- Dec 8, 2023
- 371
***
آب دهانم را با اضطراب شدیدی قورت میدهم و در تاریکی کورمالکورمال همراه با جیکوب مسیر خروج را در پیش میگیرم، او در حین راه رفتن سر جایش میایستد و از من میخواهد که توقف کنم.
- یه لحظه صبر کن.
به محض ایستادنم، جیکوب در تاریکی، روشنایی ضعیفی را با شیء عجیبی که به چراغقوه شباهت دارد در محیط تاریک اطرافم به وجود میآورد. سپس از من میخواهد که او را دنبال کنم. دستی به صورتم که در زیر نقاب نظامی پنهان شدهاست، میکشم و طبق خواستهاش او را از پشت سر دنبال میکنم، پس از مدت کوتاهی جیکوب با صدای تمسخرآمیزی میگوید:
- هی غریبه، در مورد اون پیرمرد و اتفاقی که افتاد ناراحت نباش. زندگیه دیگه، کاریش نمیشه کرد. گاهی طرف مجبور میشه برای دیگران فداکاری کنه.
با چشمان از حدقه در آمده نگاهی به او میاندازم، حالت و رفتارش به گونهای است که انگار اتفاق خاصی نیفتاده! انگار اصلاً هیچگاه با پیرمرد و آن پیرزن آشنا نشدهاست، نه تنها ناراحت نیست بلکه حتی گاهی قهقهه میزند و کاملاً از اتفاقی که افتاده خوشحال است، با لحنی که تعجب و ناراحتی از آن موج میزند، میگویم:
- تو چرا اینجوری هستی؟ یعنی واقعاً ناراحت نیستی که دوستات رو از دست دادی؟
جیکوب سر جایش میایستد و نگاه تندی به من میاندازد، نگاهش به گونهای است که انگار از او سؤال احمقانهای پرسیدهام. سپس با صدایی که به بیتوجهی و تنفر شباهت دارد شروع به صحبت میکند:
- ببین غریبه، بذار یه حقیقتی رو بهت بگم، من توی این دنیای نابود شده که توش هر کسی فقط به فکر منافع خودشه و حاضره برای سیر شدن شکمش حتی به نزدیکترین کَسِش خ*یانت بکنه یا اون رو بکشه به جز خودم به هیچ شخص دیگهای اهمیت نمیدم.
سرم از عصبانیت میخواهد منفجر بشود، دست سالمم را مشت میکنم و محکم انگشتان دست و دندانهایم را روی هم فشار میدهم و نگاهی به او میاندازم. چه راحت در مورد چنین مسئلهای سخن میگوید و در مورد مرگ و زندگی دیگران نظر میدهد. با لحن متعجبانهای میگویم:
- یعنی واقعاً تو زندگیت کسی برات مهم نیست؟! اما اون... .
جیکوب با تشر رو به من فریاد میزند:
- آره، درسته! مهم نیست، برای چی باید مهم باشه؟ در ضمن همون شخص خودش جون خیلیها رو گرفتهبود. پس انقدر براش دلسوزی نکن غریبه، مطمئن باش اگه الان اون جای تو بود و تو دردسر افتاده بودی نمیموند تا بهت کمک کنه. برای نجات خودش همینجوری ولت میکرد تا خوراک اون جونورهای عجیب بشی. حالا هم از سؤال پرسیدن دست بردار و به مسیر ادامه بده.
جیکوب با بیتوجهی پشت به من میکند و مسیر خروج را در پیش میگیرد، به ناچار او را دنبال میکنم. سکوت مرگبار و عجیبی در اطراف سایه افکنده است. چیزی جز خاک، شن، ماسه و سنگهای کوچک به همراه اسکلت انسان یا موجودات دیگر در مقابل چشمانم قرار نمیگیرد. پس از مدتی آب دهانم را قورت میدهم و شروع به پرسیدن سؤال میکنم:
- راستی، جیکوب... .
جیکوب با صدایی که به بیحوصلگی شباهت دارد پاسخ میدهد:
- چیه؟ اگه میخوایی در این مورد نصیحتم کنی... .
با لحنی معترضانه میگویم:
- در مورد اون نیست.
جیکوب در حین راه رفتن زیر چشمی نگاهی به من میاندازد و شروع به حرف زدن میکند:
- پس در مورد چیه؟ امیدوارم نخوای سؤال احمقانهای ازم بپرسی چون اگه حدسم درست باشه پاسخی به سؤالت نمیدم.
با تشر فریاد میزنم:
- میذاری حرف بزنم؟
جیکوب با بیکلافگی میگوید:
- خیلیخب، باشه، حرف بزن، من که چیزی نگفتم.
نمیدانم سؤالم را بپرسم یا نه، پس از کمی تعلل و دودلی شروع به پرسیدن سؤالم میکنم:
- تو میدونی چرا همه چیز نابود شده؟ منظورم اینه که اون موجودات چجوری به وجود اومدن؟ چه کسی عامل این اتفاقاته؟
جیکوب در حالی که راه میرود نگاهی تند به من میاندازد و سریع حالت نگاهش را تغییر میدهد، پس از کمی تعلل شروع به حرف زدن میکند:
- خب، راستشو بخوای خودمم چیز زیادی نمیدونم غریبه، اما خوب اون چیزی که میدونم و فکر میکنم درست هست رو بهت میگم فقط از من نشنیده بگیر، فهمیدی؟
با اشتیاق نگاهی به او میاندازم و میگویم:
- باشه، خب زود باش تعریف کن. سراپا گوشم.
جیکوب، با یک دستش بطری کوچکی را از داخل جیب لباسش خارج میکند و در حالی که مشغول راه رفتن است درب بطری را باز میکند و از مایع نارنجیرنگ درون آن مقداری مینوشد و آروق کوتاهی میزند. سپس زبانش را روی لب و دهانش میکشد و پس از کمی تعلل، شروع به صحبت میکند:
آب دهانم را با اضطراب شدیدی قورت میدهم و در تاریکی کورمالکورمال همراه با جیکوب مسیر خروج را در پیش میگیرم، او در حین راه رفتن سر جایش میایستد و از من میخواهد که توقف کنم.
- یه لحظه صبر کن.
به محض ایستادنم، جیکوب در تاریکی، روشنایی ضعیفی را با شیء عجیبی که به چراغقوه شباهت دارد در محیط تاریک اطرافم به وجود میآورد. سپس از من میخواهد که او را دنبال کنم. دستی به صورتم که در زیر نقاب نظامی پنهان شدهاست، میکشم و طبق خواستهاش او را از پشت سر دنبال میکنم، پس از مدت کوتاهی جیکوب با صدای تمسخرآمیزی میگوید:
- هی غریبه، در مورد اون پیرمرد و اتفاقی که افتاد ناراحت نباش. زندگیه دیگه، کاریش نمیشه کرد. گاهی طرف مجبور میشه برای دیگران فداکاری کنه.
با چشمان از حدقه در آمده نگاهی به او میاندازم، حالت و رفتارش به گونهای است که انگار اتفاق خاصی نیفتاده! انگار اصلاً هیچگاه با پیرمرد و آن پیرزن آشنا نشدهاست، نه تنها ناراحت نیست بلکه حتی گاهی قهقهه میزند و کاملاً از اتفاقی که افتاده خوشحال است، با لحنی که تعجب و ناراحتی از آن موج میزند، میگویم:
- تو چرا اینجوری هستی؟ یعنی واقعاً ناراحت نیستی که دوستات رو از دست دادی؟
جیکوب سر جایش میایستد و نگاه تندی به من میاندازد، نگاهش به گونهای است که انگار از او سؤال احمقانهای پرسیدهام. سپس با صدایی که به بیتوجهی و تنفر شباهت دارد شروع به صحبت میکند:
- ببین غریبه، بذار یه حقیقتی رو بهت بگم، من توی این دنیای نابود شده که توش هر کسی فقط به فکر منافع خودشه و حاضره برای سیر شدن شکمش حتی به نزدیکترین کَسِش خ*یانت بکنه یا اون رو بکشه به جز خودم به هیچ شخص دیگهای اهمیت نمیدم.
سرم از عصبانیت میخواهد منفجر بشود، دست سالمم را مشت میکنم و محکم انگشتان دست و دندانهایم را روی هم فشار میدهم و نگاهی به او میاندازم. چه راحت در مورد چنین مسئلهای سخن میگوید و در مورد مرگ و زندگی دیگران نظر میدهد. با لحن متعجبانهای میگویم:
- یعنی واقعاً تو زندگیت کسی برات مهم نیست؟! اما اون... .
جیکوب با تشر رو به من فریاد میزند:
- آره، درسته! مهم نیست، برای چی باید مهم باشه؟ در ضمن همون شخص خودش جون خیلیها رو گرفتهبود. پس انقدر براش دلسوزی نکن غریبه، مطمئن باش اگه الان اون جای تو بود و تو دردسر افتاده بودی نمیموند تا بهت کمک کنه. برای نجات خودش همینجوری ولت میکرد تا خوراک اون جونورهای عجیب بشی. حالا هم از سؤال پرسیدن دست بردار و به مسیر ادامه بده.
جیکوب با بیتوجهی پشت به من میکند و مسیر خروج را در پیش میگیرد، به ناچار او را دنبال میکنم. سکوت مرگبار و عجیبی در اطراف سایه افکنده است. چیزی جز خاک، شن، ماسه و سنگهای کوچک به همراه اسکلت انسان یا موجودات دیگر در مقابل چشمانم قرار نمیگیرد. پس از مدتی آب دهانم را قورت میدهم و شروع به پرسیدن سؤال میکنم:
- راستی، جیکوب... .
جیکوب با صدایی که به بیحوصلگی شباهت دارد پاسخ میدهد:
- چیه؟ اگه میخوایی در این مورد نصیحتم کنی... .
با لحنی معترضانه میگویم:
- در مورد اون نیست.
جیکوب در حین راه رفتن زیر چشمی نگاهی به من میاندازد و شروع به حرف زدن میکند:
- پس در مورد چیه؟ امیدوارم نخوای سؤال احمقانهای ازم بپرسی چون اگه حدسم درست باشه پاسخی به سؤالت نمیدم.
با تشر فریاد میزنم:
- میذاری حرف بزنم؟
جیکوب با بیکلافگی میگوید:
- خیلیخب، باشه، حرف بزن، من که چیزی نگفتم.
نمیدانم سؤالم را بپرسم یا نه، پس از کمی تعلل و دودلی شروع به پرسیدن سؤالم میکنم:
- تو میدونی چرا همه چیز نابود شده؟ منظورم اینه که اون موجودات چجوری به وجود اومدن؟ چه کسی عامل این اتفاقاته؟
جیکوب در حالی که راه میرود نگاهی تند به من میاندازد و سریع حالت نگاهش را تغییر میدهد، پس از کمی تعلل شروع به حرف زدن میکند:
- خب، راستشو بخوای خودمم چیز زیادی نمیدونم غریبه، اما خوب اون چیزی که میدونم و فکر میکنم درست هست رو بهت میگم فقط از من نشنیده بگیر، فهمیدی؟
با اشتیاق نگاهی به او میاندازم و میگویم:
- باشه، خب زود باش تعریف کن. سراپا گوشم.
جیکوب، با یک دستش بطری کوچکی را از داخل جیب لباسش خارج میکند و در حالی که مشغول راه رفتن است درب بطری را باز میکند و از مایع نارنجیرنگ درون آن مقداری مینوشد و آروق کوتاهی میزند. سپس زبانش را روی لب و دهانش میکشد و پس از کمی تعلل، شروع به صحبت میکند:
آخرین ویرایش: