رمان آخرین سقوط | امیر‌احمد کاربر انجمن چری‌بوک

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
استیو چند قدم دیگر به در شیشه‌ای مقابلش نزدیک شد.
پلک‌هایش را به هم نزدیک و با دقت و احتیاط شدیدی جملات روی کارت شناسایی را بررسی کرد.
سپس به شخصی که خودش را به عنوان یک مامور امنیتی معرفی کرده بود نگاهی انداخت و با صدایی که شک و تردید از آن موج میزد گفت:
- خب آقای کار... کارنِبی، میشه بگی که... .
جان کلافه نگاهی به پای زخمی‌اش انداخت، ناله کوتاهی سر داد و با لحن تاکید‌آمیزی گفت:
- کارِنبی.
استیو بی‌توجه به حرفش نیشخند تلخی زد و با صدایی که به بی‌خیالی شباهت داشت گفت:
- حالا هر‌چی، چه اهمیتی داره مامور امنیتی؟! بگذریم بیا برگردیم سر موضوع اصلی.
بی‌خبر نگاهی به جان انداخت و با کنجکاوی پرسید:
- اصلاً موضوع اصلی چی بود؟!
جان خشمگینانه به شیشه در مشت می‌کوبد، به استیو چشم‌غره می‌رود و با صدایی تهدید‌آمیز کلافه فریاد می‌کشد:
- این که تو خفه شی و... .
ناگهان خواهرش وسط حرفش پرید و طوری که انگار از چیزی شرمنده شده باشد گفت:
- برادر؟! بهت چی گفتم، نباید..‌. .
کارِنبی بی‌توجه به حرف خواهرش دهانش را باز کرد تا با ناسزا‌گویی به استیو خشمش را خالی کند، اما پیش از آن‌که جمله‌ای بر زبانش جاری شود با فشردن لب‌هایش حرفش را خورد.
مدتی سکوت کرد، نگاهی به خواهر کوچک‌ترش انداخت و با نفس عمیقی سعی کرد تا عصبانیتش را کنترل کند.
زبانش را روی لبان خط‌خورده و خونی‌‌اش کشید و در حالی که سعی داشت خودش را خونسرد نشان دهد با صدایی که در ظاهر به خواهش و تمنا شباهت داشت گفت:
- بذار... ب... بذ ... بذار بیاییم داخل. ببین ما آدمای بدی نیستیم فقط، فقط دنبال یه سرپناه می‌گردیم همین. خواهش می‌کنم بذا... بذار بیاییم داخل.
استیو با چهره‌ای خنثی او را رصد کرد و گفت:
- شرمنده رفیق، دلم می‌خواد کمکت کنم اما خب تصمیمش با من نیست!
حرفش ترکیبی از خشم و نفرت را به بدن نیمه‌جان کارِنبی تزریق کرد.
صورتش از شدت خشم سرخ شد و طوری که انگار پاسخ استیو او را به مانند آتشفشان فوران‌ کرده‌ای منفجر کند پشت سر هم به در مشت کوبید و خشمگینانه‌تر از قبل فریاد زد:
- پس با کیه احمق به درد نخور؟ پس با کیه؟!
خواهرش نامش را چند‌بار صدا زد و سعی کرد تا او را آرام کند، اما او بی‌توجه به این اتفاق به داد و فریاد و ناسزاگویی‌اش ادامه داد. دوباره مشت محکمی به شیشه درب مغازه وارد کرد و طوری که انگار قصد کشتن شخصی را داشته باشد به استیو زل زد.
نفس‌نفس زنان دندان‌قروچه رفت و کلافه فریاد زد:
- جواب سوالم رو بده لعنتی!
خنده تمسخر‌آمیزی سر داد و گفت:
- آا... یادم نبود، تو و اون زن احمقی که پشت سرت وایساده پلیس هستین، عجب!
سرفه‌های کوتاهی سر داد و با صدایی کینه‌ورزانه گفت:
- وظیفه شما آشغالا حفاظت از مردمه اون وقت مثل یه مشت ترسو این داخل قایم شدین! به جای کمک کردن مثل یه احمق وایسادین و... .
استیو اخم‌هایش را به چشمان خونی‌اش نزدیک کرد، لوله کلتش را روی سر کارِنبی تنظیم کرد و با صدایی که به خشم و نفرت آمیخته بود گفت:
- دیگه زیادی داری زِر می‌زنی مرتیکه عوضی! تا پشیمون نشدم گورت رو از این‌جا گم کن، همین‌ الان وگرنه... .
صدای ملتمسانه خواهر کوچک‌ترِ کارِنبی حرفش را قطع می‌کند:
- خواهش می‌کنم، پسرم زخمی شده. وضعش وخیمه، اگه نذاری بیاییم داخل اون‌ وقت... .
استیو بی‌توجه به حرفش با ناسزاگویی پاسخ می‌دهد:
- خب زخمیه که زخمیه! حالا میگی من مثلاً چی‌کار کنم؟!
زن ملتمسانه‌تر از قبل می‌گوید:
- اما... .
استیو با فریاد بلندی حرفش را قطع کرد و گفت:
- این مشکل خودتونه، به ما هم مربوط نیست خانم! حالا زود‌تر گورتون رو گم کنین تا اون روی سگم بالا نیومده! همین حالا! زود از این‌جا... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
حالت مظلومانه خواهر کوچک کارِنبی و پسر‌بچه حس عذاب‌آوری را به بدنم تزریق می‌کرد.
احساس گناه ذهنم را به هم ریخته بود و چیزی در درون از من می‌خواست تا به جای سکوت، راهی برای کمک به مرد و خواهر کوچکش پیدا کنم.
ناگهان حرف‌های آمیخته با خشم و صلابت مادرم لحظه‌ای کوتاه من، سپس استیو و دیگر اعضای گروه را شوکه کرد:
- بذار بیان داخل!
استیو به مانند گِلِن و آلِن ماسکی آمیخته با ناباوری را به چهره‌اش زد و متعجبانه گفت:
- اَم... ما... اما اون‌ها... .
نگاه تند و تهدید‌آمیز مادرم او را از ادامه حرفش منصرف و وادارش کرد تا به مانند گِلِن اسلحه‌اش را غلاف کند.
تصمیمش مرا در دریایی از شگفتی و ناباوری غرق می‌کند، او هیچگاه و هرگز عادت نداشت بدون دلیل موجه شخصی را از مرگ نجات دهد و برایش دلسوزی کند مگر آن‌که آن شخص یکی از همکاران، آشنایان یا دوستان قابل اعتمادش باشد؛ اما نه هر دوستی بلکه دوستی که با عمویم آشنایی داشته باشد!
بار‌ها و چندین بار کسانی که در حین فرار از بزرگراه یا در مسیر آمدنمان به این‌جا از او درخواست کمک داشتند را یا به آسانی رها یا با ضرب گلوله و بی‌توجه به عواقب آن زخمی کرد.
تا جایی که به یاد دارم مادر و یا حتی عمویم در مورد کارِنبی و خواهر کوچکش چیزی به من نگفته بودند.
از زمانی که عمو، من و مادرم را ترک کرد چند ماهی می‌گذرد، شاید کارِنبی چیزی از او بداند، پس دلیلی جز این نمی‌توانسته مادرم را به حمایت از او و خواهر کوچکش تحریک کند.
ناگهان فریاد بلند و خشن آلِن توجه همگی‌مان را به خود جلب کرد. او نگاهی به استیو، گِلِن و مادرم انداخت.
سپس مشت‌ گره کرده‌اش را محکم فشار داد و معترضانه فریاد زد:
- دارید چه غلطی می‌کنین لعنتیا؟! واقعاً می‌خوایین اجازه بدین یه غریبه بیاد داخل؟! اونم بعد از اتفاقی که دیروز جلوی چشمتون برای پیتِر رخ داد؟! آخه چرا... ؟
ناگهان گلوله‌ای از کنار گونه‌اش رد شد و دیوار سفید رنگ پشت سرش را سوراخ کرد.
آلِن هین کوتاهی کشید. میخکوب سر جایش ایستاد و با چهره‌ای که ترس و وحشت در آن موج میزد، شوک‌زده نگاهی به منبع شلیک گلوله انداخت.
مادرم در حالی که لوله کلت کمری‌اش را روی سر آلِن تنظیم کرده بود چشمان خون‌آلودش را روی صورت عرق‌ کرده و اخم‌آلود آلِن قفل کرد و با صدایی آمیخته به خشم، نفرت و تهدید فریاد زد:
- اون مرد و خواهرش میان داخل و تو هم با این قضیه مخالفتی نمی‌کنی آلِن، درست میگم؟
آلِن دندان‌های چرک و زردش را محکم روی هم فشار داد و در حالی که سعی داشت خشمش را کنترل کند کلافه گفت:
- به طرفم شلیک می‌کنی؟! فکر کردی کی هستی؟!
مادرم شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- مأمور قانون!
آلِن خشمگینانه فریاد زد:
- مأمور قانون؟! داری جلوی من از قانون حرف میزنی؟!
مادرم بزاق دهانش را قورت داد و با بی‌خیالی گفت:
- آره! مشکلیه؟!
آلِن به محض شنیدن حرفش از کوره در می‌‌رود و به مانند آتشفشانی فوران کرده فریاد می‌زند:
- مشکل؟! نه چه مشکلی؟! مغازم رو که دزدیدید، با لباس مأمورای قانون هم که روم اسلحه‌ می‌کشید، بهم زور میگید و من رو به مرگ تهدید می‌کنین دیگه چه مشکلی بزرگ‌تر از اینا می‌تونه برام وجود داشته باشه؟!
طلبکارانه مشتی به سی*ن*ه‌اش می‌زند و طوری که انگار کسی حقش را پایمال کرده باشد، می‌گوید:
- این‌جا مغازه منه! مغازه من! برادرم پیتِر به شما پناه داد و به راحتی هم به خاطر تو و دختر لعنتیت جونش رو از دست داد... اون وقت توئه بی‌همه‌چیز... .
ناگهان گلوله دیگری به نزدیکی پایش شلیک می‌شود، آلِن وحشت‌زده چند قدم عقب می‌رود و با صدایی که در ظاهر به موافقت و پشیمانی شباهت دارد می‌گوید:
- آروم... آروم باش... باشه... باشه من که چیزی نگفتم فقط... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
مادرم از شدت خشم دندان‌هایش را محکم روی هم فشار داد و فریاد زد:
- یه بار دیگه دهن گشادت رو باز کنی اون‌وقت... .
آلِن در حالی که سعی دارد نفرت و خشمش را کنترل کند معترضانه می‌گوید:
- فقط می‌خواستم بگم که باید... .
فریاد غضبناک مادرم او را از ادامه حرفش منصرف می‌کند:
- خفه شو! مرتیکه‌یِ... .
مادرم مدتی کوتاه سکوت کرد، نفس‌های عمیقی کشید و سعی کرد تا خشمش را کنترل کند.
دسته‌ی اسلحه درون دست مشت شده‌اش طوری می‌لرزید که هر لحظه ممکن بود ماشه را فشار دهد و با شلیک گلوله آلِن را به قتل برساند.
آلِن در حالی که سعی داشت نگرانی‌اش را پنهان کند، جهت چشمانش مدام بین من و مادرم تغییر می‌کرد.
پس از مدتی زبانش را روی دهانش کشید و با صدایی آمیخته به خواهش و نگرانی گفت:
- از... از دهنم پرید... باور کن منظور بدی نداشتم ف... ف... فقط... فقط می‌خواستم یادآوری کنم که... .
مادرم با سرعت انگشتش را به ماشه نزدیک کرد تا به طرفش شلیک کند؛ اما با شنیدن حرف‌های گِلِن لحظه‌ای کوتاه مکث کرد، لوله اسلحه‌اش را کمی پایین برد و نگاه اخم‌آلودش را به روی چهره نگران و عرق کرده او انداخت:
- وایسا، نیازی به این کار نیست... نب... نباید... .
نگاه تند مادرم گِلِن را از ادامه سخنش منصرف کرد، انگار به مانند بقیه گروه چندان علاقه‌ای نداشت که خشم و عصبانیت مادرم را به چشم ببیند.
نافرمانی یا مخالفت با حرف‌های مادرم عواقب بد و دردناکی به همراه داشت که هر شخصی را از درگیری یا کوچک‌ترین مخالفتی با خواسته‌ها یا نظراتش منصرف می‌ساخت.
پس از مدت کوتاهی مادرم سرش را برگرداند و با نگاهی غضبناک به آلِن لوله اسلحه‌اش را بالا برد تا به طرفش شلیک کند.
نوع رفتارش نشان می‌داد که هیچ‌چیز نمی‌تواند او را از انجام کارش منصرف کند.
آلِن بی‌تابانه به من و بقیه اعضای گروه زل می‌زد و با چشمان نگران و پشیمانش تقاضای کمک می‌کند، اما کسی حاضر نیست به خاطر او با مادرم درگیر شود.
شاید باید خودم دست به کاری می‌زدم، درست است که از آلِن متنفرم اما از طرفی چندان تمایلی هم ندارم که مُردَنَش را به چشم ببینم.
با تلاش زیادی ترسم را کنار زدم و بر خلاف خواسته ذهنم با صدایی ملتمسانه گفتم:
- وایسا... نکشش... اون رو نک... نکش... نمی‌تونی این کار رو... .
مادرم به محض شنیدن خواسته‌ام ناباورانه سرش را چرخاند و با صدایی تهدید‌آمیز به من تشر زد:
- چی گفتی؟!
زبانم بند آمده بود و ترس و اضطراب دلم را به آتش می‌کشید.
طوری به من زل زده بود که انگار اصلاً از من انتظار شنیدن چنین حرف‌هایی را نداشت. نگاهش در ظاهر برایم تهدید‌آمیز بود و می‌گفت که تنبیه بد و وحشتناکی در انتظارم است؛ اما برخلاف عقلم در دل خلاف آن را می‌دیدم.
درست بود که مادرم اجازه نمی‌داد روی حرفش حرفی بزنند؛ اما در عین حال بعد از عمو من تنها کسی بودم که به نظراتم هرچند به ندرت اهمیت می‌داد.
از طرفی او بی‌دلیل من را برای هر کاری تنبیه نمی‌کرد، مگر آن‌که اشتباه بزرگی مرتکب شده باشم. فکر نکنم مخالفت با به قتل رساندن شخصی بی‌دفاع اشتباه آن‌چنان بزرگی باشد.
مادرم مدتی با خودش کلنجار رفت، چندین بار نگاهش بین من و آلِن جابه‌جا شد و خشمگینانه‌تر از قبل به من زل زد؛ اما زمانی که دید رفتار تند و خشنش برخلاف بقیه روی من بی‌تاثیر است از انجام کارش منصرف شد.
نفس عمیقی کشید، سپس با دزدیدن نگاهش از من اسلحه‌اش را غلاف کرد و رو به آلِن با صدای تهدید‌آمیز و جدی گفت:
- بارِ آخرت باشه که از این غلطا می‌کنی! دفعه بعدم که دهن گشادت رو باز کردی اول ببین که طرف مقابلت کیه بعد... .
ناگهان برخورد پشت سر هم دست مشت شده کارنِبی به شیشه درب مغازه و بی‌تابی خواهر کوچکش مادرم را از ادامه سخنش منصرف و توجه همگی‌مان را به خود جلب کرد.
آلِن به آرامی دستانش را پایین برد، دندان‌ قروچه‌ای رفت و گفت:
- اگه اجازه بدین اون غریبه‌ها بیان داخل اون‌وقت... .
مادرم بی‌توجه به او با پایین آوردن لوله اسلحه‌اش نگاهی به استیو انداخت و با اشاره سر از او خواست تا درب ورودی مغازه را باز کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
استیو به محض شنیدن دستور، بدون هیچ مخالفت یا تردیدی همراه گِلِن به کنار زدن وسایل کوچک و بزرگ که پشت درب ورودی مغازه قرار داده شده بود، مشغول شد.
آلِن با چهره‌ای برافروخته دهانش را باز کرد تا در مخالفت با کارشان چیزی بگوید؛ اما نگاه تند مادرم او را از انجام این کار منصرف ساخت.
مدتی کوتاه به درب خروجی مغازه و کارِنبی خشمگینانه زل زد، سپس لب‌ها و دندان‌هایش را محکم روی هم فشار داد و طوری که شدیداً از مادرم و بقیه اعضای گروه دلخور شده باشد به همگی‌مان پشت کرد و به داخل انبار که درست در سمت راستم بود رفت.
بی‌توجه به او نگاهی به درب خروجی انداختم، تاریکی به آرامی در حال تسخیر محیط بیرون بود و هر از چند گاهی صدای شلیک گلوله، فریاد کمک‌خواهی یا نعره‌ای وحشتناک از بیرون و اطراف مغازه گوش‌هایم را آزار می‌داد.
کارِنبی با عطش شدیدی به شیشه درب ورودی مشت می‌کوبید و هر چند دقیقه به پشت سر و اطرافش مضطربانه نگاهی می‌انداخت.
خواهر کوچکش نیز به مانند او هر بار با شنیدن صدا‌های نعره‌مانند دست و پای خود را گم می‌کرد و وحشت زده به دور‌دست‌ها، بالای ساختمان‌ها و اطرافش خیره میشد.
پسرش مدام از شدت زخم پای راست و جراحاتی که به نیمه چپ صورتش وارد شده بود گریه و زاری می‌کرد و مادرش مدام با تکان دادن او یا به زبان آوردن کلمات امید‌دهنده سعی داشت آرامش کند.
کارِنبی نگاهی به زخم پایش انداخت، سرفه‌های کوتاهی کرد و بی‌تابانه گفت:
- عجله کنین... اون‌ها... .
ناگهان خرخر‌هایی وحشتناک از داخل مکان‌هایی که تاریکی بر آن‌ها غلبه کرده بود با سرعت در گوش‌هایم پیچید و موجی از ترس، وحشت و نگرانی را به بدن نحیف و استخوانی‌ام وارد کرد.
همزمان با خر‌خر‌ها صدا‌های زوزه‌مانند و فریاد‌هایی شبیه به ضجه و ناله انسان را می‌شنیدم که هر ثانیه بلند‌ و بلند‌تر می‌شدند. انگار عده زیادی خشمگینانه در حال نزدیک شدن به مغازه بودند.
کارِنبی با چشمانی از حدقه درآمده که ترس، وحشت و نگرانی بالایی از آن‌ها موج میزد به تاریکی پشت سر، سپس به خواهر‌زاده و خواهر کوچکش نگاهی انداخت.
چشمانش را روی گِلِن و استیو قفل کرد و با صدایی آمیخته به اضطراب و بی‌تابی فریاد کشید:
- لعنتیا، زود باشید این در کوفتی رو باز کنین... الان میان این‌جا تا... .
اِستیو بی‌توجه به حرف‌های کارِنبی بی‌خیالی و آهسته‌کاری‌اش را کمی کنار گذاشت، مضطربانه همراه با گِلِن وسایل را جابه‌جا کرد و طلبکارانه گفت:
- چه خبرته؟! صدات رو بیار پایین، می‌بینی که دارم سعیم رو می‌کنم تا... .
کارنِبی بی‌توجه به استیو نگران‌تر از قبل فریاد می‌کشد:
- تا چی‌کار کنی؟! با وقت‌کشی من، خواهرزاده و خواهر کوچیکم رو به کشتن بدی؟! زودباش در کوفتی رو باز کن!
استیو به او چشم‌غره می‌رود و طلبکارانه‌تر از قبل می‌گوید:
- آروم بگیر لعنتی! فکر کردی کنار کشیدن این وسایل آسونه؟! اصلاً اگه بلدی خودت بیا و این کار رو انجام... .
به ناگاه صدای مچاله شدن بدنه ماشین، سپس ناسزاگویی مادرم اِستیو را از ادامه حرفش منصرف و تلاشش را برای کنار زدن وسایل چند برابر کرد.
در حین این اتفاق از داخل تاریکی دو نور سفید‌رنگ بزرگ شبیه به چراغ جلوی وسیله نقلیه پدیدار شد و صدا‌هایی شبیه به بوق کامیون، غلتیدن لاستیک تایر بر روی جاده و خرد شدن بدنه ماشین گوش‌هایم را آزار داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
انگار در میانه‌ی تاریکی جسمی بزرگ شبیه به کامیون، هرچیزی که سر راهش قرار داشت را با ضرباتی محکم و مرگبار کنار میزد و با سرعتی بسیار بالا در حال نزدیک شدن به این‌جا بود.
در میانه این اتفاق، چشم‌های سرخ‌رنگ درون تاریکی با نزدیک شدن دو نور سفید‌ به خود سریع ناپدید می‌شدند و صدایی شبیه به شکسته یا له شدن جمجمه انسان توجه‌مان را به خود جلب می‌کرد.
دهانم را باز کردم تا چیزی در مورد شدت و حرکت سریع نور‌ها به طرف مغازه‌ای که داخلش هستیم بگویم؛ اما پیش از آن‌که سخنی بر زبانم جاری شود یک‌مرتبه کامیون باربری بزرگی مقابل چشمانم رژه رفت، بوق‌زنان از مسیر منحرف شد و با پرتاب شدنش به هوا محکم روی آسفالت فرود آمد.
با صدایی شبیه به خراشیده شدن بدنه درب فلزی یا کاپوت جلوی کامیون بر روی جاده ترک‌خورده تا چند قدمی مغازه نزدیک و درست در نزدیکی کارِنبی و خواهر کوچکش متوقف شد.
به‌محض توقف، درب راننده باز شد و مردی قد‌‌بلند در حالی که لباس و شلوار سبز‌رنگ نظامی به تن کرده بود تقلا‌کنان سعی کرد از کامیون خارج شود و از آن فاصله بگیرد.
در حین این کار کلاه سبز نظامی‌ که جلوی دیدش را گرفته بود از سر برداشت و با هر دو دستش کلافه آن را زمین انداخت. سپس نفس‌نفس‌زنان تلو‌تلو‌ خورد و بی‌توجه به اطرافش به سمتی رفت؛ اما بی‌اراده و طوری که انگار شخصی با گرفتن پایش تعادلش را از بین ببرد محکم زمین‌ افتاد و شروع به ناسزاگویی کرد.
ناسزاگویی‌هایش پس از مدتی به فریاد‌ و کمک‌خواهی، سپس به آه، ناله و ضجه تغییر پیدا کرد.
ضجه‌هایش به گونه‌ای بودند که برای لحظه‌ای احساس کردم حیوان درنده‌ای به جانش افتاده است و با دندان‌های تیزش وحشیانه بدنش را سلاخی می‌کند.
وقتی با دقت بیشتری به او نگاه کردم متوجه شدم که چشمان سرخ‌رنگ و خونینی نزدیک به اعضای بدنش بالا و پایین می‌شوند.
حالت چشم‌ها و نوع حرکتشان به گونه‌ای بود که انگار تعدادی دور و بر جسد روی چهار دست و پا یا زانو‌هایشان نشسته‌ بودند و از آن تغذیه می‌کردند.
جسد بی‌جان سرباز مدام دست و پا می‌زد و در تلاش بود تا از زیر دندان‌های تیز و خونینی که در تاریکی به سختی قابل مشاهده بودند خودش را نجات دهد اما تلاش‌هایش به جایی نمی‌رسید.
به ناگاه تعدادی از آن چشم‌های سرخ‌رنگ با رصد چیزی در نزدیکی‌شان به نقطه‌ای نا‌معلوم زل زدند.
لحظه‌ای کوتاه موجوداتی شبیه به گرگینه، اما با حالت انسانی را دیدم که از جسد فاصله گرفته بودند و با این امید که شکار دیگری یافته‌اند به سمتی روانه شدند.
عده‌ کمی از آن‌ها که بزرگ‌تر بودند به خود گارد گرفتند و ضجه‌زنان فریاد‌های بلندی سر دادند، از تعقیب شکار جدید منصرف شدند و به نزدیکی جسد سرباز بازگشتند تا به تغذیه کردن از آن ادامه دهند.
هم‌زمان با این اتفاقات صدای انفجار بزرگی گوش‌هایم را آزار داد.
وقتی به منبع صدا نگاه انداختم شعله‌های آتش را مشاهده کردم که به آرامی کامیون را در بر گرفته بودند و دود سیاه‌رنگ غلیظی از میان آن‌ به آسمان تاریک چنگ انداخته بود.
به‌محض قطع شدن صدای انفجار و دزدیده شدن نگاهم از کامیون آتش گرفته، نخست خواهر کارِنبی، سپس خود او را دیدم که همراه با خواهر‌زاده‌اش تقلا‌کنان از درب شیشه‌ای مغازه عبور کرد و با فاصله گرفتن از آن محکم و مضطربانه روی زانو‌هایش زمین افتاد.
به محض ورودشان استیو و گِلِن محکم در را بستند و تلاش کردند تا از وارد شدن انسان‌های چشم‌سرخ که صورتی گرگینه‌مانند داشتند جلوگیری کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
عده‌ی زیادی از آن‌ها وحشیانه به پنجره‌های مغازه چنگ می‌انداختند و تعدادی دیگر با نشان دادن دندان‌ها و چنگال‌های براق، خونین و تیزشان ضربات محکمی به در وارد می‌کردند و در تلاش بودند تا از آن عبور کنند.
طوری برای وارد شدن تقلا می‌کردند که انگار ارزشمندترین دارایی خود را داخل این مغازه یافته بودند و تا به آن نمی‌رسیدند دست از تلاش بر نمی‌داشتند.
به ناگاه یکی از آن‌ها با خراش‌ها و ضرباتی محکم بخشی از شیشه‌های مغازه را شکست، سرش را داخل کرد و با باز و بسته کردن دهانش نعره‌زنان سعی کرد تا داخل شود؛ اما با ضرب گلوله‌ای که از اسلحه مادرم و گِلِن خارج شد با سرعت از هوش رفت و به مانند مردگان طوری که انگار غیر‌فعال شده باشد بین پنجره نیمه شکسته و ترک برداشته مغازه گیر افتاد، بدنش به آرامی ضعیف شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
هم‌نوعانش وحشیانه و دست و پا زنان او را عقب کشیدند و به گوشه‌ای انداختند.
سپس به مانند او بی‌تابانه و با خشم و ولع شدیدی به پنجره‌ها چنگ زدند و تلاش کردند از لابه‌لای پنجره ترک‌برداشته و نیمه‌شکسته عبور کنند.
ضربان قلبم تند شده بود و موجی از ترس، وحشت و نگرانی دست‌ها و بدن استخوانی‌ام را می‌لرزاند.
مادرم همراه با گِلِن و استیو هرگاه فرصتی به دست می‌آورد با ضرب گلوله یکی‌یکی آن‌ها را زخمی یا نقش زمین می‌کرد و مدام چشمانش بین موجودات، درب ورودی و من جابه‌جا میشد.
صدای نعره‌ها به همراه ضربات چنگال‌ها یا دست‌های مشت‌شده‌شان به در و پنجره‌های مغازه هر ثانیه بلند و بلند‌تر میشد.
گِلِن در حالی که همراه با استیو خودش را به درب مغازه چسبانده بود و سعی می‌کرد تا از ورودشان جلو‌گیری کند با صدایی که خشم و نگرانی از آن موج می‌زد روبه مادرم گفت:
- تعدادشون خیلی زیاده... اگه این طوری پیش بره... .
مادرم در حالی که خشاب کلتش را تعویض می‌کرد با صدای جدی و خشنی فریاد زد:
- فقط کارت رو بکن!
گِلِن نفس‌زنان چکش نسبتاً بزرگی را از کف زمین برداشت و با آن به دست، پا یا پوزه خونین و گرگینه‌مانند‌ انسان‌هایی که در تلاش برای ورود به مغازه بودند ضربات محکم و مرگباری وارد کرد.
سپس نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
- از همه طرف دارن هجوم میارن.
استیو در حالی که سعی داشت ترس و وحشتش را پنهان کند نگاه شماتت‌بار و تندی به کارِنبی و خواهرش انداخت، با شلیک گلوله و ضربات مشت یکی از آن موجودات چشم‌سرخ را که در تلاش بود از بین در عبور کند زخمی و وادار کرد تا از در مغازه فاصله بگیرد، سپس به گردنبند طلایی آویزان شده به سی*ن*ه گِلِن که صلیب فلزی بزرگی به آن متصل بود زل زد و با صدای تمسخر‌آمیزی خطاب به گِلِن گفت:
- تازه فهمیدی نابغه؟ به جای این حرفا نمی‌تونی از ناجیت یه کمکی بگیری؟ فک نکنم به اندازه ما سرش شلوغ باشه.
گِلِن زبانش را روی دهانش کشید و با صدایی که نا‌امیدی و تمسخر در آن موج می‌زد گفت:
- نه دوست من، فکر نکنم مسیح هم بتونه تو همچین شرایطی به دادمون برسه.
استیو با جاخالی دادن از برخورد دندان‌های تیز یکی از آن موجودات چشم سرخ به صورتش جلو‌گیری کرد، سپس در حین تیر‌اندازی نگاهی به گِلِن انداخت و گفت:
- لااقل همون کتاب انجیلت رو بهشون نشون بده پدر روحانی... شاید ایمان نداشتت آدمشون کنه... .
گِلِن کتاب دینی کوچکش را داخل جیب شلوارش پنهان می‌کند و می‌گوید:
- یخ نکنی بی‌مزه... آخه وقتی نتونستم تو رو بعد از این همه سال آدم کنم چه‌طور انتظار داری این وحشی‌ها رو آدم کنم؟
استیو با صدای طلبکارانه‌ای می‌گوید:
- تو هنوز به خاطر اون اتفاق ازم دلخوری گِلِن؟!
گِلِن در حین تکان دادن چکش و جاخالی دادن تمسخر را با خشم و نفرت ترکیب می‌کند و می‌گوید:
- نه چرا دلخور باشم استیو؟! تو باعث شدی کارم رو از دست بدم!
استیو خنده کوتاهی سر می‌دهد و می‌گوید:
- با این وجود اومدی کمکم تا... .
گِلِن با چهره‌ای جدی و اخم‌آلود می‌گوید:
- به خاطر اون دختر‌بچه کمک کردم... اگه خواهش اون نبود تا الان تو و همکارت مرده بودین.
درب مدام توسط ضربات موجودات خون‌خوار و چشم‌سرخ جلو و عقب میشد و از شدت سنگینی ضربات به ناله افتاده بود.
ناگهان صدایی شبیه به صدای پره‌های هدایت بالگرد در محیط اطرافمان طنین‌انداز شد، صدا به گونه‌ای بود که انگار بالگرد دچار نقض فنی شده بود و با سرعت داشت در نزدیکی‌مان سقوط می‌کرد.
استیو پلک‌هایش را به یک دیگر نزدیک کرد و با صدایی که کنجکاوی و تعجب از آن موج می‌زد گفت:
- این صدای چی... .
پیش از آن که حرفش را کامل بزند صدایی شبیه به برخورد بالگرد به ساختمان و کف زمین، سپس انفجار با سرعت در محیط اطرافمان طنین انداخت و توجه همگی‌مان را به خود جلب کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
صدای انفجار، موجودات چشم‌ سرخ را با سرعت جذب خود کرد و باعث شد تا آن‌ها بی‌توجه و پشت به ما قدم‌های محکمی بردارند و خودشان را به بالگرد آتش‌گرفته نزدیک کنند.
اِستیو ناباورانه نگاهی به آن‌ها، سپس نگاهی به گِلِن که با چشمانی از حدقه‌ درآمده محو تماشای موجودات چشم سرخ شده‌ بود، انداخت.
لوله اسلحه‌اش را طوری که انگار نسبت به چیزی شک یا تردید داشته باشد پایین آورد و با لحن تمسخر‌آمیزش گفت:
- انگار انجیلت یه غلطی کرد.
گِلِن بی‌توجه به نیش‌ زبان‌هایش دستی به چهره‌ی عرق‌کرده‌اش کشید و گفت:
- فکر نکنم.
اِستیو در مخالفت با او به بالگرد سوخته اشاره می‌کند و متعجبانه می‌گوید:
- یعنی‌ چی که فکر نمی‌کنی؟! مگه نمی‌بینی؟ دارن بر‌می‌گردن، انگار بی‌خیالمون ش... .
ناگهان ضربه‌ی محکمی به درب بسته شده فروشگاه وارد می‌شود.
بی‌اراده جیغ کوتاهی کشیدم و به مانند بقیه، بیرون درب را بررسی کردم؛ اما چیزی جز صدای خنده به همراه ضربات بی‌امان دست مشت شده به درب مغازه توجه‌ام را به خود جلب نکرد.
انگار شخصی بیرون مغازه و درست مقابل درب خروجی ایستاده‌بود و پشت سر هم به بدنه آن مشت می‌کوبید! یعنی چه کسی این کار را می‌کرد؟
استیو دست‌پاچه لوله‌ی اسلحه‌اش را به طرف منبع صدا گرفته‌بود و در حالی که سعی داشت خون‌سردی‌اش را حفظ کند با صدای لرزانی خطاب به گِلِن گفت:
- تو هم می‌شنوی؟ انگار یکی مثل دیوونه‌ها داره می‌خنده!
گِلِن مدتی مکث می‌کند، با دقت و به کمک چشمان هراسان و گرد شده‌اش نگاهی به درب خروجی می‌اندازد.
پس از مدتی شوک‌زده و هراسان با صدایی که به ترس و نگرانی شباهت بالایی دارد خطاب به همه می‌گوید:
- ساکت باشید! کسی صداش در نیاد وگرنه... .
پیش از آن که حرفش را کامل بزند صدای خِش‌خِش رادیو، سپس صدای زن بالغ و جوانی وسط حرفش می‌پرد و می‌گوید:
- طبق دستورالعمل امنیتی 506... از شهروندان گرامی تقاضا داریم تا... همگی... به پناهگاه پیتر... سون... بیایید... از شهروندان... تقاضا داریم تا... .
صدای رادیو قطع و هم‌زمان با آن صدای خنده‌ها بلند و بلند‌تر می‌شود.
در میان قهقهه‌‌های شیطانی دو چشم انسانی به همراه بدنی تیغ‌ مانند شبیه به بدن آفتاب‌‌پرست، درست جلوی شیشه درب مغازه پدیدار می‌شود و موجی از ترس و وحشت را به جانم می‌اندازد.
گِلِن همراه با اِستیو سریع و بدون اتلاف وقت از درب مغازه فاصله می‌گیرند و در حالی که لوله‌های اسلحه‌شان سر پهن و کوسه‌مانند آفتاب‌پرست را نشانه گرفته‌‌اند ناباورانه سرتاپای هیولای مقابلم را بر‌انداز می‌کنند.
سکوت مرگباری محیط اطرافم را در بر گرفته و همگی نفس‌هایشان به مانند من در سی*ن*ه حبس می‌شود.
ناگهان هیولای آفتاب‌پرست روی دو پایش می‌ایستد، نفسش را محکم بیرون می‌دهد، خنده‌‌کنان درب خروجی مغازه را با ضربات محکم دست انسانی‌اش می‌شکند و با قدم‌های محکمی وارد مغازه می‌شود.
در حین این کار پایین تنه‌اش نیز مانند صورت و بقیه اعضای بدنش با صدای وز‌وز‌ مانندی نمایان می‌شود و وحشتم را بیشتر می‌کند.
قدش کوتاه و فیزیک بدنش شبیه به انسان است، چنگال‌های تیزی دارد و دم درازش از پشت مدام در هوا بالا و پایین می‌شود.
اِستیو مضطربانه بزاق دهانش را به پایین قورت می‌دهد و بلند فریاد می‌کشد:
- ای... این دیگه چه کوفتیه؟!
گِلِن بی‌توجه به او سریع ماشه را فشار می‌دهد، هم‌زمان با شلیک گلوله و طنین انداختن صدای غرش‌های هیولا به اتاقی که آلِن واردش شد اشاره می‌کند و از همگی‌مان می‌خواهد تا وارد آن شویم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
***
( چند هفته بعد)

- شاید بهتر باشه... .
صدای تند مادرم توماس را از ادامه حرفش منصرف کرد:
- تو دخالت نکن دکتر، این قضیه هیچ ربطی بهت نداره!
سرش را به طرفم چرخاند و با فریاد بلندی به من تشر زد:
- بی‌اجازه و بی‌خبر گم شدی بیرون که چه غلطی بکنی؟ خودت رو به کشتن بدی، ها؟! نمی‌فهمم چند بار باید بگم که... .
مضطربانه بزاق دهانم را به پایین قورت دادم و با لحنی که به پشیمانی شباهت داشت گفتم:
- فقط... می... خواستم... راجع به عمو... .
سریع اخم‌هایش را در هم کشید و بلند سرم فریاد زد:
- بهت گفتم که هیچ‌وقت راجع‌به عموت صحبت نکنی سادیا! نه الان و نه هیچ‌وقت دیگه! فهمیدی یا... .
خشمگین و بی‌توجه به سوزش زجر‌آور بازوی راستم، اخم‌هایم را به هم نزدیک کردم و با وجود ترس شدیدی که دلم را خالی کرده‌بود به او گفتم:
- اما مامان تو قول دادی که... .
نگاه تند و اخم‌آلودش من را از ادامه حرفم منصرف کرد و باعث شد تا سرم را به نشانه ترس و پشیمانی در مقابلش پایین بِیندازم.
از زمانی که دور از من همراه با کارِنبی به بهانه پیدا کردن آب و غذا از ساختمان خارج شد رفتارش عجیب شده‌است.
هیچگاه مادرم را به اندازه امروز ناراحت، افسرده و خشمگین ندیده بودم.
هرچند همیشه عصبانی و جدی به نظر می‌رسید؛ اما وقتی با من حرف میزد یا هرگاه که قصد نصیحت کردنم را داشت حداقل لبخند مصنوعی به لبانش می‌نشاند ولی این بار برخلاف انتظارم از هر زمان دیگری با من غریبه‌تر بود.
اصلاً با من حرف نمیزد و بیشتر اوقاتش را در تنهایی به سر می‌برد، حتی گاهی اوقات او را می‌دیدم که با خودش زیر لب صحبت می‌کرد و چیزی می‌گفت.
گاهی اوقات طوری به من زل میزد که انگار من برایش نه دختر یا عضوی از خانواده بلکه سربار و اضافی بودم! نمی‌فهمم مشکلش چیست و چرا به این روز افتاده، اما می‌دانم که دلیل تمام این‌ها کارِنبی است. از وقتی با او هم‌ صحبت شد به این روز افتاد.
مادرم از روی مبل چوبی خاک‌‌خورده بلند می‌شود، دستی به صورتش می‌کشد و رو به من با چهره سرد و جدی می‌گوید:
- این‌بار رو نادیده می‌گیرم اما بدون که اگه یه‌بار دیگه بی‌اجازه‌ی من کاری کنی مجبور میشم طور دیگه‌ای ادبت کنم، من صلاحت‌ رو می‌خوام دختر! در ضمن این رو هم آویزه‌ی گوشت کن که اگه باز در مورد عموت از من سوال کنی جوابی بهت نمیدم! نه تنها جواب نمیدم بلکه اگه لازم شد به‌خاطر تخطی از دستورم تنبیهت می‌کنم! پس بار دیگه که خواستی چیزی بگی خوب فکر می‌کنی بعد زبونت رو باز می‌کنی! الانم تا وقتی من نگفتم از این اتاق خارج نمیشی.
بزاق دهانش را محکم به پایین قورت داد و با صدای تهدید‌آمیزی فریاد زد:
- اطاعتت رو نشنیدم!
با تلاش زیاد بغضم را خوردم و در حالی که سعی داشتم ناراحتی‌ام را پنهان کنم ناباورانه و با چشمان از حدقه درآمده‌ام زیر لب گفتم:
- اطاعت قربان!
خشمگینانه‌تر از قبل فریاد زد:
- تکرار کن!
لحظه‌ای سکوت کردم، سرم را به آرامی و برخلاف میلم بالا آوردم و بلند‌تر از قبل گفتم:
- بله قربان!
به محض پایان یافتن کلمه‌ام سریع و با قدم‌های تندی از کنارم رد شد، همراه با گِلِن و اِستیو از پله‌هایی که به درب خروجی منتهی میشد پایین رفت و من و دکتر را داخل اتاق نیمه تاریک و سرد تنها گذاشت.
با کف دست چشمان خیسم را پاک و با بغض شدیدی خودم را به توماس نزدیک کردم تا زخم بازویم را معالجه کند.
نمی‌توانستم باور کنم که با من چنین کاری می‌کرد.
مگر چه اشتباهی مرتکب شده‌بودم که مادرم این طور با من برخورد کرد؟! چرا انقدر از عمو متنفر شده؟!
توماس بازویم را بررسی می‌کند و با لحن دلسوزانه‌ای می‌گوید:
- از مادرت کینه به دل نگیر دختر؛ حق داره نگرانت باشه، فقط می‌خواد ازت محافظت کنه!
خشمگینانه زیر لب می‌گویم:
- اون... اون مادرم نیست!
متعجبانه نگاهی به من می‌اندازد و با لحن نصیحت‌آمیزش می‌گوید:
- دیگه این حرف رو نزن! حالا بذار زخمت رو درمان کنم.
بی‌توجه به او گونه‌های خیسم را پاک کردم و از طریق پنجره‌ی نیمه شکسته‌ی اتاق به محیط بیرون و ساختمان‌های خراب و پوشیده شده از برف نگاهی انداختم.
هنوز یک ماه دیگر از پاییز مانده‌بود؛ اما پیش از فرا رسیدن زمستان برف آمده‌بود.
حجم برف به‌قدری زیاد بود که بدنه ماشین‌ها و کامیون‌های پوسیده را به سختی می‌توانستم تشخیص دهم.
ناگهان از میان برف‌ها دو چشم مرموز و سرخ‌رنگ را مشاهده کردم که با حالت خاصی روی من قفل شده‌بودند.
نوع نگاه‌شان شبیه به آن موجود ترسناکی بود که داخل مغازه به ما حمله‌ور شد! بی‌اراده جیغ کشیدم و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
***
( بی‌نام )
تصاویر ناپدید و سقف خزه‌زده و نیمه‌ تاریک مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
صدای خُر‌خُر به همراه تکان‌های شدید قفسه، پشت سر هم در گوش‌هایم تکرار می‌شود.
ناله کوتاهی سر می‌دهم، دستم را به سرم نزدیک می‌کنم و با فشار آوردن به کف پا‌هایم از روی زمین خاکی‌رنگ بلند می‌شوم. به‌محض بلند شدنم از زمین سرگیجه و سیاهی چشمانم با سرعت ناپدید و چهره‌ی خونین اما ترمیم شده‌ی برنارد مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد.
فیزیک بدن و رفتارش تا حد زیادی شبیه به آن موجود عجیبی است که قصد ورود به فروشگاه را داشت، همان فروشگاه متروکه‌ای که متعلق به آلِن بود و آن دختر‌بچه به همراه مادرش و بقیه اعضای گروه به آن پناه برده‌ بودند.
با کمی دقت متوجه می‌شوم که صورتش شبیه به کوسه شده، بدنش به مانند بدن آفتاب‌پرست است و تیغ‌های تیزی جای‌جایِ بدن لاغر و تکیده‌اش را پوشانده است.
انگار در طول مدتی که من بی‌هوش و در حال مشاهده خاطره آن دختر‌بچه بوده‌ام او با سرعت، جراحات و زخم‌های عمیق بدنش را ترمیم و از نوع خودش را احیا و بازسازی کرده‌ است. بی‌شک و به احتمال زیاد موجودی که در خاطره دختر‌بچه دیدم باید برنارد بوده باشد.
خوب به یاد دارم در خوابی که دیدم دختر‌بچه‌ای زخمی از من تقاضای کمک داشت و مادرش که او را خواهر خود می‌دانستم در حالی که لباس پلیس به تن کرده‌ بود با بدنی خونین پشت به من و طوری که انگار کشته شده باشد زمین افتاده‌ بود.
آن اتاق تاریک که دختر‌بچه توسط مادرش تنبیه شد به اتاقی که در خواب دیدم شباهت بالایی داشت، تنها با این تفاوت که در خواب هیچ اثری از پنجره‌ی نیمه شکسته یا مبل خاک‌خورده نبود. پس به احتمال آن زن و دختر‌بچه باید خواهر و خواهر‌زاده‌ام باشند و شخصی که دختر‌بچه او را عمو خطاب می‌کرد و سراغش را می‌گرفت، آن شخص به احتمال خود من هستم!
یعنی هم‌زمان با ورود من به این شهر و تلاش برای پس گرفتن جعبه سیاه و کد‌های درون آن خواهر و خواهر‌زاده‌ام نیز جایی در این شهر مرده حضور داشتند؟ اصلاً چرا آن‌ها را ترک کردم؟ برای چه به کمکشان نیامده بودم؟! کارِنبی چه ارتباطی با من داشت که خواهرم حاضر شد به او پناه دهد؟ آیا به‌خاطر من و برای آگاهی از این که من کجا بودم این کار را کرد؟ اگر با این هدف به کارِنبی پناه داد پس چرا بعد از صحبت با او دیگر علاقه‌ای نداشت از من چیزی بشنود؟! در حدی که حتی خواهرزاده‌ام را از صحبت راجع به من منع و شدیداً تنبیه کرده‌ بود.
شاید! ناگهان صدایی شبیه به افتادن قفسه به گوشه‌ای از اتاق، سپس صدای قدم‌های تند برنارد توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
او سریع به هوا می‌پرد و نعره‌زنان با چنگال‌های تیز و براقش به سمتم یورش می‌برد.
سریع و بی‌اراده با پایین آوردن سر و بدنم حمله‌اش را دفع کردم، از کنارش رد شدم و با نزدیک شدن به اسلحه شات‌گان آن را از روی زمین برداشتم.
سپس لوله شات‌گان را به سمت سر برنارد نشانه گرفتم؛ اما پیش از آن که ماشه را فشار بدهم او سریع خودش را روی من انداخت.
سپس دهانش را تا آخر باز کرد و چنگالش را بالا آورد تا صورتم را تکه‌تکه کند.
نفسم را در سی*ن*ه حبس کردم و فریاد‌زنان در حالی که با دست آسیب دیده‌ام تلاش می‌کردم دندان‌های تیزش را از چهره‌ام دور کنم، نا‌امیدانه دست دیگرم را به اسلحه‌ام که درست در چند قدمی‌ام بود نزدیک کردم تا شاید با کمک آن بتوانم خودم را از مرگ نجات دهم.
به ناگاه در آخرین لحظات صدای شلیک پشت سر هم گلوله توجه‌ام را به خود جلب کرد.
پیش از آن که سرم را به طرف منبع صدا بچرخانم نیمه چپ صورت برنارد توسط گلوله‌ها سوراخ و خون سیاه‌رنگ غلیظی در هوا، سپس روی صورت و یقه لباسم پاشیده شد.
هم‌زمان با این اتفاق برنارد نعره بلندی سر داد، دست و پا‌ زنان از من فاصله گرفت و با چهره‌ای برافروخته به شخصی که شلیک کرده‌ بود نگاه تندی انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
در حالی که خون سیاه‌ رنگ را از روی چهره‌ام پاک می‌کردم در حین باز و بسته کردن چشمانم با چهره سرد و خشن الی مواجه شدم.
ماسک رادیو‌اکتیوی اجازه نمی‌داد که بتوانم نوع و حالت چهره‌اش را به خوبی تشخیص دهم. رفتارش چیزی جز خشم و نفرت نبود. طوری به برنارد و حتی من زل می‌زد که انگار با دشمن خونی‌اش طرف است!
ناگهان برنارد پرش بلندی کرد، سپس نعره‌زنان و با دهانی باز به سمت الی یورش برد. الی سریع و آرام در حالی که مصمم و گارد گرفته لوله اسلحه‌اش را سمت برنارد نشانه گرفته‌ بود و مدام به طرفش شلیک می‌کرد با پایین آوردن سرش جاخالی داد، سپس با قدم‌های تندی نزدیک به من و رو به برنارد ایستاد و با شلیک گلوله به سر و صورتش او را نقش زمین کرد.
برنارد بی‌توجه به زخم گلوله به آرامی از جایش بلند شد، نعره بلندی سر داد و با حالتی گارد گرفته خودش را برای حمله به طرفمان آماده کرد.
الی چند قدم همراه با من عقب رفت و در حین تعویض کردن خشاب اسلحه‌اش با لحن تندی که به بازخواست کردن شباهت بالایی داشت خطاب به من گفت:
- بهت گفتم تا زمان بیدار شدنم اتاق رو ترک نکنی!
بی‌توجه به حرفش در حالی که محتاطانه لوله اسلحه‌ام را روی سر برنارد نشانه گرفته بودم گفتم:
- از... از بیرون صدای کمک میومد، نگران شده‌ بودم، گفتم شاید کسی کمک می‌خواد واسه همین... .
وسط حرفم پرید و در حالی که با فشار دادن ماشه به طرف برنارد شلیک و با جاخالی دادن حملاتش را دفع می‌کرد گفت:
- یه سوالی ازت دارم فِندانرِز... ببینم تو مشکل حافظه داری؟!
لحنش تمسخر‌آمیز بود. چندین‌بار ماشه را فشار دادم و در حین شلیک کردن به طرف برنارد با لحن متعجبانه‌ای گفتم:
- مشکل حافظه؟! نه، چرا این سوال رو می‌پر... .
فریاد تند، خشن و بلندش حرفم را قطع و مرا از ادامه سخنم منصرف کرد:
- پس چرا مثل یه احمق دنبال اون صدا رفتی؟!
ابروهایم را به هم نزدیک کردم و بلند در پاسخ به سوالش فریاد زدم:
- انقدر شلوغش نکن... فقط می‌خواستم مطمئن بشم واقعاً کسی به کمک نیاز داره یا نه همی... .
خشمگینانه‌تر از قبل وسط حرفم پرید و گفت:
- وقتی وارد فاضلاب شدیم بهت گفتم تا من چیزی بهت نگم دست به کار احمقانه‌ای نمی‌زنی، بهت گفتم اون صدا‌ها شبیه به توهم هستن، بهت گفتم که هر چیزی توی این فاضلاب هست شدیداً خطرناکه، گفتم یا نگفتم؟!
دندان‌هایم را از شدت عصبانیت محکم روی هم فشار دادم و معترضانه گفتم:
- نمی‌دونستم واسه هر کاری باید از تو دستور بگیرم. من که کاری نکردم فقط... .
برای لحظه‌ای دنیا به دور سرم چرخید، وقتی به خود آمدم متوجه شدم که زمین افتاده‌ام و چهره اخم‌آلود و خونین به همراه دندان‌های تیز و بلند برنارد مقابل چشمانم قرار گرفته‌ است.
او نعره‌ی بلند و گوش‌خراشی سر می‌دهد، سپس دهانش را باز می‌کند تا با گزش محکمی گردنم را پاره کند؛ اما درست در آخرین لحظات با برخورد گلوله به جمجمه‌اش از این کار منصرف و ناله‌کنان از من فاصله می‌گیرد.
از فرصت به دست آمده استفاده کردم، بدنم را به سمتی چرخاندم، از روی زمین بلند شدم و اسلحه شات‌گان که درست نزدیک به پایم افتاده‌ بود را برداشتم و به برنارد که با کمک چشمان سرخ‌رنگش گیج و منگ اطرافش را رصد می‌کرد نگاهی انداختم.
با ریزش و برخورد ذرات شن و ماسه بر روی شانه و لباسم شوکه شدم و به بالای سرم نگاهی انداختم.
سوراخ و ترک بزرگی روی سقف نیمه تاریک ایجاد شده‌ بود و صدای برخورد شن و ماسه با ریتم آرامی در گوش‌هایم تکرار میشد. پلک‌هایم را به هم نزدیک کردم و به اطراف نگاهی انداختم.
جز اجساد خونین و بی‌جان، استخوان خرد شده و جمجمه انسان به همراه قفسه‌های خاکی‌رنگ چیزی مقابل چشمانم قرار نمی‌گرفت.
بر خلاف طبقه بالا که فقط چند جعبه و قفسه‌های پر از وسایل جا خوش کرده‌ بود، این‌جا چیزی جز جسد سلاخی‌ شده مقابلم نبود.
اجساد روی هم قرار گرفته‌ بودند و به شکل تپه‌های کوچک و بزرگ از هر دو طرف مقابل چشمانم رژه می‌رفتند.
برخی از آن‌ها زیر خاک و شن ناپدید و به سختی قابل مشاهده بودند.
در حالی که ناباورانه محو تماشای اجساد شده‌ بودم صدای خر‌خر‌های تهدید‌آمیز برنارد، سپس صدای برخورد کف پا‌های فلزی الی، از طبقه بالا به روی زمین خاکی توجهم را به خود جلب و من را از نگاه به آن‌ها منصرف کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 14) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا