Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
نمی‌دونم با چه منطقی؛ اما به خاطر بغضی که داشت خفه‌ام می‌کرد، ماشینم رو کنار جاده پارک کردم و پیاده شدم. برام مهم نبود؛ اگه یه نفری که نمی‌شناسمش، قضاوتم کنه و فکر کنه که من دیوونه‌ام. مهم این بود که حالم بد بود و قلبم درد می‌کرد. مهم این بود که من یه مرد شکسته بودم. این همه سال به امید رسیدن، نشکستم؛ اما حالا همین رسیدن بدجوری نابودم کرد. ای کاش زیبا هیچ وقت پیدا نمی‌شد. ای کاش با همون امید پیدا شدنش زندگی می‌کردم. زندگی با امید، هزار برابر بهتر از فقط زنده بودنه. من از امروز به بعد فقط زنده‌ام؛ دیگه هیچ وقت زندگی نمی‌کنم.
بالاخره به محوطه‌ی خاکی رسیدم. داشتم آروم آروم به اون دختر نزدیک می‌شدم که صدای حرف زدنش با خدا باعث شد، بایستم:
- می‌بینی خدا؟ حال و روزم رو می‌بینی؟ خدایا اینه عدالتت؟ عمر خوشبختیم همین چند ماه باشه و عمر بدبختیام سال‌ها؟ نه، ناشکر نیستم خدا. تمام عمرم نپرستیدمت که حالا بزرگیت رو ببرم زیر سوال. هزار بار ممنونتم به خاطر همین چند ماهی که لاقل از ته دلم خندیدم؛ اما فقط بگو چرا؟
صداش بی‌نهایت برام آشنا بود. این صدای پر غصه‌ای که به شکایت از خدا راضی نمی‌شد، مال کی بود؟ با این‌که داشت می‌گفت سختی‌های زندگیش زیاد بوده؛ اما بازم شاکر بود. تُن صدای آرومش مثل مسکن داشت خیلی لطیف قلب ناآروم و زخم خورده‌ام رو آروم می‌کرد. کی بود این غریبه‌ی آشنا؟ جمله‌های بعدیش شک به دلم انداخت:
- چرا یکی مثل اون زیبا باید عاشقی این چنینی داشته باشه و یکی مثل من گم بشه پشت سایه یه عشق دیگه؟ چرا یکی مثل هامین باید به عشقش برسه و یکی مثل من تا آخر عمرش بسوزه توی حسرتِ... .
باقی جمله‌اش رو نگفت، توی حسرتِ چی؟ صداش دوباره گَرد آرامش به قلبم پاشید:
- خدایا نمی‌خوام عشقشون از هم بپاشه. از ته دلم آرزو می‌کنم که زندگیشون پایدار باشه و عشقشون روز افزون؛ ولی خدا، به دل زیبای هامین بنداز که من رو هم قبول کنه. به دلش بنداز که بتونه منم کنار هامینش ببینه. هامین مال خودش، سهمشه؛ ولی من فقط یه گوشه‌ی کوچولو توی قلب هر دوشون می‌خوام؛ اگه زیبا هامین رو ازم دور کنه، من می‌شکنم!
یقین پیدا کردم که این دختری که کوه غم توی صداش بی‌داد می‌کنه، زیبا بانوی خودمه. بغضم با حس غصه‌ی بانو بزرگ‌تر شد. دیگه راستی راستی داشت راه نفسم رو می‌بست. بانو به خاطر زیبای من این‌قدر غمگین شده بود؟ حتی اگه اون دختر به زندگیم می‌اومد، من بازم هرگز اجازه نمی‌دادم که پرنسسم ذره‌ای ازم دور بشه. صدای حسرت بارش توجه‌ام رو به سمت خودش جلب کرد:
- خوش به حالت زیبا! قدر هامین رو بدونی‌ها! اون خیلی عاشقته. من رو وسط تولد خودش تنها گذاشت تا به تو برسه. یه وقتی ناراحتش نکنی‌ها! این مرد رو فقط باید پرستید. زیبا خانومش! هامینت وقتی عصبی میشه، با موهاش بازی می‌کنه. وقتی سخت تمرکز می‌کنه، یه اخم جذاب ابروهاش رو به هم گره میده. عادت داره با شلوارک بخوابه. وقتی بغض می‌کنه، نوک بینی و چشم‌هاش قرمز می‌شن. راستی اجازه ندی بغض کنه‌ها! می‌دونم که مردها هم حق گریه دارن، مسخره‌ترین حرفه که میگن یه مرد گریه نمی‌کنه.
یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:
- ولی تلخه، سخت و نفس گیره شکستن کوهت!
حیرت توی تک تک سلول‌های بدنم رخنه کرده بود. بانو این‌قدر خوب من رو می‌شناخت؟ همه‌ی عاداتم رو از بر بود! این دختر تا کجا حواسش به من بوده؟ چقدر هوام رو داشته و من نفهمیدم؟
با تک‌خنده‌ی تلخی که زد، دوباره به حرف‌هاش گوش سپردم:
- واسه تو شکست! زیبا، کوه من، به خاطر تو شکست. بغض شد، ابر شد، اشک شد. اشک ریخت و نفهمید هر قطره‌ای که از سرمه‌ای چشم‌هاش پایین میاد، نفس من رو می‌گیره.
سکوت کرد. دیگه بغض و غمم رو فراموش کرده بودم و همه تَن گوش بودم، برای شنیدن حرف‌های زیبا. دلم می‌خواست محکم بغلش کنم و بهش بگم اشک‌های خودش هم برای من حکم مرگ رو دارن؛ اما دوباره به حرف اومدنش این اجازه رو بهم نداد:
- وای زیبا! امروز تولدِ هامینه! چه کادویی واسش گرفتی‌ها! تو خودت رو به مرد عاشقت هدیه دادی. منم خواستم یه کادو بدم مثل تو. هر دو خواستیم هدیه‌ای بهش بدیم که خاص باشه. خواستیم چیزی بهش بدیم که اون رو نداشته باشه؛ اما چیزی که تو دادی کجا و هدیه‌ای که من خریدم کجا!
از کوله‌اش که کنارش روی زمین افتاده بود، یه جعبه‌ی کادو بیرون کشید. جعبه‌ی نسبتا بزرگی بود، درست هم‌اندازه‌ی کوله. زیبا درش رو باز کرد؛ اما چون جعبه روی پاش بود، داخل جعبه رو ندیدم. بانو دوباره در جعبه رو بست و اون رو روی کوله گذاشت. آهی کشید و گوشیش رو از جیب کوچیک کوله بیرون کشید. بعد از چند لحظه گوشیش رو هم کنار جعبه‌ی کادو گذاشت و آهنگی توی فضا پخش شد:
- خوش به حالش!
خوش به حال اونکه تو رو داره کنارش
رو به چشمای تو وا میشه نگاهش
خوش به حالش...
نباید بیشتر از اون سکوت می‌کردم. خودم داشتم زیر بار غم له می‌شدم؛ ولی نمی‌ذاشتم دل کوچولوی بانو غصه‌دار بشه. پشت سرش ایستادم. خم شدم و بدون برداشتن گوشی آهنگ رو قطع کردم. زیبا از جا پرید؛ اما قبل از این‌که بچرخه، زمزمه کردم:
- پس خوش به حالت!
برگشت و به چشمای سرخم خیره شد. نگاهش بین نوک بینی و چشمام جا به جا شد. آخر سر نگاهش رو به چشمم کوک زد و با حیرت صدام زد:
- هامین!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
اشکالی داشت اگه الان آرامشم رو از این دختر طلب می‌کردم؟ کسی بازخواستم می‌کرد؛ اگه دوای زخمم رو از آغوشش می‌خواستم؟ اجازه فکر کردن بیشتر رو به مغزم ندادم و توی یه حرکت زیبا رو به بغلم کشیدمش و همون‌جا روی زمین نشستم. زیبا دستش رو روی سینه‌ام گذاشت و گوشش رو به قلبم چسبوند. آروم شدم، آرامشی رو که توی هیچ چیزی پیدا نکردم، از زیبا گرفتم. همه دنیا ازم رو برگردونده بود؛ اما این دختر بازم همراهم بود. با آروم گرفتن قلبم، زیبا رو بیشتر به خودم فشردم. سرم رو روی سرش گذاشتم و چشمام رو بستم. غصه‌هام آروم آروم دور میششدن و جای اون‌ها رو آرامش حضور بانو پر می‌کرد. عجیب بود؛ ولی با وجود شکستگیم، لبخند عمیقی روی لبم نشست. لبخندی که زیبا بانو باعثش بود.
بعد از چند لحظه زیبا به حرف اومد:
- هامین؟ میشه یه سوال بپرسم؟ البته می‌دونم به من ربطی نداره.
دختر! الان ازم نخواه که راجع به هم‌بازی بچگیم برات بگم. حداقل الان که خودمم داغونم، نه! معلومه خودتم کلی با خودت سر و کله زدی تا این سوال رو بپرسی؛ اما قلبِ من خرد شده. زیبا دوباره به حرف اومد:
- اگه نمی‌خوای بپرسم؛ اصلا مهم نیست!
ولی آخه مگه میشه تو چیزی از من بخوای و من نه بگم پرنسس؟ با صدای خش‌دار و گرفته‌ام جواب دادم:
- بپرس!
ضربان قلبش رو روی تنم حس کردم که همون ضربان تند، با شنیدن صدام تندتر شد. نگرانم بود؟ با این فکر منبع آرامشم رو از آغوشم دور کردم و به چشم‌هاش خیره شدم. نگرانی چشم‌ها و صدای زیبا کاملا واضح بود.
- هامین چند نخ سیگار کشیدی که این‌جوری بوی سیگار میدی؟ می‌دونم به من ربطی نداره؛ اما با سیگار کشیدن به خودت آسیب می‌زنی!
کنجکاو نبود؟ نمی‌خواست بدونه ماجرای همبازی بچگی‌هام به کجا رسید؟ راستی راستی نگرانم بود؟ لبخند محو و تلخی روی لبم نشست.
- دو پاکت!
جیغش در اومد.
- هیع! دو پاکت؟ هامین! چرا؟
دوباره ناآرومی وجودم رو در بر گرفت.
- دنبال یکم آرامش بودم.
نگاهش دلسوزی مادرانه داشت.
- پیدا هم کردی؟
به چشم‌های پر از احساسش چشم دوختم.
- دریغ از یه لحظه!
لبخند غمگینی کنج لبش جا خوش کرد. دست‌هاش رو از هم باز کرد و گفت:
- بیا!
احساس خوبم نسبت به این دختر و بی‌قراری وجودم، من رو به آغوشش کشوند.
زیبا دستش رو دور گردنم حلقه کرد. بدون گفتن حتی یک کلمه آروم آروم موهام رو نوازش کرد. با هر تار مویی که لمس می‌کرد، یه موج از احساسات خوب رو به قلبم می‌فرستاد. بغض بزرگم بالاخره توی این آغوش مادرانه شکست. حس می‌کردم پسر بچه‌ی بی‌پناهی شدم که جز آغوش مادرش پناهگاه آروم دیگه‌ای نمی‌شناسه. سرم رو روی شونه‌ی زیبا گذاشتم و گریه کردم. زیبا هنوز در سکوت موهام رو نوازش می‌کرد. دستش رو آروم از موهام به سمتم کمرم کشید. نوازش می‌کرد و ضربه‌های آروم می‌زد تا دلداریم بده.
چندین دقیقه بی‌وقفه گریه کردم تا بالاخره آروم شدم. زیبا من رو از آغوشش بیرون کشید. از جیبش دستمالی در آورد و با لطافتِ یه دختر اشک رو از روی صورتم پاک کرد. لبخندش هنوز هم غم داشت.
- حالا چی؟ حالا آروم شدی؟
گذاشتم لبخندم مهر تایید سوالش باشه. با همون لبخند غمناک اون جعبه‌ی کادویی رو از کنارش برداشت و به دستم داد.
- خب حالا که آروم شدی، بذار یکم خوشحالت کنم. این رو برای هدیه‌ی تولدت خریدم. می‌دونم این هدیه در مقابل هدیه‌ای که زیبات با پیدا شدنش بهت داد، هیچه؛ ولی خب، فکر کردم که خوشحالت می‌کنه!
لبخند تلخی زدم. پرنسس خبر نداری از دل شکسته‌ام! کدوم زیبام؟ اون دیگه زیبای من نیست!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
بدون حرف در جعبه رو باز کردم؛ اما با دیدن چیزی که داخل جعبه بود، ماتم برد. یه جفت میل بافتنی با سه تا کلاف کاموا. کامواها دو رنگِ ترکیبی و به رنگ‌های بنفش و خاکستری بودن. با حیرت به زیبا نگاه کردم. سوالم رو از توی چشمم خوند.
- خواستم هدیه‌ای که بهت میدم، چیزی باشه که دلت بخواد داشته باشی. یادت میاد؟ دوست داشتنی بافتنی یاد بگیری.
نفسم تند شد. خاطراتم رو تک تک ورق زدم تا اینکه یه خاطره‌ی خاص، شد جواب همه‌ی سؤال‌هام.

***
زیبا ظرف رو روی میز گذاشت و پرسید:
- هامین تا حالا شده چیزی رو بخوای و نتونی به دست بیاری؟
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و با زیرکی گفتم:
- یعنی به جز زیبام؟
اخم بامزه‌ای کرد و لب برچید.
- عه، هامین اذیت نکن! اون رو که خیلی زود به دست میاری، منظورم چیزهای دیگه‌ است.
با بی‌خیالی دستم رو به طرف پارچ دوغ دراز کردم.
- اول اون دوغ رو بده من.
مرموزانه دوغ رو بررداشت و از دستم دورش کرد.
- تا نگی نمیدم. اون وقت مجبوری ناهارت رو خشک خشک بخوری‌ها!
- از دستِ تو دختر. خب یادم نمیاد!
زیبا با سرتقی اصرا کرد:
- یکم به اون مخت فشار بیار غول‌تشن!
کمی فکر کردم و جواب دادم:
- اوم، فکر نمی‌کنم که چیزی بوده باشه. تنها چیزی که یادم میاد یه مهارته که همیشه دوست داشتم یاد بگیرم و نشد!
سرش رو روی شونه‌اش خم کرد و گفت:
- دوست داشتم بافتنی یاد بگیرم؛ اما خب، همه مسخره‌ام می‌کردن و می‌گفتن بافتنی واسه دخترهاست. برای همین هیچ وقت یاد نگرفتم. حالا اون دوغ رو میدی؟
با حرص دوغ رو به دستم داد.
- جون به جونت کنن شکمویی!

***
یه دفعه سرم رو بالا آوردم و خیره به نگاه پر از مهر زیبا شدم. با لبخند پرسید:
- یادت اومد؟
به جای جواب دادن، دستم رو دور کمرش حلقه کردم و به بغلم کشیدمش. دوباره اشک‌هام سرازیر شد. این دختر تنها کسی بود که در مقابلش غرور هیچ معنایی نداشت؛ حتی وقتی از آرش خواستم کنارم نباشه و خواستم که تنها بمونم، باز هم پرنسسم رو توی تنهاییم راه می‌دادم. زیبا بدجوری من رو درگیر و دچار خودش کرده بود. من جلوی این دختر خودم بودم، فقط خودم! آروم و با بغض زمزمه کردم:
- تو تنها آدم مهم زندگی منی!
با تعجب پرسید:
- پس زیبات چی؟
آهی کشیدم و گفتم:
- من دیگه زیبایی ندارم!
با حیرت از جا پرید. تعجب توی صورتش موج می‌زد:
- یعنی چی هامین؟ امروز چه اتفاقی افتاد؟
خیره به نگاه عسلی و معصومش گفتم:
- شکستم، تنها اتفاق همین بود!
از آغوشم بیرون اومد و با کنجکاوی و نگرانی صورتم رو کاوید. آخر نگاهش روی چشم‌های خسته‌ام ثابت شد و پرسید:
- درست بگو چی‌شده همه‌کسم؟ چرا این‌قدر غصه داری؟
و من گفتم، تک تک اتفاقات اون روز رو برای پرنسس قلبم تعریف کردم.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
*زیبا*
بالاخره حرف‌های هامین تموم شد. همه چیز رو برام تعریف کرد و من دیدم که با هر جمله‌ای که گفت، باز هم شکست. این مرد رو به روم با این شونه‌های افتاده و قلب شکسته، هیچ شباهتی به هامینِ چند ساعت پیش نداشت. با تموم شدن آخرین جمله‌اش بغضم رو شکستم و خودم رو به بغلش انداختم. کوه من بدجوری درد کشیده بود. هامین حیرت‌زده، برای بغل کردنم مکث کرده بود:
- زیبا!
با بغض گفتم:
- هامین من رو ببخش!
به خودش اومد و دستش رو دورم حلقه کرد.
- چرا؟ چی‌کار کردی؛ مگه فرشته کوچولوی من؟
با بغض هر چی که توی ذهنم جولان می‌داد رو به زبون آوردم.
- من... من دعا کردم برای خوشبختیتون؛ اما اگه از ته دل نبوده باشه؛ چی؟ به خدا سعی کردم از ته دل دعا کنم. ببخشید، این اتفاق تقصیر منه!
هامین هیجان‌زده محکم من رو به خودش فشرد و گفت:
- زیبا، زیبا! من همه‌ی حرف‌هات رو شنیدم. تو نمی‌تونستی بیشتر از این صادق باشی. هیچ چیزی تقصیر تو نیست!
بی‌حرف فقط اشک ریختم. هامین با دستش صورتم رو قاب گرفت و سرم رو از خودش دور کرد. با نگاهی خسته به چشم‌های اشکیم خیره شد.
- یادته توی حرف‌هات گفتی اشک‌‌های من نفست رو می‌گیره؟
با سر تکون دادم، جواب بله رو به سوالش دادم.
- پس اینم یادت باشه که وقتی تو گریه می‌کنی، سند مرگم رو میدی دستم!
با بغض نالیدم:
- نگو!
و دوباره به آغوشش پناه بردم. غصه از لحنش چکه می‌کرد:
- چرا نگم؟ آدم باید واقعیت‌ها رو بگه!
این مرد شکسته شده، دیگه جایی برای گریه‌های من نداشت. تلاش کردم اشکم رو بند بیارم و موفق شدم. از هامین فاصله گرفتم و با لبخند گفتم:
- این‌جا موندن دیگه فایده‌ای نداره. بیا بریم خونه، یه دوش بگیر و استراحت کن. باید فراموش کنی اصلا زیبایی وجود داشته. همون‌طوری که اون تو رو فراموش کرد.
غم نگاهش بیشتر شد. سعی کردم شادتر بشم. هامین الان بیشتر از هر وقتی به شیطنت‌های من احتیاج داشت.
از جا بلند شدم و خودم رو تکوندم. دستم رو به طرف هامین دراز کردم. هامین نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت.
- موشی تو می‌خوای منِ هرکول رو بلند کنی؟
با حرصی ساختگی گفتم:
- دستم رو بگیر ببین می‌تونم یا نه.
هامین سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد و دستم رو گرفت. دستش رو کشیدم و گفتم:
- خودت هم یه وقت یه کمکی ندی‌ها، اصلا حرامه!
با لبخندی که نشانه‌های محوی از شادی داشت گفت:
- نه دیگه، خودت باید انجامش بدی!
اخم کردم و با زور بیشتری کشیدم. هامین کمی نیم‌خیز شد؛ اما فقط همون‌قدر و بعدش دیگه تکون نخورد. دست آخر لیز خوردم و با پشت روی زمین فرود اومدم. عین بچه‌های تخس اخم کردم و دست به سینه همون‌جا نشستم. این‌بار لبخندش رنگ محسوس‌تری از خوشحالی داشت:
- دخترِ شیطون!
هامین از جا بلند شد و خاک لباسش رو تکوند. دستش رو به طرفم دراز کرد.
-پاشو موشی.
لب برچیدم:
- نوموخوام!
لبخندش باز هم شادتر شد.
- مطمئنی؟
سرم رو بالا پایین کردم.
- کاملا!
تک خنده‌ای زد و گفت:
- پس آماده باش!
تا خواستم بپرسم برای چی آماده باشم، هامین دست‌هاش رو روی بازوهام گذاشت و توی یه حرکت بلندم کرد. کمی سکندری خوردم و بالاخره ثابت ایستادم. در جا یه قطابی نثار پیشونی هامین کردم.
- مجنون! الان کله‌پا می‌شدم تو دره خوب بود؟ این چه کاریه؟
دستش رو روی پیشونیش گذاشت و با کف دستش جایی که قطابی زده بودم رو مالش داد. این دفعه لبخندش دیگه کاملا شاد بود.
- هشدار دادم!
سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم. ماتنوم رو از خاک پاک کردم و خم شدم و کوله‌ام رو برداشتم. هامین هم جعبه‌ی کادوش رو برداشت و هر دو از محوطه‌ی خاکی خارج شدیم. وقتی به ماشین رسیدیم، قبل از اینکه هامین سوار بشه، جلوش رو گرفتم، تعجب کرد.
- چی‌شده؟
دستم رو جلوش گرفتم.
- سوییچ لطفا!
گیج شد.
- ها؟
طلب‌کارانه گفتم:
- نکنه انتظار داری بذارم با این احوالت رانندگی هم بکنی؟ سوییچ رو بده من ببینم!
- بلدی مگه؟
لبخند تلخی زدم:
- تو خیلی چیزها از من نمی‌دونی هامین!
و توی دلم ادامه دادم:
- نخواستی که بدونی.
سری برای کنار زدن حال بدم، تکون دادم و با خنده گفتم:
- نترس گواهینامه هم دارم. اون سوییچ رو رد کن بیاد!
هامین مردد نگاهم کرد. لبخند زدم:
- نگران نباش، سالم می‌رسونمت خونه. نمی‌ذارم یه خط هم رو این ماشین عروسکت بیفته؛ اصلا بگو ببینم، من مهم‌ترم یا ماشینت؟
- این چه سوالیه بانو؟ معلومه که تو خیلی واسم مهم‌تری. گور بابای ماشین!
لحنم لاتی شد و مثل مردهای کوچه بازاری حرف زدم:
- آها! قربون آدمِ چیز فهم! پس اون سوییچ رو پاس بده این ور داش هامین!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
در کمال ناباوری هامین خندید و می‌تونستم از توی چشم‌هاش بخونم که خنده‌اش واقعی بود؛ نه برای دلخوش کردن من. سوییچ رو از جیبش درآورد و کف دستم انداخت. بعد ماشین رو دور زد و بدون حرف روی صندلی کمک راننده نشست. من پشت فرمون جا گرفتم و کوله‌ام رو روی صندلی عقب شوت کردم. رو به هامین کردم:
- مستقیم برم خونه تا استراحت کنی یا بریم یه دوری بزنیم و شام رو هم بیرون بخوریم؟
- اگه برگردیم خونه، شام چی می‌خوریم؟
- من مواد خورشت آلو و دلمه رو آماده کرده بودم. می‌خواستم برای تولدت غذاهای مورد علاقه‌ت رو هم بخوری.
هامین آروم گفت:
- آلبالو پلو بلدی درست کنی؟
با تعجب پرسیدم:
- چه‌طور؟
آهی کشید و خیره به نقطه‌ی نامعلومی شد.
- مامانم همیشه درست می‌کرد. آلبالو پلو هم خیلی دوست دارم؛ ولی خودم هیچ‌وقت نتونستم با اون طعمی بپزم که مامانم می‌پخت.
کنجکاوانه منتظر ادامه ی حرفش موندم. نگاهش رو به نگاهم گره زد و گفت:
- دستپختِ تو خیلی شبیه دستپخت مامانمه!
لبخند زدم و دستش رو گرفتم.
- فصل آلبالو نیست؛ اما من یه خرده آلبالوی فریزری دارم. برات می‌پزم!
لبخندی به روم پاشید. دستش رو رها کردم و ماشین رو روشن کردم. داشتم به طرف خونه می‌روندم که هامین دستم رو از روی دنده برداشت. یه لحظه برگشتم و با تعجب نگاهش کردم. تا دوباره چشم به خیابون دادم، به حرف اومد:
- همیشه مردها دست دخترِ همراهشون رو می‌گیرن و زیر دست خودشون روی دنده می‌ذارن. خواستم ببینم چه حسی داره!
و دست خودش زیر دست من روی دنده جا گرفت. لبخندی ناخودآگاه روی لبم نشست. دستش رو فشردم و گفتم:
- حداقل تو تجربه‌اش می‌کنی. من که هرگز کسی نبوده از این کارها برام بکنه!
هامین بی ربط به حرفم گفت:
- بزن کنار!
باتعجب گفتم:
- واسه چی؟
- می‌خوام این ده دقیقه تا خونه رو خودم بشینم.
ماشین رو کنار خیابون کشیدم و پیاده شدم. هامین هم پیاده شد و جا به جا شدیم. وقتی به راه افتاد با خنده گفتم:
- رانندگیم این‌قدر بد بود که نتونستی تا خونه تحمل کنی؟
بی‌هوا دستم رو گرفت و زیر دست خودش روی دنده گذاشت. آروم زمزمه کرد:
- جوابت رو گرفتی یا بگم؟
یعنی منظورش این بود که فقط به خاطر گرفتن دست من خواسته بقیه‌ی راه رو خودش برونه؟ واسه این‌که گفتم تا حالا کسی این کار رو برام نکرده؟
حس کردم سرخ شدم. در عین حال لبخندی روی لبم نشست. زمزمه‌کنان گفتم:
- گرفتم!
دستم رو محکم‌تر گرفت. گرمایی که از دستش بهم منتقل می‌شد، مستقیم به قلبم می‌رفت. تمام تنم داغ شده بود و هر لحظه بیشتر احساس عاشقی می‌کردم. قلبم تند میزد و انگار می‌خواست صداش رو به گوش همه‌ی دنیا برسونه. هامین دوباره زمزمه کرد:
- نمی‌ذارم حسرت هیچی رو بخوری!
نتونستم جوابم رو توی دلم نگه دارم.
- هر چه‌قدر هم تلاشت رو کنی، بازم یه چیزهایی برام حسرت می‌مونن.
صداش یکم خشن شد.
- حسرتِ چی؟
آه کشیدم:
- مثل حسرت داشتن یه پدر مهربون حسرت مهر مادرم،حسرتِ....
بقیه ی حرفم رو توی دلم گفتم:
- عشق دو طرفه!
صدای غمناک هامین توی گوشم پیچید:
- جمله‌ات رو تموم نمی‌کنی؟
لبخند تلخی زدم:
- بیخیال هامین؛ یه چیزهایی باید بین خودم و قلبم بمونه، یه چیزهایی مثل دردهایی که نمی‌دونی، یه چیزایی مثل باقی جمله‌ام.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
خیره به نیم‌رخش بودم که قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید. با حیرت دست راستم که آزاد بود رو جلو بردم و قطره‌ی اشک رو پاک کردم.
- هامین! خوبی؟
جوابی نداد. کلافه و نگران ادامه دادم:
- هامین توروخدا این‌قدر به اون دختر فکر نکن. تموم شد دیگه، همه چیز تموم شد. تو تا اینجای زندگیت رو بدون اون اومدی، از این‌جا به بعد هم بدون اون ادامه میدی.
اما هامین انگار یه کلمه از حرف‌هام رو هم نشنیده بود که با خودش زیر لب زمزمه کرد:
- خاک بر سر من که نمی‌تونم او‌‌ن‌قدر شادش کنم که حداقل غصه‌ی نداشتن پدر و مادرش رو نخوره!
با چشم‌هایی گرد شده، خیره به نیم‌رخ هامین موندم. منظورش من بودم؟ این قطره اشک به خاطر من بود؟ خودش رو به خاطر من سرزنش می‌کرد؟ حیرت‌زده، بلندتر از دفعه‌ی قبل صداش زدم:
- هامین!
برگشت و نیم نگاهی پر از غم بهم انداخت. بعد دوباره جلوش رو نگاه کرد و وارد پارکینگ ساختمون شد. درحالی‌که پارک می‌کرد، جوابم رو داد:
- جانم؟
چشم از نیم رخش برنداشتم.
- من رو نگاه کن.
هامین ماشین رو پارک کرد. کمربندش رو باز کرد و به سمتم برگشت و نگاهم کرد. منم کمربندم رو باز کردم و بدون لحظه‌ای صبر خودم رو به آغوشش انداختم. دست هامین دور تنم حلقه شد. سرم رو روی سینه‌اش گذاشتم و بغض‌آلود گفتم:
- دیگه هرگز خودت رو سرزنش نکن؛ نه به خاطر من و نه هیچ کس دیگه! من پیش تو اون‌قدر شادم که همه ی دنیا رو یادم می‌ره؛ چه برسه به غم و غصه! پس دیگه ناراحت نباش.
حلقه‌ی دست هامین تنگ‌تر شد و من رو بیشتر به خودش فشرد. بعد از حدود یک دقیقه که هر دو توی آغوش هم آروم گرفته بودیم، صدای گرفته‌ی هامین توی ماشین پیچید:
- هنوز هم برنامه‌ی آلبالو پلو سر جاشه؟
نفس عمیق دیگه ای آغشته به عطر کوبیسم کشیدم.
- البته!
چونه‌اش روی سرم نشست.
- خب من خیلی گشنمه.
آروم از آغوشش بیرون خزیدم.
- پس بریم بالا تا من دست به کار بشم.
هر دو پیاده شدیم و با آسانسور بالا رفتیم. دم در آسانسور از هم جدا شدیم و منم رفتم واحدم تا هم لباس عوض کنم و هم آلبالوها رو از توی فریزر بردارم. بعد از یه ربع به خونه‌ی هامین برگشتم. وقتی هامین رفت تا به زیباش برسه، من قبل از این‌که برم درّه همه جا رو تمیز کردم. در نتیجه الان خونه مرتب بود، گل‌های میخک سرخ توی گلدون روی جزیره‌ی آشپزخونه بودن و بادکنک‌ها یه گوشه‌ی سالن جمع شده بود. تخته سیاه رو هم برگردونده بودم خونه‌ی خودم.
قبل از این‌که شروع به پخت و پز کنم، چای درست کردم و با یه تیکه کیکی که برای تولد پخته بودم، برای هامین بردم تا بخوره و ته دلش رو بگیره. هامین روی مبل سه نفره دراز کشیده بود و ساعدش روی چشم‌هاش بود. کیک و چای رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- این رو بخور یکم سیر بشی تا شام حاضر شه.
بعد بدون این‌که منتظر واکنشی بمونم، برگشتم آشپزخونه و شروع به پختن آلبالو پلو کردم. بالاخره وقتی حاضر شد، میز شام چیدم و به سالن برگشتم تا هامین رو صدا کنم. کیک و چای رو کامل خورده بود؛ اما هنوز روی مبل دراز کشیده بود و چشم‌هاش بسته بودن. آروم صداش کردم:
- هامین؟ خوابی؟
- نه، بیدارم.
سر کج کردم و نگاهم رو ازش نگرفتم.
- شام حاضره.
صداش پر از خستگی بود:
- تو برو، من الان میام.
ناراحت به آشپزخونه برگشتم. دوست نداشتم هامین رو غمگین ببینم. با دیدن غمش قلبم جمع میشد. انگار یکی قلبم رو توی مشتش گرفته و محکم فشارش میده. با همین افکار نشستم و توی ظرف هر دومون آلبالو پلو کشیدم. هامین هم وارد آشپزخونه شد و پشت میز نشست. با اولین قاشقی که از آلبالو پلو خورد، به سرعت نوک بینی و چشم‌هاش سرخ شدن. با تعجب نگاهش کردم:
- چی‌شد هامین؟ خیلی بدمزه‌ است؟
چند قطره اشک بی وقفه از چشمش چکید. با نگرانی از جا بلند شدم و کنارش ایستادم.
- هامین؟
تا به خودم بیام، بین بازوهاش گیر افتاده بودم. با بغض گفت:
- همونه زیبا! دقیقا همونه! همون آلبالو پلو‌های بچگیم! همون‌هایی که بدون عوض کردن لباس گِلی شده‌ام، از کوچه می‌اومدم و می‌نشستم سر سفره و غرغرهای مامانم رو به جون می‌خریدم تا زودتر طعم خوشمزه‌ی آلبالو پلوش رو بچشم.
نگرانی دست از سرم بر نمی‌داشت.
- یعنی خوب شده؟
محکم‌تر به تنش فشرده شدم:
- عالی شده!
چند لحظه سکوت کرد و بعد با بغض ادامه داد:
- دلم هوای مامان و بابام رو کرده زیبا!
از بغلش بیرون اومدم و با مهربونی اشک‌هاش رو پاک کردم.
- فردا بریم بهشت زهرا؟ منم می‌خوام مادرت رو ببینم!
لبخندش تلخ و پر از غم بود.
- بریم!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
به بشقاب غذاش اشاره کردم.
- میشه حالا بقیه غذات رو بخوری تا خستگی از تنم در بره؟
واقعا حس مادری رو داشتم که داره پسر بچه‌اش رو آروم و حواسش رو از یه موضوع ناراحت‌کننده پرت می‌کنه. هامین سر تکون داد و دوباره مشغول شد. با اشتها غذا می‌خورد و معلوم بود که واقعا از غذا خوشش اومده. وقتی شام تموم شد، هامین گفت:
- ممنون زیبا، خیلی خوشمزه بود. اگه کاری نداری، من میرم اتاقم.
لبخند زدم.
- نه، برو!
و مشغول جمع کردن ظرف‌های شام شدم. وقتی آخرین ظرف رو هم شستم و باقی آلبالو پلو رو توی یخچال گذاشتم، رفتم اتاق هامین تا ازش خداحافظی کنم؛ اما با دیدن چشم‌های بسته و نفس‌های منظمش فهمیدم خوابیده. لبخند زدم و کنارش روی تخت نشستم. دستم ناخودآگاه به نوازش موهاش مشغول شد.
- امروز خیلی روز سختی واست بود. هه! روز تولدت بود مثلا! چی میشد اگه زیبات یه روز دیگه پیدا می‌شد؟ چند روز دیگه یا مثلا چند روز پیش که حداقل من بتونم با این تولد خوشحالت کنم؛ چی‌کار کنم هامین؟ چی‌کار کنم که حالِ همه کسم خوب بشه؟ من نمی‌خوام غول‌تشنم غصه بخوره! آخه جوری خودش رو توی دلم جا کرده که حتی اخمش هم من رو به مرز سکته می‌رسونه، دیگه چه برسه به غصه خوردنش که من رو هزار بار راهی اون دنیا می‌کنه.
نوازش موهاش رو رها کردم و دستش رو گرفتم.
- چی داشتی هامین؟ تو وجودت چی داشتی که دنیام رو این‌قدر تغییر دادی؟
آهی کشیدم. ناخودآگاه دستش رو به لبم نزدیک کردم و پشت انگشت‌هاش رو بوسـه‌ی کوتاهی زدم. دستش رو دوباره کنار بدنش گذاشتم و زمزمه کردم:
- من همان آدم پر منطق بی‌احساسم؛
پس چرا آمدنت حال مرا ریخت به هم؟
آه دیگه‌ای کشیدم و ادامه دادم:
- نمی‌دونم چرا این‌قدر همه چیز رو توی زندگیم عوض کردی، نمی‌دونم چرا یهو این‌قدر مهم شدی که حتی طاقت ناراحتیت رو ندارم. هامین امروز بهم گفتی، برات عزیزم. تو هم خیلی خیلی برام عزیزی! می‌دونی خودت دیگه، نه؟ آخه به قولِ حافظ... .
سرفه‌ای کردم و خوندم:
- هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی
که هم نادیده می‌بینی و هم نَنوشته می‌خوانی
پوفی کلافه کشیدم.
- من باید چی‌کار کنم هامین؟ باید برم با زیبات حرف بزنم و بهش بفهمونم عاشقشی؟ یا این‌که کمکت کنم که فراموشش کنی؟ راهِ درست چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و از روی تخت بلند شدم. خواستم از اتاق بیرون برم که با صدای بم هامین که بیت دیگه‌ای از حافظ رو می‌خوند، دستم روی دستگیره خشک شد.
- از من جدا مشو که تو هم نور دیده‌ای
آرام جان و مونس قلب رمیده‌ای
با صورتی که می‌دونستم به رنگ لبو شده، برگشتم و توی نور کم چراغ خواب به چشمای خسته‌اش خیره شدم.
- ببخشید، بیدارت کردم؟
لبخند محو و مهربونی زد.
- از لحظه‌ی اول بیدار بودم.
ذهنم سریع روی بوســه‌ای که به دستش زده بودم، قفلی زد. اگه بیدار بوده که من بی آبرو شدم رفت! اون بوســه به اندازه‌ی کافی برای خجالت‌زده شدنم کافیه، حالا حرف‌هایی که به امید خواب بودنش زدم، بماند! رنگم از خجالت دیگه رو به کبودی می‌رفت. سرم رو پایین پایین انداختم و جمع‌تر ایستادم. صدای همین افکارم رو پس زد:
- راهِ درست اینه بانو! این‌که کنارم بمونی و آرومم کنی. آرامشت رو هدیه بدی بهم. این کار رو می‌کنی؟
دلم به تپش افتاد. حسِ عشق لبخندی روی لبم نشوند. آروم اوهومی گفتم و سریع از اتاق بیرون زدم و نموندم تا واکنش هامین رو ببینم. برگشتم خونه‌ی خودم و از اون‌جایی که خوابم نمی‌برد، مشغول درست کردن حلوا و رنگینک شدم تا فردا سر خاک خیرات کنیم.
فردا صبح حدود ساعت ده ظرف حلوا و رنگینک رو برداشتیم و به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم. من یه مانتوی مشکی، شال خاکستری، شلوار مشکی و کفش خاکستری پوشیده بودم. هامین هم پیرهن مردونه مشکی و شلوار کتون مشکی پوشیده بود. مدتی که گذشت یادم افتاد گلاب با خودم برنداشتم. رو به هامین کردم.
- میشه کنار یه مغازه نگه داری؟
بدون حرف کنار اولین مغازه‌ای که دید نگه داشت. سریع پیاده شدم و دو شیشه گلاب با یه بطری بزرگ آب معدنی خریدم. کیسه‌ی خرید رو توی دستم گرفتم و از مغازه بیرون زدم که چشمم به نونوایی کنار مغازه افتاد. راهم رو به سمت نونوایی کج کردم. نونوایی خلوت بود و فقط یه نفر ایستاده بود. تا من به نونوایی برسم، اون خانم هم نون خرید و رفت. تراولی از کیفم در آوردم و به دست نونوا دادم.
- آقا لطفا این مقدار به مشتری‌ها نون صلواتی بدین. ترجیحاً اگر نیازمندی رو توی این محله میشناسین، اول به اون نون بدین. لطفا بگین حتما یه صلوات هم بفرستن.
نونوا تراول رو از دستم گرفت و توی دخل گذاشت.
- چشم خواهر، قبول باشه!
- ممنون، خسته هم نباشید!
و عقب‌گرد کردم تا به سمت ماشین برم که صورتم به سینه‌ی مردی خورد. با ترس خواستم ازش جدا بشم که بوی خنک کوبیسم بینیم رو پر کرد. هامین چرا اومد؟ نمی‌خواستم متوجه بشه. من به خاطر دلِ خودم برای پدر و مادرش خیرات داده بودم. یه قدم عقب رفتم و به هامین نگاه کردم. با تعجب پرسید:
- برای مامان و بابای من خیرات دادی؟
با خجالت و در عین حال پررویی گفتم:
- به شما ربطی داره آقای محترم؟ دلم خواست برای پدر و مادر همه کسم خیرات بدم!
هامین با لبخندی کوچیک بی‌هوا خم شد و ب*و*سه‌ای روی پیشونیم کاشت. تمام تنم از گرمای ب*و*سه‌اش گرم شد و لذت وجودم رو پر کرد. لبخندی زدم که هامین به طرف نونوا رفت و یه مقدار دیگه پول بهش داد.
- لطفا این رو هم به اون پول خیرات اضافه کنید!
نونوا هم لبخند زد.
- چشم آقا.
از نونوا فاصله گرفت. به طرف من اومد و دستم رو گرفت. دوتایی به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم. تا خود بهشت زهرا دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. به بهشت زهرا که رسیدیم، مستقیم سر قبر مادر و پدر هامین رفتیم. یکی از شیشه‌های گلاب رو به هامین دادم و شیشه‌ی دیگه رو خودم برداشتم. هامین قبر پدرش رو با گلاب شست و منم قبر مادرش رو شستم. فاتحه‌ای فرستادم. بعد سلفون روی حلوا و رنگینک رو برداشتم. می‌دونستم اون لحظه هامین می‌خواد تنها باشه و با پدر و مادرش صحبت کنه، پس گفتم:
- من میرم این‌ها رو پخش کنم. قبلش تو نمی‌خوای یکم بچشی؟
با لبخندی غمناک یکم حلوا و یه خرما برداشت و توی دهنش گذاشت. با خوردنشون چشمش برق زد.
- خیلی خوشمزه‌‌ست، دستت درد نکنه!
با لبخند گفتم:
- نوشِ جان!
قبل از این‌که برم، هامین سوییچ ماشین رو به سمتم دراز کرد.
- اگه خسته شدی یا سردت شد، برو توی ماشین استراحت کن.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
با لبخند سوییچ رو از گرفتم و بدون حرف ازش دور شدم و اجازه دادم با پدر و مادرش خلوت کنه. همون‌طور که حلوا و رنگینک رو پخش می‌کردم، از دور حواسم به هامین بود. اول آروم بود و حرف میزد؛ اما کم‌کم اشکش هم سرازیر شد. سرش رو روی سنگ‌های سرد گذاشت و از ته دل گریه کرد. خورشید توی آسمون بود؛ اما خورشید دی ماه گرما نداشت. پیرهن نازک هامین به خاطر خوابیدن روی سنگ قبر از گلاب خیس شده بود و باد خنکی هم می‌وزید.
نگران هامین بودم که نکنه سرما بخوره؛ پس بدون این‌که به هامین بگم، به سمت ماشین رفتم. توی صندوق عقب دنبال یه چیز به درد بخور می‌گشتم. توی جعبه‌ای که توی صندوق عقب بود، یه پتوی مسافرتی؛ اما گرم و پشمی پیدا کردم.
با پتو آروم و از پشت به هامین نزدیک شدم. هامین دیگه روی سنگ قبر نخوابیده بود. حالا بی‌سر و صدا کنارشون نشسته بود و در سکوت به مزار مادر و پدرش نگاه می‌کرد. پتو رو باز کردم و روی شونه‌های هامین کشیدم. دو لبه‌ی پتو رو جلوی سینه‌اش به هم رسوندم؛ اما دستم رو از دور هامین باز نکردم. همون‌طور از پشت بغلش کردم و سرم رو بین کتفش تکیه دادم. آروم زمزمه کردم:
- درد و دل کردی؟
دستِ هامین روی دستم نشست و انگشت‌هاش رو بین انگشت‌های من قفل کرد.
- کردم.
ناخودآگاه بوسـه‌ای به بین کتفش زدم که از تکونی که خورد، فهمیدم اون هم متوجه بوسـه‌ام شد. به روی خودم نیاوردم و زمزمه کردم:
- می‌خوای بازم این‌جا بمونی؟
دستم که هنوزم توی دست‌های هامین بود بالا رفت و بوسـ*ـه‌ی داغ هامین پشت دستم نشست.
- خسته شدی عزیزکم؟
سری به چپ و راست تکون دادم.
- نه، اصلا. تو راحت باش.
- می‌خوای بریم سر مزار مادر و پدر تو؟
همون‌طور که سرم روی پشتش بود، لبخند تلخی زدم.
- اگه یادت بیاد گفتم هواپیما توی دریا سقوط کرد. جسد یه سری‌ها هیچ‌وقت پیدا نشد که پدرمم جز اون‌ها بود. مزار مادرمم توی همون بندر ماهشهره.
هامین کمی سرش رو به طرف من چرخوند و گفت:
- آخرین باری که رفتی سر مزارش کِی بوده؟
پوزخندی زدم.
- با این وضع زندگی‌ای که داشتم، تو چی فکر می‌کنی؟
سرش رو به نشونه‌ی ندونستن تکون داد.
- آخرین بار همون موقعی بود که خاکش کردیم. با پولی که به عنوان دیه از شرکت هواپیمایی گرفتم، تونستم برم و برگردم؛ اما بعدش هیچ وقت نرفتم.
دوباره دستم بالا رفت و لب هامین به پشت دستم چسبید. بوسـه‌اش این‌بار طولانی‌تر بود. وقتی بالاخره لبش رو از دستم جدا کرد، با صدای غمناکی زمزمه کرد:
- خودم می‌برمت همه‌کسم، خودم می‌برمت.
با شنیدن صفتی که بهم نسبت داد، تعجب کردم و با شوخی و خنده گفتم:
- همه کست؟ اشتباه شدها هامین‌خان. من تنها کست بودم؛ نه همه کست!
تک‌خنده‌ی تلخی کرد:
- خودت داری میگی بودم. از این به بعد تو همه کسمی بانو!
دلم از ناامیدی هامین غصه‌دار شد.
- هامین‌جانم، ناامید نشو. شاید زیبات اگه بفهمه تو چه‌قدر عاشقی راضی بشه به دیدارت و برگرده!
محکم‌تر دستم رو گرفت.
- دو چیز رو یادت باشه زیبا. یک، اون دختر دیگه زیبای من نیست. دو، اگر بر فرض محال هم برگرده، بازم تو همه کسمی. هیچ کس دیگه‌ای لیاقت نداره این لقب رو بگیره.
توی دلم کوه قند آب میشد. لبخندم عمیق بود. قلبم به تپش افتاد و من عاشق‌تر از پیش شدم. حلقه‌ی دستم رو دور هامین تنگ‌تر کردم. بعد از چند لحظه پرسیدم:
- می‌خوای تنهات بذارم هامین؟ نمی‌خوای بازم با مامان و بابات حرف بزنی؟
بوسـه‌ی سوم رو هم نثار دستم کرد.
- تنها بمونی ناراحت نمی‌شی جانَکَم؟
لبخند زدم و دستم رو از دورش باز کردم. جلو رفتم و رو به روش نشستم. دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم:
- اصلا ناراحت نمیشم همه کسم. درکت می‌کنم. من همین اطراف پرسه می‌زنم. تو راحت باش، تا هر وقت دلت خواست خلوت کن!
لبخند زدم. چشمکی زدم و از جا بلند شدم. قبل از هر کاری به سمت ماشین رفتم و بطری آب معدنی رو برداشتم. به سمت هامین برگشتم و بطری رو بهش دادم.
- اگه بازم اشک بریزی، تشنه‌ات میشه. پیشت باشه، لازمت میشه!
و قبل از این‌که هامین جواب بده، ازش دور شدم. مزار داییم توی همین قطعه بود. آروم آروم به طرف مزارش قدم برداشتم تا سری بهش بزنم. من هیچ وقت اون‌قدری با داییم راحت نبودم که بخوام باهاش درد و دل کنم؛ اما بد نبود اگر سنگ قبرش رو می‌شستم و فاتحه‌ای براش می‌فرستادم. بالاخره بعد از یه ربع به مزار داییم رسیدم. نیمی از بطری گلابی که دستم بود، باقی مونده بود. با همون سنگ قبرش رو شستم. کنار مزارش نشستم و شروع به خوندن فاتحه کردم.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
بعد از این‌که یه خورده با داییم حرف زدم، دوباره بلند شدم و به سمتی که هامین بود، راه افتادم. وقتی بالاخره بهش رسیدم، از همون چند قدمی دیدم که داره با مادر و پدرش حرف می‌زنه و اشک می‌ریزه. قبل از این‌که بهش برسم، دوباره راهم رو کج کردم و گذاشتم راحت درد و دل کنه. کم‌کم خورشید داشت وسط آسمون می‌اومد و ظهر میشد. وقتی دیدم هامین قصد بلند شدن نداره، با ماشین رفتم و از نزدیک‌ترین ساندویچی، دوتا ساندویچ گرفتم و به سرعت برگشتم.
ماشین رو پارک کردم و ساندویچ‌ها رو برداشتم. پیاده شدم و ماشین رو قفل کردم و خواستم به سمت هامین برم، بعد از چند قدمی که برداشتم و هامین رو دیدم، با دیدن صحنه‌ای که جلوم بود، خشک شدم. هامین هنوز کنار مزارها بود؛ اما تنها نبود و یه دختر هم کنارش نشسته بود. یه دختر لاغر و ریز نقش که موهای مشکی و بلندش از زیر شال مشکیش بیرون زده بود. قلبم دیگه نزد. این دختر کی بود؟ نکنه زیباش بود؟
هامین لبخندی مهربون و خسته رو به روی دخترک پاشید. با این‌که خیلی خودم رو برای دیدن یه همچین صحنه‌هایی آماده کرده بودم؛ اما دلم بدجوری غصه‌دار شد. هامین و دخترک مشغول خوش و بش شدن. تا این‌که هامین چیزی گفت و در ادامه‌اش سرش رو به اطراف چرخوند، انگار که دنبال چیزی می‌گشت. چشم‌هاش همون‌طوری اطراف رو کاویدن تا این‌که بالاخره من رو دید. در آنی لبخند روی لبش خشکید. چند لحظه به چشم‌هام خیره شد. لبخندی زورکی روی لبم نشوندم. دخترک هم که متوجه خیرگی هامین شده بود، رد نگاهش رو دنبال کرد و به من رسید. با تعجب بهم نگاه کرد؛ ولی چشم‌های غمگینِ من همچنان دوخته به نگاه حیرت‌زده‌ی هامین بودن. نمی‌دونم هامین از توی نگاهم چی خوند، که سریع بلند شد و به طرفم دوید. پتویی که روی شونه‌هاش انداخته بودم، هنوز روی دوشش بود. هامین تا به من رسید، فرصتی برای حرف زدن بهم نداد و ازم پرسید:
- بانو تو از کی این‌جایی؟
با لبخند لرزونم و صدایی که به زور از گلوم خارج می‌شد گفتم:
- چند دقیقه‌ای میشه، زیباته؛ نه؟ آرش راضیش کرده؟ دیدی بهت گفتم امیدوار باش؟
هامین دیگه چیزی نگفت، فقط در یه لحظه من رو به آغوشش کشید. روی سرم بوسـه‌ای کاشت و با حیرت گفت:
- چی داری میگی موشی؟ معلومه که اون هم‌بازی بچگی‌هام نیست! اون دختر اسمش دریاست، دختر عموی کوچیکمه! دردت به جونم؛ چرا این‌قدر ناراحتی بانوی نازم؟
با تعجب و صدایی لرزون گفتم:
- دختر عموت؟
بوسـ*ـه‌ی دیگه‌ای رو به موهام گره زد.
- آره عزیزکم، دختر عمومه فقط!
نتونستم جلوی شکستن بغضم رو بگیرم. اشکم روی لباس هامین می‌ریخت و لباسش رو خیس می‌کرد. هامین حیرت‌زده گفت:
- چرا گریه می‌کنی پرنسسم؟
نتونستم حرف قلبم و راز عاشقیم رو به زبون نیارم. نالیدم:
- ترسیدم از دستت داده باشم هامین! خیلی ترسیدم!
هامین من رو محکم‌تر به خودش فشرد. بوسـه‌هاش بی‌وقفه و پشت سر هم روی موهام می‌نشستن. آروم سرش رو پایین‌تر آورد و لب‌هاش رو به گوشم نزدیک شد.
- هامین دورت بگرده عزیزم. نمی‌ذارم هیچ کسی تو رو حتی ذره‌ای از من دور کنه. هیچ کسی!
بعد از حدود یک دقیقه آروم از آغوشش بیرون اومدم. قبل از این‌که خودم اشک‌هام رو پاک کنم، هامین دست به کار شد و تمام صورتم رو پاک کرد. با نگرانی گفت:
- بهتری؟
با لبخند سر تکون دادم و گفتم:
- آره، خوبم. بیا بریم، دختر عموت داره نگاهمون می‌کنه!
لبخند گرم و اطمینان بخشی زد. تا به خودم بجنبم، دستم توی دستِ بزرگ و گرمش گیر افتاد و هم‌گام با هم به طرف دریا رفتیم. تا نزدیکش رسیدیم، از جا بلند شد و با لبخند جلوی من ایستاد. با وجود کمر باریک و هیکل ظریفش، قدش از من بلندتر بود. سلام و احوال‌پرسی گرمی با هم کردیم. حالا دیگه نسبت به دریا احساس خطر نداشتم و نمی‌ترسیدم که هامین رو از من بگیره. دختر خوبی به نظر می‌اومد.
- زیبا، ایشون دخترعموی من هستن، دریا!
لبخند زدم.
- خوشبختم دریاجون، من زیبام!
چشم‌هاش گرد شدن و دهنش باز موند:
- زیبا؟ همون... .
حرفش رو قطع کردم:
- نه، من همون عشقِ معروف هامین نیستم!
هامین با مهربونی یه دستش رو پشت کمرم گذاشت.
- ولی پرنسسمی!
با تموم عشق و احساسم نگاهش کردم. دریا آروم خندید. بهم نزدیک شد و توی گوشم گفت:
- عشقِ معروف هامین نیستی؛ اما می‌تونی باشی!
سرخ شدم و خندیدم. مشتی به بازوش زدم.
- بی‌خیال دختر!
دریا هم خندید. هامین انگار تازه ساندویچ‌های توی دستم رو دیده بود که گفت:
- این‌ها دیگه چیه؟
پلاستیک رو بالا آوردم و با ابروهای بالا رفته نگاهی بهش انداختم.
- آخ، یادم رفته بودها! وقتی سر مزار بودی، من رفتم برای ناهار ساندویچ خریدم، تا برگردم دریاجون اومده بودن و خبر نداشتم قراره بیان؛ وگرنه برای ایشون هم می‌گرفتم!
دریا با مهربونی دستم رو گرفت:
- نه عزیزم، من ناهار خوردم!
اما هامین فقط بهت‌زده اسمم رو زمزمه کرد. سر مزار نشستیم و صحبت کردیم. درسته جای خوبی نبود؛ ولی من با دریا دوست شدم. خیلی دختر خوبی بود. بیست ساله بود و هر جمعه که سر مزار پدربزرگشون می‌اومد، سری هم پدر و مادر هامین میزد. امروز هم اومده بود که به هامین برخورده بود. دریا با وجود تعارف‌های من بعد از یه ربع رفت. به محض رفتنش، قبل از این‌که هر کاری کنم، گیر آغوش هامین افتادم. هامین سرم رو به قلبش چسبوند و گفت:
- آخ، داشتم دیوونه می‌شدم‌ها! تا دریا این‌جا بود، نمی‌تونستم راحت بغلت کنم.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
من رو از آغوشش بیرون کشید و به چشم‌هام خیره شد:
- تو گرسنه‌ات شده بود؛ چرا نگفتی من بلند‌شم؟
سرخ شدم و از خجالت لبم رو به دندون گرفتم. آروم زمزمه کردم:
- گرسنه نبودم، نگران بودم تو یه وقت گرسنه نشی!
و با احتیاط سرم رو بالا آوردم تا واکنش هامین رو بسنجم. هامین بهت‌زده خیره به من مونده بود. آروم صداش زدم:
- هامین؟
و واکنشش در آغوش گرفتن من بود. همون‌طور بی‌حرف توی آغوشش آروم گرفته بودم که قطره‌ای آب سرم رو خیس کرد. اول فکر کردم بارون گرفته؛ اما با دیدنِ خشک بودن زمین اطرافم فهمیدم اشک هامین بوده که روی سرم چکیده. متعجب از آغوشش بیرون اومدم و دستم رو روی صورت خیس از اشکش کشیدم.
- هامین چته تو آخه همه کسم؟ چی‌شده عزیزم؟
آروم و با صدای خش‌دار گفت:
- چرا تو این‌قدر خوبی؟
لبخند زدم.
- چون تو یادم دادی خوب باشم!
پرسش‌گرانه نگاهم کرد که گفتم:
- کم بهم خوبی کردی؟ کم به روح محبت ندیده‎‌ام، محبت هدیه دادی؟ کم اشک‌هام رو به جون خریدی و باهام مدارا کردی؟
با شیطنت چشمک زدم.
- من الگوبردار خوبی‌ام!
از شیطنت من لب هامین به لبخندی باز شد. دستم رو گرفت و دوباره دوتایی کنار مزارها نشستیم. ساندویچ‌ها و نوشابه‌ها رو از توی کیسه در آورد و یه ساندویچ به دستم داد.
- بخور بانو. زحمتش رو خودت کشیدی!
با لبخند کاغذ دور ساندویچ رو باز کردم و مشغول شدم. اون روز تا عصر بهشت زهرا بودیم. وقتی برگشتیم، باز هم هامین خیلی زود به اتاقش پناه برد. دو روز آینده‌اش من زیاد هامین رو ندیدم. اصلا از اتاقش بیرون نمی‌اومد. همش روی تختش دراز کشیده بود و حتی حرف هم نمی‌زد. همه چیز رو توی خودش می‌ریخت. من براش شام و ناهار می بردم و توی آشپزخونه می‌ذاشتم. بعد می‌رفتم بالا سرش و یکم براش حرف می‌زدم و عاجزانه ازش می‌خواستم این‌قدر دردش رو توی خودش نریزه و بذاره من مرهمش باشم؛ اما هیچی به هیچی. باز هم سکوت می‌کرد و من سر وعده‌ی بعدی دوباره می‌رفتم و براش حرف می‌زدم. حداقل خوبیش این بود که غذایی رو که براش می‌ذاشتم می‌خورد.
سه روز همین طور گذشت تا این‌که بالاخره دوشنبه اتفاقی افتاد که باعث شد هامین حرف بزنه. شاید حرف‌هایی نه چندان دلچسب؛ اما بالاخره بعد از سه روز حرف زد. از صبح دوشنبه حسابی درگیر بودم. علاوه بر غم و غصه‌م برای هامین، درگیر کارهای عسل هم بودم. اون روز، روز خواستگاری خواهرم بود. خانواده‌ی سام از شیراز اومده بودن و قرار خواستگاری رو برای دوشنبه گذاشته شده بود. وقتی ظهر شد، یه ظرف از قیمه‌ای که پخته بودم، برای هامین کشیدم. با کلید یدک وارد واحدش شدم. مثل همیشه ظرف غذا رو روی میز آشپزخونه گذاشتم و راهم رو به طرف اتاقش کج کردم.
در زدم و در رو باز کردم. می‌دونستم هر چه‌قدر هم منتظر بشم، هامین کلمه‌ای حرف نمی‌زنه تا اجازه‌ی ورود بده. اتاق مثل تمام این دو روز تاریک بود. هامین به پشت خوابیده بود و به سقف نگاه می‌کرد. ساعد دست چپش هم روی پیشونیش بود. غصه و خستگی رو می‌تونستی به راحتی از نگاهش بخونی. هر بار هامین رو توی این وضع می‌دیدم، دلم بیشتر می‌گرفت. ناخودآگاه به حالِ هامین بغض کردم.
سمت راست هامین روی تخت نشستم و دستش رو با دو تا دستم گرفتم. با دلی گرفته‌تر از دو روز گذشته، با بغض زمزمه کردم:
- آخه هامین، چرا این‌قدر خودت رو عذاب میدی؟ یعنی جای پرنسست توی قلبت هنوزم اون‌قدر بالا نیست که باهاش درد و دل کنی؟ به خدا این حالت رو می‌بینم حس می‌کنم، دلم داره از غصه می‌ترکه!
هامین هم‌چنان به سقف خیره شده بود و حتی نیم نگاهی خرجم نمی‌کرد. بغض گلوم بزرگتر شد. ادامه دادم:
- تو رو به اونی که می‌پرستی این‌قدر خودت رو به خاطر اون دختر عذاب نده. هامین دنیا به آخر نرسیده که! تو می‌تونی با یه دختر خوب دیگه خوشبخت بشی. شاید اصلا یه دختری رو پیدا کنی که اسم اون هم زیبا باشه. اخلاق‌هاش شبیه زیبات باشه؛ اصلا حتی چهره‌اش هم همون‌طوری باشه!
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 39) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 3, Members: 0, Guests: 3)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا