- Dec 8, 2023
- 371
به ناگاه جسد خونین و نیمهجان یکی از سربازها خرخرکنان از بالای سقف و درست در چند قدمیام زمین میافتد.
کلاه فلزی روی سرش با ضربه محکمی مچاله شده و رگههای خون لباس و شلوار سبزرنگش را کثیف کردهاست.
ماسک دو چشم سیاه جز چشمهای سرخرنگ و دهان خونینش بقیه جاهای چهرهاش را پوشانده و حالت بدنش کمی غیرطبیعی به نظر میرسد.
ناگهان لحظهای کوتاه به کمک دست و پاهایش به هوا میپرد و خرخرکنان سعی میکند تا خودش را به من نزدیک کند.
جیغزنان از او فاصله میگیرم، مسیرم را ادامه میدهم و در حالی که سعی دارم نسبت به دست و پا زدنهای جسد مقابلم بیتفاوت باشم به زحمت از میان میز چوبی خاکخوردهای عبور میکنم و دواندوان وارد اتاق سمت چپم میشوم.
نعرهها و ضجههای بلند و ترسناکش باعث میشوند تا هین بلندی بکشم و در فلزی خاکیرنگ مقابلم را با ضربه محکمی ببندم.
ترسی عمیق به دلم چنگ زده بود و اضطراب و نگرانی راه نفسم را خفه میکرد.
نگاهی به اطرافم انداختم، دو تابلوی آبیرنگ کوچک همراه با علامت فلش جهتدار روی بخشی از ستون سنگی، ترکبرداشته و خرد شده مقابلم قرار داشت که روی یکی از آنها عبارت اسلحهخانه و روی دیگری عبارت آسایشگاه سربازها ذکر شده بود.
جهت یکی از فلشها آسایشگاه را سمت چپ و دیگری اسلحهخانه را سمت راست نشان میداد.
کنار ستون سنگی نیمهخراب میز بزرگ اداری قرار داشت که وسایل و برگههای خطخطی یا مچاله شده همراه با جاسیگاری، خودکار، مداد و پروندههای قطور چندبرگ با بینظمی روی آن یا کف زمین پخش و پلا شده بودند.
جسد سربازی روی صندلی که به میز نزدیک بود به حال خود رها شده بود و چاقوی جیبی کوچک اما تیزی هم کنار پایش قرار داشت.
ناگهان از پشت در صدای تهدیدآمیزی را میشنوم که میگوید:
- نمیتونی از دستم فرار کنی سادیا، بیا بیرون وگرنه در رو میشکنم! گفتم بیا بیرون!
خشم، کینه و نفرت بهقدری در صدا بالا بود که میدانستم چیزی نمیتواند صاحب آن صدا را آرام کند. اگر دستش به من میرسید بدون شک کارم را یکسره میکرد.
ناگهان با برخورد پشت سر هم مشت و لگدهای محکمی به پشت در فلزی جیغ کوتاهی کشیدم، سریع و به زحمت از باز شدن در جلوگیری کردم و پیش از آن که کسی وارد اتاق شود به کمک دستان لرزانم آن را از پشت قفل کردم، سپس چند قدم از در فاصله گرفتم.
بیسیم را به دهانم نزدیک کردم و نفسزنان با صدای مضطربم خطاب به جولیا گفتم:
- جولیا؟ جولیا صدام رو میشنوی؟ اون لعنتی اینجاست، اون میخواد... .
بغض و وحشت شدید اجازه نمیداد تا بتوانم به خوبی صدایم را بلند کنم یا واضح و درست حرفم را بزنم.
پس از مدت کوتاهی صدای جولیا را شنیدم که گفت:
- آروم باش دختر، چرا انقدر نگرانی؟! واضح و درست بگو ببینم چی شده؟
به زور بغضم را خفه میکنم و با صدای مضطربم میگویم:
- اون میخواد بیاد داخل، چیزی نمونده در رو بشکنه، باید... با... باید چیکار کنم؟
در حالی که سعی دارد با حرفهایش مرا آرام کند میگوید:
- کی؟ کی میخواد بیاد داخل؟ راجعبه کی حرف میزن... .
بیتابانه پاسخ میدهم:
- اِستیو، استی... نه اون... اَه نمیدونم، یه دیوونهی روانی افتاده دنبالم. خودش رو شبیه به همکار مادرم کرده بود تا بتونه من رو گیر بیاره و... .
صدای بیسیم را میشنوم که میگوید:
- دیوونهی روانی؟! کی منظورته؟
مضطربانه پاسخ میدهم:
- نمیدونم، الان در رو میشکنه و میاد داخل. باید چیکار... .
وسط حرفم میپرد و بیتوجه به سخنانم با لحن جدی میگوید:
- خب گوش کن ببین چی میگم تو باید... اصلاً وایسا ببینم تو الان دقیقاً کجایی؟ منظورم اینه که توی کدوم بخش از پادگان هستی؟
نگاهی به تابلوهای آبیرنگ و نوشتههای روی آن میاندازم، سپس در حالی که نگاه نگرانم را روی تکانهای گوشخراش در فلزی مقابلم قفل کردهام با نگرانی شدیدی میگویم:
- نمی... نمیدونم، فک کنم نزدیک به اسلحهخونه و آسایشگاه سربازها.
کلاه فلزی روی سرش با ضربه محکمی مچاله شده و رگههای خون لباس و شلوار سبزرنگش را کثیف کردهاست.
ماسک دو چشم سیاه جز چشمهای سرخرنگ و دهان خونینش بقیه جاهای چهرهاش را پوشانده و حالت بدنش کمی غیرطبیعی به نظر میرسد.
ناگهان لحظهای کوتاه به کمک دست و پاهایش به هوا میپرد و خرخرکنان سعی میکند تا خودش را به من نزدیک کند.
جیغزنان از او فاصله میگیرم، مسیرم را ادامه میدهم و در حالی که سعی دارم نسبت به دست و پا زدنهای جسد مقابلم بیتفاوت باشم به زحمت از میان میز چوبی خاکخوردهای عبور میکنم و دواندوان وارد اتاق سمت چپم میشوم.
نعرهها و ضجههای بلند و ترسناکش باعث میشوند تا هین بلندی بکشم و در فلزی خاکیرنگ مقابلم را با ضربه محکمی ببندم.
ترسی عمیق به دلم چنگ زده بود و اضطراب و نگرانی راه نفسم را خفه میکرد.
نگاهی به اطرافم انداختم، دو تابلوی آبیرنگ کوچک همراه با علامت فلش جهتدار روی بخشی از ستون سنگی، ترکبرداشته و خرد شده مقابلم قرار داشت که روی یکی از آنها عبارت اسلحهخانه و روی دیگری عبارت آسایشگاه سربازها ذکر شده بود.
جهت یکی از فلشها آسایشگاه را سمت چپ و دیگری اسلحهخانه را سمت راست نشان میداد.
کنار ستون سنگی نیمهخراب میز بزرگ اداری قرار داشت که وسایل و برگههای خطخطی یا مچاله شده همراه با جاسیگاری، خودکار، مداد و پروندههای قطور چندبرگ با بینظمی روی آن یا کف زمین پخش و پلا شده بودند.
جسد سربازی روی صندلی که به میز نزدیک بود به حال خود رها شده بود و چاقوی جیبی کوچک اما تیزی هم کنار پایش قرار داشت.
ناگهان از پشت در صدای تهدیدآمیزی را میشنوم که میگوید:
- نمیتونی از دستم فرار کنی سادیا، بیا بیرون وگرنه در رو میشکنم! گفتم بیا بیرون!
خشم، کینه و نفرت بهقدری در صدا بالا بود که میدانستم چیزی نمیتواند صاحب آن صدا را آرام کند. اگر دستش به من میرسید بدون شک کارم را یکسره میکرد.
ناگهان با برخورد پشت سر هم مشت و لگدهای محکمی به پشت در فلزی جیغ کوتاهی کشیدم، سریع و به زحمت از باز شدن در جلوگیری کردم و پیش از آن که کسی وارد اتاق شود به کمک دستان لرزانم آن را از پشت قفل کردم، سپس چند قدم از در فاصله گرفتم.
بیسیم را به دهانم نزدیک کردم و نفسزنان با صدای مضطربم خطاب به جولیا گفتم:
- جولیا؟ جولیا صدام رو میشنوی؟ اون لعنتی اینجاست، اون میخواد... .
بغض و وحشت شدید اجازه نمیداد تا بتوانم به خوبی صدایم را بلند کنم یا واضح و درست حرفم را بزنم.
پس از مدت کوتاهی صدای جولیا را شنیدم که گفت:
- آروم باش دختر، چرا انقدر نگرانی؟! واضح و درست بگو ببینم چی شده؟
به زور بغضم را خفه میکنم و با صدای مضطربم میگویم:
- اون میخواد بیاد داخل، چیزی نمونده در رو بشکنه، باید... با... باید چیکار کنم؟
در حالی که سعی دارد با حرفهایش مرا آرام کند میگوید:
- کی؟ کی میخواد بیاد داخل؟ راجعبه کی حرف میزن... .
بیتابانه پاسخ میدهم:
- اِستیو، استی... نه اون... اَه نمیدونم، یه دیوونهی روانی افتاده دنبالم. خودش رو شبیه به همکار مادرم کرده بود تا بتونه من رو گیر بیاره و... .
صدای بیسیم را میشنوم که میگوید:
- دیوونهی روانی؟! کی منظورته؟
مضطربانه پاسخ میدهم:
- نمیدونم، الان در رو میشکنه و میاد داخل. باید چیکار... .
وسط حرفم میپرد و بیتوجه به سخنانم با لحن جدی میگوید:
- خب گوش کن ببین چی میگم تو باید... اصلاً وایسا ببینم تو الان دقیقاً کجایی؟ منظورم اینه که توی کدوم بخش از پادگان هستی؟
نگاهی به تابلوهای آبیرنگ و نوشتههای روی آن میاندازم، سپس در حالی که نگاه نگرانم را روی تکانهای گوشخراش در فلزی مقابلم قفل کردهام با نگرانی شدیدی میگویم:
- نمی... نمیدونم، فک کنم نزدیک به اسلحهخونه و آسایشگاه سربازها.
آخرین ویرایش توسط مدیر: