رمان آخرین سقوط | امیر‌احمد کاربر انجمن چری‌بوک

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
یکی از موجودات با عجله و خشم شدیدی به طرفم حرکت می‌کند و در حالی که مشغول بالا رفتن از نردبان درب و داغان هستم با دست خون‌آلودش پای نیمه‌فلزی‌ام را می‌گیرد و سعی می‌کند با پایین کشیدنم مانع فرارم بشود.
محکم نردبان فلزی را می‌گیرم، سرم را می‌چرخانم و با پای نیمه‌فلزی دیگرم ضربه محکمی را به شکم و صورتش می‌زنم.
او با فریاد گوش‌خراش کوتاهی پایم را رها می‌کند و با از دست دادن تعادلش بر روی زمین می‌افتد.
عده زیادی که در اثر شلیک گلوله کَفِ زمین افتاده‌اند جز تعدادی که گلوله به سرشان اصابت کرده است به آرامی و با حالت ترسناک و عجیبی دست‌ها و پا‌های نیمه‌سالم، کشیده، زخمی و اسکلت‌مانندشان را اهرم بدنشان می‌کنند و با صدا‌های ترسناکی از روی زمین بلند می‌شوند.
سپس با خشم و عصبانیت به مانند گرگ زخم‌خورده‌ای چشمان سرخ‌‌ رنگشان بر روی من و شخصی که در بالای پشت بام است قفل می‌شود.
پس از مدتی غرش گوش‌خراشی می‌کشند و همگی وحشیانه به طرف نردبان حمله‌ور می‌شوند و سعی می‌کنند تا از آن بالا بروند.
با اضطراب آب دهانم را به پایین قورت می‌دهم، سرم را سریع می‌چرخانم و بی‌توجه به آن‌ها خودم را از بقیه پله‌های نردبان بالا می‌کشم.
به محض بالا آمدنم شخصی که به چهره‌اش ماسک نظامی ترسناکی را زده است به طرف مسیر نامشخصی با سرعت می‌دود و از من می‌خواهد تا او را تعقیب کنم. در حین این کار با اسلحه‌اش به طرف آن موجودات عجیب و خون‌خوار شلیک می‌کند و به آن‌ها ناسزا می‌گوید.
به ناچار او را همراهی می‌کنم و نگاهی به اطراف و پشت سرم می‌اندازم، آن‌ها فریاد‌زنان با سرعت و عطش زیادی به قصد شکار کردنمان در حال تعقیب ما هستند.
نگاهم را از آن‌ها می‌گیرم و به دویدنم ادامه می‌دهم، شخصی که او را همراهی می‌کنم به طرف چپ تغییر مسیر می‌دهد و با پرش بلندی از روی سقف ساختمان بر روی پشت‌بام ساختمان مخروبه و نیمه‌سالمی می‌پرد سپس با سرعت عمل بالایی از جایش بلند می‌شود و به مسیر ادامه می‌دهد.
به نا‌چار با سرعت پایم را اهرم بدنم می‌کنم و با پرش بلندی خودم را بر روی پشت‌بام ساختمانی که در مقابلم قرار دارد می‌اندازم. با سر و صورت محکم بر روی پشت‌بام ساختمان می‌افتم و درد شدیدی را در پیشانی‌ام احساس می‌کنم.
با شنیدن صدای غرش‌ها وحشت‌زده دست سالم و زانو‌هایم را اهرم بدنم می‌کنم و با آه و ناله و فریاد کوتاهی از جایم بلند می‌شوم و به دویدنم ادامه می‌دهم.
ضربان قلبم با شدت زیادی شروع به تپیدن می‌کند و چشمانم کمی سیاهی می‌روند. خستگی شدیدِ پاهایم مانع از آن می‌شود تا با سرعت بیشتری بدوم.
با نگاهی به بخشی از لبه ساختمان لکه‌های سیاهی در تاریکی توجه‌ام را به خود جلب می‌کنند، با کمی دقت دست‌های خونینی را مشاهده می‌کنم که همگی به لبه چنگ‌ زده‌اند، انگار چیزی در تلاش است تا از لبه ساختمان بالا بیاید. پس از مدتی سر و چهره زخمی، خونین و اسکلت‌مانند تعداد دیگری از آن موجودات در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و ترس و دلهره‌ام را بیشتر می‌کند.
آن‌ها همگی با خشم و عطش شدیدی به طرفمان حمله‌ور می‌شوند و غرش‌کنان به تعقیب ما می‌پردازند.
مدام نفس‌نفس می‌زنم، قلبم به سختی می‌تواند خون را در داخل رگ‌هایم پمپاژ کند، درد و خستگی پا‌های نیمه‌فلزی‌ام را تسخیر کرده و من را به توقف کردن در وسط راه تشویق می‌کند. اگر یک ربات هستم پس چرا درد و خستگی را به آسانی احساس می‌کنم؟ چرا به استراحت احتیاج دارم؟ هنوز نتوانسته‌ام پاسخ عاقلانه‌ای برای آن پیدا کنم‌.
ناگهان غرشی گوش‌خراش و آزار‌دهنده به مانند صاعقه در پرده گوشم طنین می‌اندازد، صدای غرش انگار از آسمان و بالای سرم می‌آید.
سرم را بالا می‌آورم و نگاهی به آسمان و ابر‌های سیاه‌رنگی که اطراف آن را تسخیر کرده‌اند می‌اندازم، برای مدتی ترس و وحشت شدیدی به مانند تیرِ زهرآگینی به جانم می‌افتد. نمی‌توانم چیزی که می‌بینم را باور کنم.
موجود سفید‌ رنگ و خفاش‌مانند عجیبی در بالای آسمان تاریک با بال‌های بزرگ و تنومندش مشغول پرواز کردن است.
بدن بسیار بزرگ و هیولا‌مانندش به همراه چشم‌های سیاه و پا‌های چنگال‌مانند رعشه بر اندامم می‌اندازد.
در حالی که چشمانم نا‌باورانه بر روی آن موجود عجیب قفل شده است تعادلم را از دست می‌دهم و محکم زمین می‌خورم.
با عجله و ترس و وحشت زیادی دست سالم و زانو‌هایم را دوباره اهرم بدنم می‌کنم و از جایم با فریاد کوتاهی بلند می‌شوم.
یکی از آن موجودات با سرعت به من نزدیک می‌شود و با پرش کوتاهی خودش را به طرف من می‌اندازد.
سپس با دندان‌های تیز و خونینش سعی می‌کند تا گلو و گردنم را پاره کند. با دست سالمم از نزدیک شدن دندان‌های تیز و اره‌مانندش به گلو و گردن نیمه‌فلزی‌ام جلو‌گیری می‌کنم.
موجود در آخرین تلاش‌هایش غرش کوتاهی می‌کند و دست چنگال‌مانندش را به قصد ضربه زدن به بالای سرش می‌آورد.
برای لحظه‌ای بدنم از ترس خشک می‌شود، چشمانم را محکم می‌بندم و دست سالم و نیمه‌سالمم را با حالت دفاع به صورتم نزدیک می‌کنم، سپس با صدای بلندی فریاد می‌زنم:
- نه!
ناگهان صدای گلوله‌ای هوا را می‌شکافد، چشمانم را با وحشت زیادی باز می‌کنم. به محض باز شدن چشمانم خون سیاه‌رنگی بر روی صورتم پاشیده می‌شود و حالم را بهم می‌زند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
شخصی که به چهره‌اش ماسک سیاه‌رنگ نظامی زده بود سریع به من نزدیک می‌شود و با پای نیمه فلزی عجیبش ضربه محکمی را به موجود مرده‌ای که بر روی من افتاده می‌زند و او را به گوشه‌ای می‌اندازد.
سپس به من کمک می‌کند تا از روی زمین بلند بشوم، به محض بلند شدنم من را به طرف جلو هل می‌دهد و در حالی که اسلحه‌اش را به طرف آن موجودات عجیب نشانه گرفته است و آن‌ها را بی‌رحمانه به گلوله می‌بندد با صدای خشنی می‌گوید:
- اون در نیمه‌سالم... برو به طرف اون در.
زمانی که بی‌توجهی و تعلل من را می‌بیند خشمگینانه سرم فریاد می‌کشد:
- هِی مگه کَری؟ دِ بجنب.
با ترس و اضطراب آب دهانم را قورت می‌دهم و با عجله به طرف درب سیاه‌رنگی که در مقابلم قرار دارد حرکت می‌کنم.
شخص در حالی که مشغول عوض کردن خشاب اسلحه‌اش است من را همراهی می‌کند.
قدم‌هایم را کمی تند‌تر می‌کنم، فاصله کمی تا درب باقی مانده، ناگهان صدای افتادن اسلحه بر روی زمین به همراه صدای ربات‌مانند و زنانه توجه‌ام را به خود جلب می‌کند:
- لعنتی! موجود کثیف، ازم دور شو. لعنت بهت... .
نگاهی به او می‌اندازم، یکی از آن موجودات خودش را با پرشی بر روی او انداخته و سعی می‌کند تا با دندان‌های تیزش گردن آن شخص را پاره کند.
شخص با دستانش مانع نزدیک شدن دندان‌های تیز و خونین موجود به گردنش می‌شود و مدام دست و پا می‌زند و سعی می‌کند تا دستش را به اسلحه‌اش برساند. آتشی در دلم به راه می‌افتد، دلهره شدیدی دارم، او نمی‌تواند با چنین وضعی کاری برای رهایی خودش انجام بدهد. نا‌خود‌آگاه به یاد کلت کمری‌ام می‌افتم، آن را از پشت شلوارم در می‌آورم و لوله اسلحه را به سر موجودی که قصد کشتن آن شخص را دارد نشانه می‌گیرم و با سرعت ماشه را می‌کشم.
گلوله سفیر‌کشان از لوله اسلحه‌ام خارج و مستقیم به پیشانی آن موجود عجیب برخورد می‌کند. خون سیاه رنگی در هوا پخش می‌شود و موجود را با فریادی کوتاه به گوشه‌ای می‌اندازد.
موجود کمی از شدت درد دست و پا می‌زند و با زحمت و تلو‌تلو خوران از جایش بلند می‌شود اما به محض بلند شدنش تعادلش را از دست می‌دهد و در نزدیکی‌ام محکم زمین می‌خورد.
شخصی که بر روی زمین افتاده است با استفاده از این فرصت با سرعت از جایش بلند می‌شود، اسلحه‌اش را از روی زمین بر می‌دارد و با سرعت به طرفم می‌آید. با نگرانی و تردید می‌گویم:
- حالت خوبه؟
او بی‌توجه به سؤالم با بی‌خیالی از کنارم رد می‌شود و به طرف آن درب سیاه‌رنگ حرکت می‌کند. به ناچار او را دنبال می‌کنم و به محض داخل شدنم شخص درب را محکم می‌بندد و آن را از پشت قفل می‌کند.
سپس میز فلزی بزرگ و نیمه شکسته‌ای را با زور و زحمت زیادی بر پشت آن می‌گذارد. او در حالی که چراغ‌قوه درب و داغان و کهنه‌ای در دست گرفته و نور ضعیفی را از طریق آن به اطرافم پخش کرده است از من می‌خواهد که او را دنبال کنم.
با عجله پا تند می‌کنم و به دنبالش می‌روم، ناگهان صدا‌های غرش‌مانند عجیبی از پشت درب سیاه رنگ به داخل و فضای تاریک اطرافم پخش می‌شود. سر جایم می‌ایستم و به منبع صدا نگاهی می‌اندازم، موجوداتی که بیرون هستند با خشم و عطش شدید و وحشیانه‌ای بی‌رحمانه به درب ضربه می‌زنند و آن را کمی تکان می‌دهند.
بی‌توجه به آن سرم را می‌چرخانم و به دنبال آن شخص نا‌شناس به راهم ادامه می‌دهم.
او در حین پایین رفتن از پله‌ها نور چراغ قوه‌ را در محیط تاریک پخش و لوله اسلحه‌اش را با احتیاط به دور و اطراف نشانه می‌گیرد.
در حالی که مشغول این کار است با لحن خشن و جدی می‌گوید:
- اون در زیاد دووم نمیاره، باید تا جایی که می‌تونیم از این‌جا دور بشیم.
او درب نیمه سالم مقابل را به آرامی باز می‌کند و به اتاق تاریک و متروکه‌ای وارد می‌شود، با عجله پالایه ماسک نظامی‌اش را عوض می‌کند و می‌گوید:
- همراهم بیا، یه جرثقیلِ درب و داغون درست روی این ساختمون سقوط کرده، فکر کنم بشه ازش به عنوان پل استفاده کرد.
در حالی که مشغول نفس‌نفس زدن هستم با تعجب و کنجکاوی می‌گویم:
- تو کی هستی، اسمت... .
پیش از آن که سخنم را کامل به زبان بیاورم شخص وسط حرفم می‌پرد و با صدای ربات‌مانند و زنانه‌ای می‌گوید:
- آه... ببخشید... یادم رفت خودم رو معرفی کنم... سارا میلر هستم، عضو یگان مقاومت و شما؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
هنوز نتوانسته‌ام نامم را به خاطر بیاورم، باید چه جوابی بدهم؟ اصلاً... ناگهان برای مدتی کوتاه سردرد عجیبی به من دست می‌دهد و نوشته‌ای عجیب در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
نوشته در چشم‌ به هم زدنی ناپدید می‌شود، به نا‌چار کلمه‌ای که در برابر چشمانم قرار گرفت را با لحن جدی و آرامی می‌گویم:
- فِندانرِز، اسمم اینه.
شخصی که خودش را سارا معرفی کرد با صدایی رباتی و زنانه که در ظاهر به خوش‌حالی شباهت دارد می‌گوید:
- خوبه، از آشناییت خوشبختم آقای فِندانرِز. ببینم اهل این‌جا هستی؟
با لحن آرام و بی‌خبری می‌گویم:
- نه، راستش... خب داستانش طولانیه. من... .
ناگهان غرش وحشتناکی در فضای تاریک محیط اطرافم به وجود می‌‌آید، برای مدتی سقف کمی ریزش می‌کند، ستون‌ها و بخشی از بدنه دیوار اتاق ترک برمی‌دارد و بخشی از آجر‌های داخل بدنه دیوار نمایان می‌شوند. احساس می‌کنم که سقف اتاق می‌خواهد کاملاً در اثر صدا نابود شود و ما را هم همراه با خودش به کام مرگ بکشاند. دلهره و اضطراب شدیدی به جانم می‌افتد، دستانم کمی می‌لرزند، دیوار‌ها از شدت صدا همگی به داد و فریاد افتاده‌اند. صدای غرش به صدای غرش موجود عجیبی که در آسمان مشغول پرواز کردن بود شباهت دارد، یعنی ممکن است که این صدا به او تعلق داشته باشد؟
مقدار زیادی سنگ، تکه‌آجر و گرد و خاک از بالا به روی سر و لباس نظامی‌ام می‌افتد. با دستم گرد و خاک را می‌تکانم و با تعجب به سقف نگاه می‌کنم. به محض خاموش شدن صدای غرش همه‌چیز به حالت قبل باز می‌گردد و سکوت مرگباری بر فضای تاریک اتاق مسلط می‌شود، دیوار‌ها و ستون‌ها از لرزش شدید و داد و فریاد دست برمی‌دارند و آرام می‌گیرند!
کمی شوکه می‌شوم، با ترس قدمی به عقب بر می‌دارم و با تعجب می‌گویم:
- خدای من! این دیگه... .
سارا در حالی که نور ضعیف چراغ‌قوه را به دور و اطراف پخش کرده و با احتیاط قدم بر می‌دارد وسط حرفم می‌پرد و با لحن خشنی می‌گوید:
- سایه‌یِ مرگه، کسی نمی‌دونه اون موجود دقیقاً چیه. فقط این رو می‌دونم که شب‌ها و موقعی که تاریکی همه‌جا رو فرا می‌گیره پیداش میشه. البته گاهی اوقاتم موقع طلوع آفتاب دیده شده.
آب دهانم را قورت می‌دهم، زبانم را بر روی دهانم می‌کشم و با تعجب می‌گویم:
- سایه‌یِ مرگ؟!
سارا در حالی که با احتیاط از اتاق خارج و از پله‌های زخمی و نیمه سالم با قدم‌های آرامی پایین می‌رود رو به من می‌کند و با تعجب می‌گوید:
- خب آره، مگه اسمش‌ رو تا حالا نشنیدی؟
با صدایی که به بی‌خبری شباهت دارد می‌گویم:
- نه، تا حالا نشنیدم.
سارا سرش را می‌چرخاند و با پایین رفتن از پله‌ها نگاهی به دور و اطراف و درب پوسیده‌ و نیمه‌شکسته‌ای که در سمت چپش قرار دارد می‌اندازد.
با احتیاط و به آرامی به آن نزدیک می‌شود و در حالی که اسلحه‌اش را با حالت تهدید نشانه گرفته است درب را با دستش باز می‌کند. در حین این کار با لحن خشنی می‌گوید:
- مهم نیست، راستی حواست باشه. این ساختمون اعتباری بهش نیست، یه وقت ممکنه از یه جا یه جونور یا هیولای عجیب بیرون بیاد و بیفته به جونمون. موقعی که تاریکی همه‌جا را فرا بگیره داخل این ساختمون‌ها جونور یا آدم‌خوار زیاد پیدا میشه، تازه ممکنه سر و کله افراد اون فرقه عجیب هم پیدا بشه پس... .
با دست سالمم کلت کمری‌ام را در پشت شلوار و لباس نظامی‌ام مخفی می‌کنم، سپس با تعجب به وسط حرفش می‌پرم و می‌گویم:
- فرقه؟ منظورت از فرقه چیه؟!
سارا با بی‌توجهی به سؤالم با حالت دفاعی برای مدتی سر جایش می‌ایستد و لوله اسلحه‌اش را به دور و اطرافش نشانه می‌گیرد.
چراغ قوه را خاموش و آن را در پشت لباس و شلوار آبی‌رنگش پنهان می‌کند و نور ضعیفی را از طریق شیء عجیبی که به بخشی از اسلحه‌اش متصل است به دور و اطراف پخش می‌کند و با احتیاط قدم بر می‌دارد.
پس از مدتی با همان لحن جدی و خشن می‌گوید:
- خودت می‌فهمی... زود باش همراهم بیا... . اون جرثقیل باید تو یکی از این طبقه‌ها باشه.
او در تاریکی و نور کمی که توسط اسلحه‌اش به اطراف پخش شده است به طرف درب خروجی حرکت می‌کند. به ناچار او را دنبال می‌کنم و نگاهی به اطرافم می‌اندازم.
تعداد زیادی میز کار همراه با مانیتور‌ خاک‌خورده کامپیوتر در اطرافم قرار دارد. تعدادی از آن‌ها از وسط با ضربه محکمی شکسته شده‌اند. همه‌جا را پرونده‌های پاره‌پاره، برگه‌های سفید و خط‌خطی شده، لیوان شکسته یا نیمه‌سالم، پاکت له شده سیگار و اجساد اسکلت‌مانند و سلاخی شده انسان فرا گرفته است.
یکی از اجساد با شیء دراز و نوک‌تیزی به دیوار زخمی و ترک‌خورده چسبیده و خون سر‌ تا پای آن را تسخیر کرده است. جمجمه خرد شده جسد و چهره خونین آن حس بدی را در من به وجود می‌آورد. برای مدتی حالم شدیداً بد می‌شود و نگاهم را از جسد سلاخی‌شده می‌دزدم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
دلم نمی‌خواهد چنین صحنه دلخراشی را مشاهده کنم، برروی دیوار‌ها کلمات عجیبی نوشته شده بود که از معنای هیچ یک از آن‌ها چیزی نمی‌فهمیدم.
همراه با سارا از اتاق خارج می‌شوم، به محض خروج بالگرد نظامی سقوط کرده و آتش‌گرفته‌ای در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. نیمی از بدنه بالگرد کاملاً از بین رفته و اجساد سربازان به همراه جسد خلبان و کمک خلبان به آسانی قابل مشاهده است.
سارا خون‌سرد و بی‌تفاوت به طرف پله‌هایی که به طرف پایین ختم می‌شود حرکت می‌کند. به ناچار نگاهم را از بالگرد سوخته و منهدم شده می‌گیرم و او را دنبال می‌کنم.
در همین حین سردرد عجیبی در سرم احساس می‌کنم و هم‌زمان دوباره همان کلمه عجیب در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و به سرعت نا‌پدید می‌شود و به محض نا‌پدید شدن کلمه سردردم هم از بین می‌رود.
سؤالات بی‌شماری ذهنم را تسخیر کرده است، چرا باید مدام کلمه فِندانرِز در ذهنم تکرار شود و مقابل چشمانم قرار بگیرد؟ منظور از این کلمه چیست؟ یعنی ممکن است چیزی در مورد سارا، گذشته یا هویتم باشد؟ چه ارتباطی بین این اسم و سارا وجود دارد که بلافاصله پس از پرسیده شدن هویتم در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد؟
هر چه فکر می‌کنم پاسخ عاقلانه‌ و درستی به ذهن آشفته‌ام نمی‌رسد، طنین صدای کلمه‌ای که در مقابل چشمانم قرار گرفت مدام در ذهنم منعکس و برای مدت کوتاهی قطع می‌شود.
به یاد جمله‌ای که اولین بار مرتب در ذهنم تکرار می‌شد می‌افتم:
( بهش سلام برسون)
هنوز نتوانسته‌ام به معنا و مفهوم آن پی ببرم، یک دفعه به یادم آمد شخصی در خواب از من پرسیده بود که اقیانوس رو روشن کرده‌ام یا نه!؟ نگاهی به لباس آبی‌رنگ سارا می‌اندازم، برای مدتی شدیداً شوکه می‌شوم.
برروی بازویش آرم عجیبی شبیه به یک کشتی بر روی اقیانوس وجود دارد.
در نزدیکی کشتی هواپیمایی سقوط کرده بر روی آتش‌فشانی قرار دارد و کلمه عجیبی در کنار آن نوشته شده است که در حین راه رفتن نمی‌توانم آن را به خوبی تشخیص بدهم، یعنی ممکن است که... .
ناگهان صدای بلند و خشنی رشته افکارم را پاره می‌کند:
- هِی مگه با تو نیستم... هِی فِندانرِز... .
هین کوتاهی می‌کشم و با دستپاچگی بزاق دهانم را قورت داده و می‌گویم:
- ببخشید، حواسم نبود. داشتم... .
سارا بی‌توجه به سخنم با عصبانیت می‌گوید:
- حواست کجاست؟
این بار بزاق دهانم را محکم‌تر به پایین قورت می‌دهم و می‌گویم:
- ببخشید، من فقط... .
سارا بی‌توجه به سخنم در حالی که در نزدیکی درب کهنه و پوسیده‌ای ایستاده است با همان لحن خشنش می‌گوید:
- زود باش... به جای وایسنادن بیا یه کمکی بکن.
با عجله به او نزدیک و با کمک دست سالم و شانه‌ام همراه با او درب پوسیده و درب‌ و داغان را با چند ضربه محکم به طرف جلو هل داده و آن را با زحمت زیادی باز می‌کنیم.
درب با صدای قیژ کوتاهی باز می‌شود که هر دو‌ی ما تعادلمان را از دست می‌دهیم و با سرعت وارد اتاق تاریک می‌شویم.
به محض ورودمان صدایی شبیه به صدای افتادن شیشه بر روی زمین و شکسته شدن آن در اطرافم طنین می‌اندازد.
سارا با سرعت و احتیاط اسلحه خود را به طرف منبع صدا نشانه می‌گیرد و محتاطانه چند قدم به آن نزدیک می‌شود.
من نیز پشت سرش آرام‌آرام قدم برمی‌دارم و در تاریکی و نور کمی که توسط اسلحه‌ سارا به اطرافم پخش شده است به طرف منبع صدا حرکت می‌کنم.
نا‌خودآگاه دستم را هم به سمت کلت کمری‌ام می‌برم.
عرق سرد و شدیدی بر روی پیشانی‌ام نشسته است، در این تاریکی چیزی به من زل زده و من را تحت نظر دارد.
با نزدیک‌تر شدن‌مان به منبع صدا، جسد سلاخی شده‌ای در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
حس حالت تهوع حالم را خراب می‌کند، سر تا پای جسد را مایع سبز‌رنگی به همراه خون فرا گرفته است. صورتش به صورت کامل نابود شده و اثری از آن نیست. بخش‌هایی از اسکلتش به همراه ماهیچه‌ها و گوشت آن با وجود تاریکی مشخص و نمایان است. پا‌های جسد از وسط زانو قطع شده و روی زمین افتاده است.
سارا محتاطانه و با کمک لوله اسلحه‌اش چند ضربه کوتاه به جسد می‌زند و تکانی به آن می‌دهد. سپس آب دهانش را قورت می‌دهد و با تشویش و نگرانی که در چهره و لحن صدایش مشهود است می‌گوید:
- جسد تازه‌س، همین یکی-دو ساعت پیش به این روز افتاده!
چشمانم که از شدت ترس و وحشت گرد شده‌اند را به او می‌دوزم و با تعجب به او می‌گویم:
- از کجا ان‌قدر مطمئنی؟
سارا که به شدت وحشت زده شده، در تاریکی با آرامی و احتیاط لوله اسلحه را به سمت بالا نشانه می‌گیرد و با صدایی که نگرانی و خشم در آن مشهود است به من نهیب می‌زند:
- هیس، اسلحه‌ت دستت باشه، بی‌سر و صدا، وگرنه سر هر دو‌‌مون را به باد می‌دی.
سخنش من را شوکه و متعجب می‌کند، اضطراب و آشفتگی‌ام بیشتر از قبل می‌شود. با نگاهی به اطراف متوجه روان شدن مایع سبز‌رنگ عجیبی بر روی زمین می‌شوم که آن را ذوب می‌کند و به طرف پایین سرازیر می‌شود.
صدای بال زدن حشره‌ای در پرده گوشم طنین می‌اندازد، ترس و دلهره شدیدی به جانم می‌افتد و من را شدیداً کلافه و عصبی می‌کند.
سرم را با نگرانی بالا می‌آورم و به دنبال منبع صدا به اطرافم نگاهی می‌اندازم. با کمی دقت زنبوری را در تاریکی می‌بینم، چهره سیاه و چشمان سبز‌رنگش وحشتی بی‌پایان را به جانم می‌اندازد، با دلهره قدمی به عقب بر می‌دارم. یک‌مرتبه پشتم به میز کهنه و فرسوده‌ای می‌خورد و لیوانی از رویش بر زمین می‌افتد. صدای ناهنجاری از شکسته شدنش به سرعت در فضا بلند می‌شود.
حشره زنبور‌مانند به سرعت از روی سقف پایین می‌آید و چرخی در اطراف می‌زند. با دقت او را برانداز می‌کنم. بدن خونین، پوست زرد‌ و سیاه‌رنگ، چهره ترسناک و پاهای سوسک‌مانندش ترس و دلهره‌ام را شدیدتر می‌کند.
حشره‌ای که درست در مقابلم قرار دارد با صدایی ترسناک و مخوف به من نزدیک می‌شود، سپس در نزدیکی‌ام توقف می‌کند. به مانند مجسمه از شدت ترس و وحشت سر‌جایم خشک شده‌ام. عرق شدیدی پیشانی‌ام را خیس کرده است، دل‌آشوب وحشتناکی آتش نگرانی‌ام را بیشتر و راه نفسم را تنگ می‌کند.
سارا وحشت‌زده و مضطرب در حالی که با احتیاط لوله اسلحه‌اش را به سمت آن حشره عجیب گرفته است آب دهانش را قورت می‌دهد، سپس بدان آن‌که صدایی از او شنیده شود به آرامی می‌گوید:
- تکون نخور... سعی کن حرکتی نکنی... اون چیزی را نمی‌بینه، فقط از طریق امواج صدا می‌تونه شکار کنه، آروم بیا سمت من... .
در حالی که به سارا چشم دوخته‌ام آب دهانم را به آرامی و با اضطراب قورت می‌دهم، سپس سری به نشانه تایید سخنش تکان می‌دهم و با قدم‌های آرام و بدان هیچ سر و صدایی به گونه‌ای که حشره متوجه‌ حضور من در اطرافش نشود خودم را به او نزدیک می‌کنم. در حین این کار با صدای یواش و آرامی می‌گویم:
- چرا بهش شلیک نمی‌کنی؟
سارا نگاه تند و خشنی به من می‌اندازد و به آرامی لب می‌زند:
- با اسلحه معمولی کشته نمی‌شه، باید اون رو کامل بسوزونیم. تازه اگه آسیبی بهش برسه هم‌نوع‌هاش میان سراغمون تا انتقامش رو بگیرن.
در حین راه رفتن تمام حواسم مدام بر روی موجود متمرکز می‌شود، ناگهان پایم بر روی تکه شیشه‌ای قرار می‌گیرد. صدای خرد شدن شیشه شکسته زیر پایم باعث می‌شود تا حشره با خشم و عطش شدیدی سرش را به سمت من بچرخاند. نفسم برای مدتی در سی*ن*ه‌ام حبس و خون داخل رگ‌هایم یخ می‌زند.
سارا به عقب بر می‌گردد، پس از مدتی متوجه موضوع می‌شود و با خشم و نفرت نگاه سرزنش‌باری به من می‌اندازد. سپس با اشاره دست از من می‌خواهد تا او را دنبال کنم.
هر طور شده باید در سکوت مطلق و بدان آن‌که صدای نفس کشیدنمان باعث تحریک شدن حشره شود خودمان را به درب خروجی که به طبقات پایین‌تره ساختمان ختم می‌شود برسانیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
به آرامی بر روی نوک پاهایم قدم برمی‌دارم، با اضطراب آب دهانم را به پایین قورت می‌دهم. بی‌اراده دستم را جلوی دهانم می‌گیرم و سرفه‌ها و عطسه‌های تند و کوتاهی می‌زنم.
درحالی که چشمانم بر روی هیولای حشره‌ مانند قفل شده‌اند به پشت سرم نگاهی می‌اندازم، فاصله چندانی تا در خروجی باقی‌ نمانده تنها کافی‌ست قدم کوتاهی بردارم تا... ناگهان در تاریکی پایم بی‌اراده لیز می‌خورد. چیزی لغزنده را بر روی کف پایم احساس می‌کنم که با سرعت تعادلم را از من می‌گیرد و بدنم را بر روی کف زمین هدایت می‌کند. با سرعت دست و پا می‌زنم و سعی می‌کنم تا مانع سقوطم شوم اما تلاش‌هایم تنها کار را از قبل بدتر می‌کند، برای لحظه‌ای دنیا به دور سرم می‌چرخد، صدای مهیب زمین خوردنم و شکسته شدن چیزی شبیه به تخم حشره با سرعت در فضای اطراف طنین می‌اندازد و به محض قطع شدنش وزوز‌های بلند و ترسناکی در پرده گوش‌هایم پشت سر هم تکرار می‌شوند.
سارا با نگرانی به من نگاهی می‌اندازد و دندان‌هایش را بر روی هم می فشارد، پایش را با عصبانیت محکم بر روی زمین می‌کوبد و با لحن زمخت و خشنی فریاد می‌کشد:
- لعنتی، چیکار کردی؟
با طی کردن خط نگاهش هیولای حشره‌‌مانند را می‌بینم که صورت بی‌روح و خشنش بر روی من قفل شده است. حشره پس از غرش‌های وز‌وز‌ مانند وحشتناکی درحالی که بال‌های سیاه‌رنگ و بزرگش را چند بار بر هم می‌زند با عطش شدید و جهش بلندی به سمتم حمله‌ور می‌شود.
از شدت ترس، مانند مجسمه سر جایم خشک می‌شوم. عرق شدیدی پیشانی‌ام را خیس می‌کند، دلهره و وحشت فراوانی به جانم افتاده است. هیولای حشره مانند در حین حرکت دهان ترسناک و عجیبش را با خشم و کینه شدیدی باز می‌کند و با سرعت به سمتم یورش می‌آورد.
درست در لحظه آخر سارا یقه‌ لباسم را محکم می‌گیرد، من را عقب می‌کشد و به محض بلند شدنم از کف زمین با سرعت به طرف در خروجی هُلَم می‌دهد. در حالی که هر دو با هم مشغول دویدن هستیم خشمگینانه سرم فریاد می‌کشد:
- مگه نگفتم سر و صدا نکن.
با صورتی اخم‌ کرده دستی به لباس و لوله اسلحه‌ام که نیمی از آن را مایع زرد‌ رنگ غلیظی تسخیر کرده است می‌کشم و می‌گویم:
- من که کاری نکردم! فقط... .
به محض خروجمان، سارا بلافاصله و با سرعت در را با ضربه پا می‌بندد و با عجله میله سیاه‌ رنگ بلند و کثیفی را که از وسط به دونیم شده است به داخل دستگیره و قفل در فرو می‌کند. در حین این کار از زیر ماسک نظامی‌اش نگاه تندی به من می‌اندازد و با صدایی که نگرانی و خشم زیادی از آن موج می‌زند بلند فریاد می‌کشد:
- زود باش همراهم بیا، اون جرثقیل لعنتی باید طبقه پایین باشه. همین‌الان باید... .
یک مرتبه صدای وحشتناکی در فضای اطرافم پخش می‌‌شود. با نگاه به منبع صدا هیولای حشره‌مانند را می‌بینم که با تقلا، خشم و عطش زیادی خودش را محکم به در می‌کوبد و سعی می‌کند تا آن را بشکند.
سرم را می‌چرخانم، پا تند می‌کنم و با ترس و دلهره همراه با سارا از پله‌ها با سرعت پایین می‌روم. صدای حشره‌مانند همراه با صدای غرش موجودات آدم‌خوار و اسکلت‌ مانندی که ما را تعقیب می‌کردند فضای تاریک اطرافم را پر می‌کند و آتش نگرانی‌ام گر می‌گیرد، به محض وارد شدنم به داخل اتاق تاریک پایین پله‌ها میز‌های شکسته شده و مانیتور‌های سوخته همراه با اجساد سلاخی شده‌ وحشتناکی در هر دو طرف نمایان می‌شود، با عجله از کنار آن‌ها عبور می‌کنم و خودم را به لبه ساختمان می‌رسانم. به محض رسیدنم جرثقیل خاکی‌ رنگ و زنگ‌ زده بزرگی در مقابل چشمانم قرار می‌‌گیرد. با افتادن نگاهم به پایین ساختمان حس سر‌گیجه و ترس شدیدی بر وجودم مستولی می‌شود. آب دهانم را با اضطراب قورت می‌دهم، چند قدم به عقب می‌روم که صدای بلند و خشنی رشته افکارم را پاره می‌کند:
- دِ منتظر چی هستی؟ زود باش بپر.
در حالی که سعی دارم لرزش صدایم را پنهان کنم می‌گویم:
- چ... چ... چی؟ بپرم؟
سارا از زیر ماسک سیاه رنگ نظامی‌اش نگاه تندی به من می‌اندازد، وقتی تعللم را می‌بیند با لحنی سرزنش آمیز فریاد می‌کشد:
- چی شده؟ از ارتفاع می‌ترسی؟ چرا نمی‌پری؟
با عصبانیت آب دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم:
- نه فقط... خ... خ... خب من... .
صدای غرش‌ موجودات آدم‌خوار، هیولای حشره‌مانند و هم‌نوعانش نزدیکتر می شود. سارا نگاه نگرانش بر روی جهت صدا‌ها قفل می‌شود، پس از مدتی خشمگینانه مگسک لوله اسلحه‌اش را به قصد تهدید به طرفم نشانه می‌گیرد و مصمم و جدی فریاد می‌کشد:
- می‌پری یا همین‌جا... .
در حالی که مظطربانه دستانم را در مقابلش از هم باز کرده‌ام با لبان بسته بلند فریاد می‌کشم:
- هی، این چه کاریه؟
سارا به چشمانم خیره می‌شود و با لحن ربات‌ مانند، جدی و زنانه‌اش بلند فریاد می‌کشد:
- بجنب، وقت تنگه. یا میری یا خودم می‌ندازمت جلوی اون جونورای وحشی تا تیکه‌پارت کنن... دِ بجنب... .
سرم را می‌چرخانم و قدمی عقب می‌روم. حس دلهره و نگرانی‌ام شدت می‌گیرد و در کنار صدا‌های غرش موجودات آدم‌خوار و آن حشرات عجیب شدیدتر می‌شود. نفس عمیقی می‌کشم، سپس در حالی که تند‌تند و پشت سر هم مشغول نفس‌نفس زدن هستم با دست سالمم عرق پیشانی‌‌ام را پاک می‌کنم و با سرعت به طرف جلو می‌دوم، به محض رسیدنم به لبه ساختمان پایم را اهرم بدنم می‌کنم و با پرش بلندی خودم را به روی جرثقیل کهنه و درب و داغان می‌اندازم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
درحالی که به سمت جرثقیل کشیده می‌شوم دستم را مدام در هوا چنگ می‌زنم، پیش از آن‌که به سمت پایین سقوط کنم انگشتان دست سالمم را روی لبه جرثقیل قفل و از افتادنم به پایین جلو‌گیری می‌کنم، ناگهان سردرد شدیدی می‌گیرم و تصاویر گنگی دوباره جلوی دیدگانم رژه می‌روند، با دنبال کردن خط نگاهم به پایین، آتشی در دلم به راه می‌افتد، چشمانی بزرگ و خونین به همراه دهانی تا بناگوش باز شده در دل زمین تاریک و آتش‌گرفته دهان باز کرده و از دور به مانند هیولایی که شکارش را زیر نظر گرفته است به من زل می‌زند، باد سردی بر بدن فلزی‌ام شلاق می‌زند و صدای موسیقی‌ مانندش آتش دلهره‌ام را بیشتر می‌کند... ناگهان تصاویر به همراه تمام احساساتم به یک‌باره ناپدید می‌شوند، انگار که هیچگاه چیزی به نام ترس و وحشت در من وجود نداشته است! چه بر سرم آمد؟ چرا دیگر نگرانی ندارم؟ انگار چیزی سر جایش نیست، تا چند دقیقه پیش بی‌اراده قصد داشتم از شدت ترس بلند فریاد بزنم اما اکنون حتی فکر کردن به آن برایم غیر‌ممکن و دست‌ نیافتنی است! بی‌اراده دست سالم و نیمه‌سالمم را اهرم بدنم می‌کنم و نگاهم را با عجله از پایین جرثقیل می‌دزدم، قلبم مدام با سرعت زیادی می‌تپد، می‌‌توانم صدای گروپ‌گروپ قلبم را به آسانی حس کنم. فریاد غضبناکی می‌زنم. با سرعت پایم را به لبه جرثقیل می‌رسانم و با زور و زحمت زیادی آن را اهرم بدنم می‌کنم و بدن نیمه فلزی‌ام را بالا می‌کشم. سریع خودم را از لبه جرثقیل دور می‌کنم، سرم را می‌چرخانم و نگاهی به ساختمانی که از درون آن به روی جرثقیل درب و داغان پریدم می‌اندازم. چه اتفاقی افتاد؟ بالا رفتن از لبه جرثقیل اصلاً به اراده من صورت نگرفت! انرژی خاصی در بدنم به جریان افتاده و در کنار آن حس تنفر و غرور و قدرت عجیبی در بدنم فوران کرده است! دلم می‌خواهد همه‌چیز را تحت کنترل خودم در بیاورم، افکاری شوم و عجیب در پرده ذهنم به گردش افتاده‌اند، افکاری که به وجود آوردنشان به اراده و قدرت ذهن من نیست! قدرت‌ طلبی شدیدی بی‌رحمانه دست‌ها و بدنم را به زنجیر کشیده‌ است، جریان چیست؟ انگار شخصی اراده‌ام را از من گرفته و من را تحت اختیار خود درآورده! سعی می‌کنم دهانم را به قصد صحبت کردن باز کنم اما توان این کار را ندارم، لبانم با سرعت می‌لرزند و به زور بالا و پایین می‌شوند اما هر چه تلاش می‌کنم نمی‌توانم چیزی بگویم، گویی زبانم را بریده‌اند و توانایی حرف زدن را از من سلب کرده‌اند، بی‌اراده آب دهانم را به پایین قورت می‌دهم و مغرورانه به ساختمان‌ مقابلم نگاهی می‌اندازم، سارا اسلحه‌اش را به شانه‌اش می‌اندازد، برای مدتی به روبه‌رویش نگاهی می‌کند. سپس با سرعت و عکس‌العمل زیادی به طرف جرثقیل می‌آید، به محض نزدیک شدنش به لبه ساختمان پایش را اهرم بدنش می‌کند و با پرش بلندی خودش را به روی جرثقیل می‌اندازد، سپس با دستانش لبه جرثقیل را می‌گیرد و از افتادنش به پایین جلو‌گیری می‌کند، با عجله به او نزدیک و پایم را به میله جرثقیل قلاب می‌کنم. حسی شوم من را تحریک می‌کند تا او را به پایین پرتاب کنم، اصلاً نامش چه بود؟! او درحالی که سعی دارد خودش را بالا بکشد و مدام دست و پا می‌زند از زیر ماسک رادیو‌اکتیوی‌اش نگاه تندی به من می‌اندازد و بلند و خشمگینانه فریاد می‌زند:
- فِندانرِز... داری چه غلطی می‌کنی؟ برو عقب تا بتونم... .
برای لحظه‌ای خشمگینانه به او نگاه می‌کنم، آتش کینه و نفرت سراسر بدنم را می‌سوزاند و عطش و خشمم را برای کشتنش بیشتر می‌کند، بی‌اراده از جایم بلند می‌شوم و به قصد ضربه زدن به انگشتان فلزی‌ دستش کف پای راستم را کمی بالا می‌آورم اما درست در لحظه آخر از این کار منصرف می‌شوم! دوباره حس ترس و دل‌آشوب به جانم می‌افتد و آتش نگرانی‌ام پدیدار می‌شود، حس انسان‌ دوستی باعث می‌شود تا کمی از او فاصله بگیرم و به قصد کمک کردنش دست سالمم را به سمتش دراز کنم! سارا بی‌توجه به من دستم را با ضربه محکمی پس می‌زند و با سرعت خودش را بالا می‌کشد، اسلحه‌اش را در دست می‌گیرد و بی‌توجه به من دوان‌دوان به طرف ساختمان روبه‌رویش حرکت می‌کند و با غر زدن و داد و فریاد بلندی از من می‌خواهد که او را دنبال کنم:
- زود باش، باید بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
با زحمت از جایم بلند می‌شوم. درحالی که او را دنبال می‌کنم می‌گویم:
- ما که دیگه در امانیم، اون جونور‌های عجیب نمی‌تونن بیان این طرف. تازه... .
ناگهان جرثقیل با سرعت زیادی می‌لرزد و کمی به پایین خم می‌شود.
تعادلم را از دست می‌دهم. کمی به هوا بلند و بر روی جرثقیل محکم زمین می‌خورم، پیش از آن‌که به طرف پایین سقوط کنم با دست سالم و فلزی‌ام بخشی از بدنه و میله جرثقیل را می‌گیرم و از افتادنم به طرف پایین جلوگیری می‌کنم. صدای وز‌وز‌های هیولای حشره‌مانند توجه‌ام را به خود جلب می‌کند، سرم را می‌چرخانم و با بی‌تابی به پشت سرم نگاهی می‌اندازم.
حشره غول‌پیکر درحالی که روی لبه جرثقیل و در نزدیکی‌ام با تقلای زیادی دست و پا می‌زند و سعی دارد تا خودش را به من نزدیک کند با چشمان بزرگ، گلوله‌ای شکل و خونینش به من نگاه تندی می‌اندازد، سپس با جیغ و فریاد‌های گوش‌خراش و بلندی چند قدم محکم برمی‌دارد و با تکان دادن بدن غول‌پیکرش سعی می‌کند خودش را به من برساند. در حین این کار مدام دهان چنگک‌ مانند، عجیب و ترسناکش را پشت‌سر هم باز و بسته و مایع سبز‌ رنگ را به دور و اطرافش پخش می‌کند، آب دهانم را با وحشت و ترس زیادی قورت می‌دهم و با زحمت زیادی دستانم را اهرم بدنم می‌کنم، به کمک‌ زانو‌ها و پا‌هایم با فریاد بلندی که به وحشت و ترس شباهت دارد از روی بدنه جرثقیل بلند می‌شوم و وحشت‌زده و دوان‌دوان به طرف ساختمان آتش‌گرفته‌ای که در روبه‌رویم قرار دارد حرکت می‌کنم.
دانه‌های ریز عرق به آرامی از صورت و گونه‌ام لیز می‌خورد و بر روی بدنه جرثقیل می‌افتد. بی‌توجه به آن با قدم‌های محکمی طول بازوی بلند جرثقیل را طی می‌کنم و خودم را با زحمت زیادی به دکل جرثقیل می‌رسانم. صدای وز‌وز‌های پشت سرم هر لحظه بیشتر می‌شود. انگار هیولای حشره‌ مانند درست در پشت سرم قرار دارد.
هر بار با شنیدن صدای غرش‌های وز‌وز‌ مانندش آتش دلهره‌ و نگرانی‌ام بیشتر می‌شود. آب دهانم را با اضطراب شدیدی به پایین قورت می‌دهم. چیزی تا دکل اصلی جرثقیل نمانده اما نمی‌دانم چرا هر‌چه می‌دوم به مقصد نمی‌رسم. انگار دکل از من دور‌تر می‌شود.
به ناگاه صدای ناله کردن بازوی جرثقیل در پرده گوشم طنین می‌اندازد، با شدید‌تر شدن صدا اضطراب و وحشتم از سقوط بیشتر می‌شود. گویی بازوی جرثقیل دارد خلاف جهت من و به طرف پایین تمایل پیدا می‌کند، قدمم را تند‌تر می‌کنم. باید هر طور شده خودم را به دکل برسانم، بازوی جرثقیل مدام تکان می‌خورد.
کمی در حین این اتفاق تعادلم را از دست می‌دهم اما نه در حدی که به پایین پرتاب شوم.
تکان‌های مداوم جرثقیل دویدن را برایم سخت و دشوار کرده است. سارا در نزدیکی لبه دکل ایستاده است و با تکان دادن دستش من را تشویق به ادامه دادن راه می‌کند:
- زود باش، چیزی نمونده. عجله کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
او لوله اسلحه‌اش را به سمت موجود حشره‌ مانند پشت سرم نشانه می‌گیرد، اما درست در لحظه آخر مدتی تردید و از شلیک کردن به طرف موجود خودداری می‌کند.
اخم‌هایم را به چشمانم نزدیک می‌کنم و در حالی که دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم معترضانه فریاد می‌زنم:
- دِ منتظر چی هستی لعنتی؟ زود باش به طرفش شلیک کن.
سارا بی‌توجه به سخنم با صدای ربات‌ مانند و زنانه‌اش که نگرانی و خشم در آن موج می‌زند می‌گوید:
- نمی‌تونم... نمی‌تونم بهش آسیبی بزنم، اگه آسیبی ببینه اون‌وقت... اون‌وقت ممکنه... .
ناگهان بازوی جرثقیل با سرعت تکان می‌خورد، تعادلم را از دست می‌دهم و بر روی سطح جرثقیل می‌افتم. وز‌وز‌های حشره‌مانند با نزدیک‌تر شدن آن هیولای غول‌پیکر بیشتر و بلند‌تر می‌شود، نا‌خود‌آگاه دستم بر روی کلت کمری‌ام می‌رود، آن را سریع و با عجله از پشت شلوار و لباس نظامی‌ام در می‌آورم و لوله اسلحه‌ام را به طرف موجود نشانه می‌گیرم.
سارا با دیدن موقعیت و جهت لوله‌ اسلحه‌ام خشمگینانه فریاد می‌زند:
- نه... نه وایستا احمق... شلیک نکن... اگه آسیبی بهش بزنی هم‌نوع‌هاش می‌افتن دنبالت تا انتقامش رو بگیرن... .
بی‌توجه به سخنان و هشدار‌هایش مگسک لوله اسلحه‌ام را روی صورت حشره تنظیم می‌کنم و با فشار دادن ماشه او را بی‌رحمانه به گلوله می‌بندم. تعدادی از گلوله‌ها سفیر کشان به دور و اطراف هیولای حشره‌مانند برخورد و تعدادی دیگر هم به بخشی از بدنش اصابت می‌کنند و کمی او را به سمت عقب هل می‌دهند اما نه در حدی که به طرف پایین سقوط کند.
حشره بی‌توجه به این اتفاق جیغ گوش‌خراشی می‌کشد و در حالی که صورت خونین و بی‌روحش خشمگینانه برروی من قفل شده است مصمم‌تر از قبل دست و پا می‌زند و با عطش و تقلای زیادی سعی می‌کند تا خودش را به من برساند. مضطربانه آب دهانم را محکم به پایین قورت می‌دهم و نگاهم را از او می‌دزدم.
عجولانه و با فریاد‌های کوتاهی کلت کمری‌ام را پشت شلوار و لباس نظامی‌ام مخفی می‌کنم. دست‌های سالم و نیمه سالمم را اهرم بدنم می‌کنم و با کمک زانو و پاهای فلزی‌ام از جایم بلند می‌شوم و با سرعت به طرف دکل حرکت می‌کنم، صدای دویدن و تقلا کردن هیولای حشره‌مانند از قبل بلند‌تر می‌شود و پشت سر هم در پرده گوشم طنین می‌اندازد.
بدنم گر می‌گیرد. انگار در داخل گودالی از آتش قرارم داده‌اند، شلیک گلوله‌ها نه تنها اثری در اراده حشره نداشت بلکه او را برای کشتنم از قبل وحشی‌تر و مصمم‌تر کرد. درحالی که سعی دارم آرامشم را حفظ کنم نگاهی به روبه‌رویم می‌اندازم.
چیزی تا دکل نمانده است فقط باید چند قدم کوتاه بردارم تا... ناگهان زیر پایم به سرعت خالی می‌شود. با نگرانی لحظه‌ای کوتاه پلک‌هایم را می‌بندم، وقتی پلک‌هایم بی‌اراده باز می‌شوند و به خود می‌آیم متوجه می‌شوم که با دست سالمم به لبه پوسیده و خاک‌خورده دکل چنگ زده‌ام و با فریاد‌های بلندی در حال داد زدن هستم.
در حین این اتفاق صدای بلند و غضبناکی را می‌شنوم. با نگاه به منبع صدا هیولای حشره‌مانند را می‌بینم که همراه با بازوی جرثقیل با سرعت به پایین سقوط می‌کند و در تاریکی اطرافم ناپدید می‌شود. به محض ناپدید شدنش آب سردی برروی آتش دلهره‌ام ریخته می‌شود و از پایین صدایی شبیه به شکسته و نابود شدن چیزی در اطرافم طنین می‌اندازد.
انگار بازوی دکل بر روی جاده ترک خورده و وسایل نقلیه و غیر نقلیه اطراف شهر سقوط کرده است. بی‌توجه به صدا پوفی می‌کشم، نگاهم را از پایین دکل می‌دزدم و به بالای سرم نگاهی می‌اندازم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
صدای خشن، رباتی و زنانه سارا رشته افکارم را پاره می‌کند:
- زود باش... بیا بالا... دِ به چی زل زدی؟
با تقلا و زحمت زیادی دستانم را اهرم بدن فلزی‌ام می‌کنم و خودم را کمی بالا می‌کشم.
پای نیمه‌ فلزی‌ام را با فریاد کوتاهی که کمی به آه و ناله شباهت دارد بر روی لبه درب و داغان جرثقیل می‌گذارم و خودم را بالا می‌آورم. در حین این کار درحالی که تند‌تند نفس‌ می‌‌کشم روبه سارا با صدایی که گِله و عصبانیت در آن موج می‌زند می‌گویم:
- نمی‌خوای... نمی‌خوای کمکی بکنی؟
سارا بی‌توجه به سخنم با چهره بی‌حسی در مقابلم می‌ایستد، ماسک سیاه رنگ نظامی‌اش شدیداً او را خشن و چهره‌اش را کمی ترسناک کرده است. به محض بالا آمدنم بند اسلحه‌اش را به روی شانه‌اش می‌اندازد، پشتش را به من می‌کند، به طرف نردبان زنگ‌زده و پوسیده دکل می‌رود و خشمگینانه فریاد می‌کشد:
- به جای این‌که مثل یه احمق اون‌جا وایستی زود همراهم بیا... .
درحالی که پشت سر هم نفسم را از طریق بینی و دهانم دم و بازدم می‌کنم از شدت خستگی ناله کوتاهی سر می‌دهم و با صورت مچاله شده‌ام او را دنبال می‌کنم و پشت سرش از پله‌های فلزی خاکی‌ رنگ که تعدادی از آن‌ها یکی در میان از وسط قطع یا روبه پایین کج شده‌اند پایین می‌روم. در حین پایین رفتن از نردبان صدای گوش‌خراش و ترسناک موجود سفید‌ رنگی که در بالای آسمان تاریک مشغول پرواز کردن بود در فضای اطرافم طنین می‌اندازد.
صدای موجود به گونه‌ای است که انگار با آمدنش زمین لرزه به راه می‌افتد. ناگهان دکل همراه با نردبان و ساختمان‌های دور و اطرافم با شدت می‌لرزد.
با ترس و وحشت انگشتان و کف دست سالم و نیمه‌ فلزی‌ام را به پله‌های رنگ و رو رفته نردبان قفل و از افتادنم به پایین جلو‌گیری می‌کنم. پس از گذر دقایق کوتاهی انعکاس صدا‌ی غرش‌ مانند خاموش و دکل و ساختمان‌های اطرافم دست از ریزش و تکان خوردن بر می‌دارند. سارا در حالی که مشغول پایین رفتن از پله‌های نردبان است با صدای ربات‌ مانندش خشمگینانه فریاد می‌زند:
- یه پناهگاه کوچیک تو نیمه شرقی این شهر هست، افراد اون فرقه و شورشی‌ها هنوز نتونستن کنترلش رو به دست بگیرن. باید بریم اون‌جا تا... .
پیش از آن که سخنش را کامل به زبان بیاورد وسط حرفش می‌پرم و با حالت سوالی می‌گویم:
- در این مورد مطمئنی؟
سارا با تردید و دو‌دلی می‌گوید:
- نمی‌دونم، امیدوارم هنوز تصرف نشده باشه. اون‌جا تحت کنترل نیرو‌های ماست، بنابر‌این... .
دوباره با اضطراب و عصبانیت وسط حرفش می‌پرم و با نگرانی می‌گویم:
- امیدواری؟!
سارا بی‌توجه به سخنم با صدایی که نصیحت و هشدار در آن موج می‌زند می‌گوید:
- آره، چه‌قدر سؤال می‌پرسی فندانرِز. به جای این مسئله الان باید دعا کنی که اون موجود عجیب حتماً مرده باشه، وگرنه... .
با شنیدن کلمه موجود شدیداً نگران و مضطرب می‌شوم، آتش دلهره‌ام بیشتر و عرق پیشانی‌ام شدید‌تر می‌شود. حتی نمی‌توانم برای لحظه‌ای چهره ترسناک و عجیبش را در ذهن آشفته‌ام تصور کنم، در حالی که سعی دارم نگرانی و وحشتم را پنهان کنم با صدایی که اطمینان در آن موج می‌زند می‌گویم:
- ان‌قدر از اون موجود صحبت نکن، از اون ارتفاع بلند کسی نمی‌تونه جون سالم به در ببره. مطمئنم مرده، تازه هم‌نوعاش از کجا اصلاً می‌دونن که مثلاً من اون رو کشتم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 14) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا