Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
افسانه هینی کشید و بیشتر خودش رو مچاله کرد. دست‌های حمایتگر مادرجون دورش محکم‌تر شد و رو به من اخم کرد:
- درست با دختر عمه‌ات حرف بزن!
پوزخندی به صدای خشن مادرجون زدم و با عصبانیت گفتم:
- هر وقت یاد گرفت پشت سر همسر من ور ور مفت نکنه، منم درست باهاش حرف می‌زنم.
مادرجون بی‌توجه به من دست افسانه رو گرفت و با مهربونی گفت:
- تو برو توی اتاقت، من یکم با هامین حرف دارم.
افسانه سری تکون داد و به سرعت از سالن بیرون رفت. مادرجون دوباره رو به من کرد و با لحنی سرد گفت:
- تو هم که راه پدرت رو پیش گرفتی! یه دختر یتیم و فقیر رو انتخاب کردی.
پوزخند زدم و من هم دقیقا مثل پدرم گرفتار اخلاق و رفتار زیبا شده بودم، نه دارایی‌اش.
- درسته، و من هم پسر همون پدرم! اگه جلوم رو بگیرین، از این عمارت میرم و بین شما و دختر مورد علاقه‌ام، اون رو انتخاب می‌کنم.
سکوت کردم و نگاهی به صورت خشمگین و شوکه‌شده‌ی مادرجون انداختم. با لبخندی که از سر حس پیروزیم توی این بحث روی لبم اومده بود، ادامه دادم:
- اما من یه فرق بزرگ با پدرم دارم. اون تا روزی که خواست ازدواج کنه، فقط خوشگذرونی کرد و وابسته به پول‌های پدرجون بود و آخرش نتونست زندگی خوبی برای خانواده‌اش بسازه؛ ولی من ترسی از محروم شدن از ارث ندارم. برخلاف پدرم، من کار کردم و اون‌قدری دارم که حتی اگر شرکت رو ازم بگیرین، بتونم برای خانواده‌ام بهترین زندگی رو فراهم کنم.
مادرجون ایستاد و نفسی عمیق کشید. به چشم‌هام خیره شد و با قطعیت گفت:
- ولی من اشتباهم رو تکرار نمی‌کنم. اجازه نمیدم از این خونه و خونواده بِبُری. من پایبندت می‌کنم!
و با قدم‌هایی آهسته از سالن بیرون رفت. خشمم رو با فوت کردن نفسم کنترل کردم و به سرعت از عمارت بیرون زدم تا به زیبا برسم.

*زیبا*
با نفسی عمیق دست آزادم رو روی قلب پرکوبشم گذاشتم. سعی کردم استرسم رو کنترل کنم و کمی که آروم‌تر شدم، زنگ رو فشردم. کمی گذشت تا این‌که صدای عمه سارا از آیفون پخش شد:
- زیبا جانم، خوش اومدی! بیا داخل!
و بدون این‌که فرصت حرف زدن به من بده، آیفون رو گذاشت و در بزرگ عمارت با صدای تقه‌ای باز شد. لبخند محزونی روی لبم نقش بست. انگار عمه هنوز از دیدار هفته‌ی پیش بین من، هامین و مادربزرگش خبر نداشت. آهی کشیدم و وارد عمارت شدم. به محض ورود به ساختمون، عمه سارا به استقبالم اومد. بعد از کمی خوش و بش، قصدم رو از اومدن به عمارت گفتم:
- اگر ممکنه می‌خوام خانم راستین بزرگ رو ببینم.
عمه سارا با شرمندگی نگاهم کرد.
- دلت واسه توهین شنیدن تنگ شده دختر؟
پس خبر داشت و باز هم این‌قدر مهربون با من برخورد می‌کرد؟ چه قلب بزرگی داشت این زن!
- زیبا، می‌خوام بدونی که مادر هر چیزی هم بگن، همه‌ی ما باز هم قلباً دوستت داریم و به عنوان عروس این خونه قبولت داریم. هممون بعد از شنیدن گذشته‌ات خیلی بهت افتخار کردیم.
لبخند شرمگینی زدم و سرم رو پایین انداختم.
- شما به من محبت دارین. من امروز اومدم تا بابت رفتار اون روزم عذرخواهی کنم.
عمه با آهی، دوباره لبخند زد و به سمتی راهنماییم کرد.
- بیا، من مادر رو راضی می‌کنم که ملاقاتت کنه.
تا ده دقیقه‌ی بعد، من و مادرجون توی اتاقش، در سکوت نشسته بودیم.
- برای چی اومدی این‌جا دختر؟
لحنش پر از تحقیر و تمسخر بود، انگار که من حتی لیاقت پا گذاشتن به عمارتشون رو نداشتم. لب گزیدم و سعی کردم سنجیده برخورد کنم. من هر جور شده باید دل این زن رو به دست می‌آوردم.
- راستش اومدم بابت گستاخی اون روز ازتون عذرخواهی کنم.
و دسته گلی که هنوز توی دستم بود رو به سمتش دراز کردم. با نگاهی بی‌تفاوت، گل رو گرفت و بی‌اهمیت، روی میز گذاشت. نگاه درمونده‌م رو از گل‌ها جدا کردم و درحالی‌که چشم‌هام رو توی صورتشون می‌چرخوندم، ادامه دادم:
رفتارم واقعا زشت بود و من متاسفم که شما رو رنجوندم. امیدوارم شرمندگیم رو بپذیرین.
مادرجون نگاه از من گرفت و از پنجره ی اتاق، به باغ خیره شد. بی‌توجه به حرف‌های من گفت:
- هفته‌ی دیگه یه جشن توی عمارت برگزار میشه. همه‌ی فامیل‌ها و همکاران، دوست‌ها و آشناهای دور و نزدیکمون هم حضور دارن. این جشن رو هر سال توی فروردین به مناسبت سال نو برگزار می‌کنیم؛ اما امسال نشد که این اتفاق بیفته و به جبرانش، بیست و یکم اردیبهشت جشن رو می‌گیریم.
با تعجب خیره به مادرجون مونده بودم و سعی می‌کردم حدس بزنم چرا این چیزها رو به من گفته که دوباره رو به من برگشت و با جدیت ادامه داد:
- می‌خوام امسال تو هم توی این جشن باشی، به همراه اون دوست‌هات که از رابطه‌ی تو و هامین خبر دارن.
با چند لحظه مکث، از جا بلند شد و گفت:
- تکلیف تو و هامین توی اون مراسم روشن میشه.
برق امید توی چشم‌هام روشن شد. یعنی ممکن بود که بالاخره با من کنار اومده باشه؟ صداش که خالی از تحقیر و تمسخر و حرف‌هاش تهی از توهین بود.
- این حرفتون یعنی...
- معنیش رو توی مراسم می‌فهمی.
و بدون گفت حرف دیگه‌ای، عصا زنون به طرف در رفت و بازش کرد.
- هفته‌ی دیگه می‌بینمت.
و این حرف به معنی پایان مکالممون بود. مودبانه خداحافظی کردم و با برداشتن کیفم از اتاق بیرون زدم. چند قدمی بیشتر دور نشده بودم که در پشت سرم بسته شد.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
دیگه کاری توی عمارت نداشتم؛ اما زشت بود که بدون خداحافظی از عمه سارا می‌رفتم. همون‌طور که وسط سالن خونه ایستاده بودم و با چشم دنبال کسی می‌گشتم تا از عمه سارا خبر بگیرم، نگاهم به دختری با موهای فرفری‌ای که تا گردنش می‌رسید افتاد که تی‌شرت کوتاه و جذب قرمز رنگی به تن زده بود و از پله‌ها پایین می‌اومد. از هامین و دیبا و دریا شنیده بودم که تنها اعضای موفرفری این خانواده همسر عمه ساره و دخترش، افسانه، هستن.
بی‌هوا صبح روز تولد هامین جلوی چشم‌هام زنده شد و یادآوری حرف‌های هامین در مورد علاقه‌ی این دختر به خودش ناخودآگاه اخم‌هام رو بهم گره زد. نفس عمیقی کشیدم و سگرمه‌هام رو باز کردم. نیازی نبود از در دوستی وارد بشم؛ اما مودبانه هم می‌تونستم به این دختری که به سمتم می‌اومد بفهمونم که جایگاهم توی زندگی هامین چیه.
- سلام، شما باید افسانه خانوم باشید. دفعه‌ی قبلی که اومده بودم گویا کسالت داشتین، برای همین فکر نکنم من رو...
افسانه نگاه تیزی بهم انداخت و با لحنی تند بین حرف‌هام دوید:
- اتفاقا خیلی خوب می‌شناسمت دختره‌ی پتیاره!
ابروهام بالا پریدن و پوزخندی لبم رو کش داد. کینه‌ی نهفته بین حرف‌هاش، تصدیقی بر حرفش بود.
- ممکنه دلیل توهینتون رو بدونم؟
افسانه دست به کمر زد و ژستی گرفت. با نگاهی تحقیرآمیز براندازم کرد و در آخر روی چشم‌هام مکث کرد.
- اوه اوه، چه لفظ قلم! مگه بچه گداها پول دارن برن مدرسه که ادب یاد بگیرن؟ جایی که تو بزرگ شدی، جای لات و لوط‌هاست، دیگه من یکی رو رنگ نکن.
ناخن‌هام رو توی کف دستم فرو کردم و نفس پر از حرصم رو از بینی فوت کردم؛ اما قبل از این‌که جوابی بدم، صدای زنگ عمارت از جا پروندم. افسانه صدا بلند کرد:
- رخساره؟ این در رو باز کن، دوست‌های من رسیدن. ببرشون سالن پذیرایی تا بیام.
لحظه‌ای نگذشته بود که دخترک جوونی که خدمتکار عمارت بود، به سمت در ورودی و آیفون که کنارش بود دوید.
- افسانه خانوم، نظرت کوچک‌ترین اهمیتی برام نداره؛ چون آخرش چه بخوای و چه نخوای، من همسر هامین میشم. هر کسی هم که حق دخالت داشته باشه، بازم تو هیچ نقشی نداری، پس بیخودی حرص نزن.
افسانه که از حرص قرمز شده بود، به سرعت به حرف اومد:
- زنیکه‌ی هرزه‌ی غربتی، نمی‌دونم هامین رو چه‌جوری خام کردی؛ ولی شک ندارم که چشمت دنبال پولشه. من این رو به هامین ثابت می‌کنم و اون وقت می‌بینی چه نقش پررنگی توی ازدواجتون دام.
تا دهن باز کردم که جواب بدم، با سیلی محکمی که به صورتم کوبید، برق از سرم پرید و شوکه شده با چشم‌هایی گرد و لب‌هایی نیمه باز سر جام خشک شدم.
- این هم برای این‌که یاد بگیری چه‌طوری با من حرف بزنی.
اشک به چشم‌هام نیش زد و بی حرف فقط دستم رو با ناباوری روی گونه‌ی سیلی خورده‌ام گذاشتم. پوست صورتم گزگز می‌کرد و درد توی صورتم پخش میشد؛ اما دردش با سوزش قلبم قابل مقایسه نبود. افسانه با نگاهی پر از تحقیر به چشم‌های خیسم پوزخند زد و خواست راهش رو به طرف سالن پذیرایی کج کنه که نگاهش به چیزی در پشت سرم افتاد. چشم‌هاش گرد شد و با زدن جیغی، دست‌هاش رو برای محافظت از صورتش بالا آورد. قبل از این‌که حدس بزنم از چی ترسیده، دستی مردونه دراز شد و با کشیدن مچ دست افسانه به سمت پایین، کمی هم اون رو به سمت راست و پشتم کشوند و بعد صدای فریاد بم و مردونه‌ی هامینی که نمی‌دونستم از کجا پیداش شده، قلبم رو گرم کرد.
- تو الان چه گهی خوردی؟ من می‌شکونم این دست‌هات رو که هرز رفتن!
بالاخره از شوک بیرون اومدم و سریع به سمتش چرخیدم. نگاهم رو روی صورت قرمز شده از عصبانیتش چرخوندم. چشم‌هاش درست مثل دریایی از خون بود که ماهی سرمه‌ای رنگی با بی‌قراری میونش شنا می‌کرد. دستش که برای سیلی زدن بالا رفت، اسمش رو با جیغ صدا زدم:
- هامین!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
لحظه‌ای دست نگه داشت و صورتش به طرفم چرخید. چشم‌های خیسم، خشمش رو بیشتر کرد.
- هامین نکن! می‌خوای روی زن دست بلند کنی؟ تو؟
بدون این‌که مچ دست افسانه رو ولی کنه قدمی به سمتم برداشت.
- نشنیدی چه زری زد؟
-مگه اون هر چی راجع بهم بگه راسته؟ پس فردا منم از سر حرص چرت و پرت به هم ببافم و دروغ تحویلت بدم می‌خوای من رو هم بزنی؟
نفس بلندی از روی عصبانیت کشید. به مرز جنونی از سر خشم رسیده بود و این از نگاه و حرکاتش هویدا بود.
- زیبا این روی تو دست بلند کرد! روی صورت مثل برگ گلت، روی زنِ من!
دلم با شنیدن عبارت «زن من» لرزید و روحم رو به خنده وا داشت. هامین بی‌هوا کف دست آزادش رو روی پیشونیش کوبید و صدای فریادش بلندتر شد.
- دِ لعنتی من دارم از دیدن رد دست‌های کثیفش روی صورتت روانی میشم!
و دوباره به سمت افسانه چرخید؛ ولی قبل از این‌که دوباره جلوش رو بگیرم، صدای ناباور عمه ساره نگاه هر سه نفرمون رو به سمتش کشوند.
- تو چی‌کار کردی افسانه؟
عمه سارا و مادرجون هم که به جز ما و خدمتکارها تنها حاضرین عمارت بودن، کنارش ایستاده بودن. عمه با چهره‌ای شرمنده نگاهش رو حوالی گونه‌ام می‌چرخوند و مادرجون هم با چهره‌ای خشمگین خیره به من مونده بود و مشخص بود من رو مقصر تمام جار و جنجال‌ها می‌دونه. سرم رو پایین انداختم تا سرخی صورتم کمتر توی دیدشون باشه که صدای هق‌هق افسانه باعث شد نگاهم رو به چهره‌ی ترسیده و در همش بدوزم.
- الکی اشک تمساح نریز واسه من! دِ من داشتم دست خودمم قطع می‌کردم واسه این دختر، تو که دیگه سهلی! من تو رو آدمت نکنم که هامین نیستم.
و دستش رو دور مچ افسانه محکم‌تر کرد. عجیب بود که عمه‌ها و مادرجون دخالتی نمی‌کردن، انگار اون‌ها هم حق رو به هامین می‌دادن. خودم باید کاری می‌کردم، انگار اون‌ها قرار نبود جلوش رو بگیرن.
- هامین! یه تار موش هم کم بشه من رو از دست دادی!
با چهره‌ای شوکه شده و ناباور به سمتم برگشت:
- چی میگی؟
- اگه الان بتونی روی یه زن دست بلند کنی، تضمینی نیست دو روز دیگه من هم از دستت کتک نخورم. پس ولش کن و بهم ثابت کن که این‌جور آدمی نیستی.
با نفس‌های تند و پر از حرص دوباره به سمت افسانه برگشت و توی صورتش غرید:
- فقط برو سعی کن دیگه آدم بشی؛ چون این بار دومیه که جستی ملخک، بار سوم چوب است و فلک!
و هم‌زمان با رها کردن دستش، به سمت عمه ساره هلش داد و با پوزخند گفت:
- دست شما هم درد نکنه. زن من بی‌خبر از من اومده بود این‌جا و مهمون‌تون بود، حقش این بود؟ که دختری که این همه بهش می‌نازین اون همه دری وری بهش بگه و دست روش بلند کنه؟
بی اون‌که اجازه‌ی حرف زدن به کسی بده، دست من رو کشید و به سرعت از ساختمون خارج شدیم. وسط حیاط، دستم رو از دستش بیرون کشیدم. با خشم چرخید و اخم‌آلود نگاهم کرد، انگار از دست من هم دلخور بود که نذاشته بودم طوری که می‌خواد با افسانه برخورد کنه. لب‌هام رو که لبخند محوی داشتن رو به هم فشار دادم و با نگاهی پر از بغض از سر شادی، چند لحظه‌ای به دریای چشم‌هاش خیره شدم. بی‌هوا طاقتم طاق شد و خودم رو به آغوشش انداختم:
- تو مهم‌ترین دلیل زندگیمی پناهم!
هامین چند لحظه شوکه شده، نفس توی سینه حبس کرد. بعد تازه به خودش اومد و هم‌زمان با رها کردن نفسش، بازوهاش رو دور تنم حلقه کرد. بی‌حرف بینیش رو به موهای بیرون از شالم رسوند و نفس‌های عمیق کشید.
- امروز، افسانه تا من رو دید شروع کرد به بد و بیراه گفتن. شمشیرش رو از رو بسته بود. من هم که به خاطر احساسش به تو دل خوشی ازش نداشتم، اول جوابش رو دادم؛ اما بعدش که بهم سیلی زد و اون‌جور با تمسخر و پوزخند گفت زدم تا یاد بگیری چه‌جوری با من حرف بزنی، حس کردم خیلی بی‌پناهم. وقتی صدات رو شنیدم که سرش داد کشیدی، دلم قرص شد هامین. دیگه احساس بی‌پناهی نکردم.
کمی سرم رو عقب کشیدم و به چشم‌هایی که حالا آرامش بیشتری داشتن خیره شدم و ادامه دادم:
- امروز وقتی یک دفعه وسط سالن پیدات شد و ازم دفاع کردی، حس کردم یه کوه محکم پشتمه که مراقبمه و می‌ذاره بهش تکیه کنم. یه کوه که هیچی تکونش نمیده. این حس خیلی قشنگه؛ ممنونم که این حس رو بهم میدی!
سر هامین که به طرفم خم شد، پلک‌هام ناخودآگاه روی هم افتادن و بوســه‌ی گرم هامین، پلک‌هام رو داغ کرد. صدای خش‌دارش که بلند شد، فهمیدم بغض به او هم رحم نکرده.
- کوه تو رو فقط نداشتنت آوار می‌کنه خانومِ من.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
چشم باز کردم و آروم از آغوشش دور شدم. با لبخندی که حالا عمق گرفته بود، خیره به صورت مردونه‌اش موندم و گوش به حرف‌هاش سپردم:
- وقتی عمه سارا بهم زنگ زد و گفت اومدی این‌جا تا با مادرجون حرف بزنی، نفهمیدم چه‌طور خودم رو رسوندم. می‌ترسیدم مادرجون با توهین‌هاش باز هم آزارت بده؛ اما اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم افسانه رو ببینی و چنین برخوردی باهات بکنه.
آهی کشید و بوســه‌ی بعدیش، درست روی جای سیلی نشست. سوزش پوستم به ناگاه آروم گرفت؛ انگار که درمانش فقط هامین بود.
- شرمندتم بابت چیزهایی که داری به خاطرم تحمل می‌کنی مهم‌ترین دلیلِ زندگیم.
جلوی بغضی که روی مرز شکست جا خوش کرده بود رو گرفتم و سعی کردم کمی شیطنت قاطی صدا و لحنم کنم تا بلکه این همه شرمندگی‌ای که اصلا حق هامین نبود از وجودش دور بشه:
- مگه چه دلایل دیگه‌ای داری که من مهم‌ترینشونم؟
شیطنت به نگاه هامین هم دست کشید. مرموزانه نگاهم کرد و قدری نزدیک‌تر اومد. به سمتم خم شد و در فاصله‌ی کوتاهم از صورتم خیره به چشمم موند. با لحنی پر از عشق و شیطنت آروم پچ زد:
- مثلا یه دلیل دیگه‌ام اون فندقیه که قراره نیمیش از تو باشه و من رو هم صدا بزنه بابا!
چشم‌هام گرد شدن و هجوم خون به گونه‌هام رو حس کردم. سرم رو پایین انداختم و اسم هامین رو اعتراض‌آمیز صدا زدم، درحالی‌که دل خودم هم از تصور بچمون آب شده بود و لبخند به لبم قدم گذاشته بود.
هامین درحالی‌که صدای قهقهه‌اش حیاط رو برداشته بود، دستش رو دور شونه‌ام انداخت و با لذت سرم رو بوسید. کمی دستش رو پایین برو و دور کمرم حلقه کرد و هر دو همگام با هم، در کمال آرامش و غرق در شادی از عمارت بیرون زدیم.
***
با کشیدن لبه‌های پایینی کتم، توی تنم صافش کردم و کمی شال حریرم رو که به رنگ قرمز و مشکی بود جلو کشیدم. کت و شلوار جیگریِ رسمی‌ام، به تنم نشسته بود و رنگ شال هم با تی‌شرت مشکی که زیر کت پوشیده بودم ست شده بود. با صدای نفس عمیق سورن که خودش رو کنار من روی مبل انداخته بود، بهش نگاه کردم. حسادت کودکانه‌ی توی چشم‌هاش، ثابت می‌کرد که برای آروم کردن خودش نفس عمیق می‌کشه؛ اما انگاره‌ای نداشت؛ چون خیلی طول نکشید که صدای حرصیش از بین سر و صدا و شلوغی مراسم یه گوشم رسید:
- زیبا من اگه این هامین رو کشتم تو راضی باش!
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و درحالی‌که دست به سینه می‌شدم، کامل به سمتش چرخیدم. با خونسردی گفتم:
- اون که کافیه فقط چپ بهش نگاه کنی، اون وقت تیکه بزرگه‌ات میشه ناخن انگشت کوچیکت! حالا بگو چرا این‌قدر عصبی‌ای؟ تو مگه پنج دقیقه پیش از روی همین مبل بلند نشدی که برقصی؟ چرا برگشتی؟
- د بابا این پسره روانیم کرد! نذاشت دو دقیقه برای خودم کیف کنم. پونزده ساله رفیقیم، توی کل این پونزده سال اونقدری که امشب همه هوش و حواسش پیش توئه و نگرانته، توجه خرجِ من نکرده!
بی‌هوا با تمام حرصش به طرفم چرخید و با لحنی که مثلا می‌خواست ادای هامین رو در بیاره ادامه داد:
- چپ میرم، راست میام، میگه زیبا! برو پیش زیبا تنها نباشه، برو کنارش حوصله‌اش سر نره، میوه ببر کوفت کنه، شربت ببر گلوش اوخ نشه، برو دار برپا کن و اگه پسری نگاهش کرد همین وسط اعدامش کن! مخم رو خورد!
با دست به دخترهایی که وسط سالن مشغول رقص بودن اشاره کرد و گفت:
- این همه دافی این‌جا ریخته، اون وقت من همش باید ورِ دل توی عجوزه بشینم، این حوری‌ها دونه دونه از دستم بپرن!
با وجود این‌که می‌دونستم جمله‌ی آخرش از سر شوخیه و همچین پسری نیست؛ ولی از حرص خوردنش میل شدیدی به قهقهه زدن داشتم. با فشردن لب‌هام روی هم، خنده‌ام رو کنترل کردم و از جا بلند شدم. رو به چشم‌های پرسش‌گرش گفتم:
- من می‌خوام برم توی باغ. تو هم با یکم فاصله دنبالم بیا که هم هامین بهت گیر نده، و هم این‌که این دخترها ببینن تنهایی، بتونی یه شماره‌ای، چیزی رد و بدل کنی، یکم آروم بشی؛ وگرنه این‌جوری که من تو رو می‌بینم تا امشب از هامین حقوق نگیری ول نمی‌کنی!
لب‌هاش از هم فاصله گرفتن و از این سر تا اون سر صورتش کش اومد:
- آ قربون آدم چیزفهم! این شد یه چیزی!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
نگاه ازش گرفتم و به سمت در عمارت به راه افتادم. به محض رسیدن به باغ، با نفس‌های عمیق ریه‌ام رو از هوای آزاد پر کردم و سعی کردم به دلشوره‌ای که از اول مراسم به جونم افتاده بود، بی‎‌تفاوت باشم. کمی جلوی در منتظر سورن موندم؛ ولی وقتی نیومد شونه بالا انداختم و حدس زدم واقعا مشغول حرف زدن با دختری باشه. روی مسیر سنگی به طرف عمق باغ پیش رفتم. زیبایی گل‌ها که زیر نوی چراغ‌های باغ می‌درخشیدن، حالم رو بهتر می‌کرد.
هنوز زیاد دور نشده بودم که صدای قدم‌های آهسته‌ای روی سنگ‌ها توجهم رو جلب کرد؛ اما قبل از این‌که عکس‌العملی نشون بدم، دو دست مردونه دور کمرم پیچیدن. شوکه بودنم تنها چند ثانیه طول کشید و بعد صدای جیغم، سقف آسمون رو شکافت. یکی از دست‌ها به سرعت از دور کمرم باز شد و جلوی دهنم رو گرفت و دست دیگه من رو به سمت مرد چرخوند. با دیدن چهره‌‌ی هراسیده‌ی هامین، صدای جیغم قطع شد و نفس راحتی کشیدم.
- مردم از ترس دیوونه!
اخم‌هاش به هم گره خوردن.
- خدا نکنه.
درحالی‌که برای آروم شدن ضربان قلبم، نفس‌های عمیق می‌کشیدم، گفتم:
- تو از کجا فهمیدی من اومدم توی باغ؟
اخم‌هاش از هم باز و چشم‌هاش مثل همیشه پر از احساس شدن:
- دختر تو گفتی توی مهمونی همش کنار هم نباشیم که مادرجون ناراحت نشه؛ ولی نگفتی که نگاهت هم نکنم! من از اول مهمونی همش چشمم دنبال توئه، ریز به ریز حرکاتت رو از سر شب تا الان توی ذهنم ضبط کردم، بعد تو می‌پرسی از کجا فهمیدی من اومدم توی باغ؟
آروم خندیدم و گفتم:
- پس یعنی فقط من بودم که سعی می‌کردم حتی نگاهت هم نکنم؟
- والا نگاه بقیه‌ی دخترها که همش روی من زوم بود؛ پس آره، فقط تو بودی.
ابروهام به آنی به هم گره خوردن.
- دخترها غلط کردن با تو! دقیقا کی بوده که...
هامین با خنده‌ای از سر لذت، به آغوش کشیدم و حرفم رو قطع کرد:
- بذار این‌قدر نگاه کنن تا چشم‌هاشون در بیاد، مهم اینه که نگاه من سمت کسی جز حسود خانوم خودم نمیره.
با یه دست شالم رو از سرم کشید و روی شونه‌ام انداخت. سرش رو پایین‌تر آورد و مثل عادت این مدتش، بینیش بین موهام فرو رفت. چند نفس عمیق کشید و بعد صدای بمش، روحم رو پرواز داد:
- من فقط مالِ توام موش موشی!
از شدت آرامشی که بهم هدیه داد، پلک‌هام با لبخندی که داشت روی صورتم نقش می‌بست، روی هم افتادن و دستم ناخودآگاه بالا رفت و دور گردنش حلقه شد:
- دوستت دارم!
دست‌هاش دور کمرم محکم‌تر و نفس‌هاش که آغشته به عطر موهام بود عمیق‌تر شد. مهم نبود که چه‌قدر مانع سر راهمون هست، یا چند نفر مخالف احساس بینمون هستن. من باز هم بین این بازوها، حس می‌کردم توی امن‌ترین جای جهانم.
بعد از کمی سکوت، آروم از هم فاصله گرفتیم و هامین با لبخند و عشقی که توی تک تک حرکاتش موج میزد، شال حریرم رو روی سرم صاف کرد.
- می‌دونستی تو زیباترین دختر این مهمونی‌ای؟
لبخندم عمق گرفت و قلبم از سر شادی و عشق و تندتر تپید.
- هامین؟ بقیه‌ی دخترها رو...
میون حرفم پرید و با لحنی پر از احساس گفت:
- من سال‌هاست که این مهمونی و کلی مهمونی دیگه رو هم شرکت کردم و هرگز زیبایی افراطی هیچ کدوم از اون دخترها تحت تاثیر قرارم نداده؛ اما چشم‌های معصوم تو از همون روز اول، توی محل تولد خوشبختی، وقتی که برای اولین بار دیدمت دلم رو لرزوند!
دستم رو گرفت، آروم به لبش نزدیک کرد و پشتش رو بوسـه زد:
- پس بدون که حتی اگه تمام دخترهای روی زمین رو با فاخرترین لباس‌های و قشنگ‌ترین رنگ و لعاب جلوی چشمم ردیف کنن و تو رو با یه گونی توی تنت و صورت پف کرده و موهای شلخته‌ی موقع بیدار شدنت کنارشون بذارن، باز هم به چشم من تو از همشون سرتری!
با همین چند جمله‌اش اون‌قدر حس خوب به تنم سرازیر شد که بی‌هوا بوسـه‌ای روی گونه‌اش نشوندم و زمزمه کردم:
- الهی همه‌ی دردهات به جونم!
- خدا نکنه جونِ هامین.
با پشت دستش، آروم گونه‌ام رو نوازش کرد و خیره به چشم‌هام پچ زد:
- وقت شامه. بریم داخل؟
با لبخند سر تکون دادم. شالم رو روی سرم درست کردم و هم‌گام با هم برای شام به عمارت برگشتیم. بعد از شام، به درخواست خانم راستین بزرگ، همه توی سالن پذیرایی جمع شدیم. خودِ مادرجون، انتهای سالن پشت میز که روی سکوی سیار قرار داشت و معلوم بود از قبل برای سخنرانی آماده شده، ایستاد.
حالا دلشوره‌ام از قبل هم بیشتر شده بود و احساس بدی داشتم که دلیلش رو نمی‌دونستم. هامین که حال بدم رو حس کرده بود، ازم جدا نشد و سعی می‌کرد با لبخندهاش آرامش و با فشردن دستم احساس امنیت بهم بده.
- چته پرنسسم؟
نگرانیم رو ازش پنهان نکردم:
- نمی‌دونم هامین. دلشوره دارم.
- آروم باش و بهش فکر نکن. من کنارتم و همه جوره هوات رو دارم، پس دلیلی برای دلشوره نیست آرومِ جونم!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خاطر هامین هم که شده، لبخندی روی لبم بنشونم. با صدای مادرجون که شروع به صحبت کرده بود، نگاه از هم گرفتیم و حواسمون رو به حرف‌هاش دادیم:
- همه‌ی شما عزیزان از جشن‌ هرسالمون که توی فروردین ماه برگزار میشه باخبرید. امسال بنا به دلایلی، این جشن به تاخیر افتاد و ما امشب دور هم جمع شدیم.
مکثی کرد و با دست به خدمتکارهایی که پایین سکو منتظر ایساده بودند اشاره کرد. خدمتکارها جلو رفتن و کیک بزرگی که حمل می‌کردن رو روی میز، جلوی مادرجون گذاشتن.
- اما امشب این جشن دلیل دیگه‌ای هم داره.
سکوتش فرصت پچ‌پچ کردن در مورد دلایل دیگه‌ی جشن رو به جمعیت داد.
- قبل از اعلام این دلیل فرخنده، نوه‌ی ارشدم، هامین رو دعوت می‌کنم که کنار من بیاد.
هامین که گیجی از چشم‌های خودش هم پیدا بود، به من نگاه کرد. با لبخند زمزمه کرد:
- منم نمی‌دونم چه‌خبره؛ اما نگران نباش. خب؟
و کمی دستم رو فشرد. پلک که زدم، ازم دور شد و کنار مادربزرگش پشت میز ایستاد. نگاه نگران و گیجش، از صورت من جدا نمی‌شد و من هم سعی می‌کردم با لبخند زدن، از حال خوبم مطمئنش کنم. با صدای مادرجون، دوباره توجهم به سمتش جلب شد:
- افسانه جان، تو هم بیا.
افسانه خرامان خرامان به مادربزرگش و هامین پیوست و سمت دیگر هامین ایستاد. لبخند بزرگ و چشم‌های پر از برقش نشون می‌داد او از موضوع خبر داره و همین دلیل دیگری برای بیشتر شدن دلشوره‌ام بود.
- امشب که همگی این‌جا حضور دارید، من می‌خوام از فرصت استفاده کنم و نامزدی هامین با افسانه‌ی عزیزم رو رسماً اعلام کنم!
کلمات مادرجون توی گوشم زنگ زدن و لبخند به آنی از لبم پاک شد. صداهای اطراف برام گنگ شدن و نگاه تو خالیم فقط به هامینی دوخته شده بود که نگران شوکه و نگرانش رو از من جدا نمی‌کرد. انگار به آنی، خالی از هر حسی شده بودم و حالا توی یه بی‌حسی عمیق دست و پا می‌زدم. تموم شد! جلوی تمام دوست و آشناهاشون نامزدی هامین و افسانه رسماً اعلام شده بود. من هامین رو به همین زودی از دست داده بودم.
نگاهم سمت دست‌های افسانه کشیده شد که آروم دور بازوی هامین حلقه می‌شدن. هامین به شدت پسش زد و نگاهش رو که حالا پر از خشم شده بود، از افسانه به سمت چهره‌ی پیروز مادرجون نشونه رفت. درحالی‌که دوباره به من خیره شده بود، به سرعت از سکو پایین اومد؛ اما قبل از این‌که به سمتم قدم برداره، همه دورش جمع شدن و بین جمعیت گم شد.
با کشیده شدن بازوم، نگاهم رو از صورت‌های شوکه‌ی عمو و عمه‌های هامین، که مشخص بود اون‌ها هم از چیزی خبر نداشتن، گرفتم و به سمت راست نگاه کردم. عسل با نگرانی خیره به من بود و از حرکات لب‌هاش معلوم بود که داره تند تند حرف می‌زنه؛ اما من هیچ صدایی نمی‌شنیدم، انگار که توی آب غوطه‌ور باشم. نگاهم از عسل روی سام، سورن و آرش که هر سه با نگرانی پشت سر عسل خیره به من ایستاده بودند لیز خورد. یک‌بار دیگه به هر چهار نفرشون نگاه کردم و دست آخر خیره آرش موندم. ناخودآگاه به سمتش قدم برداشتم و خیره به نگاه مشکی و نگرانش لب زدم:
- من رو ببر خونه!
بی‌اون که نگاه نگرانش رو ازم جدا کنه، سری تکون داد و با کشیدن دستم من رو از سالن پذیرایی و بعد از عمارت دور کرد. برای بار آخر برگشتم و نگاهی به ساختمون عمارت انداختم. لحظه‌های عاشقیم به همین زودی و بعد از سی و دو روز به پایان رسیده بود.
***
نیم ساعتی می‌شد که با همون لباس‌های مهمونی توی اتاق هرمز روی زمین نشسته بودم. به دیوار تکیه داده بودم و به سقف نگاه می‌کردم. تمام خاطرات روزی که اسم اتاق رو روی سقف نوشتیم و روزهای شیرین بعدش رو بارها توی ذهنم مرور می‌کردم و منتظر رسیدن هامین بودم.
به محض این‌که به خونه رسیده بودیم، من مستقیم به اتاق هرمز اومدم و چند دقیقه‌ی بعد آرش با هامین تماس گرفته و از حال خراب من که حتی حرف هم نمی‌زدم براش گفته بود. حالا هم شک نداشتم که هامین توی راه این‌جاست.
باید امشب قلبم رو زیر پا می‌ذاشتم و همه چیز رو تموم می‌کردم. من باید به خاطر هامین، از خودش می‌گذشتم. باید بغض بزرگ توی گلوم رو قورت می‌دادم و قوی و محکم می‌بودم. از امشب، زندگیم دوباره به سختی لحظه‌های قبل از آشنایی با هامین می‌شد و من باید دوباره به تنهایی با سختی‌ها می‌جنگیدم.
صدای باز شدن ناگهانی در خونه، من رو به خودم آورد. صدای هراسون هامین کل خونه رو پر کرد و من نفس عمیقی کشیدم:
- زیبا؟ زیبایِ من؟ خانومم؟
پلک‌هام رو محکم روی هم فشردم و به سختی بغضم رو قورت دادم. بی اون که نگاه از سقف بگیرم، چهره‌ام رو سخت، جدی و خالی از هر حسی کردم. نباید می‌گذاشتم عشق ناکام توی قلبم، به چشم‌هام راه پیدا کنه. باز شدن در اتاق، با صدای بسته شدن در خونه همراه شد و فهمیدم که آرش، تنهامون گذاشته.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
با کشیده شدنم به آغوشش هامین، به خودم اومدم. تمام تنم یک صدا تمنای آروم گرفتن توی این آغوش امن رو داشتن؛ ولی دیگه شدنی نبود، من باید از همه چیز رد می‌شدم. دم عمیقی گرفتم و آروم هامین رو پس زدم. با عقب رفتنش و دیدن چهره‌ی درمونده، موهای ژولیده و دریای پر از نگرانی نگاهش، قلبم تکون سختی خورد. لب گزیدم و با بیرون دادن نفسم، نگاه ازش گرفتم. نباید به این زودی جا می‌زدم.
- خانومم...
با صدایی آروم؛ اما لحنی گزنده حرفش رو قطع کردم:
- به من نگو خانومم. خانوم تو امشب به همه معرفی شد. الان هم توی اون عمارت منتظرته که بری کنارش باشی.
صدای پر از حیرت و ناباوریش به دلم چنگ زد:
- چی میگی؟
نگاه تو خالیم رو به چشم‌های ناباورش دوختم:
- حقیقتی رو که امشب به جز من، تمام آدم‌های اون مهمونی شنیدن و دیدن.
با هیجانی ناشی از ترس دستم رو گرفت و به سرعت به حرف اومد:
- تو.. تو چی میگی؟ من از ماجرا خبر نداشتم، وگرنه امشب نه خودم به اون مهمونی لعنتی می‌رفتم و نه اجازه می‌دادم تو بری. باورم نمی‌کنی؟
- چرا، مطمئنم که خبر نداشتی.
برق امید توی چشم‌هاش درخشید:
- پس...
میون حرفش پریدم و اجازه ندادم ادامه بده:
- چیزی که باور نمی‌کنم اینه که تو نسبت به افسانه و این نامزدی بی‌میل بودی!
این‌بار نفسش توی سینه حبس شد و دستم رو رها کرد. لب‌هاش بی هیچ صدایی باز و بسته می‌شدن. از دیدنش توی اون حالت قلبم به درد اومد؛ اما امشب باید همه چیز تموم می‌شد.
- اگه بی‌میل بودی همون لحظه حرف می‌زدی و مخالفتت رو می‌گفتی، نه این‌که فقط به من و افسانه و مادرجونت خیره بمونی و بعدشم بدون این‌که چیزی بگی بری بین جمعیت تا تبریک‌هاشون رو بشنوی!
- می‌فهمی داری چی میگی؟ من نگرانِ تو بودم که پایین اومدم! اون لحظه من کمتر از خودت شوکه نشده بودم، یه کلمه هم نتونستم حرف بزنم! تا از شوک دراومدم اول اومدم به تو برسم که بهت بگم من از هیچی خبر نداشتم!
رگه‌هایی از خشم توی صداش وجود داشت و من بیشتر از خودم نگران حال اون بودم.
- تو مراسم رو به هم نزدی هامین، فقط ایستادی تا لباسی که بریده و دوخته بودن رو تنت کنن.
صداش این‌بار بالا رفت و این خشمش از سر درموندگیش بود.
- دِ لامصب، من یه ساعت قبلش داشتم توی حیاط قربون صدقه‌ی کی می‌رفتم؟
پوزخندی زدم و لعنت به من که امشب داشتم هر دومون رو با هم می‌کشتم:
- منم توی همینش موندم. همون افسانه کافی نبود که منم به بازی گرفتی؟
- زیبا بفهم چی میگی! من اگه اون رو می‌خواستم، هفته‌ی پیش به خاطر تو اون‌جوری می‌کردم باهاش؟
یادآوری صحنه‌های اون روز، بغض رو دوباره به گلوم برگردوند. با نفسی عمیق، خودم رو کنترل کردم و به صدام لحنی سرد دادم:
- دیگه باورت ندارم هامین! هیچ‌کدوم از حرف‌ها و کارهات رو.
با ناباوری سرش رو به چپ و راست تکون داد. طوری که انگار از اکسیژن دور مونده باشه، نفس نفس می‌زد.
- زیبای من، تو الان خوب نیستی. خودت هم شوکه‌ای. الان... الان برو استراحت کن، فردا صبح با هم حلش می‌کنیم. خب؟
از جا بلند شدم و هامین هم به تبعیت از من سریع ایستاد. وقت ضربه‌ی نهایی بود؛ اما این‌که به چشم‌هاش نگاه کنم و دروغ‌های بزرگم رو به هم ببافم، از توانم خارج بود. از دری که هنوز باز بود به راهرو خیره شدم و هم‌زمان با گفتن آخرین جملاتم روح و قلبم رو به نابودی کشوندم:
- فردایی وجود نداره، امشب هر چی بین ما بوده تموم میشه. دیگه نمی‌خوام حتی ببینمت، تو هم بهتره از این به بعد بیشتر هوای همسر آینده‌ات، افسانه خانم، رو داشته باشی. بیشتر از من دوستش داشته باش.
با قدم‌هایی آهسته از اتاق و خونه خارج شدم و هامین و قلبم رو پشت سرم، همون‌طور که به دره‌ی نیستی پرتابشون کرده بودم، رها کردم.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
***
با صدای باز و بسته شدن در خونه، آهی کشیدم. روی تخت کمی جابه‌جا شدم و سعی کردم تا قبل از رسیدنش به اتاق خوابم، چهره‌ام رو مثل همیشه از غم خالی، سخت و بی‌احساس کنم. انتظارم زیاد طول نکشید. هامین با زدن تقه‌ای به در قدم به اتاق گذاشت و لبه‌ی تخت رو به من نشست. مثل تمام روزهای گذشته، نیم‌نگاهی زیر چشمی بهش انداختم. ریش چند روزه‌ش و موهای لَختی که آثار شونه نخوردن رو داشت، آشفتگی روحیش رو به نمایش می‌گذاشت.
نگاه از چهره‌اش گرفتم و چشم‌هام رو محکم روی هم فشردم. با صدای بمش به خودم اومدم و فهمیدم بی‌اون‌که حواسم باشه، مدتی هست که دارم لبم رو زیر فشار دندونم له می‌کنم:
- ول کن اون لب لامصب رو، پاره شد!
توی این روزهایی که خشی از سر بغضی همیشگی، عضو جدا نشدنی صداش شده بود، اصلاً دلم نمی‌خواست باهاش حرف بزنم یا به حرف‌هاش گوش بدم؛ چون هر بار بیشتر از قبل یاد بی‌رحمیم می‌افتادم.
- از صدات هم محرومم کردی دیگه؟
آهی کشیدم و گیتارم رو به تنم فشردم. بی‌حرف، کتاب نت‌های آهنگ‌هام رو که جلوم باز بود ورق زدم.
- لعنتی شد یازده روز! دارم دق می‌کنم از دوریت. نمی‌خوای این قهر رو تمومش کنی؟ هامینت رو نمی‌بخشی؟
پوزخندی زدم و در سکوت دستی به سیم‌های گیتار کشیدم تا از کوک بودنش مطمئن بشم.
- سر جمع ده وجب باهام فاصله داری؛ ولی نمی‌تونم بغلت بگیرم. نمی‌تونم موهات رو بو بکشم، نمی‌تونم ببوسمت. داری زجرکشم می‌کنی! دارم از بودن و مال من نبودنت درد می‌کشم.
سر بلند کردم و به چشم‌های غمگینش خیره شدم. قلبم داشت از شدت غصه از جا کنده می‌شد؛ اما اجازه نمی‌دادم چهره‌ام چیزی رو نشون بده و لبخند محزونی، آرایش صورت هامین شد و من تازه به یاد آوردم که چه‌قدر دلتنگ اون تا چال عمیق رو گونه‌اش بودم.
- هامین قربونی بشه واسه چشم‌هات خانوم!
رد کم‌رنگ غم به نگاهم افتاد که گفت:
- یادت هست آخرین باری که قبل از مهمونی توی حیاط عمارت بودیم چی بهت گفتم؟
یادم بود؛ اما سکوت جوابش شد. من لحظه به لحظه‌ی اون روزی رو که می‌خواست افسانه رو به خاطر من بزنه به یاد داشتم.
- کوهِ تو رو، هامینت رو، یه چیز آوار می‌کنه و اون نداشتن توئه. این روزها آوارت شدم! داغونم، فرو ریختم. اون شب من اول من اون نامزدی مسخره رو به هم زدم و بعدش اومدم. به همه گفتم که چنین چیزی نیست و من افسانه رو نمی‌خوام. اون و مادربزرگم رو سنگ روی یخ کردم و بعدش اومدم و تا همین لحظه هم به اون عمارت نحس برنگشتم.
آهی کشیدم و دوباره صفحه‌های نت رو ورق زدم تا به آهنگ مورد نظرم رسیدم. من همه چیز رو خیلی خوب می‌دونستم. عشق هامین، بدحالی هر دومون، به هم خوردن نامزدی حتی قبل از تماس آرش با هامین؛ اما من از هامین گذشته بودم و او هم باید از من می‌گذشت. این یه اجبار بود، یکی شدن ما دونفر دیگه فقط یه آرزوی محال بود.
با نیم‌نگاهی به چشم‌های منتظر هامین، نواختن رو شروع کردم. کمی که نزدیک‌تر شد فهمیدم از این کار ناگهانیم جا خورده. انتظارش زیاد طول نکشید، آهنگ پیش‌درآمد تموم شد و من شروع به خوندن کردم:
- بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم
دیگر تو هم بیگانه شو چون دیگران با سرگذشتم.
صدای حبس شدن نفسش رو شنیدم و بعد سنگینی نگاه ناباورش بود که روی صورتم چرخ می‌خورد. با قورت دادم آب دهنم، سعی کردم به هامین بی‌توجه باشم و ادامه دادم:
- می‌خواهم عشقت.
در دل بمیرد
می‌خواهم تا دیگر یادت در سر پایان گیرد.
زمزمه‌‌ی ضعیفش رو شنیدم که اسمم رو با غم و ناباوری صدا زد و خودش رو روی تخت عقب کشید. بلند شد و کنار تخت ایستاد. نگاهی بی‌تفاوت بهش انداختم و سرش رو به چپ و راست تکون داد. نگاهم رو به سختی از غصه‌ی بی‌قرار چشم‌هاش گرفتم و ادامه‌ی آهنگ رو خوندم:
- بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم
دیگر تو هم بیگانه شو چون دیگران با سرگذشتم.
صدای به هم کوبیده شدن در خونه از جا پروندم. با حیرت سر بلند کردم و تازه فهمیدم که هامین در برابر حرف‌های تلخ دووم نیاورده و از شنیدن واقعیت فرار کرده و بغض بی‌رحمی که توی گلوم چنبره زده بود، بالاخره شکست و من همون‌طور که به اشک‌هام اجازه‌ی رهایی از بند چشمم رو می‌دادم، ادامه‌ی آهنگ که از این‌جا به بعدش حرف دلم بود رو بین هق‌هق‌هایی که سعی در کنترلشون داشتم، خوندم:
- هر عشقی می‌میرد، خاموشی می‌گیرد، عشق تو نمی‌میرد
باور کن بعد از تو دیگری در قلبم، جایت را نمی‌گیرد.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
***

با شنیدن صدای زنگ در خونه آهی کشیدم و با کرختی از روی کاناپه بلند شدم. تلویزیون رو خاموش کردم، کنترل رو روی کاناپه انداختم و به طرف در رفتم. بعد از انداختن شال روی سرم در رو باز کردم. با دیدن هیکل مردونه‌اش که با لبخندی غمگین و یه دسته گل مریم پشت در ایستاده بود، نفس توی سینه‌ام حبس شد و بغض به گلوم چنگ انداخت.
- تو... این‌جا...
دسته گل رو به طرفم دراز کرد و گفت:
- اجازه هست بیام داخل؟
بالاخره از شوک دراومدم و درحالی‌که اشک کاسه‌ی چشمم رو پر کرده بود، لبخند زدم. گل رو از دستش گرفتم و از جلوی در کنار رفتم تا داخل بیاد.
- تو کجا، این‌جا کجا؟ راه گم کردی که بالاخره از طرف واحد هامین راهت سمت خونه‌ی ما هم کج شد؟
- چهارده روز از اون اتفاق و مهمونی مزخرف می‌گذره، نباید بیام ببینم حالِ خواهرم چه‌طوره؟ زودتر از این‌‌ها هم باید می‌اومدم؛ اما خواستم یه فرصت بهت بدم. گفتم شاید دلت نخواد کسی رو ببینی.
درحالی‌که با دست تعارف می‌کردم روی مبل بشینه، اشک جمع شده در چشمام رو پاک کردم و به آشپزخونه رفتم تا گلدون آب برای گل‌های مریم بیارم.
- نگو که هامین ریز به ریز این چهارده روز رو برات تعریف نکرده آرش خان. توی این مدت عالم و آدم بهم زنگ زدن و از همه چیز هم خبر داشتن.
با گلدون و گل‌ها به سالن برگشتم و روی کاناپه دو نفره کنار آرش جاگیر شدم. آرش نگاهش رو از روی گلدون به سمت صورتم لیز داد و گفت:
- خاطراتش با تو خیلی براش عزیزن و یه حس مالکیت خاصی روشون داره، حتی اگه تلخ باشن. هیچ وقت زیاد چیزی از اتفاقات بینتون تعریف نمی‌کنه و اگر هم اتفاقات مهم رو بگه، فقط یه کلیت میگه. این دو هفته هم، خب یه چیزهایی به هممون گفته، از این‌که پسش زدی.
لبخند از لبم پاک شد و غم دوباره نگاهم رو به اسارت برد. سرم رو پایین انداختم و آخه کی از دل پر دردم خبر داشت که از این دوری بیشتر از دل هامین خون شده بود؟
- پس زدن عبارت جالبی نیست. بهتره بگی کنار کشیدم تا با نامزد رسمیش که جلوی همه معرفی شد بدون مزاحمت من زندگی کنه.
- شک ندارم هامین بهت گفته که اون شب همه چیز رو به هم زده.
آهی کشیدم. مگه من چه‌قدر توان داشتم که جلوی همه نقش بازی کنم؟ شاید باید کمی از این نقاب رو برای یک نفر هم که شده کنار می‌زدم.
- آره گفته. توی این دو هفته بیشتر از هزار بار گفته.
- چته زیبا؟ این کار برای چیه؟ هامین داره آب میشه! این دوری‌ها بعد از این همه سال سختی‌ای که کشیده داره ذره ذره نابودش می‌کنه، مخصوصاً که حتی دلیلش رو هم نمی‌دونه. یعنی دلایلی که تو میگی هیچ کدوم منطقی نیستن. زیبا من برادرتم، بهم بگو چی داره توی قلبت می‌گذره؟ داری چی‌کار می‌کنی که هامین میگه این دختر، زیبای من نیست؟ که میگه زیبای من دلش از سنگ نبود؟
شیشه‌ی بغضم ترک خورد و اشک چشم‌هام رو پر کرد. سر بلند کردم و خیره به چشم‌های مشکی و نگران آرش بالاخره از دلم حرف زدم:
- چرا فکر می‌کنی فقط هامینه که داره عذاب می‌کشه؟ اگه هامین داغونه، من دو برابرش حالم بده! اون فقط درد دوری داره و من به جز دوری، با حال بد خودش هم ویرون میشم. من سه روز پیش یه آهنگ براش خوندم که بهش بگم این دوری برای هر دومون اجباریه؛ اما نه تنها تا آخرش گوش نداد که حرف دلم رو بشنوه، بلکه الان سه روزه از نزدیک هم ندیدمش! آرش به خدا من چاره‌ای جز این کار ندارم!
اشک‌های پشت سر هم به گونه‌ام بوســه می‌زدن. به هق‌هق افتادم و صورتم رو بین دست‌هام گرفتم. بعد از دو هفته بالاخره برای بخت سیاهم زار زدم. با حس دست‌های آش که در آغوشم گرفتن خواستم از آغوشش بیرون بیام؛ ولی پشیمون شدم. این آدم چهارده سال تمام همدم هامینم بوده، آغوشش بوی هامینم رو می‌داد. من کنار آرش به اندازه‌ی هامین امنیت داشتم، پس همون‌جا موندم و اجازه دادم اشک‌هام پیرهنش بریزه.
- سه روزه که صبح ها قبل از رفتنش میاد پشت در و زنگ می‌زنه. صدای پام رو که می‌شنوه میگه در رو باز نکن! بعدش چند دقیقه برام حرف میزنه و میره. آرش دیروز بغض هامینم شکست! می‌گفت روزی که مادربزرگم رو دیدی، توی حیاط اون عمارت لعنتی بهم قول دادی که باهام بمونی! می‌گفت گفته بودم تو تنها سلاحمی، حالا که خودت رو از من گرفتی، من تموم زندگیم رو باختم. اون‌قدر از مادربزرگش دلگیر بود که دیگه مادرجون هم صداش نمیزد. آخ آرش، من بمیرم برای اشک‌هاش!
دست آرش نوازش‌گونه روی سرم کشیده شد.. حرف که زد، به بغض قایم شده توی گلوش پی بردم:
- گریه نکن آجی کوچولوی من. تو که این همه درد داری پس چرا داری جفتتون رو عذاب میدی؟ هر دو همدیگه رو می‌خواین و با این دوری مسخره دارین درد می‌کشین.
من رو از آغوشش بیرون کشید. اشک‌های روی صورتم رو پاک کرد و با نگاه بغضی خیره به چشمم شد و گفت:
- آخه من فدای غم چشم‌هات بشم! تو هم که دلت باهاشه، پس چرا این‌کار رو می‌کنی؟
گریه‌ام دوباره شدت گرفت. سرم رو محکم به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- نمیشه آرش، نمیشه! نپرس چرا؛ چون نمی‌تونم بگم؛ ولی به خدا مجبورم. دیگه ما نمی‌تونیم مال هم بشیم.
آرش با بی‌طاقتی دوباره صورتم رو به سینه‌اش چسبوند.
- گریه نکن این همه زیبا، طاقت این همه اشک ریختنت رو ندارم.
از ته دل با گریه زار زدم:
- نمی‌تونم! دلم دیگه داره می‌ترکه. همه فقط حال بد هامین رو می‌بینن و فکر می‌کنن من بی‌رحم شدم؛ اما کسی نمی‌دونه داره چی به سرم میاد. آخه چرا دردهای من تمومی ندارن؟
کف سرم که خیس شد، فهمیدم دل نازک آرش هم طاقت نیاورده و بغضش شکسته به حرف که اومد، صدای گرفته‌اش به دلم چنگ زد:
- آرش بمیره برای دل پاره پاره‌ی جفتتون.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
***

روی تخت غلت زدم و آهی کشیدم. پنج روز می‌شد که هامین رو ندیده بودم. فقط با عکس‌هاش و صداش که هر روز صبح از پشت در خونه می‌شنیدم، نفس می‌کشیدم. دلتنگی بدجوری داشت اذیتم می‌کرد و توی این شونزده روز دوری، من یک بار هم در آغوشش نگرفته بودم و بوی عطر تنش رو نفس نکشیده بودم.
گوشیم رو از روی پاتختی برداشتم و به محض باز کردن قفلش، نگاهم روی عکس هامین که پس‌زمینه‌ی گوشیم بود قفل شد. بی‌هوا صدای آرش و جمله‌ای که دو روز پیش موقع خداحافظی بهم گفت توی گوشم پیچید. من قسمش داده بودم که چیزی از حرف دلم به هامین نگه و اون با نگاهی پر از غم گفته بود:
- من چیزی نمیگم؛ ولی نذار دیر بشه، نذار پشیمون بشی! مهتاب من توی شب عروسیمون تصادف کرد و آسمونی شد. من قبل از اون شب نحس هم دو سال مهتاب رو کنار خودم داشتم؛ اما الان شش ساله که تمام حسرتم شده این‌که چرا بیشتر از بودن در کنارش لذت نبردم، چرا بیشتر بهش نگفتم که چه‌قدر عاشقشم!
بغض توی گلوم جاگیر شد. لب گزیدم و نگاه از عکس هامین گرفتم. شاید آرش راست می‌گفت. من و هامین گرچه دیگه هرگز مال هم نمی‌شدیم؛ اما این‌که همدیگه رو نبینیم دردی ازمون دوا نمی‌کرد. شاید باید کمتر سخت می‌گرفتم، شاید بهتر بود بعد از شونزده روز به خودمون یه مرخصی کوچیک می‌دادم.
***

با نگاهی به ساعت مطمئن شدم که هامین تا الان دیگه شامش رو هم تموم کرده. دوباره توی آینه خودم رو چک کردم و از خونه خارج شدم. تصمیمی که چند ساعت پیش برای مرخصی دادن به خودمون از دست این دوری و غم‌ها گرفته بودم، حسابی حالم رو بهتر کرده بود.
با کلید یدکی آروم در خونه‌اش رو باز کردم. قصدم سورپرایز کردنش بود؛ اما قبل از این‌که بتونم بفهمم خودش توی کدم اتاقه، صدای پیانو بلند شد و فهمیدم که توی اتاق هرمز نشسته. آهنگی که میزد خیلی دلنشین؛ اما ناآشنا بود. وسط سالن ایستادم و داشتم بدون این‌که هامین رو متوجه خودم کنم از موسیقی لذت می‌بردم که صدای خودش هم بلند شد و شروع به خوندن آهنگی کرد که تا حالا نشنیده بودم:
- بی تو هیچ پنجره‌ای بر دل من باز نشد
من به سرزمین دلتنگی تو تبعیدم
آتشم میزند هر شب خیالت با من
عشق یعنی همین! سوختن و تنها ماندن.
نفسم بند اومد. این همه غم و خش که توی صدای هامین بود، این همه احساس که با کلمه به کلمه‌ی آهنگ منتقل می‌کرد و حتی خود جملات، ثابت می‌کرد که این آهنگ، حرف دلشه، اویی که به قول خودش به سرزمین دلتنگی منِ بی معرفت تبعید بود.
- بی‌گمان غرق هوایت می‌شم
باز از تو تمامم جاریست
هیچ زخمی در تنم جا نماند
جز عشقت! جز عشقت! که یه زخم کاریست.
درد توی صدا و تمام کلماتش حس میشد. از اون همه زجری که پشت جملاتش نهفته بود، بغض توی گلوم چنبره زد و چشم‌هام رو تر کرد. ای کاش من می‌مردم برای این همه رنجی که به روح هامینم نشونده بودم!
- من دچارم به تو و معجزه‌ی چشمانت
به همان خاطره ی لمس تب دستانت
به همین شعری که از چشم تو من آموختم
آه در بازی عشق مثل شمعی سوختم.
با همون جمله‌ی اول و شنیدن کلمه‌ی دچار که با کلی درد گفته شد، شب اعترافمون و تک‌تک دفعاتی که هامین بهم گفته بود دچارتم، جلوی چشم‌هام به رقص دراومد و بغضم شکست. اشک‌هام دونه دونه مثل مرغی که از قفس آزاد میشه، از بند چشمم رها می‌شدن و روی زمین خشک گونه‌هام فرود می‌اومدن. سریع دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام رو توی گلو خفه کنم. نمی‌خواستم هامین در اون لحظه متوجه حضورم بشه، من باید بقیه‌ی این آهنگی که تک‌تک جملاتش حرف دل اون بود رو می‌شنیدم.
- در و دیوار جهان پر شده از تصویرت
خواب و بیداری من! چیست بگو تعبیرت
من که آزادم و از فکر جهان بیزارم
ترس دارم بشود فکر کسی درگیرت... .
(دچار از فرزاد فرخ)
آخرین جمله با صدایی آهسته و دردناک و از بین دندون‌های قفل شده‌ی هامین به گوشم رسید. حتی از لحن و طرز بیانش هم مشخص بود که این جمله، فکر این‌که من شخص دیگه‌ای رو جایگزینش کنم، دردش از همه چیز براش بیشتره. چند لحظه‌ای دست از نواختن کشید و بعد صدای نعره‌اش، همراه با صداهای ناهنجاری از پیانو توی خونه پیچید، که فهمیدم خشم و غم بهش مسلط شدن و داره مشتش رو به کلیدهای پیانو می‌کوبه.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 39) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 2, Members: 0, Guests: 2)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا