رمان آخرین سقوط | امیر‌احمد کاربر انجمن چری‌بوک

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
ناگهان صدایی شبیه به جوشیدن آب به همراه نعره‌ وحشتناکی از بیرون اتاق در گوش‌هایم می‌پیچد. سرم را مضطربانه می‌چرخانم، تند‌تند نفس می‌زنم و با قدم‌های کوتاهی از اتاق خارج می‌شوم. به محض خروج از اتاق به دنبال منبع صدا خودم را به لبه نردبان نزدیک می‌‌کنم.
با نزدیک شدنم به لبه نردبان صدای شلپ‌شلپ آب با ریتمی تند در گوش‌هایم تکرار می‌شود. انگار شخصی خشمگینانه از داخل تونل تنگ و تاریکی دارد به این سمت حرکت می‌کند، تاریکی شدید در دوردست‌ اجازه نمی‌دهد تا بتوانم انتهای مسیری که صدا‌ها از آن ساطع می‌شوند را ببینم. یعنی چه چیزی درحال آمدن به این‌جاست؟
دستم را به لبه فلزی نردبان نزدیک می‌کنم، خم می‌شوم، چشمانم را گرد می‌کنم و با دقت بیشتری به انتهای تاریک مسیری که از آن به این‌جا آمده‌ام نگاه می‌کنم.
در میانه تاریکی دو چشم خونین و سرخ‌ رنگ نمایان و پس از مدت کوتاهی به‌سرعت محو می‌شوند.
در کنار آن خنده‌های شیطانی با ریتم خاص و ملایم فضای اطرافم را تسخیر می‌کند و پشت سر هم تکرار می‌شود.
قلبم با سرعت به سی*ن*ه‌ام می‌کوبد و حسی شوم دلم را چنگ می‌زند.
بی‌اراده دستم را به کلت کمری‌ام نزدیک می‌کنم.
صدای هیولا‌مانند همراه با خنده‌های شیطانی را می‌شنوم که می‌گوید:
- من اون رو کشتم! من... من... من اون رو... اون... اون من رو... من رو کشت! م... م‌.‌.. من... من اون رو کشتم! اون... .
صدا با ریتم خاصی پشت سر هم تکرار می‌شود، این صدا به چه کسی تعلق دارد؟ احساس می‌کنم که قبلاً در جایی این صدا را شنیده‌ام، اما هرچه تلاش می‌کنم چیزی به یاد نمی‌آورم.
با طنین انداختن صدای برخورد کف دست و پا به پله‌های خاکی‌ رنگ و زهوار در رفته نردبان، نگرانی‌ام از قبل بیشتر می‌شود.
هیولایی شبیه به انسان درحالی که جسد خونینی را به شانه‌اش انداخته است سعی دارد از نردبان بالا بیاید!
صورتش شبیه به ماهی است، چشمانش سرخ، دایره‌ای شکل و به‌شدت بزرگ هستند.
تکه‌ی استخوانی پهن، بزرگ و خمیده‌ از پست کمرش بیرون زده است و به جای لب دندان‌های کرم‌خورده، سیاه و خونین خودنمایی می‌کنند.
هیولا با مشاهده من کمی پلک‌هایش را با آرنج استخوانی‌اش مالش می‌دهد و با صدای خشنی فریاد می‌کشد:
- اون... من... من... اون رو کشتم... اون رو کشتم! هی تو!
سرم را می‌چرخانم، با عجله برای یافتن راه فرار از نردبان فاصله می‌گیرم و به دیوار‌های دور و اطرافم چنگ می‌زنم، اما تلاش‌هایم فایده‌ای ندارند.
به نا‌چار با برخورد نگاهم به اتاق نیمه تاریکی که از آن خارج شدم دوان‌دوان واردش می‌شوم، با افتادن نگاهم به شات‌گان با عجله به آن نزدیک می‌شوم و شات‌گان را از روی زمین برمی‌دارم.
در حین چک کردن خشاب‌ صدای روشن شدن سنسور در گوش‌هایم طنین می‌اندازد و توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
به محض قطع شدن صدا‌ها تصاویری سبز‌ رنگ از اسلحه شات‌گان، تاریخچه و نحوه استفاده از آن جلوی دیدگانم قرار می‌گیرد و به سرعت محو می‌شود.
با چشمانی از حدقه درآمده به اسلحه شات‌گان و گلوله‌های آن نگاهی می‌اندازم، گلوله‌های سرخ‌رنگ، بزرگ، دراز و مکعبی‌ شکل را از روی زمین خاکی‌رنگ و کهنه برمی‌دارم، طبق راهنمایی‌های تصاویری که مدتی قبل جلوی چشمانم پدیدار شد اسلحه را خشاب‌گذاری می‌کنم، سپس سی*ن*ه‌خیز و با زحمت زیادی زیر تخت خونینی که روی آن جسد تکه‌پاره شده قرار دارد مخفی می‌‌شوم.
صدای قدم‌های آرام اما تندی پرده گوش‌هایم را آزار می‌دهد، در کنار آن صدای کشیده شدن چیزی شبیه به بدن انسان بر روی موزائیک‌های زخمی و خرد شده دلهره‌ام را بیشتر می‌کند.
کمی خودم را جابه‌جا می‌کنم، دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و به پایه‌های زنگ‌زده، خونین و فلزی تختی که زیر آن مخفی شده‌ام نزدیک می‌شوم.
پس از مدت کوتاهی دو پای کشیده، دراز و خونین که در زیر شلوار نظامی سیاه‌ رنگ و نیمه‌پاره‌ای پنهان شده است نمایان و درست در نزدیکی‌ام متوقف می‌شود.
تعدادی گیاه، خزه و شاخه مار‌پیچ و نازک درخت پا‌های کبود‌ شده و نیمه‌جان شخص را پوشانده‌اند! پایین زانو‌ها بخشی از ماهیچه‌های سرخ و خونین در زیر زخم‌ گلوله‌های جدید یا جراحات مرگبار چاقو کاملاً پیدا و نمایان هستند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
به ناگاه صدایی زمخت، دو‌ رگه و خشنی با سرعت و پشت سر هم در گوش‌هایم تکرار می‌شود:
- من... من... اون‌ رو... اون‌ رو... اون... اون... من رو کشت... من... اون... ف... ف... فندانرِز... فندانرز اون رو کشت... فِندانرِز... اس... اس... اسم... اسم من فندانرِزه!
برای لحظه‌ای شوکه می‌شوم و با بهت و ناباوری از زیر تخت به شخص نا‌شناسی که خودش را فندانرز خطاب کرد زل می‌زنم.
فندانرِز؟! یعنی نام من فِندانرِز نیست؟! پس کلمه‌ای که به هنگام آشنایی با سارا جلوی چشمانم قرار گرفت. منظور، منظور از آن کلمه این شخص دیوانه بود؟
با پایان یافتن حرف‌ها و کلمات نصفه‌نبمه، خنده‌‌های شیطانی‌اش محیط اطرافم را در بر گرفت.
پس از مدت کوتاهی صدای خنده‌های آزار دهنده‌اش قطع می‌شود و نعره‌های جیغ‌مانند و ترسناکی جای آن را می‌گیرد، هم‌زمان با این اتفاق ضربات محکمی به جسدی که روی تخت فلزی قرار دارد وارد می‌شود، با توقف ضربات صدای روشن شدن ارّه برقی و بریده شدن گوشت و بدن جسد اعصابم را خط‌خطی می‌کند!
در میانه صدا‌ی ترسناک ارّه برقی گاهی اوقات کلمات شکسته‌ای تکرار می‌شوند:
- بِمیر... فندان... فندانرز ... اس... اس... اسم... اسم من... اسم من فِندانرزه! اسم من... .
مقداری خون سرخ رنگ با سرعت به پایین تخت و در نزدیکی‌ام پاشیده می‌شود، شخصی که خودش را فندانرز خطاب کرد با جیغ و ضجه‌های ترسناکی از جسد روی تخت فاصله می‌گیرد، با سرعت و با قدم‌های تندی که خشم و نفرت از صدای آن‌ها موج می‌زند ساطور و زنجیر‌های برش ارّه برقی را روی جسدی که زمین انداخته بود می‌گیرد، سپس با ضربه‌ای محکم بخشی از شکم و بالا تنه جسد را پاره‌پاره می‌کند، خون سرخ رنگ به همراه گوشت، دل و روده، پوست و ماهیچه خونین به دور و اطراف میوفتد و حالم را شدیداً بد می‌کند.
شخص کف دست کبود شده و خونینش را به شلوار نظامی‌اش نزدیک می‌کند، دستی به شلوارش می‌کشد و درحالی که کمرش را خم کرده است با صدای خشنی که تنفر و انزجار از آن موج می‌زند می‌گوید:
- هم... هم... همکار... همکارم ژ...ژ...ژنرال... فریب... فریب... ژنرال... فریب!
چشمان از حدقه درآمده‌ام بیشتر از قبل بزرگ‌تر می‌شوند.
ژنرال؟! فریب؟ منظورش از این حرف‌ها چیست؟ مگر او من را می‌شناسد؟ من... من با یک شخص دیوانه همکار هستم؟!
ناگهان جیغ‌های ترسناکی شبیه به صدای حشره از بیرون به داخل اتاق ساطع می‌شود.
شخص کمرش را صاف می‌کند، از جسد خونین و تکه‌پاره شده فاصله می‌گیرد، با قدم‌های تندی به درب خروجی نزدیک می‌شود و با صدای زمخت، دو رگه و خشنش بلند فریاد می‌کشد:
- خفه شو... خفه شو، خفه شو، خفه شو... خفه شو الی! الی؟! مگه با تو نیستم لعنتی... گفتم خفه شو... خفه شو وگرنه میام خَفَت می‌کنم!
الی دیگر کیست؟! او دارد با یک حشره صحبت می‌کند؟! اما، اما چگونه؟! جریان چیست؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
صدای بلند و خشنش من را از افکار آشفته‌ام خارج می‌کند:
- چی؟ چی میگی الی؟! عین آدم حرف بزن!
با پایان یافتن سخنش جیغ‌هایی زنانه اما حشره مانند را می‌شنوم، به محض تمام شدن جیغ‌های حشره، شخصی که خودش را فِندانرِز خطاب کرد با صدای وحشتناکی بلند نعره می‌کشد و می‌گوید:
- چی؟ یه ربات توی این فاضلابه؟!
صدایی شبیه به داد و فریاد‌های غضبناک حشره به سوالش پاسخ می‌دهد، به محض اتمام حرف‌های حشره فِندانرِز دستی به شلوار نظامی‌اش می‌کشد و کنجکاوانه با صدای خشنی می‌گوید:
- یه ربات این‌جاست؟!... یه ربات با دست انسانی... چی؟ ربات با... ربات با دست انسانی؟!
لحظه‌ای مکث می‌کند، سپس بلند و خشمگینانه فریاد می‌کشد:
- ژن... ژن... ژنرال... ژنرال... ژنرال این‌جاست؟! چی؟! چی میگی؟! گفتم درست حرف بزن! نه با تو نبودم ریچارد! گفتم با تو نبودم احمق! با الی بودم!
ناگهان جیغ‌های حشره بلند‌تر و بیشتر می‌شود، ارتعاش صدا به گونه‌‌‌ای است که انگار صد‌ها حشره به طور هم‌زمان مشغول داد و فریاد هستند.
شخص کلافه و عصبی با دستان مشت شده‌اش به دسته جلویی ارّه برقی محکم فشار می‌آورد و بلند و خشمگینانه فریاد می‌کشد:
- کافیه... گفتم کافیه... یکی‌یکی صحبت کنین! به ترتیب حرف بزنید... گفتم... گفتم به ترتیب حرف بزنید لعنتیا... هِی لارا انقدر پای خواهرت رو گاز نگیر! لارا... لارا... لارا مگه با تو نیستم بیشعور؟!
پس از مدتی با هندل زدن به ارّه برقی و بیشتر و بلند‌تر کردن صدای دلهره‌آور آن جیغ‌های حشره‌مانند به سرعت خاموش می‌شوند و سکوت محیط اطراف اتاق را محاصره می‌کند.
فِندانرِز با سرعت نگاه تند و تیزی به میز فلزی که زیر آن مخفی شده‌ام می‌اندازد، با قدم‌های بلندی به آن نزدیک می‌شود، روبه‌روی میز فلزی می‌ایستد و با تک‌خنده و صدایی که به هشدار و تاکید شباهت دارد خطاب به جسدی که روی میز است می‌گوید:
- همین‌جا بمون آقای آلِن! آره درسته! پیداش کردیم آقای آلِن، وقتی حسابم رو با اون ژنرال عوضی تسویه کردم میام تا به خدمتت رسیدگی کنم! آا داشت یادم می‌رفت... .
حسی شوم دلم را خالی می‌کند و باعث می‌شود با بی‌تابی اسلحه شات‌گان را محکم بفشارم.
در حالی که تعداد زیادی جمله با علامت سوال ذهنم را محاصره می‌کنند به آرامی و بی‌آن‌که از خودم سر و صدایی ایجاد کنم تا جایی که می‌توانم از پایه‌های تخت فلزی فاصله می‌گیرم و تلاش می‌کنم تا خودم را در تاریکی داخل آن پنهان کنم.
او از کجا من را می‌شناسد؟ چرا و برای چه قصد جانم را دارد؟ یعنی چه گذشته‌ای با من داشته که این‌گونه به ریختن خونم تشنه است؟
به ناگاه طنین غرش ارّه برقی افکار آشفته‌ام را به هم می‌ریزد، وقتی به خود می‌آیم فِندانرِز را می‌بینم که با قدم‌های محکم و تندی خودش را به جسدی که روی زمین افتاده است نزدیک می‌‌کند، او مدتی به جسد زل می‌زند، سپس فریاد غضبناکی می‌کشد و با ضربه محکم و سریعی به کمک ارّه برقی سر جسد خونین را از بدن بی‌جانش جدا می‌کند، با دستش سر را از روی زمین بر می‌دارد، سپس با قهقهه آن را به روی جسد آلِن می‌اندازد و خطاب به او با لحنی هشدار‌آمیز می‌گوید:
- یه هم‌صحبت برات پیدا کردم آلِن! از اونا که می‌خواستی! بیا باهاش... چی؟ چی گفتی آلِن؟
با پایان یافتن سوالش صدایی شبیه به ساییده شدن دندان‌ را می‌شنوم.
پس از مدتی صدای برخورد مشت گره‌ کرده‌ فندانرِز بر روی شکم پاره شده آلِن توجهم را به خود جلب می‌کند. فندانرز در حالی که سعی دارد خشمش را کنترل کند می‌گوید:
- خفه شو عوضی! من این همه ازت حمایت کردم اون وقت تو... باشه حالا که از کارم خوشت نیومده انقدر تو این یخچال نگهت می‌دارم تا بپوسی!
از نحوه حرف زدنش مطمئن می‌شوم که او دیوانه است، انگار از وقتی عقلش را از دست داده زمان زیادی می‌گذرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
او مدتی در سکوت به جسد زل می‌زند، سپس با چرخاندن سر و بدنش به کمد نزدیک می‌شود و با صدا‌هایی گوش‌خراش و داد و فریاد‌های بلندی آن را جا‌به‌جا می‌کند.
صدای کشیده شدن کُمُد بر روی زمین و جا‌به‌جا شدن آن با سرعت در محیط اطرافم طنین می‌اندازد.
فِندانرِز با صدایی که گاهی خشم و گاهی خوش‌حالی شدیدی از آن موج می‌زند و انگار به دنبال پیدا کردن چیزی است می‌گوید:
- کدوم گوریه؟! مطمئنم که همین‌جا گذاشته بودمش... کجاست؟!
صدایی شبیه به پخش و پلا شدن وسایل فلزی و پرتاب کردن چیزی به‌سمت دیوار پشت سر هم تکرار می‌شود.
پس از مدت کوتاهی صدای خشن فِندانرِز را می‌شنوم که با کلافگی می‌گوید:
- اَه... اصلاً به درک... .
چندبار به ارّه برقی هندل می‌زند و می‌گوید:
- با همین کارش رو یه‌سره می‌کنم! آره! این‌طوری لذتش هم بیشتره!
پس از مدت کوتاهی با قدم‌هایی تند از اتاق مخفی خارج می‌شود، کمد را با صدای گوش‌خراشی به سر جایش بر می‌گرداند و به‌ طرف در خروجی می‌رود، از اتاق خارج می‌شود، در را محکم می‌بندد و آن را با کمک زنجیر از بیرون قفل می‌کند.
وقتی از رفتنش مطمئن می‌شوم، مضطربانه از زیر تخت فلزی بیرون می‌روم، خودم را نیم‌خیز می‌کنم و با کمک دست و پا‌هایم از روی زمین بلند می‌‌شوم.
با قدم‌هایی شکسته و آرام خودم را به درب خروجی نزدیک می‌کنم، دستگیره در را چندبار پایین می‌دهم و تلاش می‌کنم تا آن را باز کنم، اما زمانی که این کار را بی‌فایده می‌بینم دستگیره را رها می‌کنم و به اطرافم نگاهی می‌اندازم.
تاریکی بخش اعظم محیط را در بر گرفته است، از در فاصله می‌گیرم، نگاهی به اطراف می‌اندازم، با افتادن نگاهم به کمد و بخشی از راه مخفی که در نزدیکی آن به وجود آمده است به طرفش قدمی بر می‌دارم اما ناگهان با برخورد پای فلزی‌ام به جسدی که روی زمین افتاده بود سکندری می‌خورم.
با زحمت تعادلم را حفظ و از افتادنم جلوگیری می‌کنم و نگاهی به جسد خونین و تکه‌پاره شده می‌اندازم.
به آن نزدیک می‌شوم، روی زانو‌هایم می‌نشینم و با تنفر و انزجار شدیدی جیب‌های خونین لباس و شلوار جسد را بررسی می‌کنم.
با لمس کردن چیزی شبیه به کاغذ مچاله شده دستم را از داخل جیب شلوارش بیرون می‌کشم و نگاهی به آن می‌اندازم.
از روی زانو‌هایم بلند می‌شوم، نامه مچاله شده را صاف می‌کنم و از جسد فاصله می‌گیرم.
دستی به صورتم می‌کشم، بزاق دهانم را آرام به پایین قورت می‌دهم و به راه مخفی که در کنار کمد قرار دارد نزدیک می‌شوم.
کمد را با زور و زحمت زیادی نفس‌نفس زنان، کنار می‌کشم و به داخل اتاق مخفی نگاهی می‌اندازم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
نور سفید رنگ و ضعیف لامپ بخش‌هایی از داخل اتاق را از تاریکی دور کرده است. تا چشم کار می‌کند همه‌جا را جعبه‌های فلزی و پر شده از اشیای تیز، بلند و براق با دسته‌های دایره‌ای شکل فولادی و باریک که داخل قفسه‌های بزرگی جا‌سازی شده‌اند به تسخیر خود درآورده است.
در کنار آن‌ها چند عدد جعبه کوچک مخصوص گلوله‌های هفت‌تیر و شات‌گان به گوشه‌ای افتاده‌‌اند و با شمایلی رنگ و رو رفته برایم دست تکان می‌دهند.
چند عدد تیغه کوچک و بزرگ به همراه اجزا و قطعات ارّه برقی در سمت راست به‌ترتیب در کارتُن‌های خاکی رنگ کوچک و بزرگی به صف شده‌اند، عده‌ای از آن‌ها در اثر ضربه‌ی پا به گوشه‌ای پرتاب و عده‌ای هم زیر فشار شدیدی در هم مچاله‌ شده‌اند. نگاهی به اطرافم می‌اندازم و با قدم‌هایی کوتاه وارد اتاق می‌شوم.
تعدادی از جعبه‌های فلزی و کارتُن‌های روی زمین را با لگد کنار می‌زنم یا با پرش و قدم‌هایی بلند از روی آن‌ها عبور می‌کنم. به جعبه‌های مخصوص گلوله شات‌گان نزدیک می‌شوم، در نیمه باز آن را با انگشتان دست کنار می‌زنم و نگاهی به گلوله‌های مکعبی‌شکل که زیر دریایی از خاک و شن، چرک و کثیفی قرار دارند، می‌اندازم. دستی به بدنه فلزی و سِفت گلوله‌ها می‌کشم، انگار زمان زیادی از حضورشان در این محل می‌گذرد. تعدادی از آن‌ها را بر می‌دارم و داخل یکی از جیب‌های لباس نظامی‌‌ام مخفی می‌کنم.
با فاصله گرفتن از آن‌ها ترکی نسبتاً عظیم که در دل تاریکی و خزه‌های سبز رنگ به سختی قابل مشاهده است توجهم را به خود جلب می‌کند.
ترک درست در مقابل چشمانم قرار دارد، سمت چپ تعدادی تلویزیون قدیمی و چیزی شبیه به ماهواره کف زمین افتاده‌ و زیر لایه‌ای از خاک و شن ناله می‌کنند.
به‌جز بخش‌هایی کوچک، چهار گوشه اتاق را حجم وسیعی از خاک، ماسه و شن روان تسخیر کرده است، حتی از میان سوراخ‌ها و ترک‌هایی که بر روی لوله‌های پیچ در پیچ و قفسه‌های فلزی زنگ زده و سیاه رنگ به وجود آمده‌اند هم شن و ماسه نرم جاری می‌شود.
دستی به چانه‌ فلزی‌ام می‌کشم، برگه سفید و مچاله شده را با انگشتانم صاف می‌کنم و نگاهی به نوشته‌های خط‌خطی شده و کوچک و بزرگ آن می‌اندازم، رنگ قهوه‌ای خون خشک شده، بخشی از نوشته‌ها را نا‌خوانا کرده است.
چشمانم را تنگ می‌کنم، دستی به صورتم می‌کشم و زیر لب نوشته‌ها را با زور و زحمت زیادی می‌خوانم:
- لعنتی... لعنت به همشون... چهل روز از زمانی که خودم رو تو این خراب شده پنهون کردم گذشته، آب و غذام تموم شده... از شدت گرسنگی مدام باید موش‌های فاضلاب رو شکار کنم! همه افراد مردن، اِلا، سالازار، دینا... ژنرال حتی اون ژنرال احمقم که مدام بهمون می‌گفت همه چیز طبق برنامه جلو میره هیچ اثری ازش نیست... آخرین بار تو درگیری با اون جونورهای لعنتی غیبش زد... نمی‌دونم کجاست و... لعنت بهش... بازم پیداش شد... اون... اون صدا... اون صدا... اون عوضی باز سر و کلش پیدا شد... مدام تو راهرو‌ها و اطراف اتاق‌های مخفی گشت و گذار می‌کنه، مدام یه مشت جمله عجیب رو پشت سر هم تکرار می‌کنه... لعنتی به کل دیوونه‌ست... اصلاً دلیل کار‌هایی که می‌کنه رو نمی‌فهمم... هر کسی رو می‌بینه با اون ارّه برقی سلاخی می‌کنه! آخه چه مرگشه؟! صورتش داره مدام عوض میشه! انگار... انگار اون داره... لعنتی چرا؟ چرا احساس می‌کنم که یه چیزی داخل جسمم قرار داره؟! انگار... انگار منم دارم مثل اون دیوونه میشم! مدام بی‌اراده یه جمله رو تکرار می‌کنم! آخه چرا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
دستی به بخش‌های خونین و مچاله شده می‌کشم و تلاش می‌کنم تا با دقت و تمرکز بیشتری خواندن نوشته‌ها را ادامه بدهم، اما تلاش‌هایم بی‌نتیجه است.
به ناچار جاهایی که غیر‌قابل خواندن هستند را رها می‌کنم و نگاهی به چند خط پایانی می‌اندازم:
- بهمون می‌گفتن افشا کردن اطلاعات ممنوعه... حروم‌زاده‌ها... عمداً ما رو کشوندن این‌جا تا همه‌مون رو گیر بندازن... بار‌ها به اون ژنرال آشغال و خود‌خواه گفتم که نباید وارد این‌جا بشیم؛ اما اصلاً به حرفم اهمیت نداد... آا... در مورد رمز اون گاو‌صندوق لعنتی... حالا که ماموریت شکست خورده و احتمالاً قرار نیست کسی برای کمک بهم پیدا بشه شاید بهتر باشه توی همین نامه اون رو یادداشت کنم... شاید کارم خ*یانت به قوانین باشه، اما این شهر... این شهر و مردم دیوونش و مخصوصاً این فاضلاب لعنتی قانون سرش نمی‌شه! پس رمز جعبه اینه... صفر... صفر... صفر... چهار... سه... .
لکه‌های قهوه‌ای رنگ خون به همراه سوراخ‌ها و پارگی‌های عمیق نیمی از ادامه رمز را از بین برده است.
کلافه دستی به سرم می‌کشم و به ناچار چشمانم را از باقی‌مانده رمز که به چند عدد تکراری سه و هشت منتهی می‌شود می‌دزدم.
با رفتن به سطر بعدی خواندن را ادامه می‌دهم:
- نمی‌دونم چه‌قدر زمان دارم... بدنم مدام داره جهش پیدا می‌کنه! انگار دارم به چیزِ دیگه‌ای تبدیل میشم... ای کاش... ای کاش میشد قبل از مرگ، دختر و پسرم رو ببینم... من براشون پدر خوبی نبودم... بگذریم! ... یه راه مخفی هست که به یه محیط وسیع و بعد از اون به محیط بیرون فاضلاب منتهی میشه که پر از جسدِ و... .
لکه‌های خون و پارگی به مانند قبل بخش‌های بعد از آن را محو و نا‌پدید کرده است.
به ناچار چند خط پایانی و باقی‌مانده را می‌خوانم:
- اگه کسی این برگه یا جسدم رو پیدا کرد ازش می‌خوام که جسدم رو آتیش بزنه، فقط با آتیش میشه... .
ناگهان با رسیدنم به خط پایانی و آخرین کلمه صدایی ترسناک و دلهره‌آور توجه‌ام را به خود جلب می‌کند. برگه را پشت شلوارم مخفی می‌کنم، چند قدم عقب می‌روم و با تردید به منبع صدا نگاهی می‌اندازم.
صدایی شبیه به خُر‌خُر کردن و سپس کشیده شدن بدن انسان بر روی کف زمین پشت سر هم در گوش‌هایم تکرار می‌شود.
انگار شخصی زمین افتاده و دارد با سی*ن*ه‌خیز رفتن وارد اتاق می‌شود.
با کمی دقت در کنار صدای خُر‌خُر صدایی هیولا‌مانند را می‌شنوم، شخصی مدام و پشت سر هم دارد جمله‌ای را تکرار می‌کند:
- ا... ا... اسم من... اسم... اسم من... اسم من بِرناردِ! اسم من بِرناردِ!
برنارد؟ برنارد دیگر کیست؟ ناگهان جرقه‌ای ذهنم را روشن می‌کند... کسی که این نامه را نوشته بود گفت که به مانند فِندانرِز بی‌اراده نامش را تکرار می‌کند... پس آن شخص به احتمال زیاد باید برنارد باشد!
پس از مدتی در میانه‌ی سایه‌ها و نور ضعیف لامپ سقف صورتِ شبیه به گرگ با زخم‌های عمیق و در حال التیام جسدی که نامه را از داخل جیب شلوارش پیدا کرده بودم مقابل دیدگانم ظاهر می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
برای لحظه‌ای شوکه‌ می‌شوم. ناباورانه به جسد غرق در خون نگاهی می‌اندازم و بی‌اراده در حالی که چشمان از حدقه درآمده‌ام به روی او قفل شده است؛ لوله اسلحه شات‌گان را به طرفش نشانه می‌گیرم.
بزاق دهانم را محکم به قورت می‌دهم و درحالی که سعی دارم طوری صحبت کنم که صدایم تهدید‌آمیز، مصمم و جدی به نظر برسد می‌گویم:
- جلو نیا! بهت اخطار میدم!
بر خلاف انتظارم برنارد پشت سر هم نامش را تکرار می‌کند، سپس بی‌‌توجه به هشدارم سریع‌تر از قبل به حرکت کردنش ادامه می‌دهد. نمی‌توانم باور کنم! چگونه ممکن است هنوز زنده باشد؟! مگر با ضربات ارّه برقی تکه‌پاره نشده بود؟! پس چرا هنوز زنده است؟! نکند دارم توهم می‌زنم؟ یعنی واقعاً جسد نیمه‌جان کسی که آن‌طور وحشیانه به دست فندانرز کشته شد مقابل چشمانم قرار دارد؟ نه غیر‌ممکن است. امکان ندارد چیزی که می‌بینم واقعی باشد!
سعی می‌کنم به جسد بی‌توجه باشم، اما صدای ناله‌های وحشتناک و دل‌خراشش مانع خواسته‌ام می‌شود.
تاریکی به وجود آمده در بخش‌هایی از اتاق شکل و نوع رفتار جسد را ترسناک‌تر کرده است.
با پدیدار شدن چهره‌ تکه‌پاره شده‌اش در داخل بخشی از نور و روشنایی اتاق، موج سردی بدن فلزی‌ام را به رعشه می‌اندازد.
چین به وجود آمده به روی پیشانی خونین و زخم‌ خورده‌اش او را وحشتناک‌تر کرده است.
دندان‌های بلند و تیز از فکش بیرون زده و تا چانه‌اش امتداد پیدا کرده است. نیمه راست صورتش توسط خون و مو‌های خاکستری‌ رنگی شبیه به موی پوست گرگ پوشیده و بخشی از جمجمه انسانی نیمه چپ صورتش به آسانی نمایان شده است. چنگال‌های تیز از داخل نوک انگشتان هر دو دست لاغر، پوسیده و استخوانی‌اش بیرون زده و صدای کشیده شدنشان به کف زمین خاکی‌رنگ اعضای درون بدن فلزی‌ام را به آتش می‌کشد.
بدن فلزی! حال که فکرش را می‌کنم مگر بدنم از فلز و قطعات آهن تشکیل نشده است؟ اگر چنین باشد پس چرا به مانند انسانی زنده احساس نگرانی و وحشت به دلم چنگ می‌زند؟! چرا دلهره‌ام آرام نمی‌گیرد؟ من یک انسان هستم؟ یا یک ربات؟ شاید!؟ ...
نعره بلند و ترسناک برنارد، سپس پرش و حمله سریعش به طرفم باعث می‌شود تا بی‌اراده ماشه را فشار دهم.
صدای انفجار گوش‌خراشی به سرعت در محیط اطرافم طنین‌انداز می‌شود.
با قطع شدن صدا، جسد برنارد را می‌بینم که محکم به بدنه دیوار خزه‌زده برخورد و در نزدیکی قفسه فلزی خاک‌ خورده‌ای فرود می‌آید.
با زمین خوردنش خون سیاه‌ رنگ پرواز‌کنان در هوا جاری می‌شود و بخشی از صورتش را نقاشی می‌کند.
به مانند مرده‌ای متحرک به کمک چنگال‌هایش به هوا چنگ می‌زند، بدنش را به سمتی می‌چرخاند، مثل دفعه قبل نامش را پشت سر هم تکرار می‌کند و سی*ن*ه‌خیز به طرفم می‌آید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
لوله‌ی اسلحه را مستقیم روی سر نیمه گرگینه‌اش تنظیم و انگشت اشاره‌ام را روی ماشه قرار دادم تا با فشار دادن آن گلوله دیگری به طرفش شلیک کنم؛ اما پیش از آن‌که عکس‌العملی نشان دهم خیز برداشت و با پرش بلندی به سمتم حمله‌ور شد. به کمک چنگال‌های تیز و براق دست راستش ضربه محکمی به بدنه اسلحه‌ام زد، آن را به گوشه‌ای انداخت و در حالی که روی من افتاده بود تلاش کرد تا با دندان‌های تیز، خونین و اره‌مانندش گردنم را پاره کند.
دو دست آهنی‌ام را سد دهان باز و خونینش کردم و سعی کردم خودم را از زیر بدنش که با سرعت در حال ترمیم بود آزاد کنم.
چند بار با مشت گره‌ کرده‌ام ضربات محکمی به صورتش زدم اما هر بار که ضربه‌ای دریافت می‌کرد عطش و تلاشش برای پاره کردن صورت و گلوی فلزی‌ام چند برابر میشد.
مدام دست و پا میزد و سعی داشت هر طور شده به کمک چنگال‌ها و دندان‌های تیزش به گردن یا گلویم آسیب وارد کند.
در حین این کار دندان‌هایش با اختلاف کمی از کنار گردنم رد شد و کف زمین خاکی‌رنگ را زخمی کرد. از فرصت استفاده کردم و با ضربات محکم و پشت سر هم پا، او را به گوشه‌ای انداختم.
سی*ن*ه خیز به طرف اسلحه رفتم.
در حین این کار به کمک پایم چند ضربه محکم دیگر به دهان بازش که در حال نزدیک شدن به من بود وارد کردم.
خُر‌خُر کنان نعره‌ای کشید و تلاشش را برای رسیدن به من بیشتر کرد. به کمک دست و زانو‌های آهنی پایم از کف زمین فاصله گرفتم.
تلو‌تلو خوران چند بار زمین خوردم و با بلند شدنم به سمتی رفتم.
با زور و زحمت زیاد یکی از قفسه‌های خاک‌خورده و خزه زده‌ روبه‌رویم را روی بدن در حال جهش برنارد انداختم.
صدای برخورد بدنه فلزی، سپس خر‌خر‌ها و نعره‌های بلند برنارد با سرعت در گوش‌هایم طنین انداخت.
نفس‌های تندی زدم. دستی به صورت نیمه فلزی‌ام کشیدم و آرام‌آرام خودم را به اسلحه شات‌گان نزدیک کردم.
برنارد مدام دست و پا می‌زد، نامش را پشت سر هم تکرار می‌کرد و سعی داشت بدنش را از اسارت قفسه فلزی که مانع رسیدنش به من شده بود آزاد کند.
تعدادی رادیو پوسیده، تلویزیون و بی‌سیم خرد شده با بی‌نظمی دور و اطرافش پخش و پلا شده بودند.
به محض نزدیک کردن کف دستم به اسلحه آن را از روی زمین برداشتم و چند قدم به برنارد نزدیک شدم تا با ضرب گلوله‌ کارش را یک‌سره کنم، اما پیش از آن‌که لوله اسلحه را به طرف سرش نشانه بگیرم بدنش را کمی بیرون می‌کشد.
با کشیدن پایم تعادلم را از بین می‌برد و من را محکم زمین می‌زند.
سپس سعی می‌کند چنگال‌های تیز دستش را به من نزدیک کند اما قفسه فلزی که روی بدنش افتاده بود مانع کارش می‌شود.
اگر قفسه فلزی نبود بی‌هیچ مشکلی خودش را به من می‌رساند و کارم را یک‌سره می‌کرد. از فرصت استفاده کردم. ناله‌کنان خودم را عقب کشیدم و از او فاصله گرفتم.
پشت دیوار ترک خورده‌ای لم دادم و مضطربانه به برنارد و اسلحه شات‌گان که درست در نزدیکی‌اش افتاده بود نگاهی انداختم.
درد شدیدی ذهنم را به آتش کشیده بود و همراه آن خشم و نفرت بدن فلزی‌ام را تسخیر می‌کرد.
سیاهی عجیبی چشمانم را آزار می‌داد و تصاویری با سرعت مقابل دیدگانم در حال پخش شدن بودند.
دوباره داشت تکرار میشد. انگار به مانند دفعات قبل در حال به یاد آوردن خاطره‌ای از گذشته خودم یا آن دختر‌بچه بودم.
پس از مدتی تصاویر مقابل چشمانم پر رنگ شد و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
***
( سادیا )
درد شدیدی زانوی چپم را آزار می‌داد و باد سردی تنم را می‌لرزاند.
دورتادور محیط اطرافم از هر دو طرف توسط قفسه‌های بزرگ و کوچک تسخیر شده بود و داخل یا روی هر کدام از آن‌ها انواع مختلفی از پاکت‌های مواد غذایی، بسته‌های گوشت و بطری‌های پر شده از نوشابه سیاه و نارنجی رنگ جولان می‌داد. یکی از قفسه‌ها به طرفی سقوط کرده بود و وسایل داخل آن کف زمین پخش و پلا شده بودند.
صدای پشت سر هم شلیک گلوله، فریاد کمک‌خواهی یا نعره‌ای هیولا‌مانند و ترسناک مدام از بیرون در محیط داخل طنین می‌انداخت و آشفتگی‌ام را بیشتر می‌کرد.
داد و فریاد‌ها و دعوای مرد سیاه‌پوستی که من، مادرم و استیو را از مرگ حتمی نجات داده بود و نامش گِلِن بود اوضاع را بدتر کرد:
- زود حرفت رو پس بگیر آلِن... وگرنه... .
گِلِن در حالی که یقه لباس زرد رنگ مرد قد‌ کوتاه و سفید پوستی را محکم گرفته بود، او را به پشت پیشخوان مغازه چسباند و لوله کلت کمری بزرگش را روی شقیقه‌‌ی او گذاشت.
مرد یک دست در حالی که تقلا می‌کرد معترضانه و بدون نگرانی حرفش را ادامه داد:
- وگرنه چی میشه سیابرزنگی؟ من رو با تیر می‌زنی؟ فک نکنم عرضه این کارا رو داشته باشی.
گِلِن اخم‌هایش را در هم کشید. برای آزار دادن آلِن به لوله اسلحه محکم فشار آورد و با صدای تهدید‌آمیزی فریاد زد:
- باشه... امتحانش مجانیه آلِن... می‌خوایی انجامش بدیم؟!
آلِن از شدت درد دندان‌هایش را محکم روی هم فشار داد. نگاهی به مادرم و استیو که با فاصله کوتاهی کنار من ایستاده بودند انداخت و معترضانه گفت:
- هِی پلیسای احمق! چرا مثل یه مترسگ اون‌جا وایسادین؟! مگه نمی‌بینید سمتم اسلحه گرفته؟! واقعاً نمی‌خواید چیزی بهش بگین؟!
مادرم بی‌توجه به حرف‌های معترضانه آلِن سرش را به طرف درب خروجی که توسط سبد‌های خرید، صندلی‌ و قفسه‌های خالی مسدود شده بود انداخت و با صدایی که نفرت و بی‌توجهی شدیدی در آن موج میزد گفت:
- خفه شو آلِن! فقط به حرفش گوش کن!
آلِن ناباورانه نگاه تندی به مادرم انداخت. زیر لب چیزی گفت و در حالی که سعی داشت خشمش را پنهان کند رو به گِلِن با صدایی که به پشیمانی شباهت داشت گفت:
- باشه... آروم باش گِلِن... از اون حرف منظور بدی نداشتم رفیق... فقط... فقط یکم عصبی بودم همین.
گِلِن یقه‌اش را رها می‌کند، او را محکم به گوشه‌ای می‌اندازد و با صدای هشدار‌‌آمیزی می‌گوید:
- دفعه بعد مراقب حرف زدنت باش!
آلِن خشمگینانه رو به او می‌کند و در حالی که سعی دارد از کف زمین بلند شود با صدای زمخت و سردش فریاد می‌زند:
- لعنت بهت آشغال! فکر کردی کی هستی؟! این‌جا مغازه منه... میایی توی مغازم و تهدیدم می‌کنی؟
گِلِن بی‌توجه به حرف‌های آلِن نفس عمیقی می‌کشد و کلافه می‌گوید:
- خب نگه دار مغازت‌ رو... من که آشغال‌خور نیستم... در ضمن دفعه بعدم... .
ناگهان صدای انفجار نارنجک و برخورد ماشینی به بدنه ماشین دیگر حرفش را قطع و توجه همگی‌مان را به خود جلب کرد.
به محض قطع شدن صدا ترکیبی از فریاد کمک‌خواهی، شکسته شدن شیشه درب ماشین، کنده شدن پوست و گوشت انسان و نعره‌های هیولا‌مانند از بیرون مغازه طنین انداخت و موجی از ترس و اضطراب را به بدن زخمی‌ام تزریق کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
لحظه‌ای کوتاه صدای شلیک گلوله، سپس صدای برخورد پشت سر هم مشت گره‌ کرده به درب شیشه‌ای مغازه دلم را به آتش کشید.
مردی قد بلند نزدیک درب خروجی ایستاده بود. لباس سفید هودی به تن داشت و شلوار جین آبی‌رنگی پوشیده بود.
چشمانش سیاه‌ و بادامی‌شکل بودند و نیمه چپ صورتش خراش شدیدی داشت.
پای چپش لنگ می‌زد و خون به آرامی از لای پاچه شلوارش به بیرون سرازیر میشد. صورتش خیس عرق شده بود و سی*ن*ه‌اش مدام جلو و عقب می‌رفت. چشمان مشکی‌اش از ما طلب کمک داشت و نگرانی شدیدی در آن‌ها موج می‌زد.
پشت سر او زنی با پیرآهن چهار‌خانه آبی‌رنگ و شلوار زغالی در حالی که پسر‌بچه‌ گریانی را بغل کرده بود وحشت زده پشت سرش را رصد می‌کرد و هر چند ثانیه نگاهی به ما و مرد زخمی می‌انداخت.
گِلِن اسلحه‌اش را به طرف مرد نشانه رفته بود و اِستیو هم‌زمان با مادرم دستش را به کلت کمری‌اش نزدیک و در حالی که به خود گارد گرفته بود چند قدم به درب خروجی مغازه نزدیک شد.
اِستیو نگاهی به مادرم و بقیه انداخت، سپس رو به مرد زخمی و ناشناس کرد و با صدای تهدید‌آمیزی گفت:
- کی هستی؟
مرد بی‌توجه به سوال استیو پشت سر هم به در مشت می‌کوبید و درخواست کمک می‌کرد:
- خواهش می‌کنم... بزارید بیام داخل... اون... او... اونا دنبالم هستن... لطفاً در رو باز کنین تا بتونم... .
ناگهان بی‌اراده و با سرعت خون سرخ‌ رنگ را از داخل گلویش بیرون داد.
سرفه‌های عمیقی کرد و بی‌تابانه به تاریکی پشت سرش که با رنگ باختن آفتاب به آرامی در حال پدیدار شدن بود نگاهی انداخت.
پشت سر او تعداد زیادی جسد غرق در خون کف زمین را پوشاندند و ماشین‌های رنگارنگ در حال فرو رفتن به درون تاریکی بودند.
استیو بی‌توجه به ناله‌ها و درخواست‌های مرد نا‌شناس و همسرش کلتش را از غلاف خارج کرد. لوله اسلحه را به طرف مرد سفید پوش نشانه گرفت و با صدایی آمیخته با تهدید و نارضایتی گفت:
- جواب سوالم رو بده لعنتی! گفتم کی هستی؟
مرد نا‌شناس دوباره بی‌توجه به سوال استیو پلک‌هایش را از شدت درد پای چپش محکم روی هم فشار داد.
عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و ملتمسانه گفت:
- اول بزار بیام داخل... بعد برات توضیح میدم کی هستم.
استیو سرش را به نشانه مخالفت با خواسته مرد به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه... نه انقدر تند نرو رفیق... تا وقتی نگی کی هستی نمی‌ذارم تو یا همسرت بیایین داخل... پس لطف کن و... .
ناگهان صدای نعره‌ها و ضجه‌های ترسناکی از بیرون گوش‌هایم را آزار می‌دهد.
مرد ناشناس به محض شنیدن صدا‌ها با عجله کیف چرمی مربعی‌شکل و کوچکی را از داخل جیب شلوارش بیرون آورد.
کارت شناسایی را با کوبیدن به شیشه در به ما نشان داد و مصمم و جدی فریاد زد:
- جان کارِنبی... از آژانس امنیت ملی! حالا خفه شو این در کوفتی رو باز کن! در ضمن اون زن همسرم نیست، خواهر کوچیک‌‌ترمه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 14) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا