- Aug 4, 2023
- 624
رونا سریع پرید وسط حرفش. لحنی خونسرد نداشت. تُن صدایش پایین نبود، اما نه آنقدر بلند که جلب توجه کند. بیشتر صدایش میلرزید؛ ترکیبی از استرس و تلاش برای کنترل:
- ایشون فعلاً اینجا نیستند! زنانه یا مردانه؟
پسر، بیآنکه حتی لحظهای از پرروییاش کم کند، شانهای بالا انداخت و گفت:
- هیچکدوم.
از پرروگری آن مرد هیچ خوشش نیامد و منتظر ماند بیرون برود که گفت:
- من بعداً دوباره برمیگردم!
پاسخ خشک و بیتفاوتی که در فضای نیمهگرم مغازه پیچید. مغازه بوی تند الکل و مشک گرفته بود، هنوز اثر لرزش شیشهها روی قفسهها مانده بود. نور نیمگرم مهتابی سقف با انعکاس روی شیشههای خالی، فضا را مثل کافهای سرد و خلوت جلوه میداد.
رونا اخم کرد، سعی کرد چیزی نگوید. منتظر بود که برود. اما پسر با همان خونسردی مسخرهاش اضافه کرد:
– من بعداً دوباره برمیگردم!
دلش میخواست یک بطری از همان عطرهای شکسته را به سرش بکوبد. دهانش بسته ماند، ولی در دل، چند ناسزای ریز ردیف کرد؛ از همانهایی که فقط توی دل جواب میدهند و بیرون آمدنشان اوضاع را بدتر میکند. مقصر تمام این خرابکاری را همین آدم میدانست. مطمئن بود که نیامده خرید کند. اصلاً عطر نمیخواست!
با آخرین ذرهی آرامش گفت:
- لطفاً به عطرهای دیگر نگاهی کنید، شاید مد نظرتون باشه!
مرد جوان لبخند کوتاهی زد. از آن لبخندهایی که نه گرما دارند، نه معنا.
- نه؛ تشکر!
مکثی کرد. یک لحظه کوتاه نگاهشان قفل شد. بعد برگشت و با صدای زنگ در که باز و بسته شد، رونا ماند و سکوت مغازه. هوای خفه، صدای زمزمه فن قدیمی روی دیوار، و عطری که حالا دیگر از بوی خوشش هم متنفر شده بود.
اشکش تا مرز فرو ریختن آمد، ولی فرو داد. همهچیز را از دست رفته میدید. اخراج قطعاً در راه بود. فروشنده اصلی اینجا نبود و مسئولیت تمام خسارت با او بود. عطرها ارزان نبودند و او، همان مبلغی که برای شهریهی لونا پسانداز کرده بود را هم نمیتوانست خرج جبران خسارت کند.
نفسنفس میزد. نه از دویدن، نه از خستگی. فقط از فشار.
قرارش با ریک چه میشود؟ به قرارشان کمتر از یک ساعت مانده است، تقویم ذهنیاش زنگ هشدار را به صدا درآورده بود.
سریع، بیآنکه بیشتر فکر کند، دستکش پلاستیکی پوشید و شیشهها را جمع کرد و روی زمین تی کشید، لباسهایش را پشت پردهی باریک ته مغازه عوض کرد. موهایش را در آینه قدی پشت ویترین مرتب کرد، و با لرزشی در انگشتانش، به گوشیاش زنگ زد. و به دختر عموی فروشنده اصلی زنگ زد و جریانات شکسته شدن عطرها را برایش بازگو کرد، آنسوی خط، هیچ واکنشی نبود. فقط سکوت.
دخترک چیزی نگفت و فقط به او گوش سپرده بود، با گفتن به خانه برگرد به تماس تلفنی و گفت و گوی مزخرف و مضحک دربارهی گندکاری پایان داد.
- ایشون فعلاً اینجا نیستند! زنانه یا مردانه؟
پسر، بیآنکه حتی لحظهای از پرروییاش کم کند، شانهای بالا انداخت و گفت:
- هیچکدوم.
از پرروگری آن مرد هیچ خوشش نیامد و منتظر ماند بیرون برود که گفت:
- من بعداً دوباره برمیگردم!
پاسخ خشک و بیتفاوتی که در فضای نیمهگرم مغازه پیچید. مغازه بوی تند الکل و مشک گرفته بود، هنوز اثر لرزش شیشهها روی قفسهها مانده بود. نور نیمگرم مهتابی سقف با انعکاس روی شیشههای خالی، فضا را مثل کافهای سرد و خلوت جلوه میداد.
رونا اخم کرد، سعی کرد چیزی نگوید. منتظر بود که برود. اما پسر با همان خونسردی مسخرهاش اضافه کرد:
– من بعداً دوباره برمیگردم!
دلش میخواست یک بطری از همان عطرهای شکسته را به سرش بکوبد. دهانش بسته ماند، ولی در دل، چند ناسزای ریز ردیف کرد؛ از همانهایی که فقط توی دل جواب میدهند و بیرون آمدنشان اوضاع را بدتر میکند. مقصر تمام این خرابکاری را همین آدم میدانست. مطمئن بود که نیامده خرید کند. اصلاً عطر نمیخواست!
با آخرین ذرهی آرامش گفت:
- لطفاً به عطرهای دیگر نگاهی کنید، شاید مد نظرتون باشه!
مرد جوان لبخند کوتاهی زد. از آن لبخندهایی که نه گرما دارند، نه معنا.
- نه؛ تشکر!
مکثی کرد. یک لحظه کوتاه نگاهشان قفل شد. بعد برگشت و با صدای زنگ در که باز و بسته شد، رونا ماند و سکوت مغازه. هوای خفه، صدای زمزمه فن قدیمی روی دیوار، و عطری که حالا دیگر از بوی خوشش هم متنفر شده بود.
اشکش تا مرز فرو ریختن آمد، ولی فرو داد. همهچیز را از دست رفته میدید. اخراج قطعاً در راه بود. فروشنده اصلی اینجا نبود و مسئولیت تمام خسارت با او بود. عطرها ارزان نبودند و او، همان مبلغی که برای شهریهی لونا پسانداز کرده بود را هم نمیتوانست خرج جبران خسارت کند.
نفسنفس میزد. نه از دویدن، نه از خستگی. فقط از فشار.
قرارش با ریک چه میشود؟ به قرارشان کمتر از یک ساعت مانده است، تقویم ذهنیاش زنگ هشدار را به صدا درآورده بود.
سریع، بیآنکه بیشتر فکر کند، دستکش پلاستیکی پوشید و شیشهها را جمع کرد و روی زمین تی کشید، لباسهایش را پشت پردهی باریک ته مغازه عوض کرد. موهایش را در آینه قدی پشت ویترین مرتب کرد، و با لرزشی در انگشتانش، به گوشیاش زنگ زد. و به دختر عموی فروشنده اصلی زنگ زد و جریانات شکسته شدن عطرها را برایش بازگو کرد، آنسوی خط، هیچ واکنشی نبود. فقط سکوت.
دخترک چیزی نگفت و فقط به او گوش سپرده بود، با گفتن به خانه برگرد به تماس تلفنی و گفت و گوی مزخرف و مضحک دربارهی گندکاری پایان داد.
آخرین ویرایش: