رمان آخرین سقوط | امیر‌احمد کاربر انجمن چری‌بوک

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
دو سرباز نگهبان با مشاهده‌ی من به سرعت احترام نظامی کردند و اجازه‌ی عبور دادند، به محض وارد شدنم به داخل اتاق فرماندهان نظامی و ژنرال‌های دیگر با احترام نظامی به ورودم پاسخ می‌دهند. همگی لباس و شلوار نظامی مخصوصی را پوشیده‌اند، درجه‌های نظامی بر روی شانه‌ها و مدال‌های بر روی سی*ن*ه‌ی آن‌ها ابهت و صلابت خاصی به همگیشان داده بود. به آن‌ها احترام نظامی دادم، سپس به طرف صندلی که درست در وسط میز قرار داشت رفتم و بر روی آن نشستم. به محض این کار با لحن خشنم شروع به صحبت کردم و سکوت مرده را شکستم:
- همگی خوش اومدید، لطفاً بشینید، باید در مورد مسئله‌ی مهمی با همتون صحبت کنم.
به محض تمام شدن سخنانم همگی بر روی صندلی‌های خود می‌نشینند و با کنجکاوی منتظر شنیدن حرف‌هایم می‌شوند، یکی از آن‌ها که زخم‌های عمیقی بر روی پیشانی و چهره‌اش نقش بسته‌ بود با صدای خشنی گفت:
- خب، امیدوارم برای کار مهمی همه‌ی ما رو به اینجا فرا خونده باشی. خودت می‌دونی که من وقتم رو برای حرف‌های احمقانه هدر نمی‌دم، پس باید خبر مهمی باشه تا... .
پیش از آن که حرفش را کامل بزند شروع به صحبت می‌کنم:
- نگران نباشید، واسه اطلاعات بیهوده شما رو به اینجا فرا نخوندم.
یکی دیگر از آن‌ها که لباس و شلوار سبزرنگ نظامی پوشیده بود و عینک سفیدرنگی به چشم داشت در حالی‌که با دستش سرش را می‌خاراند شروع به صحبت کرد، هیکل او نسبت به بقیه بزرگ‌تر و تنومند‌تر بود و قد بلندی داشت.
- خب، بگو. چه اطلاعات مهمی برامون داری؟ می‌شنوم.
دکمه‌ی سیاه‌رنگی که بر روی میز قرار دارد را فشار می‌دهم، همه‌جا تاریک و کم‌نور می‌شود. با کنترل سفیدرنگِ روی میز، شیء بزرگ سیاه‌رنگی که به تلوزیون پیشرفته‌ای شباهت داشت را روشن کردم تا تصویر نقشه‌ی جنگی همراه با مواضع، نیرو‌های خودی و دشمن که بر روی صفحه تلوزیون پیشرفته قرار گرفته بود را به همگی‌شان نشان بدهم.
با فشردن یکی از دکمه‌های کنترل، روی یکی از مناطق درگیری کمی زوم می‌کنم، چند شهر و روستای ویران‌شده یا متروکه‌ که در آن‌ها تعداد زیادی نظامی و غیر نظامیِ مرده همراهِ تانک‌ها و دیگر تجهیزات زمینی و هوایی به حال خود رها شده بودند در مقابل چشمان من و کسانی که در اتاق حضور داشتند رژه رفتند.
از روی میز، شیء فلزی بلندی را برداشتم و با استفاده از آن به تصاویری که در حال نمایش بودند با حالت تأکید اشاره و در حین این کار شروع به صحبت کردم:
- همون‌طور که همه می‌دونین، مواضع دشمن توی این مناطق با وجود ضدحملاتی که انجام دادیم، همچنان پا بر جاست. از زمان شروع این جنگ، شهر‌ها و روستا‌های زیادی زیر حملات دشمن صدمه دیدن یا نابود شدن، شما همه می‌دونین که ما تا به امروز با تلاش زیادی تونستیم بخش اعظم مناطق اشغال‌شده رو آزاد کنیم. خیلی از افرادمون توی انجام این کار مهم جونشون رو از دست دادن و خیلی‌های دیگه سختی‌های زیادی کشیدن، ما این همه تلاش نکردیم که الان یه شبِ همه‌ی تلاش‌هامون بی‌نتیجه بمونه و... .
یکی از آن‌ها که یونیفرم نیروی هوایی را به تن داشت و نقش عقاب طلایی‌رنگی همراه با مدال‌ها و درجه‌های بی‌شمار بر روی سی*ن*ه و شانه‌اش قرار گرفته بود با حالت سؤالی گفت:
- ببخشید که یهو وسط حرفتون می‌پرم ژنرال، اما میشه بریم سر اصل مطلب. منظورتون از این حرف‌ها چیه؟
بزاق دهانم را با خونسردی قورت دادم، نگاهی به او انداختم و با لحن جدی و خشنی شروع به صحبت کردم:
- اصل مطلب اینه که دشمن تصمیم گرفته با روش دیگه‌ای شکست‌های خودش رو جبران کنه، روشی که شاید نه فقط برای موجودیت همه‌ی شما بلکه برای موجودیت هر انسان یا جونور زنده‌ای که داره روی این سیاره نفس می‌کشه شدیداً خطرناکه.
یکی دیگر از آن‌ها کلاه نظامی‌اش را درآورد و دستی به سرش کشید، یونیفرم او به لباس نیروی دریایی شباهت داشت و درجه و مدال‌های بی‌شماری بر روی شانه و سی*ن*ه‌اش قرار گرفته‌ بود. قد او نسبت به بقیه کوتاه‌تر و ریش دراز سیاه‌رنگی بر چهره‌اش نقش بسته بود.
زخم‌های عمیقی سر و صورتش را پوشانده و دست فلزی سیاه‌رنگش، همراه با چهره‌ی خشنی که داشت شدیداً او را ترسناک نشان می‌داد. شخصی که یونیفرم نیروی دریایی به تن داشت با لحن خشنش گفت:
- چه روش خطرناکی ژنرال؟ اگه منظورت اون شورشی‌های دیوونه‌ای هست که با کمک دشمن کنترل کارخانه تسلیحات شیمیایی و چند سکوی نفتی رو به دست گرفتن باید بگم... .
پیش از آنکه حرفش تمام شود، با لحن خشنی شروع به صحبت می‌کنم:
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
- مسئله این نیست فرمانده، هر چند جریان اون کارخونه و سکو‌های نفتیش هم حیاتیه و باید بهش رسیدگی بشه. من دارم در مورد مسئله‌ی مهم‌تری صحبت می‌کنم، مسئله‌ای که...
شخصی که لباس و شلوار نظامی سبزرنگ به تن داشت وسط حرفم پرید، با دستش کمی عینکش را بر روی چشم‌هایش تنظیم کرد. سپس با لحن خشنی گفت:
- مسئله‌ی مهم؟ چه مسئله‌ای مهم‌تر از اون شورشی‌های وحشی و عوضیه! همین چند روز پیش دوباره به یکی از پادگان‌هایی که نیرو‌هام توش مستقر بودن حمله کردن. این آشغال‌ها مدام به خطوط کاروان تدارکاتی نیرو‌هامون دست‌برد می‌زنن، باید راهی واسه متوقف کردنشون پیدا کنیم. تازه کلانتر هم عهدنامه رو نقض کرده و داره آشکارا با دشمنانمون همکاری می‌کنه، بعدش شما ما رو اینجا جمع کردین و دارین در مورد چیز‌های بی‌اهمیت صحبت می‌کنین! به نظر من که صحبت در این باره وقت تلف کردنه، ما باید... .
سخنانش آتش خشمم را شدیداً شعله‌ور می‌کند، دلم می‌خواهد با مشت محکمی فکش را بشکنم. خودم را به سختی می‌توانم کنترل کنم، نا‌خودآگاه دستانم بر روی اسلحه‌ی هفت تیر می‌رود. با تلاش زیادی جلوی خودم را می‌گیرم، نفس عمیقی می‌کشم. وسط حرفش می‌پرم و در حالی که سعی دارم آرامشم را حفظ کنم با صدایی که کمی به خشم و ناراحتی شباهت دارد، شروع به صحبت می‌کنم:
- این وقت تلف کردن نیست فرمانده، من دارم در مورد موضوعِ مهمی با شما صحبت می‌کنم. فعلاً لازم نیست نگران قلمرو یا نیرو‌هاتون باشید، به موقعش به حساب اون شورشی‌های وحشی و رئسای مغرورشون هم می‌رسیم. اما الان باید روی قضیه‌یِ مهم‌تری تمرکز کنیم، این مسئله از دزدیده شدن چندتا قبضه‌یِ تیر و فشنگ مهم‌تره. می‌فهمی یا نه؟
شخص از سخنانم شدیداً متعجب می‌شود، می‌توانم حس کینه، خشم و عصبانیت را در چهره‌ی زخمی و درب و داغانش مشاهده کنم. پس از مدتی با عصبانیت از جایش بلند می‌شود، پیش از آنکه سخنی به زبان بیاورد شروع به صحبت می‌کنم:
- ببینید من می‌خوام در مورد اتفاقه بسیار مهمی صحبت کنم، اما با کمال احترام شما هر کدومتون با یه مشت سؤالات و نظرات پوچ و احمقانه اهمیتی به حرف‌هام نمی‌دید و مدام وسط حرفم می‌پرید، اجازه می‌دید کامل حرفم رو بزنم یا نه؟
همگی با سکوت و نگاه کردن به دور و اطرافشان به سخنانم واکنش نشان می‌دهند، شخص پس از کمی تعلل دوباره بر روی صندلی‌اش می‌نشیند و سخنی به زبان نمی‌آورد. پس از مدتی زبانم را بر روی لبانم می‌کشم، بزاقِ دهانم را قورت می‌دهم، چند سرفه کوتاه می‌زنم، دود سیگار را با پکی داخل ریه‌هایم می‌کنم و با قدرت آن را بیرون می‌دهم.
سپس شروع به صحبت می‌کنم و سکوت مرده‌ای که بر فضای محیط اطرافم پخش شده‌است را می‌شکنم:
- همون‌طور که داشتم می‌گفتم... .
نگاهی به ساعتم می‌اندازم، زمان زیادی برای هدر دادن ندارم. با لحن خشنی می‌گویم:
- بی‌خیالش وقتی ندارم که هدر بدم، بذار بریم سر اصل مطلب.
یکی از دکمه‌های کنترل را می‌زنم، تصویر جعبه‌ی سفید‌رنگی همراه با عکس افسری نظامی بر روی صفحه تلوزیون آشکار می‌شود. چهره‌ی افسر را زخم‌های عمیقی فرا گرفته‌ بود و نوع نگاهش شدیداً خشن به نظر می‌رسید، چند سرفه کوتاه کردم و گفتم:
- متأسفانه همین‌طور که همه می‌دونین، طی چند هفته پیش شخصی که در تصویر مشاهده می‌کنین با نام و هویت جعلی به مقر حفاظت اطلاعات نفوذ کرد و تونست جعبه‌ی سفیدرنگ و محموله‌های داخل اون را بدزده، طبق تحقیقاتمون محموله‌های داخل جعبه هر چی که هست یه جورایی با پایگاه اتمی و منابع اورانیومی که قراره به اونجا منتقل بشن در ارتباطه.
همگی با حیرت و تعجب شدید یکدیگر را رصد می‌کردند و همهمه‌ی بزرگی در فضای اطرافم به وجود آمده بود. چند بار با شیء بلندِ فلزی بر روی میز زدم و تقاضا کردم که همه سکوت را رعایت کنند، سپس به صحبت کردنم ادامه دادم:
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
- شما همه می‌دونین این کار می‌تونه چه پیامی داشته باشه، دشمن تصمیم گرفته با سلاح ممنوعه کار رو یکسره کنه. ما باید پیش‌دستی کنیم و قبل از اینکه بتونن دست به همچین کاری بزنن جلو‌شون رو بگیریم، به هر قیمتی که شده.
همان شخصی که دست فلزی سیاه‌رنگی داشت، آب دهانش را قورت می‌دهد و با خشم شروع به صحبت می‌کند:
- این غیر ممکنه، طبق معاهده‌ای که چند سال پیش و درست قبل از شروع شدن جنگ تویِ کاخِ کرملین منعقد شده بود هیچ‌کدوم از طرفین حق استفاده از سلاح‌های ممنوعه رو ندارن، حتی اگه در آستانه شکست باشن.
دوباره همهمه‌ی بزرگی در اطرافم به راه می‌افتد، همه‌ی فرماندهان و ژنرال‌ها با نگرانی و تعجب مشغول صحبت با یکدیگر هستند. با شیء فلزی، بلند بر روی میز می‌کوبم و از همه می‌خواهم که سکوت را رعایت کنند، سپس به صحبت کردن ادامه می‌دهم:
- طبق اطلاعاتمون، اون شخص خائن با جعبه‌ی سفید و محموله‌هایی که داخلش بوده به یه پناهگاه کوچیک در نزدیکی شهر متروکه‌ای رفته و به اونجا پناه برده. قراره که به زودی برای مبادله کردن جعبه‌ی سفید و محموله‌های داخلش، یکی از فرماندهان دشمن رو در محل نامشخصی ملاقات کنه.
شخصی که لباس و شلوار نظامی سبزرنگی پوشیده‌بود دوباره با خشم و حالت سؤالی شروع به صحبت می‌کند:
- خب، اطلاعات و موضوع مهمی رو بهمون گفتید ژنرال، اما میشه بگید چرا ما رو به اینجا فرا خوندین؟
با صورتی اخم‌کرده نگاهی به او می‌اندازم و پس از کمی تعلل شروع به صحبت می‌کنم:
- دلیل اصلیش اینجاست که من به تنهایی نمی‌تونم این کار رو انجام بدم، به یه نفر که به خوبی با اون ناحیه و نیروگاه اتمی آشنایی داشته باشه نیاز دارم. بین همه‌ی شما یا نیرو‌هاتون باید کسی باشه که با نیروگاه و مسیر‌های منتهی به اون آشنایی داشته باشه، می‌خوام که همراه با نیرو‌هاتون ازم توی حمله به نیروگاه پشتیبانی کنین.
ناگهان صدای اعتراض و همهمه‌ی بلندی در اطرافم پخش می‌شود، تعدادی از آن‌ها شروع به بهانه‌تراشی می‌کنند و سخنان احمقانه و مسخره‌ای را به زبان می‌آورند، یکی از آن‌ها می‌گوید:
- پشتیبانی؟ ما باید از قلمروی خودمون محافظت کنیم.
شخص دیگری که نیمه راست صورتش در اثر سوختگی از بین رفته بود و خراش‌های عمیق بخشی از گلویش را تسخیر کرده‌ بودند معترضانه با صدای زمختش فریاد زد:
- من نیرو‌هام رو برای حفاظت از پالایشگاه‌ها و مردمم احتیاج دارم!
خشمگینانه دستم را مشت می‌کنم و محکم روی میز می‌کوبم، ناگهان صدا‌ها در چشم به هم زدنی قطع می‌شوند. با صدایی، سرشار از خشم و نفرت شروع به صحبت می‌کنم:
- کافیه، با همتون هستم. نمی‌فهمم انگار واقعاً عین خیالتون نیست، وقتی دشمن با سلاح ممنوعه به جونتون بیفته دیگه نه پالایشگاهی برای حفاظت ازش باقی میمونه و نه مردمی.
پکی به سیگارم می‌زنم و دود سیگار را به اطرافم پخش می‌کنم، در حالی‌که سعی می‌کنم آرامشم را حفظ کنم شروع به صحبت می‌کنم:
- می‌دونم براتون سخته، اما چاره‌ای نیست. اگه قراره اینجا هر‌ شخصی فقط برای حفظ منافع خودش کاری کنه یا به فکر خودش باشه پس در اون صورت از همین الان باید خودتون رو شکست‌ خورده بدونین، هر ثانیه‌ای که تلف کنیم احتمال دستیابی دشمن به سلاح بیشتره. یا تو این کار بهم کمک کنین یا... .
ناگهان شخصی درب را با عجله باز می‌کند و به نزدیکی میز می‌آید، در مقابلم می‌ایستد و احترام نظامی می‌کند. شگفت‌زده می‌پرسم:
- چی شده سرباز؟ اتفاقی افتاده؟
شخصی که سرباز خطاب شد، پس از مدتی تعلل شروع به صحبت می‌کند:
- ببخشید که مزاحمتون می‌شم ژنرال، یه نفر می‌خواد شما رو ببینه. میگه که باید در مورد مسئله‌ی مهمی با شما صحبت کنه.
در حالی که پلک‌هایم به هم نزدیک شده‌اند متعجبانه به او نگاهی می‌اندازم، دوباره پکی به سیگار می‌زنم و دود آن را به دور و اطرافم پخش می‌کنم. سپس با لحن خشنی می‌گویم:
- خب بگو منتظر بمونه، الان تو جلسه هستم و باید... .
پیش از آن که حرفم را کامل بیان کنم سرباز شروع به صحبت می‌کند:
- میگه مسئله شدیداً مهم و حیاتیه!
یعنی چه موضوع مهمی پیش آمده که آن جاسوس قصد دارد با من در میان بگذارد؟!
با خشم و کلافگی می‌گویم:
- خیلی‌خب، باشه، بهش بگو الان میام. مرخصی سرباز.
سرباز به سرعت در مقابلم احترام نظامی می‌کند و از اتاق خارج می‌شود، به محض خروج از اتاق درب را پشت سرش می‌بندد.
شیء فلزی بلند را بر روی میز می‌گذارم و به قصد خارج شدن از اتاق، به طرف درب خروجی می‌روم.
در حین این کار فرماندهی که لباس و شلوار نظامی سبز رنگ به تن داشت شروع به صحبت می‌کند:
- چه مسئله‌ی مهمی هست که ما ازش بی‌خبریم ژنرال؟
سخنش شدیداً اعصابم را خرد می‌کند، بدنم از شدت خشم گر می‌گیرد و صورتم را خونی می‌کند، انگار در کوره‌ای قرارم داده‌اند، دلم می‌خواهد زبان درازش را از حلقش بیرون بکشم و در زیر مشت و لگد‌های بی‌امان، خودم را آرام کنم، با زحمت خشمم را پنهان می‌کنم و بی‌توجه به سخنش از جلسه خارج می‌شوم، پیش از آنکه کامل بیرون بروم سر جایم می‌ایستم و نگاهی به او می‌اندازم. سپس با حالت تمسخر شروع به صحبت می‌کنم:
- نیازی نیست با خبر باشید! شما به قلمرو و مردمتون رسیدگی کنین.
او با شنیدن سخنم در حالی که ابروانش به چشمان سرخ‌رنگش نزدیک شده‌اند نگاه تندی به من می‌اندازد و جملاتی را زیر لب تکرار می‌کند. صورتش، از عصبانیت شدید سرخ شده‌است.
با بی‌توجهی، از اتاق خارج می‌شوم و درب را پشت سرم با صدای بلندی می‌بندم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
با بسته شدن درب و چرخاندن سرم چهره‌ی اخم‌آلود شخصی که برایم جاسوسی می‌کرد درست در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد. شخص سریعاً به من احترام نظامی می‌کند و چشمان سرخ‌‌رنگش بر روی من قفل می‌شود، حالت چهره‌اش کمی نگران کننده‌است، از کنار او عبور می‌کنم و به سمت میز کارم می‌روم. بر روی صندلی می‌نشینم و نگاهی به او می‌اندازم، پس از مدتی با حالت سؤالی شروع به صحبت می‌کنم و سکوت مرده را می‌شکنم:
- خب چه اتفاقی افتاده که به خاطرش من رو از جلسه‌ی مهمی که داشتم به محل کارم آوردی؟ امیدوارم لااقل به‌خاطر اطلاعات مهمی اینجا باشی، وگرنه خودت می‌دونی چی... .
پیش از آنکه حرفم تمام شود او با لحن جدی و نگران کننده‌ای شروع به صحبت می‌کند:
- رقیب دیرینتون پیش‌دستی کرده!
با چشمانی از حدقه درآمده اخم‌هایم را به صورتم نزدیک و با صدایی که خشم و نفرت از آن موج می‌زند بلند فریاد می‌کشم:
- چی؟ میشه حرفت رو واضح بزنی؟ منظورت چیه که پیش‌دستی کرده؟
شخص با اضطراب دستش را بر روی دهانش می‌کشد و به کمکِ آستین لباسش آب دهانش را پاک می‌کند، سپس با حالت عصبی می‌گوید:
- طبق چیزی که می‌دونم، قرار بود فردا به دیدن اون خائن بره، اما... .
فرد از ادامه دادن به سخنش خودداری می‌کند، حالت رفتارش به گونه‌ای است که انگار در گفتن سخنش دو‌دل است و می‌خواهد چیزی را از من مخفی کند. با تشر رو به او می‌گویم:
- اما چی؟
زمانی که سکوتش را می‌بینم با خشم سرش فریاد می‌کشم:
- اما چی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟!
فرد دوباره دستی به دهانش می‌کشد، با اضطراب نگاهی به من می‌اندازد. سپس شروع به صحبت می‌کند:
- اما همین امروز صبح با افرادش برای ملاقات کردن اون خائن حرکت کرد، الان به احتمال زیاد به اون پناهگاه رسیده.
با خشم به او نگاهی می‌اندازم، دلم می‌خواهد از عصبانیت شدید وسایل دور و اطرافم را با ضربات محکمی بشکنم. با سرعت پکی به سیگار می‌زنم و دود آن را به اطرافم پخش می‌کنم، فرد با حالت عجیبی کمی به من نزدیک می‌شود و با لحنی که کمی به ناراحتی شباهت دارد شروع به صحبت می‌کند:
- راستی، ژنرال باید یه چیز مهم رو به شما بگم.
با چشمانی گرد‌شده نگاهی به او می‌اندازم، نوع رفتار و حالتش برایم کمی عجیب و نگران کننده‌است. گویی قصد دارد دست به کار خطرناک و احمقانه‌ای بزند، ناخودآگاه در حالی که بر روی صندلی نشسته‌ام دستم بر روی هفت‌ تیرم می‌رود. اضطراب و نگرانی به سراغم می‌آید، چیزی این وسط درست نیست. احساس می‌کنم که قرار است اتفاق بدی بی‌افتد، با نگاه به زخمی که بر روی بخشی از گلوی آن شخص ایجاد شده‌ بود چیزی من را نسبت به او مشکوک می‌کند. نوع زخم شبیه به نشانه‌‌ای بود که نیرو‌های ارتش آزاد بر اساس عقایدشان استفاده می‌کردند! یعنی ممکن است کسی که به عنوان جاسوس فرستاده بودم در حقیقت از طرف دشمن باشد؟! اصلاً چگونه از این مسئله آگاه نشدم؟ فرد آرام و با حالت عجیبی به سمتم می‌آید، دستش را بر پشت شلوارش قرار می‌دهد و آرام چیزی را از داخل آن بیرون می‌آورد. با صورتی اخم‌کرده می‌گویم:
- خب، بگو سراپا گوشم.
فرد درست رو‌به‌رویم می‌ایستد و با کینه نگاهی به من می‌اندازد، ناگهان با سرعت شیء تیزی را از پشت کمرش در می‌آورد و آن را درست به گلویم نزدیک می‌کند! ناخودآگاه با سرعت جاخالی می‌دهم، شیء تیز که به چاقوی جیبی شباهت دارد از کنار گردنم می‌گذرد. با حرکت سریعی دستش را می‌گیرم و از نزدیک شدن چاقو به صورت و گلویم جلو‌گیری می‌کنم. شخص در حالی که سعی دارد چاقو را داخلِ گلویم فرو کند با لحن خشنی می‌گوید:
- وقتی رفتی جهنم، بهشون بگو کی تو رو فرستاده!
فرد به دسته‌ی چاقو فشار بیشتری می‌آورد و سعی می‌کند تا سریع کارم را یکسره کند، با زور و تقلایِ بالایی مانع این کار می‌شوم، سپس جاخالی می‌دهم و با دفع شدن حمله‌اش به کمک دست مشت‌شده‌ام ضربه محکمی به فکش وارد می‌کنم. شخص تعادلش را از دست می‌دهد، با صورت محکم زمین می‌افتد و دهانش پر از خون می‌شود.
هم‌زمان با این اتفاق چاقوی جیبی با سرعت از لای دست مشت‌ شده‌اش به نزدیکی درب خروجی اتاق پرتاب می‌شود.
قلبم با سرعت به سی*ن*ه‌ام مشت می‌‌کوبد و عرق پیشانی‌ام را خیس می‌کند.
دستی به پیشانی‌ام می‌کشم، عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کنم، با صورتی بر‌افروخته در مقابلش می‌ایستم و در حالی که خشم و تمسخر‌ از نگاهم موج می‌زد بلند فریاد کشیدم:
- دست به کار احمقانه نزن پسر، طرف بدی وایسادی.
پوکی به سیگارم می‌زنم و به صحبت کردنم ادامه می‌دهم:
- بهت فرصت میدم که به‌خاطر کارت عذر‌خواهی کنی.
فرد بی‌توجه به سخنانم از جایش بلند می‌شود و با خشم و کینه شدیدی من را رصد می‌کند.
خون قرمزرنگ را با خشم زیادی بیرون می‌ریزد و فک و دهانش را به کمکِ کفِ دستش مالش می‌دهد. پس از مدتی چاقو را که در نزدیکی درب خروجی اتاق افتاده‌بود از زمین بر می‌دارد و آن را با حالت تهاجمی به طرفم می‌گیرد.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
آب دهانم را با شدت قورت می‌دهم، دوباره پوکی به سیگارم می‌زنم و با خشم و عصبانیت شدیدی نگاهی به او می‌اندازم. سپس با لحن خشنی شروع به صحبت می‌کنم:
- چه وعده‌ای بهت دادن؟ فکر کردی کشتن من به این آسونیه پسره‌ی احمق؟
شخص با دستش، خون قرمز‌رنگ روی فک و دهانش را با آه و ناله پاک می‌کند و با صدایی که به غرور و خشم شباهت دارد شروع به صحبت می‌کند:
- اونقدر هم احمق نیستم ژنرال، گرگ سفید چه بخوای و چه نخوای پیروزِ این جنگه، شک نکن. اون‌ها عدالت حقیقی رو برای بشر به همراه میارن!
با لحن سرزنش آمیزی شروع به صحبت می‌کنم:
- انقدر به این اراجیف دل نبند پسر، دارم بهت هشدار میدم. اون عوضی آدم‌کش چیزی جز منافع خودش براش اهمیتی نداره، پس اگه می‌خوای صدمه نبینی اون چاقو رو بنداز زمین و... .
ناگهان شخص دوباره با خشم چاقو را به سمت گلویم نشانه می‌گیرد و وحشیانه به سمتم حمله‌ور می‌شود، در حین این کار چاقو را در دستش با حرکات سریعی می‌چرخاند و آن را در دستانش جا‌به‌جا می‌کند. با سرعت در مقابل ضربات سریع چاقو جاخالی می‌دهم، با دستانم از نزدیک شدن و برخورد چاقو به گلویم جلو‌گیری می‌کنم و او را با قدرت به عقب هل می‌دهم. شخص دوباره تعادلش را از دست می‌دهد و بر روی زمین می‌افتد، با دستانم یقه‌ی لباس نظامی‌ام را مرتب می‌کنم. پوکی به سیگارم می‌زنم و دود آن را به دور و اطرافم پخش می‌کنم و با لحن تمسخر‌آمیزی شروع به صحبت می‌کنم:
- بهت فرصت آخر رو می‌دم پسر، به نفعته دست برداری وگرنه... .
او دوباره با عجله و به سرعت از جایش بلند می‌شود و نگاهی کینه توزانه به من می‌کند، سپس در حالی‌که مشغول نفس‌نفس زدن است دوباره با فریاد بلندی به طرفم حمله می‌کند. با حرکت سریعی چاقو را از دستش می‌گیرم و آن را به گوشه‌ای می‌اندازم، او را خلع سلاح و با چند مشت محکم ضرباتی را به صورت و سرش وارد می‌کنم. فرد با فریاد‌های کوتاهی که بیشتر به آه و ناله شباهت دارد درست در مقابل پایم و بر روی زمین می‌افتد، دماغش کمی شکسته شده و خون قرمز‌رنگی از آن با شدت به پایین و بر روی زمین می‌ریزد. اسلحه‌ی هفت‌تیر را از غلاف در می‌آورم و لوله‌ی اسلحه را درست بر روی پیشانی‌اش قرار می‌دهم، هفت‌تیر را از ضامن خارج و آن را آماده شلیک می‌کنم. فرد به محض این اتفاق از ترس کمی خشکش می‌زند و در حالی که مشغول نفس‌نفس زدن و بیرون ریختن خون از دهان و دماغ شکسته‌اش است نگاهش با ترس و نگرانی بر روی من و اسلحه‌ی هفت‌تیر قفل می‌شود، ناگهان درب اتاق به سرعت باز و چند سرباز به همراه شخصی که او را فرمانده خطاب می‌کردم با عجله و اسلحه به دست وارد و با دیدن این صحنه کمی شوکه می‌شوند. سپس با حیرت و تعجب نگاهی به من و شخصی که بر روی زمین افتاده است می‌اندازند، فرمانده با نگرانی می‌گوید:
- حالتون خوبه ژنرال، چه اتفاقی افتاده؟
با خونسردی به سؤالش پاسخ می‌‌دهم:
- نگران نباشید، حالم خوبه. فقط یه مشکل جزئی پیش اومد همین.
فرمانده با تردید شروع به صحبت می‌کند:
- مطمئنید ژنرال؟
با خونسردی آب دهانم را به پایین قورت می‌دهم، پوکی به سیگارم می‌زنم و دود سیگار را به اطرافم پخش می‌کنم. سپس به سؤالش پاسخ می‌دهم:
- گفتم حالم خوبه فرمانده.
با عصبانیت به صورت شخصی که قصد کشتنم را داشت ضربه‌ای می‌زنم، سپس یقه‌اش را می‌گیرم و در حالی‌که لوله‌ی اسلحه‌ی هفت‌تیر را در داخل دهانش قرار داده‌ام شروع به صحبت می‌کنم:
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
- خب، تعریف کن. کی تو رو فرستاده؟
شخص در حالی که با اضطراب مشغول نفس‌نفس زدن است جملات عجیبی را که چیزی از آن نمی‌فهمم به زبان می‌آورد:
- ف... ک... ک... تی!
با تعجب و عصبانیت، به او نگاه و با لحن خشنی شروع به صحبت می‌کنم:
- چی؟ مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی؟
فرد دوباره همان جملات نامفهوم را به زبان می‌آورد، پس از مدتی متوجه می‌شوم که لوله‌ی اسلحه‌ای که داخل دهانش گذاشته‌ام مانع از آن می‌شود تا سخنانش را واضح بگوید. لوله‌ی اسلحه را از داخل دهانش بیرون می‌آورم، یقه‌اش را می‌گیرم و او را با خشم شدیدی از روی زمین بلند می‌کنم. سپس لوله‌ی اسلحه را بر روی شقیقه‌اش قرار می‌دهم، پیشانی شخص خیس عرق شده‌است. مدام با سرعت نفس‌نفس می‌زند، می‌توانم صدای تپش قلبش را که با سرعت زیادی اتفاق می‌افتد بشنوم. با عصبانیت می‌گویم:
- خب، زودباش بگو.
شخص با حالت بی‌خبری و اضطراب شدیدی می‌گوید:
- چ... چ... چی رو بگم؟
با خشم سرش فریاد می‌زنم:
- خودت می‌دونی باید چی رو بگی، چرا سعی کردی من رو تو دفتر کارم به قتل برسونی؟!
شخص شدیداً از سخنم شوکه می‌شود، آب دهانش را با سرعت قورت می‌دهد. خون داخل دهانش را با چند سرفه کوچک و بزرگ بر روی زمین می‌ریزد، سپس با اضطراب شروع به صحبت می‌کند:
- م... م... من اون نیستم! باور کنین من... .
با خشم دستم را در هوا بلند و با مشت محکمی او را دوباره نقش زمین می‌کنم، شخص با صورت بر روی زمین و جلوی پایم می‌افتد. خون قرمزرنگ را با سرفه بیرون می‌ریزد و با نگرانی و ترس نگاهی به من می‌اندازد، ناگهان حالت نگاهش به سرعت تغییر می‌کند. با غرور و حالت تمسخر آمیزی در مقابلم قهقهه‌ی بلندی می‌زند و مانند دیوانه‌ها شروع به خندیدن می‌کند، یکی از سربازان خشمگینانه اسلحه را بالا می‌آورد و با قنداق اسلحه ضربه محکمی را به شقیقه‌اش می‌زند. شخص با سر بر روی زمین می‌افتد، اما با وجود آن که خون شدیدی از سر، دماغ و دهانش بیرون می‌ریزد همچنان مانند دیوانه‌ها در مقابلم به خندیدنش ادامه می‌دهد. پس از مدتی دستانش را اهرم بدنش می‌کند و در مقابلم زانو می‌زند، سرش را بالا می‌گیرد و نگاهش با حالت عجیبی که به دیوانه‌ها شباهت دارد بر روی من قفل می‌شود. رفتارش اصلاً عادی نیست، شدیداً به او مشکوک می‌شوم. اصلاً شک دارم که او شخصی باشد که به عنوان جاسوس فرستاده بودم، با کمی دقت متوجه می‌شوم که تن صدایش هم به آن شخص نمی‌خورد! به نظر می‌رسد که شخص دیگری در مقابلم قرار دارد، در حالی‌که اسلحه‌ی هفت‌تیر را به طرفش نشانه گرفته‌ام پوکی به سیگارم می‌زنم و با تردید شروع به صحبت می‌کنم:
- تو اون نیستی؟! کی تو رو فرستاده؟
شخص بی‌توجه به سخنانم به خنده‌های احمقانه و دیوانه‌وارش ادامه می‌دهد، دلم می‌خواهد از شدت عصبانیت فکش را بشکنم و او را با ضرب گلوله‌ای برای همیشه خلاص کنم. با خشم سرش فریاد می‌کشم:
- کری؟ زود جوابِ سؤالم رو بده، گفتم کی تو رو فرستاده پسره‌ی دیوونه؟
شخص، بی‌توجه به سخنم خنده‌اش را قطع و با لحنی سرشار از خشم و کینه شروع به صحبت می‌کند:
- ف... ف... فکر کردی، ک... ک... کی هستی؟! اگ... .
فرمانده با شنیدن این حرف خشمگینانه سرش فریاد می‌کشد:
- چطور جرئت می‌کنی همچین حرفی را به بزرگ‌ترت بگی؟
او با عصبانیت و به قصد کتک زدن آن شخص به او نزدیک می‌شود، پیش از آن که کارش را بکند دستم را بالا می‌برم و از او می‌خواهم از این کار خودداری کند:
- صبر کن فرمانده، نیازی به این کار نیست.
فرمانده با تعجب شدیدی می‌گوید:
- اما ژنرال، اون به شما... .
پیش از آن که حرفش را کامل بزند، با خشم به صحبت کردنم ادامه می‌دهم:
- گفتم نیازی به این کار نیست فرمانده.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
فرمانده با حیرت و تردید از آن شخص کمی دور می‌شود و از او فاصله می‌گیرد، سرفه اجازه نمی‌دهد که آن شخص سخنش را کامل و واضح بگوید. او پس از سرفه‌های کوچک و بزرگی به حرف زدنش ادامه می‌دهد، در حین این کار قهقهه‌های کوچک و بلندی می‌زند و اعصابم را خرد می‌کند. پس از مدتی با صدایی که به سرزنش و خشم شباهت دارد می‌گوید:
- حت... ح... حتی اگه بدونم هم بهت نمیگم، مرتیکه‌ی عوضی!
ناگهان شخص با سرعت خودش را به نزدیکی من می‌رساند، لوله‌ی اسلحه‌ی هفت‌تیری که در دست دارم و آن را به طرفش نشانه گرفته‌ام را با دستانش محکم می‌گیرد و آن را داخل دهانش می‌کند. سپس با سرعت و پیش از آن که من یا سربازان بتوانیم مانع او بشویم ماشه‌‌ی اسلحه‌ی هفت‌تیر را می‌کشد!
گلوله‌ی هفت‌تیر با سرعت از لوله‌ی اسلحه خارج و هم‌زمان با این اتفاق، خون قرمزرنگی به دور و اطرافم پاشیده می‌شود، صدای گوش‌خراش شلیک گلوله در اتاق و دفتر کارم طنین می‌اندازد. شخص با سرعت نقش زمین می‌شود و در مقابل پایم به خوابی عمیق فرو می‌رود، فرمانده به همراه سربازان از این اتفاق کمی شوکه می‌شوند. مدت کوتاهی طول می‌کشد تا همگی بفهمیم آن شخص دست به خود‌کشی زده‌است، فرمانده در حالی که با تعجب به جسد نگاه می‌کند با خشم می‌گوید:
- لعنتی، چرا خود‌کشی کرد؟!
با بی‌توجهی به این اتفاق پکی به سیگارم می‌زنم و عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کنم، سپس با لحن سرزنش آمیزی شروع به صحبت می‌کنم:
- چون لیاقتش این بود فرمانده!
به جسدی که در مقابلم بر روی زمین افتاده است نزدیک و جیب‌های لباس جسد را می‌گردم، در میان چند پاکت سیگار، دست‌نوشته و برگه‌های مچاله شده، پاکت محرمانه‌ای را پیدا می‌کنم. پاکت را پاره و برگه‌ی سفید‌رنگی را از داخلش بیرون می‌آورم و نوشته‌های آن را می‌خوانم:
- سا... سا... ساعت هفت، محل قدیمی. (پل مرگ)
کلمه‌ی آخر نسبت به بقیه جملات بزرگ‌تر نوشته شده‌است. با تعجب و عصبانیت نگاهی به جسد می‌اندازم، به نزدیکی جسد می‌روم و دوباره جیب‌های لباس و شلوارش را می‌گردم، اما چیز به درد بخوری جز نامه برای اعضای خانواده و چند پاکت سیگار را پیدا نمی‌کنم، نامه و پاکت‌های سیگار را به گوشه‌ای می‌اندازم. از جایم بلند می‌شوم و به طرف میز کارم می‌روم، ناگهان در حین این کار فردی اسلحه به دست و با عجله همراه با چند سرباز وارد اتاق می‌شود. در مقابلم احترام نظامی و با عجله شروع به صحبت می‌کند:
- قربان، افراد جسد یه نفر رو تو محل استراحت‌گاه سرباز‌ها پیدا کردن!
کمی شوکه می‌شوم و با خشم شدیدی شروع به صحبت می‌کنم:
- چی؟! کدوم جسد؟ از چی حرف می‌زنی سرهنگ؟
شخصی که او را سرهنگ خطاب کردم با خونسردی آب دهانش را قورت می‌دهد، سپس با لحن جدی شروع به صحبت می‌کند:
- نمی‌دونم قربان، خودتون باید بیایید و ببینید.
با خشم برگه‌ی محرمانه را بر روی میز کارم می‌اندازم، اسلحه‌ی هفت‌تیر را غلاف می‌کنم و به طرف درب خروجی و محل قتل می‌روم. پیش از آنکه از اتاق کارم به صورت کامل خارج بشوم سر جایم می‌ایستم و از سربازان می‌خواهم که جسد را به سردخانه منتقل کنند، سپس در حالی که از اتاق خارج می‌شوم از فرمانده می‌خواهم تا من را همراهی کند. همراه با سرهنگ به طرف سربازخانه می‌روم، به محض ورودم تمامی سربازان همراه با مافوق‌هایشان به نظم می‌ایستند و در برابرم احترام نظامی می‌کنند. با نزدیک شدنم به محل قتل، شخصی را که به زن سی و دو ساله‌‌ای شباهت دارد مشاهده می‌کنم، او به مانند بقیه کلاه آبی‌رنگ نظامی به سر دارد. لباس، شلوار و پوتین‌های نظامی همراه با درجه‌های روی شانه و سی*ن*ه‌اش به او صلابت و ابهت خاصی را داده‌است. در سمت چپ صورتش آثار سوختگی، خراش و زخم‌های عمیق به آسانی قابل مشاهده است. چشم چپش نیز کاملاً سفید است، حالت خشن صورتش شدیداً او را ترسناک کرده‌است. زن از تخت خواب خونی و جسد کمی فاصله می‌گیرد، به محض دیدن من احترام نظامی می‌کند. با احترام نظامی پاسخش را می‌دهم.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
از کنار او عبور می‌کنم، با خشم شدیدی به طرف جسد می‌روم و جسد را بررسی می‌کنم. شدیداً از دیدن آن شوکه می‌شوم، جسد خونین و نیمه پوشیده، جسد همان شخصی است که برایم جاسوسی می‌کرد! لباسش کاملاً پاره شده، ضربات متعدد چاقو بر روی شکم و سی*ن*ه‌اش کاملاً پیدا و نمایان است. یک چشمش غرق در خون است و کاملاً از حدقه در آمده و بر روی زمین و در نزدیکی تخت خواب افتاده‌است، بوی گندی از جسد غرق در خون به دور و اطرافم پخش شده‌است. نگاهم را از جسد سلاخی‌شده می‌دزدم و با عصبانیت به زن و چندتا از مأموران امنیتی که در کنارش ایستاده‌اند، نگاه می‌کنم، پوکی به سیگارم می‌زنم و در حالی که سعی می‌کنم تا عصبانیتم را کنترل کنم با لحن خشنی شروع به صحبت می‌کنم:
- کِی این اتفاق افتاد؟
زن با خونسردی آب دهانش را قورت می‌دهد و شروع به صحبت می‌کند:
- احتمالاً، همین چند ساعت قبل، این اتفاق افتاده ژنرال.
با خشم دود سیگار را به بیرون و اطرافم پخش می‌کنم، سپس خشمگینانه به صحبت کردنم ادامه می‌دهم:
- وقتی این اتفاق افتاد نگهبان‌ها و مأمورای امنیتی داشتن چه غلطی می‌کردن؟ چطوری با وجود این همه نگهبان و مءمور امنیتی یه نفر تونسته به اینجا نفوذ پیدا کنه و این کار رو بکنه؟
زن با حالت بی‌خبری به صحبت کردنش ادامه می‌دهد:
- کسی نمی‌دونه ژنرال، فعلاً داریم تحقیق می‌کنیم. به محض اینکه به نتیجه برسیم بهتون خبر... .
ناگهان صدای داد و فریاد بلندی در اطراف خوابگاه طنین می‌اندازد، نگاهی به منبع صدا می‌کنم. دو مءمور امنیتی داخل خوابگاه می‌شوند و در حالی که سربازی را دستگیر و او را با زور و اجبار همراه خود می‌آورند در مقابلم می‌ایستند، سرباز مدام دست و پا می‌زند و با ناسزاگویی به مأموران امنیتی از آن‌ها می‌خواهد که او را آزاد کنند.
- لعنتیا، لعنت به همتون. ولم کنین، چند بار بگم؟ من این کار رو نکردم.
با تعجب شروع به صحبت می‌کنم:
- چی شده؟ چرا این رو دستگیر کردید؟
یکی از مأموران، در حالی که بازو و دست سرباز را گرفته‌است با خشم به او نگاهی می‌اندازد، سپس در مقابلم می‌ایستد و شروع به صحبت می‌کند:
- قربان، وقتی داشتیم تخت این سرباز رو همراه با وسایلش بررسی می‌کردیم این چاقوی خونی رو از زیر تشک تخت پیدا کردیم!
او چاقوی بزرگ و خونینی را در دستش گرفته و آن را به من نشان می‌دهد، با تعجب و خشم به سرباز نگاهی می‌اندازم. چاقو را می‌گیرم و آن را بررسی می‌کنم، سپس با تردید و لحن خشنی شروع به صحبت می‌کنم:
- این چاقو مال توئه سرباز؟
سرباز با اضطراب آب دهانش را قورت می‌دهد، سپس با نگرانی به من نگاه می‌کند. دوباره با خشم و عصبانیت شدیدی سوالم را تکرار می‌کنم:
- چرا لالمونی گرفتی؟ گفتم این چاقو مالِ توئه؟
او پس از مدتی تعلل با نگرانی به من نگاهی می‌اندازد، سپس با ترس و بی‌خبری شروع به صحبت می‌کند. عرق، پیشانی‌اش را شدیداً خیس کرده‌است:
- ب... ب... باور کنین ژنرال، این کار، کارِ من نیست. من اصلاً همچین چاقویی ندارم، این یه پاپوشه. من اون رو نکشتم، از بقیه بپرسید، همه‌ی سرباز‌ها شاهد هستن. وقتی این اتفاق افتاد من همراه بقیه تو سالن غذا خوری بودم، می‌تونین دوربین‌های امنیتی رو چک کنید.
نگاهی به زن انداخته و با حالت سؤالی شروع به صحبت می‌کنم، در حین این کار پوکی به سیگار زدم و دود آن را به اطرافم پخش کردم.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
- از دوربین‌های امنیتی خوابگاه چیزی دستگیرتون نشد؟
زن بزاق دهانش را با سرعت به پایین قورت می‌دهد، سپس با لحن جدی شروع به صحبت می‌کند:
- نه ژنرال، متأسفانه چیز مشکوکی ندیدیم. در حقیقت نشد که ببینیم!
با تعجب پوکی به سیگارم می‌زنم و به صحبت کردنم ادامه می‌دهم:
- نشد که ببینید؟!
زن با لحن جدی و خشنی شروع به صحبت می‌کند:
- یه نفر دوربین‌های امنیتی که تو خوابگاه بودن رو برای مدتی از کار انداخته!
با تعجب و عصبانیت شدیدی می‌گویم:
- چی؟ کی این کار رو کرده؟ چطور ممکنه؟!
زن با حالت بی‌خبری شروع به صحبت می‌کند:
- نمی‌دونیم ژنرال، از کسایی هم که بازجویی کردیم چیز خاصی دستگیرمون نشد!
با خشم به سیگار پوکی می‌زنم و دود سیگار را به اطرافم پخش می‌کنم، کمی در اطراف خوابگاه قدم می‌زنم و نگاهی به تخت خواب‌ها می‌اندازم. یعنی چه کسی توانسته دوربین‌های امنیتی خوابگاه را از کار بی‌اندازد؟! آن هم به گونه‌ای که کسی متوجه نشود. سرم را می‌چرخانم و به همان سربازی که توسط مأموران دستگیر شده‌است نگاهی می‌اندازم، کمی شوکه و متعجب می‌شوم. نوع چهره‌ی او شدیداً برایم آشنا به نظر می‌رسد، چهره‌اش شبیه به همان افسر شورشی است که چند ماه پیش در هنگام بازدید از منطقه‌ی مرزی، قصد کشتنم را داشت! یعنی واقعاً خودش است؟ اما این غیر ممکن است، او درست با شلیک گلوله‌ای به سرش جلوی چشمم کشته شد. شاید اشتباه متوجه شدم، اما هر چه به او نگاه می‌کنم بیشتر به این قضیه مشکوک می‌شوم، چند قدم به او نزدیک می‌شوم. پوکی به سیگارم می‌زنم و دود آن را به اطراف خوابگاه پخش می‌کنم، سپس با تردید و حالت سؤالی می‌گویم:
- ببینم، گفتی وقتی این اتفاق افتاد تو توی سالن غذاخوری بودی، درسته سرباز؟
شخصی که او را سرباز خطاب کردم با اضطراب آب دهانش را قورت می‌دهد، با نگرانی نگاهش بر روی من قفل می‌شود. پس از مدتی سکوت مرده اطرافم را می‌شکند و به سؤالم پاسخ می‌دهد، می‌توانم در چهره آشفته‌اش حس ترس و نگرانی را به آسانی مشاهده کنم:
- ب... بله ژنرال، من... م... من توی سالن غذاخوری بودم.
سرم را می‌چرخانم و با خشم به سربازانی که همراه با مافوق‌هایشان به ردیف و با نظم خاصی در کنارم ایستاده‌اند نگاهی می‌اندازم، سپس با خشم و حالت سؤالی شروع به صحبت می‌کنم:
- بین شما کسی هست که این شخص رو در اون زمان تو سالن غذاخوری دیده باشه؟
سربازان همراه با مافوق‌هایشان با تعجب و بی‌خبری به یک دیگر نگاه می‌کنند، همهمه‌ی بزرگی در اطرافم طنین می‌اندازد. با صدای بلندی دوباره سؤالم را تکرار می‌کنم، اما کسی به سؤالم پاسخی نمی‌دهد، با خشم و تردید به سربازی که توسط مأموران دستگیر شده‌است، نگاهی می‌اندازم. قدمی به او نزدیک می‌شوم و اسم روی لباسش را می‌خوانم، پس از مدتی سکوت مرده را می‌شکنم و با عصبانیت و حالت سؤالی می‌گویم:
- خب، جناب الکساندر. اسمت همینه دیگه، درسته سرباز؟
شخص، پیشانی‌اش از عرق شدید خیس شده‌است، آب دهانش را دوباره با اضطراب قورت می‌دهد و با لحن مضطربی شروع به صحبت می‌کند:
- ب... بله ژن...ژنرال، اسمم همینه.
با لحن تردید شروع به صحبت می‌کنم.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
- عضو کدوم گردان عملیاتی هستی سرباز؟
شخص برای مدتی سکوت می‌کند و با نگرانی به من و اطرافش نگاهی می‌اندازد، پس از مدتی سکوت مرگبار اطرافم را می‌شکند و با صدایی که به نگرانی شباهت دارد می‌گوید:
- گر... گردان ۴۰۱ زرهی ژنرال.
سخنش شدیداً من را شوکه می‌کند؛ تمامی اعضای آن گردان در درگیری که چند سال پیش در همان ناحیه‌ی مرزی رخ داد به طرز عجیبی پس از تلاش نافرجام ترور من، کشته و یا ناپدید شدند. در میان آن‌ها نام این سرباز (الکساندر) هم جزو اشخاص فراری و مفقود شده‌بود! چگونه ممکن است که اکنون صحیح و سالم اینجا باشد. یعنی ممکن است که او همان شخص باشد، چیزی که بیشتر من را شوکه می‌کند شباهت داشتن قیافه‌ی این شخص به کسی است که قصد کشتنم را داشت! با خشم و شک و تردید به او نگاهی می‌اندازم و می‌گویم:
- گردان ۴۰۱ زرهی؟! عجیبه! اگه یادم باشه تموم اعضای اون گردان چند سال پیش به طرز عجیبی همگی از محل خدمت فرار کردن و عده‌ی دیگه‌ای هم یا مفقود شدن یا به قتل رسیدن! درست میگم سرباز؟
شخص با ترس و اضطراب شدیدی آب دهانش را قورت می‌دهد و چشمانش بر روی من قفل می‌شود، می‌توانم به آسانی ترس و وحشت را در صورت و چشمانش مشاهده کنم. پس از مدتی با صدایی که به نگرانی شباهت دارد می‌گوید:
- آ، حواسم نبود، گردان ۷۰۱... .
با عصبانیت به او نگاه تندی می‌اندازم و می‌گویم:
- یعنی‌چی که حواست نبود سرباز، بگو ببینم چرا دستات داره می‌لرزه؟ مشکلی پیش اومده؟
شخص دوباره با اضطراب شدیدی آب دهانش را قورت می‌دهد، عرق، پیشانی‌اش را کاملاً خیس کرده‌است. پس از مدتی با صدایی که به اطمینان و بی‌خبری شباهت دارد می‌گوید:
- ژنرال، اگه می‌خواید بگید که من... .
با خشم دستم را مشت می‌کنم و ضربه‌ی محکمی را به شکم او می‌زنم، شخص با فریاد کوتاهی کمرش ناخودآگاه خم می‌شود و در حالی که سرفه می‌کند با دست‌هایش شکمش را محکم می‌گیرد. سپس با اضطراب سرش را بالا می‌آورد و با ترس نگاهی به من می‌اندازد.
- چند بار بگم من اون رو نکشتم، چرا حرفم رو باور نمی‌کنین یه بار که بهتون... .
پیش از آن که سخنش را کامل بزند وسط حرفش می‌پرم و فریاد خشمگینانه‌ای می‌کشم:
- دهن گشادت رو ببند سرباز، بی‌خودی واسه‌ی من طفره نرو. من سابقه‌ی تو رو چک کردم، از همه‌ چیزت خبر دارم. زود حقیقت رو بگو، وگرنه... .
شخص در حالی که دستانش را با حالت تسلیم و خواهش به صورتش نزدیک کرده است با نگرانی می‌گوید:
- حقیقت رو یه بار گفتم، چند بار دیگه... .
لوله‌ی اسلحه‌ی هفت‌تیر را خشمگینانه بر روی پیشانی‌اش قرار می‌دهم و آن را از ضامن خارج می‌کنم، شخص با نگرانی به من نگاهی می‌اندازد و شروع به صحبت می‌کند:
- خواهش می‌کنم، من... من... .
با عصبانیت به او نگاهی می‌اندازم و می‌گویم:
- تو داری یه چیزی رو از من مخفی می‌کنی سرباز، من هم از کسایی که بخوان ازم چیزی رو مخفی کنن خوشم نمیاد. برای بار آخر ازت می‌پرسم، سعی کن که به ذهنت فشار بیاری و پاسخ درستی بهم بدی. تو با این چاقو اون رو کشتی؟
شخص در حالی که دستانش از ترس و وحشت زیاد مدام می‌لرزد با نگرانی نگاهی به من می‌اندازد و سریع نگاهش را می‌دزدد، سپس با ترس و وحشت می‌گوید:
- من چیزی نمی‌دونم، یه بار بهتون گفتم. من اون رو نکشتم.
با خشم سرش فریاد می‌کشم:
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 14) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا