- Jan 23, 2023
- 246
***
لیوان خالی آب رو روی میز گذاشتم و بالاخره سرفههام بند اومدن. بعد از اون همه مدت زیر بارون موندن و اشک ریختن، باید هم این سرفههای وحشتناک و به دنبالش یه سرماخوردگی حسابی دامنگیرم میشد.
آهی کشیدم و روی مبل جابهجا شدم. بدون این که چیزی از برنامه متوجه بشم، به صفحهی تلویزین خیره شده و توی افکار خودم بودم که با صدای زنگ گوشیم، حواسم جمع شد. گوشی رو برداشتم و با دیدن اسم عسل، تماس رو وصل کردم:
- سلام.
- علیک. گوش کن ببینی چی میگم، من همین الان رسیدم خونهی زیبا. تماس رو قطع نمیکنم، تو هم صدات در نیاد. من الان میرم توی اتاق پیش زیبا تا خودت از حالش بشنوی.
از لحن تند و سردش که دلخوریش رو نشون میداد خندهام گرفت. باشهای گفتم و صدام رو از طرف خودم قطع کردم تا اگر بیهوا سرفهام گرفت صدام نره و متوجه من نشن. انتظارم طولانی نشد و خیلی زود صدای سلام پرانرژی عسل رو شنیدم. دل بیقرارم انگار که حور دلدارش رو حس کرده بود، تندتر تپید و بالاخره صدای بیحال؛ اما مهربون سلام دادن زیبا توی گوشم پیچید.
بعد از یک ماه بالاخره صداش رو شنیده بودم؛ اما با چه وضعی؟ اینقدر خسته و بیانرژی؟ زیبایِ من چی شده بود؟ نگرانی تمام تنم رو در بر گرفت. یعنی حرفهای عسل حقیقت داشت؟
- زیبا؟ هنوزم نمیخوای چیزی بگی آجی؟
- چرا، میخوام بگم سام شاکی نمیشه که تو همش اینجایی؟
- عه، مسخره نشو! نمیخوای از حرفهای توی دلت بگی؟
صدای آه کشیدن دلبرم، قلبم رو مچاله کرد. من این صدای غمزده رو باور میکردم، یا دوریها و سردیهاش رو؟
- خودت خواستی که بره زیبا، خودت سردی کردی و عقب کشیدی؛ پس چرا حالا یک ماهه که برای رفتنش عذا گرفتی؟ چرا فراموشش نمیکنی؟
- عسل من مجبور بودم! حالا که رفته دلیلی برای نقش بازی کردن نیست. من مجبور بودم عقب بکشم و اگه برگرده بازم عقب میکشم؛ چون اون دلیل هنوز پابرجاست. من چهطور میتونم مجبورش کنم که کنار من باشه وقتی اون شب نامزدش به همه معرفی شد؟
صدای عسل اینبار رنگ خشم گرفت و تشر زد:
- کدوم نامزد؟! اون شب اون مراسم کوفتی به هم خورد و این رو تو هم میدونی؛ اما یه چیزی هست که نمیدونی. در واقع هامین میخواست که ندونی، میگفت اگر بفهمی به خاطر آبروش و با اجبار کنارش میمونی. میخواست با دلت بهش برگردی.
نفس توی سینهام حبس شد. نه! عسل نباید این رو میگفت! دلم میخواست فریاد بزنم و جلوش رو بگیرم؛ اما نمیتونستم. صداش که دوباره بلند شد، آهی کشیدم و چشمهام رو محکم بستم:
- اون شب، بعد از به هم زدن نامزدی خودش با افسانه، هامین تو رو به عنوان نامزدش به همهی اون جمع معرفی کرد. اسمت رو گفت و عکست رو به همه نشون داد. الان همهی اون جمعیت میدونن که خانوم هامین تویی!
چند لحظه ای سکوت بود و بعد صدای بریده بریده زیبا با نفسی که توی سینه حبس کرده بود، به گوش رسید.
- مادربزرگش... اون کاری نکرد؟
- چیکار میتونست بکنه؟ خود آقای داماد عروسش رو معرفی کرد، اون وقت کی میتونست حرف اصلکاری رو انکار کنه؟
سکوت این بار طولانیتر بود و بعد بی هوا صدای شکسته شدن بغض زیبا و به هقهق افتادنش بلند شد. نفسم بند اومد و دلبر من چرا اینطور گریه میکرد؟ قلبم داشت از جا کنده میشد که خودش میون هقهقهاش با گریه به حرف اومد:
- من... من چرا اینقدر احمقم؟ تمام بدبختیم از حماقته. چرا بهم نگفتین؟
- بیا بغلم آجی، چیشد یهو؟ این طوری گریه نکن، بگو ببینم چته؟
- عسل اون شب، اون شب... اول مراسم، مادربزرگش من رو کشید یه گوشه. گفت بعد از مراسم اون شب اگر بر خلاف چیزی که گفت عمل کنم، هامین رو از ارث محروم میکنه، اجازه نمیده خانوادهاش رو ببینه و داغ من رو هم به دل هامین میذاره. کلی تهدید کرد، هم من و هم هامین رو. من ترسیدم عسل. اون شب، بعد از اعلام نامزدی نگاه پیروزمندانهاش و تهدیدگرش من رو نشونه رفته بود. عسل من تمام وجودم با هامینه، قلبم فقط به اسم خودشه. نمی دونی وقتی تو نامهاش گفت من هنوز محرمشم چقدر خوشحال شدم؛ ولی من مجبور بودم! مادربزرگش مجبورم کرده بود. من حال بدش رو که میدیدم خودم داغون میشدم. الان از درون مردم! چیکار کنم عسل؟ چرا بختِ من اینقدر سیاهه؟
حس خشم توی سلولبهسلول تنم غلغل میکرد. مادرجون چهطور تونسته بود اینقدر بد با زیبای من رفتار کنه؟ چطور تونسته بود تهدیدش کنه؟ دلیل تمام دوری کردنهای زیبام همین بود؟ همین تهدیدهای بیپایه و اساس که دلیل زندگی من رو تا سر حد مرگ ترسونده بود؟!
- عسل خودم مهم نبودم؛ اگر فقط خودم رو تهدید میکرد، عقب نمیکشیدم؛ اما هامینم رو تهدید کرد! من برای هامینم ترسیدم، برای خودش از خودش گذشتم! راست میگفت مادربزرگش، من خیلی برای هامین کمم!
دلم میخواست برای دل پردرد زیبام بمیرم. این دختر چقدر قوی بوده که این همه درد و رنج رو تنها به درونش کشیده بود. بدون اینکه چیزی بروز بده؟ این همه غم رو تحمل کرده بود که بلایی سر من نیاد؟
- بیا خواهر قشنگم، بیا تو بغل من گریه کن. حق داری، این همه مدت همه چیز رو به جون خریدی و دم نزدی.
و بعد ناگهان تماس قطع شد. حرف های زیبا مدام توی سرم تکرار میشدن و خشم لحظه به لحظه شدت بیشتری میگرفت. من نباید ساکت مینشستم! بدون توجه به اینکه الان توی ایران ساعت چنده شمارهی مادربزرگم رو گرفتم و منتطر موندم. اون باید راجع به خیلی چیزا توضیح میداد!
لیوان خالی آب رو روی میز گذاشتم و بالاخره سرفههام بند اومدن. بعد از اون همه مدت زیر بارون موندن و اشک ریختن، باید هم این سرفههای وحشتناک و به دنبالش یه سرماخوردگی حسابی دامنگیرم میشد.
آهی کشیدم و روی مبل جابهجا شدم. بدون این که چیزی از برنامه متوجه بشم، به صفحهی تلویزین خیره شده و توی افکار خودم بودم که با صدای زنگ گوشیم، حواسم جمع شد. گوشی رو برداشتم و با دیدن اسم عسل، تماس رو وصل کردم:
- سلام.
- علیک. گوش کن ببینی چی میگم، من همین الان رسیدم خونهی زیبا. تماس رو قطع نمیکنم، تو هم صدات در نیاد. من الان میرم توی اتاق پیش زیبا تا خودت از حالش بشنوی.
از لحن تند و سردش که دلخوریش رو نشون میداد خندهام گرفت. باشهای گفتم و صدام رو از طرف خودم قطع کردم تا اگر بیهوا سرفهام گرفت صدام نره و متوجه من نشن. انتظارم طولانی نشد و خیلی زود صدای سلام پرانرژی عسل رو شنیدم. دل بیقرارم انگار که حور دلدارش رو حس کرده بود، تندتر تپید و بالاخره صدای بیحال؛ اما مهربون سلام دادن زیبا توی گوشم پیچید.
بعد از یک ماه بالاخره صداش رو شنیده بودم؛ اما با چه وضعی؟ اینقدر خسته و بیانرژی؟ زیبایِ من چی شده بود؟ نگرانی تمام تنم رو در بر گرفت. یعنی حرفهای عسل حقیقت داشت؟
- زیبا؟ هنوزم نمیخوای چیزی بگی آجی؟
- چرا، میخوام بگم سام شاکی نمیشه که تو همش اینجایی؟
- عه، مسخره نشو! نمیخوای از حرفهای توی دلت بگی؟
صدای آه کشیدن دلبرم، قلبم رو مچاله کرد. من این صدای غمزده رو باور میکردم، یا دوریها و سردیهاش رو؟
- خودت خواستی که بره زیبا، خودت سردی کردی و عقب کشیدی؛ پس چرا حالا یک ماهه که برای رفتنش عذا گرفتی؟ چرا فراموشش نمیکنی؟
- عسل من مجبور بودم! حالا که رفته دلیلی برای نقش بازی کردن نیست. من مجبور بودم عقب بکشم و اگه برگرده بازم عقب میکشم؛ چون اون دلیل هنوز پابرجاست. من چهطور میتونم مجبورش کنم که کنار من باشه وقتی اون شب نامزدش به همه معرفی شد؟
صدای عسل اینبار رنگ خشم گرفت و تشر زد:
- کدوم نامزد؟! اون شب اون مراسم کوفتی به هم خورد و این رو تو هم میدونی؛ اما یه چیزی هست که نمیدونی. در واقع هامین میخواست که ندونی، میگفت اگر بفهمی به خاطر آبروش و با اجبار کنارش میمونی. میخواست با دلت بهش برگردی.
نفس توی سینهام حبس شد. نه! عسل نباید این رو میگفت! دلم میخواست فریاد بزنم و جلوش رو بگیرم؛ اما نمیتونستم. صداش که دوباره بلند شد، آهی کشیدم و چشمهام رو محکم بستم:
- اون شب، بعد از به هم زدن نامزدی خودش با افسانه، هامین تو رو به عنوان نامزدش به همهی اون جمع معرفی کرد. اسمت رو گفت و عکست رو به همه نشون داد. الان همهی اون جمعیت میدونن که خانوم هامین تویی!
چند لحظه ای سکوت بود و بعد صدای بریده بریده زیبا با نفسی که توی سینه حبس کرده بود، به گوش رسید.
- مادربزرگش... اون کاری نکرد؟
- چیکار میتونست بکنه؟ خود آقای داماد عروسش رو معرفی کرد، اون وقت کی میتونست حرف اصلکاری رو انکار کنه؟
سکوت این بار طولانیتر بود و بعد بی هوا صدای شکسته شدن بغض زیبا و به هقهق افتادنش بلند شد. نفسم بند اومد و دلبر من چرا اینطور گریه میکرد؟ قلبم داشت از جا کنده میشد که خودش میون هقهقهاش با گریه به حرف اومد:
- من... من چرا اینقدر احمقم؟ تمام بدبختیم از حماقته. چرا بهم نگفتین؟
- بیا بغلم آجی، چیشد یهو؟ این طوری گریه نکن، بگو ببینم چته؟
- عسل اون شب، اون شب... اول مراسم، مادربزرگش من رو کشید یه گوشه. گفت بعد از مراسم اون شب اگر بر خلاف چیزی که گفت عمل کنم، هامین رو از ارث محروم میکنه، اجازه نمیده خانوادهاش رو ببینه و داغ من رو هم به دل هامین میذاره. کلی تهدید کرد، هم من و هم هامین رو. من ترسیدم عسل. اون شب، بعد از اعلام نامزدی نگاه پیروزمندانهاش و تهدیدگرش من رو نشونه رفته بود. عسل من تمام وجودم با هامینه، قلبم فقط به اسم خودشه. نمی دونی وقتی تو نامهاش گفت من هنوز محرمشم چقدر خوشحال شدم؛ ولی من مجبور بودم! مادربزرگش مجبورم کرده بود. من حال بدش رو که میدیدم خودم داغون میشدم. الان از درون مردم! چیکار کنم عسل؟ چرا بختِ من اینقدر سیاهه؟
حس خشم توی سلولبهسلول تنم غلغل میکرد. مادرجون چهطور تونسته بود اینقدر بد با زیبای من رفتار کنه؟ چطور تونسته بود تهدیدش کنه؟ دلیل تمام دوری کردنهای زیبام همین بود؟ همین تهدیدهای بیپایه و اساس که دلیل زندگی من رو تا سر حد مرگ ترسونده بود؟!
- عسل خودم مهم نبودم؛ اگر فقط خودم رو تهدید میکرد، عقب نمیکشیدم؛ اما هامینم رو تهدید کرد! من برای هامینم ترسیدم، برای خودش از خودش گذشتم! راست میگفت مادربزرگش، من خیلی برای هامین کمم!
دلم میخواست برای دل پردرد زیبام بمیرم. این دختر چقدر قوی بوده که این همه درد و رنج رو تنها به درونش کشیده بود. بدون اینکه چیزی بروز بده؟ این همه غم رو تحمل کرده بود که بلایی سر من نیاد؟
- بیا خواهر قشنگم، بیا تو بغل من گریه کن. حق داری، این همه مدت همه چیز رو به جون خریدی و دم نزدی.
و بعد ناگهان تماس قطع شد. حرف های زیبا مدام توی سرم تکرار میشدن و خشم لحظه به لحظه شدت بیشتری میگرفت. من نباید ساکت مینشستم! بدون توجه به اینکه الان توی ایران ساعت چنده شمارهی مادربزرگم رو گرفتم و منتطر موندم. اون باید راجع به خیلی چیزا توضیح میداد!