- Dec 8, 2023
- 371
دو سرباز نگهبان با مشاهدهی من به سرعت احترام نظامی کردند و اجازهی عبور دادند، به محض وارد شدنم به داخل اتاق فرماندهان نظامی و ژنرالهای دیگر با احترام نظامی به ورودم پاسخ میدهند. همگی لباس و شلوار نظامی مخصوصی را پوشیدهاند، درجههای نظامی بر روی شانهها و مدالهای بر روی سی*ن*هی آنها ابهت و صلابت خاصی به همگیشان داده بود. به آنها احترام نظامی دادم، سپس به طرف صندلی که درست در وسط میز قرار داشت رفتم و بر روی آن نشستم. به محض این کار با لحن خشنم شروع به صحبت کردم و سکوت مرده را شکستم:
- همگی خوش اومدید، لطفاً بشینید، باید در مورد مسئلهی مهمی با همتون صحبت کنم.
به محض تمام شدن سخنانم همگی بر روی صندلیهای خود مینشینند و با کنجکاوی منتظر شنیدن حرفهایم میشوند، یکی از آنها که زخمهای عمیقی بر روی پیشانی و چهرهاش نقش بسته بود با صدای خشنی گفت:
- خب، امیدوارم برای کار مهمی همهی ما رو به اینجا فرا خونده باشی. خودت میدونی که من وقتم رو برای حرفهای احمقانه هدر نمیدم، پس باید خبر مهمی باشه تا... .
پیش از آن که حرفش را کامل بزند شروع به صحبت میکنم:
- نگران نباشید، واسه اطلاعات بیهوده شما رو به اینجا فرا نخوندم.
یکی دیگر از آنها که لباس و شلوار سبزرنگ نظامی پوشیده بود و عینک سفیدرنگی به چشم داشت در حالیکه با دستش سرش را میخاراند شروع به صحبت کرد، هیکل او نسبت به بقیه بزرگتر و تنومندتر بود و قد بلندی داشت.
- خب، بگو. چه اطلاعات مهمی برامون داری؟ میشنوم.
دکمهی سیاهرنگی که بر روی میز قرار دارد را فشار میدهم، همهجا تاریک و کمنور میشود. با کنترل سفیدرنگِ روی میز، شیء بزرگ سیاهرنگی که به تلوزیون پیشرفتهای شباهت داشت را روشن کردم تا تصویر نقشهی جنگی همراه با مواضع، نیروهای خودی و دشمن که بر روی صفحه تلوزیون پیشرفته قرار گرفته بود را به همگیشان نشان بدهم.
با فشردن یکی از دکمههای کنترل، روی یکی از مناطق درگیری کمی زوم میکنم، چند شهر و روستای ویرانشده یا متروکه که در آنها تعداد زیادی نظامی و غیر نظامیِ مرده همراهِ تانکها و دیگر تجهیزات زمینی و هوایی به حال خود رها شده بودند در مقابل چشمان من و کسانی که در اتاق حضور داشتند رژه رفتند.
از روی میز، شیء فلزی بلندی را برداشتم و با استفاده از آن به تصاویری که در حال نمایش بودند با حالت تأکید اشاره و در حین این کار شروع به صحبت کردم:
- همونطور که همه میدونین، مواضع دشمن توی این مناطق با وجود ضدحملاتی که انجام دادیم، همچنان پا بر جاست. از زمان شروع این جنگ، شهرها و روستاهای زیادی زیر حملات دشمن صدمه دیدن یا نابود شدن، شما همه میدونین که ما تا به امروز با تلاش زیادی تونستیم بخش اعظم مناطق اشغالشده رو آزاد کنیم. خیلی از افرادمون توی انجام این کار مهم جونشون رو از دست دادن و خیلیهای دیگه سختیهای زیادی کشیدن، ما این همه تلاش نکردیم که الان یه شبِ همهی تلاشهامون بینتیجه بمونه و... .
یکی از آنها که یونیفرم نیروی هوایی را به تن داشت و نقش عقاب طلاییرنگی همراه با مدالها و درجههای بیشمار بر روی سی*ن*ه و شانهاش قرار گرفته بود با حالت سؤالی گفت:
- ببخشید که یهو وسط حرفتون میپرم ژنرال، اما میشه بریم سر اصل مطلب. منظورتون از این حرفها چیه؟
بزاق دهانم را با خونسردی قورت دادم، نگاهی به او انداختم و با لحن جدی و خشنی شروع به صحبت کردم:
- اصل مطلب اینه که دشمن تصمیم گرفته با روش دیگهای شکستهای خودش رو جبران کنه، روشی که شاید نه فقط برای موجودیت همهی شما بلکه برای موجودیت هر انسان یا جونور زندهای که داره روی این سیاره نفس میکشه شدیداً خطرناکه.
یکی دیگر از آنها کلاه نظامیاش را درآورد و دستی به سرش کشید، یونیفرم او به لباس نیروی دریایی شباهت داشت و درجه و مدالهای بیشماری بر روی شانه و سی*ن*هاش قرار گرفته بود. قد او نسبت به بقیه کوتاهتر و ریش دراز سیاهرنگی بر چهرهاش نقش بسته بود.
زخمهای عمیقی سر و صورتش را پوشانده و دست فلزی سیاهرنگش، همراه با چهرهی خشنی که داشت شدیداً او را ترسناک نشان میداد. شخصی که یونیفرم نیروی دریایی به تن داشت با لحن خشنش گفت:
- چه روش خطرناکی ژنرال؟ اگه منظورت اون شورشیهای دیوونهای هست که با کمک دشمن کنترل کارخانه تسلیحات شیمیایی و چند سکوی نفتی رو به دست گرفتن باید بگم... .
پیش از آنکه حرفش تمام شود، با لحن خشنی شروع به صحبت میکنم:
- همگی خوش اومدید، لطفاً بشینید، باید در مورد مسئلهی مهمی با همتون صحبت کنم.
به محض تمام شدن سخنانم همگی بر روی صندلیهای خود مینشینند و با کنجکاوی منتظر شنیدن حرفهایم میشوند، یکی از آنها که زخمهای عمیقی بر روی پیشانی و چهرهاش نقش بسته بود با صدای خشنی گفت:
- خب، امیدوارم برای کار مهمی همهی ما رو به اینجا فرا خونده باشی. خودت میدونی که من وقتم رو برای حرفهای احمقانه هدر نمیدم، پس باید خبر مهمی باشه تا... .
پیش از آن که حرفش را کامل بزند شروع به صحبت میکنم:
- نگران نباشید، واسه اطلاعات بیهوده شما رو به اینجا فرا نخوندم.
یکی دیگر از آنها که لباس و شلوار سبزرنگ نظامی پوشیده بود و عینک سفیدرنگی به چشم داشت در حالیکه با دستش سرش را میخاراند شروع به صحبت کرد، هیکل او نسبت به بقیه بزرگتر و تنومندتر بود و قد بلندی داشت.
- خب، بگو. چه اطلاعات مهمی برامون داری؟ میشنوم.
دکمهی سیاهرنگی که بر روی میز قرار دارد را فشار میدهم، همهجا تاریک و کمنور میشود. با کنترل سفیدرنگِ روی میز، شیء بزرگ سیاهرنگی که به تلوزیون پیشرفتهای شباهت داشت را روشن کردم تا تصویر نقشهی جنگی همراه با مواضع، نیروهای خودی و دشمن که بر روی صفحه تلوزیون پیشرفته قرار گرفته بود را به همگیشان نشان بدهم.
با فشردن یکی از دکمههای کنترل، روی یکی از مناطق درگیری کمی زوم میکنم، چند شهر و روستای ویرانشده یا متروکه که در آنها تعداد زیادی نظامی و غیر نظامیِ مرده همراهِ تانکها و دیگر تجهیزات زمینی و هوایی به حال خود رها شده بودند در مقابل چشمان من و کسانی که در اتاق حضور داشتند رژه رفتند.
از روی میز، شیء فلزی بلندی را برداشتم و با استفاده از آن به تصاویری که در حال نمایش بودند با حالت تأکید اشاره و در حین این کار شروع به صحبت کردم:
- همونطور که همه میدونین، مواضع دشمن توی این مناطق با وجود ضدحملاتی که انجام دادیم، همچنان پا بر جاست. از زمان شروع این جنگ، شهرها و روستاهای زیادی زیر حملات دشمن صدمه دیدن یا نابود شدن، شما همه میدونین که ما تا به امروز با تلاش زیادی تونستیم بخش اعظم مناطق اشغالشده رو آزاد کنیم. خیلی از افرادمون توی انجام این کار مهم جونشون رو از دست دادن و خیلیهای دیگه سختیهای زیادی کشیدن، ما این همه تلاش نکردیم که الان یه شبِ همهی تلاشهامون بینتیجه بمونه و... .
یکی از آنها که یونیفرم نیروی هوایی را به تن داشت و نقش عقاب طلاییرنگی همراه با مدالها و درجههای بیشمار بر روی سی*ن*ه و شانهاش قرار گرفته بود با حالت سؤالی گفت:
- ببخشید که یهو وسط حرفتون میپرم ژنرال، اما میشه بریم سر اصل مطلب. منظورتون از این حرفها چیه؟
بزاق دهانم را با خونسردی قورت دادم، نگاهی به او انداختم و با لحن جدی و خشنی شروع به صحبت کردم:
- اصل مطلب اینه که دشمن تصمیم گرفته با روش دیگهای شکستهای خودش رو جبران کنه، روشی که شاید نه فقط برای موجودیت همهی شما بلکه برای موجودیت هر انسان یا جونور زندهای که داره روی این سیاره نفس میکشه شدیداً خطرناکه.
یکی دیگر از آنها کلاه نظامیاش را درآورد و دستی به سرش کشید، یونیفرم او به لباس نیروی دریایی شباهت داشت و درجه و مدالهای بیشماری بر روی شانه و سی*ن*هاش قرار گرفته بود. قد او نسبت به بقیه کوتاهتر و ریش دراز سیاهرنگی بر چهرهاش نقش بسته بود.
زخمهای عمیقی سر و صورتش را پوشانده و دست فلزی سیاهرنگش، همراه با چهرهی خشنی که داشت شدیداً او را ترسناک نشان میداد. شخصی که یونیفرم نیروی دریایی به تن داشت با لحن خشنش گفت:
- چه روش خطرناکی ژنرال؟ اگه منظورت اون شورشیهای دیوونهای هست که با کمک دشمن کنترل کارخانه تسلیحات شیمیایی و چند سکوی نفتی رو به دست گرفتن باید بگم... .
پیش از آنکه حرفش تمام شود، با لحن خشنی شروع به صحبت میکنم:
آخرین ویرایش: