- Dec 8, 2023
- 371
- خفه شو، به حرف میای یا... .
سرباز همچنان به بیگناهی خود اصرار میورزد:
- من بیگناهم، خواهش میکنم م... م... من... .
با صدایی که به بیاعتمادی و عصبانیت شباهت دارد میگویم:
- خب، پس نمیخوای به جنایتی که کردی اعتراف کنی. باشه، وقتی مُردی... .
ناگهان صدای خشن و جدی در اطرافم طنین میاندازد، نگاهم را از سرباز میدزدم و به منبع صدا نگاهی میاندازم. شخصی که لباس و شلوار نظامی به تن دارد و کلاه قرمزرنگ نظامی را بر سرش گذاشتهاست در مقابل دیدگانم قرار میگیرد:
- ژنرال، افراد... .
پیش از آنکه سخنش را کامل به زبان بیاورد با عصبانیت و بیتوجهی میگویم:
- چند بار باید بگم وقتی که مشغول اعترافگیری و نصیحت کردنم کسی مزاحمم نشه، حتماً باید... . خیلیخب، حرفت رو بزن.
شخص با صدای جدی و خشنی میگوید:
- ژنرالها و فرماندههایی که تو جلسه هستن منتظر شمان، بهشون چی بگم؟
به قدری حواسم به این مسائل پرتاب شدهبود که جلسهی مهمی که برگزار کرده بودم را فراموش کردم، نفس عمیقی میکشم، پوکی به سیگارم میزنم. سپس هفتتیر را با حرکت سریعی غلاف میکنم و با خشم به سرباز نگاهی میاندازم، پس از مدت کوتاهی سکوت مرگبار اطرافم را میشکنم و میگویم:
- شانس آوردی سرباز.
با عصبانیت یقهاش را میگیرم و میگویم:
- به موقعش به حسابت میرسم.
یقهی او را رها و با سرعت به طرف درب خروجی حرکت میکنم، سرباز با دیدن این اتفاق نفس عمیقی میکشد و دستانش را از صورتش دور میکند. پیش از آن که خارج بشوم سر جایم میایستم، نگاهی به آن زن میاندازم و از او میخواهم که خودش به مسئلهی قتل رسیدگی کند. سپس در حالی که فرمانده از پشت سر، من را همراهی میکند از خوابگاه خارج و به سمت ساختمانی که دفتر کارم و محل جلسه در آن قرار دارد حرکت میکنم.
***
سربازان به همراه تانک، ماشین زرهی و دیگر وسایل جنگی همهجا حضور دارند. چیزی جز سرباز مسلح، بالگرد، کامیون و تانک نظامی غول پیکر در مقابل چشمانم قرار نمیگیرد. با سرعت از کنار تعدادی از آنها عبور میکنم و با عجله وارد دفتر کارم میشوم، نگاهی به میز کارم میاندازم. چیزی ذهنم را مشغول میکند، اثری از برگهی محرمانه نیست! مقدار زیادی خون قرمزرنگ بر روی زمین و اطراف دفتر کارم قرار دارد، با خشم نگاهی به اطراف میاندازم. به دنبال برگهی محرمانه، اطراف میز و اتاق کارم را میگردم، اما چیزی پیدا نمیکنم. از شدت خشم و عصبانیت دستم را مشت میکنم و محکم بر روی میز کارم ضربهای میزنم، به محض این کار درد شدیدی را در انگشتان دستم احساس میکنم. با عصبانیت به فرمانده نگاهی میاندازم، پوکی به سیگارم میزنم و در حالی که در حال پخش کردن دود سیگار به دور و اطرافم هستم با صدای خشنی شروع به صحبت میکنم:
- چه تعداد نیرو برای عملیات آمادهست؟
فرمانده آب دهانش را قورت میدهد، سپس با لحن جدی شروع به صحبت میکند:
- حدوداً یه گردان سی نفره ژنرال، آمادهسازی بقیه نیروها نهایتاً تا فردا طول میکشه.
- نیازی نیست، وقت چندانی نداریم. هر لحظه که زمان رو هدر بدیم احتمال دستیابی دشمن به جعبهی سفید و محمولههای داخلش بیشتره، همین امروز به طرف اون پناهگاه حرکت میکنیم.
فرمانده با تعجب و ناباوری به من نگاهی میاندازد و شروع به صحبت میکند:
- چی؟! اما تعداد نیروهامون کمه، اگه بخوایم با این تعداد... .
با عصبانیت به او نگاهی میاندازم، سپس با صدای خشن و بلندی سرش فریاد میکشم:
- فقط خبرشون کن فرمانده، همینالان. برام مهم نیست تعداد نیروهامون کمه یا زیاد، وقتی دستوری میدم طبق دستورم عمل کن. فهمیدی یا نه؟
فرمانده زیر لب با عصبانیت چیزی میگوید، سپس با عجله در مقابلم میایستد. احترام نظامی میکند و میگوید:
- بله ژنرال، هر چی شما دستور بدید.
فرمانده پشت به من میکند و با عجله از اتاق خارج میشود، قبل از آنکه اتاق کارم را ترک کند از او میخواهم که به فرماندهان و ژنرالهایی که در جلسه حاضر شدهاند اطلاع دهد که جلسه به اتمام رسیدهاست. سیگار را در جاسیگاری قرار میدهم و آن را له میکنم، سپس به پنجرهها نزدیک میشوم و نگاهی به بیرون میاندازم.
سرباز همچنان به بیگناهی خود اصرار میورزد:
- من بیگناهم، خواهش میکنم م... م... من... .
با صدایی که به بیاعتمادی و عصبانیت شباهت دارد میگویم:
- خب، پس نمیخوای به جنایتی که کردی اعتراف کنی. باشه، وقتی مُردی... .
ناگهان صدای خشن و جدی در اطرافم طنین میاندازد، نگاهم را از سرباز میدزدم و به منبع صدا نگاهی میاندازم. شخصی که لباس و شلوار نظامی به تن دارد و کلاه قرمزرنگ نظامی را بر سرش گذاشتهاست در مقابل دیدگانم قرار میگیرد:
- ژنرال، افراد... .
پیش از آنکه سخنش را کامل به زبان بیاورد با عصبانیت و بیتوجهی میگویم:
- چند بار باید بگم وقتی که مشغول اعترافگیری و نصیحت کردنم کسی مزاحمم نشه، حتماً باید... . خیلیخب، حرفت رو بزن.
شخص با صدای جدی و خشنی میگوید:
- ژنرالها و فرماندههایی که تو جلسه هستن منتظر شمان، بهشون چی بگم؟
به قدری حواسم به این مسائل پرتاب شدهبود که جلسهی مهمی که برگزار کرده بودم را فراموش کردم، نفس عمیقی میکشم، پوکی به سیگارم میزنم. سپس هفتتیر را با حرکت سریعی غلاف میکنم و با خشم به سرباز نگاهی میاندازم، پس از مدت کوتاهی سکوت مرگبار اطرافم را میشکنم و میگویم:
- شانس آوردی سرباز.
با عصبانیت یقهاش را میگیرم و میگویم:
- به موقعش به حسابت میرسم.
یقهی او را رها و با سرعت به طرف درب خروجی حرکت میکنم، سرباز با دیدن این اتفاق نفس عمیقی میکشد و دستانش را از صورتش دور میکند. پیش از آن که خارج بشوم سر جایم میایستم، نگاهی به آن زن میاندازم و از او میخواهم که خودش به مسئلهی قتل رسیدگی کند. سپس در حالی که فرمانده از پشت سر، من را همراهی میکند از خوابگاه خارج و به سمت ساختمانی که دفتر کارم و محل جلسه در آن قرار دارد حرکت میکنم.
***
سربازان به همراه تانک، ماشین زرهی و دیگر وسایل جنگی همهجا حضور دارند. چیزی جز سرباز مسلح، بالگرد، کامیون و تانک نظامی غول پیکر در مقابل چشمانم قرار نمیگیرد. با سرعت از کنار تعدادی از آنها عبور میکنم و با عجله وارد دفتر کارم میشوم، نگاهی به میز کارم میاندازم. چیزی ذهنم را مشغول میکند، اثری از برگهی محرمانه نیست! مقدار زیادی خون قرمزرنگ بر روی زمین و اطراف دفتر کارم قرار دارد، با خشم نگاهی به اطراف میاندازم. به دنبال برگهی محرمانه، اطراف میز و اتاق کارم را میگردم، اما چیزی پیدا نمیکنم. از شدت خشم و عصبانیت دستم را مشت میکنم و محکم بر روی میز کارم ضربهای میزنم، به محض این کار درد شدیدی را در انگشتان دستم احساس میکنم. با عصبانیت به فرمانده نگاهی میاندازم، پوکی به سیگارم میزنم و در حالی که در حال پخش کردن دود سیگار به دور و اطرافم هستم با صدای خشنی شروع به صحبت میکنم:
- چه تعداد نیرو برای عملیات آمادهست؟
فرمانده آب دهانش را قورت میدهد، سپس با لحن جدی شروع به صحبت میکند:
- حدوداً یه گردان سی نفره ژنرال، آمادهسازی بقیه نیروها نهایتاً تا فردا طول میکشه.
- نیازی نیست، وقت چندانی نداریم. هر لحظه که زمان رو هدر بدیم احتمال دستیابی دشمن به جعبهی سفید و محمولههای داخلش بیشتره، همین امروز به طرف اون پناهگاه حرکت میکنیم.
فرمانده با تعجب و ناباوری به من نگاهی میاندازد و شروع به صحبت میکند:
- چی؟! اما تعداد نیروهامون کمه، اگه بخوایم با این تعداد... .
با عصبانیت به او نگاهی میاندازم، سپس با صدای خشن و بلندی سرش فریاد میکشم:
- فقط خبرشون کن فرمانده، همینالان. برام مهم نیست تعداد نیروهامون کمه یا زیاد، وقتی دستوری میدم طبق دستورم عمل کن. فهمیدی یا نه؟
فرمانده زیر لب با عصبانیت چیزی میگوید، سپس با عجله در مقابلم میایستد. احترام نظامی میکند و میگوید:
- بله ژنرال، هر چی شما دستور بدید.
فرمانده پشت به من میکند و با عجله از اتاق خارج میشود، قبل از آنکه اتاق کارم را ترک کند از او میخواهم که به فرماندهان و ژنرالهایی که در جلسه حاضر شدهاند اطلاع دهد که جلسه به اتمام رسیدهاست. سیگار را در جاسیگاری قرار میدهم و آن را له میکنم، سپس به پنجرهها نزدیک میشوم و نگاهی به بیرون میاندازم.
آخرین ویرایش: