HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
با حرص به سمت اتاقشان رفت و پتوی قرمزِ لونا را از روی تخت به دنبال خودش کشید، خسته‌تر از آنی بود که پتو را بردارد. پتو را روی لونا انداخت و به سمت اتاق برایان رفت که از درس خواندنش مطمئن شود.
در اتاق برایان را باز کرد با دیدن برایان که همان‌طور روی صندلی خودش را به سمت میز خم کرده است و خوابش برده است به طرز عجیبی عصبی شد، واقعاً دلش می‌خواست لیوان آب کنار دستش را روی سر برایان خالی کند، چند بار بود به او تذکر داده بود، اوّلین بارش نبود، دومین بارش هم نبود، بیشتر از ۲۳ بار تکرار کرده بود و هر ۲۳ بار به او تذکر داده بود که حق ندارد این‌گونه بخوابد.
به سمتش رفت و آهسته گفت:
- برایان روی میز؟ برو روی تخت.
برایان گیج سرش را بلند کرد و بلند شد و گفت:
- چی‌شده؟
رونا خودش را کنترل کرد و گفت:
- برو روی تخت بخواب!
برایان عینکش را روی چشمش گذاشت و گفت:
- فقط سه صفحه دیگه مونده.
رونا با عصبانیتی که کنترل شده بود گفت:
- اگه می‌تونی بخونی که مشکلی نیست ولی اگه قرار باز بخوابی برو رو تخت بخواب نه روی میز.
برایان که انگار منتظر اصرار کوچکی بود سریعاً عینکش را بیرون آورد و روی میز گذاشت و گفت:
- پس می‌خوابم.
روی تخت دراز کشید و رونا برق را خاموش کرد و رفت بیرون.
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
شاید برایان عادت داشته باشد شب‌ها زود بخوابد ولی لونا؟ هرگز. عادت داشت شب‌ها تا نصف شب بیرون باشد و یا به بار برود و لاو شات و شات کوفت کند، عجیب بود که این وقت شب بخوابد... .
کتش را از تنش بیرون آورد و روی جزیره آشپزخانه گذاشت. غذای مانده را که از رستورانی در آن کار می‌کرد را در ماکروویو قرار داد و خودش روی اپن نشست تا گرم شود، دستش را به لبّه اپن گرفت و سرش را انداخت، امروز زیادی خسته شده بود نیاز داشت که دوش آب گرم بگیرد، دوش آب گرم خسته‌تر و بی‌حوصله‌ترش می‌کرد ولی دوست داشت این‌قدر خسته شود که بی‌هوش شود و در وان آب دچار خفگی شود و بمیرد؛ ولی او فعلاً این اجازه را به خودش نمی‌داد که بمیرد، فقط به‌خاطر لونا و برایان.
صدای دینگ ماکروویو بلند شد از اپن پایین آمد و بی‌ملاحظه ظرف گرم را با دست خالی بود بدون دستکش برداشت که آستانه تحمل داغی ظرف را از دست داد و ظرف را رها کرد که با صدای بدی شکست، ناسلامتی می‌خواست دو لقمه غذا کوفت کند!
به گندی که بالا آورده بود نگاه می‌کرد، نگاهی کاملاً خون‌سردانه و ریلکسانه. صدای گرفته لونا را که شنید به طرفش برگشت:
- مواظب خودت باش!
لونا با موهای ژولیده و میکاپ مانده به صورت، پشت اپن ایستاده بود رونا زیر لب معذرت خواهی کرد و با دمپایی بامزه صورتی رنگ پشمالو شیشه‌های شکسته را به کنار هم هدایت کرد و سپس با جارو آن را جمع کرد و کتش که روی جزیره آشپزخانه بود را حرصی برداشت و به سمت اتاق رفت و کت را روی عسلی خودش پرت کرد و روی تخت دراز کشید، برای امروز زیادی خسته شده بود، این خستگی برایش تازگی نداشت... .
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
***
و بالاخره بعد چند روز که مدام به عطر فروشی برای جبران خسارت می‌رفت امروز بحث حل و فصل شد و به رستوران رفت که پیک‌ها را برساند!
تمام پیک‌ها را در صندوق کوچک موتور قرار داد و کلاه را سرش کرد امروز کمی برای رساندن پک‌ها تأخیر کرده بود سریعاً سوار موتور شد؛ و با سرعت غیر مجاز سعی می‌کرد که سریعاً پیک‌ها را به مقصد برساند، از میان‌برها می‌رفت، تنها رساندن پیک‌ها رو بیشتر از با آنا رفتن دوست داشت، آنا کمی پرحرفی می‌کرد، پرحرفی چیز بدی نبود ها!
فقط رونا برای ادامه صحبت‌های حرفی نداشت... .
با بلند شدن صدای زنگ گوشی‌اش کمی از سرعت خودش کاهید و گوشی‌اش را به زور در جیب شلوار جینش پیدا کرد، حواسش کامل پرت شد که یه دفعه با صدای بوق زیاد ماشین از سمت چپش به خودش آمد و ماشین محکم به موتور رونا برخورد کرد و وزن موتور بر رونا افتاد، کلاه در سرش جابه‌جا شده بود و دیدی بر اطرافش نداشت. خوب شد کلاهش را سرش کرده بود وگرنه خیلی وقت بود که مغزش خوراک زمین شده بود... .
موتور سنگین نبود فقط رونا کمی لاغراندام بود و وزن موتور بر او سنگینی می‌کرد پاهایش را از موتور جدا کرد و با زور و قدرت زیادی بالاخره در برداشتن موتور روی خودش موفّق شد!
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
انگار کسی که با ماشینش به رونا زده بود قصد معذرت خواهی کردن نداشت و هم‌چنان در ماشینش نشسته بود، رونا با دیدن اسم لونا سریعاً تماس را وصل کرد:
- بله؟
لونا که چند دقیقه طولانی قبل زنگ زدن به رونا دیالوگ آماده سازی می‌کرد که رونا به خانه برگردد و طراحی فیگور برایش انجام دهد، گفت:
- رونا کی برمی‌گردی؟
رونا که هم‌زمان موتورش را بلند می‌کرد گفت:
- چهل دقیقه دیگه شاید... چیزی شده؟
بی‌حوصله و با صدای آهسته که حدس زده می‌شد برایان خوابیده باشد؛ جوابش را داد:
- نه فقط طراحی فیگور و لباس‌هایی با الهام از طبیعت رو انجام ندادم گفتم برگردی یکم کمکم کنی... .
رونا گوشی‌اش را از گوشش جدا کرد و به ساعت گوشی‌اش نگاه کرد با دیدن عدد یک دوباره گوشی را به گوشش چسباند و گفت:
- فردا کلاس داری؟
با همان لحن قبلی‌اش گفت:
- آره.
رونا عصبی و حرصی امّا آرام گفت:
- پس چرا نخوابیدی لونا؟
- داشتم درس می‌خوندم.
رونا با کنترل عصبانیتش گفت:
- آره جون من، بخواب برگشتم خودم برات طراحی رو می‌کشم... .
سرتق و لج‌باز جوابش را داد:
- نه منتظر می‌مونم تا تو برگردی باهم بکشیم!
رونا عصبی گفت:
- همین که گفتم!
و طبق معمول بدون خداحافظی قطع کرد، لونا عصبی‌اش کرد سوار موتورش شد و رو به ماشین که راننده همّت نکرد بیرون بیاید و عذرخواهی کند کرد عصبی در دل گفت:
- عوضی، شعورت فقط این‌قدرِ دیگه... .
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
با سرعت از محل تصادف دور شد، معذرت خواهی آن مردک به چه دردش می‌خورد؟ فقط شعور آدم‌ها. شعور بعضی از آدم‌ها کم‌کم دارد به جاهای باریک کشیده می‌شود.
***
برایان از عمد سعی می‌کرد درس نخواند ولی چون مدام رونا به او گفته بود باید درس بخواند، حتیٰ وقتی نمی‌خواست درس بخواند باز اراده‌اش بر او پیروز میشد و او را شکست می‌داد و هر از گاهی چند خطی از درس را می‌خواند.
می‌خواست با گند زدن به امتحاناتش چه چیزی را ثابت کند؟ بالاخره او همیشه سر و گردنی از لونا بیشتر بود، نه به بار می‌رفت و نه شب‌ها دیر به خانه می‌آمد و نه حتیٰ آن کوفتی را می‌نوشید!
رونا میز را چید و با صدا زدن لونا و برایان برای خوردن شام، روی صندلی‌اش نشست و منتظر آن‌ها شد هر دو با سر و وضعی که معلوم بود مشغول درس خواندن‌اند روی صندلی‌هایشان نشستند، رونا داشت به چگونه چرخاندن زندگی سه‌نفرشان با آن پس‌انداز اندک فکر می‌کرد.
با دیدن برایان که با لیوان لونا آب می‌نوشد اخم را مهمان ابروهای سیه‌اش کرد و با تحکم گفت:
- برایان!
برایان سرش را به سمت رونا چرخاند و گفت:
- بله؟
با صدای آرامش گفت:
- با لیوان لونا؟
لونا از دهنی بدش می‌آمد و برایان غیر عمدی با لیوان لونا آب خورده بود، رونا با چشم‌های ریز شده رو به برایان گفت:
- چند بار گفتم حق نداری از لیوان لونا آب بخوری؟
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
لونا که عصبی شده بود و تماشاگر صحبت رونا و برایان بود از جایش بلند شد و رو به برایان گفت:
- صد دفعه بهت گفتم با لیوان من هیچ چیزی رو کوفت نکن.
برایان که عکس‌العملی از خودش نشان نمی‌داد نگاهش را از رونا به لونا گرفت و گفت:
- حواسم نبود.
لونا که از رفتارهای برایان تعجّب نکرده بود گفت:
- دنبال جنگ اعصابی وگرنه خوب می‌شناسی من رو.
رونا با صدای کنترل شده گفت:
- بشین شامت رو بخور... .
لونا آرام به سمت خروجی آشپزخانه رفت و گفت:
- خوش‌مزه بود، سیر شدم!
بعد اضافه کرد:
- شب منتظر من نباشین، شما بخوابین، من با هانا میرم کلاس جبرانی داریم... .
دروغ می‌گفت و رونا هم خوب می‌دانست که لونا الکی می‌گوید که کلاس جبرانی دارد پس با صدایی که خون‌سردی در آن موج می‌زد گفت:
- ساعت یازده خونه هستی، یازده و یه دقیقه بیایی خونه این ماه از لباس نو خبری نیست!
با پوزخند زیر لب گفت:
- به درک همین الانش هم از لباس نو خبری نیست... .
به سمت اتاقشان رفت رونا از درون آتش می‌گرفت و لونا هم همین را می‌خواست.
در کمد رونا یه دست لباس رونا را بیرون کشید، بالاخره رونا فرصت نمی‌کرد که لباس‌هایش را بپوشد، پس لونا آن‌ها می‌پوشید.
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
رونا مشغول جمع کردن میز بود و برایان هم تقریباً بعد از خوردن شامش به اتاق رفت... .
لونا از اتاق بیرون رفت و به سمت در رفت و با صدای بلندی گفت:
- من میرم، فعلاً خداحافظ... .
رونا به سر تا پای لونا نگاه کرد و ابروانش را بالا پراند، لونا نمی‌رفت درس بخواند می‌رفت که مَشروب و الکل کوفت کند. با دیدن لباس‌های خودش در تن لونا تعجّب نکرد، پس حدسش درست بود؛ رونا قبل این‌که لونا از خانه خارج شود گفت:
- خبریه؟
لونا در دلش لعنتی گفت، رونا گفت:
- بفرمایید که می‌رید بار نه کلاس جبرانی، وگرنه لباس جدید نمی‌پوشیدی!
لونا نفسش را با صدا بیرون داد و دروغی را سر هم کرد و گفت:
- لباس‌هام همه‌شون کثیف شدن، غیر از این هم تکراری شدن برام... .
منتظر سوال جواب‌های مضحک رونا نماند و سریعاً بیرون رفت، می‌دانست اگر بیشتر بماند رونا از رفتن پشیمانش می‌کرد و او هم برای رفتن به قرارش دیرش می‌شد.
***
طبق عادت برایان اتاقش بود و رونا نشیمن و تلویزیون را بی‌هدف روشن کرده بود و صدایش تا حد ممکن کم بود.
امروز زیادی خسته شده بود، حتیٰ نتوانست شب را به رستوران برود و پیک‌ها را برساند با صدای زنگ خانه به ساعت نگاهی گذرا انداخت و با دیدن عدد یازده و چهل دقیقه به سمت در رفت.
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
در را باز کرد که با لونای مـ*ست حتّیٰ کمی تعجّب نکرد، دستش را جلوی سـینه‌ٔ لونا گرفت و گفت:
- ساعت چندِ لونا؟
لونا بی‌تفاوت مثل همیشه گفت:
- نمی‌دونم.
رونا حرصی با صدای کمی بلندگفت:
- پس نگاه کن.
لونا با عصبانیت رونا را کنار زد و گفت:
- بس کن!
بعد رفت تو، که رونا بعد بستن در سریعاً دست لونا را گرفت و گفت:
- خسته‌ام کردی لونا، چته؟
لونا با صدای لرزانی گفت:
- تو خسته‌ام کردی رونا تو، چرا یه بار از من نپرسید چی می‌خوام، چرا نگفتی چیزی رو دنبال کن که خودت می‌خوای؟ خسته‌ام به‌خدا خسته‌ام. چرا باید تو خواهر من باشی؟ چرا باید تو این زندگی نکبت‌بار به دنیا بیام؟ چرا؟ چرا من خسته‌ام؟
رونا با جیغ گفت:
- بس کن لونا؛ کسی که باید خسته باشه منم، چرا هیچ‌وقت به من توجّه نکردین؟ چرا به من اهمّیت نمی‌دین؟ مگه من خواهر شما نیستم؟ پس چرا نباید من مثل شما باشم؟ خسته‌ام کردین، مدام دنبال دردسرین مدام اذیتم می‌کنین، خسته‌ام، خسته لونا. من هم خواهرتونم منم، من رو هم مثل برایان دوست داشته باش.. .
مکث کرد و گفت:
- اصلاً ولش کن!
به من اهمّیت نمی‌دین به درک، یکم درکم کنید نه سرزنش... .
رونا کسی بود از سرزنش شدن خوشش می‌آمد و بیشتر اوقات خودش را سرزنش می‌کرد و از این لذّت می‌برد ولی امروز زیادی خسته شده بود، خسته از زندگی، خوابی را می‌خواست که ته‌اش بیداری نباشد، ته‌اش فقط خاموشی باشد و بس.
لونا کسی بود بیشتر سرزنش می‌کرد و از این هیچ خوشش نمی‌آمد، چه سرزنش کند چه سرزنش شود.
لونا دوست داشت به‌جای وسایل هنر قدیمی وسایل تازه داشته باشد و با عشق بشیند و نقّاشی کند بدون این‌که فکر کند که این زندگی نکبت‌بار کی قرار است پایان یابد بدون این‌که به این فکر کند که رونا خواهرش است!
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
برایان با شنیدن دعوای همیشگی رونا و لونا که تنها تفاوتش این بود هر دو از خسته شدنشان حرف می‌زنند سرش را روی میز قرار داد و قطره اشکی از چشمانش پایین آمد، اوّلین بارش نبود که گریه می‌کرد و البته به یقین آخرین بارش هم نبود که گریه می‌کند، می‌دانست این زندگی شروعی بدون پایان است، آغازی که گند شروع شده و قرار است گندیده ادامه دهد... .
ادامه دادن چنین زندگی کار هرکسی نیست و ماندن در چنین خانه هم زندگی نیست؛ خیلی وقت بود ناامید شده بودند که درد نکشند، امید داشتن درد دارد و آن‌ها امید را از دست داده‌اند که درد نکشند... .
خوب کاری می‌کند که ناامیدند در چنین زندگی‌ای، امید درد دارد و برای درد نکشیدن باید ناامید شد.
برای ادامه این زندگی فقط به اندکی پول نیاز داشتند تا زندگی‌شان زندگی شود ولی قربانی‌اش خسته شده بود از چنین زندگی‌ای. خسته‌تر از خسته، خسته‌تر از همیشه. چرا این زندگی زندگی نمی‌شد؟ خدا کند قربانی‌اش کاری دست خودش ندهد و دو نفر دیگر را بدبخت‌تر از چیزی که هستند کند.
این‌جا بحث فقط پول است که آن‌ها، آن را ندارند.
***
طبق معمول مشغول بسته‌بندی سفارش‌ها شد، کمردردش این چند روز زیادی اذیتش می‌کرد؛ هزینه رفتن به متخصص هم برایش اضافه شد... .
روی یکی از صندلی‌های چرخ‌دار نشست تا کمی درد از بدنش خارج شود.
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
***
نفسش را با صدا بیرون فرستاد که گوشی‌اش در جیب لباس شیری رنگ مخصوصش شروع به لرزیدن کرد، خون‌سرد از جیبش درش آورد، با دیدن اسم همیشگی لونا با حرص تماس را وصل کرد که صدای سریع لونا در گوشش پیچید:
- من از الان میرم بار!
دیروز به بهانه‌ی به کلاس جبرانی رفت بار که امروز به راحتی بتواند بدون هیچ توضیحی به بار برود؛ با حالت ریلکسِ رو مخی جوابش را داد:
- بی‌خود!
با لج‌بازی گفت:
- رونا بس کن.
اخم ظریفی میان پیشانی‌اش نقش بست و گفت:
- بس نمی‌کنم! از الان به بعد هر وقت بری بار باید من هم باهات بیام.
می‌دانست اگه رونا با او باشد نمی‌گذارد هر چه‌قدر که می‌خواهد هر چیزی کوفت کند، پس با حرص و کش‌دار گفت:
- رونا... .
- رونا و مرگ، یا نمی‌ری یا من هم میام.
نفسش را با صدا بیرون فرستاد و گفت:
- باشه، تو کار داری برایان رو با خودم می‌برم!
ابروان رونا بالا پریدند، و با همان خون‌سردی رو مخش گفت:
- که اون رو هم مثل خودت بدعملش کنی نه؟
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 44) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا