اذیتش کنم. با نفسی عمیق، تمام عشقم رو به بزم صدام دعوت کردم و آروم و با احساس گفتم:
- اما... اما من آینده‌ی با تو رو بیشتر دوست دارم. آخه تو تنها آدمی هستی که بین شونه‌هات و توی حصار بازوهای قویت، بهم حس امنیت می‌دی. آخه راستش به قول نادر ابراهیمی، نمی‌شود تو باشی، من عاشقِ تو نباشم!
سکوتش رو که دیدم، نگاهم رو دوباره به سمت دریای چشم‌هاش کشوندم. چشم‌هاش پر از حیرت و آرامش بودن. خبری از استرس قبلی نبود و عشقِ توی نگاهش، دلم رو نوازش می‌کرد. همون‌جور خیره و توی شوک مونده بود. با تک‌خنده‌ای گفتم:
- دوستت دارم هامینم!
همین جمله کافی بود تا از شوک خارج بشه و از ته دل قهقهه بزنه. بی‌هوا دست دور کمرم انداخت و من رو چند دوری توی هوای چرخوند. صدای جیغ هیجان‌زده‌م که بلند شد، آروم من رو روی زمین گذاشت و این‌بار در آغوشم گرفت. صدای خنده‌های هر دومون تا آسمون هفتم می‌رفت. خدا بهمون لبخند می‌زد و من حس می‌کردم حتی ماه هم به خوشبختیم حسودی می‌کنه.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
***

- زیبای خفته‌ی من، بیدار نمیشی؟
انگشت‌هایی که لای موهام به رقص دراومده بودن، قلبم رو پر از حس خوب می‌کردن. لبخندی زدم و بدون باز کردن چشم‌هام، با صدایی گرفته از خواب گفتم:
- تا وقتی داری نازم می‌کنی که دلم نمیاد چشم‌هام رو باز کنم!
خنده‌ی مردونه‌اش دلم رو به لرزیدن وا داشت. دستش رو از روی موهام به گونه‌ام کشوند و با پشت دست، لطفِ نوازشش رو نثار گونه‌ام کرد.
- شما چشم‌های خوشگلت رو باز کن، من قول میدم بازم نوازشت کنم. دلم واسه نگاهت تنگ شده دختر!
باز هم کوتاه نیومدم و با چشم‌های بسته، ریز ریز خندیدم.
- از دیشب تا حالا؟
با بی‌طاقتی و لحنی پر از شیفتگی گفت:
- تو بگو یه ساعت! من طاقت ندارم نگاهت از من دور باشه.
از ذوق زیادم لب گزیدم و با لبخندی که هیچ رقمه نمی‌شد جلوی بزرگ‌تر شدنش رو گرفت، آروم چشم باز کردم. سرمه‌ای‌های مشتاق هامین و لبخند مردونه و چال‌های گونه‌اش، بهترین صحنه‌ای بود که به محض باز کردن چشم‌هام می‌تونستم باهاش رو به رو بشم.
- هامین؟ اتفاقات دیشب که رویا نبود، بود؟
با لبخند و بدون حرف، اشاره کرد که روی تخت بشینم. بالشت‌ها رو پشتم صاف کرد و من رو پشت به تاج بلند تخت، به بالشت‌ها تکیه داد. خودش هم کنارم نشست و سینی‌ای پر از وسایل صبحونه رو از روی پاتختی برداشت و روی پاهام گذاشت.
- حالا که تک‌تک لقمه‌های صبحونه‌ات رو همین‌جا، از دست شوهرت خوردی، می‌فهمی که همه چیز واقعیِ واقعی بود!
با لقمه‌ای که جلوی دهنم گرفته شد، از فکر خارج شدم و نیم‌نگاهی به چهره‌ی مهربون هامین انداختم. لبخندی لبم رو زینت داد و ناخودآگاه لب‌هام رو از هم فاصله دادم. لقمه رو که قورت دادم، سرم رو به طرف هامین چرخوندم. نازی به صدام دادم و با شیطنت گفتم:
- تو که هنوز شوهر من نیستی! فقط به احساست اعتراف کردی، منم احساسم رو گفتم. دیگه این وسط مراسم خواستگاری و عقد و عروسی و این داستان‌ها کجا رفت؟
لقمه‌ی دیگه‌ای رو با آرامش داخل دهنم گذاشت و دست دیگه‌اش رو به سمت سرم برد. انگشت‌هاش بین تارهای موهام لیز خوردن و نگاهش با عشق و لذت توی صورتم به رقص دراومد. سرش رو کمی جلو کشید و در چندسانتی‌متری صورتم توقف کرد. نفس‌های گرمش روی صورتم پخش و نگاهش بین خاکسترهای چشمام جابه‌جا شد. پچ‌پچ آرومش خجالتی توأم با عشق رو به وجودم هدیه کرد.
- اگه شوهرت نبودم، الان نمی‌تونستم این موهای خوشگل و طلاییت رو ببینم و نوازششون کنم!
بدون مکث عقب کشید و صاف نشست. به گرفتن لقمه‌ی دیگه‌ای مشغول شد و با بی‌تفاوتی، انگار که بدیهی‌ترین مسئله‌ی جهان رو مطرح می‌کنه، گفت:
- بعدشم تو اول و آخرش مالِ خودمی!
پشت دست‌هام رو روی گونه‌های داغ شده‌م گذاشتم. هامین زیر چشمی نگاهم کرد و آروم خندید. لقمه‌ای که گرفته بود رو به دستم داد و صدای بمش ولوله توی قلبم به پا کرد:
- مگه قرار نبود دیگه از من خجالت نکشی؟
لقمه رو به سرعت بلعیدم و با دهن پر و حرصی شده گفتم:
- منم گفتم که دست خودم نیست!
کنترل خنده‌اش رو از دست داد و قهقهه‌ی خنده‌اش اتاق رو پر کرد. دست پشت گردنم انداخت و با جلو کشیدن سرم، لطفش رو نثار پیشونیم کرد و بوسـه‌ای روی اون گذاشت. لبخند بزرگی لبم رو به اسارت گرفت و سرم بین شونه و سرش، یه جایی میون گردنش، جا خوش کرد. دستش از پشت گردنم، به دور شونه‌هام لیز خورد و من رو با یک دست در آغوش گرفت. دست دیگه‌اش به تقلا افتاد و قبل از این‌که بفهمم داره چی‌کار می‌کنه، لقمه‌ی بعدی جلوی دهنم گرفته شد.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
مدتی گذشت و لقمه‌های کوچک هامین یکی بعد از دیگری وار معده‌ام شدن تا این‌که متوجه شدم خود هامین چیزی نمی‌خوره. همون‌طور که به هامین تکیه زده بودم، آروم دست دراز کردم و لقمه‌ی کوچیکی گرفتم. دستم رو که جلوی دهن هامین بردم، نگاه متعجبش بین لبخندم و لقمه‌ای که توی دستم بود جابه‌جا شد. لبخندی نرم نرمَک لبش رو در بر گرفت و لقمه‌اش رو با لب‌هاش از دستم گرفت و درست مثل اولین باری که لقمه به دهنش گذاشته بودم، بوسـه‌ای به نوک انگشت‌هام زد. با خنده‌ای ریز، دوباره سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و به این ترتیب تا پایان صبحانه، من و هامین برای همدیگه لقمه گرفتیم. با پایان صبحانه بالاخره از دلچسب‌ترین آغوش زندگیم دل کندم و با برداشتن سینی، از تخت پایین رفتم.
- ممنون هامین، خیلی چسبید. فکر کنم خوشمزه‌ترین صبحانه‌ی عمرم بود.
و تک‌خنده‌ای زدم که هامین هم از تخت پایین اومد و در حالی که مشغول مرتب کردنش شد، گفت:
- این تازه اولش بود خانومِ من.
و با لبخند نیم نگاهی حواله‌ام کرد. نگاهم روی نیم‌رخش ثابت موند و دلم با شنیدن جمله‌اش مهمون زلزله‌ای دیگه شد. شکوفه‌ی لبخند روی لبم شکفته شد و متفکرانه گفتم:
- هوم، پس قراره خیلی شیرین و دلچسب بشه.
دست از کار کشید و درحالی‌که با قیافه‌ای متعجب نگاهم می‌کرد، ابرو بالا انداخت و گفت:
- چی؟
ریز خندیدم و مستقیم به چشم‌های خوش‌رنگش چشم دوختم.
- ادامه‌ی زندگیم همراه تو!
چشم‌هاش از قبل هم متعجب‌تر و گشادتر شدن و چند لحظه‌ای گذشت تا از اون شوک بیرون بیاد و با لبخندی ناباور، بی‌هوا در آغوشم بگیره.
- شیرین‌ترین روزهایی که هر کسی می‌تونه تجربه کنه رو برات می‌سازم شیشه‌ی عمرم!
با خنده، سرم رو به سینه‌اش فشردم و با نفس‌های عمیق و پی در پی عطر تلخ و آرامش‌بخشش رو به ریه‌هام هدیه کردم. بعد از چند ثانیه، سرم رو از آغوشش فاصله دادم. با سر به سینی صبحانه که هنوز در دستم بود اشاره کردم و به طرف آَشپزخونه راه افتادم تا ظرف‌ها رو بشورم.
- امروز قراره چی‌کار کنی؟ میری شرکت یا کافه؟
یکی از صندلی‌های آشپزخونه رو عقب کشید و نگاه خیره‌اش رو به منی دوخت که شروع به کف زدن به ظرف‌ها کرده بودم.
- اوم، امروز... امروز قراره خانومم رو ببرم تا با یه سری‌ها آشنا بشه.
سعی کردم لذت شنیدن خانومم رو از زبون هامین، که حالا توی همه‌ی وجودم جاری شده بود رو نادیده بگیرم و به ادامه‌ی جمله‌اش توجه کنم.
- کجا؟ با کی؟
لبخند مرموزی زد و گفت:
- می‌فهمی!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
***
با تعجبی که از دیدن برج بلند رو به روم توی وجودم نشسته بود و حالا داشت توی تک‌تک اجزای صورتم نمود پیدا می‌کرد، سر عقب بردم و تلاش کردم انتهای این برج سر به فلک کشیده رو از میون ابرهای پنبه‌ای و سفید رنگ پیدا کنم.
- یعنی کل این برج شرکت توئه؟
انگشت‌های دست راستش رو بین انگشت‌های دست چپم قفل کرد و با مهربونی خندید.
- معلومه که نه خانوم! فقط دو طبقه‌ی آخر شرکت ماست.
با تعجبی از سر شنیدن "ما"، ابرو بالا انداختم و در حالم که سرم رو به طرف می‌چرخوندم، کمی روی شونه‌ام خمش کردم.
- شرکت ما؟ نگفته بودی شریک داری که!
با مهربونی و خنده‌ای که از نگاهش هم مشخص بود، به پشت دستم بوسـه‌ای زد و این بار نگاهش عشق رو تجلی کرد.
- گفتن داره این‌که تو خیلی وقته شریکِ ریز به ریز زندگیمی؟
داغ شدن گونه‌هام رو حس کردم و نگاه خجالتی‌ام رو به سمت گردن و یقه‌اش کشوندم. لبخندی بی اراده روی لب‌هام شکوفه زد و این همه شیرینی انگار هدیه‌ای بود که خدا به جبران گذشته‌ی تلخم بهم داده بود.
- بریم داخل موش موشی خجالتی؟
اوهومی گفتم و با کشیدن شدن دستم، به دنبالش راه افتادم. آسانسور برج ما رو به طبقه‌ی آخر رسوند. با پیاده شدن از آسانسور، نگاهی به اطراف انداختم. توی اون طبقه فقط یک در درست رو به روی آسانسور با فاصله‌ی چند قدم قرار داشت که باز بود و کنار در روی دیوار تابلوی طلایی شرکت هامین خودنمایی می‌کرد. در سمت چپ راه پله‌ای قرار داشت که به پشت بوم می‌رفت و کنار نرده هم یه گلدون بلند گذاشته شده بود.
- شرکت ابریشم خاتون؟
دستش رو پشت کمرم گذاشت و با لبخندی گفت:
- خاتون اسم مادربزرگمه. آماده‌ای؟
لبخند پر استرسی که زدم، جواب مثبت به سوالش بود. لبخند به آنی از روی لب‌هاش پاک شد و جدیتی باور نکردنی صورتش رو در بر گرفت. با اخمی محو، هم‌گام با هم قدم به داخل شرکت گذاشتیم. دیوارهای تماماً سفید با طرح خط‌های در هم با رنگ طلایی و پارکت چوبی، نمای جالبی به فضا داده بود. دیواری بیرونی شرکت که به طرف پشت شرکت دید داشت، کاملاً شیشه‌ای بود و زیبایی وصف‌ناپذیر باغ پشت شرکت رو به نمایش می‌گذاشت. درخت‌هایی که حالا بدون برگ بودن و شاخه‌های خالی‌شون در هم پیچیده بودن و انتظار بهار رو می‌کشیدن تا با شکوفه‌های ریز و زیبای بهاری، خودشون رو زینت بدن.
با چشم‌های گردشده و لبخندی ناباور، سرم رو به اطراف می‌چرخوندم و تمام فضا رو نگاه می‌کردم. هامین مستقیم به سمت میز چوبی‌ای قدم برداشت که پشت به دیوار شیشه‌ای قرار داده شده بود و در دیوار سمت راستش، دو در با ترکیبی از رنگ‌های قهوه‌ای و طلایی قرار داشت. به محض رسیدنمون به میز، مردی که پشت میز مشغول انجام کارهاش بود، از جا برخواست.
- سلام جناب راستین، خوش اومدین.
هامین سری تکون داد.
- سلام آقای احمدی. پدرام توی اتاقشه؟
چشم‌هام با شنیدن اسم پدرام برقی زد و با لبخندی ذوق‌زده به هامین خیره شدم و منتظر موندم.
- بله آقا.
نگاه هامین به صورت پر از ذوق من کشیده شد. رنگ خنده به نگاهش ریخته شد و لبخند کوچیکی زد.
- باشه، می‌ریم می‌بینیمش.
و دستش رو دور کمرم حلقه کرد. با نفسی عمیق، چشم از خنده‌ی شاد من گرفت و دوباره به آقای احمدی که حالا متوجه شده بودم منشی هامینه، خیره شد.
- آقای احمدی تا نیم ساعت دیگه همه‌ی کارمندها رو توی سالن طبقه‌ی پایین جمع می‌کنی، باید چیزی رو به همه اعلام کنم. خودت هم حضور داشته باش.
آقای احمدی سری تکون داد و به سرعت چیزی رو روی کاغذی یادداشت کرد.
- چشم آقا.
قدم‌های هامین از میز دور شد و به طرف درهایی رفت که روی دیوار سمت راست بودن. جلوی درها ایستاد و رو به من کرد.
- اول می‌خوای پدرام رو ببینی؟
با ذوق سرم رو بالا و پایین کردم.
- میشه اول خودم برم داخل؟ می‌خوام واکنشش رو ببینم.
لبخند زد و با برداشتن دستش از دور کمرم، به در سمت راست اشاره کرد. لبخندی دندون نما زدم و با تقه‌ای به در، آروم در رو باز کردم و سرم رو داخل بردم.
- ببخشید، من دنبال داداش پدرام می‌گردم، شما ندیدینش؟
سرش رو بالا آورد و با دیدنِ من، شوق به نگاهش دوید. سریع از جا بلند شد و به طرفم اومد.
- زیبا! سلام!
با خنده داخل رفتم و با دعوت دست پدرام، روی مبل جا خوش کردم.
- سلام! چه‌طوری؟
تک‌خنده‌ای ناباورانه زد و دستش رو بین موهاش کشید.
- با دیدن زیبا خانوم دیگه عالی‌ام. تو کجا، این‌جا کجا؟
شالم رو روی سر مرتب کردم و با خنده گفتم:
- والا دیگه دیدم تو بی‌معرفت شدی، سری به من نمی‌زنی، هامین رو تعقیب کردم، یواشکی پا شدم اومدم شرکت.
حیرت‌زده و با چشم‌هایی گرد شده گفت:
- یواشکی اومدی؟
تقه‌ای به در خورد و پشت سرش هامین وارد اتاق شد. به پدرام که به خاطر ورودش بلند شده بود اشاره کرد بشینه و درحالی‌که روی مبل کناری من جاگیر می‌شد، با خنده گفت:
- گرچه همچین کاری از این دختر شیطون بعید نیست؛ ولی استثنائاً این بار رو سر به سرت گذاشت، خودم آوردمش.
پدرام نفس راحتی کشید و خندید. ربع ساعتی رو به حرف زدن با پدرام گذروندیم. با شروع شدن کلافگی و بی‌قراری‌های هامین، فهمیدم که وقت رفتنه و می‌خواد قبل از جمع شدن کارمندها توی سالن کمی با من تنها باشه. با بهونه‌ای از پدرام خداحافظی کردیم و مقصد بعدیمون، اتاق مدیریت یا همون اتاق هامین بود که درست کنار اتاق پدرام قرار داشت و مثل اتاق اون و مثل فضای بیرونی، یکی از دیوارهاش تماماً شیشه‌ای بود و منظره‌ی همون باغ رو نشون می‌داد.
- خب هامین خان، نمی‌گی چی‌شده؟
دستم رو گرفت و با هم روی مبل نشستیم.
- تا ده دقیقه‌ی دیگه قراره همسرم رو به همه‌ی کارمندهای شرکتم معرفی کنم و بگم که از این به بعد زیبا خانم هم این‌جا همه کاره‌ است!
چشم‌های گرد شده‌ام، حجم شوکی که بهم وارد شده بود رو نشون می‌داد.
- چی‌شد؟
هامین با دیدن حیرتم خندید. موهام رو زیر شالم هل داد و گفت:
- قراره تو رو به همه معرفی کنم. حالا چیزی می‌خوری بگم برات بیارن؟
با درک هدف هامین، لحظه‌ای نفسم بند اومد و بعد جیغم به هوا برخواست.
- هامین، می‌فهمی داری چی میگی؟ هنوز هیچی بین ما رسمی نیست، حتی خانواده‌ات خبر ندارن، بعد تو می‌خوای من رو معرفی کنی به کارمندهات؟
هامین با لبخندی آسوده، با بی‌خیالی روی مبل لم داد.
- خب پس فکر کردی مقصد بعدی‌مون بعد از شرکت کجاست؟ می‌ریم تو رو به خانواده‌ام معرفی کنم دیگه!
سرم رو توی دستم گرفتم.
- کلاً زده به سرت.
دستم رو از روی سرم برداشت و میون مشتش گرفت و با این کار باعث شد به به چشم‌های آرومش نگاه کنم.
- به سرم نزده، عاشق شدم!
نفس‌هام عمیق‌تر شد تا بوی خوش کوبیسم رو به ریه‌هام دعوت کنم. گونه‌هام داغ شدن و سرخی لپم، هامین رو به خنده انداخت. دستم رو از میون مشتش بیرون کشیدم و پشت دست‌هام رو روی گونه‌هام گذاشتم. آروم موندن زیر نگاه عاشقش سخت بود، دیوونگیِ توی دریای چشم‌هاش، دلم رو به تپش می‌انداخت. سر بالا بردم و عشقی که توی قلب ضربان گرفته‌ام جمع شده بود رو به نگاهم کشیدم. با دیدن نگاه شیفته‌ام لبخند زد و لحظه‌ای بعد، لب‌های خوش فرمش رو پیشونیم ردِ بوسـه انداخته بود.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
*هامین*
ماشین رو قفل کردم و به طرف زیبا که با دهن باز و چشم‌های گرد به عمارت خیره شده بود رفتم. کنارش ایستادم و صورتش رو از نظر گذروندم. این تعجب چهره‌اش رو به شدت نمکین کرده بود و حق هم داشت که این همه تعجب کنه. با لبخند خیره به نیم‌رخش شدم و صداش زدم:
- پرنسسِ من؟
بدون این‌که به طرفم برگرده، با لحنی پر از حیرت گفت:
- هامین این قصر مال پدربزرگ توئه؟
لپش رو با لذت کشیدم و خنده به صدا و لحنم دوید:
- بله!
اخم کرد و درحالی‌‌که لپش رو با انگشت ماساژ می‌داد، پشت چشمی نازک کرد. با نازی که از دیشب ناخودآگاه به لحن و حرکاتش اضافه شده بود گفت:
- دردم اومد.
انگار این اعتراف ناخودآگاه اون رو لوس‌تر و پر از ناز کرده بود و من دیوونه‌ی این کارهاش بودم و بی‌طاقتش می‌شدم. دست دور بازوش انداختم و به طرف خودم کشیدمش و با عشق روی همون لپش رو بوسیدم. سرم رو کنار گوشش بردم و زمزمه کردم:
- تو همین‌جوری دلبر هستی، نمی‌خواد بیشتر از این منِ بیچاره رو بی‌طاقت کنی!
خنده‌ای ملیح کرد و ازم جدا شد. درحالی‌که شالش رو روی سرش مرتب می‌کرد، پرسید:
- قراره راجع به من چی به خانواده‌ات بگی؟
یقه‌ی پیراهن سفیدم رو صاف کردم و کتم رو که تا الان روی دست گرفته بودم، تن زدم. با نفسی عمیق جواب دادم:
- با پستی که دیروز صبح به افتخار زیبا بانوم گذاشتم، یه جورایی اعلام کردم که من یکی رو دارم. همه‌ هم پست رو دیدن و مطمئنم الان همشون منتظرن تا من دست خانومم رو بگیرم و بیارم و معرفیش کنم. از طرفی، باید مادرجون رو هم راضی کنیم، پس واضحه که شما به عنوان همسر آینده‌ی بنده معرفی میشی.
با حواس پرتی، سرش رو روی شونه خم کرد و گفت:
- برای چی باید راضیشون کنیم؟
چشم‌های درشت و پر از سوال و تعجبش دلم رو زیر و رو کرد. لبخند روی لبم نشست و ضربه‌ای آروم روی نوک بینی‌ش زدم.
- با اجازه‌تون وقتی من بخوام رسماً بیام خواستگاریت، باید بزرگ‌ترم همراهم باشه یا نه؟
با شنیدن حرفم، با لبخند لب گزید و سرخ شد؛ ولی طولی نکشید که نگرانی جای شرمش رو گرفت و پر از تشویش پرسید:
- اگه از من خوششون نیومد چی؟ اگر راضی نشد؟
- اولاً هیچ کسی نیست که از یه فرشته‌ی زمینی خوشش نیاد.
لبخند بزرگ و ذوق نگاهش، برای شیرین کردن کل روزم کافی بود. قدمی نزدیکش شدم و ادامه دادم:
- دوماً، اگر هم راضی نشد...
لحظه‌ای مکث کردم و نفس عمیقی کشیدم. دستش رو گرفتم و آروم گفتم:
- تو ناراحت میشی اگه من تنها بیام خواستگاریت؟
حیرت مثل پرنده‌ای سبکبال به نگاهش پر زد و با تعجب پرسید:
- یعنی نظر مادرجونت برات مهم نیست؟
- نه این‌که مهم نباشه؛ ولی خب من که تو رو خوب می‌شناسم و مادرجون هم توی عاشق شدن من نقشی نداشته. اون زیادی سخت‌گیره و اکثراً دلایل غیر منطقی‌ای هم داره. پس اگر بخواد با یه دلیل غیر منطقی راضی نشه، منی که سال‌هاست مستقل شدم، مجبور می‍شم به تنهایی برای خودم تصمیم بگیرم.
گوشه‌های لبش پایین رفتن و مظلومانه بهم خیره شد. آروم گفت:
- ولی من دلم نمی‌خواد کاری رو بدون رضایت ایشون انجام بدیم، هرچی که باشه ایشون بزرگ‌تر توئه!
لبخندم عمیق شد. این دختر تا کجا می‌خواست با خوش‌قلبی‌ها و مهربونی‌هاش من رو بیشتر مجذوب خودش کنه؟ پشت دستم رو روی گونه‌ش کشیدم و گفتم:
- هرچی خانومم بگه. با هم راضیش می‌کنیم دِلَکَم.
با لبخند بزرگ و کودکانه‌اش، دلم ضعف رفت و با بی‌طاقتی دستش رو کشیدم و به سمت در رفتم:
- دِ آخه نکن این‌جوری! بیا بریم، دیوونه‌ام کردی تو.
زنگ در رو زدم و در باز شد. از حیاط بزرگ و پر از دار و درخت عمارت گذشتیم و به ساختمون رسیدیم.
- سلام آقا، خوش اومدین. کتتون رو در میارین؟
با جدیت رو به مستخدم کردم و گفتم:
- نه، می‌تونی بری. فقط قبلش همه رو خبر کن که من اومدم. ما توی پذیرایی منتظریم.
چشمی گفت و مسیر اتاق‌ها رو در پیش گرفت. رو به زیبا کردم و لبخند دوباره لبم رو به آغوش کشید. دستش رو میون مشتم جا دادم و هر دو به سمت سالن پذیرایی رفتیم. طولی نکشید که صدای دلتنگ عمه سارا قبل از خودش به سالن رسید و توی گوشم پیچید:
- خوش اومدی هامینم!
از جا بلند شدم و عمه رو که قبل از دیگران وارد سالن شده بود در آغوش گرفتم. پشت سر عمه سارا، عمه ساره، عمو ساسان، زن عمو و همسرهای عمه‌ها هم وارد سالن شدند. تک‌تک با همگی سلام و احوال‌پرسی کردم و تازه متوجه جای خالی بچه‌ها شدم.
- بچه‌ها کجا موندن پس؟
عمه ساره که حالا روی مبل نشسته بود، جواب داد:
- شایان رفته میدون انقلاب، یه چندتا کتاب می‌خواست. افسانه ناخوش احواله و داره استراحت می‌کنه. دیبا و دریا هم الان میان.
هنوز حرف عمه ساره تموم نشده بود که صدای جیغ و سر و صدای دوقلوهای عمو ساسان اومد و بعد خودشون وارد سالن شدن. دیبا نرسیده شروع به شاخ و شونه کشیدن کرد و با حالتی تهدیدگونه گفت:
- هامین به نفعته که اون آرامش خانومت هم همراهت باشه؛ وگرنه...
دریا که پشت سر دیبا وارد سالن شد و زیبا رو دید که مودبانه منتظر مونده بود تا توسط من معرفی بشه، جیغ خفیفی زد و درحالی‌که به طرفش می‌دوید، با ذوق حرف دیبا رو قطع کرد:
- زیبا جونم هم که این‌جاست!
و زیبا رو در آغوش کشید. زیبا هم با خنده با دریا سلام و احوال‌پرسی کرد که دیبا هم جلو رفت و به واسطه‌ی دریا با زیبا آشنا شد. همون‌طور که انتظار داشتم، عمه‌ها سوال و جواب رو شروع کردن:
- نمیگی این خانوم خوشگل کیه؟
دستی به چونه‌دم کشیدم و با خنده گفتم:
- به قول این دختره‌ی وروجک همون آرامش خانوم!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
لبخند مرموزی بین تمام اعضای جمع رد و بدل شد. معنی لبخندهاشون پر واضح بود و من هم قصد نداشتم کسی رو از افکارش در بیارم. همون‌طور که همه منتظر خیره به من مونده بودن، به طرف دخترها که کمی دورتر ایستاده بودن برگشتم و دست زیبا رو گرفتم و به دوقلوها گفتم:
- اگه اجازه بدین من یه چند لحظه خانومم رو قرض بگیرم!
و بی‌توجه به جیغ متعجب دخترها که در کل سالن پیچید، دست زیبا رو کشیدم و جلو بردمش.
- خب امروز اومدم این‌جا که این بانو رو به همه معرفی کنم، برای همین خواستم همه توی سالن جمع بشید. این بانو، خانم زیبا دادخواه هستن، همسر آینده‌ی من!
لب‌های همه کش اومد و چهل چراغ ذوق و شادی در چشم‌هاشون روشن شد. صدای زیبا زودتر از بقیه به گوش رسید:
- سلام، خوشبختم!
و دستش رو به طرف عمه سارا دراز کرد؛ اما عمه با شوق زیبا رو به آغوشش کشید.
- سلام عروس گلم! خوش اومدی.
از دیدن چشم‌های گرد شده‌ی زیبا خنده‌ام گرفت. دستی به صورتم کشیدم تا خنده‌ام رو کنترل کنم. زیبا با دیدن من به خودش اومد و دستش رو دور عمه حلقه کرد. طولی نکشید که همه با زیبا آشنا شدند و بعد درحالی‌که روی مبل‌ها نشسته بودیم، زیبا رو مورد هجوم سوال‌های ریز و درشتشون قرار دادن. زیاد نگذشته بود که صدای شایان، پسر شوخ و بازیگوش عمه سارا که یکی دو سالی از من کوچک‌تر بود، خونه رو برداشت:
- آی اهل خونه کجایین؟ بیاین که شایانتون هلاک شد!
عمه سارا بدون این‌که چشم‌های مشتاقش رو از زیبا جدا کنه، صدا بلند کرد و گفت:
- شایان مسخره بازی در نیار، دست‌هات رو بشور و بیا سالن پذیرایی که مهمون داریم.
این بار صدای شایان پر از حرص شد، حرصی که همه‌مون می‌دونستیم ساختگیه:
- بله، ماشین هامین خان رو جلوی در دیدم. موندم من پسرتونم یا اون؟ از صبح تا حالا یه سره داشتم راه می‌رفتم، بعد تهش هم که میام خونه من هیچ کسی نمیاد استقبالم!
با خنده از جا بلند شدم و به سمت در ورودی رفتم. شایان با دیدنِ من چشم چرخوند و صورتش رو برگردوند.
- برو، من حرفی با تو ندارم، هوویِ بدقواره!
خندیدم و دستم رو به شونه‌اش کوبیدم.
- کم چرت و پرت بباف، مهمون من نیستم.
شایان یه دفعه به سمتم چرخید و با ذوق بیش از حدی که معلوم بود ساختگیه، آروم گفت:
- آخ آره، یه کفش زنونه هم دیدم. مهمون‌مون دختره؟ واسم زن آوردی؟ دستت درد...
حرفش رو قطع کردم و با اخم غریدم:
- شایان!
خیره به اخم‌ها و صورت جدی من، ابرو بالا انداخت و صورتش رو کمی جمع کرد.
- ووی، آن‌چنان اخم کرده که آدم خودش رو خیس می‌کنه! چیه خب؟
- بچه جون، مهمون همسر آینده‌ی منه!
یک دفعه ماتش برد و انگار که این‌بار تعجبش واقعی بود. چند لحظه‌ای گذشت تا از شوک خارج شد و لبخند بزرگی صورتش رو زینت داد و با شادی گفت:
- بالاخره زیبات رو پیدا کردی؟
لبخند زدم و با خودم فکر کردم من چه‌طور توی این مدت شایان رو از یاد برده بودم؟ شایانی که تمام دوران نوجوونیم رو باهاش گذرونده بودم و او هم مثل باقی بچه‌های این عمارت هم‌رازم شده بود و از زیبای کودکی‌هام خبر داشت.
- پیداش کردم؛ اما اون قرار نیست همسر آینده‌ام باشه.
ابروهاش بالا پرید و چشم‌هاش گرد شد که ادامه دادم:
- ازدواج کرده بود. من هم عشق واقعیم رو با یکی دیگه پیدا کردم.
دست به سینه شد و یک طرف لبش بالا رفت:
- مشتاق شدم ببینم این بانو کیه که تونسته فکر اون دختر رو از سرت بندازه؟
با خنده به طرف دستشویی هولش دادم و گفتم:
- اتفاقا اسم این بانو هم زیباست. تند دست‌هات رو بشور و بیا باهاش آشنا شو.
تا چند دقیقه‌ی بعد، شایان هم کنار ما توی سالن پذیرایی نشسته بود و با زیبا آشنا می‌شد. کمی که گذشت، از جا بلند شدم. توی این سال‌ها اخلاق مادرجون رو از حفظ شده بودم و می‌دونستم اون به دیدنم نمیاد و خودم باید به اتاقش برم.
- با اجازه از همه، اگر اجازه بدین، ما بریم مادرجون رو هم ببینیم.
دیبا زودتر از بقیه با تعجب به حرف اومد:
- نیستن که!
- نیستن؟
عمو ساسان توضیح داد:
- برای این‌که روحیشون عوض بشه رفتن سفر؛ ولی تا دوم، سوم اردیبهشت برمی‌گردن.
آهی کشیدم و دوباره روی مبل نشستم. اضطرابم بیشتر شد و من باید این اضطراب رو تا چند روز دیگه هم تحمل می‌کردم. اخلاق مادرجون رو می‌شناختم و می‌دونستم به احتمال زیادی با زیبا مخالف می‌کنه؛ اما با این حال حاضر نبودم ازش دست بکشم. روزهای آینده‌ام پر از تشویش و استرس گذشتن و بین اون همه حس بد، فقط زیبا بود که آرومم می‌کرد.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
توی کافه جنون هم که دیگه همه از رابطه‌ی من و زیبا باخبر شده بودن. دست دل من شب عروسی سام و عسل برای پسرها رو شد و عسل هم که مدت ها بود از احساس زیبا خبر داشت. روزها با سرعتی باور نکردنی سپری می‌شدن تا این‌که روز پنجم اردیبهشت از عمارت بهم خبر دادن که مادرجون برگشته و می‌خواد من رو ببینه. به محض شنیدن این خبر، کافه جنون رو وسط روز ول کردم تا به عمارت برم و زیبا هم تنها کسی بود که از مقصدم باخبر بود.
با رسیدن به عمارت، مستقیماً و بدون این‌که به کسی سر بزنم، به اتاق مادرجون رفتم. منتظر من روی صندلی بزرگش نشسته بود و چای می‌خورد. بعد از سلام و احوالپرسی روی صندلی رو به رویش جا گرفتم و بی‌صبرانه منتظر صحبت‌هاش موندم. او هم زیاد منتظرم نذاشت و بی‌مقدمه سر اصل مطلب رفت:
- شنیدم همسر آینده‌ات رو انتخاب کردی. می‌گفتن دختر خوشگلی هم هست.
تصویری زیبا جلوی چشم‌هام نقش بست و لبخندی بی‌اراده روی لبم قدم گذاشت.
- بله درست شنیدین.
سری تکون داد و فنجون خالی چای رو روی میز گذاشت. دست‌هاش رو به هم گره زد و با آرامش گفت.
- خبر ازدواج نوه‌ی ارشدم، خبر خیلی خوبیه. گرچه دلم می‌خواست انتخابت یکی از دخترهای خانواده باشه؛ اما حالا دیگه انتخابت رو کردی و من هم مانعت نمی‌شم. از اصل و نسبش بگو! مادر و پدرش کی هستن، اسم خودش چیه؟ چند سالشه، کجا زندگی می‌کنن؟
با نفسی عمیق، دستی به صورتم کشیدم. قسمت سخت ماجرا شروع شده بود و من از عکس‌العمل مادرجون می‌ترسیدم. به جلو خم شدم، آرنج‌هام رو روی زانوم گذاشتم و شروع کردم:
- اسمش زیباست، زیبا دادخواه. بیست و چهار سالشه و توی ساختمون من زندگی می‌کنه، واحد کناریم. پدر و مادرش...
نگاه از مادرجون گرفتم و نفسم رو محکم فوت کردم. با صدایی آروم‌تر ادامه دادم:
- پدرو مادرش وقتی که بچه بوده فوت می‌کنن. پایین شهر زندگی می‌کرده و خودش کار می‌کنه و گلیمش رو از آب بیرون می‌کشه. دختر مستقلیه. تحصیلاتش در حد دیپلمه و به خاطر شرایط زندگیش نتونسته درسش رو ادامه بده. الان هم توی کافه جنون کار می‌کنه.
- کافیه!
سر بالا بردم و به صورت پر از خشم مادرجون خیره شدم. از عصبانیت نفس نفس می‌زد و ابروهاش به هم گره‌ای کور خورده بودن.
- با خودت فکر کردی داری چی میگی؟ یه بچه یتیم فقیرنشین که حتی درست و حسابی هم درس نخونده؟
پوزخندی زد و ادامه داد:
- نون‌خور خودت هم هست!
اخم‌هام توی هم رفتن. نمی‌تونستم این حجم از توهین به زیبا رو تحمل کنم و هیچ کدوم از این حرف‌ها هم حق اون نبود!
- اولاً که کافه دیگه به نام من نیست که این‌جوری می‌گین نون‌خور منه! دوماً اگر هم بود، داشت حقوق و مزد زحماتش رو می‌گرفت. سوماً هیچ‌کدوم از این‌هایی که گفتین مهم نیست، مهم شخصیتشه که از خیلی‌ها بهتره!
- کافیه هامین، دیگه حتی نمی‌خوام اسمش رو بشنوم.
دستم رو که حتی نمی‌دونستم کی مشت شده روی پام کوبیدم و با صدایی که سعی می‌کردم بالا نره گفتم:
- نمی‌تونید بدون این‌که ببینیدش ردش کنید!
مادر جون از جا بلند شد. به سمت پنجره قدم برداشت و پوزخندش، دشنه‌ای بود که تا ته توی قلبم فرو رفت.
- اگه دردرت اینه باشه! بیار تا ببینمش. دو روز دیگه منتظرتونم.
دندون‌هام رو به هم ساییدم، چیزی شبیه خداحافظی زمزمه کردم و از عمارت بیرون زدم. مطمئن بودم بعد از دیدار با زیبا هم قرار نیست چیزی تغییر کنه و من از همون لحظه، برای به دست آوردن دختری که توی این جهنم برام عین بهشت بود، لباس جنگ پوشیده بودم.
سوار ماشین که شدم، شماره‌ی زیبا رو گرفتم. می‌دونستم اون لحظه داره چه استرسی رو تحمل می‌کنه و نمی‌خواستم بیشتر از این اذیتش کنم. بوق دوم به سوم نرسید که جواب داد:
- جانم؟
ناخودآگاه با شنیدن صداش خشمم کمتر شد، لبخند روی لب‌هام جا گرفت و به حتم که این دختر دریای آرامشم بود. حرف که زدم، تازه متوجه دورگه شدن و خش‌دار شدن صدام شدم:
- سلام بانوی من.
صدای پر استرسش، با شنیدن صدام از قبل هم نگران‌تر شد.
- سلام. چی‌شد؟ چرا صدات این‌جوریه؟
نفس عمیقی کشیدم و چشم بستم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. آخه من چه‌طور می‌تونستم امید این دختر رو ناامید کنم؟ آروم زمزمه کردم:
- چیزی نشده، این‌قدر استرس به خودت وارد نکن. می‌تونی بیای خونه؟
- آره آره، میام. کافه شلوغ نیست زیاد.
- پس منتظرتم. مراقب خودت باش، عجله هم نکن، فعلا.
او هم با خداحافظی‌ای تلفن رو قطع کرد. آهی کشیدم و چشم به عمارت دوختم. می‌ترسیدم از روزی که سرنوشت من هم مثل پدرم بشه و مطمئن بودم اگه به اون مرحله می‌رسیدم، باز هم راه پدرم رو می‌رفتم. دندون‌هام رو روی هم فشردم و به سمت خونه راه افتادم. نمی‌خواستم زیبا زودتر از من به خونه برس و پر از تشویش منتظرم بمونه.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
به خونه که رسیدم، مشغول دم کردن گل گاو زبون شدم. با این‌که من و زیبا آرامش هم بودیم؛ اما وقتی هر دومون ناآروم بودیم، به آرامش این دمنوش هم نیاز پیدا می‌کردیم. زیاد طول نکشید که زیبا رسید، با چشم‌هایی که از شدت اضطراب دودو می‌زد. وارد خونه که شد، اجازه‌ی هیچ کاری رو بهش ندادم. به آغوشم کشیدمش و محکم به خودم فشردم. موهاش رو بو کشیدم و سرش رو نوازش کردم. دستش که بالا اومد و دور کمرم پیچید، قوی‌تر از صدتا مسکن عمل کرد و من آروم شدم.
آروم عقب کشیدمش و به چشم‌های خاکستری-طوسی‌اش که حالا آرامش بیشتری داشتن، خیره شدم.
- زیبا هم اسم قشنگیه و خیلی هم بهت میاد؛ ولی اگه من بودم اسم دیگه‌ای واست می‌ذاشتم.
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با لبخندی کج گفت:
- مثلا چی؟
لبم رو بی‌اختیار به پیشونیش چسبوندم و زمزمه کردم:
- اگه به من بود اسمت رو می‌ذاشتم مورفین؛ چون هم آدم رو آروم می‌کنی، هم معتاد به خودت!
و بوسـه‌ای به پیشونیش زدم. تک‌خنده‌ی پر از شوقش، دلم رو آروم کرد. با لبخند از جدا شدم و راهم رو به طرف آشپزخونه کج کردم.
- برو بشین تا برای خودمون گل گاو زبون بریزم و بیارم.
با دو لیوان دمنوش، روی مبل، کنار زیبا جا گرفتم. طولی نکشید که خودش به سکوت حاکم بر خونه، حکم اخراج داد:
- هامین چی‌شد؟ مادر بزرگت چی گفتن؟
آهی کشیدم و نگاهم رو از چشم‌های پر از تشویش و امیدواریش دزدیدم.
- حدسم درست بود، مخالفت کرد.
سکوتش که طولانی شد، نگاهم رو به طرفش برگردوندم. چونه‌اش می‌لرزید و لب‌هاش رو محکم گاز می‌گرفت تا بغض بزرگش رو کنترل کنه. دستش مشت شده بود و بیهوده سعی می‌کرد چشم‌های دریایی‌اش رو از من پنهان کنه. قطره اشکی که روی صورتش چکید، تیری زهرآلود شد و مستقیم قلبم رو هدف گرفت.
- می‌خوان دو روزه دیگه ببیننت.
نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت. با دست‌هایی لرزون لیوانش رو برداشت و دمنوش رو یک نفس سر کشید. لیوان خالی رو که روی میز گذاشت، به سمت خودم چرخوندمش و به چشم‌های پر از اشکش خیره شدم.
- گریه می‌کنی که هامینت رو بکشی؟ نگران چی هستی دردت به جونم؟ بهم اعتماد نداری؟
صدای بغض‌آلودش، دلم رو لرزوند و من طاقت این‌طور دیدنش رو نداشتم.
- آخه حتی اگه بعد از دیدن من راضی نشن...
دست ظریفش رو میون مشتم جا دادم و حرفش رو قطع کردم:
- من برای به دست آوردنت حتی اگه لازم باشه روی همه‌ی اون خانواده خط می‌زنم. تو فقط آروم بشین و مطمئن باش هر چی هم که بشه تهش فقط مالِ منی، فقط من!
کمی‌ آروم‌تر شد و لبخندی لرزون زد. نمی‌دونست که همون لبخندش برای من حکم دوپینگی رو داره که بردم رو تضمین می‌کنه. دو روز بعد، نزدیک‌های عصر به عمارت رفتیم. مادرجون طبق گفته‌اش منتظرمون بود؛ اما با پذیرایی خاص خودش، به محض دیدن زیبا پوزخند پررنگی زد و من نمی‌دونستم که عیب و ایرادی پیدا کرده که پوزخند زدن رو از سر گرفته.
- پس زیبا تویی!
بانوی با وقارم، مودبانه لبخند زد.
- بله، خودم هستم. از وجنات و کمالات شما زیاد شنیده بودم و الان با دیدنتون متوجه شدم همش درسته.
مادرجون چشم توی کاسه چرخوند و نگاه از زیبا گرفت. از پنجره‌های قدی و بزرگ سالن پذیرایی که حیاط خیره شد و گفت:
- یتیم و فقیر هم که هستی!
لبخند روی لب زیبا خشک شد. مادرجون، شمشیرش رو از رو بسته بود و معلوم بود که قصدش عذاب دادن این دختریه که هیچ آزاری بهش نرسونده بود. زیبا آب دهنش رو قورت داد و وقتی به حرف اومد، لرزش صداش کاملاً حس می‌شد:
- بچه که بودم وضع مالی خیلی خوبی نداشتیم، برای همین...
مادرجون که انگار بی‌اهمیت‌ترین موضوع دنیا رو می‌شنید، حرفش رو قطع کرد:
- گارسون کافه هم که هستی.
پرنسسم این‌بار به مِن و مِن افتاد:
- برای گذروندن زندگیم...
مادرجون دوباره بهش خیره شد و با لحنی گزنده دوباره حرفش رو قطع کرد:
- چند تا پسر رو مثل هامین بیچاره‌ی من خام کردی و پول‌هاشون رو بالا کشیدی که از اون وضع زندگی رسیدی به یه خونه‌ی عالی در یکی از بهترین نقاط تهران؟
نفس زیبا در سینه‌اش حبس و چشم‌هاش گرد شدن. قطره اشکی که از چشم چپش چکید طاقتم رو طاق کرد و هیچ کدوم از این حرف‌ها حق اون نبود. زیبایی که از برگ گل هم پاک‌تر بود و این همه مدت احساسش رو پنهان کرده بود تا من به زیبای کودکیم برسم، نباید الان این‌طور تهمت می‌خورد و تحقیر می‌شد. با عصبانیت و بی‌طاقتی، از جا بلند شدم و درحالی‌که سعی می‌کردم صدام روی مادرجون بلند نشه با لحنی خشمگین گفتم:
- مادر جون! حق ندارین...
- تو ساکت پسرم، این دختر جادوت کرده انگار.
- اجازه نمی‌دم این‌جوری بهش توهین کنین!
صدای مادرجون بالا رفت:
- گفتم ساکت!
عصبانیتم به نهایت خودش رسید و صدام کمی بلندتر شد:
- ولی...
این‌بار صدای غم‌زده و لرزان زیبا بود که حرفم رو قطع کرد:
- اشکالی نداره هامین.
به سمتش که چرخیدم، ماهیچه‌های صورتش رو وادار به کش اومدن کرد، لبخند لرزون و بی‌ثباتی زد و با چشم‌های که پشت یه لایه اشک براق‌تر از قبل شده بود، اشاره کرد که بشینم. دندون‌هام رو روی هم ساییدم، و نفسم رو محکم از بینی‌ام بیرون دادم و با دستی مشت شده، خودم رو روی مبل انداختم.
- بابات که معتاد نبود؟ به خاطر پول نبود که فقیر شدین؟ تو که معتاد نشدی؟
زیبا سرش رو پایین انداخت و ناخن‌هاش رو توی کف دستش فرو کرد. عذابی که می‌کشید واضح بود و من حالم بهتر از او نبود. از حال بدش توی برزخ دست و پا می‌زدم و فقط کافی بود یه قطره اشک دیگه بریزه تا قید همه چیز رو بزنم و همون لحظه دستش رو بگیرم و ببرم محضر و اسمش رو توی شناسنامه‌ام بزنم.
- بابای من نارو خورد و پولش رو بالا کشیدن. اون فقط ساده و فقیر بود، معتاد نبود.
مادرجون پوزخندی زد و تیر آخرش رو هم شلیک کرد:
- چه‌قدر می‌خوای هامین رو تیغ بزنی و بعد ولش کنی؟ بگو من همش رو یه جا بهت بدم، بعدشم این بازی مسخره و این عشق دروغینت رو....
زیبا دیگه اختیار از کف داد و با صدایی نسبتا بلند، حرف مادرجون رو قطع کرد:
- کافیه لطفاً!
مادرجون که ساکت شد، نفس لرزونی کشید که نشان از خشم و غم عمیقش داد. آب دهنش رو قورت داد و با صدایی آروم‌تر گفت:
- به خودم توهین کردین، ساکت موندم. پشت سر پدر مرده‌ام حرف زدین، هیچی نگفتم؛ اما... اما....
نگاهش رو به سمت من کشوند که کم مونده بود به طرفش پرواز کنم و جسم ظریفش رو محکم به آغوش بکشم. لحظه‌ای به چشم‌های نگرانم خیره شد و دوباره به سمت مادرجون برگشت:
- اما نمی‌تونم تحمل کنم که احساس من به هامین رو زیر سوال ببرین!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
مادرجون عصای چوبیش رو بر زمین کوبید و از جا بلند شد. با خشم فریاد زد:
- گستاخ! برو بیرون، جایِ تو توی این عمارت نیست!
زیبا با بی‌طاقتی دسته‌ی کیفش رو چنگ زد و از روی مبل بلند شد. من هم به دنبالش بلند شدم که صدای فریاد مادرجون، دوباره در عمارت پیچید:
- تو نه هامین، تو می‌مونی.
پرنسسم با قدم‌های تند از پذیرایی بیرون رفت. با خشم به طرف مادرجون چرخیدم و با پوزخندی که زینت لب‌هام شده بود، گفتم:
- خیلی خوب از مهمون خونتون پذیرایی کردین، حالا انتظار دارین با این حالش تنها ولش کنم؟ کاری با من دارین، بعداً میام.
و بی این‌که منتظر حرفی بمونم، به سرعت به دنبال زیبا روانه شدم. وسط حیاط بالاخره بهش رسیدم.
- وایسا دختر، چه‌قدر تند راه میری.
و بازوش رو گرفتم و به سمت خودم چرخوندمش چشم‌های اشک‌آلودش رو که دیدم، نگاهم پر از شرمندگی شد.
- من شرمنده‌تم بانو.
لبخند محزونی زد و دستم رو بین دو دست ظریفش جا داد. آروم گفت:
- دشمنت شرمنده باشه، تو که کاری نکردی.
با کمی مکث، لب‌هاش رو به هم فشار داد و گفت:
- نگران من نباش، برو پیش مادرجون، کارت دارن.
اخم ابروهام رو به هم پیوند داد.
-دبا این حال کجا ولت کنم بری؟ بعد میام پیش مادرجون.
سرش رو کمی روی شونه‌اش خم کرد و سعی کرد با لحنی محکم حرف بزنه:
- من خوبم! می‌خوام.... می‌خوام برم کنار دره، تو هم هر وقت کارت تموم شد بیا پیشم، خب؟
نفسم رو محکم فوت کردم و لحظه‌ای چشم روی هم گذاشتم. چشم که باز کردم، چشم‌های معصومش طاقت از کفم برد و بی‌اهمیت به این‌که ممکن بود مادرجون از پنجره‌های پذیرایی نگاهمون کنه، بی‌معطلی، دستم رو دورش حلقه کردم و به آغوشم کشوندمش. تن ظریفش که قلبم رو به آرامش می‌کشوند رو به خودم فشردم و روی سرش بوسـه زدم. با صدایی که از بغضی پنهان خش‌دار و بم‌تر شده بود، آروم گفتم:
- ممنونم که این همه خانومی.
سرش رو به سینه‌ام تکیه داد و نفس‌هاش عمیق‌تر شدن. گوشه‌ی لب‌هاش کمی کش اومدن و لبخند کم‌رنگی روی لبش نشست. کمی که آروم‌تر شد، آهسته خودش رو از آغوشم بیرون کشید و به دریای چشمام که حالا آرامش گرفته بود خیره شد. حالت شیفتگی دوباره به نگاهم چنگ انداخت و با تمام عشق و احساسم گفتم:
-تو جایزه‌ی خدا به تمام صبر کردن‌هامی. می‌دونی ازت دست نمی‌کشم دیگه؟
لبخند روی لبش نقش بست و گوشه‌ی لبش رو گزید. سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و با چشم‌های پر از عشقی که حالا برق می‌زد، نگاهش رو توی صورتش چرخوند و با احساس گفت:
- تو هم می‌دونی من هر چی هم که بشه پیشتم دیگه؟
دستش رو گرفتم و بی اون‌که نگاه از چشم‌هاش بگیرم، پشت دستش رو بوسـه زدم. بند بند وجودم وصل این دختر شده بود، من چه‌طور ازش می‌گذشتم؟
- همیشه بمون! تو تنها دلگرمی منی، تنها سلاحم توی جنگ زندگیم.
خندید و با قدمی که عقب رفت، دستش رو از بین دست‌هام بیرون کشید.
- چشم فرشته‌ی نجاتم!
برق نگاهم رو که دید، لبخند زد و گفت:
- من دیگه میرم، مادرجونت رو منتظر نذار.
سر تکون دادم و به دور شدنش نگاه کردم. صبر کردم تا از عمارت بیرون بره و بعد به سمت ساختمون عقب‌گرد کردم. خواستم وارد سالن پذیرایی بشم که با شنیدن صدای افسانه، مکث کردم:
- مادرجون دیدین چه‌طور بغلش کرده بود؟ خوب کردین گفتین پرده‌ها رو بکشن. من می‌مردم اگه بیشتر نگاهشون می‌کردم.
مادرجون با لحن مهربونی که مخصوص نوه‌ی سوگلیش، افسانه، بود جواب داد:
- دیدم مادر، غصه نخورد. نمی‌ذارم با این دختر وصلت کنه.
- مادرجون من هامین رو دوست دارم، خیلی زیاد. از همون موقعی که به عمارت اومد دوستش داشتم.
صدای مادرجون نوازش‌گر شد و من چهارده سال بود که در حسرت این لحن پر از محبتش بودم:
- می‌دونم مادر، گریه نکن. هامین اول و آخرش مالِ توئه.
دندون‌هام رو روی هم ساییدم و با مشت کردن دستم، سعی کردم خشمم رو کنترل کنم. صدای افسانه لرزون بود و نشان از این داشت که دوباره داره برای لوس کردن خودش، پیش مادرجون گریه می‌کنه:
- مادرجون من خودم رو می‌کشم اگه اون زیبای پاپتی...
دیگه تحمل نکردم، افسانه روی خط قرمزم دست گذاشته بود. با تمام خشمی که توی وجودم تلنبار شده بود، با صدایی بلند حرفش رو قطع کردم و وارد سالن شدم:
- اولاً پاپتی تویی که اگه مادرجون نبود حتی نمی‌تونستی دماغت رو بالا بکشی، دوماً وقتی اسم زن من رو به زبون میاری دهنت رو آب بکش!
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 39) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 2, Members: 0, Guests: 2)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا