رمان آخرین سقوط | امیر‌احمد کاربر انجمن چری‌بوک

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
به اطرافم نگاهی می‌اندازم، تاریکی شدید نیمی از اتاق را به جز آتشی که در مقابلم قرار دارد، فرا گرفته است.
سارا با ضربه‌ی محکمی شیء فلزی عجیب را به اسلحه‌اش متصل می‌کند، سپس با لحن خشن، زنانه و رباتی‌اش می‌گوید:
- تا رسیدن به اون پادگان چیز زیادی نمونده، فقط باید... .
طنین صدای نعره‌های هیولا‌ مانند باعث می‌شود ناخودآگاه چشمانم روی درب خزه مانند و خاک خورده اتاق قفل شود.
صدا درست از بیرون اتاق می‌آید. بزاق دهانم را به پایین قورت می‌دهم، مدت کوتاهی به در نگاهی می‌اندازم و با صدایی که تردید در آن موج می‌زند می‌گویم:
- مطمئنی که این‌جا امنه؟
سارا بی‌توجه به سوالم روی زمین کمی جا‌به‌جا و خودش را به شعله‌های آتش نزدیک‌تر می‌کند.
سپس با لحن خشنی می‌گوید:
- نگران نباش، داخل این اتاق‌ جامون امنه.
به ناگاه بویی تند، آزار دهنده و عجیب دماغم را می‌سوزاند، بی‌اراده سرفه‌های کوتاهی می‌کنم، با دستم دماغم را که در زیر نقاب نظامی پنهان شده است می‌گیرم و رو به سارا با صدایی که تنفر و خشم در آن موج می‌زند می‌گویم:
- لعنتی... این... این بوی گند از کجا میاد؟
سارا بی‌توجه به سوالم دستی به ماسک رادیواکتیوی‌اش می‌کشد و می‌گوید:
- به خاطر چیزیه که باهاش آتیش روشن کردم!
با صدایی که کنجکاوی و ناباوری از آن موج می‌زند می‌گویم:
- چه چیزی؟!
سارا از زیر ماسک رادیو‌اکتیوی‌اش نگاه تندی به من می‌اندازد.
دستی به لباس آبی‌ رنگ نظامی‌اش می‌کشد و می‌گوید:
- مایع آتشزا... بوی آتشی که با استفاده ازش به وجود آوردم باعث میشه اون هیولا‌های وحشی و خون‌خوار نتونن داخل اتاق بشن! چون به نوعی روی سیستم تنفس و سلول‌های عصبی‌شون تاثیر خیلی بدی می‌ذاره.
سرفه‌های کوتاهی می‌کنم و با صدای ربات‌ مانند کوتاهی نفسم را بیرون می‌دهم. احساس می‌کنم شئ فلز‌ مانند داخل سی*ن*ه‌ام مدام بزرگ و کوچک می‌شود.
دستی به سی*ن*ه‌ام می‌کشم، یک تای ابرویم را بالا می‌دهم و با صدایی که کنجکاوی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- خب چرا تو مسیر ازش استفاده نمی‌کنی؟
از جایش بلند می‌شود و به سمت تخت می‌رود. اسلحه‌اش را در نزدیکی‌ پایش زمین می‌گذارد، تشک کثیف و پاره‌پاره شده‌ای که روی یکی از تخت‌ها قرار دارد را کنار می‌زند و آمپول بزرگی را در دست می‌گیرد.
شیء شیشه‌ای کوچکی که داخل آن مایع سیاه‌ رنگی وجود دارد را برمی‌دارد و در حالی که سوزن آمپول را در داخل شیء شیشه‌ای فرو کرده است و محتویات درون آن را به داخل آمپول انتقال می‌دهد می‌گوید:
- چون باید یه جا ساکن باشه.
سرفه‌های کوتاهی می‌کند و می‌گوید:
- تا یه زمان محدود و مشخصی هم می‌تونه برای دور نگه داشتن اون هیولا‌ها تاثیرگذار باشه... نهایتاً چند ساعت بعد تواناییش رو از دست میده.
با چشمانی از حدقه در آمده نگاهی به شئ شیشه‌ای و آمپول می‌اندازم و می‌گویم:
- اون دیگه چیه؟
سارا نگاه تندی به من می‌اندازد، شیء شیشه‌ای را روی تخت می‌گذارد و آستین لباس آبی‌رنگ دستش را کمی بالا می‌کشد.
آمپول را به دستش نزدیک می‌کند و سوزنش را محکم روی بخشی از رگ دست نیمه فلزی‌اش فشار می‌دهد.
فریاد کوتاه و خشمگینانه‌ای می‌کشد و به محض تزریق شدن مایع سیاه‌ رنگ با سرعت آمپول را خارج می‌کند و آن را به سر جایش بر می‌گرداند.
به محض خارج شدن سوزن آمپول حس سر‌گیجه به او دست می‌دهد و تلو‌تلو خوران با دست، سرش را محکم می‌گیرد.
پس از مدتی آمپول و شیء شیشه‌ای عجیب را در زیر تشک تخت مخفی می‌کند، روی تخت می‌نشیند و با پایین بردن آستین لباس آبی‌رنگش خشمگینانه می‌گوید:
- خب بوی آتشی که به وجود آوردم فقط به اون هیولا‌ها آسیب نمی‌زنه بلکه روی بدن خودم یا هر موجود دیگه‌ هم تاثیر می‌ذاره.
نعره ترسناک و هیولا‌یی، دوباره در فضای اطرافم پخش می‌شود، سارا با خشم اسلحه‌‌اش را از روی زمین برمی‌دارد و در حالی که مدام آن را در دستانش جابه‌جا می‌کند و به در نگاه می‌اندازد با لحن خشن، زنانه و ربات‌مانندش به صحبت کردن ادامه می‌دهد:
- تزریق کردن این مایع تاثیر بوی آتیش رو تا حد زیادی خنثی می‌کنه، هر چند بعد از مدت کوتاهی عوارض بدی به همراه داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
دستی به صورت زخمی و نیمه‌ رباتی‌ام می‌کشم و با چشمان از حدقه درآمده‌ام رو به او می‌گویم:
- تو مگه یه‌جور ربات نیستی؟
سارا در حالی که با دست سرش را محکم گرفته است و سعی دارد آه‌وناله‌اش را پنهان کند از زیر ماسک رادیواکتیوی‌اش نگاه تند و خشنی به من می‌اندازد و می‌گوید:
- هستم؛ اما نه اون‌طور که فکر می‌کنی!
پلک‌هایم را در حالی که به هم نزدیک شده‌اند محکم روی هم فشار می‌دهم و کنجکاوانه می‌گویم:
- منظورت چیه؟ اگه کامل ربات نیستی پس دقیقاً چی هستی؟ اصلاً اگه رباتی پس چه‌طوری دود این آتیش می‌تونه بهت آسیب برسونه؟
سارا دستش را از سرش دور می‌کند، زیر لب می‌غرد و با صدایی که خشم و تنفر در آن موج می‌زند می‌گوید:
- قبلاً یه انسان بودم، اما الان... .
آه حسرت باری می‌کشد و می‌گوید:
- ندونی برات بهتره... در ضمن مایع آتش‌زا مثل یه‌جور سلاح می‌مونه.
اسلحه‌اش را در دستانش جابه‌جا می‌کند و با سرفه‌های کوتاهی می‌گوید:
- وقتی آتیش باهاش ترکیب بشه گاز‌های سمی خاصی تولید می‌کنه... شاید به بدن یه ربات از لحاظ فیزیکی آسیبی نزنه، اما تو سیستم‌های حیاتیش اختلال شدیدی به وجود میاره!
با آستین لباس نظامی‌ام دهانم را پاک می‌کنم و می‌گویم:
- جز اون مایع خاص که به بدنت تزریق کردی راه دیگه‌ای هم برای مقابله با اثراتش هست؟
سارا نفسش را در سی*ن*ه‌ حبس و به آرامی آن را بیرون می‌دهد.
دستی به ماسک رادیواکتیوی‌اش می‌کشد و با صدای ربات مانندش می‌گوید:
- خب قبلاً بود... یه‌جور وسیله بزرگ، فلزی و دریچه‌ مانند رو داخل سی*ن*ه و درست جایی که باید ریه‌ها باشن کار می‌ذاشتن!
خودش را روی تخت جابه‌جا می‌کند و می‌گوید:
- البته تعداد کمی ازشون تولید شده بود و بعد از مدتی به دلیل نا‌مشخص تولیدشون متوقف شد.
با چشمانی از حدقه درآمده به او زل می‌زنم، نگاهم را از او می‌گیرم و در حالی که چشمانم ناباورانه روی نیمه راست سی*ن*ه‌ام قفل شده‌اند دستی به آن می‌کشم.
در حین سرفه کردن نفس‌هایم را با صدای ربات‌ مانندی آرام بیرون می‌دهم. به محض این کار صدای باز و بسته شدن وسیله فلز‌ مانند در گوش‌هایم به آرامی تکرار می‌شود.
دلیل قرار دادن چنین وسیله‌ای در بدنم مقابله با دود‌های مایع آتشزا بود؟ اگر برای این کار ساخته شده بود پس چرا تولید آن متوقف شد؟ چرا فقط در بدن من چنین وسیله‌ای جاسازی شده است؟ چه کسی این وسیله را تولید کرده و هدفش از این کار چه بوده؟
مضطربانه بزاق دهانم را به پایین قورت می‌دهم و با افتادن نگاهم به جسد خونین و سلاخی شده‌ای که در زیر تار‌های سفید‌ رنگ عنکبوت پنهان شده است از افکار آشفته‌ام خارج می‌شوم.
موجودات کوچک و رتیل‌ مانندی روی بدن تکه‌تکه شده حرکت می‌کنند و به سرعت در تاریکی که اطرافم را تسخیر کرده است نا‌پدید می‌شوند.
سرفه‌های کوتاهی می‌کنم و رو به سارا می‌گویم:
- اون جسد کیه؟ قبل از تو کسی هم این‌جا بوده؟
سارا در حالی که اسلحه‌اش را در دست گرفته است، روی تشک تخت دراز می‌کشد، از زیر ماسک رادیو اکتیوی‌اش پوزخندی می‌زند و می‌گوید:
- آره، تو این فاضلاب بدون مایع آتشزا و اون داروی خاصی که به بدنم تزریق کردم نمی‌شه زیاد دووم آورد... افراد زیادی به خاطر نداشتن‌شون تو این فاضلاب یا ناپدید شدن یا جونشون رو از دست دادن.
نگاهی به او می‌اندازم و با صدایی که نگرانی و وحشت از آن موج می‌زند می‌گویم:
- چه اتفاقی براش افتاد؟
سارا نگاهی به من می‌اندازد، رفتارش به گونه‌ای است که انگار علاقه‌ای ندارد به سوالم پاسخ بدهد. پس از مدتی با لحن زنانه، جدی و خشنی می‌گوید:
- به خاطر تاثیرات مایع آتشزا هوشیاریش رو از دست داد و خوراک اون عنکبوت غول‌پیکر شد!
با صدایی که تردید در آن مشخص بود می‌گویم:
- از کجا مطمئنی؟ مگه زمانی که از هوش رفت تو اون‌جا بودی؟
نفس عمیقی می‌کشد و با صدایی که خشم و عصبانیت از آن موج می‌زند می‌گوید:
- آره من اون‌جا بودم.
دستی به سرم می‌کشم و بی‌توجه به نعره‌های هیولا مانند می‌گویم:
- مگه از اون داروی سیاه‌ رنگ نداشت؟
سارا سرفه‌های کوتاهی می‌کند و با صدایی که خشم و تمسخر در آن پیداست، می‌گوید:
- داشت، اما خب بد‌شانسی آورد... چون من اون داروی سیاه رنگ رو به زور ازش دزدیدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
با چشمان از حدقه درآمده‌ام نگاهی به او می‌اندازم، اخم‌هایم را بیشتر از قبل به پلک‌هایم نزدیک می‌کنم و با صدایی که خشم و ناباوری از آن می‌بارد، لب می‌زنم:
- به زور ازش دزدیدی؟!
سارا به آرامی گلویش را صاف می‌کند و با صدای سرد و ربات مانندش می‌گوید:
- آره... ببینم مشکلیه؟ انگار از کار شجاعانه‌ای که باهاش کردم خوشت نیومدِ؟!
با صدایی که تنفر و خشم از آن موج می‌زند می‌گویم:
- شجاعانه؟! خودتم می‌فهمی چی میگی؟
از زیر ماسک رادیو اکتیوی‌اش آه حسرت‌ بار و تمسخرآمیزی می‌کشد و بی‌توجه به سوالم با پوزخندی می‌گوید:
- چی شده؟ داری براش دلسوزی می‌کنی؟
با دست‌هایی مشت شده خودم را روی زمین جابه‌جا می‌کنم و در مخالفت با حرفش می‌گویم:
- من دلسوزی کسی رو نمی‌کنم، فقط می‌خوام بگم که این کار درست نیست، نباید... .
با لحن بی‌روح و خشنش وسط حرفم می‌پرد و می‌گوید:
- لازم نکرده به من بگی چی درسته و چی درست نیست! تو این دنیا اگه دلرحم باشی عاقبتی جز مرگ نصیبت نمیشه.
سارا در حالی که با لب‌های بسته، بلند آه و ناله می‌کند نگاهی به جسد سلاخی شده می‌اندازد و با برگرداندن نگاهش با صدایی که سعی دارد در آن پشیمانی‌‌‌اش را از انجام چنین کاری نشان بدهد می‌گوید:
- اگه به خاطر اون داروی سیاه‌ رنگ نبود مجبور به این کار نمی‌شدم، این‌جا خیلی‌ها برای دست یافتن به این دارو یا مایع آتشزا هم‌دیگه رو می‌کشن!
سعی می‌کنم عقیده‌اش را درک کنم، اما حالت سرد و بی‌تفاوت چهره‌اش بر خلاف حرف‌هایش سخن می‌گوید.
او در حالی که نفسش را به آرامی در سی*ن*ه‌ حبس و آن را به بیرون هدایت می‌کند با لحن خشن و ربات‌ مانندش می‌گوید:
- تو این شهر لعنتی یا هر جای دیگه‌ای از نظر بقیه هر کسی همرزم یا دوست و نزدیکش را فریب بده، وسط خطر رهاش کنه یا فقط به فکر خودش باشه و از دیگران برای رسیدن به اهداف خودش استفاده کنه شجاعه!
کف دستم را به آتش گرم نزدیک می‌کنم و با صدایی که کنجکاوی در آن موج می‌زند می‌گویم:
- اگه فریب دادن و کشتن دیگران شجاعته پس چرا اون‌جا قبل از این‌که اون جونورای عجیب تیکه پارم کنن به کمکم اومدی و نجاتم دادی؟!
سارا کمی جا می‌خورد، رفتارش جوری ست که انگار انتظار پرسیده شدن چنین سوالی را از من نداشته.
او سرفه‌های کوتاهی می‌کند و از زیر ماسک رادیو اکتیوی‌اش نگاه خشن و تندی به من می‌اندازد، بزاق دهانش را با صدای ربات مانندی قورت می‌دهد و می‌گوید:
- ببینم با این قضیه مشکلی داری؟
دستی به سرم می‌کشم و می‌گویم:
- نه... منظورم این بود که... .
صدای خشن و ربات‌ مانندش کمی از قبل بلند‌‌تر می‌شود:
- کنجکاوی زیاد کار دستت میده!
سخنش شک و تردید شدیدی را به جانم می‌اندازد، پلک‌هایم بیشتر از قبل به هم نزدیک می‌شوند، احساس می‌کنم که چیزی را دارد از من مخفی می‌کند. چرا از پاسخ به سوالم طفره می‌رود؟ به آرامی نفسم را در سی*ن*ه‌ام حبس و آن را بیرون می‌دهم.
سرفه‌های کوتاهی می‌کنم و می‌گویم:
- منظورت چیه؟
بی‌توجه به سوالم نگاهی به در و شعله‌های آتش می‌اندازد، بزاق دهانش را با صدای ربات مانندش قورت می‌دهد و می‌گوید:
- من باید یه خرده استراحت کنم! به خاطر اثرات دارو... بیدار که شدم به مسیر ادامه می‌دیم.
از زیر جیب لباس نظامی آبی‌ رنگش کیسه نیمه پاره و قهوه‌ای رنگی را درمی‌آورد، مقداری خاک و شن مخلوط شده را روی سر و بدنش می‌ریزد و به محض تمام شدنش کیسه را به گوشه‌ای پرتاب می‌کند، نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
- دود آتیش بعد از چند ساعت اثرش رو از دست میده... حواست به در باشه!
نگاهی به درب خزه مانند و زهوار در رفته می‌اندازم و می‌گویم:
- چرا روی خودت خاک و شن ریختی؟
با صدایی زمحت، سرد و بی‌روح که به آرامی در حال ضعیف شدن است می‌گوید:
- عوارض داروی سیاه‌ رنگ رو کاهش میده، از طرفی هم اگه دود آتیش تاثیرش رو از دست بده هیولایی که وارد اتاق میشه به خاطر خاصیت این خاک و شن‌ها نمی‌تونه بهم نزدیک بشه! البته برای مدت کوتاهی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
نگاهم را از درب زهوار در رفته می‌گیرم و رو به او با لحن کنجکاوانه‌ای می‌گویم:
- راستی، گفتی پناهگاه. منظورت کدوم پناهگاه بود؟
مدتی منتظر می‌مانم؛ اما پاسخی از طرف او نمی‌شنوم، از روی زمین بلند می‌شوم و خودم را به او نزدیک می‌کنم.
چند بار او را صدا می‌زنم؛ اما صدایی جز صدای نعره‌های هیولا مانند و ناله‌ی کُنده‌های چوب که اسیر آتش شده‌اند نمی‌شنوم.
حالت سرد و بی‌روح بدنش به گونه‌ایست که انگار جسدی مرده روی تخت دراز کشیده باشد. فقط بالا و پایین شدن آرام و مداوم قفسه سی*ن*ه‌اش او را از مردگان متمایز می‌کند. هرچه به آرامی او را تکان می‌دهم و صدایش می‌زنم هیچ فایده‌ای ندارد.
به ناچار نگاهم را از او می‌گیرم، به سر جایم و در نزدیکی آتش باز می‌گردم و روی زمین کثیف می‌نشینم.
صدای نعره‌های ترسناک به همراه ضجه و آه‌وناله انسان هم‌چنان ادامه دارد، به مانند ضبط صوتی که دکمه تکرارش را فعال کرده باشند، مدام و پشت سر هم پس از گذر دقایق کوتاهی دوباره در اطرافم طنین می‌اندازد و آتش نگرانی‌ام را شعله‌ور می‌کند.
سعی می‌کنم با گوش سپردن به صدای جلز و ولز کنده‌های چوب حواسم را پرت کنم اما فایده‌ای ندارد.
شاید با مشغول کردن ذهنم به سوالات بی‌پاسخ بتوانم خودم را نسبت به نعره‌های هیولایی که در اطراف فاضلاب انتظارم را می‌کشد و برایم کمین کرده است بی‌تفاوت نشان بدهم.
تنها چیزی که از هویتم می‌دانم این است که در گذشته خواهری به همراه خواهر‌زاده‌ داشته‌ام، یک ژنرال عالی‌رتبه‌ی نظامی بوده‌ام، با رقیبی سرسخت که نامش گرگ سفید بوده دشمنی داشته‌ام و نامم به احتمال و هر چند با شک و تردید فِندانرِز است.
نمی‌توانم بفهمم که چه ارتباطی با خاطره‌ی یک دختر‌بچه دارم؟ من اصلاً در آن خاطره نقش خاصی نداشتم و هیچ نشانه‌ای از حضور من در هیچ‌جای آن نبود.
اگر یک ژنرال عالی‌رتبه و مهم بوده‌ام چرا در خاطره‌ی دختر‌بچه‌، نامی از من برده نشد؟
سی‌ سال قبل و پیش از آن‌که همه چیز نابود شود رئیس جمهور مخفیانه آزمایشگاهی را در داخل فاضلاب به وجود آورده بود و از طریق آن گروه ناشناسی با دستور مستقیم او روی اشخاص عادی آزمایشات عجیبی را انجام می‌دادند.
او در آخرین مصاحبه‌اش سپهبدی به نام آگوستوس را به خ*یانت و دروغگویی متهم کرده بود، جنایاتش را انکار می‌کرد و ادعا داشت که اوضاع کاملاً تحت کنترلش قرار دارد.
هنوز نمی‌توانم باور کنم که این کار‌ها را برای مقابله با پرتو‌های رادیو اکتیو و ایمن کردن دیگران از تشعشعات آن انجام داده باشد.
یعنی چه نقشه‌ای در سر داشت؟ سارا... .
نمی‌توانم درک کنم که چرا با وجود خود‌خواهی و عقیده‌‌ای که داشت یک‌ مرتبه به کمکم آمد و من را از مرگی که در یک‌ قدمی آن بودم نجات داد.
هر بار که به این مسئله فکر می‌کنم حسی شوم، دلم را خالی می‌کند.
اصلاً او چگونه باید از محل چنین آزمایشگاهی آگاه باشد؟ برای چه شدیداً با رفتن من به آن آزمایشگاه مخالف بود؟ شاید او هم زمانی جزوی از آن گروه بوده و علاقه‌ای ندارد راز خطرناکی که برای او یا اعضای گروهش زیان‌بار است برملا شود؛ اما نه این نمی‌تواند درست باشد. اکنون که همه‌چیز از بین رفته است.
اگر هم راز یا اسراری خاص از آن آزمایشگاه در میان باشد آشکار شدنشان چه ضرری برای او دارد؟
جدا از آن مدرکی ندارم که بتواند چنین چیزی را ثابت کند.
دستی به صورتم می‌‌کشم و نگاهی به سارا می‌اندازم.
از وقتی که با او مواجه شده‌ام کلمه فِندانرِز مدام در ذهنم تکرار می‌شود، یعنی این کلمه چه ارتباطی با او دارد؟ شاید به گذشته‌اش مربوط است؟ شاید هم به من؟ نگاهم را از او می‌گیرم و به آتش گرم زل می‌زنم.
با وارد شدن دود آتش به داخل بدنم بی‌اراده نفس‌های عمیقی می‌کشم، صدای باز و بسته شدن دریچه فلزی که داخل سی*ن*ه‌ام جا‌سازی شده‌ است در گوش‌هایم طنین می‌اندازد و دود سیاه رنگ را با سرعت از بدنم خارج می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
سرفه‌های کوتاهی می‌کنم و دستانم را با نزدیک کردن به آتش مالش می‌دهم. صدای چکه کردن قطرات آب به آرامی از لای لوله‌هایی که به بدنه رنگارنگ و زخمی دیوار اتاق وصل شده است پشت‌ سر هم در گوش‌هایم با ریتم ملایمی طنین می‌اندازد.
با به یاد آوردن خاطره‌ی دختر‌ بچه فکری به ذهنم می‌رسد، شاید بتوانم با مشاهده دوباره عکسی که از داخل کامیون کمک‌های اولیه به دست آورده بودم بخشی از گذشته‌ دختر‌بچه یا خودم را به خاطر بیاورم یا حداقل به راز نابودی دنیای اطرافم پی ببرم.
تصویر را از جیب شلوارم بیرون می‌کشم و به آن نگاهی می‌اندازم.
مدتی با دقت آن را بررسی می‌کنم و به آن زل می‌زنم؛ اما هیچ اتفاقی نمی‌افتد! کمی شوکه می‌شوم و با چشمان از حدقه درآمده‌ام دوباره و با دقت بیشتری این کار را انجام می‌دهم اما بی‌فایده است.
اخم‌هایم را به هم نزدیک و زیر لب ناسزا می‌گویم، چرا اکنون که قصد دارم از گذشته‌ی پنهان دختر‌بچه آگاه شوم باید چنین اتفاقی بیفتد؟ انگار تصویر قدرتش را در تحریک کردن ذهنم برای به یاد آوردن خاطره دختر‌بچه از دست داده است.
هرچه آن را در دست مشت شده‌ام تکان می‌دهم و با دقتی بیشتر به آن نگاه می‌کنم هیچ فایده‌ای ندارد.
نمی‌توانم درک کنم، برای چه داخل کلبه باید چنین خاطره‌ای را به یاد بیاورم، اما اکنون در این فاضلاب تاریک هرچه تلاش می‌کنم به جایی نمی‌رسم!
با کلافگی شدیدی تصویر را به سر جایش بر می‌گردانم و آن را در داخل جیب شلوار نظامی‌ام پنهان می‌کنم.
از شدت خشم دستم را مشت می‌کنم و فریاد بلندی می‌کشم.
شاید باید راه دیگری را برای دست یافتن به گذشته دختر‌بچه پیدا کنم؛ اما هرچه به ذهنم فشار می‌آورم به نتیجه مثبتی نمی‌رسم.
تنها راه مشاهده آن خاطره تصویری بود که از داخل کامیون به دست آورده بودم. شاید، شاید باید در جای خاصی مانند کلبه حضور داشته باشم تا بتوانم خاطره‌ دختر‌بچه را با مشاهده تصویر ببینم؛ اما آن کلبه شاید اکنون کاملاً از بین رفته باشد.
خروج از این شهر عجیب و ویران شده هم به تنهایی چیزی جز مرگ برایم به همراه نمی‌آورد.
باید چه کار کنم؟ به ناگاه نعره هیولا مانند فضای اطرافم را پر می‌کند و به سرعت محو می‌شود.
به محض متوقف شدنش صدایی شبیه به ضجه و آه‌وناله را می‌شنوم.
صدا درست از پشت در اتاق می‌آید! انگار زن یا دختر‌بچه‌ای درخواست کمک دارد:
- کمک... ک... ک... کسی... کسی این‌جا نیست؟!
به ناگاه همراه با آن صدای کوبیده شدن پشت سر همِ دربِ اتاق، آتش دلهره‌ام را شعله‌ور می‌کند.
انگار شخصی پشت در ایستاده و با دست مشت‌ شده‌اش به بدنه زهوار در رفته آن، محکم مشت می‌کوبد.
وحشت زده از روی زمین بلند می‌شوم، با چند قدم کوتاه خودم را به در نزدیک می‌کنم و دهانم را باز می‌کنم تا چیزی بگویم؛ اما صدایی که بیرون در است زود‌تر از من وارد عمل می‌شود:
- خواهش می‌کنم... کمکم کنید... اون‌ها دنبالم هستن... چند هفتس که چیزی نخوردم! کسی اون داخل نیست؟!
با به یاد آوردن حرف‌های سارا تردید پاهایم را به غل و زنجیر می‌کشد و من را تحریک می‌کند تا از در فاصله بگیرم.
باید چه کار کنم؟ اگر شخصی که پشت در است در ظاهر انسان؛ اما در حقیقت هیولایی خون‌خوار باشد؟ اگر این‌ کار‌ها دورغ و مظلوم‌نمایی باشد؟ آن‌گاه باید چه کار کنم؟ نه! نباید این‌قدر شک و تردید به دلم راه بدهم.
چند قدم به در نزدیک می‌شوم؛ اما دوباره شک و تردید من را وادار به عقب‌نشینی می‌کند.
صدای پی‌در‌پی و محکم! ضربات درب از قبل بیشتر و سریع‌تر می‌شوند، با صدای هر ضربه قلبم بی‌اراده به سی*ن*ه‌ام می‌کوبد و آرامش درونم را به طوفان تبدیل می‌کند.
ترکیبی از ترس، شک و تردید افسارم را به دست گرفته است و از من می‌خواهد تا دستم را به کلت کمری‌ام نزدیک کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
پناهگاه پیترسون( فصل پنجم)

به ناگاه نعره‌ای وحشتناک و هیولا‌ مانند از فضای بیرون اتاق به داخل طنین می‌اندازد.
صدا‌های کمک‌خواهی به سرعت قطع و جیغ‌های زنانه و گوش‌خراش جایگزین آن می‌شود.
به محض قطع شدن آن، صدای برخورد تند کف پا بر روی زمین و کشیده شدن چنگال‌های تیز به بدنه دیوار و لوله‌های فاضلاب را می‌شنوم که با سرعت و پشت سر هم تکرار می‌شود.
تردید را کنار می‌گذارم، کلت کمری‌ام را با سرعت از پشت شلوار خاکی‌ رنگم بیرون می‌کشم و با قدم‌های تند، اما محتاطانه به درب مقابل نزدیک می‌شوم.
دستگیره زنگ‌ زده و خیس در را به پایین فشار می‌دهم و با هُل دادن آن به طرف جلو، در را با صدای قیژ‌قیژ‌ کوتاهی باز می‌کنم.
از اتاق خارج می‌شوم، به سمت چپ و راست سرم را می‌چرخانم و به اطراف نگاهی می‌اندازم.
جز تاریکی، بدنه خزه‌ مانند و زهوار در رفته لوله‌ها و دیوار‌های فاضلاب که در لابه‌لای کوهی از آشغال، وسایل بازیافت و تار عنکبوت پنهان شده‌اند چیز خاصی توجه‌ام را به خود جلب نمی‌کند.
به ناگاه صدای شلیک گلوله و جیغ‌های زنانه از سمت چپ، گوش‌هایم را آزار می‌دهد.
سرم را به طرف منبع صدا می‌چرخانم، مگسک لوله اسلحه‌ام را به طرف مسیر تاریکی که صدا‌ها از آن ساطع می‌شوند می‌گیرم، پا تند می‌کنم و وارد مسیر می‌شوم.
نرده‌های سیاه‌ رنگ و کثیف در هر دو طرف مسیر مقابلم به ترتیب و با نظمی خاص به صف شده‌اند.
تعدادی از آن‌ها با ضربه‌ی محکمی خرد و متلاشی شده‌اند، تعدادی از وسط نصف و در میانه مسیر آب خیس شده و سقوط کرده‌اند و تعدادی دیگر هم در زیر آب و حجم زیادی آشغال و وسیله برقی از کار افتاده دست بلند کرده‌اند و تمنای کمک سر می‌دهند.
بی‌توجه به آن‌ها به مسیر مقابلم ادامه می‌دهم، پس از مدتی تاریکی و سیاهی شدید، دیدم را کور می‌کند.
تاریکی به حدی زیاد است که نمی‌توانم چیزی را در دور و اطرافم تشخیص بدهم.
گاهی اوقات با برخورد پایم به شئ یا وسیله‌ای ناشناس با سرعت سکندری می‌خورم و تلو‌تلو خوران به مسیرم ادامه می‌دهم.
دستم را به دور و اطراف چنگ می‌زنم تا شاید بتوانم با کمک گرفتن از دیوار یا نرده‌های خاکی‌رنگ راحت‌تر به مسیر ادامه دهم؛ اما فایده‌ای ندارد.
با قطع شدن صدا‌ها سر جایم می‌ایستم، وحشت‌زده به اطرافم خیره می‌شوم، چیزی جز سیاهی و تاریکی در مقابل دیدگانم نیست، انگار بینایی‌ام را از دست داده‌ام.
ناگهان صدای حشره‌ای از پشت سر در گوش‌هایم طنین می‌اندازد! صدا‌ آشناست! درست شبیه به همان صدایی است که در آن ساختمان تاریک شنیدم.
با سرعت لوله اسلحه را به سمت منبع صدا می‌گیرم و انگشتم را به ماشه نزدیک می‌کنم، مدتی سکوت حکم‌فرما می‌شود.
با قدم‌های کوتاهی عقب می‌روم، سر جایم می‌ایستم و با دقت اطرافم را بررسی می‌کنم.
تاریکی شدید چهره فاضلاب را از من دزدیده است، به هر سو نگاه می‌‌اندازم جز سیاهی مطلق چیزی مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد.‌
ای کاش میشد! به ناگاه صدایی شبیه به روشن شدن سنسور‌ها در داخل گوش‌هایم می‌پیچد.
به محض قطع شدن صدا پرده سبز‌ رنگی از محیط اطراف چشمانم را تسخیر و سیاهی مطلق را از بین می‌برد.
بدنه دیوار‌ها، نرده‌ها و لوله‌های خزه‌مانند با چهره‌ای سبز‌رنگ جلوی چشمانم پدیدار می‌شوند.
با سرعت چشمانم را باز و بسته می‌کنم و آن‌ها را مالش می‌دهم؛ اما پرده سبز‌رنگ از جلوی دیدگانم ناپدید نمی‌شود.
یک‌ مرتبه‌ چه اتفاقی افتاد؟ چرا محیط اطرافم با نور سبز‌رنگی پوشیده شده است؟! همه‌جا روشن و قابل تشخیص، اما سبز‌رنگ است. سطل‌های زباله، آت‌وآشغال‌ها، بطری‌های شکسته شده، جلبک‌ها و خزه‌های سبز‌رنگ چسبیده به بدنه ترک‌ برداشته دیوار و... .
ناگهان با مشاهده چهره زشت و دهان باز و چَنگک مانند حشره غول‌پیکری سر جایم خشک می‌شوم، بی‌اراده فریاد بلندی می‌کشم و لوله اسلحه‌ام را به سمتش نشانه می‌گیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
پشت سر او تعدادی از هم‌نوعانش روی زمین با نظم خاصی ایستاده‌اند و تعدادی دیگر به حالت برعکس در حالی که روی سقف فاضلاب چنبره زده‌اند با دهانی باز چشمان مرکب، توری شکل و زنبور‌ مانندشان را روی من نشانه گرفته‌اند و خشمگینانه داد و فریاد می‌کنند.
نور سبز‌رنگی که چشمانم را تسخیر کرده است آن‌ها را نیز در خود غرق کرده، جز رنگ سبز حشرات و دیگر اجسام چیزی جلوی دیدم نیست. حشره‌ای که در نزدیکی‌ام ایستاده است. کمی هوای اطرافش را بو می‌کشد، سپس با حالتی که انگار چیزی را یافته و قصد ارتباط برقرار کردن با هم‌نوعش را دارد دهان چنگک‌ مانندش را باز می‌کند، صدا‌های حشره‌مانند ترسناک و عجیبی از خود در می‌آورد و جیغ‌ کوتاهی می‌کشد.
به محض به اتمام رسیدن صدایش خشمگینانه به خود گارد می‌گیرد و در حالی که چشمان زنبور‌مانندش بر روی من قفل شده‌اند با قدم‌های کوتاه، اما تندی به طرفم حرکت می‌کند. رفتارش اصلاً دوستانه به نظر نمی‌رسد.
بی‌آن‌که از خودم صدایی درآورم سعی می‌کنم به آرامی عقب بروم، اما صدای شلپ‌شلپ آرام برخورد کف پای نیمه‌فلزی‌ام بر روی آب کثیف توجه حشره را بیشتر از قبل به خود جلب می‌کند.
با سرعت سر جایم می‌ایستم و انگشتم را به ماشه نزدیک می‌کنم، قلبم با ضربات محکم‌تری به سی*ن*ه‌ام می‌کوبد. احساس می‌کنم چیزی نمانده سی*ن*ه‌ام از شدت درد تپش قلبم منفجر شود.
حشره غول‌پیکر به آرامی به من نزدیک می‌شود، به محض آن‌که به یک قدمی‌ام می‌رسد سر جایش می‌ایستد و هوای اطرافش را دوباره بو می‌کشد.
مدتی سکوت حکم‌فرما می‌شود، حشره سرعت بو کشیدنش را عمیق‌تر و بیشتر می‌کند، انگار می‌خواهد از درست بودن وجود چیزی خاص اطمینان حاصل کند! یعنی چه هدفی از این کار‌ها دارد؟
ناگهان جیغ گوش‌خراشی می‌کشد، چشمانش روی من قفل می‌شوند، دو پای جلوی سی*ن*ه‌اش را به قصد ضربه زدن بالا می‌آورد و دهانش را به قصد حمله کردن به طرفم تا آخر باز می‌کند.
به محض این اتفاق آتشی دلم را می‌سوزاند و وادارم می‌کند تا بی‌اراده ماشه اسلحه را فشار دهم.‌ گلوله‌ها با انفجار گوش‌خراشی به سرعت از لوله‌ی اسلحه‌ام خارج می‌شوند و تن سیاه و غول‌پیکر هیولای حشره‌‌ای را سوراخ می‌کنند.
حشره به‌محض اصابت گلوله‌ها به بدن غول‌پیکرش چند قدم عقب می‌رود، از شدت درد بلند و خشمگینانه غرش می‌کند و نگاه غضبناکی به من می‌اندازد.
پا‌های دراز، باریک، کشیده و بزرگش را به حرکت در می‌آورد و با حالتی گارد‌ گرفته به سمتم هجوم می‌آورد.
هم‌نوعانش نیز از پشت سر به تبعیت از او به دنبالم می‌افتند.
مضطربانه فریاد کوتاهی می‌کشم و در حالی که پشت به او و هم‌نوعانش به طرف مسیر نا‌مشخصی مشغول دویدن هستم لوله اسلحه‌ام را بر روی سر و بدن سیا‌ه رنگشان تنظیم و به تیر‌اندازی‌ام ادامه می‌دهم.
صدای جیغ‌ها به همراه برخورد و کشیده شدن تند پا‌های دراز و سیاه‌ رنگ‌شان بر روی کف زمین و آب فاضلاب رعشه بر اندامم می‌اندازد، احساس عجیبی دارم!
بدنم مور‌مور می‌شود، انگار پاهای خونین و سیاه‌ رنگ‌شان را به پشتم می‌کشند، می‌خواهم از شدت خشم و نگرانی بلند فریاد بکشم؛ اما ارتعاش صدا در داخل گلویم خفه می‌شود.
بزاق دهانم را وحشت‌زده قورت می‌دهم، با زحمت و نگرانی از لابه‌لای وسایل بازیافت، تعدادی سطل آشغال، زباله، مبل فرسوده و موانع سر راهم عبور می‌کنم و هر وقت فرصت مناسبی به دست بیاورم به سمت حشرات پشت سرم شلیک می‌کنم.
هر بار که گلوله‌ها به یکی از آن‌ها برخورد می‌کند تعدادشان بیشتر و خواسته‌شان برای شکار کردنم مصمم‌تر می‌‌گردد، انگار گلوله‌ها با برخوردشان به جای آن که حشره و هم‌نوعانش را از پا درآورند به مانند داروی مسکن بدن حشره و هم‌نوعانش را از درد و خستگی دور می‌کنند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
پشت‌ سر هم نفس‌نفس‌ می‌زنم و با ضربات مشت یا پا موانع سر راهم را به اطراف یا پشت سرم پرتاب می‌کنم تا راحت‌تر بتوانم به مسیر مقابلم ادامه بدهم.
در میانه راه به ناچار با سی*ن*ه‌خیز رفتن از زیر بدنه کمد و تخت چوبی نیمه‌شکسته و بزرگی عبور می‌کنم، سپس به محض رسیدن به فضای باز با بلند شدنم دوان‌دوان به فرارم ادامه می‌دهم.
تعدادی از حشرات با پرش‌های بلند یا کمک گرفتن از سقف فاضلاب به آسانی از لای موانع سر راهشان می‌گذرند و به دنبال کردنم ادامه می‌دهند.
با نمایان شدن دیوار آجری و خزه‌‌دار مقابل به سمت راست تغییر جهت می‌دهم، با جهش کوتاهی از روی موانع زرد‌ رنگ با خطوط سیاه که به بشکه شباهت دارند عبور می‌کنم و با برخورد به دیوار بن‌بست، سبز‌ رنگ و خاک‌ خورده مقابلم به سمت چپ تغییر جهت می‌دهم.
با کمک تعدادی پله سیاه، فلزی و خزه‌مانند پایین می‌روم و به اتاق کوچکی می‌رسم.
تعدادی درب لوزی‌شکل با اندازه‌های یکسان در مقابل چشمانم با فاصله معینی به صف شده‌اند، بدنه تعدادی با ضربات محکم مچاله یا خرد شده و تعدادی هم صحیح و سالم با روکشی از خزه و نوشته‌های عجیب برایم دست تکان می‌دهند.
در حالی که لوله اسلحه‌ام را به پشت سرم گرفته‌ام بدون اتلاف وقت به طرف یکی از آن‌ها می‌روم، با زور و زحمت زیادی دستگیره فلزی و زنگ‌زده آن را پایین می‌برم و درب آهنی را باز می‌کنم.
به محض باز شدن دریچه اجساد تعداد زیادی انسان با لباس و شلوار‌های خونین و پاره‌پاره و بدن و جمجمه اسکلت مانند جلوی چشمانم قرار می‌گیرند، حالت اجساد به گونه‌ای است که انگار از وجود چیزی در نزدیکی‌‌شان احساس خطر داشته‌اند و با فریاد درخواست کمک می‌کرده‌اند.
وحشت زده فریاد بلندی می‌کشم و از آن‌ها فاصله می‌گیرم.
اجساد با صدای ترق و تروق کوتاهی زمین می‌افتند.
به محض این اتفاق مایع سیاه‌ رنگی از لای حدقه تاریک چشم‌ها و سوراخ‌های کوچک دماغشان به بیرون سرازیر می‌شود، تعدادی هشت‌پا، عنکبوت و کرمینه از لای مایع سیاه‌رنگ به دور و اطراف می‌روند و در داخل سوراخ‌ها و بدنه دیوار‌ها و لوله‌های فاضلاب پنهان می‌شوند.
کلاه‌های فلزی زرد‌ رنگ، لباس آبی‌ رنگ نیمه‌ پاره به همراه شلوار سُرمه‌ای کثیف و خیسی که به تن دارند آن‌ها را شبیه به کارگر‌ها یا متخصصین آب و فاضلاب کرده است.
نوع و حالت صورتشان به گونه‌ای است که انگار قصد داشته‌اند از شدت ترس، بلند جیغ بکشند؛ اما انگار پیش از این کار دستی چنگال‌ مانند و تیز از پشت سر مهره‌های کمرشان را محکم بیرون کشیده و نیمی از بدنشان را قطع کرده است! یعنی چه بلایی به سرشان آمده است؟! نوع ضربات و زخم‌ها همگی با یک حالت خاص ایجاد شده‌اند! انگار همه آن‌ها هم‌زمان به این حادثه دچار شده‌اند، اما چگونه؟! شاید کار آن حشرات عجیب باشد اما... .
صدای جیغ‌ها‌ی حشره‌ مانند از پشت سر باعث می‌شود تا بی‌خیال اجساد بشوم، با عبور از لای جمجمه‌ها، پا‌ها یا دست‌های خرد‌ شده و اسکلت‌‌ها به داخل اتاق بروم و با عبور از دریچه دایره‌ای شکل که به لوله شباهت زیادی دارد مسیرم را ادامه بدهم.
***
( چند ساعت بعد)
به ناگاه با نزدیک شدن به انتهای یکی از لوله‌های بزرگ فاضلاب سر جایم می‌ایستم و به پایین آن نگاهی می‌اندازم.
چیزی جز آب کثیف، سبز‌رنگ و گل‌آلود به همراه سقف ماشین یا کامیون زنگ‌زده مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد.
چند قدم عقب می‌روم و به پشت سرم نگاهی می‌اندازم، صدا‌ها و جیغ‌های حشره‌مانند هر لحظه بیشتر، بلند‌تر و شدیدتر می‌شوند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
نباید وقت را تلف کنم، اسلحه‌ام را پشت شلوارم پنهان می‌کنم و به ناچار پایین می‌پرم، روی سقف ترک‌ برداشته ماشین نظامی فرود می‌آیم و به محض تماس بدن فلزی‌ام با سطح بدنه ماشین با دهانی بسته در داخل آب سبز‌ رنگ و کثیف غوطه‌ور می‌شوم.
سوزش و درد شدیدی به شانه راستم وارد می‌شود، از شدت درد می‌خواهم بلند فریاد بکشم؛ اما با فرو رفتنم به داخل آب با فشار آوردن لب‌هایم روی هم از این‌کار منصرف می‌شوم.
جهت و قدرت آب من را بی‌اراده به سمت نا‌مشخصی هدایت می‌کند، با زحمت و تلاش زیادی سرم را از داخل آب بیرون می‌آورم، دستم را به سمت شیشه شکسته ماشینی دراز می‌کنم، با ضربه محکمی شیشه را می‌شکنم و با حلقه کردن دستم به داخل پنجره شکسته ماشین سعی می‌کنم از اسارت و فشار آب خارج شوم.
با تنفر شدید دستی به صورت و دماغ فلزی‌ام که در زیر ماسک نظامی سبز‌ رنگ پنهان شده است می‌کشم.
نفس‌نفس می‌زنم و به لوله ترک‌ برداشته و بزرگی که آب فاضلاب درحال سرازیر شدن از آن است نگاهی می‌اندازم.
تعداد زیادی حشره از بالای آن خشمگینانه به من زل زده‌اند و مدام با تکان دادن شاخک‌های بلندشان هوای اطراف را بو می‌کشند.
به ناگاه همگی‌شان بی‌توجه به من با جیغ‌های بلند و گوش‌خراشی محل را ترک می‌کنند.
پوفی می‌کشم، نگاهی به اطرافم می‌اندازم، با حلقه کردن دستم به داخل پنجره‌ها و گرفتن لوله‌های کوچک و بزرگی که با زنجیر و طناب با ترتیب خاصی به یک‌دیگر متصل شده‌اند از میان ماشین‌ها و کامیون‌های بزرگ نظامی عبور و به مسیری که نمی‌دانم قرار است به کجا ختم شود ادامه می‌دهم.
***
صدای نعره‌های هیولا‌مانند و ضجه انسان مدام در اطرافم طنین می‌اندازد.
حسی شوم دلم را خالی می‌کند و باعث می‌شود با قدم‌های تند‌تری مسیرم را ادامه بدهم.
گاهی اوقات صدای خرد شدن یا سقوط چیزی در داخل آب از پشت سر توجه‌ام را به خود جلب می‌کند و اعصابم را به هم می‌ریزد.
احساس می‌کنم شخصی من را تحت نظر دارد و به قصد شکار کردنم من را به آرامی تعقیب می‌کند.
به ناگاه با نمایان شدن چیزی شبیه به نور سبز‌ رنگ با سرعت دستانم را به چشمانم نزدیک می‌کنم و از شدت خشم دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم.
با بیشتر و بزرگ‌تر شدن شدت نور، صدایی آشنا شبیه به خاموش شدن سنسور‌ها به گوش‌ می‌رسد. با قطع شدن صدا محیط سبز‌رنگ مقابلم به طور کامل از بین می‌رود و تاریکی شدید به همراه باریکه‌ها و رگه‌های ضعیفی از نور آتش جایگزین آن می‌شود.
چشمانم را چندبار باز و بسته می‌کنم و به اطرافم نگاهی می‌اندازم، اثری از پرده سبز‌رنگی که چشمانم را پُر کرده بود نیست!
زمانی که وارد مسیر تاریک شدم همه‌جا به یک‌باره به رنگ سبز قابل تشخیص و نمایان شد، اما اکنون با وارد شدنم به یک محیط نسبتاً روشن نور سبز‌‌ رنگ به سرعت محو و نا‌پدید شد!
چرا باید بی‌آن‌که از خود اراده‌ای داشته باشم این اتفاق بیُفتد. هنوز نمی‌توانم باور کنم که بدنم فلزی و شبیه به یک ربات است. شاید!
با افتادن نگاهم به سمت چپ به نردبان کثیف و کپک‌‌زده‌ای نزدیک می‌شوم و دست مشت شده‌ام را به یکی از میله‌های فرسوده و خاک‌ خورده‌ آن نزدیک می‌کنم، وزن بدنم را به روی نردبان می‌اندازم و با زحمت زیادی از آن بالا می‌روم.
با رسیدنم به لبه نردبان سرعتم را بیشتر می‌کنم، از نردبان به طور کامل بالا می‌روم و با سی*ن*ه‌خیز رفتن از آن فاصله می‌گیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
با فریاد کوتاهی از روی زمین بلند می‌شوم و درحالی که مشغول نا‌سزاگویی به آن حشرات هستم لباس و شلوار خیسم را می‌تکانم و تعداد زیادی گیاه و خزه چسبیده به لباسم را به دور و اطراف پرتاب می‌کنم.
روی زانو‌هایم می‌نشینم، با نگرانی نگاهی به دور و اطرافم می‌‌اندازم.
فضا و محیطی نسبتاً بزرگ، اما نیمه‌روشن تا چند متر جلو‌ترم نمایان شده است.
دیوار‌های آجری ترک‌ برداشته به همراه خزه‌های چسبیده به آن و کپک‌های کوچک و بزرگ از همه طرف من را محاصره کرده‌اند.
مشعل‌های نورانی با ترتیبی خاص از سقف آویزان شده‌اند و بخشی از محیط اطرافم را روشن و قابل تشخیص کرده‌اند.
به محض بلند شدن از روی زانو‌هایم بوی گند مشمئز‌کننده‌ای بینی‌ام را می‌سوزاند و گلویم را به آتش می‌کشد، بی‌اراده دست فلزی‌ام را به بینی و دهانم نزدیک می‌کنم و نگاهی به اطرافم می‌اندازم.
چند قدم کوتاه برمی‌دارم، با نزدیک شدنم به دیوار نیمه‌روشن مقابل تعداد زیادی جسد نیمه‌پاره به همراه گوشت خونین، دل و روده انسان یا حیوان و سر یا دست و پای قطع شده به همراه پوست سوخته یا بریده شده دلم را خالی می‌کند.
با چشمانی خونین و متعجب، به تعدادی از اجساد مقابلم که به حالت بر‌عکس با زنجیر دراز و محکمی در هوا معلق شده‌اند نگاه تندی می‌اندازم.
بر خلاف بقیه اجساد تعدادی از آن‌ها تازه است! انگار همین دیروز با زنجیر به بالای سقف اتاق چوبی و خزه‌ زده مقابلم آویزان شده‌اند!
وحشت زده چند قدم به عقب می‌روم، با صورتی سرخ و اخم‌ کرده دری که در سمت چپم قرار دارد را باز می‌کنم ا‌ما به محض باز شدن در و ساطع شدن نور محیط بیرون به داخل اتاق با صحنه‌ای تکراری از اجساد تکه‌پاره شده مواجه می‌شوم!
در نزدیکی کمد فلزی خرد‌ شده‌ای اسلحه شات‌گان به همراه تعدادی از گلوله‌های آن نیم‌‌خیز روی زمین افتاده است و دستی قطع شده و خونین در کنار آن قرار دارد.
میزی آهنی سمت چپ و درست در نزدیکی کمد جا‌ خوش کرده است و بدن نیمه‌جان و پاره‌پاره شده انسانی با صورت سوخته و خونین روی آن قرار دارد!
ترک‌ها به همراه کپک و خزه سبز‌ رنگ بخش وسیعی از دیوار‌های رنگ و رو رفته داخل اتاق را به تسخیر خود درآورده‌اند، چرک و کثیفی شدید همراه لکه‌های قهوه‌ای رنگ خون نمای داخل اتاق را وحشتناک‌تر از بیرون آن کرده است!
روی بخشی از دیوار کلمه «کمک» به همراه تعداد زیادی علامت تعجب قرار دارد!
بخش کوچک دیگری را فضای خالی به همراه تعدادی بشکه آب معدنی و قفسه کتاب پر کرده است!
روی یکی از بشکه‌ها وسیله‌های دایره‌ای شکل با دندانه‌های تیز به همراه ارّه‌ برقی کوچکی برایم دست تکان می‌دهند!
بدنه دندانه‌های دراز، تیز و تیغ‌مانندشان شدیداً خونین است، انگار صاحب آن‌ها هر شخصی که بوده در تمام این سال‌ها از سلامت عقلی مناسب دور بوده و علاقه خاصی به کشتن دیگران با استفاده از این ابزار داشته است.
این وسیله‌های عجیب به چه کسی تعلق دارند؟ چرا این اتاق و محیط بیرون آن پر از جسد است؟ اصلاً صاحب این اجساد کجاست؟ شاید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 14) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا