- Jan 23, 2023
- 246
هامین که این احوالم رو دید، خیلی زود بلند شد و از توی ماشین جعبه دستمال رو آورد. دستمال رو جلوی من گرفت؛ اما من با وجود اون حال بدم، اون قدری قدرت در خودم نمیدیدم که بخوام دستم رو بالا ببرم و دستمال بردارم. هامین با عجز گفت:
- آروم بگیر دختر خوب! میدونم، تو نمیخواست و هیچ چیزی تقصیر تو نبوده، هیس! آروم باش خانومی.
دست آخر خودش جلوم زانو زد و دستمالی برداشت. با دستمال اشکای روی صورتم رو پاک کرد و جلوی قطره اشکی که قصد چکیدن داشت رو گرفت. منم که از این کارش حسابی شوکه شده بودم، نفسم توی سینهام حبس شد. گریهام بند اومد و فقط با حیرت بهش نگاه کردم. هامین لبخند غمگینی زد و گفت:
- حالا شد! زیبا بانوی شاد کافه جنون که گریه نمیکنه، زیبا بانو فقط باید بخنده!
کارش عجیب به دلم چسبیده بود، دوست داشتم بخندم؛ اما دردام اونقدری روی دلم سنگینی میکردن که نمیتونستم. هامین که دید اشکام قطع شدن، امیدوارنه گفت:
- آهان، آفرین! اصلا بخند تا دنیا به روت بخنده. بعدشم مگه نشنیدی که میگن خنده بر هر درد بیدرمان دواست؟
با چشمایِ گرد شده به هامین خیره شده بودم. هامین وقتی دید نمیخندم، صداش رو مظلوم کرد:
- زیبا بانو! بخند دیگه، به خاطر هامین.
شبیه پسربچهای شده بود که برای پس گرفتن توپ فوتبالش به مادرش التماس میکرد. از این رویِ پسر بچهاش خندهام گرفت؛ اما تمام توانم برای نشون دادنش، یه لبخندِ کوچیک روی لبام شد که اونم فقط به خاطرِ همین بود. هامین با دیدن لبخندم با شادی خندید:
- ایول، خندیدی!
- تو مجنونی هامین، مجنون!
هر دو در سکوت و با لبخندی شیرین به هم نگاه میکردیم که هامین سکوت رو شکست:
- خب، الان حالت بهتره؟
سر تکون دادم:
- خیلی! مرسی که به حرفام گوش دادی، این حرفا خیلی وقت بود که رو دلم سنگینی میکردن.
چهره هامین درهم و نگاهش غمگین و شرمنده شد:
- ببخش که اونطوری تند حرف زدم و قضاوتت کردم. من اینا رو نمیدونستم.
شونه بالا انداختم:
- مهم نیست؛ جز عسل هیچ کس اینارو نمیدونست.
نفس عمیقی کشیدم و با بغضی که دوباره داشت توی گلوم پیدا میشد، گفتم:
- من از هر چی نداشتم، پر شدم، لبریز شدم، خستهام! این همه درد داره از قابلمهی وجودم سر میره؛ یعنی توی این دنیا به این بزرگی، کسی نیست که منو بفهمه؟
زمزمهی آرامبخش هامین از کنار گوشم تا عمق جونم نفوذ کرد:
- من میفهممت! توام یه چیزایی رو راجع به من نمیدونی بانو؛ اما اینو بدون که من میفهممت.
به چشماش نگاه کردم، پر از اطمینان بود و من مگه میتونستم به اون مهربونی، به اون لحنی که بوی درد کشیدن داشت، به اون حجم اطمینانی که تو نگاهش بود، اعتماد نکنم؟! لبخند کوچیکی کنج لبم نشست.
- تو حق داشتی از من بترسی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- میدونی، من از اون روز یه دیوار بلند کشیدم دورم که مردی نیاد سمتم. من خیلی سادهام، زود گول میخورم. روی اون دیوار هم دزدگیر نصب کردم. هر کسی نزدیکم میشه، چراغای قرمز دزدگیر شروع میکنه به چشمک زدن و من میترسم. دور میشم، دور میشم... .
هر دو چند لحظهای سکوت کردیم؛ اما بعد از دقایقی که هر دو غرق فکر بودیم، یهو چشمای هامین برق زد و رنگ امیدواری گرفت:
- حالا، اگه من رو بخشیدی... .
با لبخند حرفش رو قطع کردم:
- بخشیدمت و فکر کنم دیگه هم ازت نمیترسم!
و چشمک زدم. هامین هم مهربانانه خندید:
- دزدگیرت خاموشه؟
لبخند مهربونی زدم:
- نه، هنوزم به قوت قبل روشنه. فقط...فقط تو دیگه دزد یا دشمن نیستی، حالا دیگه تو دوستی.
هامین هم لبخند زد. انگاری حسابی از این اتفاق خوشحال شده بود که چهرهاش بازتر شد و برق شادی چشماش رو پر کرد. یک دفعه حرفی رو که داشت میزد، یادش اومد:
- میگم، حالا ممکنه استعفات رو پس بگیری؟ کافه جنون به زیبا بانوش نیاز داره.
لبخند زدم، من میخواستم برای دوری از هامین استعفا بدم و حالا دیگه چه دلیلی داشتم برای نرفتن به کافه جنون؟! اونم کافه جنونی که خیلی از احوالات خوب و خاطرات قشنگم اونجا رقم خورده بود. رو به هامین گفتم:
- مطمئنی کافه جنون هنوز برای من جا داره؟
هامین با امیدواری سر تکون داد:
- همین الان هم چشم انتظارته.
از جا بلند شدم و خاک مانتوم رو تکوندم:
- خب پس، بزن بریم که حسابی کار داریم تو کافه.
چشمای هامین برق زد. اونم از جا بلند شد و با اشارهای به ماشینش گفت:
- بریم زیبا بانویِ خوشخنده!
سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. توی راه از هر دری حرف زدیم. نزدیکای کافه بودیم که هامین یک دفعه پرسید:
- زیبا، بعد از اون اتفاق...آریا چی شد؟
این یه دفعهای پرسیدنش این رو نشون میداد که از همون موقعی که داشتم تعریف میکردم، این سوال براش پیش اومده و نپرسیده؛ یعنی ذهنش تا اینحد درگیر من بوده؟ من ارزشش رو داشتم؟
با اخم ظریفی که ناخودآگاه خط انداخته بود به پیشونیم، گفتم:
- بعدش خیلی یه دفعهای گم و گور شد. از محل کارش استعفا داد و خونهاش رو عوض کرد. هیچ کسی هم خبری ازش نداشت. بهتر! شرش کم!
هامین کنجکاوانه پرسید:
- تو چرا شکایت نکردی ازش؟
نفس عمیقی کشیدم و خیره به خیابون گفتم:
- به خاطر ترس از آبروم. نمیخواستم بیرحمانه قضاوتم کنن و به جای حمایت از قلب شکستهام، بهم بگن هوس خودت بوده، اونم فقط به خاطر عشق صادقانهای که به آریا داشتم. عسل و تو تنها کسایی هستین که از این اتفاق خبر دارین. از طرف دیگه نمیخواستم برای زندگی آیندهام مشکلی ایجاد کنه.
هامین عصبی بود. با احتیاط و کمی خشن پرسید:
- هنوزم دوستش داری؟
با چشمایِ گرد شده، چرخیدم و به نیم رخش که کاملا حرصش رو نشون میداد، خیره شدم:
- شوخی میکنی هامین؟ بعد از اون اتفاق؟! نه، من ازش متنفرم.
هامین آرومتر شد و دیگه چیزی نپرسید. بالاخره به کافه رسیدیم و با چهرههای نگران سام و جاوید و عسل رو به رو شدیم. اونطوری که من از کافه زدم بیرون و هامین هم پشت سرم با عجله اومد، حق هم داشتن که نگران بشن.
وقتی کافه تعطیل شد، عسل رو به خونهم کشوندم و هر چیزی که بین من و هامین گذشته بود رو براش تعریف کردم. اونم با دقت به تمام حرفام گوش داد و آخرش ابراز خوشحالی کرد که بالاخره به هامین اعتماد کردم و باهاش صمیمی شدم.
- آروم بگیر دختر خوب! میدونم، تو نمیخواست و هیچ چیزی تقصیر تو نبوده، هیس! آروم باش خانومی.
دست آخر خودش جلوم زانو زد و دستمالی برداشت. با دستمال اشکای روی صورتم رو پاک کرد و جلوی قطره اشکی که قصد چکیدن داشت رو گرفت. منم که از این کارش حسابی شوکه شده بودم، نفسم توی سینهام حبس شد. گریهام بند اومد و فقط با حیرت بهش نگاه کردم. هامین لبخند غمگینی زد و گفت:
- حالا شد! زیبا بانوی شاد کافه جنون که گریه نمیکنه، زیبا بانو فقط باید بخنده!
کارش عجیب به دلم چسبیده بود، دوست داشتم بخندم؛ اما دردام اونقدری روی دلم سنگینی میکردن که نمیتونستم. هامین که دید اشکام قطع شدن، امیدوارنه گفت:
- آهان، آفرین! اصلا بخند تا دنیا به روت بخنده. بعدشم مگه نشنیدی که میگن خنده بر هر درد بیدرمان دواست؟
با چشمایِ گرد شده به هامین خیره شده بودم. هامین وقتی دید نمیخندم، صداش رو مظلوم کرد:
- زیبا بانو! بخند دیگه، به خاطر هامین.
شبیه پسربچهای شده بود که برای پس گرفتن توپ فوتبالش به مادرش التماس میکرد. از این رویِ پسر بچهاش خندهام گرفت؛ اما تمام توانم برای نشون دادنش، یه لبخندِ کوچیک روی لبام شد که اونم فقط به خاطرِ همین بود. هامین با دیدن لبخندم با شادی خندید:
- ایول، خندیدی!
- تو مجنونی هامین، مجنون!
هر دو در سکوت و با لبخندی شیرین به هم نگاه میکردیم که هامین سکوت رو شکست:
- خب، الان حالت بهتره؟
سر تکون دادم:
- خیلی! مرسی که به حرفام گوش دادی، این حرفا خیلی وقت بود که رو دلم سنگینی میکردن.
چهره هامین درهم و نگاهش غمگین و شرمنده شد:
- ببخش که اونطوری تند حرف زدم و قضاوتت کردم. من اینا رو نمیدونستم.
شونه بالا انداختم:
- مهم نیست؛ جز عسل هیچ کس اینارو نمیدونست.
نفس عمیقی کشیدم و با بغضی که دوباره داشت توی گلوم پیدا میشد، گفتم:
- من از هر چی نداشتم، پر شدم، لبریز شدم، خستهام! این همه درد داره از قابلمهی وجودم سر میره؛ یعنی توی این دنیا به این بزرگی، کسی نیست که منو بفهمه؟
زمزمهی آرامبخش هامین از کنار گوشم تا عمق جونم نفوذ کرد:
- من میفهممت! توام یه چیزایی رو راجع به من نمیدونی بانو؛ اما اینو بدون که من میفهممت.
به چشماش نگاه کردم، پر از اطمینان بود و من مگه میتونستم به اون مهربونی، به اون لحنی که بوی درد کشیدن داشت، به اون حجم اطمینانی که تو نگاهش بود، اعتماد نکنم؟! لبخند کوچیکی کنج لبم نشست.
- تو حق داشتی از من بترسی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- میدونی، من از اون روز یه دیوار بلند کشیدم دورم که مردی نیاد سمتم. من خیلی سادهام، زود گول میخورم. روی اون دیوار هم دزدگیر نصب کردم. هر کسی نزدیکم میشه، چراغای قرمز دزدگیر شروع میکنه به چشمک زدن و من میترسم. دور میشم، دور میشم... .
هر دو چند لحظهای سکوت کردیم؛ اما بعد از دقایقی که هر دو غرق فکر بودیم، یهو چشمای هامین برق زد و رنگ امیدواری گرفت:
- حالا، اگه من رو بخشیدی... .
با لبخند حرفش رو قطع کردم:
- بخشیدمت و فکر کنم دیگه هم ازت نمیترسم!
و چشمک زدم. هامین هم مهربانانه خندید:
- دزدگیرت خاموشه؟
لبخند مهربونی زدم:
- نه، هنوزم به قوت قبل روشنه. فقط...فقط تو دیگه دزد یا دشمن نیستی، حالا دیگه تو دوستی.
هامین هم لبخند زد. انگاری حسابی از این اتفاق خوشحال شده بود که چهرهاش بازتر شد و برق شادی چشماش رو پر کرد. یک دفعه حرفی رو که داشت میزد، یادش اومد:
- میگم، حالا ممکنه استعفات رو پس بگیری؟ کافه جنون به زیبا بانوش نیاز داره.
لبخند زدم، من میخواستم برای دوری از هامین استعفا بدم و حالا دیگه چه دلیلی داشتم برای نرفتن به کافه جنون؟! اونم کافه جنونی که خیلی از احوالات خوب و خاطرات قشنگم اونجا رقم خورده بود. رو به هامین گفتم:
- مطمئنی کافه جنون هنوز برای من جا داره؟
هامین با امیدواری سر تکون داد:
- همین الان هم چشم انتظارته.
از جا بلند شدم و خاک مانتوم رو تکوندم:
- خب پس، بزن بریم که حسابی کار داریم تو کافه.
چشمای هامین برق زد. اونم از جا بلند شد و با اشارهای به ماشینش گفت:
- بریم زیبا بانویِ خوشخنده!
سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. توی راه از هر دری حرف زدیم. نزدیکای کافه بودیم که هامین یک دفعه پرسید:
- زیبا، بعد از اون اتفاق...آریا چی شد؟
این یه دفعهای پرسیدنش این رو نشون میداد که از همون موقعی که داشتم تعریف میکردم، این سوال براش پیش اومده و نپرسیده؛ یعنی ذهنش تا اینحد درگیر من بوده؟ من ارزشش رو داشتم؟
با اخم ظریفی که ناخودآگاه خط انداخته بود به پیشونیم، گفتم:
- بعدش خیلی یه دفعهای گم و گور شد. از محل کارش استعفا داد و خونهاش رو عوض کرد. هیچ کسی هم خبری ازش نداشت. بهتر! شرش کم!
هامین کنجکاوانه پرسید:
- تو چرا شکایت نکردی ازش؟
نفس عمیقی کشیدم و خیره به خیابون گفتم:
- به خاطر ترس از آبروم. نمیخواستم بیرحمانه قضاوتم کنن و به جای حمایت از قلب شکستهام، بهم بگن هوس خودت بوده، اونم فقط به خاطر عشق صادقانهای که به آریا داشتم. عسل و تو تنها کسایی هستین که از این اتفاق خبر دارین. از طرف دیگه نمیخواستم برای زندگی آیندهام مشکلی ایجاد کنه.
هامین عصبی بود. با احتیاط و کمی خشن پرسید:
- هنوزم دوستش داری؟
با چشمایِ گرد شده، چرخیدم و به نیم رخش که کاملا حرصش رو نشون میداد، خیره شدم:
- شوخی میکنی هامین؟ بعد از اون اتفاق؟! نه، من ازش متنفرم.
هامین آرومتر شد و دیگه چیزی نپرسید. بالاخره به کافه رسیدیم و با چهرههای نگران سام و جاوید و عسل رو به رو شدیم. اونطوری که من از کافه زدم بیرون و هامین هم پشت سرم با عجله اومد، حق هم داشتن که نگران بشن.
وقتی کافه تعطیل شد، عسل رو به خونهم کشوندم و هر چیزی که بین من و هامین گذشته بود رو براش تعریف کردم. اونم با دقت به تمام حرفام گوش داد و آخرش ابراز خوشحالی کرد که بالاخره به هامین اعتماد کردم و باهاش صمیمی شدم.