Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
***

لیوان خالی آب رو روی میز گذاشتم و بالاخره سرفه‌هام بند اومدن. بعد از اون همه مدت زیر بارون موندن و اشک ریختن، باید هم این سرفه‌های وحشتناک و به دنبالش یه سرماخوردگی حسابی دامن‌گیرم می‌شد.
آهی کشیدم و روی مبل جابه‌جا شدم. بدون این که چیزی از برنامه متوجه بشم، به صفحه‌ی تلویزین خیره شده و توی افکار خودم بودم که با صدای زنگ گوشیم، حواسم جمع شد. گوشی رو برداشتم و با دیدن اسم عسل، تماس رو وصل کردم:
- سلام.
- علیک. گوش کن ببینی چی میگم، من همین الان رسیدم خونه‌ی زیبا. تماس رو قطع نمی‌کنم، تو هم صدات در نیاد. من الان میرم توی اتاق پیش زیبا تا خودت از حالش بشنوی.
از لحن تند و سردش که دلخوریش رو نشون می‌داد خنده‌ام گرفت. باشه‌ای گفتم و صدام رو از طرف خودم قطع کردم تا اگر بی‌هوا سرفه‌ام گرفت صدام نره و متوجه من نشن. انتظارم طولانی نشد و خیلی زود صدای سلام پرانرژی عسل رو شنیدم. دل بی‌قرارم انگار که حور دلدارش رو حس کرده بود، تندتر تپید و بالاخره صدای بی‌حال؛ اما مهربون سلام دادن زیبا توی گوشم پیچید.
بعد از یک ماه بالاخره صداش رو شنیده بودم؛ اما با چه وضعی؟ این‌قدر خسته و بی‌انرژی؟ زیبایِ من چی شده بود؟ نگرانی تمام تنم رو در بر گرفت. یعنی حرف‌های عسل حقیقت داشت؟
- زیبا؟ هنوزم نمی‌خوای چیزی بگی آجی؟
- چرا، می‌خوام بگم سام شاکی نمیشه که تو همش این‌جایی؟
- عه، مسخره نشو! نمی‌خوای از حرف‌های توی دلت بگی؟
صدای آه کشیدن دلبرم، قلبم رو مچاله کرد. من این صدای غم‌زده رو باور می‌کردم، یا دوری‌ها و سردی‌هاش رو؟
- خودت خواستی که بره زیبا، خودت سردی کردی و عقب کشیدی؛ پس چرا حالا یک ماهه که برای رفتنش عذا گرفتی؟ چرا فراموشش نمی‌کنی؟
- عسل من مجبور بودم! حالا که رفته دلیلی برای نقش بازی کردن نیست. من مجبور بودم عقب بکشم و اگه برگرده بازم عقب می‌کشم؛ چون اون دلیل هنوز پابرجاست. من چه‌طور می‌تونم مجبورش کنم که کنار من باشه وقتی اون شب نامزدش به همه معرفی شد؟
صدای عسل این‌بار رنگ خشم گرفت و تشر زد:
- کدوم نامزد؟! اون شب اون مراسم کوفتی به هم خورد و این رو تو هم می‌دونی؛ اما یه چیزی هست که نمی‌دونی. در واقع هامین می‌خواست که ندونی، می‌گفت اگر بفهمی به خاطر آبروش و با اجبار کنارش می‌مونی. می‌خواست با دلت بهش برگردی.
نفس توی سینه‌ام حبس شد. نه! عسل نباید این رو می‌گفت! دلم می‌خواست فریاد بزنم و جلوش رو بگیرم؛ اما نمی‌تونستم. صداش که دوباره بلند شد، آهی کشیدم و چشم‌هام رو محکم بستم:
- اون شب، بعد از به هم زدن نامزدی خودش با افسانه، هامین تو رو به عنوان نامزدش به همه‌ی اون جمع معرفی کرد. اسمت رو گفت و عکست رو به همه نشون داد. الان همه‌ی اون جمعیت می‌دونن که خانوم هامین تویی!
چند لحظه ای سکوت بود و بعد صدای بریده بریده زیبا با نفسی که توی سینه حبس کرده بود، به گوش رسید.
- مادربزرگش... اون کاری نکرد؟
- چیکار می‌تونست بکنه؟ خود آقای داماد عروسش رو معرفی کرد، اون وقت کی میتونست حرف اصل‌کاری رو انکار کنه؟
سکوت این بار طولانی‌تر بود و بعد بی هوا صدای شکسته شدن بغض زیبا و به هق‌هق افتادنش بلند شد. نفسم بند اومد و دلبر من چرا اینطور گریه می‌کرد؟ قلبم داشت از جا کنده می‌شد که خودش میون هق‌هق‌هاش با گریه به حرف اومد:
- من... من چرا این‌قدر احمقم؟ تمام بدبختیم از حماقته. چرا بهم نگفتین؟
- بیا بغلم آجی، چی‌شد یهو؟ این طوری گریه نکن، بگو ببینم چته؟
- عسل اون شب، اون شب... اول مراسم، مادربزرگش من رو کشید یه گوشه. گفت بعد از مراسم اون شب اگر بر خلاف چیزی که گفت عمل کنم، هامین رو از ارث محروم می‌کنه، اجازه نمیده خانواده‌اش رو ببینه و داغ من رو هم به دل هامین میذاره. کلی تهدید کرد، هم من و هم هامین رو. من ترسیدم عسل. اون شب، بعد از اعلام نامزدی نگاه پیروزمندانه‌اش و تهدید‌گرش من رو نشونه رفته بود. عسل من تمام وجودم با هامینه، قلبم فقط به اسم خودشه. نمی دونی وقتی تو نامه‌اش گفت من هنوز محرمشم چقدر خوشحال شدم؛ ولی من مجبور بودم! مادربزرگش مجبورم کرده بود. من حال بدش رو که می‌دیدم خودم داغون می‌شدم. الان از درون مردم! چیکار کنم عسل؟ چرا بختِ من این‌قدر سیاهه؟
حس خشم توی سلول‌به‌سلول تنم غل‌غل می‌کرد. مادرجون چه‌طور تونسته بود این‌قدر بد با زیبای من رفتار کنه؟ چطور تونسته بود تهدیدش کنه؟ دلیل تمام دوری کردن‌های زیبام همین بود؟ همین تهدید‌های بی‌پایه و اساس که دلیل زندگی من رو تا سر حد مرگ ترسونده بود؟!
- عسل خودم مهم نبودم؛ اگر فقط خودم رو تهدید میکرد، عقب نمی‌کشیدم؛ اما هامینم رو تهدید کرد! من برای هامینم ترسیدم، برای خودش از خودش گذشتم! راست میگفت مادربزرگش، من خیلی برای هامین کمم!
دلم می‌خواست برای دل پردرد زیبام بمیرم. این دختر چقدر قوی بوده که این همه درد و رنج رو تنها به درونش کشیده بود. بدون اینکه چیزی بروز بده؟ این همه غم رو تحمل کرده بود که بلایی سر من نیاد؟
- بیا خواهر قشنگم، بیا تو بغل من گریه کن. حق داری، این همه مدت همه چیز رو به جون خریدی و دم نزدی.
و بعد ناگهان تماس قطع شد. حرف های زیبا مدام توی سرم تکرار می‌شدن و خشم لحظه‌ به لحظه شدت بیشتری می‌گرفت. من نباید ساکت می‌نشستم! بدون توجه به اینکه الان توی ایران ساعت چنده شماره‌ی مادربزرگم رو گرفتم و منتطر موندم. اون باید راجع به خیلی چیزا توضیح میداد!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
*زیبا*
پنجره‌ی اتاق خوابم رو باز کردم و تلفنم رو برداشتم. بین مخاطب‌هام دنبال اسم آرش گشتم. دو روز از شکسته شدن قفل دهنم و گفتن دلیل این جدایی می‌گذشت. همون شب عسل به همه دوستامون خبر داده بود و من هم از همشون خواسته بودم که حرفی رو به گوش هامین نروسونن. شاید اوایل دلیل این جدایی مادربزرگش بود ولی بعد از مدتی فهمیدم براش خیلی کمم! من که تمام زندگیم توی فقر و نداری بود کجا، هامینی که توی اون عمارت و در کمال رفاه بزرگ شده بود کجا؟
با این حال دلتنگی خیلی اذیتم می‌کرد و می‌خواستم بعد از این همه مدت، از دلتنگی‌هام و عاشقی‌هام برای یکی بگم. دلم طلب آرشی رو می‌کرد که بوی هامینم رو می‌داد و من این بار می‌خواستم با دلم راه بیام.
روی اسم آرش زدم و دونه دونه بوق ها رو شمردم تا جواب داد:
- سلام خواهر قشنگم! جانم؟
از شنیدن صدای پر انرژیش لبخند کم‌رنگی رو لبم اومد:
- سلام داداشی. چه خوبه که خوشحالی! میون این شادیت یه کمی برای منم وقت داری؟
- برای تو همیشه وقت دارم. چی‌شده؟
آهی کشیدم و روی تخت نشستم. از پنجره به بیرون خیره شدم و آروم گفتم:
- دلم تنگه. میشه باهات درد و دل کنم؟ تو هیچی نگو، فقط گوش کن.
آرش چند لحظه ای سکوت کرد. سکوتش که طولانی‌تر شد. صداش زدم:
- آرش؟
-زیبا از پشت تلفن نه! من الان میام خونه‌ات، بعدش حرف میزنیم، خب؟
- نه، تو حرف نزن حتی یک کلمه. فقط گوش کن تا من حرف بزنم.
صدای آرش مهربون شد و انگار که نوازشم کرد:
- باشه عزیزم. من الان میام پیشت، فعلا!
- می بینمت.
تماس رو قطع کردم. روی تختم خیره به عکس هامین، به انتظار آرش نشستم. مدتی گذشت تا این‌که صدای آیفون توی خونه پیچید. دکمه رو زدم و از همون پشت آیفون گفتم که توی اتاقم منتظرشم و با باز گذاشتن در خونه، دوباره به اتاقم رفتم. پشت به در روی تخت نشستم و از پنجره نگاهم رو به آسمون آبی تابستون دوختم.
- سلام زیبا جانم.
لبخند روی لبم اومد؛ اما نچرخیدم تا نگاهش کنم. من آماده‌ی حرف زدن بودم.
- سلام، ببخش پشتم بهته. این‌جوری راحت‌ترم. بیا پشت من روی تخت بشین.
بعد از چند لحظه تخت بالا پایین رفت و گرمای تنش رو نزدیک به خودم حس کردم. بوی کوبیسم توی بینیم پیچید و لبخندم عمیق‌تر شد برای مهربونی آرش که توی تمام این مدت هر بار که به دیدنم اومد، از همین عطر زد تا حالم رو کمی بهتر کنه.
- ممنونم که بازم کوبیسم زدی. من الان شروع می‌کنم.
دوباره از روی تخت بلند شد و در اتاق رو بست. پشت صدای بسته شدن در اتاق، حس کردم صدای خیلی ضعیف به هم خوردن در دیگری رو هم شنیدم؛ اما با فکر این‌که حتماً اشتباه شنیدم، سری تکون دادم و چند نفس عمسق کشیدم. آرش که دوباره روی تخت نشست، شروع کردم:
- راستش نمی‌دونم از کجا شروع کنم، فقط می‌دونم خیلی دلتنگم. دو شب پیش دیگه همه فهمیدین دلیل رفتارهام چی بوده و دیدین که چه دردی توی قلبمه. من خواستم همه چیز رو فقط خودم به جون بخرم تا هامینم سالم بمونه، تا خم به ابروش نیاد، تا از مادربزرگش متنفر نشه.
بغض کم‌کم داشت صدام رو تحت سلطه‌ی خودش می‌گرفت. لب‌هام رو روی هم فشار دادم تا اشکم در نیاد. نباید به این زودی تسلیم گریه می‌شدم.
- آرش یادته پستی رو که بیستم فروردین گذاشت؟ زیرش نوشته بود من اگه تو رو پیدا نمی‌کردم، گم می‌شدم. یعنی هامینم حالا که من رو نداره، توی پس‌کوچه‌های اون شهر غریب گم شده؟ همون‌طور که من توی سکوت این خونه و بین شلوغی‌های خیابون دنبال یه جا برای گم شدن می‌گردم؟ آخه ما آغوش همدیگه رو از دست دادیم. من این روزها توی خودم گم شدم.
آرش نفس عمیق و لرزونی کشید. با حس کشیده شدن پایین موهام، فهمیدم که داره سعی می‌کنه با نوازش موهام کمی تسکینم بده. لبخند محو و لرزونی زدم و بغضم رو پس زدم. رقص تار به تار موهام بین انگشت‌هاش احساس خوبی داشت و من فقط یاد هامین رو توی سرم زنده می‌کردم.
- من سرد شدم و پسش زدم که بخنده. بالاخره یه جایی ازم متنفر میشه، بالاخره این فاصله احساسش رو کم‌رنگ می‌کنه. اون وقت می‌تونه دوباره بخنده و خوشبخت بشه. من بغض‌هاش رو به جای شادی‌هام گرفتم که تا ابد گریه کنم به جای بغض‌های اون، عوضش هامینم با اون چال‌های خوشگلش بخنده به جای تمام خنده‌های من.
بغض بالاخره مقاومتم رو شکست و اشکم چکید. با دست اشک‌هام رو پس می‌زدم؛ اما سرعتم به سرعت ریختنشون نمی‌رسید و انگار قرار بود تاوان تمام گریه‌ای رو که توی این مدت نکردم، الان یک‌جا پس بدم. دست آخر تسلیم شدم و بی‌توجه به اشک‌هام، با صدای پر از گریه گفتم:
- من درد دارم! به خدا درد داره که اون شده تمام این زندگی کوفتی؛ اما حتی یه گوشه‌اش هم نمیشه پیداش کرد. درد داره که اون همه کس منه و توی کل این دنیای سگی هیچ جایی نیست که بشه مال هم بشیم! من دارم این‌جا هر روز بدون اون می‌میرم. گاهی از خودم می‌پرسم از این‌جایی که من هستم تا آرامش، تا خنده‌های از ته دل، تا آغوش گرمش، چند بار مردن فاصله‌ است؟ چند بار که من هر چه‌قدر هم در درونم می‌میرم، باز بهش نمی‌رسم؟
صدای هق‌هق‌هام بلند و نفسم بریده بریده شد. بین هق‌هق‌هایی که امون حرف زدن بهم نمی‌داد، صدای نفس‌های سخت و منقطع آرش رو می‌شنیدم. مشخص بود که اون هم بغض کرده و حال روزش برای من به هم ریخته. ممنونش بودم که حتی یه کلمه هم نمی‌گفت و اجازه می‌داد خودم آروم بشم. با این وجود، بودنش توی این اتاق برام دلگرمی بود.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
بعد از چند دقیقه که بالاخره تونستم کمی گریه‌ام رو کنترل کنم، دوباره به حرف اومدم:
- دو شب پیش که عسل اومده بود پیشم، گفت چرا فراموشش نمی‌کنی؟ انگار نمی‌دونست که هامین برای من اکسیژن توی ریه‌هامه و فراموش کردنش مثل فراموش کردن نفس کشیدنه، همون‌قدر مسخره و غیر ممکن! مگه خود تو تونستی مهتابت رو فراموش کنی؟ نمی‌شه، به خدا نمیشه!
دوباره به هق‌هق افتادم. صدای نفس‌های عمیق آرش رو می‌شنیدم و نمی‌شنیدم. حالم بد بود، بدتر از همیشه و آخه چرا زندگی من همیشه باید پر از غصه میشد؟ خدایا من رو ببین! این دلی که دیگه دل نمی‌شه رو ببین. یه معجزه نیاز دارم، بهم بده.
- من دلم هامینم رو می‌خواد! دلم براش تنگه! دلم تنگِ آغوش امنشه که دیگه سهم من نیست!
دیگه نتونستم ادامه بدم. صورتم رو بین دست‌هام گرفتم و از ته دل زار زدم. برای زندگی نکبتم، برای دل له شده‌ام، برای حال بدِ دلبرم، برای همه چیز ضجه زدم. تا به خودم اومدم، دست‌های آرش دور تنم پیچیدن. با حس دست‌هاش، بی اون که چشم باز کنم، چرخیدم و صورتم رو به سینه‌اش چسبوندم. گریه کردم و هق زدم و مشت به سینه‌اش کوبیدم:
- دلم برای صداش تنگ شده، برای اون وقت‌هایی که صدام می‌کرد پرنسسم، برای موقع‌هایی که با لذت بهم می‌گفت موش موشی.
هُرم نفس‌هاش رو کنار صورتم و در ادامه کنار گوشم حس کردم. نفس‌های گرمش درست کنار گوشم متوقف شد، انگار که بالاخره می‌خواست حرفی بزنه. صداش که توی گوشم پیچید، صدای هق‌هقم به ناگاه قطع و نفسم توی سینه حبس شد. قلبم از تپش ایستاد و فقط اشک‌هام بی سر و صدا صورتم رو خیس می‌کردن:
- پراسئودیمیم، ایندیم، سریم، گوگرد، گوگرد. یه فاصله. مولیبندن، اکسیژن، گوگرد، هیدروژن، ید.
قلبم باور نمی‌کرد. کل وجودم توی یک شوک عمیق فرو رفته بود. من حتی نفس کشیدن رو هم از یاد برده بودم! دستش که دور تنم محکم‌تر شد، انگار تازه به این دنیا برکشتم. نفس حبس شده‌ام رو رها کردم و برای آروم کردن قلبی که ضربانش به بی‌نهایت رسیده بود، نفس نفس زدم. خواستم از آغوشش بیرون بیام؛ اما با تنگ‌تر کردن حصار دست‌هاش این اجازه رو بهم نداد. بعد تازه یاد چیزی که توی گوشم پچ زد افتادم. اسم یه سری از عناصر جدول مندلیف!
ایده‌ام برای تولد هامین توی سرم زنده شد. مغزم سریع دست به کار شد و نماد شیمیایی عناصری که گفته بود رو پشت سر هم ردیف کرد. عبارت دوکلمه‌ای که توی مغزم کامل شد، یک بار دیگه نفسم بند اومد. گفته بود پرنسس موشی! با تکرار کردنش زیر لب، به باور رسیدم و قلبم ایمان آورد. صداش خش‌دار بود، خسته بود، پر از بغض بود؛ اما اطمینان داشتم که این صدا، صدای بم دلدارم بود.
دوباره تلاش کردم تا ازش فاصله بگیرم؛ اما باز هم اجازه نداد:
- آروم بگیر، همین‌جا جات خوبه! این آغوش تا ابد سهم توئه، بمون توی جایی که سندش به اسمته. نشنوم دیگه بگی که چیزی از هامین سهمت نیست‌ها! هامین و کل دار و ندارش مال تو هستن عزیزترینم.
قلبم از این همه عشق ضربان گرفت و دلتنگیم بیشتر از قبل شد. صدام خش‌دار و گرفته بود، وقتی که با تمام عشقم صداش زدم:
- هامینم؟ بذار نگاهت کنم.
آروم دست‌هاش رو باز کرد و کمی عقب کشید. نگاه دلتنگ و بی‌قرارم مدام روی اجزای صورتشم چرخ می‌خورد. از چشم‌های سرمه‌ایش به ریش‌هاش قهوه‌ایش می‌پریدم و به سمت چال لپش لیز می‌خوردم. از لب‌هاش به ابروهاش نگاه می‌کردم و سانت به سانت صورتش رو می‌کاویدم. وضع او هم بهتر از من نبود. نگاه دلتنگش روی من می‌چرخید و عشق بهم هدیه می‌داد. اون‌قدر عاشقانه و با دلتنگی نگاهمون روی هم لیز خورد که دوباره طاقت از کف دادم و به آغوش گرمش برگشتم. صورتش بعد از یک ماه باز هم بین موهام فرو رفت و عمیق نفس کشید.
- هامینم؟ من خوابم؟ تو باید الان آلمان باشی، الان باید آرش این‌جا باشه. معجزه شده یا این یه رویای شیرینه؟
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
با گرفتن چونه‌ام، صورتم رو از سینه‌اش دور کرد. لحظه‌ای با دلتنگی خیره بهم موند و بعد بوسـه‌هاش مسلسل‌وار روی جای جای سر و صورتم نشستن. اشک‌هام زیر بارون بوســه‌هاش دوباره سرازیر شدن، اشک‌هایی که این بار از سر شوقِ وصال بود.
- بسه گریه خانومم. یه ساعته با اشک‌هات جونمو درآوردی، نمی‌دونی چی به روز قلبم آوردی.
- این اشکِ شوقه! هامین تو رو خدا حرف بزن، صدات رو بشنوم.
با شنیدن این حرفم خندید و محکم بغلم کرد. دم گوشم با لذت پچ زد:
- موش موشی شیطون من!
بعد نفس عمیقی کشید و با لحنی که بالاخره غصه‌ها ازش پر کشیده و پر از آرامش شده بود، ادامه داد:
- نه معجزه‌ دست و نه خوابه. من بالاخره پیشتم، دوری‌ها تموم شد. از اولشم آرش این‌جا نبود، این شانس خوب من بود که درست وقتی بهش زنگ زدی که اومده بود فرودگاه دنبال من. با هم اومدیم خونه‌ات، تو که صداش رو شنیدی و خیالت تخت شد که خودشه و تصمیم گرفتی بدون دیدنش بهش پشت کنی تا راحت حرف بزنی، اون رفت و من موندم تا غصه‌های دلت رو بشنوم و تسکینت بشم.
لبخندی که روی لبم اومده بود، با یادآوری مادربزرگش تلخ شد. دوباره غصه صدام رو غارت کرد:
- هامین خودت حرف‌هام رو شنیدی. فهمیدی قلبم فقط به عشق تو می‌زنه؛ اما هنوز هم نمیشه با هم باشیم. اون دلیلی که مجبورم...
محکم‌تر من رو به خودش فشرد و میون حرفم پرید:
- مامان‌بزرگم به ازدواجمون راضیه. فردا هم باید بریم پیشش تا بابت تمام اون حرف‌هاش توی شب مهمونی و باقی توهین‌هاش، از خودت عذرخواهی کنه. مشکل دیگه‌ای نیست؟
لحظه‌ای شوکه شدم و بعد با حیرت از آغوشش عقب پریدم:
- تو از کجا فهمیدی؟ من همه رو قسم دادم که چیزی بهت نگن! یا اصلاً به مادربزرگت چی گفتی که راضی شدن؟
هامین لبخند شیرینی زد و موهایی که توی صورتم ریخته بود رو کنار زد دستم رو گرفت و آروم گفت:
- کسی نگفت، خودم صدات رو شنیدم. شبی که بالاخره پیش عسل حرف زدی، بین من و عسل تماس برقرار بود و من هم صدات رو شنیدم. بعدشم برای اولین پرواز بلیط گرفتم تا بیام خانومم رو مال خودم کنم. برای مادربزرگم هم همین که دید حتی وقتی تو نیستی من بازم راضی با ازدواج با کسی غیر خودت نمی‌شم و باز هم من رو از دست میده، کافی بود تا راضی بشه.
تمام ترس‌ها و غصه‌هام به آنی از بین رفتن و من بعد از دو ماه و خرده‌ای آروم شدم. لبخند عمیقی روی لبم نشست و تمام عشقم رو به نگاهم ریختم. آروم هامین رو صدا زدم و فهمیدم ناخودآگاه ناز دوباره به صدام برگشته:
- حالا چی میشه؟
چشم‌های هامین از شنیدن ناز صدا و لحنم برقی زدن. بی‌هوا خم شد و بوســه‌ای از گوشه‌ی لبم کش رفت. لحظه‌ای کپ کردم و با چشم‌های گرد شده خیره بهش موندم. این اولین باری بود که راه بوســه‌ها و لب‌هاش، به طرف غنچه‌ی سرخ صورت من کج میشد!
- حالا با بزرگ‌ترهام میام و از عمو حمید دخترش رو خواستگاری می‌کنم تا اسم خانومم بره توی شناسنامه‌ام و رسماً خانومِ خودم بشه!
گونه‌هام گل انداختن و در عینِ حال قند توی دلم آب شد. یعنی راستی راستی همه چیز تموم شد؟ یعنی بالاخره من و هامین مال همدیگه می‌شدیم؟ لبخند محوی زدم. صداش باعث شد دوباره نگاهم رو به تیله‌های سرمه‌ایش کوک بزنم:
- البته اگه شما من رو بخوای، راضی باشی و این دوریمون نظرت رو عوض نکرده باشه.
بعد نگاهش رنگ نگرانی گرفت و آروم گفت:
- پرنسسم؟ بمونم؟
لبخند لب‌هام رو زینت داد. مستقیم به چشم‌هاش خیره شدم و با عاشقانه‌ترین و دلتنگ‌ترین لحن ممکن گفتم:
- یعنی خاک بر سر تک‌تک این کلمات، اگه تو از بین همشون نفهمیده باشی که من هنوز یه عاشقِ مجنون و دلتنگم!
و خودم رو به آغوشش رسوندم و بوســه‌ها و مدام تنگ‌تر شدن حصار دست‌هاش رو با عشق به جون خریدم.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
***
حرکت دست هامین روی فرمون باعث میشد که نور آفتاب روی رینگ ساده و نقره‌ای رنگِ عقدمون که توی انگشت حلقه‌اش جا خوش کرده بود، جابه‌جا بشه و تلأتوش بیشتر به چشم بیاد. لبخندم از قبل هم عمیق‌تر شد و نگاهم از حلقه‌ی هامین، به طرف حلقه‌ی نقره‌ای و تک نگین خودم لیز خورد. خیره به حرکت پرتوهای نور روی نگین الماس حلقه، بی‌هوا روز عقدمون جلوی چشمم زنده شد.
هامین علاوه بر مهریه‌ای که عمو حمید و خانواده‌ی خودش سرش به تفاهم رسیده بودن، بی‌خبر از همه قلب و خون توی تنش رو هم مهرم کرده بود. سر عقد به محض اعلام این دو مورد، همه شوکه شدن و اعتراض‌های من شروع شد؛ اما هامین در جواب همه فقط یک کلمه گفت:
- اگه فقط یه بار دیگه قرار بشه که تنهام بذاره، من بی‌شک می‌میرم؛ پس ترجیح میدم تنها قلبی رو که دارم و به اسم خودشه رو سوغاتش کنم و خونم رو جلوی پاش بریزم تا بلا ازش دور بشه.
و من با این حرفش باز هم عاشق‌تر از قبل شده بودم. صداش من رو از خاطرات بیرون کشید:
- کجایی دختر؟
چشم از حلقه‌ام گرفتم و خیره به نیم‌رخش با غر گفتم:
- آخه عزیز من! فردا روز عروسیه و هنوز کلی کار مونده. تا چند ساعت دیگه هم دخترها می‌رسن که وسایل جدید آشپزخونه رو بچینیم، اون وقت شما یهو دست من رو گرفتی و میاری یه جایی که معلوم نیست کجاست. عسل هم که فقط کلید واحد تو رو که الان خالیه داره، که اونم طبق معمول آخرین نفر می‌رسه. رعنا و دیبا و دریا می‌مونن پشت درها!
ابروهاش بالا پریدن و تعجب توی چشم‌هاش نمود پیدا کرد. لحظه‌ای چرخید و نگاهم کرد و با حیرت گفت:
- به دیبا و دریا هم گفتی بیان؟
ریز ریز خندیدم و من خوب می‌دونستم که این کارم و بیشتر کردن ارتباطم با خانواده‌اش، چه‌قدر خوشحالش می‌کنه:
- آره، چرا نگم؟ اون‌ها هم از دوست‌های من و از اون مهم‌تر خانواده‌ی تو هستن.
دستش به طرفم دراز شد و با گرفتن دست چپ، اون رو به لبش نزدیک کرد. با تمام عشقش پشت دستم رو بوســه زد و بعد بین دست خودش و دنده گیر انداخت:
- ممنونم که این‌قدر خانومی.
- کاری نمی‌کنم که. فقط... فقط افسانه رو نتونستم دعوت کنم. فکر نکنم ارتباطم با اون هیچ وقت خوب بشه.
ابروهای هامین به هم گره خوردن و چهره‌اش توی هم رفت، درست مثل من. آروم و جدی گفت:
- من هم ترجیح میدم که پاش هیچ وقت به زندگیمون باز نشه و هر چند نیازی نیست نگران باشی، امشب بلیط برای آمریکا داره، قراره مهاجرت کنه.
دروغ بود اگر می‌گفتم از این خبر خوشحال نشدم. من از افسانه می‌ترسیدم، از این‌که یه روزی کینه‌اش کل زندگیم رو به هم بریزه می‌ترسیدم و از ته دل می‌خواستم تا می‌تونم ازش فاصله بگیرم. حتی مادرجون هم با این‌که از ته دل راضی به ازدواج من و هامین نبود؛ ولی داشت نرم می‌شد و با دیدن رفتارهای من کم‌کم بهتر از قبل باهام رفتار می‌کرد و بیشتر از من خوشش می‌اومد؛ اما انگار قلب افسانه رو از سنگ ساخته بودن که این کینه تا ابد توی دلش موندگار بود.
- خیله خب، رسیدیم.
با تعجب نگاهی به اطراف انداختم. ماشین توی پس‌کوچه‌ای توی یکی از محله‌های پایین شهر پارک شده بود. با چشم‌هایی گرد، به هامین نگاه کردم:
- این‌جا قراره چی‌کار کنیم؟
کمربندش رو باز کرد و رو به من نشست و من هم همین کار رو کردم. دستم رو گرفت و با لبخندی کم‌رنگ نگاهش رو توی صورتم چرخوند و شروع به صحبت کرد:
- می‌خوام قبل از عروسیمون از پونزده سال اول زندگیم برات بگم. می‌خوام بدونی تو از من کمتر نیستی و من هم مثل خودت توی همین محله‌ها به دنیا اومدم و بزرگ شدم.
چشم‌هام تا آخرین حد ممکن گرد شدن و دهنم باز موند. هامین که چنین خانواده‌ای داشت، با اون همه ثروت که تا نسل‌های بعد رو تأمين می‌کرد، چه‌طور می‌تونست در چنین جایی و در فقر زندگی کرده باشه؟
- قیافه‌اش رو ببین!
با صدای خنده‌ی هامین به خودم اومدم. توی جام ورجه وورجه کردم و با حیرت گفتم:
- عه نخند! این چه‌طور ممکنه؟
خنده‌اش رو توی یک لبخند خلاصه کرد و با نفسی عمیق، توضیح داد:
- یادته وقتی اتاق هرمز رو نشونت دادم، بهت که موسیقی و رزمی رو از شونزده سالگی شروع کردم؟ دلیلش همینه؛ چون من تا پونزده سالگی توی همین محله بزرگ شدم. تا اون سن خانواده‌ی پدریم رو حتی ندیده بودم! پدرم از خانواده طرد شده و از ارث محروم شده بود، فقط به این خاطر که دل به زنی داد که اهل این محله بود.
چشم‌هام دوباره گرد شدن، یعنی هامین هم کار پدرش رو تکرار کرده بود؟ دلیل اون همه مخالفت مادرجون همین بود؟ قبل از این‌که عکس‌العملی نشون بدم، ادامه داد:
- پدربزرگم می‌خواست با این‌کار بابا رو از انتخابش منصرف کنه؛ اما بابای من که از بچگی توی ناز و نعمت و با وابستگی بیش از حد به پول‌های باباجون بزرگ شده بود، مادرم رو انتخاب کرد و فقر رو به جون خرید. اون وقت تازه برای اولین بار مستقل شد و مجبور شد سرکار بره و روی پای خودش بایسته. مامان و بابا هم بعد از ازدواج توی خونه‌ی مادر و مادربزرگ مادریم زندگی کردن.
نگاهش رو از من دزدیده بود و به نقطه‌ای نامعلوم نگاه می‌کرد. اخم‌هاش به هم گره خورده بودن و از چهره‌اش معلوم بود که گذشته‌ها براش زنده شده. بعد از چند لحظه، دوباره شروع به صحبت کرد:
- بعدش من با به دنیا اومدنم زندگی رو از قبل هم براشون سخت‌تر کردم؛ اما اون‌ها همیشه بابت داشتنم خوشحال بودن. ما زندگی سختی داشتیم؛ اما خیلی وقت‌ها از داشتن هم شاد بودیم. تا سال‌ها زندگی‌مون همین‌طور گذشت تا این‌که وقتی پونزده ساله شدم، بابا یه شب خوابید و توی خواب سکته کرد و فرداش دیگه بیدار نشد. عشق مامان و بابای من خیلی افسانه‌ای بود، خیلی به هم واسه بودن. برای همین هم بود که هنوز هفتم بابا تموم نشده بود که مامان هم رفت پیشش.
ناخودآگاه هین کشیدم. هامین توی نوجونیش چه درد بزرگی رو تحمل کرده بود! چشم‌هاش رو به هم می‌فشرد و دست‌هاش رو محکم مشت کرده بود. حالش رو می‌فهمیدم. منی که رابطه‌ام با خانواده‌ام خوب نبود، مرگشون از دردناک‌ترین اتفاقات زندگیم شد، دیگه چه برسه به هامینی که با والدینش رابطه‌ی خوبی داشته و اون همه به هم علاقمند بودن.
دلم برای اون همه درد و غمی که روی شونه‌ی هامینم نشسته بود، آتش گرفت. بی‌هوا خم شدم و دستم رو دور کمرش حلقه زدم:
- من که میگم پدر و مادرت خیلی خوشحالن که تو تونستی خوب زندگی کنی و یه آدم موفق بشی. اون‌ها هنوز هم کنارتن و هوات رو دارن. غصه نخور، باشه؟
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
بعد از چند لحظه دست‌هاش دور تنم حصار شد و شنیدم که صدای نفس‌هاش آرامش بیشتری پیدا کرد. بوسـه‌ای روی شقیقه‌ام کاشت و دم گوشم با صدایی خش‌دار گفت:
- خوبه که دارمت!
لبخند روی لبم عمق گرفت و حال و هوای دلم بهاری شد. با نفس عمیقی گفتم:
- به نظرت والدینت از من خوششون میاد؟
با آرامش بیشتری که توی صداش هم نمود پیدا کرده بود گفت:
- به نظر من اون‌ها عاشقت هستن و به پسرشون افتخار می‌کنن که چنین فرشته‌ای رو انتخاب کرده و مثل خودشون عاشقانه به پاش مونده.
آروم خندیدم و ازش جدا شدم. با دیدن لبخند روی لب‌هاش، قلبم آروم گرفت. هامین هم بعد از جند لحظه ادامه‌ی داستانش رو تعریف کرد:
- بعد از فوتشون، من دیگه هیچ کسی رو نداشتم، مادربزرگم هم دو سال قبل فوت شده بود. اون موقع بود که یهو سر و کله‌ی خانواده‌ی بابا پیدا شد تا من رو همراه خودشون ببرن. اون وقت معلوم شد که باباجون توی تمام اون سال‌ها دورادور هوامون رو داشته. بعد از اون با خانواده‌ی پدریم بزرگ شدم و وقتی داستان دعوای بابا و باباجون رو شنیدم، ازشون جدا شدم تا مستقل زندگی کنم.
نفسم رو محکم بیرون دادم:
- چه داستان پر ماجرایی!
چشمکی زد و گفت:
- چوب‌کاری می‌فرماید بانو، به پای داستان زندگی شما که نمی‌رسه.
خندیدم و "مسخره" ای نثارش کردم که اشاره کرد پیاده بشم. بعد از قفل کردن ماشین دستم رو گرفت و پیاده به راه افتادیم. قبل از این‌که چیزی از مقصدمون بپرسم خودش جواب داد:
- بریم خونه‌ای که توش بزرگ شدم رو ببینیم.
هر چی جلوتر می‌رفتیم، با دیدن کوچه‌ها و خونه‌ها و مغازه‌ها حس گیجی ناشناخته‌ای بهم دست می‌داد تا این‌که وارد بن بستی به اسم بن‌بست رز شدیم. نگاهم ناخودآگاه روی درهای خونه‌های اون بن‌بست چرخید و بعد یهو همه‌ی گیجی‌هام پر کشید. حیرت مهمون سلول به سلول تنم شد؛ اما قبل از این‌که چیزی بگم، هامین گفت:
- خونه‌ی ما توی این بن‌بست بود. اون خونه‌ی ته بن‌بست، همونی که رنگ درش سیاهه.
دهنم خود به خود بسته شد و کل خونه‌ها دور سرم چرخیدن. بن‌بست خالی از هر آدم و حیوونی بود؛ اما من صداهای کرکننده‌ای رو توی سرم می‌شنیدم.
- زیبا؟ حالت خوبه خانومم؟ رنگت پریده!
نفس عمیقی کشیدم و قدم به داخل بن‌بست گذاشتم. باید خودم رو کنترل می‌کردم، باید مطمئن می‌شدم.
- خوبم، فکر کنم فشارم افتاده. میگم، پس زیبای بچگی‌هات هم توی همین محله بود؟
-آره، همسایه‌ی دیوار به دیوارمون بودن. خونشون همون خونه‌ی چسبیده به ما بود، همون که رنگ درش سفیده.
لحظه‌ای نفس کشیدن برام سخت شد و انگار که من رو توی خلائی بدون هوا انداختن. بغض آروم آروم توی گلوم رشد کرد و من هنوز هم باور نداشتم.
- یه سوال دیگه هم دارم. قبل از این‌که این اواخر اون دختر رو پیدا کنیم، آخرین بار کی از نزدیک دیدیش؟ منظورم همون توی بچگی‌هاته.
هامین که حالا کنارم ایستاده بود با بیخیالی شونه بالا انداخت.
- وقتی سیزده ساله بودم. بعدش از این خونه رفتیم و تا پونزده سالگیم توی خونه‌ی دیگه‌ای بودیم. توی اون دوسال من مدام می‌اومدم و از دور نگاهش می‌کردم و هواش رو داشتم؛ اما اون هیچ وقت من رو نمی‌دید. تا این‌که مامان و بابا فوت شدن و من به عمارت رفتم و یک ماه طول کشید تا دوباره بتونم برای دیدنش بیام؛ اما توی همون مدت از این محله رفته بودن. برای همینه که میگم آخرین بار چهارده سال پیش دیدمش؛ چون من توی اون دوسال از دور می‌دیدمش.
به سمت هامین چرخیدم و درحالی‌که بالاخره این شوک بزرگ رو باور کرده بودم، با صدایی لرزون از بغض پرسیدم:
- پس اگه الان از اون دختر بپرسیم، میگه که آخرین بار شونزده سال پیش دیدتت، درسته؟
با حیرت بهم خیره شد و نگرانی به چهره و صداش دوید:
- خانومم؟ یهو چی‌شد؟
- خوبم، جواب سوالم رو بده.
- آره، آره. اون میگه شونزده سال پیش؛ چون توی اون دوسال من رو ندیده. چرا این رو می‌پرسی؟ چی‌شده عزیزم؟
نفس عمیقی برا کنترل کردن بغضم کشیدم. بعد نگاهم رو به تیله‌های غرق در نگرانیش کوک زدم و شروع کردم به بازگو کردن خاطراتی که هامین هیچ‌ وقت برام تعریف نکرده بود:
- اولین باری که دیدت سه سالش بود. برای اولین بار برای بازی توی بن‌بست اومده بود و چون از همه کوچیک‌تر بود، بچه‌های دیگه اذیتش کردن و اشکش رو درآوردن. بعد یه دفعه تو از راه رسیدی، با بابات رفته بودین بیرون. بابات که به سمت خونتون رفت تو ازش خداحافظی کردی و قاطی بچه‌ها شدی. بعد یه دفعه دیدیش! با موهای عسلی‌ای که از دو طرف بافته شده و روی شونه‌اش افتاده بودن. دخترهای دیگه دورش رو گرفته بودن و اون فقط گریه می‌کرد. دختر کوچیک و معصومی بود، برای همین با دیدن اشک‌هاش دلت لرزید. جلو رفتی و بغلش کردی، از دست همه نجاتش دادی و گفتی اگه از این به بعد کسی خم به ابروش بیاره. با تو طرفه.
نفسم گرفت. لحظه‌ای سکوت کردم و نفس‌های عمیق کشیدم که هایمن با حیرت و ناباوری گفت:
- این‌ها رو... آرش و سورن برات تعریف کردن؟
اشک به چشمام نیش زد. لب‌هام از شدت بغض لرزیدن و من زور زدم تا فقط یک جمله‌ی دیگه بگم:
- اون‌ها که نمی‌دونن توی تمام اون پنج سالی که کنار زیبا بودی، صداش می‌کردی بلا!
چشم‌های هامین مات شدن و به نفس نفس زدن افتاد. نگاهش پر از ناباوری بود؛ اما او هم بالاخره فهمیده بود حقیقتی که رو کشف کردم. فهمیده بود که من هم شونزده ساله که گمشده‌ای دارم. اون هم باورش نمی‌شد؛ اما فهمیده بود که ما گمشده‌های هم هستیم، من هم‌بازی بچگی‌هاش هستم و اون قهرمان دوران کودکیم.
چشم‌های او هم پر از اشک شدن و بغض صداش رو به لرزش انداخت. پر از ناباوری صدام زد:
- بلا؟
با بی‌حالی آخرین توانم رو جمع کردم و لبخند محوی زدم. درحالی‌که اشکم چکید، آروم گفتم:
- جان دلِ بلا؟
بعد پلک‌هام روی هم افتاد و آخرین چیزی که فهمیدم، افتادن تنم روی دست‌های هامین بود.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246

*هامین*
دستم بین موهام چنگ شد و نفس عمیقی برای آروم کردن خودم کشیدم. نگاهی به ساختمون بیمارستانی که زیبا رو بعد از غش کردنش بهش رسونده بودم انداختم. گوشیم رو با کلافگی دست به دست کردم و توی حیاط بیمارستان قدم‌رو رفتم. نگرانیم از این‌که زیبا هنوز به هوش نیومده بود یک طرف، از طرف دیگه خیلی عصبانی بودم:
- آرش فقط بگو اون دختری که با اسم زیبا نشونم دادی کی بود؟
آرش آهی کشید و بالاخره اعتراف کرد:
- هامین تو غرق شده بودی توی گشتن دنبال دختری که فقط یه خاطره از کودکیت بود. زیبایی که عاشقانه پات ایستاده بود رو نمی‌دیدی. اگه می‌گشتی و پیداش نمی‌کردی هم باز به سمت زیبا می‌رفتی؛ اما ممکن بود سال‌ها بعد اون هم‌بازی کودکیت بی‌هوا پیداش بشه و خیلی چیزها رو به هم بریزه. تو باید از اون ناامید می‌شدی تا دل بکنی و بفهمی این حست همش تلقین بوده و عشقِ واقعی زیباست.
نفس عمیقی کشید و از صدایی که اومد فهمیدم کمی آب خورد تا بتونه ادامه بده.
- اون دختری که نقش هم‌بازی بچگیت رو بازی کرد خواهر عرفان، دوست قدیمیم بود. اون ور آب زندگی می‌کنه و توی اون روزها برای سفر و سر به خانواده‌اش به ایران اومده بود؛ بنابراین ازش خواستم تا این کار رو بکنه تا تو دلسرد بشی. شباهتش هم با گریم و کلاه‌گیس و لنز حل شد.
تموم احساسات نامشخصم خلاصه شد توی آهی که از ته دل کشیدم. هم خوشحال و هم ناراحت بودم، حالِ خودم رو درک نمی‌کردم. می‌دونستم آرش تا درصد زیادی حق داشت و کارش درست بود و البته که نمی‌تونستم منکر این بشم که اون فقط به فکر شادی و خوشبختیم بوده و صلاحم رو می‌خواسته.
- هامین! این عشق پایداره. تو هم عشق کودکیت رو داری و هم عشق بزرگسالیت رو. خوبیش اینه که یک بار دیگه عاشق زیبا شدی و مطمئنی حست کودکانه نیست. من چیزی جز خوشبختیتون رو نمی‌خواستم. فردا عروسیته! گذشته رو فراموش کن و برای شادی چشم‌هاتون آيت‌الکرسی بخون. من این شادی رو برای جفتتون، برای تمام عمرتون می‌خوام.
آهی کشیدم و ناخودآگاه لبخند به لبم اومد. من واقعا! خوش‌شانس بودم که آرش رو توی زندگیم داشتم! نفس عمیقی کشیدم و با آرامش گفتم:
- می‌دونم! ممنونم... .
***
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
***

زیبا با کمک پرستار و عسل کمی روی تخت بیمارستان جابه‌جا شد و خودش رو بالا کشید. پرستار حلما رو توی دست‌هاش گذاشت و عسل که قبلاً این تجربه رو سر پسر سه ساله‌اش، عرفان، از سر گذرونده بود، کمکش کرد تا به حلما شیر بده. لب‌های فسقلی دخترم جون درست مک زدن رو نداشت؛ اما با کمک زیبا با ولع شیر می‌خورد.
پرستار و عسل که عقب کشیدن، قاب نگاهم زنی که تمام زندگیم رو فداش می‌کردم، شد. درحالی‌که داشت به دختری که پاره‌ی تنم بود شیر می‌داد. بغض توی گلوم جوونه زد و احساسی عالی و غیرقابل توصیف بهم دست داد. اشک نگاهم رو تار کرد و حس کردم که من خوشبخت‌ترین مرد جهانم.
نگاه مشتاق زیبا که روی من چرخید، طاقت نیاوردم و بغضم شکست. قبل از این‌که اشک‌هام بیشتر از اون سرازیر بشن، با لبی پر از خنده و چشمی خیس از اشک شوق از اتاق بیرون زدم. آرش، سورن و همسرش، سام و جاوید که به تازگی با رعنا نامزد کرده بود، توی حیاط منتظر نشسته بودن. بهشون ملحق شدم و همه صبر کردیم تا شیر خوردن دخترم تموم بشه.
انتظارمون طولانی نشد و عسل خیلی زود اومد تا بهمون خبر بده که می‌تونیم برای ملاقاتِ زیبا بریم. جلوتر از همه پله‌ها رو دویدم و خودم رو به اتاق رسوندم. زیبا بچه به بغل، هنوز روی تخت نشسته بود.
- هامین یهو کجا رفتی؟ وای چشم‌هاش رو دیدی؟ آبی آسمونیه، رنگ چشم‌هاش درست مثل بچگی‌هایِ خودته!
لحنِ پر از شوقش لبخند روی لبم نشوند. آهسته جلو رفتم و حلما رو ازش گرفتم و بالاخره برای اولین بار دخترمون رو بغل کردم. اشک دوباره به چشم‌هام حمله‌ور شد و عجیب احساس بزرگ بودن کردم. خدا بعد از سه سال زندگی مشترکم با زیبا، نهایت آرزوم رو بهم هدیه کرده بود! پرنسس کوچولویی که خون من و زیبا توی رگ‌هاش جریان داشت و دخترک بانمکی که رنگ چشم‌هاش رو از من و طلاییِ موهاش رو از مادرش به ارث برده بود.
- چه بابایِ جذابی میشی!
نگاهم رو از حلمایی که آرامش غریبی رو به قلبم هدیه داده بود، گرفتم و با خنده به ملکه‌ی قلبم چشم دوختم.
- زبون نریز ملکه‌یِ من! اگه فکر می‌کنی من بابایِ جذابی‌ام؛ پس خودت رو ندیدی که تصویر مامان شدنت اون‌قدر شیرین بود که اشک امونم نداد.
تقه‌ای که به در خورد، فرصت جواب دادن رو از زیبا گرفت. همه‌ی بچه‌ها پشت سر هم وارد شدن و شروع به تبریک گفتن و احوال‌پرسی با زیبا کردن. حلما بینشون دست به دست می‌شد و صدای قربون صدقه‌ها اتاق رو برداشته بود.
- زیبا این عروسک خانوم عروس خودمه‌ها! از الان گفته باشم که بعداً نگی نگفتی.
نگاهی به سام که این حرف رو زده بود کردم و به خنده افتادم:
- بیخود! دختر من شوهر نمی‌کنه، باید تا همیشه ورِ دلِ باباش بمونه.
عسل با نق‌نق میون حرفمون پرید:
- برو بابا! حالا درسته عرفان سه سالشه؛ ولی همین الانش پیش مامان من داره هی بالا و پایین می‌پره که زودتر زنش رو ببریم که ببیندش!
همه از این حرفش به خنده افتادن. سام آروم دوباره حلما رو توی آغوشم گذاشت و من بعد از خوندن اذان و اقامه توی گوشش، به دست زیبا سپردمش. نگاهش که به حلما دوخته شد، به هر دوشون خیره شدم. چشم‌های پر از اشتیاقم مدام روی هر دو جابه‌جا میشد و من و زیبا لبخندِ عمیقی روی لب داشتیم.
لب‌های زیبا که روی سر حلما جا خوش کرد، ناخودآگاه به سمتش خم شدم و من هم لب‌هام رو به سر زیبا چسبوندم. صدای چلیک عکس گرفتن، باعث شد صاف وایسم و نگاهم رو بین بچه‌ها بچرخونم. صدای پر از شادی سورن، نگاهم رو به سمتش کشوند.
- بیا ببین چه عکسی شکار کردم!
گوشی رو از دستش گرفتم و به محض دیدنِ عکس، قلبم از شدتِ عشق به ملکه و پرنسس کوچولم از جا کنده شد. تصویر زیبا که سر حلما رو می‌بوسید و من درحالی‌که بوســه به سر همسرم می‌زدم و ناخودآگاه دستم رو روی دست‌های کوچیک دخترم گذاشته بودم، بیش از حدِ تصور قشنگ بود. اشک دوباره توی چشمام جمع شد. سر بلند کردم و گوشی رو مقابل چشم‌هایِ منتظرِ زیبا گرفتم. چشم‌های او هم که اشک‌آلود شد، حرف نگاهش رو خوندم. بی‌شک این عکس باید به سایز بزرگ چاپ می‍شد و روی دیوار اتاقمون قرار می‌گرفت!
کنار تخت روی زانو خم شدم و دست حلما رو گرفتم. دست زیبا هم که روی دستم نشست، یک بار دیگه به این باور رسیدم که من خوشبخت‌ترین مرد زنده‌ی زمین هستم. سرم رو به طرف سورن چرخوندم:
- ممنونم!
سورن تک‌خنده‌ای زد و سر تکون داد. چشم به نگاه زیبا که زوم من بود دوختم و نگاه خاکستری-طوسی پر از عشقش ناخودآگاه وادارم کرد که براش با ریتم زمزمه کنم:
- من دچارم به تو و معجزه‌یِ چشمانت!
صدای خنده‌اش که گوشم رو پر کرد، قلبم محکم‌تر تپید. دوباره به عکس خیره شدم و آروم و زیر لب خطاب به سورن پچ زدم:
- بدون شک این قشنگ‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین قاب زندگیمه!
اما ته قلبم می‌دونستم که این حرف رو بیشتر به خودم گفته بودم تا یادم نره که من کنار این دو نفر چه‌قدر خوشبختم...!

«عاشقی را چه نیازی‌ست به توجیه و دلیل؟!
که تو ای عشق، همان پرسش بی زیرایی... !
قیصر امین‌پور»


تقدیم‌نامه:
اولین رمانم برای اولین استاد نویسندگیم و بزرگ‌ترین استاد زندگیم، اهورا، که درس‌های زیادی بهم داده و من خیلی چیزها رو مدیون رفاقتش هستم =)
 

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
اتمام اثر.jpg
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 39) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا