رمان آخرین سقوط | امیر‌احمد کاربر انجمن چری‌بوک

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
***
آب دهانم را با اضطراب شدیدی قورت می‌دهم و در تاریکی کورمال‌کورمال همراه با جیکوب مسیر خروج را در پیش می‌گیرم، او در حین راه رفتن سر جایش می‌ایستد و از من می‌خواهد که توقف کنم.
- یه لحظه صبر کن.
به محض ایستادنم، جیکوب در تاریکی، روشنایی ضعیفی را با شیء عجیبی که به چراغ‌قوه شباهت دارد در محیط تاریک اطرافم به وجود می‌آورد. سپس از من می‌خواهد که او را دنبال کنم. دستی به صورتم که در زیر نقاب نظامی پنهان شده‌است، می‌کشم و طبق خواسته‌اش او را از پشت سر دنبال می‌کنم، پس از مدت کوتاهی جیکوب با صدای تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- هی غریبه، در مورد اون پیرمرد و اتفاقی که افتاد ناراحت نباش. زندگیه دیگه، کاریش نمیشه کرد. گاهی طرف مجبور میشه برای دیگران فدا‌کاری کنه.
با چشمان از حدقه در آمده‌ نگاهی به او می‌اندازم، حالت و رفتارش به گونه‌ای است که انگار اتفاق خاصی نیفتاده! انگار اصلاً هیچگاه با پیرمرد و آن پیرزن آشنا نشده‌است، نه تنها ناراحت نیست بلکه حتی گاهی قهقهه می‌زند و کاملاً از اتفاقی که افتاده خوشحال است، با لحنی که تعجب و ناراحتی از آن موج می‌زند، می‌گویم:
- تو چرا این‌جوری هستی؟ یعنی واقعاً ناراحت نیستی که دوستات رو از دست دادی؟
جیکوب سر جایش می‌ایستد و نگاه تندی به من می‌اندازد، نگاهش به گونه‌ای است که انگار از او سؤال احمقانه‌ای پرسیده‌ام. سپس با صدایی که به بی‌توجهی و تنفر شباهت دارد شروع به صحبت می‌کند:
- ببین غریبه، بذار یه حقیقتی رو بهت بگم، من توی این دنیای نابود شده که توش هر کسی فقط به فکر منافع خودشه و حاضره برای سیر شدن شکمش حتی به نزدیک‌ترین کَسِش خ*یانت بکنه یا اون رو بکشه به جز خودم به هیچ شخص دیگه‌ای اهمیت نمیدم.
سرم از عصبانیت می‌خواهد منفجر بشود، دست سالمم را مشت می‌کنم و محکم انگشتان دست و دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و نگاهی به او می‌اندازم. چه راحت در مورد چنین مسئله‌ای سخن می‌گوید و در مورد مرگ و زندگی دیگران نظر می‌دهد. با لحن متعجبانه‌ای می‌گویم:
- یعنی واقعاً تو زندگیت کسی برات مهم نیست؟! اما اون... .
جیکوب با تشر رو به من فریاد می‌زند:
- آره، درسته! مهم نیست، برای چی باید مهم باشه؟ در ضمن همون شخص خودش جون خیلی‌ها رو گرفته‌بود. پس انقدر براش دلسوزی نکن غریبه، مطمئن باش اگه الان اون جای تو بود و تو دردسر افتاده بودی نمی‌موند تا بهت کمک کنه. برای نجات خودش همین‌جوری ولت می‌کرد تا خوراک اون جونورهای عجیب بشی. حالا هم از سؤال پرسیدن دست بردار و به مسیر ادامه بده.
جیکوب با بی‌توجهی پشت به من می‌کند و مسیر خروج را در پیش می‌گیرد، به ناچار او را دنبال می‌کنم. سکوت مرگبار و عجیبی در اطراف سایه افکنده است. چیزی جز خاک، شن، ماسه و سنگ‌های کوچک به همراه اسکلت انسان یا موجودات دیگر در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد. پس از مدتی آب دهانم را قورت می‌دهم و شروع به پرسیدن سؤال می‌کنم:
- راستی، جیکوب... .
جیکوب با صدایی که به بی‌حوصلگی شباهت دارد پاسخ می‌دهد:
- چیه؟ اگه می‌خوایی در این مورد نصیحتم کنی... .
با لحنی معترضانه می‌گویم:
- در مورد اون نیست.
جیکوب در حین راه رفتن زیر چشمی نگاهی به من می‌اندازد و شروع به حرف زدن می‌کند:
- پس در مورد چیه؟ امیدوارم نخوای سؤال احمقانه‌ای ازم بپرسی چون اگه حدسم درست باشه پاسخی به سؤالت نمی‌دم.
با تشر فریاد می‌زنم:
- می‌ذاری حرف بزنم؟
جیکوب با بی‌کلافگی می‌گوید:
- خیلی‌خب، باشه، حرف بزن، من که چیزی نگفتم.
نمی‌دانم سؤالم را بپرسم یا نه، پس از کمی تعلل و دودلی شروع به پرسیدن سؤالم می‌کنم:
- تو می‌دونی چرا همه چیز نابود شده؟ منظورم اینه که اون موجودات چجوری به وجود اومدن؟ چه کسی عامل این اتفاقاته؟
جیکوب در حالی که راه می‌رود نگاهی تند به من می‌اندازد و سریع حالت نگاهش را تغییر می‌دهد، پس از کمی تعلل شروع به حرف زدن می‌کند:
- خب، راستشو بخوای خودمم چیز زیادی نمی‌دونم غریبه، اما خوب اون چیزی که می‌دونم و فکر می‌کنم درست هست رو بهت می‌گم فقط از من نشنیده بگیر، فهمیدی؟
با اشتیاق نگاهی به او می‌اندازم و می‌گویم:
- باشه، خب زود باش تعریف کن. سراپا گوشم.
جیکوب، با یک دستش بطری کوچکی را از داخل جیب لباسش خارج می‌کند و در حالی که مشغول راه رفتن است درب بطری را باز می‌کند و از مایع نارنجی‌رنگ درون آن مقداری می‌نوشد و آروق کوتاهی می‌زند. سپس زبانش را روی لب و دهانش می‌کشد و پس از کمی تعلل، شروع به صحبت می‌کند:
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
- همه‌‌چیز... خوب چطور بگم که متوجه بشی؟ با یه... .
جیکوب، دوباره بطری را به دهانش نزدیک می‌کند و چند قلوپ دیگر از مایع نارنجی‌رنگ و عجیب را می‌نوشد. سپس آن را از دهانش دور می‌کند و با آستین لباسش دستی به دهانش می‌کشد، بلند آروقی می‌زند و به صحبت کردن، ادامه می‌دهد:
- همه‌چیز با یه آزمایش عجیب از غیر نظامی‌ها شروع شد.
کنجکاوانه می‌گویم:
- آزمایش عجیب؟!
جیکوب سرش را به نشانه‌ی تأیید سخنم به بالا و پایین تکان می‌دهد و می‌گوید:
- آره، آزمایش عجیب، اون موقع رو خوب به خاطر دارم. پدر‌ و مادرم وقتی که بچه بودم، از هم جدا شدن و خب، من توسط پدربزرگم تحت مراقبت قرار گرفتم، پدرم نمی‌دونم چرا، اما بنا به دلایلی یهو غیبش زد و دیگه هیچ‌وقت پیشم بر نگشت.
با صدایی که به ناراحتی شباهت دارد شروع به صحبت می‌کنم:
- برای چی؟ چه اتفاقی براش افتاد؟
جیکوب آه بلندی می‌کشد و شروع به صحبت می‌کند:
- نمی‌دونم، اون تو یه سازمان مرموز و عجیب به نام سازمان اقیانوس کار می‌کرد.
با دست سالمم گلویم را کمی صاف می‌کنم و کنجکاو‌تر از قبل می‌گویم:
- سازمان اقیانوس؟!
جیکوب با تعجب سر‌ جایش می‌ایستد و نگاهی به من می‌اندازد. زبانش را دور دهانش می‌کشد و شروع به صحبت می‌کند:
- یعنی تو تا حالا اسمش‌ رو نشنیدی غریبه؟ نکنه از عصر هجر به این‌جا اومدی؟
با صدایی که به بی‌خبری شباهت دارد می‌گویم:
- نه، تا‌ حالا نشنیدم.
جیکوب طوری به من زل می‌زند که انگار سخن عجیبی را به زبان آورده‌ام. پس از مدتی پشتش را به من می‌کند و در حالی که به آرامی قدم بر می‌دارد با صدای کلفت و خشنی می‌گوید:
- بگذریم، مهم نیست همنطور که می‌گفتم... .
ناگهان صدایی شبیه شکسته شدن اسکلت استخوان در فضای اطراف طنین می‌اندازد، جیکوب با احتیاط و عجله چراغ قوه را به طرف منبع صدا می‌گیرد.
به محض این اتفاق جنازه سلاخی شده‌ی انسانی درست در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد، بخشی از بدن اسکلت مانندش به آسانی قابل مشاهده‌است.
خون قرمزرنگ سر‌تا‌پایش را فرا گرفته‌است.
لباس خاکستری‌اش که در خون غرق شده‌است و به لباس کارگر‌ها شباهت دارد در تاریکی به آسانی مشخص است، با مایع سرخ‌رنگ عجیبی دستانش به بالای سقف راه مخفی بسته شده‌است و نیمی از بدنش قطع شده و بر روی زمین افتاده‌است.
دل و روده بیرون آمده و بوی گند جسد حالم را به شدت بد می‌کند، انگار می‌خواهم بالا بیاورم. ناگهان چند موجود عجیب شبیه به موش از درون بدن سلاخی‌شده خارج می‌شوند و با عجله خود را در داخل سوراخ‌های کوچک درون زمین مخفی می‌کنند و در تاریکی پنهان می‌شوند.
با چشمانی از حدقه در آمده می‌گویم:
- خدای من، این دیگه کیه؟
جیکوب با دقت آن را بررسی می‌کند و پس ازکمی تعلل می‌گوید:
- آمانداست دیگه!
با صورت اخم‌کرده‌ام به جیکوب و جسد مقابل نگاهی می‌اندازم و با صدایی که تعجب و خشم در آن موج می‌زند می‌گویم:
- آماندا دیگه کدوم خریه؟
جیکوب با صدایی که به بی‌خیالی شباهت دارد پاسخ می‌دهد:
- من چه می‌دونم؟ پرسیدی کیه من هم اسمش رو گفتم.
اخم‌هایم بیشتر از قبل به چشمانم نزدیک می‌شوند، در حالی که پلک‌هایم به هم نزدیک شده‌اند به او نگاهی می‌اندازم و با صدایی که تردید در آن موج می‌زند رو به او می‌گویم:
- اگه نمی‌دونی کیه پس از کجا اسمش رو می‌شناسی؟!
جیکوب با صورتی سرخ و اخم‌کرده نگاه تندی به من می‌اندازد و بلند سرم فریاد می‌کشد، صدای او کمی در اطراف طنین می‌اندازد و چند بار تکرار می‌شود:
- بیشعور نگفتم که می‌شناسمش، اسمش روی لباس کارش نوشته شده‌بود، من هم اسم رو خوندم، همین. این سؤال احمقانه‌ چیه که می‌پرسی؟
کف دست سالمم را به نشانه تسلیم به او نشان می‌دهم و با تشر فریاد می‌زنم:
- باشه، خیلی‌خب باشه چرا داد می‌زنی؟ من که چیزی نگفتم.
جیکوب بی‌توجه از کنار جسد سلاخی‌شده که به زن سی‌ و‌ پنج ساله‌ای شباهت دارد عبور می‌کند و به حرف زدن ادامه می‌دهد. به ناچار او را دنبال می‌کنم:
- بگذریم، همون‌طور که داشتم می‌گفتم پدرم تو سازمان اقیانوس کار می‌کرد. اون در حقیقت یه دانشمند بود، یه جور دانشمند هسته‌ای، سازمان عقیده داشت که میشه با روش‌هایی از مواد رادیواکتیو و انفجار اتمی به آسونی جون سالم به در برد.
دوباره دستی به سرش می‌کشد و با صدایی که به تمسخر و ناراحتی شباهت دارد می‌گوید:
- اونم تو دوران جوونی تحت تاثیر این تبلیغات عجیب قرار می‌گیره و به سازمان می‌پیونده تا به خیالش مثلاً راه درمانی پیدا کنه و به نوع بشر خدمت کرده باشه.
با اشتیاق شدیدی به سخنانش گوش فرا می‌دهم. شاید بتوانم از طریق سخنان و خاطراتش ردی از هویت و گذشته‌ام پیدا کنم.
جیکوب دوباره بطری را به دهانش نزدیک می‌کند و مقدار دیگری از مایع نارنجی‌رنگ را می‌نوشد و بلند آروق می‌زند، سپس به حرف زدن ادامه می‌دهد:
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
- یه شب، با ترس و اضطراب بر‌گشت خونه و در حالی که چندتا برگه‌ی خط‌خطی‌شده رو برداشته‌بود به طرف اتاقش رفت.
جیکوب با آستین لباسش دماغش را پاک می‌کند و خشمگینانه می‌گوید:
- هیچ‌وقت پدر عوضیم رو این‌طور عصبی و مضطرب ندیده بودم، اون بی‌توجه به من مشغول بستن چمدون و قرار دادن وسایل ضروریش و اون برگه‌ها داخل جعبه مخصوصش بود. وقتی ازش پرسیدم که چرا داره این کار رو می‌کنه، بی‌توجه به حرفم به طرف در خروجی رفت، رفتارش جوری بود که انگار من اصلاً اونجا حضور نداشتم!
جیکوب دوباره به مانند دفعه قبل بلند از ته دل آهی می‌کشد و به حرف زدنش ادامه می‌دهد:
- اون آشغال بی‌توجه به من سوار ماشینش شد و سریع خونه رو ترک کرد. فرداش که از خواب بلند شدم، خودم رو توی یه شهر شلوغ پیدا کرده‌بودم، خیلی عجیب بود! همه چمدون به دست به طرف کامیون و بالگرد‌های نظامی می‌رفتن، ارتش همه‌ی راه‌ها رو بسته‌بود. راه‌ها با تانک و ماشین زرهی احاطه شده‌بودن.
با دستانم گرد و خاکی که از سقف بر روی لباسم فرود آمده‌است را می‌تکانم و از او می‌خواهم به حرفش ادامه بدهد.
جیکوب با سرفه‌ی کوتاهی گلویش را صاف می‌کند و می‌گوید:
- از طریق تلوزیون و شبکه‌ی اخبار متوجه شدم که اون‌ها رو دارن به یه پناهگاه که البته در حقیقت یه‌جور آزمایشگاه سری بود می‌برن. البته اون زمان کسی از نیت اصلی دولت و رئیس جمهور دیوونش خبر نداشت.
سخنانش کاملاً ذهنم را درگیر و من را شدیداً شوکه می‌کند، او دارد خاطره‌ی عجیبی را که از طریق تصویر آن دختر بچه مشاهده کردم برایم بازگو می‌کند، با چشمانی گرد شده‌ به او نگاهی می‌اندازم و می‌گویم:
- آزمایشگاه سری؟ تو اونجا بودی؟
جیکوب بطری را به دهانش می‌گیرد و مایع نارنجی‌رنگ را می‌نوشد و دوباره با صدای بلندی آروق می‌زند، سپس به حرف زدن ادامه می‌دهد:
- نه، من که نبودم، اما از کسایی که از اونجا جون سالم به در بردن این حرف‌ها را شنیدم.
کنجکاوانه می‌گویم:
- چه بلایی سرشون آوردن؟
جیکوب با آستین دستش در حالی که مشغول راه رفتن است، دهانش را پاک می‌کند و دستی روی مو‌های قهوه‌ای‌رنگش می‌کشد. سپس به حرف زدن ادامه می‌دهد:
- آزمایشات عجیب روی همه می‌کردن، هر روز همه رو می‌بردن و روی تخت می‌نشوندن و با سوزن و سرم، مایعات عجیبی رو به بدنشون تزریق می‌کردن. می‌گفتن برای حفظ سلامتیتون این کار‌ها واجبه، خیلی‌ها زیر آزمایشات عجیب جونشون رو از دست دادن. بعضی‌ها هم، به جونور‌های عجیبی که می‌بینی تبدیل شدن.
با تعجب شروع به صحبت می‌کنم:
- پس تو چطور زنده موندی؟!
جیکوب با صدایی که به بی‌خیالی و خشم شباهت دارد می‌گوید:
- وقتی می‌خواستن من رو همراه با تعدادی دیگه به محل نامشخصی انتقال بدن کامیونی که داخلش بودم مورد حمله قرار می‌گیره، من با استفاده از این فرصت فرار کردم، نمی‌دونم دیگه سر بقیه چی اومد.
دوباره با صدای بلندی آروق می‌زند و پس از چند سرفه کوتاه می‌گوید:
- چند روزی رو دور و اطراف شهر‌های متروکه و نابودشده تک و تنها سپری کردم. یه بار به یه آدم‌خوار دیوونه برخوردم و مجبور شدم با استفاده از چاقوی جیبیش اون رو بکشم! اصلاً خاطره‌ی خوشی از اون دوران ندارم.
جیکوب ناگهان سر جایش می‌ایستد و نگاهی به رو‌به‌رویش می‌اندازد، با کمی دقت متوجه می‌شوم که یک دوراهی در مقابلمان قرار دارد. جیکوب پس از کمی تعلل حرکت می‌کند و با عبور از راه سمت راست از من می‌خواهد که او را دنبال کنم.
با صدایی که شک و تردید در آن موج می‌زند می‌گویم:
- راستی، مطمئنی راهی که میریم درسته؟ اشتباهی سر از قبرستون در نیاریم.
جیکوب با لحن خشن و جدی شروع به صحبت می‌کند:
- نگران نباش، راه رو خیلی‌خب به‌خاطر دارم.
آب دهانم را به آرامی قورت می‌دهم و می‌گویم:
- خب، ادامه بده، می‌گفتی.
جیکوب دوباره مقداری از مایع نارنجی‌رنگ درون بطری را می‌نوشد، بلند آروقی می‌زند و زبانش را روی دهانش می‌کشد و با آستین لباسش دهانش را پاک می‌کند:
- وقتی همه رو تو اون شرایط دیدم، تازه دلیل کار عجیب پدرم رو فهمیدم. اون کثافت از قبل خبر داشت که قراره چه اتفاقی بیفته، اما نمی‌دونم چرا چیزی به من یا مادرم نگفت. مادرم وقتی پدرم خونه رو ترک کرد، فردا صبحش فهمید که پدرم دست به چنین کاری زده. خب، خیلی خشمگین و عصبانی شد، در حالی که پدرم رو به فحش و ناسزا می‌گرفت سریع به پدر‌بزرگم زنگ زد و از اون خواست که بیاد و به ما کمک کنه.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
در حالی که صدای ساییده شدن دندان‌هایش در گوش‌هایم طنین می‌اندازند خشمگینانه‌تر از قبل می‌گوید:
- اما از شانس بدمون برق قطع شده‌بود. نمی‌شد با کسی تماس بگیری، درست حین این کار اون جونور‌های نیمه‌گرگینه‌ی عجیب پیداشون شد و من و مادرم مجبور شدیم خونه‌ی تاریکمون رو ترک کنیم و به یه پادگان نظامی که به غیر‌نظامی‌های اونجا پناه می‌دادن بریم، اما... .
مدتی سکوت برقرار می‌شود، زبانم را بر روی دهانم می‌کشم و کنجکاوانه می‌پرسم:
- اما چی؟
جیکوب نفس عمیقی می‌کشد و در حالی که سعی دارد خشمش را کنترل کند با صدای لرزانی می‌گوید:
- بقیش رو بعداً برات تعریف می‌کنم، خب فکر کنم رسیدیم.
جیکوب در مقابل راهی که توسط دیواری از سنگ‌های بزرگ و کوچک بسته‌ شده‌است می‌ایستد و به آن نگاهی می‌اندازد، سپس چراغ‌قوه را به من می‌دهد و از من می‌خواهد آن را با دست سالمم نگه دارم.
اسلحه‌ام را در نزدیکی پایم قرار می‌دهم و چراغ قوه را می‌گیرم، دوباره با صدای تردیدآمیزی می‌گویم:
- صبر کن ببینم، راه که بسته‌ست. مطمئنی درست اومدیم؟
جیکوب با نگاهی اخم‌آلود به من زل می‌زند و می‌گوید:
- آره، چند بار بگم راه درسته؟ میشه کارت رو انجام بدی؟ به جای سؤال پرسیدن نور چراغ‌قوه رو بنداز اینجا تا بتونم کارم رو بکنم.
نور چراغ‌قوه را به سمت سنگ‌هایی که راه را مسدود کرده‌اند می‌اندازم، جیکوب درب بطری را می‌بندد و آن را در لباسش مخفی می‌کند. سپس با دستانش سنگ‌های کوچک و بزرگ را بر‌می‌دارد و آن‌‌ها را به دور و اطراف می‌اندازد، پس از مدتی پله‌های نردبان خزه‌زده، خاکی‌رنگ و نیمه سالمی در مقابل چشمانم نمایان می‌شود.
جیکوب چراغ قوه را از من می‌گیرد، نور آن را به طرف نردبان می‌اندازد و از آن بالا می‌رود. در حین این کار از من می‌خواهد تا او را دنبال کنم. اسلحه را از زمین برمی‌دارم، بند آن را به گردنم می‌اندازم و به طرف نردبان می‌روم.
از نردبان بالا می‌روم و او را دنبال می‌کنم.
جیکوب پس از مدتی با دستش شیء دایره‌ای شکل سیاه‌رنگی را با زور و زحمت زیادی کنار می‌کشد و با احتیاط به اطرافش نگاهی می‌اندازد، سپس با صدای آرام و نگرانی می‌گوید:
- بذار ببینم... نه، انگار خبری نیست.
پس از مدتی با عجله بالا می‌رود و از من می‌خواهد تا او را همراهی کنم:
- زودباش غریبه، سریع بیا بالا. وقتمون تنگه.
صدای رعد و برق و برخورد قطرات باران در فضای محیط اطرافم، دوباره حس ترس و دلهره را در من به وجود می‌آورد. به زحمت خودم را از نردبان بالا می‌کشم و نگاهی به دور و اطرافم می‌اندازم.
با نگاه کردن به آسمان دوباره سیاهی مطلق ترسناکی در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد، اثری از خورشید سوزان نیست. به جای گرمای کشنده‌اش سرمای شدیدی جایگزین آن شده‌است، جیکوب کلت کمری‌اش را در می‌آورد و آن را از ضامن با حرکت سریعی خارج می‌کند. سپس با احتیاط در تاریکی و صدای رعد و برق به طرف پمپ بنزین متروکه و سوخته‌ای حرکت می‌کند و از من می‌خواهد تا او را همراهی کنم.
اسلحه‌ام را خشاب‌گذاری، سپس آن را داخل کف دستم محکم نگه می‌دارم و جیکوب را دنبال می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
به کمک چشمانم پمپ‌بنزین را رصد کردم. تمام پنجره‌های آن شکسته شده‌ بودند و مانند آن کلبه عجیب چوب‌های تکه‌تکه شده‌ای تمام سطح پنجره‌ها را تسخیر کرده بود. نیمی از دیوار آن خراب بود و بدنه پوسیده، ترک خورده و گرد و خاک گرفته‌اش با وجود تاریکی و بارندگی شدید کاملاً پیدا و قابل مشاهده به نظر می‌رسید. جیکوب با کفِ دستش به آرامی دربِ ورودی را باز کرد و محتاطانه داخل شد.
پشت سر او وارد شدم و نگاهی به محیط تاریک داخل انداختم.
میز بزرگ و شکسته‌ای به همراه تعداد زیادی برگه‌ی سفیدرنگ، دفتر و کتاب پاره‌پاره‌شده به دور و اطرافم پخش و پلا شده بود و چند موش از روی آن‌ها و اجسادِ تکه‌تکه شده و خونینِ انسان عبور می‌کردند.
جیکوب به طرف اتاقی که درب آن پوسیده و در گذر زمان زنگ زده بود رفت، سپس با لگد محکمی درب را باز کرد و داخل شد.
با نشستن روی زانو‌هایش از کفِ زمین چند تکه چوب بزرگ را کنار زد، کیف سیاه‌رنگی را بالا آورد و آن را زمین گذاشت.
زیپ کیف را باز و چند برگه، جعبه‌ی کمک‌های اولیه و کلت کمری را به همراه یک نقشه‌یِ بزرگ از درون آن خارج کرد. سپس نگاهی به نقشه انداخت و پس از کمی تعلل شروع به صحبت کرد:
- خیلی‌خب، طبق محاسباتم ما باید به اینجا بریم.
او در تاریکی، انگشت دستش را روی بخشی از نقشه قرار داد، چند بار با تأکید بر روی آن اشاره کرد و با صدای جدی گفت:
- اینجا، توی این ناحیه یه شهر متروکه وجود داره. بهش میگن شهر مرده! زیاد تا اونجا راهی نیست. اگه با ماشین بریم می‌تونیم زودتر خودمون رو به اون شهر برسونیم.
برگه‌ها و جعبه‌های کمک‌های اولیه را در داخل کیف قرار داد سپس نقشه را به همراه کیف و کلت کمری برداشت، کلت کمری را پشت شلوارش گذاشت و کیف را هم به روی شانه‌هایش انداخت.
از روی زانو‌هایش بلند شد و گفت:
- راستی، سوئیچ که همراهته؟
با صدای مطمئنی پاسخ دادم:
- آره، تو جیب لباسمِ، راستی چرا شهر مرده؟ این اسم عجیب دیگه چیه؟
جیکوب در حالی که به سمت درب خروجی حرکت می‌کرد نگاهی به من انداخت و گفت:
- چون توش همه میمیرن! یه موجود خیلی عجیب، تو بخشی از این شهر وجود داره. هر کسی که با اون مواجه شده یا مرده یا دیوانه شده! جاهای دیگش هم پر از آدمکش، قاتل و جونور‌های جهش‌یافته و هیولامانندِ، تازه آدم‌خوارم بعضی جاهاش زیاد داره، یه بخش‌هایی هم کاملاً متروکه‌ست. کسی توی بخش‌های متروکه زندگی نمی‌کنه.
متعجبانه در حالی که او را دنبال می‌کردم گفتم:
- خب وقتی در این حد خطرناکه برای چی باید به اونجا بریم؟!
جیکوب پس از مدتی تعلل سر جایش ایستاد و نگاهی به من انداخت:
- چون یه پناهگاه زیر زمینی و خونه‌ی امن با وسایل ذخیره اونجا هست، وسایلی که به درد می‌خورن. تازه یه نفر اون‌جاست که باید اون رو حتماً ببینم.
کنجکاوانه گفتم:
- چه کسی؟ برای چی ببینی؟
ناگهان نگاهش دگرگون شد و با پرخاش سرم فریاد زد:
- چه اهمیتی داره؟! چقدر سؤال می‌پرسی غریبه، به جای حرف زدن سریع همراهم بیا. یه ماشین نزدیکِ پمپ بنزین قرار داره باید مسیر را با استفاده از اون طی کنیم، توی راه راهزن و غارت‌گر زیاد هست باید خیلی مراقب باشیم. تازه اون جونور و هم‌نوعاش، ممکنه هر لحظه سر برسن، پس کنجکاویت رو کنار بزار و سریع همراهم بیا.
جیکوب با عجله به طرف درب خروجی حرکت می‌کند، به ناچار او را دنبال می‌کنم و همراه با او به طرف درب خروجی می‌روم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
پل مرگ (فصل سوم)
سوئیچ را از جیب لباسم در می‌آورم و آن را سریعاً به جیکوب می‌دهم. جیکوب با عجله درب ماشین قهوه‌ای‌رنگ را باز می‌کند، کیف سیاه‌رنگ را به صندلی عقب می‌اندازد و سوار می‌شود. به محض آن‌که سوار ماشین می‌شوم و درب شاگرد را می‌بندم ماشین با چند صدای غرش مانند روشن می‌شود و شروع به حرکت می‌کند، جیکوب ماشین را وارد جاده می‌کند و در حین رانندگی نگاهی به نقشه و دور و اطراف می‌اندازد. مسلسل را کنار پایم می‌گذارم و از طریق شیشه‌‌ی درب شاگرد نگاهی به فضای بیرون می‌اندازم. بیابان، شن و ماسه در تاریکی و بارش قطرات باران به سختی قابل مشاهده است. صدای رعد و برق گاهی اوقات هراس و دلهره‌ام را بیشتر می‌کند، درختان خشک‌شده و سیاه‌رنگ برخی جاها وجود دارد. جیکوب با احتیاط ماشین را هدایت کرد، سپس از کنار کامیون‌ها، تانک‌ها، بالگرد‌های سقوط کرده و آتش گرفته عبور و بی‌توجه به اطرافش سرعتش را بالا برد.
سکوت مرگبار و عجیبی همه‌جا را تسخیر کرده‌ بود و گاهی صدای رعد و برق آن را کم‌رنگ می‌کرد، اما نه در حدی که کاملاً تاثیر گذار باشد. در تاریکی اجساد سلاخی‌شده‌ی انسان و موجودات دیگر را می‌توانستم به آسانی مشاهده کنم، برخی از آن‌ها با طناب از بالای درختان خشک‌شده و سیاه‌رنگ آویزان شده‌ بودند و تابلو‌های عجیبی با نوشته‌هایی که نمی‌توانستم چیزی از آن‌ها سر در بیاورم به گردن اجساد آویزان شده‌ بودند. برخی دیگر بر روی میله‌های تیزی قرار داشتند، خون خشک‌شده بر روی میله‌ها کمی دل‌آشوب و ترسم را بیشتر می‌کرد. با قدرت بزاق دهانم را قورت دادم و نگاهم را از اجساد دزدیدم. جیکوب در حین رانندگی با تعجب نگاهی به من انداخت، با حالتی تمسخر آمیز نیشخند زد و گفت:
- چی شده غریبه؟ از منظرش لذت نمی‌بری؟! مشکلش چیه؟
با بی‌میلی گفتم:
- مشکل؟! یه نگاه بنداز، تو به این میگی مشکل؟!
کنجکاوانه پاسخ داد:
- خب، که چی؟
با حیرت نگاهی به او انداختم سپس با صدایی که به اعتراض و عصبانیت شباهت داشت تشر زدم:
- اجساد سلاخی شده رو نمی‌بینی؟!
جیکوب بلند قهقهه‌ای سر داد و گفت:
- آها، گرفتم اون اجساد رو میگی، یادم رفته‌بود تو یه خرده ساده‌لوح و دل‌رحم هستی! این‌ها که چیزی نیست. بزار برسیم شهر تا جسد واقعی رو با چشم خودت ببینی، اون وقت وضعیت اینجا رو به هر جای دیگه‌ای ترجیح میدی.
در حین رانندگی دکمه آهنگ را فشرد و موسیقی‌یِ بی‌صدا و ملایمی را پخش کرد:
- راستی یادم رفته‌بود، اونجا حواست باشه با کسی دلرحم نباشی، وگرنه تیکه بزرگت گوشته غریبه!
متعجبانه گفتم:
- برای چی؟
نفسش را بیرون داد و گفت:
- هیچی، فقط توصیه دوستانه بهت کردم، اونجا پر از خلافکار، آدمکش، شکارچی یا هیولاست. آدم صاف، راستگو یا درستکار هم پیدا نمیشه! پس یه وقت تحت تاثیر حرف کسی قرار نگیری و بخوایی قهرمان بازی یا زرنگ بازی در بیاری. سرت فقط تو کار خودت باشه فهمیدی غریبه.
- باشه، فهمیدم.
با لحن تردید‌آمیزی گفت:
- امیدوارم.
بی‌توجه به من بطری نوشابه‌ کوچکی را از داشبورد زنگ‌زده‌ی ماشین درآورد، درب بطری را باز کرد و مایع سیاه‌رنگ درون آن را نوشید. به محض نوشیدن آن چشمانش کاملاً سیاه و ترسناک شدند:
- اون دیگه چیه؟
صدایی شبیه به خُر‌خُر از گلویش بیرون داد و با صدای کلفت و خشنی گفت:
- نیفارتین، یه جور دارو محسوب میشه. باعث میشه اضطراب و ترسم موقع رانندگی کمتر بشه. وقتی هم می‌خوام با کسی درگیر بشم، هم تمرکزم رو برای انجام کاری بیشتر می‌کنه و هم سرعتم رو.
با صدایی که به تعجب شباهت داشت گفتم:
- مگه قراره با کسی درگیر بشی؟
نگاه تندی به من انداخت و با لحن تمسخر‌آمیزی گفت:
- ببینم احمقی؟! مگه یادت رفت چی بهت گفتم؟ اینجا پر از راهزن، غارتگر و آدمکشه. جاده‌ای که داریم ازش عبور می‌کنیم، جاده‌ی خطرناک و مرگباریه! حالا اگه میشه دست از کنجکاوی بردار و بذار کارم رو بکنم.
سریع بطری کوچک نوشابه را از پنجره راننده به بیرون پرتاب کرد، کلت کمری‌اش را در دست گرفت و از من خواست که اسلحه‌ام در دستم باشد و حواسم را جمع کنم:
- آماده باش غریبه، الان بازی شروع میشه!
مضطربانه گفتم:
- چی؟ چی شروع... .
ناگهان جیکوب سرعت ماشین را بیشتر کرد، بی توجه به سخنانم مسیر را ادامه داد و از ماشین‌ها، کامیون و تانک‌های فرسوده و آتش‌گرفته با سرعت بالایی رد شد.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
***
صدای پی‌در‌پی رعد و برق و بارش باران همچنان در فضای اطراف طنین می‌انداخت، تاریکی شدیدی همه‌جا را تسخیر کرده‌ بود و تانک‌ها، کامیون‌ها، ماشین و وسایل نقلیه و غیر نقلیه‌یِ اطرافم همراه با خزه‌های سبزرنگ هر کدام روی هم به حال خود رها شده بودند. خانه‌های کوچک و چوبیِ نابود شده یا آتش‌گرفته از دور در میانِ شن و ماسه‌ها برایم دست تکان می‌دادند. در میانه تصاویر تکراری ناگهان سایه افرادی اسلحه به دست در مقابل چشمانم قرار گرفت و در چشم به هم زدنی ناپدید شد.
اسلحه‌ام را محکم‌تر در دستانم فشردم و با دقت بیشتری به دور و اطرافم نگاه کردم. جیکوب مرتب دنده را تغییر می‌داد و سرعت ماشین را بیشتر می‌کرد، کلت کمری‌اش را با حالتی که انگار قصد استفاده از آن را داشت در دستانش تکان می‌داد و در حین رانندگی با خشم نگاهی به اطرافش می‌انداخت.
ناگهان شلیک بی‌امانِ گلوله گرد و خاک را در دور و اطرافِ ماشین زیاد کرد و تعداد زیادی موتور سوار اسلحه به دست در حالی که مشغول تیر‌اندازی به طرف ما بودند میانِ صدای رعد و برق و بارش قطرات باران از داخل خانه‌ها و ساختمان‌های آتش‌گرفته خارج شدند و خود را با سرعت به نزدیکی ماشین رساندند.
تعدادی از آن‌ها بطری‌های آتشینی را به دور و اطراف ماشین پرتاب می‌کردند و تعدادی هم فریاد‌زنان به ما فوش می‌دادند.
گلوله‌ها سفیرکشان به بدنه‌ی ماشین و شیشه‌‌ی درب‌های جلو و عقب آن برخورد می‌کردند و بخشی از شیشه‌ی درب عقب و درب شاگرد را می‌شکستند.
به ناچار هر چند ثانیه سرم را پایین می‌آوردم تا از برخورد گلوله‌ها در امان باشم، سپس لوله‌یِ اسلحه‌ام را به طرف موتور سواران نشانه می‌گرفتم و آن‌ها را به گلوله می‌بستم. گلوله‌ها سفیرکشان از لوله‌ی اسلحه‌ام خارج می‌شدند، اما هیچ کدام از آن‌ها به هدف برخورد نمی‌‌کردند. بزاقِ دهانم را با اضطراب به پایین قورت دادم و گفتم:
- اینا دیگه کین؟
جیکوب، در حالی که با کلت کمری‌اش مشغول شلیک کردن به موتور سواران بود با عصبانیت گفت:
- غارتگر، انتظار داری چی باشن؟ حواست باشه نذار به ماشین نزدیک بشن. اگه گیرت بیارن... خودت می‌دونی چی میشه، اون جنازه‌ها رو که دیدی!
قلبم با سرعت شروع به تپیدن کرد، با ترس و اضطراب شدیدی نگاهی به او انداختم و گفتم:
- چی؟! یعنی اونا... .
جیکوب با سرعت از پیچ طولانی عبور کرد، در حین این کار ماشین کمی به سمت چپ و راست کج شد، اما نه در حدی که زمین گیر بشود.
خشاب اسلحه را با زحمت عوض کردم و لوله‌ی اسلحه را به سمت موتور سواران نشانه گرفتم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
ماشه را با عجله فشار دادم. گلوله‌ها سفیرکشان و به سرعت از لوله اسلحه خارج شدند، اما باز هم هیچ‌یک از آن‌ها به موتور سواران بر‌خورد نکردند. یکی از آن‌ها در میانه‌یِ صدای رعد و برق و بارش قطرات باران خودش را با سرعت به نزدیکی درب شاگرد رساند و در حالی که مشغول هدایت کردن موتورِ خاک خورده و فرسوده‌اش بود، دستش را به قصد باز کردن درب شاگرد نزدیک کرد. چشمان سرخ‌‌رنگ و خونین به همراه زبان دراز و دندان‌های تیزش رعشه بر اندامم می‌انداخت و صورتش را زخم‌های وحشتناک و عمیقی فرا گرفته‌ بود.
با دقت بیشتری متوجه شدم که به جای دو چشم چند چشم دایره‌ای شکل عنکبوت‌شکل صورتش را تسخیر و خون سرتاپای لباس و شلوار سفیدرنگش را فرا گرفته‌.
لوله اسلحه را به طرفش نشانه رفتم و او را به گلوله بستم. گلوله‌ها مستقیم به چهره زشت و دلهره‌آورش شلیک و هدایت موتور را از او گرفتند.
با از دست رفتن کنترل موتور به هوا بلند شد سپس با فریاد بلند و حشره‌مانندی زمین افتاد و در تاریکی اطرافم ناپدید شد.
ناگهان چهره یکی دیگر از آن‌ها درست در جلوی چشمم قرار گرفت، انگشتان زمخت و خونینِ دستش یقه‌ام را فشرد و در حالی که جملات عجیبی از زبانش خارج می‌شدند تلاش کرد من را از شیشه‌ی پنجره ماشین به بیرون و بر روی جاده‌ی ترک‌خورده و سیاه بی‌اندازد. درست پیش از آن‌ که کارش را بکند، جیکوب با کلت کمری‌اش چند گلوله را به سر و صورتش شلیک کرد. غارتگر با غرش گوش‌خراش بلندی یقه‌ی لباسم را رها کرد و در تاریکی اطراف ناپدید شد.
ضربان قلبم با شدت بالایی می‌تپید و ترس و دل‌آشوبم بیشتر و بیشتر می‌شد. ماشین مرتباً به سمت چپ و راست منحرف میشد اما پس از مدتی دوباره بر روی مسیر قرار می‌گرفت.
موتور سواران تقلا‌کنان خودشان را به ماشین نزدیک و سعی کردند آن را از جاده منحرف کنند. در حین این اتفاق جیکوب در حالی که مشغول رانندگی بود، جعبه‌ای که در داخل آن اشیای نوک تیزی قرار داشت را به من داد و از من خواست که آن را از طریق پنجره‌ی ماشین به بیرون و در مسیر موتور سواران پرتاب کنم.
با عجله جعبه را در دست گرفتم. درب آن را باز و با سرعت به بیرون پرتابش کردم.
اشیای نوک تیز به دور و اطراف جاده پخش و تعدادی از موتور سواران را با پرش بلندی به دور و اطرافم پرتاب یا از مسیر جاده، منحرف کردند.
***
صدای رعد و برق و بارش قطرات باران همچنان شنیده میشد.
موتور سواران بی‌رحمانه ماشین را از پشت به گلوله می‌بستند و بطری‌های آتشین را برای منحرف کردن ماشین از مسیر به دور و اطراف آن پرتاب می‌کردند.
من و جیکوب نیز با شلیک گلوله به طرف آن‌ها و انداختن اشیای نوک تیز در مسیرشان به این اقدامات واکنش نشان می‌دادیم.
جیکوب که از سماجت آن‌ها اعصابش حسابی به هم ریخته بود خشمگینانه گفت:
- لعنتی، این عوضیا دست بردار نیستن.
در حینِ تیر‌اندازی مضطربانه گفتم:
- حالا باید چی کار کنیم؟
جیکوب، در حالی که مشغول شلیک کردن به موتور سواران بود با عصبانیت سرم فریاد زد:
- نمی‌دونم، به جای حرف زدن به این عوضیا شلیک کن. نباید نزدیک ماشین بشن، دِ بجنب.
در حین نگاه کردن به دور و اطراف از دور و در تاریکی پل چوبی مخروبه و نیمه‌ شکسته‌ای چشمانم را به خود جلب کرد. جیکوب با طی کردن خط نگاهم سرعتش را بیشتر کرد و مستقیم به طرف آن پل رفت.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
ثانیه‌ها به سختی می‌گذشتند و قلبم می‌خواست از تپش شدید منفجر بشود. چند بار چشمان خسته و خواب آلودم را باز و بسته کردم تا بهتر بتوانم در تاریکی شدیدی که در اطرافم سایه افکنده بود همه چیز را مشاهده کنم.
ناگهان شخصی در تاریکی با سرعت و درحالی که سوار بر موتور سیاه رنگی بود به وسط جاده آمد و زنجیر دراز و خونینی را از داخل جعبه فلزی که به بخشی از موتور متصل بود خارج کرد.
آن را در دست گرفت و با ضربات شلاق مانندی در هوا چرخاند. سپس غرش‌کنان سرعت موتورش را بالا برد و با چهره‌ای ترسناک و سرشار از خشم و کینه به طرفمان حمله‌ور شد.
که کلاه آبی رنگ شبیه به کلاه تکاوریِ ارتشی بر سر داشت و بازوان بزرگ، هیکل تنومند و قد درازش در تاریکی به آسانی قابل دیدن بود.
جمجمه اسکلت مانندی داشت و نسبت به بقیه آن‌ها از سرعت عمل و چالاکی بالاتری برخوردار بود.
چشم‌ها، صورت خونین و سرخ‌رنگش همراه با زخم‌های عمیق آن رعشه بر اندامم می‌انداخت و چیزی شبیه به نشانِ عقرب بر روی سی*ن*ه‌اش خالکوبی شده بود.
ناگهان با خشم چند تا از موتور سواران دور و اطرافش را با ضرباتی محکم به وسیله زنجیرِ کلفت و درازش به بالا و دور و اطرافش پرتاب کرد. موتور سواران به محض دیدن او از تعقیب ما دست برداشتند و در تاریکی اطراف ناپدید شدند.
موجود بی‌توجه به آن‌ها لبان خونینش را تا آخر باز کرد و زبان عجیب و درازش را بر روی دندان‌های بلند و تیزش کشید.
جیکوب با نگاه کردن به او کمی شوکه شد و جوری که انگار انتظار دیدن او را نداشته باشد تاجایی که ممکن بود سرعت ماشین را بیشتر کرد.
در حین این‌کار با کلت کمری به سمت آن موجود عجیب و ترسناک شلیک کرد و با خشم زیادی گفت:
- لعنتی، این عوضی دیگه از کجا پیداش شد؟! فکر کردم مرده!
دل‌آشوب شدیدی کلافه‌ام کرده بود و صدای رعد و برق به همراهِ تاریکی‌یِ اطرافم آن را بدتر می‌کرد. درحالی که خشاب مسلسلم را عوض می‌کردم با صدایی که به تعجب و هراس شباهت داشت گفتم:
- مگه تو این موجود عجیب رو می‌شناسی؟
جیکوب درحالی که خشاب کلت کمری‌اش را عوض و به سمت آن موجود شلیک می‌کرد به سوالم پاسخ داد:
- همه‌ اون موجود وحشی را می‌شناسن، این جاده در حقیقت یه جورایی قلمرو اون محسوب میشه. بهش میگن شَبَهِ مرگ! کسی ازش جون سالم به در نبرده. هر کسی را گیر بیاره... .
ناگهان ماشین در حین حرکت با ضربه کوتاهی بالا می‌رود سپس محکم زمین می‌خورد. سرم درست به شیشه جلو برخورد و کمی به آن آسیب وارد می‌‌شود.
برای لحظه‌ای تصاویر گنگ و عجیبی در مقابل دیدگانم قرار گرفت، صدای وز‌وز‌مانندی گوش‌ها و سرم را تسخیر و سیاهی به چشمانِ خسته‌ام هجوم برد.
جیکوب درحالی که به طرف موجود شلیک می‌کرد شیء مربعی شکل کوچکی که به نارنجک و مواد منفجره شباهت داشت را از طریق پنجره ماشین در مسیر آن هیولا انداخت. برای لحظه‌ای صدای انفجار بلندی در پرده گوشم به وجود آمد.
ناگهان ماشین دوباره با سرعت به هوا بلند شد و پس از مدتِ کوتاهی با صدایی آزار دهنده‌ بر روی آسفالت سوخته قرار گرفت. در حین این اتفاق سرم دوباره محکم به سقف ماشین برخورد کرد. تصاویری گُنگ و روح‌مانند مقابل چشمانم نمایان شدند و... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
***
( ژنرال)
- همه‌ چی آمادس فرمانده؟ تدارکات در چه وضعه؟
شخصی که فرمانده خطاب شد با صدای بلند، جدی و خشنی به سؤالم پاسخ می‌دهد:
- بله ژنرال، تا فردا گردان‌های عملیاتی همراه با مهمات، نیرو‌ها، مهندسان نظامی و تجهیزاتی که خواسته بودید، آماده میشن.
هفت‌تیر را با سرعت در انگشتان دستم می‌چرخانم و آن را با حرکتی سریع غلاف می‌کنم، پکی به سیگار کلفت و قهوه‌ای‌رنگ می‌زنم. با قدرت آن را می‌کشم و دود سیگار را به بیرون و اطرافم پخش می‌کنم، سپس اسلحه‌ای را در دست می‌گیرم و مشغول بازرسی و امتحان کردنش می‌شوم. در حین این کار زیر چشمی نگاهی سریع به اطرافم می‌اندازم، تعداد زیادی از سربازان مشغول آماده کردن مهمات و وسایل خود برای عملیات هستند. عده‌ای با اسلحه‌های گوناگون مشغول تمرین تیر‌اندازی هستند، عده‌ای دیگر به گروه‌هایی تقسیم شده‌اند و همراه با مربیان خشن و نظامی به دور و اطراف با اسلحه‌های خود مشغول دویدن و گشت‌زنی هستند. تانک‌ها و ماشین‌های زرهی همه‌جا را احاطه کرده‌اند، چند ربات غول پیکر نظامی و سر تا پا مسلح در نزدیکی درب بزرگ پادگان کشیک می‌دهند. تعدادی سرباز اسلحه به دست مهمات جنگی را داخل کامیون‌های نظامی می‌کنند و هواپیما‌ها و بالگرد‌های نظامی سراسر آسمان را تسخیر کرده‌اند. اسلحه را سر جایش می‌گذارم و در حالی که مشغول حرکت به سمت ساختمان و محل کارم هستم از شخصی که او را فرمانده خطاب کردم، می‌خواهم تا من را دنبال کند، فرمانده با سرعت من را همراهی می‌کند. در حین راه رفتن می‌گویم:
- راستی به بقیه در مورد جلسه‌ی فوری که گفته بودم خبر دادی فرمانده؟
فرمانده با لحن مطمئن و جدی می‌گوید:
- بله ژنرال، همون‌طور که دستور دادید خبرشون کردم. به زودی، همشون به اینجا میان.
دود سیگار را با قدرت به داخل ریه‌هایم وارد و آن را به بیرون و اطرافم پخش می‌کنم. سپس با لحن جدی و خشنی می‌گویم:
- خوبه، نیرو‌ها رو آماده کن. به محض طلوع آفتاب فردا حرکت می‌کنیم، زمان زیادی نداریم. باید هر طور شده، اون خائن رو گیر بیاریم.
فرمانده با لحن جدی می‌گوید:
- اطاعت میشه ژنرال.
فرمانده با تعدادی سرباز به طرف عده‌ای از نیرو‌ها می‌رود و مشغول صحبت و آماده کردن آن‌ها می‌شود، با سرعت وارد ساختمان شدم و به طرف دفتر کارم رفتم. از کنار سربازانی که با احترام نظامی مقابلم ایستاده بودند عبور و درب دفتر کارم را باز کردم. با سرعت درب را بستم، از طریق کشوی کناری پرونده‌ای را بیرون کشیدم و مشغول بررسی آن شدم.
با باز کردن پرونده و دیدن صفحات مربوط به آن تصاویر نیروگاه اتمی همراه با نوشته‌های بسیار ریز در مقابل دیدگانم قرار گرفت. عینک مطالعه را به چشمانم نزدیک و شروع به خواندن نوشته‌ها کردم، در حین این کار عینک را از چشمانم دور کردم، آن‌ها را کمی مالش دادم و دوباره عینک را به چشمانم نزدیک کردم. چیز زیادی جز تاریخِ ساخت نیروگاه و اهداف ساخت آن نمی‌فهمم، عینک را کنار گذاشتم و نگاهی به تصاویر ماهواره‌ای، دست‌نوشته‌ها و دفترچه‌ی گزارشات کارکنان آن انداختم اما باز هم چیز به درد بخوری عایدم نشد. ناگهان درب خروجی باز شد و من را از توجه به پرونده منصرف کرد.
سربازی اسلحه به دست وارد اتاق کارم شد، در نزدیکی‌ام ایستاد و احترام نظامی گذاشت، سپس با لحن خبری گفت:
- ژنرال، همه وارد جلسه شدن و منتظر شما هستن.
با لحن جدی می‌گویم:
- خیلی‌خب سرباز، بهشون اطلاع بده که الان میام. مرخصی.
- اطاعت ژنرال.
شخصی که سرباز خطاب شد احترام نظامی گذاشت، سپس به طرف درب خروجی رفت و آن را پشت سرش بست.
با عجله پرونده را جمع کردم و آن را سر جایش برگرداندم، دود سیگار را به اطرافم پخش کردم و به طرف درب خروجی رفتم. به محض خارج شدن از دفتر کارم درب را پشت سرم بستم و با قدم‌های سریع و محکم به طرف اتاقی که همه‌ی ژنرال‌ها و فرماندهان نظامی دیگر در آن حاضر شده بودند حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 14) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا