رمان آخرین سقوط | امیر‌احمد کاربر انجمن چری‌بوک

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
سارا بی‌توجه به سخنم با لحن خشن و سرزنش‌آمیزی می‌گوید:
- لازم نیست بدونن احمق!
بی‌اراده با صدای خشنی فریاد می‌کشم:
- انقدر به من نگو احمق.
سارا با صدای تمسخر‌آمیزی ادامه می‌دهد:
- پس چی بگم؟ بعد از گندی که زدی انتظار داری تشویقت کنم؟!
دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و در حالی که سعی دارم خشمم را پنهان کنم با صدای لرزانی می‌گویم:
- مشکل چیه؟ چون برای نجات جونم یه جونور عجیب رو کشتم ناراحتی؟!
سارا بی‌توجه به سوالم، با صدای تمسخر‌آمیزش فریاد می‌زند:
- نه چرا ناراحت باشم؟ بذار هم‌‌نوعاش بیان سر وقتت تا بعدش بفهمی چرا... .
در حالی که پلک‌هایم به هم نزدیک شده‌‌اند دستی به دهانم می‌کشم، آب دهانم را پاک می‌کنم و با تأکید و شمرده‌شمرده می‌گویم:
- کسی نمی‌تونه با سقوط از اون ارتفاع بلند زنده بمونه... مگه اون حشره عجیب چه‌قدر می‌تونه سگ‌جون باشه؟ تازه اگرم زنده بمونه اون‌وقت... .
سارا بی‌توجه به حرف‌هایم صدای ربات‌مانندش را صاف می‌کند و با فریاد سرزنش‌آمیز و غضبناکی فریاد می‌کشد:
- وقتی یکی‌شون توسط شخصی می‌میره ذهن‌شون جوریه که می‌تونن از طریق بو کشیدنِ جسد هم‌نوعشون، قاتلش رو پیدا کنن! به زودی ممکنه بیان سراغت تا تیکه‌تیکه‌ت کنن فِندانرِز!
با چشمانی از حدقه در آمده به او نگاهی می‌اندازم و با ناباوری می‌گویم:
- چی؟ داری چرند میگی، غیرممکنه.
سارا بی‌توجه به حرفم با لحنی که تأکید و هشدار در آن موج می‌زند خشمگینانه می‌گوید:
- به هر حال از من گفتن بود، تازه اگه اون موجود نمرده باشه خطرش بیشتره.
چند پله آخر را با سر خوردن طی می‌کند و با فاصله گرفتن از نردبان زنگ‌ زده رو به من می‌گوید:
- به نظرم بهتره اصلاً یه مدت این دور و اطراف نَپِلِکی، باید بری یه جا زیرِ زمین مخفی بشی. اون‌ها چهره دشمن‌شون رو خیلی خوب به ذهن می‌سپارن، پس اگه می‌خوای... .
به ناگاه تعادلم را از دست می‌دهم و با فریاد کوتاهی محکم زمین می‌خورم، پلک‌هایم را از شدت درد بدنم روی هم محکم فشار می‌دهم، با آه و ناله از کف زمین بلند می‌شوم و با صورتی داغ و اخم‌ کرده فریاد می‌زنم:
- میشه انقدر در مورد اون موجود لعنتی حرف نزنی؟
دستی به چشم‌ها و صورتم می‌کشم، آب و گل کثیف را کنار می‌زنم و معترضانه می‌گویم:
- من با بدتر از اون مواجه شدم... اصلاً اون‌ها قراره من رو تیکه‌ پاره کنن نه تو رو... لازم نیست انقدر بهم توصیه کنی چیکار کنم و چیکار نکنم!
سارا کمی به ماسک رادیو‌اکتیوی و لوله اسلحه‌اش ور می‌رود و با صدای ربات‌ مانندش می‌گوید:
- باشه... فقط بدون، من بهت هشدار دادم... بقیه‌ش به خودت مربوط میشه.
سارا پشت به من از کنار چیب واژگون‌ شده و سوخته‌ای عبور می‌کند و به طرف نامشخصی می‌رود.
پا تند می‌کنم و نفس‌ زنان به دنبالش می‌روم، در حین این اتفاق دوباره صدای غرش آن موجود سفید‌رنگ در محیط اطرافم طنین می‌اندازد و ترس و دل‌آشوبم را بیشتر می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
***
( چند‌ ساعت بعد)
با عجله و اضطراب در پشت بدنه ماشین زنگ زده و خزه‌ مانندی پناه می‌گیرم.
سارا در حالی که اسلحه‌اش را به اطراف نشانه گرفته است از روی پا‌هایش بلند می‌شود و محتاطانه با قدم‌های تند و کوتاهی از کنار لاشه بالگرد سوخته‌ای عبور می‌کند، پشت بدنه کامیون بستنی‌ فروشی که در اثر تصادف چپ شده است پنهان می‌شود و با اشاره دست از من می‌خواهد تا او را دنبال کنم.
همه‌جا پر از جسد خونین و تکه‌تکه شده‌ی انسان و حیوان خانگی است.
چیزی جز مغازه آتش‌ گرفته و رستوران غارت شده و متروکه در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد.
پا تند می‌کنم و با احتیاط به دنبالش می‌روم، با بالا آمدن دست مشت شده‌اش به تبعیت از فرمانش سر جایم می‌ایستم و با طی کردن خط نگاهش به کوچه‌ تاریکی که در سمت راست او قرار دارد زل می‌زنم.
سارا به سرعت، گارد می‌گیرد.
دوان‌دوان خودش را پشت بدنه ماشین سیاه و خزه‌مانندی که به ماشین پلیس شباهت دارد پنهان می‌کند و می‌گوید:
- اسلحت دستت باشه!
در حالی که یک تای ابرویم بالا رفته است با چشمانی از حدقه درآمده به او خیره می‌شوم.
بزاق دهانم را محکم به پایین قورت می‌دهم و می‌گویم:
- چرا؟ ببینم چیز مشکوکی دیدی؟
بی‌توجه به سوالم از زیر ماسک رادیو‌اکتیوی ترسناکش نگاه تندی به من می‌اندازد و خشمگینانه با علامت دست، از من می‌خواهد که سریعاً در جایی مخفی بشوم.
به ناچار در پشت بدنه کامیون واژگون‌ شده، خزه‌ مانند و زنگ زده‌ای که در نزدیکی او قرار دارد خودم را پنهان می‌کنم.
سرم را با احتیاط بالا می‌آورم و زیر چشمی اطرافم را زیر نظر می‌گیرم.
در تاریکی چیزی جز ساختمان‌، ماشین یا کامیون آتش گرفته و خاکی رنگ در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد.
ناگهان صدا‌یی جیغ‌ مانند شبیه به غلتیدن چرخ‌های دایره‌ای شکل تانک بر روی آسفالت پوسیده و رنگ‌ و رو رفته از دور در اطرافم طنین می‌اندازد و توجهم را به خود جلب می‌کند.
صدا پس از مدت کوتاهی بلند‌تر می‌شود و تانک غول‌پیکری شبیه به تانک‌های نفر‌بر در مقابل چشمانم ظاهر می‌شود.
چند شخص با بدن‌هایی تنومند به همراه لباس و شلوار سیاه‌ رنگ نظامی روی سطح تانک نشسته‌اند و همگی اسلحه به دست به اطراف نگاه می‌‌کنند.
یکی از آن‌ها در حالی که آرپی‌جی بزرگی را به دست گرفته است با دست دیگرش پرچم کاملاً مشکی و سیاه رنگی را مدام در هوا تکان می‌دهد و به مانند دیوانه‌ها داد و فریاد می‌کند.
چیزی شبیه به حرف زِد با رنگ قرمز روی پرچم سیاه رنگ حک شده است.
کلاه‌های فلزی و نقاب‌های سیاه رنگی که به چهره خود زده‌اند باعث می‌شود تنها دهان و چشم‌هایشان از زیر نقاب قابل مشاهده باشد و چهره خشن‌شان را ترسناک‌تر کند.
با کمی دقت متوجه می‌شوم که نقاب‌هایشان، به نقابی که آن پسر نوجوان به چهره‌اش زده بود شباهت بالایی دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
در میان آن‌ها چند نو‌جوان مسلح دوازده یا سیزده ساله هم به چشم می‌خورد.
با مشاهده‌ی بدنه‌ی جلویی تانک، کمی شوکه می‌شوم و با چشمانی از حدقه درآمده به آن نگاهی می‌اندازم.
جسد سلاخی شده دختری پانزده ساله‌ با طناب به بخشی از بدنه جلوی تانک متصل شده است.
یعنی آن‌ها در این حد وحشی و بی‌رحم هستند که حتی به یک نوجوان یا بچه هم رحم نمی‌کنند؟! مضطربانه بزاق دهانم را قورت می‌دهم و سرم را پایین می‌اندازم.
سارا با حرکت دست از من می‌خواهد که به آرامی و با احتیاط او را دنبال کنم. بی‌آن‌که از خودم سر و صدایی به وجود بیاورم یا توجه کسی را جلب کنم با قدم‌های تند و کوتاهی خودم را به او نزدیک و پشت سرش به مسیر ادامه می‌دهم.
با احتیاط و به آرامی از کنار ماشین و کامیون‌های خزه‌مانند، خاکی‌ رنگ و سوخته عبور می‌کنیم و مدام به تانک در حال حرکت نگاهی می‌اندازیم تا یک وقت توسط افرادی که روی تانک نشسته‌اند و در حال زل زدن به اطرافشان هستند شناسایی و مشاهده نشویم.
در حالی که سارا را دنبال می‌کنم با دهانی بسته به او می‌گویم:
- گفتی افراد اون فرقه، منظورت از افراد فرقه چی بود؟
سارا با احتیاط قدم‌های کوتاهی بر می‌دارد، از کنار کامیون باربری تکه‌تکه شده‌ای عبور می‌کند و با کلافگی و عصبانیت بی‌آن‌که کسی متوجه بشود به من می‌گوید:
- بعد از این‌که همه‌چیز نابود شد تغییرات زیادی در عقاید مردم این شهر و شهر‌های دیگه به وجود اومد، این هم یکی از اون تغییراته!
در حالی که پلک‌هایم به هم نزدیک شده‌اند دستی به دهانم می‌کشم.
- منظورت رو نفهمیدم.
سارا از زیر ماسک، نگاه اخم‌آلودی به من می‌کند و سریع نگاهش را از من می‌دزدد، سپس با لحنی که خشم و تمسخر در آن موج می‌زند می‌گوید:
- خب، یه مشت آدم خرافاتی پیداشون شد و می‌خواستن از وضع آشفته‌ای که به وجود اومده بود منفعتی ببرن.
متوقف شدن صدای قدم‌هایش به من می‌فهماند که باید سر جایم بایستم، با نگاهی به مقابلم کوهی از بدنه کوچک و بزرگ ساختمان به همراه ماشین خزه‌مانند و آجر‌‌های گلی و خرد شده در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
در پایین‌ترین قسمت و درست از وسط آن‌ها راهی باریک و صاف به وجود آمده است. فقط با خوابیدن روی زمین و سی*ن*ه‌خیز رفتن می‌توانیم از آن عبور کنیم.
سارا در حالی که روی زانو نشسته دست‌ها و پا‌هایش را روی زمین دراز می‌کند.
با همان حالت گارد گرفته به آرامی و سی*ن*ه‌خیز از زیر بدنه ساختمان‌ها و ماشین‌های خزه‌ مانند عبور می‌کند و می‌گوید:
- واسه همین شروع کردن به تبلیغ کردن عقاید خرافیشون بین مردم جامعه، البته عامل اصلی‌شون یه زن بود!
به تقلید از او کف زمین دراز می‌کشم، به حالت سی*ن*ه‌خیز از زیر بدنه ساختمان‌ها و ماشین‌های خاکی رنگ و خزه‌ مانند عبور می‌کنم و با دنبال کردن سارا به مسیر ادامه می‌دهم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
با انزجار و تنفر شدیدی بدن آهنی‌ام را از روی آب و گِل خیس و زمین کثیف و خزه مانند که بخش زیادی از آن، پذیرای خرده‌ شیشه‌های پنجره‌ها شده‌اند عبور می‌دهم، صدای جابه‌جا شدن خرده شیشه‌ها به همراه کشیده شدن بدن آهنی‌ام به جلو پشت‌سر هم در فضای اطراف طنین می‌اندازد و سکوت مرده را می‌شکند.
با احتیاط از لای میله‌های آهنی پیچ‌ در پیچ، شیشه‌ها و اشیای تیزی که بخشی از بدنه خرد و تکه‌تکه شده ساختمان‌ها، پنجره‌های مچاله شده و سقوط کرده را تسخیر کرده‌اند عبور می‌کنم و به مسیر تاریک مقابلم ادامه می‌دهم.
پس از مدتی سکوت بزاق دهانم را به آرامی قورت می‌دهم. در حالی که پلک‌هایم به هم نزدیک هستند آن‌ها را از شدت آزار و شکنجه خرده‌شیشه‌ها و اشیای تیز محکم روی هم فشار می‌دهم و به محض باز شدنشان با صدایی که به تعجب و کنجکاوی شباهت دارد می‌گویم:
- یه زن؟!
سارا در حالی که پا‌هایش در مقابلم جلو و عقب می‌شوند، صدای رباتی و زنانه‌اش را کمی صاف و سرفه‌های کوتاهی می‌کند.
سپس به صحبت کردن ادامه می‌دهد:
- آره، قصه‌ش پیچیده و طولانیه. الان اون رو به عنوان یه ملکه یا چیزی شبیه به خدا می‌دونن.
با کمک دست ربات‌مانندش تعدادی از آجر‌های خرد شده و بدنه تکه‌تکه شده ساختمان‌هایی که در مقابلش قرار دارند را کنار می‌زند و می‌گوید:
- البته طرفداراش و کسایی که بهش وفادارن همچین عقیده‌ای دارن.
او به محض رسیدن به مسیر خروجی با احتیاط و به آرامی از زیر مسیر تونلی مقابلم بیرون می‌رود، با حالتی آماده، مصمم و گارد‌ گرفته از روی زمین بلند می‌شود و در حالی که لوله‌ی اسلحه‌اش را به دور و اطراف نشانه گرفته است با علامت دست از من می‌خواهد که از زیر مسیر تونل مانند خارج شوم.
با جهش کوتاهی دست‌ها و پا‌هایم را اهرم بدنم می‌کنم، دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم، با لب‌های بسته‌ام نعره کوتاهی می‌کشم و از روی زمین بلند می‌شوم.
به محض بلند شدنم سارا خودش را به دریچه فاضلابی که درست روی زمین و در مقابل چشمانم قرار دارد می‌رساند.
بند اسلحه‌ را روی شانه‌‌اش می‌اندازد، دریچه خاک‌ خورده فاضلاب را با زور و زحمت زیادی کنار می‌کشد و به پایین و محیط داخل فاضلاب زل می‌زند.
پس از مدتی سکوت مرده اطرافم را می‌شکند:
- انگار خبری نیست.
نگاهی به من می‌کند و مصمم و جدی ادامه می‌دهد:
- زود باش فِندانرِز سریع از نردبون برو پایین. وقت زیادی نداریم.
با احتیاط و به آرامی بدنم را تکان می‌دهم و از پله‌های پوسیده، کهنه و خزه‌ مانند پایین می‌روم.
به محض این کار سارا به دنبالم با قدم‌های تند و کوتاهی از پله‌های نردبان به طرف پایین حرکت می‌کند و برای مدت کوتاهی سر جایش می‌ایستد.
دریچه سیاه، خزه مانند و خاکی‌ رنگ فاضلاب را به سر جایش بر می‌گرداند و با قدم‌های سریعی از نردبان پایین می‌آید.
به محض این کار تاریکی شدیدی محیط اطرافم را تسخیر می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
نمی‌توانم چیزی را به خوبی ببینم، انگار در تاریک‌خانه‌ پا گذاشته‌ام.
صدای قدم‌‌‌های نیمه فلزی‌ام به همراه پاهای فلزی سارا مدام در فضای تاریک اطرافم طنین می‌اندازد.
پس از مدتی پا‌هایم زمین صاف را احساس می‌کنند.
با پرش کوتاهی پله‌های نردبان را رها می‌کنم و از آن فاصله می‌گیرم.
به محض تماس پا‌های نیمه فلزی‌ام با کف زمین، صدای شلپ‌شلپ آب در محیط اطرافم طنین می‌اندازد.
تاریکی شدید، قدرت بینایی را از من سلب کرده است، چیزی جز سیاهی مطلق حس نمی‌کنم. به ناگاه نور ضعیفی از اسلحه سارا در اطرافم پخش می‌شود و بخشی از تاریکی اطرافم را از بین می‌‌برد.
با افتادن نور روی چشمانم دست سالمم را به آن‌ها نزدیک می‌کنم، از شدت درد پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دهم، فکم را محکم جمع می‌کنم، اعضای صورتم را در هم می‌کشم و با صدای بلندی که خشم و نا‌رضایتی از آن موج می‌زند رو به سارا می‌گویم:
- هی... میشه نور اون چراغ قوه لعنتی رو ازم دور کنی؟ دارم کور میشم.
صدایم چند بار در دور و اطراف فاضلابِ تاریک و ترسناک اِکو می‌شود.
سارا در حالی که نور اسلحه‌اش را به سمت دیگری نشانه گرفته است از زیر ماسک رادیو‌اکتیوی نگاه تند و اخم‌آلودی به من می‌اندازد و با صدای خشن و سرزنش‌آمیزی می‌گوید:
- صدات رو بیار پایین مرتیکه‌ی نفهم!
محتاطانه نگاهی به اطرافش می‌اندازد و رو به من خشمگینانه می‌غرد:
- می‌خوایی به کشتن‌مون بدی؟!
با چشمانی از حدقه درآمده بزاق دهانم را به پایین قورت می‌دهم، زبانم را روی دهانم می‌کشم و در حالی که پلک‌هایم به هم نزدیک شده‌اند با بالا دادن یک تای ابرویم به او تشر می‌زنم:
- چرا؟ ببینم مگه داخل این فاضلابم چیز خطرناکی هست که انقدر نگرانی؟
بی‌توجه به سوالم در حالی که اسلحه‌اش را به دور و اطرافش نشانه گرفته است در تاریکی به طرف مسیر نا‌مشخصی حرکت می‌کند و از من می‌خواهد که دنبالش کنم!
با رفتارش موجی از خشم زیر پوستم می‌نشیند و نفس‌هایم به شماره‌ می‌افتند.
هر بار که سوالی از او می‌کنم اغلب اوقات بی‌توجه به من از عمد خودش را به بی‌خبری می‌زند و به مسیر ادامه می‌دهد.
به ناچار با قدم‌های آرامی او را همراهی می‌کنم. در حین این کار با صدایی که خشم و نگرانی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- هِی کجا میری؟ هِی با تو‌ هستم.
سر جایش می‌ایستد و نگاه تندی به من می‌اندازد، گویی با همین واکنش و نوع نگاهش پاسخ سوال احمقانه‌ام را دریافت کرد‌‌ه‌ام.
وقتی داخل ساختمان‌های بلند و مرده این شهر، آن هیولا‌های حشره‌ مانند پنهان شده‌اند و نفس می‌کشند چرا زیر آن و در داخل این فاضلاب‌ها از وجود موجود یا هیولایی خطرناک خبری نباشد؟!
در حالی که مقابلش ایستاده‌ام گلویم را کمی صاف می‌کنم و با صدای خشن و کنجکاوانه‌ای می‌گویم:
- و... و... واقعاً هست؟ خب چه چیزِ... .
سارا پشت به من در حالی که قدم‌هایش را کمی تند‌تر می‌کند، عصبی می‌گوید:
- به جای سوال پرسیدن سریع همراهم بیا، خودت می‌فهمی. البته، ندونی برات خیلی بهتره!
پا تند می‌کنم و در تاریکی با بیشتر کردن سرعتم به دنبالش مسیر نا‌مشخصی را طی می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
نعره‌های ترسناک، دلهره‌آور و عجیبی از دور شبیه به غرش هیولا یا آه‌وناله و ضجه کشیدن انسان در گوش‌هایم طنین می‌اندازند.
یعنی این صدا‌ها به چه کسی تعلق دارند؟ شاید فقط دارم توهم می‌زنم؛ اما هرچه به آن توجه و دقت می‌کنم به واقعی بودن آن‌ها بیشتر اطمینان پیدا می‌کنم تا دروغین بودنشان.
بزاق دهانم را با فشار شدیدی به پایین قورت می‌دهم و در تاریکی‌ای که محیط اطرافم را تسخیر کرده است به اجساد اسکلت‌ مانند، سلاخی شده و پوسیده‌ی موش و انسان که توسط نور ضعیف چراغ قوه سارا، مدام در مقابل چشمانم قرار می‌گیرند نگاهی می‌اندازم.
به محض دیدن آن‌ها اخم‌هایم را بیشتر از قبل به چشمان از حدقه درآمده‌ام نزدیک می‌کنم، دستی به پلک‌هایم که به هم نزدیک شده‌اند می‌کشم، فکم را محکم جمع می‌کنم و با فشار دادن دندان‌هایم روی هم با انزجار و تنفر شدیدی نگاهم را از اجساد می‌دزدم.
چشمانم را در حدقه می‌چرخانم و با حالت سوالی شروع به صحبت می‌کنم:
- ب... ب... ببینم، تو تا حالا این‌جا اومدی؟
سارا در حالی که با حالتی گارد گرفته اسلحه‌‌اش را به دور و اطراف نشانه گرفته است پس از مدتی، سکوت مرده‌ی اطرافم را می‌شکند و شروع به صحبت می‌کند:
- بار‌ها و بار‌ها، من همیشه و اغلب اوقات از همین راه عبور می‌کنم.
با احتیاط از کنار تپه‌ای بزرگ و روی هم رفته که تعداد زیادی آت‌وآشغال و وسایل اضافی و دور ریختنی بالا تا پایین آن را پوشانده است، عبور می‌کند.
با ضربات پا اسباب‌بازی‌های شکسته، خاکی‌ رنگ و کهنه را به همراه گیاهان خزه‌ مانند و جانوران مرده را به گوشه‌ای پرتاب می‌کند و می‌گوید:
- بخشی از این راه، به اون پناهگاهی که همیشه ازش میام ختم میشه.
با کنجکاوی می‌گویم:
- خب، تا حالا شده که راه رو گم کنی یا یه مدت این‌جا گیر بیفتی؟
سارا با صدای رباتی و زنانه‌اش به صحبت کردن ادامه می‌دهد:
- تو تموم این مدت انقدر این راه و راه‌های دیگه رو رفتم که دیگه کل مسیر‌های فاضلاب شهر رو تو حافظم به خاطر سپردم.
با پرش کوتاهی از روی راه‌بند سنگی، خزه‌ مانند و ترک‌ خورده مقابلم عبور و با قدم‌های محتاطانه و کوتاهی صدای شلپ‌شلپ آب کثیف را پشت سر هم در گوش‌هایم تکرار می‌کند.
به تقلید از او دست ربات‌ مانندم را روی بدنه راه‌بند می‌گذارم، با جهش کوتاهی رو به جلو از روی راه‌بندان عبور می‌کنم و به مسیر ادامه می‌دهم.
هوا را به آرامی داخل ریه‌هایم می‌کشم، در حین این کار صدایی شبیه به باز و بسته شدن دریچه‌‌ای فلزی را می‌شنوم.
صدا درست از داخل سی*ن*ه‌ام طنین می‌اندازد!
انگار دستگاه کوچکی داخل نیمه راست سی*ن*ه‌ام جا‌سازی شده است.
با انگشتان زخمی و خط‌خطی شده‌ی دستم آن را لمس و حسی زمخت و سرد را احساس می‌کنم!
جایی که باید ریه‌ها باشند چیز دیگری وجود دارد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
با فشار دادن انگشتانم روی آن انگار چیزی شبیه به استوانه در داخل نیمه راست سی*ن*ه‌ام جا‌سازی شده است. چرا در کلبه متوجه چنین چیزی نشدم؟!
با هر بار نفس کشیدن صدای فلز‌ مانند نیز به آرامی در کنار نفس‌هایم طنین می‌اندازد. یعنی من یک رباتم؟
ناگهان نعره هیولا‌یی بلندی در محیط اطرافم پخش می‌شود و ترس و دلهره شدیدی به جانم می‌افتد. صدای هیولا‌ مانند پس از مدتی متوقف و دوباره سکوت مرده‌ای محیط را تسخیر می‌کند.
سارا به محض قطع شدن صدا با احتیاط لوله‌ی اسلحه‌اش را به دور و اطراف نشانه می‌گیرد و می‌گوید:
- خوب به حرفم گوش کن فِندانرِز، توی مسیر‌های این فاضلاب موجوداتِ خون‌خوار و به مراتب خطرناک‌تر از اون چیزی که داخل ساختمون دیدی وجود داره.
سرفه‌های کوتاهی می‌کند و می‌گوید:
- بعضی از اون‌ها ظاهرشون شبیه یه انسانه و با مظلوم‌نمایی و کمک‌ خواستن بهت نزدیک میشن؛ اما به محض این‌که موقعیتی به دست بیارن به وحشیانه‌ترین شکل تیکه‌تیکه‌ت می‌کنن! حواست هست چی میگم یا نه؟
ناگهان خشمگینانه سرم فریاد می‌زند:
- هِی مگه با تو نیستم احمق! اصلاً گوش میدی چی میگم؟
با سرعت نگاهم را از دیوار و لوله‌های خزه‌ مانند و سوخته‌ی مقابلم می‌گیرم، هین کوتاهی می‌کشم و با قفل شدن نگاهم روی ماسک رادیو‌اکتیوی و ترسناکش با صدای لرزانی می‌گویم:
- آ... آ... آره... آره شنیدم! حواسم هست که... که... .
سارا با صدایی خشن، سرد و رباتی‌اش فریاد می‌زند:
- حواست کدوم گوریه لعنتی! من دارم بهت توضیح میدم که اگه به چیز خطرناکی برخوردی چه غلطی بکنی! اون وقت تو... .
خشمگینانه نگاهش را از من می‌گیرد، نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
- گور پدرش... بی‌خیال... امیدوارم که متوجه حرفم شده باشی... در ضمن اینم بگم که مسیر‌های این فاضلاب شدیداً پر پیچ و خم و گمراه کنندس. حواست باشه من رو گم نکنی و به اشتباه وارد یه مسیر دیگه نشی وگرنه اتفاق بدی برات میوفته!
بزاق دهانم را قورت می‌دهم، نگاهی به اطرافم می‌اندازم، یک تای ابرویم را بالا می‌دهم و می‌گویم:
- منظورت چیه؟ یعنی میگی ممکنه این‌جا گیر بیفتم؟
او به آرامی خم می‌شود، با جهش کوتاهی از زیر لوله خزه‌مانند، گل‌آلود و خاک خورده مقابلم عبور می‌کند و می‌گوید:
- آره! البته از اون چیزی که فکر می‌کنی بدتره، هر بخشی از این فاضلاب به قلمرو موجود عجیب و خاصی تعلق داره. یه بخش‌هایی هم پر از پرتو‌های رادیواکتیوه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
***
سارا بزاق دهانش را با خونسردی به پایین قورت می‌دهد، سپس در حالی که درِب خزه‌ مانند و خاک‌ خورده روبه‌رویم را محتاطانه باز می‌کند می‌گوید:
- خب آره، تو بخشی از این فاضلاب یه آزمایشگاه قدیمی و فرسوده وجود داره.
با کنجکاوی می‌گویم:
- آزمایشگاه، چه جور آزمایشگاهی؟!
سارا به شیء مربعی شکلی که به یک ساعت کهنه و قدیمی شباهت دارد و به مچ دست فلزی‌ و ربات‌ مانندش وصل است نگاهی می‌اندازد، پالایه ماسک رادیو‌اکتیوی‌‌اش را با سرعت عوض می‌کند و می‌گوید:
- یه جور آزمایشگاه سری، سی سال پیش قبل از این‌که جنگ اتمی رخ بده یه گروه ناشناس اون آزمایشگاه رو به وجود میاره!
در با صدای قیژ‌قیژی باز و طنین صدای موسیقی‌ مانند و دلهره‌آوری در گوش‌هایم تکرار می‌شود. سخنش من را در فکر فرو می‌برد.
چرا و برای چه باید چنین آزمایشگاهی به وجود بیاید؟ یعنی چه هدفی پشت این اقدام بوده است؟ در خاطره‌ای که با مشاهده تصویر دختر‌بچه دیدم، رئیس جمهور قصد داشت عده زیادی را به آزمایشگاه‌های سری منتقل کند، حرف‌های جیکوب نیز واقعی بودن آن خاطره را تأیید می‌کند.
سی سال پیش و درست قبل از آغاز درگیری اتمی طرح و نقشه این اقدام، ریخته شده بود، یعنی ممکن است علت تمام این اتفاقات و ویرانی‌ها مربوط به آن آزمایشگاه باشد؟ زبانم را روی دهانم می‌کشم و می‌گویم:
- خب تو اون آزمایشگاه چی‌کار می‌کردن؟
سارا با حالت گارد گرفته‌ نور چراغ‌قوه‌ای که به لوله‌ی اسلحه‌اش متصل است را به داخل فضای تاریک اتاق می‌اندازد و با صدای خشن و ربات‌مانندش می‌گوید:
- افراد عادی که اغلب یه مشت بی‌کار یا ولگرد بودن رو مخفیانه با یه مشت وعده به داخل اون آزمایشگاه می‌بردن و روی اون‌ها آزمایشات عجیبی می‌کردن.
سخنانش شدیداً ذهنم را به خود مشغول می‌کند، شاید در آن آزمایشگاه عجیب بتوانم چیزی از هویت فراموش‌ شده‌ام پیدا کنم.
ناگهان سردرد عجیبی به جانم می‌افتد، با دست سرِ نیمه فلزی‌ام را محکم می‌گیرم و با لب‌های بسته فریاد کوتاهی می‌کشم.
تصویر دری خاکستری‌ رنگ در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد، با باز شدن درب چوبی خزه‌مانند، کثیف و سوخته‌ با لحاف پاره‌پاره آبی‌ رنگ شبیه به تخت آزمایشگاه را مشاهده می‌کنم.
در کنار آن دختر‌بچه‌ای پشت به من با آه‌وناله خودش را بغل کرده، درخواست کمک دارد و مدام ضجه می‌زند!
تصویر به سرعت همراه با تصاویر دیگری از یک برج رادیویی سقوط کرده و سوخته ناپدید می‌شود.
چرا باید با شنیدن نام آن آزمایشگاه چنین تصاویری را ببینم؟ تخت آزمایشگاهی خزه‌مانند و کثیف. دختر‌بچه‌‌ای ناراحت و غمگین. برجی سقوط کرده در وسط بیابان برهوت. شاید این تصاویر به هویت و گذشته‌ام مربوط باشد و بتواند به برخی از سوالاتم پاسخ دهد. تخت آزمایشگاهی شاید به همان آزمایشگاه سری مربوط باشد، پس شاید اگر به آن‌جا بروم، بتوانم به پاسخ سوالاتم دست پیدا کنم.
بزاق دهانم را قورت می‌دهم و با کنجکاوی می‌گویم:
- تو مسیر اون آزمایشگاه رو بلدی؟
سارا در حالی که به آرامی قدم برمی‌دارد و اسلحه‌اش را به دور و اطراف نشانه گرفته است با صدایی که تعجب و بی‌حوصلگی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- خب آره، چه‌طور مگه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
دستی به دهانم می‌کشم، گلویم را صاف می‌کنم، نگاهی به اطرافم می‌اندازم و می‌گویم:
- هیچی، فقط می‌خواستم بگم... اگه میشه من رو به محل اون آزمایشگاه ببری.
سارا با ناباوری سر جایش می‌ایستد، سرش را می‌چرخاند و نگاه تند و تیزی به من می‌اندازد.
نوع نگاهش به گونه‌ای است که انگار علاقه‌ای ندارد درخواستم را بپذیرد.
پس از مدتی با صدایی که تنفر و خشم از آن موج می‌زند در مخالفت با خواسته‌ام فریاد می‌زند:
- چی؟ مگه زده به سرت، ببرمت اون‌جا که چی رو ببینی؟!
با نگاهی اخم‌آلود رو به او می‌گویم:
- هرچی که بهم کمک کنه.
در حالی که سعی دارد عصبانیتش را کنترل کند خشمگینانه‌تر از قبل با صدایی تمسخر‌آمیز فریاد می‌زند:
- چی؟ کمک کنه؟ مثلاً چه کمکی؟!
بی‌توجه به سخنش دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و فریاد می‌زنم:
- هرچیزی... هرچیزی که بتونه بهم کمک کنه تا... .
با فریاد بلندی حرفم را قطع می‌کند و خشمگینانه می‌گوید:
- مسیر اون آزمایشگاه خیلی از این‌جا دوره، شاید چند روز یا حتی بیشتر طول بکشه تا به اون‌جا برسی. تازه اگه توی مسیر توسط جونور‌های خون‌خوار یا آدم‌کش‌های وحشی و بی‌رحم شکار یا دستگیر نشی هنر کردی!
نمی‌فهمم! چرا او این‌قدر از این مسئله بی‌قرار و خشمگین شده است؟ مگر رفتن به آن آزمایشگاه چه ضرری به او می‌رساند؟
با چشمانی از حدقه درآمده اخم‌هایم را بیشتر از قبل به چشمانم نزدیک می‌کنم و با صدایی که خشم و عصبانیت در آن موج می‌زند مصمم و جدی فریاد می‌کشم:
- من باید هر طور شده برم به اون آزمایشگاه، چیز مهمی هست که باید بدونم.
سارا از زیر ماسک رادیو‌اکتیوی‌اش چشم غره‌ای به من می‌رود و فریاد می‌زند:
- چه چیزِ مهمی؟! یعنی انقدر مهمه که حاضری به همچین جایی بری و خودت‌ رو به کشتن بدی احمق؟
سخنش موجی از خشم را به بدنم تزریق می‌کند، از شدت عصبانیت ناخود‌آگاه دست‌هایم را محکم مشت می‌کنم و فریاد می‌زنم:
- آره، مهمه. لازم نیست انقدر نگران باشی، برای تو چه فرقی می‌کنه؟
سارا مدتی سکوت می‌کند، از زیر ماسک ابرو‌هایش را به چشمانش نزدیک می‌کند و به من نگاه تندی می‌اندازد.
سپس پشت به من و در حالی که به آرامی قدم بر می‌دارد با صدایی که تنفر و حرصی شدید از آن موج می‌زند می‌‌گوید:
- باشه، خیلی خب باشه. فقط بهتره بدونی که به آب و غذا و وسایل زیادی واسه زنده موندن احتیاج داری. در ضمن من مفت و مجانی کسی رو جایی نمی‌برم، باید در ازای چیز مهمی راضیم کنی تا حاضر بشم تو رو به اون آزمایشگاه سری ببرم، اما بهتره بدونی که جای خوبی رو واسه سفر انتخاب نکردی فِندانرِز.
در حالی که او را با قدم‌های آرامی همراهی می‌کنم جملات عجیبی در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و به سرعت ناپدید می‌شود، بی‌توجه به آن بزاق دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم:
- نگران نباش، از این کار پشیمون نمی‌شی. باشه چیز بدرد بخوری بهت... .
طنین نعره هیولا‌ مانند و ترسناکی من را از ادامه حرفم منصرف و توجهم را به خود جلب می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
در کنار آن صدای ضجه و درخواست کمک پشت سر هم تکرار و پس از مدت کوتاهی قطع می‌شود.
***
سکوت مرده‌ای در اطرافم حکم‌فرما شده است، در حین قدم زدن جمله‌ای که پشت سر هم در ذهنم تکرار میشد مدام در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و به سرعت محو می‌شود.
هر بار با یاد کردن این جمله و خاطره عجیبی که دیدم، بدنم گر می‌گیرد و دلم را به آتش می‌کشد.
از این‌که من که هستم؟ از این‌که در جایی که نباید و در بی‌خبری محض در دنیایی مرده به هوش آمده‌ام، از این که چه ارتباطی با خاطره یک دختر‌بچه دارم خشم و ناراحتی شدیدی زیر پوستم می‌نشیند و نفسم را به شماره می‌اندازد.
به ناگاه در تاریکی با برخورد پایم به شیء عجیبی سکندری می‌خورم، با چشمانی از حدقه درآمده سر جایم می‌ایستم، روی زانو‌هایم می‌نشینم و شیء عجیب را از روی آب گل‌آلود، سبز‌ رنگ و کثیف برمی‌‌دارم.
قرار گرفتن چهره خونین و سلاخی شده انسانی در مقابل دیدگانم موجی از خشم و نگرانی را به بدنم تزریق می‌کند.
می‌خواهم از شدت ترس با صدای بلندی فریاد بکشم؛ اما توان این کار را ندارم، انگار ارتعاش صدا در گلویم گیر و من را خفه کرده است.
بی‌اراده سر قطع شده را به گوشه‌ای می‌اندازم، دوباره حسی عجیب شبیه به خشم و قدرت طلبی در دلم فوران می‌کند.
با فریاد ربات‌ مانند و خشن سارا از جایم بلند می‌شوم و با صورتی اخم کرده نگاهی به او می‌اندازم:
- فِندانرِز... فِندانرِز... حواست کدوم گوریه؟
دستانم بی‌اراده مشت و قلبم با سرعت به سی*ن*ه‌ام می‌کوبد.
نفس‌هایم به شماره افتاده‌اند، دلم می‌خواهد با ضرب گلوله‌ای کارش را یکسره کنم، بی آن‌که از خود اراده‌ای داشته باشم قدم‌های شکسته و کوتاهی برمی‌دارم و دستم را به کلت کمری‌ام نزدیک می‌کنم؛ اما دوباره در لحظه آخر از این کار منصرف می‌شوم!
نمی‌توانم درک کنم، این حس عجیب چیست؟ هر بار که کنترلم را از دست می‌دهم بی‌اراده کشتن سارا در ذهنم تکرار می‌شود، اما درست در لحظه آخر از این کار منصرف می‌شوم.
با ضربه محکمی به بازوی ربات‌مانندم و طنین صدای فلزی آن از افکار آشفته‌ام خارج می‌شوم.
سارا از زیر ماسک رادیواکتیوی‌اش نگاه تندی به من می‌اندازد و با لب‌های بسته فریاد می‌کشد:
- مگه با تو نیستم احمق؟ حواست کجاست؟
دهانم را خشمگینانه باز می‌کنم تا چیزی بگویم اما طنین نعره هیولا‌ مانند من را از این کار منصرف می‌کند.
سارا به محض شنیدن صدا بی‌توجه به من درب خاک‌ خورده‌‌ و خزه مانندی که گیاه سبز‌ رنگ بدنه آن را پوشانده و در گوشه سمت راست دیوار فاضلاب قرار دارد را با احتیاط باز و محتاطانه به داخل اتاق نگاهی می‌اندازد.
زمانی که از ایمن بودن آن مطمئن می‌شود به داخل اتاق تاریک می‌رود و با صدای خشن و بلندی می‌گوید:
- سریع بیا داخل.
با قدم‌های کوتاه و بلندی او را همراهی می‌کنم، نور ضعیف لامپ، تخت دو نفره‌ی نسبتاً بزرگ را روشن کرده است و مدام با صدای جرقه‌ مانندی روشن و خاموش می‌شود.
آثار گرد و خاک و کهنگی روی بدنه خزه مانند و درب و داغان تخت با وجود تاریکی شدید کاملاً پیدا و نمایان است.
در کنار آن جسد سلاخی شده انسانی را می‌بینم که تار‌عنکبوت سراسر آن را فرا گرفته و روی صندلی چوبی کهنه‌ای به حال خود رها شده است.
در سمت چپ کمد شکسته‌ای به بدنه زخمی و خونین دیوار لم داده و در تاریکی فرو رفته است.
سارا در را به آرامی می‌بندد، چند تکه چوب را که در نزدیکی تخت قرار دارد از روی زمین بر می‌دارد و آن‌ها را در وسط اتاق تاریک روی هم قرار می‌دهد. بطری نوشابه خاکی‌ رنگ و کوچکی را که روی تخت خواب قرار دارد در دست می‌گیرد و مایعی زرد‌ رنگ را روی تکه چوب‌هایی که قرار داده است می‌ریزد.
با نزدیک شدن به تخت چیزی شبیه به اسلحه را از روی آن بر می‌دارد، لوله آن را به سمت کنده‌های چوب می‌گیرد و با فشار دادن ماشه آتش نسبتاً بزرگی را در مقابلم به وجود می‌‌آورد.
با فوران کردن آتش، سیاهی اطرافم به سرعت محو و روشنایی جای آن را می‌گیرد.
سارا اسلحه را سر جایش بر می‌گرداند، روی زمین و در نزدیکی آتش می‌نشیند و می‌گوید:
- فعلاً، یه خرده باید منتظر بمونیم تا مسیر‌‌های فاضلاب امن‌تر بشه.
نگاهی به من می‌اندازد و با برگرداندن نگاهش خشمگینانه می‌گوید:
- به جای این‌که مثل مجسمه وایسی و به من زل بزنی یه گوشه بشین.
با دست سالم و ربات‌مانندم پلک‌هایم را مالش می‌دهم و سریع در نزدیکی آتشی که در مقابلم روشن شده است می‌نشینم، سارا شیء فلزی دراز و نازکی را از اسلحه‌اش جدا می‌کند و مشغول تمیز کردن لوله تفنگش می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 14) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا