- Dec 8, 2023
- 371
استیو چند قدم دیگر به در شیشهای مقابلش نزدیک شد.
پلکهایش را به هم نزدیک و با دقت و احتیاط شدیدی جملات روی کارت شناسایی را بررسی کرد.
سپس به شخصی که خودش را به عنوان یک مامور امنیتی معرفی کرده بود نگاهی انداخت و با صدایی که شک و تردید از آن موج میزد گفت:
- خب آقای کار... کارنِبی، میشه بگی که... .
جان کلافه نگاهی به پای زخمیاش انداخت، ناله کوتاهی سر داد و با لحن تاکیدآمیزی گفت:
- کارِنبی.
استیو بیتوجه به حرفش نیشخند تلخی زد و با صدایی که به بیخیالی شباهت داشت گفت:
- حالا هرچی، چه اهمیتی داره مامور امنیتی؟! بگذریم بیا برگردیم سر موضوع اصلی.
بیخبر نگاهی به جان انداخت و با کنجکاوی پرسید:
- اصلاً موضوع اصلی چی بود؟!
جان خشمگینانه به شیشه در مشت میکوبد، به استیو چشمغره میرود و با صدایی تهدیدآمیز کلافه فریاد میکشد:
- این که تو خفه شی و... .
ناگهان خواهرش وسط حرفش پرید و طوری که انگار از چیزی شرمنده شده باشد گفت:
- برادر؟! بهت چی گفتم، نباید... .
کارِنبی بیتوجه به حرف خواهرش دهانش را باز کرد تا با ناسزاگویی به استیو خشمش را خالی کند، اما پیش از آنکه جملهای بر زبانش جاری شود با فشردن لبهایش حرفش را خورد.
مدتی سکوت کرد، نگاهی به خواهر کوچکترش انداخت و با نفس عمیقی سعی کرد تا عصبانیتش را کنترل کند.
زبانش را روی لبان خطخورده و خونیاش کشید و در حالی که سعی داشت خودش را خونسرد نشان دهد با صدایی که در ظاهر به خواهش و تمنا شباهت داشت گفت:
- بذار... ب... بذ ... بذار بیاییم داخل. ببین ما آدمای بدی نیستیم فقط، فقط دنبال یه سرپناه میگردیم همین. خواهش میکنم بذا... بذار بیاییم داخل.
استیو با چهرهای خنثی او را رصد کرد و گفت:
- شرمنده رفیق، دلم میخواد کمکت کنم اما خب تصمیمش با من نیست!
حرفش ترکیبی از خشم و نفرت را به بدن نیمهجان کارِنبی تزریق کرد.
صورتش از شدت خشم سرخ شد و طوری که انگار پاسخ استیو او را به مانند آتشفشان فوران کردهای منفجر کند پشت سر هم به در مشت کوبید و خشمگینانهتر از قبل فریاد زد:
- پس با کیه احمق به درد نخور؟ پس با کیه؟!
خواهرش نامش را چندبار صدا زد و سعی کرد تا او را آرام کند، اما او بیتوجه به این اتفاق به داد و فریاد و ناسزاگوییاش ادامه داد. دوباره مشت محکمی به شیشه درب مغازه وارد کرد و طوری که انگار قصد کشتن شخصی را داشته باشد به استیو زل زد.
نفسنفس زنان دندانقروچه رفت و کلافه فریاد زد:
- جواب سوالم رو بده لعنتی!
خنده تمسخرآمیزی سر داد و گفت:
- آا... یادم نبود، تو و اون زن احمقی که پشت سرت وایساده پلیس هستین، عجب!
سرفههای کوتاهی سر داد و با صدایی کینهورزانه گفت:
- وظیفه شما آشغالا حفاظت از مردمه اون وقت مثل یه مشت ترسو این داخل قایم شدین! به جای کمک کردن مثل یه احمق وایسادین و... .
استیو اخمهایش را به چشمان خونیاش نزدیک کرد، لوله کلتش را روی سر کارِنبی تنظیم کرد و با صدایی که به خشم و نفرت آمیخته بود گفت:
- دیگه زیادی داری زِر میزنی مرتیکه عوضی! تا پشیمون نشدم گورت رو از اینجا گم کن، همین الان وگرنه... .
صدای ملتمسانه خواهر کوچکترِ کارِنبی حرفش را قطع میکند:
- خواهش میکنم، پسرم زخمی شده. وضعش وخیمه، اگه نذاری بیاییم داخل اون وقت... .
استیو بیتوجه به حرفش با ناسزاگویی پاسخ میدهد:
- خب زخمیه که زخمیه! حالا میگی من مثلاً چیکار کنم؟!
زن ملتمسانهتر از قبل میگوید:
- اما... .
استیو با فریاد بلندی حرفش را قطع کرد و گفت:
- این مشکل خودتونه، به ما هم مربوط نیست خانم! حالا زودتر گورتون رو گم کنین تا اون روی سگم بالا نیومده! همین حالا! زود از اینجا... .
پلکهایش را به هم نزدیک و با دقت و احتیاط شدیدی جملات روی کارت شناسایی را بررسی کرد.
سپس به شخصی که خودش را به عنوان یک مامور امنیتی معرفی کرده بود نگاهی انداخت و با صدایی که شک و تردید از آن موج میزد گفت:
- خب آقای کار... کارنِبی، میشه بگی که... .
جان کلافه نگاهی به پای زخمیاش انداخت، ناله کوتاهی سر داد و با لحن تاکیدآمیزی گفت:
- کارِنبی.
استیو بیتوجه به حرفش نیشخند تلخی زد و با صدایی که به بیخیالی شباهت داشت گفت:
- حالا هرچی، چه اهمیتی داره مامور امنیتی؟! بگذریم بیا برگردیم سر موضوع اصلی.
بیخبر نگاهی به جان انداخت و با کنجکاوی پرسید:
- اصلاً موضوع اصلی چی بود؟!
جان خشمگینانه به شیشه در مشت میکوبد، به استیو چشمغره میرود و با صدایی تهدیدآمیز کلافه فریاد میکشد:
- این که تو خفه شی و... .
ناگهان خواهرش وسط حرفش پرید و طوری که انگار از چیزی شرمنده شده باشد گفت:
- برادر؟! بهت چی گفتم، نباید... .
کارِنبی بیتوجه به حرف خواهرش دهانش را باز کرد تا با ناسزاگویی به استیو خشمش را خالی کند، اما پیش از آنکه جملهای بر زبانش جاری شود با فشردن لبهایش حرفش را خورد.
مدتی سکوت کرد، نگاهی به خواهر کوچکترش انداخت و با نفس عمیقی سعی کرد تا عصبانیتش را کنترل کند.
زبانش را روی لبان خطخورده و خونیاش کشید و در حالی که سعی داشت خودش را خونسرد نشان دهد با صدایی که در ظاهر به خواهش و تمنا شباهت داشت گفت:
- بذار... ب... بذ ... بذار بیاییم داخل. ببین ما آدمای بدی نیستیم فقط، فقط دنبال یه سرپناه میگردیم همین. خواهش میکنم بذا... بذار بیاییم داخل.
استیو با چهرهای خنثی او را رصد کرد و گفت:
- شرمنده رفیق، دلم میخواد کمکت کنم اما خب تصمیمش با من نیست!
حرفش ترکیبی از خشم و نفرت را به بدن نیمهجان کارِنبی تزریق کرد.
صورتش از شدت خشم سرخ شد و طوری که انگار پاسخ استیو او را به مانند آتشفشان فوران کردهای منفجر کند پشت سر هم به در مشت کوبید و خشمگینانهتر از قبل فریاد زد:
- پس با کیه احمق به درد نخور؟ پس با کیه؟!
خواهرش نامش را چندبار صدا زد و سعی کرد تا او را آرام کند، اما او بیتوجه به این اتفاق به داد و فریاد و ناسزاگوییاش ادامه داد. دوباره مشت محکمی به شیشه درب مغازه وارد کرد و طوری که انگار قصد کشتن شخصی را داشته باشد به استیو زل زد.
نفسنفس زنان دندانقروچه رفت و کلافه فریاد زد:
- جواب سوالم رو بده لعنتی!
خنده تمسخرآمیزی سر داد و گفت:
- آا... یادم نبود، تو و اون زن احمقی که پشت سرت وایساده پلیس هستین، عجب!
سرفههای کوتاهی سر داد و با صدایی کینهورزانه گفت:
- وظیفه شما آشغالا حفاظت از مردمه اون وقت مثل یه مشت ترسو این داخل قایم شدین! به جای کمک کردن مثل یه احمق وایسادین و... .
استیو اخمهایش را به چشمان خونیاش نزدیک کرد، لوله کلتش را روی سر کارِنبی تنظیم کرد و با صدایی که به خشم و نفرت آمیخته بود گفت:
- دیگه زیادی داری زِر میزنی مرتیکه عوضی! تا پشیمون نشدم گورت رو از اینجا گم کن، همین الان وگرنه... .
صدای ملتمسانه خواهر کوچکترِ کارِنبی حرفش را قطع میکند:
- خواهش میکنم، پسرم زخمی شده. وضعش وخیمه، اگه نذاری بیاییم داخل اون وقت... .
استیو بیتوجه به حرفش با ناسزاگویی پاسخ میدهد:
- خب زخمیه که زخمیه! حالا میگی من مثلاً چیکار کنم؟!
زن ملتمسانهتر از قبل میگوید:
- اما... .
استیو با فریاد بلندی حرفش را قطع کرد و گفت:
- این مشکل خودتونه، به ما هم مربوط نیست خانم! حالا زودتر گورتون رو گم کنین تا اون روی سگم بالا نیومده! همین حالا! زود از اینجا... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: