- Jan 23, 2023
- 246
افسانه هینی کشید و بیشتر خودش رو مچاله کرد. دستهای حمایتگر مادرجون دورش محکمتر شد و رو به من اخم کرد:
- درست با دختر عمهات حرف بزن!
پوزخندی به صدای خشن مادرجون زدم و با عصبانیت گفتم:
- هر وقت یاد گرفت پشت سر همسر من ور ور مفت نکنه، منم درست باهاش حرف میزنم.
مادرجون بیتوجه به من دست افسانه رو گرفت و با مهربونی گفت:
- تو برو توی اتاقت، من یکم با هامین حرف دارم.
افسانه سری تکون داد و به سرعت از سالن بیرون رفت. مادرجون دوباره رو به من کرد و با لحنی سرد گفت:
- تو هم که راه پدرت رو پیش گرفتی! یه دختر یتیم و فقیر رو انتخاب کردی.
پوزخند زدم و من هم دقیقا مثل پدرم گرفتار اخلاق و رفتار زیبا شده بودم، نه داراییاش.
- درسته، و من هم پسر همون پدرم! اگه جلوم رو بگیرین، از این عمارت میرم و بین شما و دختر مورد علاقهام، اون رو انتخاب میکنم.
سکوت کردم و نگاهی به صورت خشمگین و شوکهشدهی مادرجون انداختم. با لبخندی که از سر حس پیروزیم توی این بحث روی لبم اومده بود، ادامه دادم:
- اما من یه فرق بزرگ با پدرم دارم. اون تا روزی که خواست ازدواج کنه، فقط خوشگذرونی کرد و وابسته به پولهای پدرجون بود و آخرش نتونست زندگی خوبی برای خانوادهاش بسازه؛ ولی من ترسی از محروم شدن از ارث ندارم. برخلاف پدرم، من کار کردم و اونقدری دارم که حتی اگر شرکت رو ازم بگیرین، بتونم برای خانوادهام بهترین زندگی رو فراهم کنم.
مادرجون ایستاد و نفسی عمیق کشید. به چشمهام خیره شد و با قطعیت گفت:
- ولی من اشتباهم رو تکرار نمیکنم. اجازه نمیدم از این خونه و خونواده بِبُری. من پایبندت میکنم!
و با قدمهایی آهسته از سالن بیرون رفت. خشمم رو با فوت کردن نفسم کنترل کردم و به سرعت از عمارت بیرون زدم تا به زیبا برسم.
*زیبا*
با نفسی عمیق دست آزادم رو روی قلب پرکوبشم گذاشتم. سعی کردم استرسم رو کنترل کنم و کمی که آرومتر شدم، زنگ رو فشردم. کمی گذشت تا اینکه صدای عمه سارا از آیفون پخش شد:
- زیبا جانم، خوش اومدی! بیا داخل!
و بدون اینکه فرصت حرف زدن به من بده، آیفون رو گذاشت و در بزرگ عمارت با صدای تقهای باز شد. لبخند محزونی روی لبم نقش بست. انگار عمه هنوز از دیدار هفتهی پیش بین من، هامین و مادربزرگش خبر نداشت. آهی کشیدم و وارد عمارت شدم. به محض ورود به ساختمون، عمه سارا به استقبالم اومد. بعد از کمی خوش و بش، قصدم رو از اومدن به عمارت گفتم:
- اگر ممکنه میخوام خانم راستین بزرگ رو ببینم.
عمه سارا با شرمندگی نگاهم کرد.
- دلت واسه توهین شنیدن تنگ شده دختر؟
پس خبر داشت و باز هم اینقدر مهربون با من برخورد میکرد؟ چه قلب بزرگی داشت این زن!
- زیبا، میخوام بدونی که مادر هر چیزی هم بگن، همهی ما باز هم قلباً دوستت داریم و به عنوان عروس این خونه قبولت داریم. هممون بعد از شنیدن گذشتهات خیلی بهت افتخار کردیم.
لبخند شرمگینی زدم و سرم رو پایین انداختم.
- شما به من محبت دارین. من امروز اومدم تا بابت رفتار اون روزم عذرخواهی کنم.
عمه با آهی، دوباره لبخند زد و به سمتی راهنماییم کرد.
- بیا، من مادر رو راضی میکنم که ملاقاتت کنه.
تا ده دقیقهی بعد، من و مادرجون توی اتاقش، در سکوت نشسته بودیم.
- برای چی اومدی اینجا دختر؟
لحنش پر از تحقیر و تمسخر بود، انگار که من حتی لیاقت پا گذاشتن به عمارتشون رو نداشتم. لب گزیدم و سعی کردم سنجیده برخورد کنم. من هر جور شده باید دل این زن رو به دست میآوردم.
- راستش اومدم بابت گستاخی اون روز ازتون عذرخواهی کنم.
و دسته گلی که هنوز توی دستم بود رو به سمتش دراز کردم. با نگاهی بیتفاوت، گل رو گرفت و بیاهمیت، روی میز گذاشت. نگاه درموندهم رو از گلها جدا کردم و درحالیکه چشمهام رو توی صورتشون میچرخوندم، ادامه دادم:
رفتارم واقعا زشت بود و من متاسفم که شما رو رنجوندم. امیدوارم شرمندگیم رو بپذیرین.
مادرجون نگاه از من گرفت و از پنجره ی اتاق، به باغ خیره شد. بیتوجه به حرفهای من گفت:
- هفتهی دیگه یه جشن توی عمارت برگزار میشه. همهی فامیلها و همکاران، دوستها و آشناهای دور و نزدیکمون هم حضور دارن. این جشن رو هر سال توی فروردین به مناسبت سال نو برگزار میکنیم؛ اما امسال نشد که این اتفاق بیفته و به جبرانش، بیست و یکم اردیبهشت جشن رو میگیریم.
با تعجب خیره به مادرجون مونده بودم و سعی میکردم حدس بزنم چرا این چیزها رو به من گفته که دوباره رو به من برگشت و با جدیت ادامه داد:
- میخوام امسال تو هم توی این جشن باشی، به همراه اون دوستهات که از رابطهی تو و هامین خبر دارن.
با چند لحظه مکث، از جا بلند شد و گفت:
- تکلیف تو و هامین توی اون مراسم روشن میشه.
برق امید توی چشمهام روشن شد. یعنی ممکن بود که بالاخره با من کنار اومده باشه؟ صداش که خالی از تحقیر و تمسخر و حرفهاش تهی از توهین بود.
- این حرفتون یعنی...
- معنیش رو توی مراسم میفهمی.
و بدون گفت حرف دیگهای، عصا زنون به طرف در رفت و بازش کرد.
- هفتهی دیگه میبینمت.
و این حرف به معنی پایان مکالممون بود. مودبانه خداحافظی کردم و با برداشتن کیفم از اتاق بیرون زدم. چند قدمی بیشتر دور نشده بودم که در پشت سرم بسته شد.
- درست با دختر عمهات حرف بزن!
پوزخندی به صدای خشن مادرجون زدم و با عصبانیت گفتم:
- هر وقت یاد گرفت پشت سر همسر من ور ور مفت نکنه، منم درست باهاش حرف میزنم.
مادرجون بیتوجه به من دست افسانه رو گرفت و با مهربونی گفت:
- تو برو توی اتاقت، من یکم با هامین حرف دارم.
افسانه سری تکون داد و به سرعت از سالن بیرون رفت. مادرجون دوباره رو به من کرد و با لحنی سرد گفت:
- تو هم که راه پدرت رو پیش گرفتی! یه دختر یتیم و فقیر رو انتخاب کردی.
پوزخند زدم و من هم دقیقا مثل پدرم گرفتار اخلاق و رفتار زیبا شده بودم، نه داراییاش.
- درسته، و من هم پسر همون پدرم! اگه جلوم رو بگیرین، از این عمارت میرم و بین شما و دختر مورد علاقهام، اون رو انتخاب میکنم.
سکوت کردم و نگاهی به صورت خشمگین و شوکهشدهی مادرجون انداختم. با لبخندی که از سر حس پیروزیم توی این بحث روی لبم اومده بود، ادامه دادم:
- اما من یه فرق بزرگ با پدرم دارم. اون تا روزی که خواست ازدواج کنه، فقط خوشگذرونی کرد و وابسته به پولهای پدرجون بود و آخرش نتونست زندگی خوبی برای خانوادهاش بسازه؛ ولی من ترسی از محروم شدن از ارث ندارم. برخلاف پدرم، من کار کردم و اونقدری دارم که حتی اگر شرکت رو ازم بگیرین، بتونم برای خانوادهام بهترین زندگی رو فراهم کنم.
مادرجون ایستاد و نفسی عمیق کشید. به چشمهام خیره شد و با قطعیت گفت:
- ولی من اشتباهم رو تکرار نمیکنم. اجازه نمیدم از این خونه و خونواده بِبُری. من پایبندت میکنم!
و با قدمهایی آهسته از سالن بیرون رفت. خشمم رو با فوت کردن نفسم کنترل کردم و به سرعت از عمارت بیرون زدم تا به زیبا برسم.
*زیبا*
با نفسی عمیق دست آزادم رو روی قلب پرکوبشم گذاشتم. سعی کردم استرسم رو کنترل کنم و کمی که آرومتر شدم، زنگ رو فشردم. کمی گذشت تا اینکه صدای عمه سارا از آیفون پخش شد:
- زیبا جانم، خوش اومدی! بیا داخل!
و بدون اینکه فرصت حرف زدن به من بده، آیفون رو گذاشت و در بزرگ عمارت با صدای تقهای باز شد. لبخند محزونی روی لبم نقش بست. انگار عمه هنوز از دیدار هفتهی پیش بین من، هامین و مادربزرگش خبر نداشت. آهی کشیدم و وارد عمارت شدم. به محض ورود به ساختمون، عمه سارا به استقبالم اومد. بعد از کمی خوش و بش، قصدم رو از اومدن به عمارت گفتم:
- اگر ممکنه میخوام خانم راستین بزرگ رو ببینم.
عمه سارا با شرمندگی نگاهم کرد.
- دلت واسه توهین شنیدن تنگ شده دختر؟
پس خبر داشت و باز هم اینقدر مهربون با من برخورد میکرد؟ چه قلب بزرگی داشت این زن!
- زیبا، میخوام بدونی که مادر هر چیزی هم بگن، همهی ما باز هم قلباً دوستت داریم و به عنوان عروس این خونه قبولت داریم. هممون بعد از شنیدن گذشتهات خیلی بهت افتخار کردیم.
لبخند شرمگینی زدم و سرم رو پایین انداختم.
- شما به من محبت دارین. من امروز اومدم تا بابت رفتار اون روزم عذرخواهی کنم.
عمه با آهی، دوباره لبخند زد و به سمتی راهنماییم کرد.
- بیا، من مادر رو راضی میکنم که ملاقاتت کنه.
تا ده دقیقهی بعد، من و مادرجون توی اتاقش، در سکوت نشسته بودیم.
- برای چی اومدی اینجا دختر؟
لحنش پر از تحقیر و تمسخر بود، انگار که من حتی لیاقت پا گذاشتن به عمارتشون رو نداشتم. لب گزیدم و سعی کردم سنجیده برخورد کنم. من هر جور شده باید دل این زن رو به دست میآوردم.
- راستش اومدم بابت گستاخی اون روز ازتون عذرخواهی کنم.
و دسته گلی که هنوز توی دستم بود رو به سمتش دراز کردم. با نگاهی بیتفاوت، گل رو گرفت و بیاهمیت، روی میز گذاشت. نگاه درموندهم رو از گلها جدا کردم و درحالیکه چشمهام رو توی صورتشون میچرخوندم، ادامه دادم:
رفتارم واقعا زشت بود و من متاسفم که شما رو رنجوندم. امیدوارم شرمندگیم رو بپذیرین.
مادرجون نگاه از من گرفت و از پنجره ی اتاق، به باغ خیره شد. بیتوجه به حرفهای من گفت:
- هفتهی دیگه یه جشن توی عمارت برگزار میشه. همهی فامیلها و همکاران، دوستها و آشناهای دور و نزدیکمون هم حضور دارن. این جشن رو هر سال توی فروردین به مناسبت سال نو برگزار میکنیم؛ اما امسال نشد که این اتفاق بیفته و به جبرانش، بیست و یکم اردیبهشت جشن رو میگیریم.
با تعجب خیره به مادرجون مونده بودم و سعی میکردم حدس بزنم چرا این چیزها رو به من گفته که دوباره رو به من برگشت و با جدیت ادامه داد:
- میخوام امسال تو هم توی این جشن باشی، به همراه اون دوستهات که از رابطهی تو و هامین خبر دارن.
با چند لحظه مکث، از جا بلند شد و گفت:
- تکلیف تو و هامین توی اون مراسم روشن میشه.
برق امید توی چشمهام روشن شد. یعنی ممکن بود که بالاخره با من کنار اومده باشه؟ صداش که خالی از تحقیر و تمسخر و حرفهاش تهی از توهین بود.
- این حرفتون یعنی...
- معنیش رو توی مراسم میفهمی.
و بدون گفت حرف دیگهای، عصا زنون به طرف در رفت و بازش کرد.
- هفتهی دیگه میبینمت.
و این حرف به معنی پایان مکالممون بود. مودبانه خداحافظی کردم و با برداشتن کیفم از اتاق بیرون زدم. چند قدمی بیشتر دور نشده بودم که در پشت سرم بسته شد.