رمان آخرین سقوط | امیر‌احمد کاربر انجمن چری‌بوک

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
- خفه شو، به حرف میای یا... .
سرباز همچنان به بی‌گناهی خود اصرار می‌ورزد:
- من بی‌گناهم، خواهش می‌کنم م... م... من... .
با صدایی که به بی‌اعتمادی و عصبانیت شباهت دارد می‌گویم:
- خب، پس نمی‌خوای به جنایتی که کردی اعتراف کنی. باشه، وقتی مُردی... .
ناگهان صدای خشن و جدی در اطرافم طنین می‌اندازد، نگاهم را از سرباز می‌دزدم و به منبع صدا نگاهی می‌اندازم. شخصی که لباس و شلوار نظامی به تن دارد و کلاه قرمز‌رنگ نظامی را بر سرش گذاشته‌است در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد:
- ژنرال، افراد... .
پیش از آن‌که سخنش را کامل به زبان بیاورد با عصبانیت و بی‌توجهی می‌گویم:
- چند بار باید بگم وقتی که مشغول اعتراف‌گیری و نصیحت کردنم کسی مزاحمم نشه، حتماً باید... . خیلی‌خب، حرفت رو بزن.
شخص با صدای جدی و خشنی می‌گوید:
- ژنرال‌ها و فرمانده‌هایی که تو جلسه هستن منتظر شمان، بهشون چی بگم؟
به قدری حواسم به این مسائل پرتاب شده‌بود که جلسه‌ی مهمی که برگزار کرده بودم را فراموش کردم، نفس عمیقی می‌کشم، پوکی به سیگارم می‌زنم. سپس هفت‌تیر را با حرکت سریعی غلاف می‌کنم و با خشم به سرباز نگاهی می‌اندازم، پس از مدت کوتاهی سکوت مرگبار اطرافم را می‌شکنم و می‌گویم:
- شانس آوردی سرباز.
با عصبانیت یقه‌اش را می‌گیرم و می‌گویم:
- به موقعش به حسابت می‌رسم.
یقه‌ی او را رها و با سرعت به طرف درب خروجی حرکت می‌کنم، سرباز با دیدن این اتفاق نفس عمیقی می‌کشد و دستانش را از صورتش دور می‌کند. پیش از آن که خارج بشوم سر جایم می‌ایستم، نگاهی به آن زن می‌اندازم و از او می‌خواهم که خودش به مسئله‌ی قتل رسیدگی کند. سپس در حالی که فرمانده از پشت سر، من را همراهی می‌کند از خوابگاه خارج و به سمت ساختمانی که دفتر کارم و محل جلسه در آن قرار دارد حرکت می‌کنم.
***
سربازان به همراه تانک، ماشین زرهی و دیگر وسایل جنگی همه‌جا حضور دارند. چیزی جز سرباز مسلح، بالگرد، کامیون و تانک نظامی غول پیکر در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد. با سرعت از کنار تعدادی از آن‌ها عبور می‌کنم و با عجله وارد دفتر کارم می‌شوم، نگاهی به میز کارم می‌اندازم. چیزی ذهنم را مشغول‌ می‌کند، اثری از برگه‌ی محرمانه نیست! مقدار زیادی خون قرمز‌رنگ بر روی زمین و اطراف دفتر کارم قرار دارد، با خشم نگاهی به اطراف می‌اندازم. به دنبال برگه‌ی محرمانه، اطراف میز و اتاق کارم را می‌گردم، اما چیزی پیدا نمی‌کنم. از شدت خشم و عصبانیت دستم را مشت می‌کنم و محکم بر روی میز ‌کارم ضربه‌‌ای می‌زنم، به محض این کار درد شدیدی را در انگشتان دستم احساس می‌کنم. با عصبانیت به فرمانده نگاهی می‌اندازم، پوکی به سیگارم می‌زنم و در حالی که در حال پخش کردن دود سیگار به دور و اطرافم هستم با صدای خشنی شروع به صحبت می‌کنم:
- چه تعداد نیرو برای عملیات آماده‌ست؟
فرمانده آب دهانش را قورت می‌دهد، سپس با لحن جدی شروع به صحبت می‌کند:
- حدوداً یه گردان سی نفره ژنرال، آماده‌سازی بقیه نیرو‌ها نهایتاً تا فردا طول می‌کشه.
- نیازی نیست، وقت چندانی نداریم. هر لحظه که زمان رو هدر بدیم احتمال دستیابی دشمن به جعبه‌ی سفید و محموله‌های داخلش بیشتره، همین امروز به طرف اون پناهگاه حرکت می‌کنیم.
فرمانده با تعجب و ناباوری به من نگاهی می‌اندازد و شروع به صحبت می‌کند:
- چی؟! اما تعداد نیرو‌هامون کمه، اگه بخوایم با این تعداد... .
با عصبانیت به او نگاهی می‌اندازم، سپس با صدای خشن و بلندی سرش فریاد می‌کشم:
- فقط خبرشون کن فرمانده، همین‌الان. برام مهم نیست تعداد نیرو‌هامون کمه یا زیاد، وقتی دستوری میدم طبق دستورم عمل کن. فهمیدی یا نه؟
فرمانده زیر لب با عصبانیت چیزی می‌گوید، سپس با عجله در مقابلم می‌ایستد. احترام نظامی می‌کند و می‌گوید:
- بله ژنرال، هر چی شما دستور بدید.
فرمانده پشت به من می‌کند و با عجله از اتاق خارج می‌شود، قبل از آنکه اتاق کارم را ترک کند از او می‌خواهم که به فرماندهان و ژنرال‌هایی که در جلسه حاضر شده‌اند اطلاع دهد که جلسه به اتمام رسیده‌است. سیگار را در جاسیگاری قرار می‌دهم و آن را له می‌کنم، سپس به پنجره‌ها نزدیک می‌شوم و نگاهی به بیرون می‌اندازم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
فرقه‌ی زانترا ( فصل چهارم )
***
(بی‌نام)
چشمان خسته و خواب‌آلودم را با زحمت زیادی باز و سیاهی مطلق را از دیدگانم دور می‌کنم، چند بار چشمانم را باز و بسته می‌کنم تا واضح‌تر بتوانم اطرافم را ببینم. تاریکی شدیدی فضای اطرافم را تسخیر کرده‌است، درست روی صندلی شاگرد و داخل ماشین قرار دارم.
سرم را با زحمت زیادی بلند و در حین این کار درد شدیدی را در گردن و دیگر اعضای بدنم احساس می‌کنم.
صدای ترق و تروق استخوان گردنم را می‌توانم به آسانی بشنوم، با دست سالم و زخمی‌ام سر و گردنم را محکم می‌گیرم و نگاهی به اطرافم می‌اندازم.
اسلحه یوزی‌ام درست در کنار پایم قرار دارد، با زحمت درب شاگرد را باز می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم.
به محض باز شدن درب شاگرد تعادلم را از دست می‌دهم و محکم با صورت و دهان باز روی زمین خاکی می‌افتم. زیر لب ناسزا می‌گویم و خاک، شن و ماسه را با سرفه‌های شدیدی به بیرون می‌ریزم.
سپس با فریاد کوتاهی از جایم بلند می‌شوم و نگاهی به آسمان و محیط اطرافم می‌اندازم. خبری از بارش قطرات باران نیست، اما رعد و برق همچنان بر تن آسمان با صدای وحشتناکی شلاق می‌زند.
مه غلیظی دور و اطرافم را احاطه کرده و سرمای شدیدی ‌کف دست و دیگر اعضای بدنم را آزار می‌دهد.
نگاهی به ماشین می‌اندازم، سراسر بدنه‌ی آن با ضربات بی‌شمار گلوله، سوراخ شده‌است. شیشه‌های درب شاگرد به همراه درب عقب ماشین کاملاً شکسته و دود سفید غلیظی از ماشین به هوا بلند شده.
یکی از تایر‌های آن به نظر می‌رسد که پنچر شده‌است و نمی‌توان دیگر از آن استفاده‌ای کرد، اثری از جیکوب نیست.
یعنی در مدتی که بی‌هوش بودم چه بلایی بر سرش آمده؟ با تعجب نگاهی به اطرافم می‌اندازم و چند بار جیکوب را صدا می‌زنم، اما خبری نمی‌شود، دوباره این کار را با صدای بلندی تکرار می‌کنم:
- جیکوب... جیکوب... لعنتی، یهو کجا غیبش زد؟
نگاهی به اطرافم می‌اندازم، چیزی جز مِه غلیظ در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد.
تاریکی و سیاهی مطلق همچنان پهنه‌ی وسیع آسمان را با ابر‌های سیاه‌رنگی تسخیر کرده‌است، ناگهان صدا‌های وحشتناک و عجیبی شبیه به صدای حشره در فضای محیط تاریک و مه‌آلود اطرافم طنین می‌اندازد.
در حین این کار صدایی که بیشتر به صدای نعره‌های گوش‌خراش شکارچی و هم‌نوعانش شباهت دارد باعث می‌شود تا ترس و دلهره دوباره به سراغم بیاید، اصلاً حس خوبی نسبت به محیط اطرافم ندارم.
تپش قلبم دوباره زیاد می‌شود و با سرعت به سی*ن*ه‌ام می‌کوبد، با عجله مسلسل را از داخل ماشین برمی‌دارم. خشاب را چک می‌کنم و به محض آن که متوجه می‌شوم هنوز مقداری گلوله دارد آن را به اسلحه می‌زنم.
با کمک دست سالمم و به زحمت اسلحه را از ضامن خارج می‌کنم، با افتادن نگاهم به داخل ماشین اخم‌هایم در هم می‌روند و فکم را محکم جمع می‌کنم. خبری از نقشه و کیف سیاه‌رنگ نیست.
شاید زمانی که بی‌هوش شده‌بودم جیکوب من را به حال خودم در اینجا رها کرده‌است. از عصبانیت، اخم‌هایم بیشتر از قبل در هم می‌روند. از ماشین خارج می‌شوم و بی‌هدف در میان مِه غلیظی که دور و اطرافم را احاطه کرده‌است به طرف مسیر نامشخصی حرکت می‌کنم.
در حین راه رفتن سؤالات بی‌شماری ذهنم را به خود مشغول می‌کنند.
چرا یک شورشی سعی داشت من را به قتل برساند؟ گرگ سفید چگونه از هویت جاسوسی که به مقر او فرستاده‌بودم آگاه شد؟ چگونه با وجود آن همه سرباز، نگهبان و مأمور امنیتی جاسوسی که فرستاده‌بودم به آسانی در داخل پادگان و درست در روز روشن به قتل رسید؟! گردان ۴۰۱ زرهی دیگر چیست؟ یعنی قبل از این هم عده‌ای سعی در کشتن من داشتند؟ چگونه عضوی از آن گردان همچنان زنده مانده‌بود؟ آن زن چه کسی بود؟ چهره‌اش برایم شدیداً آشنا به نظر می‌رسید، درد شدید سرم اجازه نمی‌دهد که به درستی روی سؤالات تمرکز و پاسخ عاقلانه‌ای برای آن‌ها پیدا کنم‌. نمی‌دانم اصلاً به کجا می‌روم و مقصدم چیست، اما از نعره‌های هیولا‌ و حشره‌مانند دور و اطرافم می‌دانم که در محل امنی نیستم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
***
چند ساعتی بود که داشتم در میان مِه غلیظی که اطرافم را احاطه کرده‌ بود راه می‌رفتم، در میانه‌ی راه گاهی اوقات لاشه اسکلت انسان و دیگر موجودات در مقابل دیدگانم قرار می‌گرفت.
در حین راه رفتن تابلو‌های شکسته‌شده و گرد و خاک گرفته راهنمایی و رانندگی را مشاهده می‌کردم که با دور شدنم از آن در مِه غلیظی که اطرافم را احاطه کرده بود، ناپدید شد.
در میانه مِه غلیظ بدنه خراب و درب و داغان ساختمانی نیمه سالم در مقابل چشمانم قرار گرفت. از کنار ساختمان با احتیاط عبور کردم، کل در و دیوار ساختمان را گرد و خاک فرا گرفته بود. پنجره‌های آن کاملاً شکسته به نظر می‌رسیدند و نیمی از دیوار آن نابود شده بود.
ناگهان پایم به شیء عجیبی برخورد کرد و باعث شد سِکَندری بخورم، با زحمت تعادلم را حفظ کردم و سر جایم ایستادم.
نعره‌ی وز‌وز مانندِ ترسناکی شبیه به صدای حشره همراه با صدای بال زدن آن مدام در فضای محیط اطرافم طنین می‌انداخت و همراه با نعره‌های گوش‌خراش آن شکارچی و هم‌نوعانش اضطراب و دلهره‌ام را بیشتر می‌کرد.
گاهی مضطربانه و با سرعت به پشت سر و اطرافم نگاهی می‌انداختم ولی مِه غلیظی که من را در محاصره‌ی خود گرفته‌ بود، اجازه نمی‌داد تا بتوانم به خوبی چیزی را از دور مشاهده کنم.
عرق شدیدی پیشانی‌ام را خیس و قلبم مدام به سی*ن*ه‌ام مشت می‌‌‌کوبید.
احساس می‌کردم چیزی از فاصله‌ی نزدیک تحت نظرم گرفته است و به آرامی من را تعقیب می‌کند. به ناگاه صدایی رعب‌آور شبیه به مچاله شدن سقفِ ماشین در پرده‌ی گوشم تکرار شد.
انگار چیزی از روی سقف به جای دیگری جهش زده بود، در حین این اتفاق وز‌وز‌های حشره‌مانند در اطرافم تکرار می‌شد. لوله‌ی اسلحه‌‌ام را به سمت منبع صدا نشانه گرفتم، با ترس و احتیاط شدیدی بزاق دهانم را قورت دادم و آرام‌آرام به سمت منبع صدا حرکت کردم.
با نزدیک‌تر شدنم چهره‌ی ماشینِ خزه‌‌مانند، کهنه و زنگ‌زده‌ای در مقابل چشمانم قرار گرفت که تایر‌های آن از جا کنده شده‌ بودند و نیمی از سقف آن کاملاً مچاله به نظر می‌آمد.
تمام شیشه‌های درب‌های جلو و عقب ماشین کاملاً شکسته شده بودند و اثری از آن‌ها نبود.
دست‌ ربات‌مانندم بی‌اراده می‌لرزید و احساس می‌کردم که چیزی سر جایش نیست.
جیغ‌های حشره‌مانند با نزدیک‌تر شدنم به ماشین بیشتر و بلند‌تر شدند، احساس می‌کردم هیولای حشره‌‌ مانندی درست در کنار یا روبه‌رویم ایستاده است.
با احتیاط به ماشین نزدیک شدم و نگاهی به درب از جا کنده شده و فرسوده‌اش که روی زمین افتاده بود انداختم. با افتادن نگاهم به داخل ماشین، جسد خونینی را مشاهده کردم.
تاریکی اجازه نمی‌داد تا بتوانم به خوبی آن را بررسی کنم، به آرامی و با احتیاط خودم را کمی به ماشین نزدیک کردم و به جسد نگاهی انداختم.
چراغ‌قوه‌ی کهنه و خاک‌خورده‌ای در بیرونِ ماشین و در نزدیکی درب از جا کنده‌شده‌ی شاگرد، زمین افتاده‌ بود.
با احتیاط خم شدم، چراغ‌قوه را از روی زمین برداشتم و آن را کمی تکان دادم، مایع زرد‌رنگ عجیبی که به اطراف و روی زمین پاشیده شده‌ بود حالم را بهم می‌زد.
آن را روشن و نور مرده را به طرف جسد گرفتم تا بررسی‌اش کنم اما به محض مشاهده‌ی آن با چشمانی از حدقه درآمده، چراغ‌قوه را از جسد دور کردم ، وحشت‌زده چند قدم عقب رفتم و از ماشین فاصله گرفتم‌.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
دوباره با احتیاط به جسد نزدیک و نگاهی به آن می‌اندازم، ناگهان صدا‌هایی پشت سر هم و شبیه به شلپ‌شلپ آب در فضای اطرافم طنین می‌اندازد و حواسم را از جسدی که در داخل ماشین است، پرت می‌کند. قلبم تند‌تند می‌تپد و حس دلهره‌ی شدیدی به جانم می‌افتد، با ترس و اضطراب شدیدی اسلحه را به طرف منبع صدا و دور و اطرافم نشانه می‌گیرم. اصلاً حس خوبی نسبت به اتفاقات دور و اطرافم ندارم، چیزی سر جایش نیست. حالم دارد بهم می‌خورد، حس سرگیجه به سراغم می‌آید. حالت تهوع شدیدی به من دست می‌دهد. باید از این جا دور بشوم. چشمانم مدام سیاهی می‌روند و تعادلم را در حین راه رفتن کمی از دست می‌دهم، با زحمت زیادی تعادلم را حفظ و از افتادن بر روی زمین جلو‌گیری می‌کنم. تلو‌تلو خوران و بی‌هدف به طرف مسیری حرکت می‌کنم، ناگهان کف پایم کمی خیس می‌شود. می‌توانم جریان حرکت آب سرد را حس کنم، انگار بر روی آب رودخانه پا گذاشته‌ام. کمی به عقب می‌روم، پایم را بالا می‌آورم و آن را کمی تکان می‌دهم. مقدار زیادی قطره‌ی آب به دور و اطرافم پاشیده می‌شود، صدا‌های حشره‌مانند ترسناکی به همراه صدای شلپ‌شلپ آب، آتش دلهره و نگرانی‌ام را بیشتر می‌کند. انگار چیزی بر روی آب با سرعت زیادی در حال حرکت است، مسیرم را با دلهره و ترس شدیدی عوض و در میان مِه غلیظ به طرف دیگری حرکت می‌کنم. در حین این کار مدام اسلحه را با نگرانی و احتیاط به دور و اطرافم نشانه می‌گیرم، سرگیجه باعث می‌شود تا در حین راه رفتن مدام تعادلم را از دست بدهم. ناگهان پایم به تکه سنگ بزرگی می‌خورد، تعادلم را از دست می‌دهم و با صورت محکم زمین می‌خورم. اسلحه درست در نزدیکی‌ام می‌افتد، سیاهی شدیدی چشمانم را تسخیر کرده‌است. به سختی می‌توانم چشمانم را باز نگه دارم، در حین باز و بسته کردن چشمان خسته‌ و خواب‌آلودم برای مدتی شبح سیاه‌رنگ و عجیبی درست در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد و صدای ترسناک و خشنی در محیط اطرافم پخش می‌شود:
- عمو... عمو...!
برای مدتی شدیداً شوکه و بدنم‌ مور‌مور می‌شود، نمی‌توانم چیزی را که می‌بینم باور کنم. انگار دارم توهم می‌زنم، دوباره تصویر جسم روح‌مانند دختر‌ بچه‌ای که در خواب دیده‌بودم برای مدتی در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد! دختر بچه با خشم نگاهش بر روی من قفل و در چشم به هم زدنی ناپدید می‌شود، اما صدا‌ها مدام در ذهنم تکرار می‌شوند:
- عمو... ق... قول دادی که... .
صدای خشن و ترسناک در کنار صدای حشره‌مانند وحشتم را بیشتر می‌کند، سرم را کمی با سرعت تکان می‌دهم. با دست سالمم سرم را محکم می‌گیرم و چند بار به آن ضربه می‌زنم، اما این کار‌ها فایده‌ای ندارد، با عجله دست سالمم را از سرم دور می‌کنم. آن را اهرم بدنم می‌کنم و با فریاد کوتاهی که به آه و ناله شباهت دارد از جایم بلند می‌شوم، سپس خم می‌شوم و اسلحه را بر می‌دارم. در حالی که اسلحه‌ام را با نگرانی به دور و اطرافم نشانه گرفته‌ام، پا تند می‌کنم و با سرعت در میان مِه غلیظی که اطرافم را تصرف کرده‌است بی‌هدف و وحشت‌زده به سمت مسیر نامشخصی می‌دوم. در حین این کار دوباره جسم روح‌مانند دختر‌ بچه در مقابلم قرار می‌گیرد، تنها سر و نیمی از دست‌ها و بدنش قابل مشاهده‌است. چهره‌ی خونین و بدن زخمی‌اش دلهره و ترسم را بیشتر می‌کند، دختر بچه با صدای عجیبی شروع به صحبت می‌کند. در حین این کار لبخند شیطانی ترسناکی به لبانش می‌آید و با قدم‌های آرامی به من نزدیک می‌شود:
- عمو... ک...کجا داری میری؟!
نمی‌توانم چنین چیزی را باور کنم، احساس عجیبی دارم، انگار چیزی سر جایش نیست.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
تن صدایش اصلاً به تن صدای دختر‌بچه‌ای که در خواب دیدم نمی‌خورد. با دلهره و نگرانی سر جایم می‌ایستم و با قدم‌های آرام و لرزانی عقب می‌روم، جسم روح‌مانند دختر‌بچه در تاریکی و مِه غلیظی که اطرافم را تسخیر کرده‍‌است با سرعت باور‌نکردنی و زیادی به طرفم می‌آید و جیغ بلند و گوش‌خراشی می‌کشد. به محض نزدیک شدنش به من دوباره به طرز ترسناک و عجیبی ناپدید می‌شود، صدا‌های ترسناک و دلهره‌آوری مدام در ذهنم تکرار می‌شود:
- من اینجام، ع... عمو، بهش برسون، آتش با سنگ.
ناگهان صدا‌ها از کلمات و جملات گنگ و عجیب به زجه، آه و ناله، جیغ و داد و فریاد‌های وحشتناکی تغییر می‌کند. در میانه مِه غلیظ تلو‌تلوخوران به کامیون سوخته، زنگ‌زده و درب و داغانی نزدیک می‌شوم. سرم را چند بار محکم به بدنه‌ی کامیون زنگ‌زده می‌زنم و با عصبانیت می‌گویم:
- ب... برو بیرون، لعنتی، ا... از سرم برو بیرون.
هر چقدر این کار را می‌کنم فایده‌ای ندارد، سردرد و سرگیجه شدیدی امانم را بریده‌است. چشم‌هایم مدام سیاهی می‌روند، نمی‌توانم به خوبی دور و اطرافم را مشاهده کنم. تصاویر گنگ و نامفهومی با سرعت از مقابل چشم‌هایم می‌گذرد، انگار دنیا به دور سرم می‌چرخد. پا تند می‌کنم و با دلهره و صدایی که به آه و ناله شباهت دارد وحشت‌زده به سمت مسیر نامشخصی می‌دوم. در حین دویدن تعادلم را از دست می‌دهم و چند بار زمین می‌خورم، هر‌بار که از جایم بلند می‌شوم جسم روح‌مانند دختر‌بچه در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. با سرعت زیادی به من نزدیک می‌شود و به محض نزدیک شدنش به طرز وحشتناک و با جیغ بلندی ناپدید می‌شود، چشمانم را می‌بندم. چند بار با اضطراب نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم تا آشفتگی‌ام را کنترل کنم، درست به محض باز کردن چشمانم چهره‌ی شخصی که به چهره‌اش ماسک سیاه‌رنگ ترسناکی زده‌بود در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد. او با حالت تمسخر به من زل می‌زند و در حالی که چوب‌دستی‌اش را با سرعت در دست‌هایش جابه‌جا و با قدم‌های آرامی به طرفم می‌آید سخنان عجیبی را با لحن ترسناکی به زبان می‌آورد:
- ن... نینا ملیدا، نینا ملیدا !
نمی‌توانم از سخنانش چیزی بفهمم، از ترس شدید بدنم خشک شده‌است. قلبم تند‌تند می‌زند و عرق شدیدی پیشانی‌ام را خیس می‌کند، با اضطراب و عصبانیت اسلحه را به طرفش نشانه می‌گیرم و از او می‌خواهم تا سر جایش بایستد. او بی‌توجه به اخطار‌هایم خشمگینانه و طوری که انگار قصد آسیب زدن به من را دارد به طرفم حرکت می‌کند، رفتارش اصلاً دوستانه به نظر نمی‌رسد. خشمگینانه فریاد می‌زنم:
- هِی گفتم سر جات وایسا، مگه با تو نیستم؟ هِی!
شخص بی‌توجه به تهدیداتم خودش را به من نزدیک‌تر می‌کند، وحشت‌زده کمی عقب می‌روم و با فشار دادن ماشه او را به گلوله می‌بندم. به محض برخورد گلوله‌ها آن شخص با سرعت محو و صدای حشره‌‌مانندی که به آه و ناله شباهت دارد در فضای تاریک و مِه آلود اطرافم طنین می‌اندازد، ناگهان حس حالت تهوع، سردرد و سرگیجه‌ام به سرعت از بین می‌رود. سیاهی چشمانم محو می‌شود و می‌توانم به خوبی تعادلم را حفظ کنم، در تاریکی چیزی نسبتاً بزرگ با صدایی که به آه و ناله شباهت دارد درست در مقابلم و بر روی زمین می‌افتد. از فاصله‌ی دور نمی‌توانم به خوبی تشخیص بدهم که دقیقاً چه چیزی است.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
فشنگ اسلحه‌ام را در می‌آورم و فشنگ پر را با آن جا‌به‌جا می‌کنم، گلنگدن اسلحه را به کمک دست سالمم با زحمت زیادی می‌کشم، سپس آن را از ضامن خارج می‌کنم و مگسکِ لوله‌اش را به سمت موجود عجیبی که در تاریکی به طرفش شلیک کردم نشانه می‌گیرم. با احتیاط و به آرامی در میان تاریکی و مِه غلیظ خودم را به آن موجود نزدیک می‌کنم، با نزدیک شدنم به آن جسد حشره‌ی وحشتناک و غول‌پیکر بزرگی که چهره‌اش به عقرب شباهت دارد در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. پا‌های سوسک‌مانند، دراز و بزرگش مو‌های تنم را سیخ و بدنم را شدیداً مور‌مور می‌کند. چند دست چنگک‌مانند شبیه به چنگک‌های خرچنگ دارد، نیش بلند و درازی بر پایین دهانش متصل است. اجسام تیزی بر روی بدنش قرار دارد، بال‌ها و بدن زرد‌رنگ و بزرگش با وجود تاریکی شدید به آسانی قابل مشاهده‌است. مایع تیره و زرد‌رنگی جای زخم گلوله‌های اسلحه‌ام را پوشانده و با شدت به بیرون و بر روی زمین می‌ریزد، چشمان دایره‌ای شکل و سفید‌رنگش رعشه بر اندامم می‌اندازد. دم دراز، بزرگ و عقرب مانندش ترس و دلهره‌ام را دو چندان می‌کند. ناگهان حشره با سرعت یکی از دست‌های چنگک‌مانندش را به قصد ضربه زدن با صدای بلندی بالا می‌آورد و آن را کمی در هوا تکان می‌دهد، در حین این کار کمی دست‌ و پا می‌زند و سعی می‌کند تا خودش را به من نزدیک و به طرفم حمله کند، اما به محض بلند شدنش از روی زمین با صدایی که به آه و ناله شباهت دارد تعادلش را از دست می‌دهد و بر روی زمین می‌افتد. وحشت‌زده عقب می‌روم و لوله‌ی اسلحه را به طرفش نشانه می‌گیرم، پس از مدتی صدای آه و ناله‌اش خاموش می‌شود و بر روی زمین به خواب عمیقی فرو می‌رود. با احتیاط خودم را به او نزدیک و در حالی که بزاق دهانم را با اضطراب به پایین قورت می‌دهم برای اطمینان از مردنش با لوله‌ی اسلحه ضربه‌هایی را به سر و صورت حشره وارد می‌کنم، افکار آشفته ذهنم را تسخیر کرده‌است. این موجود عجیب دیگر چیست؟ چرا به محض برخورد گلوله‌ به او سرگیجه و سردردم باید متوقف شود؟ یعنی داشتم توهم می‌زدم؟ آن شخص چه کسی است؟ چرا چنین جمله‌ی عجیبی را به زبان می‌آورد؟ نینا ملیدا یعنی چه؟ اصلاً... .
ناگهان صدای گوش‌خراش و ترسناک شکارچی و هم‌نوعانش در فضای اطرافم طنین می‌اندازد و رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند، بی‌توجه به آن سرم را می‌چرخانم و با نگرانی به اطرافم نگاهی می‌اندازم. تاریکی به همراه مِه اجازه نمی‌دهد که بتوانم به خوبی دور و اطرافم را تشخیص بدهم، ناخودآگاه به‌ یاد دوربین دو چشم نیمه سالمم می‌افتم. با عجله آن را در دست می‌گیرم و دوربین را به چشمانم نزدیک می‌کنم، چیزی جز مه و تصاویر ضعیف درختان خشک‌شده و سیاه‌رنگ به همراه اسکلت ماشین درب‌ و داغان و نیمه سالمی در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد. ناگهان چند سایه‌ی سیاه و عجیب را مشاهده می‌کنم، به محض برخورد نگاهم سایه‌ها محو و ناپدید می‌شوند. صدا‌های غرش‌مانند دوباره پرده‌ی گوشم را تسخیر می‌کند، قلبم تند‌تند می‌تپد. با نگرانی دوربین را از چشمانم دور می‌کنم. موجود شکارچی و هم‌نوعانش به احتمال جایی در این نزدیکی هستند، باید تا جایی که می‌توانم از اینجا دور بشوم. با احتیاط از کنار جسد خونین حشره‌ای که در مقابل پایم افتاده‌است، عبور می‌کنم و بی‌هدف به طرف مسیر نامشخصی حرکت می‌کنم، در حین دویدن پایم به تکه سنگی می‌خورد و با سر و صورت محکم زمین می‌خورم. درد شدیدی را در صورت و دیگر اعضای بدنم احساس می‌کنم، به زحمت دستم را اهرم بدنم می‌کنم و با زحمت از جایم با فریاد کوتاهی که به آه و ناله شباهت دارد بلند می‌شوم. اسلحه را از روی زمین برمی‌دارم و با عجله و دلهره‌ی شدیدی مسیرم را ادامه می‌دهم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
***
نعره‌های گوش‌خراش شکارچی و هم‌نوعانش هر لحظه بیشتر می‌شوند، سرمای شدید اعضای بدنم را شدیداً آزار می‌دهد.
چندین ساعت تمام است که دارم در میان مِه غلیظ و سیاهی بی‌پایانی که دور و اطرافم را تسخیر کرده است به سمت مسیر نامشخصی حرکت می‌کنم.
صدا‌های شلپ‌شلپ سریع آب دوباره در پرده گوشم طنین می‌افتد و آتشی در دلم به راه می‌اندازد.
انگار دوباره یکی از آن هیولا‌های حشره‌مانندِ عجیب و ترسناک در دور و اطراف برایم کمین کرده است.
در میانِ مِه غلیظ دیوار آجری خانه‌ای خزه‌ مانند، سوخته و مخروبه‌ در برابر چشمانم قرار می‌گیرد. مایعات زرد‌رنگی به همراه چیزی شبیه به تارِ عنکبوت سراسر بدنه آن را به تصرف خود درآورده است.
چیزی غول‌پیکر، زرد‌رنگ و دایره‌ای شکل شبیه به تخم‌مرغ به بدنه دیوار چسبیده است و با حرکت‌های عجیبی مدام تکان می‌خورد.
اصلاً نسبت به آن حس خوبی ندارم، باید هر طور شده از این‌جا دور بشوم.
از دیوار تا حد زیادی فاصله می‌گیرم، با دور شدنم خانه مخروبه در میان مه غلیظی که اطرافم را احاطه کرده است به صورت کامل ناپدید می‌شود.
ناگهان سایه سیاهی لحظه‌ای کوتاه در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و به سرعت ناپدید می‌شود.
قلبم دوباره با شدت به سی*ن*ه‌ام مشت می‌زند و به داد و فریاد می‌افتد، لوله اسلحه را با حالتی گارد گرفته به دور و اطراف نشانه می‌گیرم و به آرامی مسیرم را ادامه می‌دهم.
در حین این کار صدا‌هایی شبیه به راه رفتن حشره و بال زدن آن از پشت سر توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
با نگرانی به پشت سرم نگاهی می‌اندازم اما چیزی جز مه در مقابل دیدگانم قرار نمی‌گیرد. سرم را می‌چرخانم و... .
ناگهان دوباره حس حالت تهوع و سرگیجه به سراغم می‌آید.
با اضافه شدن سردرد و دلپیچه صدای جسم روح‌مانند دختر‌بچه دوباره در پرده گوشم طنین می‌اندازد.
در میان صدای ترسناک دختر‌بچه صدای حشره مانندی آتش دلهره‌ام را بیشتر می‌کند:
- م... م... من این‌جام، ع... ع... عمو. عمو.
دوباره مانند دفعات قبل جسم روح مانند دختر‌بچه در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد، با سرعت زیاد و باور‌نکردنی به طرفم می‌آید و به محض نزدیک شدنش با جیغ بلند و گوش‌خراشی به طرزی وحشتناک ناپدید می‌شود.
پا تند می‌کنم و بی‌هدف و وحشت زده در حالی که لوله اسلحه را به دور و اطراف نشانه گرفته‌ام به مسیرم ادامه می‌دهم، در حین دویدن چشمانم سیاهی می‌روند و کلمات و جملات عجیبی مدام در ذهنم تکرار می‌شود:
- قو... قو... قول داد، آتش بی‌سنگ... عمو... .
سرگیجه باعث می‌شود که نتوانم به خوبی تعادلم را حفظ کنم، این صدا‌ها از من چه می‌خواهند؟ نکند دوباره دارم توهم می‌زنم؟ شاید واقعا تمام این‌ها یک توهم است اما چرا نمی‌توانم چنین چیزی را بپذیرم؟
صدایی شبیه به وز‌وز حشره در میان صدای جیغ و داد و فریاد در پرده گوشم طنین می‌اندازد. تعادلم را از دست می‌دهم و محکم زمین می‌خورم.
با عجله از جایم بلند می‌شوم و اسلحه را در دست می‌گیرم.
به مانند دفعه قبل جسم روح مانند آن دختر بچه در برابر چشمانم قرار می‌گیرد و به محض نزدیک شدنش به من به طرز عجیبی ناپدید می‌شود.
تلو‌تلو خوران به مسیرم ادامه می‌دهم. عرق شدیدی پیشانی‌ام را خیس کرده‌ است، برای لحظه‌ای تپش قلبم را نمی‌توانم احساس کنم انگار قلبم از شدت ترس و تپش زیاد از حرکت باز ایستاده است.
به سختی می‌توانم نفس بکشم، سرگیجه‌ و سردردم با هر بار نفس کشیدن بیشتر و بیشتر می‌شود.
با بلند‌تر شدن صدای وز‌وز حشره دل‌آشوبم بالا می‌رود، احساس می‌کنم که یکی از آن حشرات عجیب درست در پشت سرم قرار دارد و دارد من را تعقیب می‌کند.
دست‌ و پاهایم ناخودآگاه مدام می‌لرزند، احساس بدی دارم. ناگهان در حین دویدن زیر پایم به سرعت خالی می‌شود، با فریاد بلندی به پایین سقوط می‌کنم و در داخل آب سردی می‌افتم.
به محض افتادنم سرگیجه و سردردم به همراه دل‌پیچه و حالت تهوع از بین می‌رود و تکرار صدا‌ها در سرم متوقف می‌شوند.
با دست و پا زدن سرم را از داخل آب یخ‌زده خارج و با اضطراب زیادی درخواست کمک می‌کنم اما این کار‌ها فایده‌ای ندارد:
- کمک... ک... ک... کمک ک... م... ک... .
تقلا‌کنان با دست سالمم شاخه خشکیده درختی را که در نزدیکی‌ام قرار دارد می‌گیرم اما با شکسته شدن آن دوباره اسیر جریان آب می‌شوم.
با برخورد سرم به تکه سنگی در تاریکی درد شدیدی به شقیقه‌هایم هجوم می‌آورد، پلک‌های خسته‌ام به آرامی روی هم می‌روند و تاریکی همه جا را فرا می‌گیرد.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
***
روی صندلی چوبی نیمه‌شکسته‌ای نشسته‌ام، نمی‌توانم دست و پاهایم را تکان بدهم، بدنم کاملاً بی‌حس شده است.
صدا‌های جیغ‌مانندِ عجیب و ترسناکی مدام در پرده گوشم طنین می‌اندازد.
سیاهی مطلق همه‌جا را فرا گرفته است.
صدای تق‌تق در مدام و پشت سر هم در محیط اطرافم تکرار می‌شود.
کمی شوکه می‌شوم و با پلک‌های گرد شده‌ام به دور و اطراف نگاه می‌کنم.
هیچ دری در اطرافم وجود ندارد! صدای تق‌تق در به سرعت متوقف و صدایی قیژ‌قیژ مانند شبیه به باز شدن آن در اطرافم طنین می‌اندازد.
ترس و دلهره شدیدی به جانم افتاده است. قلبم تند‌تند به سی*ن*ه‌ام مشت می‌کوبد و شخصی با پتک به سرم ضربه می‌زند.
پس از مدتی صدای قدم زدن شخصی را در اطرافم احساس می‌کنم، گاهی اوقات صدای شلپ‌شلپ آب به همراه جیغ وز‌وز مانند حشره پشت‌سر هم تکرار می‌شوند و دلهره‌ام را بیشتر می‌کنند.
به محض پلک زدن یک تای ابرویم بی‌اراده بالا می‌رود و شدیداً شوکه می‌شوم، قلبم برای مدتی از تپش باز می‌ایستد و محکم‌تر از قبل به سی*ن*ه‌ام ضربه می‌زند.
روی لبه ساختمان سیاه‌رنگ و بلندی ایستاده‌ام و جوری روی لبه ساختمان قرار گرفته‌ام که انگار قصد سقوط به طرف پایین ساختمان را دارم. صدای غار‌غار کلاغ، رعد و برق و بارش قطرات باران مدام در پرده گوشم تکرار می‌شود.
ناگهان صدای خنده ترسناک و شیطانی را می‌شنوم که می‌گوید:
- بهش سلام برسون!
صدا درست از پشت سرم طنین می‌اندازد، شوک‌زده جهت نگاهم را به منبع صدا می‌چرخانم اما پیش از آن که به ماهیت آن پی ببرم با ضربه پای محکمی به کمرم تعادلم را از دست می‌دهم و فریاد‌زنان درست به طرف پایین ساختمان سقوط می‌کنم.
صدای قهقهه و خنده در حین سقوط از بالای ساختمان هم‌چنان در پرده گوشم طنین می‌اندازد. پیش از آن که جاده سیاه و مرده با ترک‌‌های شکسته و مرگبارش بدنم را در آغوش بگیرد همه جا در مقابل چشمانم سفید می‌شود.
پلک‌هایم را با فریاد‌های بلندی می‌بندم و تند‌تند نفس می‌کشم.
پس از مدتی به آرامی آن‌ها را باز و به دور و اطرافم نگاهی می‌اندازم.
حسی درد‌آور و زمخت شبیه به شکنجه را احساس می‌کنم، وقتی به خود می‌آیم می‌بینم که روی صندلی خونین و زنگ‌زده هواپیما نشسته‌ام و با دستانم مشغول کنترل کردن دسته هدایت هواپیما هستم.
هواپیما با سرعت بسیار زیادی در حرکت است اما حالت و جهت حرکت آن به گونه‌ای است که انگار می‌خواهد سقوط کند، چیزی شبیه به صدای آژیر خطر مدام در اطرافم طنین می‌اندازد.
شیشه‌ جلو هواپیما شکسته و دود سیاه‌رنگ غلیظی در داخل و اطراف آن پخش شده است.
دود به همراه گرد و غبار اجازه نمی‌دهد که اطرافم را به خوبی مشاهده کنم.
ناگهان صدای خنده بلند و تمسخر‌آمیز وحشتناکی در پرده گوشم مدام و پشت سر هم تکرار می‌شود، با اضطراب و ترس شدیدی بزاق دهانم را به پایین قورت می‌دهم.
سرم را می‌چرخانم و نگاهی به منبع صدا می‌اندازم، نا‌خودآگاه با افتادن نگاهم به منبع صدا از شدت ترس و وحشت زیاد فریاد بلندی می‌کشم و برای مدتی خشکم می‌زند.
اسکلت انسانی درست در مقابلم ایستاده و در حالی که با حالتی تمسخر‌آمیز و با دستش به من اشاره می‌کند مشغول خندیدن و قهقهه زدن است.
اثری از پوست، ماهیچه یا گوشت در بدنش نیست. تنها دو چشم سرخ‌رنگ در حدقه چشمش وجود دارد، جمجمه و بدن اسکلت مانند به همراه لباس و شلواری پاره و مندرس ترس و وحشت شدیدی را در من ایجاد می‌کند.
او در حالی که مشغول خندیدن است، بطری نوشابه‌ای را مدام به دهانش نزدیک و مایع سرخ‌رنگ درون آن را که بیشتر به خون قرمز‌رنگ شباهت دارد می‌نوشد.
سپس در حالی که سیگار کلفتی به لب دارد با صدای تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- اقیانوس رو روشن کردی ژنرال؟!
با اضطراب بزاق دهانم را قورت می‌دهم و با لبان بسته و صدای لرزانی می‌گویم:
- چ... چ... چی؟
ناگهان شخص در چشم بهم زدنی ناپدید می‌شود! سرم را بر می‌گردانم و از طریق شیشه‌ها به روبه‌رویم نگاهی می‌اندازم.
از شدت ترس بدنم ناخودآگاه به‌ لرزه می‌افتد. قلبم می‌خواهد از جا کنده بشود، هواپیما در حال سقوط روی آتش‌فشان بزرگی است.
پیش از آن که به طور کامل به داخل آتشفشانی که در حال فوران کردن است فرو بروم دوباره نور سفید‌رنگی در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد، دستم را به صورتم نزدیک و آن را در مقابل نور سفید‌رنگ می‌گیرم.
چشمانم را برای مدتی می‌بندم و با باز کردن آن‌ها به اطرافم نگاهی می‌اندازم.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
درست در وسط جاده ترک خورده و سیاه‌رنگی ایستاده‌ام، بیابان بی‌آب و علفی همراه با تپه‌های ماسه‌ای دور و اطراف جاده را تسخیر کرده است. ناگهان صدایی شبیه به صدای درخواست کمک در پرده گوشم پشت‌سر هم تکرار می‌شود، نگاهی به دور و اطرافم می‌اندازم و به دنبال منبع صدا می‌گردم. با کمی دقت از دور جسد نیمه‌جان انسانی را مشاهده می‌کنم، بخشی از جمجمه اسکلت‌مانندش به آسانی از فاصله دور قابل مشاهده است. شخص مدام کلماتی را به زبان می‌آورد، نمی‌توانم به خوبی چیزی را از این فاصله بشنوم. بزاق دهانم را با ترس و اضطراب شدیدی قورت و با قدم‌های آرامی به او نزدیک می‌شوم، با نزدیک شدنم صدا‌ها برایم واضح می‌شود. شخص در حالی که دست نیمه سالمش را به نشانه کمک به طرفم دراز کرده است جملات عجیبی را با صدای ضعیفی که انگار از ته چاه می‌آید تکرار می‌کند:
- ک... ک... کمک، ک... ک... کمکم کنید، خواهش م... م... می‌کنم من... .
با نزدیک‌تر شدنم صدایی شبیه به ضربات شلاق پشت‌سر هم در پرده گوشم طنین می‌اندازد، شخصی با لباس و شلواری قهوه‌ای رنگ و پاره‌پاره در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. چهره‌اش را با ماسک قهوه‌ای رنگی پوشانده و تنها دو چشم سرخ‌رنگش از درون نقاب قابل مشاهده است، او شلاق دراز و سیاه‌رنگی را مدام در هوا می‌چرخاند و محکم آن را بر روی بدن اسکلت‌مانند شخصی که تقاضای کمک دارد فرود می‌آورد. شخص مدام با هر ضربه‌ای که به او وارد می‌شود با صدای بلندی که به زجه و آه و ناله شباهت دارد فریاد می‌کشد، کسی که با شلاق به او ضربه می‌زند مدام جملات عجیبی را به زبان می‌آورد:
- حامی تاریکی! ح... ح... حامی تاریکی! زانت... .
ناگهان به محض دیدن من شلاق زدن را متوقف می‌کند و با حالت سرد و خشنی به من نگاهی می‌اندازد، سپس با صدای ترسناکی شروع به خندیدن می‌کند! هم‌زمان با این اتفاق صدا‌های خنده وحشتناکی در اطرافم طنین می‌اندازد. با اضطراب شدیدی به دور و اطرافم نگاهی می‌اندازم، برای مدتی شدیداً شوکه می‌شوم. اجساد اسکلت‌مانندی از بالای میله‌ها حلق‌آویز شده‌اند، همگی در حالی که با دستانشان به طرف من اشاره می‌کنند با صدای بلندی مشغول خندیدن هستند. ناگهان صدای آشنا و ترسناکی در پرده گوشم طنین می‌اندازد و توجهم را به خود جلب می‌کند، سرم را می‌چرخانم و با وحشت شدیدی به پشت سرم نگاهی می‌اندازم اما کسی را مشاهده نمی‌کنم! با بی‌توجهی و عصبانیت سرم را می‌چرخانم، ناگهان چهره شخصی که در هواپیما پشت سرم ایستاده بود در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد. برای لحظه‌ای تپش قلبم را احساس نمی‌کنم، به سختی می‌توانم نفس بکشم. با وحشت و فریاد کوتاه و دلهره‌آوری قدمی به عقب می‌روم، ناگهان تعادلم را از دست می‌دهم و بر روی زمین می‌افتم. شخص هم‌چنان با بطری نوشابه مایع قرمز‌رنگی که به خون شباهت دارد را با لذت و علاقه شدیدی می‌نوشد، سپس در حالی که پوکی به سیگارش می‌زند و دود آن را به اطرافش پخش می‌کند چند قدم به من نزدیک می‌شود و با حالت تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- ا... ا... اون منتظرته ژ... ژ... ژنرال! اقیانوس رو براش روشن کن وگرنه... .
با تعجب، وحشت و صدای بریده‌بریده‌ای می‌گویم:
- و... و... وگرنه چ... چ... چی؟
پیش از آن که سخنش را کامل به زبان بیاورد دوباره به طرز عجیب و وحشتناکی در مقابلم ناپدید می‌شود! با صدایی که به عصبانیت و ترس شباهت دارد می‌گوم:
- هِی، ک... ک... کجا رفتی لعنتی؟، منظورت ا... ا... از این حرف چیه؟ هِی... .
به دنبال آن شخص عجیب چند بار او را صدا می‌زنم و به دور و اطرافم نگاهی می‌اندازم اما اثری از او پیدا نمی‌کنم، ناگهان سایه بزرگ سیاه‌رنگی در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. بزاق دهانم را با زحمت زیادی قورت می‌دهم، با نگرانی و به آرامی سرم را می‌چرخانم و نگاهی به پشت سرم می‌اندازم. برای مدتی ناخودآگاه از ترس شدید به مانند مجسمه خشکم می‌زند، چشمانم می‌خواهد از حدقه در بیاید. نمی‌توانم چیزی که می‌بینم را باور کنم، آن‌ها را چند بار با سرعت باز و بسته می‌کنم اما انگار چیزی که در مقابلم قرار دارد کاملاً واقعی است. کف پای غول‌پیکر بزرگی درست در بالای سرم قرار دارد، صدای غرش وحشتناک و غول‌مانندی در پرده گوشم طنین می‌اندازد. صدا به قدری بلند و گوش‌خراش است که انگار پرده گوشم می‌خواهد از شدت صدا پاره بشود، با دستم گوشم را می‌گیرم اما این کار بی‌فایده است. ناگهان صدای غرش‌مانند متوقف و پای غول‌پیکر با سرعت زیادی بر رویم فرود می‌آید. از شدت ترس فریاد بلندی می‌کشم، پیش از آن که بر رویم فرود بیاید و من را لِه کند دوباره نور سفید رنگی در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. از شدت ترس و وحشت چشمانم را به سرعت می‌بندم.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
مدام نفس‌نفس می‌زنم، با نگرانی و وحشت چشمانم را باز می‌کنم و به اطرافم نگاهی می‌اندازم. مِه غلیظ همه‌جا را تسخیر کرده است، با کمی دقت متوجه می‌شوم که بر روی پل چوبی نیمه‌سالمی قرار دارم. ناگهان صدای بریده‌بریده و ترسناک شخصی شبیه به صدای آواز‌خواندن همراه با قهقه‌های بلند در پرده گوشم طنین می‌اندازد، با اضطراب و وحشت شدیدی بزاق دهانم را قورت می‌دهم. سرم را می‌چرخانم و نگاهی به منبع صدا می‌اندازم، مِه غلیظی که دور و اطرافم را محاصره کرده است اجازه نمی‌دهد به خوبی آن شخص را مشاهده کنم. شخص پشت به من ایستاده و به دوردست‌ها نگاه می‌کند، با قدم‌های آرام کمی به او نزدیک می‌شوم. بزاق دهانم را با شدت زیادی قورت می‌دهم، زبانم را بر روی دهانم می‌کشم و با نگرانی او را صدا می‌زنم:
- هِی، ببخشید م... م... من... .
شخص بی‌توجه به سخنم با صدای عجیب، دو‌رگه و ترسناکی می‌گوید:
- گم شدی؟
احساس می‌کنم که چیزی در این میان درست نیست، دوباره با اضطراب بزاق دهانم را قورت می‌دهم و با صدای بریده‌ای می‌گویم:
- آ... آ... آره، ف... ف... فکر کنم گم شدم... . ش... ش... شما... .
زبانم را روی لب و دهانم می‌کشم، چند‌بار به آرامی سرفه کوتاهی می‌کنم و به صحبت کردنم ادامه می‌دهم:
- ب... ب... ببخشید، ش... ش... شما می‌دونین که من... .
ناگهان صدای قدم‌های آرامی در پرده گوشم طنین می‌اندازد، شخص به آرامی خودش را کمی به من نزدیک می‌کند. با کمی دقت از دور متوجه می‌شوم که چیزی شبیه به سر قطع شده و خونین زنی جوان را در دست گرفته است. با نزدیک شدنش از شدت ترس و وحشت بدنم فلج می‌شود، نمی‌توانم چنین چیزی را باور کنم. نه امکان ندارد، شخصی که در مقابلم ایستاده همان دختر‌بچه است! با اضطراب و نگرانی چند قدم به عقب می‌روم و زیر لب می‌گویم:
- ل... ل... لعنتی... .
دختر بچه با قدم‌های آرامی به من نزدیک می‌شود، با نگرانی می‌گویم:
- وایسا، و... و... وایسا سر جات... .
او درست در مقابلم می‌ایستد، رنگ صورتش به مانند گچ کاملاً سفید شده، زخم‌های وحشتناک و عمیقی صورت و سر تا پاهایش را فرا گرفته است، لباس آبی و شلوار سفید‌رنگش غرق در خون است، یک چشمش از حدقه درآمده و فکش کمی به خود حالت غیر‌طبیعی گرفته، انگار شخصی با پتک یا مشت محکمی فکش را جا‌به‌جا کرده است. برای لحظه‌ای سکوت بین‌مان حکم‌فرما می‌شود، دختر‌بچه لبخند شیطانی می‌زند و می‌گوید:
- چ... چ... چی شده؟ گ... گم شدی؟ چ... چرا حرفی نمی‌زنی؟
او سر زن بزرگ‌سالی که در دست دارد را کمی در دستانش جا‌به‌جا‌ می‌کند، زبان خونینش را بر روی سر قطع شده می‌کشد و شدیداً حالم را بهم می‌زند. کمی حس حالت تهوع به من دست می‌دهد، دختر‌بچه با اخم‌های گره کرده به من نگاهی می‌اندازد و دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد.
پس از مدتی دهانش را به گوش سر قطع شده نزدیک و در حالی که به من نگاه می‌کند خشمگینانه و با حالت سوالی می‌گوید:
- درسته مامان؟! اون گم شده؟!
حس شدیداً بدی از نوع رفتارش به من دست می‌دهد، او به مانند دیوانه‌ها سر قطع شده‌ای را در دست گرفته و مشغول صحبت کردن با آن است! دختر‌بچه پس از مدتی با عصبانیت به پشت سرش نگاهی می‌اندازد، سپس چند قدم جلو می‌آید، دوباره دهانش را به گوش سر قطع شده نزدیک می‌کند و با صدای عصبی می‌گوید:
- آره، اون گم شده... اما... اون بهمون یه قولی داده بود! مگه نه مامان؟!
دختر‌بچه با حالت عجیب، تهدید‌آمیز و ترسناکی به من نزدیک می‌شود، ناگهان سر جایش می‌ایستد و جیغ گوش‌خراش بلندی می‌کشد. به سرعت دستانم را بر روی گوش‌هایم می‌گذارم، شدت صدا به گونه‌ای است که انگار پرده گوشم می‌خواهد پاره بشود. می‌خواهم بدنم را تکان بدهم و تا جایی که می‌شود از این‌جا دور بشوم اما توان این کار را ندارم! انگار چیزی پاهایم را گرفته و هر گونه اقدامی را از من سلب کرده. ناگهان پل چوبی با سرعت به چپ و راست حرکت و مدام بالا و پایین می‌شود، نگاهی به پشت سرم می‌اندازم. انگار شخصی مشغول پاره کردن طناب‌هایی است که پل را به دو طرف متصل می‌کند. همه چیز برایم به مانند یک کابوس وحشتناک است.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 14) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا