HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
رونا سریع پرید وسط حرفش. لحنی خونسرد نداشت. تُن صدایش پایین نبود، اما نه آن‌قدر بلند که جلب توجه کند. بیشتر صدایش می‌لرزید؛ ترکیبی از استرس و تلاش برای کنترل:
- ایشون فعلاً این‌جا نیستند! زنانه یا مردانه؟
پسر، بی‌آن‌که حتی لحظه‌ای از پررویی‌اش کم کند، شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- هیچ‌کدوم.
از پرروگری آن مرد هیچ خوشش نیامد و منتظر ماند بیرون برود که گفت:
- من بعداً دوباره برمی‌گردم!
پاسخ خشک و بی‌تفاوتی که در فضای نیمه‌گرم مغازه پیچید. مغازه بوی تند الکل و مشک گرفته بود، هنوز اثر لرزش شیشه‌ها روی قفسه‌ها مانده بود. نور نیم‌گرم مهتابی سقف با انعکاس روی شیشه‌های خالی، فضا را مثل کافه‌ای سرد و خلوت جلوه می‌داد.
رونا اخم کرد، سعی کرد چیزی نگوید. منتظر بود که برود. اما پسر با همان خونسردی مسخره‌اش اضافه کرد:
– من بعداً دوباره برمی‌گردم!
دلش می‌خواست یک بطری از همان عطرهای شکسته را به سرش بکوبد. دهانش بسته ماند، ولی در دل، چند ناسزای ریز ردیف کرد؛ از همان‌هایی که فقط توی دل جواب می‌دهند و بیرون آمدن‌شان اوضاع را بدتر می‌کند. مقصر تمام این خرابکاری را همین آدم می‌دانست. مطمئن بود که نیامده خرید کند. اصلاً عطر نمی‌خواست!
با آخرین ذره‌ی آرامش گفت:
- لطفاً به عطرهای دیگر نگاهی کنید، شاید مد نظرتون باشه!
مرد جوان لبخند کوتاهی زد. از آن لبخندهایی که نه گرما دارند، نه معنا.
- نه؛ تشکر!
مکثی کرد. یک لحظه کوتاه نگاهشان قفل شد. بعد برگشت و با صدای زنگ در که باز و بسته شد، رونا ماند و سکوت مغازه. هوای خفه، صدای زمزمه فن قدیمی روی دیوار، و عطری که حالا دیگر از بوی خوشش هم متنفر شده بود.
اشکش تا مرز فرو ریختن آمد، ولی فرو داد. همه‌چیز را از دست رفته می‌دید. اخراج قطعاً در راه بود. فروشنده اصلی این‌جا نبود و مسئولیت تمام خسارت با او بود. عطرها ارزان نبودند و او، همان مبلغی که برای شهریه‌ی لونا پس‌انداز کرده بود را هم نمی‌توانست خرج جبران خسارت کند.
نفس‌نفس می‌زد. نه از دویدن، نه از خستگی. فقط از فشار.
قرارش با ریک چه می‌شود؟ به قرارشان کمتر از یک ساعت مانده است، تقویم ذهنی‌اش زنگ هشدار را به صدا درآورده بود.
سریع، بی‌آن‌که بیشتر فکر کند، دستکش پلاستیکی پوشید و شیشه‌ها را جمع کرد و روی زمین تی کشید، لباس‌هایش را پشت پرده‌ی باریک ته مغازه عوض کرد. موهایش را در آینه قدی پشت ویترین مرتب کرد، و با لرزشی در انگشتانش، به گوشی‌اش زنگ زد. و به دختر عموی فروشنده اصلی زنگ زد و جریانات شکسته شدن عطرها را برایش بازگو کرد، آن‌سوی خط، هیچ واکنشی نبود. فقط سکوت.
دخترک چیزی نگفت و فقط به او گوش سپرده بود، با گفتن به خانه برگرد به تماس تلفنی و گفت و گوی مزخرف و مضحک درباره‌ی گندکاری پایان داد.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
یک ساعت و ده دقیقه از قرارشان گذشته بود. رونا خسته و اضطراب مغازه را بست. آسمان دودآلود شهر با نور تیره‌ی عصرگاهی در هم آمیخته بود. هوای گرفته‌ی پیش از باران مثل وزنه روی سینه‌اش نشسته بود. تاکسی گرفت. صدای چراغ راهنماها با بوق ماشین‌ها هم‌آواز شده بود. خیابان‌ها نم‌دار بودند و نور کج و بی‌رمق چراغ‌های زرد، مثل خاطره‌ای محو، روی آسفالت پخش شده بود. با گرفتن تاکسی به سمت همان جای همیشگی رفت، پارک!
پارکی آشنا، ساکت‌تر از همیشه. باران هنوز شروع نشده بود اما بوی خاک خیس، نفس را در سینه‌اش سنگین می‌کرد.
همین که رسید سریعاً به سمت نیمکت دوید، نیمکتی که ریک برروی آن نشسته بود. صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پایش در میان صدای رعد و برق گم شده بود. از دور ریک را می‌دید، ریک را شناخت، حتی از پشت. همان گرم‌کن آبی نفتی. اما تنها نبود. پسری کنارش نشسته بود. قلبش فشرده شد. با تردید، قدم‌هایش را آهسته‌تر کرد. آن پسر را نمی‌شناخت، اگر چهره‌اش را می‌دید شاید می‌شناخت که کیست.
صدای ریک، شکسته از میان باد به گوشش رسید:
- هیچ‌وقت با رونا بودن حس خوبی نگرفتم.
مثل سیلی. بی‌پرده، بی‌مقدمه. لرزید. ایستاد. پسرک کناری گفت:
- اون با تو خوش‌حاله؛ اون تو رو دوست داری هیچ می‌دونی؟
ریک به سمت آن پسرک رو برگرداند که رونا سریعاً پشت درخت نزدیک همان نیمکت قایم شد که در دیدشان نباشد. سایه‌ی تنه‌ی درخت پناه شد برای زنی که لحظه‌ای پیش‌تر هنوز امیدوار بود. صدای باد با لای شاخ‌وبرگ درخت قاطی شده بود، مثل نجوای یک دل شکسته.
ریک با صدایی پایین‌تر اما واضح گفت:
– اهمیتی نداره. همیشه حس می‌کنم باهاش، خودم نیستم. فقط خسته‌م ازش. رونا برای من وقتی نمی‌ذاره، چرا من باید براش وقت بذارم؟ اون باعث میشه همیشه خجالت بکشم از بودن باهاش.
رونا چشمانش را بست، نه برای نشنیدن، برای دوام آوردن.
بغض کرده بود، کم از لونا و برایان نشنیده بود، که از ریک بشنود گوشی‌اش را از شلوار جینی که خیلی وقت بود آن را می‌پوشید در آورد:
- من امروز در عطر فروشی گیرم، بمونه واسه یه وقت دیگه، منتظرم نباش!
و ارسال.
وقتش نبود با ریک رو در رو شود بعد از این شنیدن این حرف‌ها، شاید نیاز داشت کمی تنها باشد.
دیگر نماند. دلش نخواست چیزی را توضیح دهد یا بشنود. راه افتاد، پاهایش روی سنگفرش‌های نم‌دار سر خوردند. باران آرام شروع شده بود. قطره‌ای روی گونه‌اش افتاد و بعد اشکش را دنبال کرد. همه‌چیز خیس بود؛ زمین، آسمان، قلبش.
به نیمکتی ناشناس رسید. نشست. دستش را روی پا گذاشت، سرش را در دست‌هایش گرفت. صدای باران مثل قطره‌هایی روی سقف ذهنش چکید.
عادت؟ شاید. اما مگر عادت هم کم‌جان می‌سوزاند؟
شاید عشق نباشد ولی او ریک را دوست داشت.
او فکر می‌کرد که دوستش دارد... .
شش ماه کم چیزی نبود، بود؟
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
صدای زنگ گوشی با آهنگ بلند و بی‌موقع پلنگ صورتی فضای اتاق را پر کرد، مثل پتک روی شقیقه‌اش فرود آمد. دستش را روی پیشانی‌اش کشید و سپس بر روی موهای نسکافه فامش پایین آمد. با حالتی خواب‌آلود و بی‌حوصله تماس را وصل کرد:
- بله بفرمایید؟
صدای مردی ناآشنا، جدی و کمی خسته در گوشش پیچید:
- خانم ایزول؟
رونا با بهت از در دل گفت:
- نه! باز لونا دسته گل به آب داده؟
رونا همان‌طور که نیم‌خیز شده بود، با اخم گفت:
کلمات را کنار هم چید و گفت:
- بفرمایید خودم هستم!
– متأسفم که این وقت روز مزاحم می‌شم، اما خواهرتون لونا با یکی از دانش‌آموزها درگیر لفظی شده و برادرتون برایان هم با اون پسر درگیری فیزیکی پیدا کرده. خانواده اون پسر شکایت کرده و گفتن تا عذرخواهی رسمی نشه، شکایت رو پس نمی‌گیرن. لطفاً سریع‌تر خودتون رو برسونید به مدرسه.
تماس قطع شد. گوشی هنوز در دستش بود اما انگار صدای بوق آزاد در اتاق می‌پیچید. سکوت کوتاه اما سنگینی در فضا نشست. با صدای آرامی لب زد:
- لعنت بهتون که این‌قدر من رو اذیت می‌کنید، همه‌ش زیر سر لوناست وگرنه برایان دنبال دردسر نیست... .
بدون از دست دادن ثانیه‌ای تاکسی گرفت و خودش را به آن‌ها رساند.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
آسمان بیرون خاکستری بود و بوی باران تازه به مشام می‌رسید. با عجله خودش را جمع‌وجور کرد، کلیدها را از روی میزِ رستوران قاپ زد و تاکسی گرفت.
چند دقیقه بعد، در راهروی کم‌نور مدرسه، قدم‌هایش روی کف مرمری صدا می‌دادند. صدای دورادور معلم‌ها، همهمه دانش‌آموزها و تیک‌تاک ساعت دیواری، باهم قاطی شده بود. لونا و برایان روی صندلی‌های فلزی منتظر بودند، هر دو آرام ولی بی‌تفاوت.
روبه‌رویشان زنی با پالتوی روشن و پسر نوجوانی با صورتی کشیده و نگاهی خجالتی نشسته بودند. به پسرک دبیرستانی خیره شد، برایان چه‌طور دلش آمده بود این پسر را بزند، صورتی مظلوم و خاصّی داشت، نگاهش به برایان برگشت، پر از سؤال. قدم برداشت. نزدیک لونا که رسید، دستش را گرفت و کشید. صدای برخورد کف دستش با گونه لونا در سکوت اتاق پیچید، نه بلند، نه شدید، اما کافی برای اینکه همه ساکت شوند. رد انگشتانش بر روی صورت ظریف لونا در آنی نقش بست.
با صدایی آرام، اما لرزان از خشم گفت:
- بس کن! همین الان میری، زانو می‌زنی و معذرت خواهی می‌کنی، سریع!
برای اوّلین بار بود، نبود؟ اوّلین بار بود، دستش را روی لونا بلند می‌کرد، فشار عصبی‌اش اجازه نداد که خودش را کنترل کند.
آستین لونا را گرفت و به سمت خودش کشید و گفت:
- همین حالا!
لونا از این رفتار تحقیرآمیز رونا تعجّب نکرد خواست به سمت مادر و پسر برود که برایان دستش را رفت و گفت:
- لونا معذرت خواهی نمی‌کنه.
رونا پوزخندی زد و دست به سینه شد گفت:
- عه پس خودت قراره معذرت خواهی کنی؟ لطفاً زودتر به این بحث پایان بدید!
برایان خنثیٰ گفت:
- من هم عذرخواهی نمی‌کنم.
دست‌هایش آرام پایین آمدن، رونا عصبانیتش را کنترل کرد و دو دستش را مشت کرد که کار دست خودش و لونا و برایان ندهد!
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
رونا با صدایی خفه، میان دندان‌های فشرده‌اش گفت:
- احمق‌های خودخواه مغرور! پس خودم معذرت خواهی می‌کنم.
برایان جدی و آرام گفت:
- جرئت داری این کار رقت‌انگیز رو انجام بده.
رونا قدمی جلو رفت، فاصله‌شان کم‌تر از یک نفس شد. صدای نرم و خفه پاشنه‌های کفش‌های لوفرش روی سنگفرش راهرو، به گوش می‌رسید. زیر چشمی نگاهی به برادرش انداخت و لب‌هایش را به سختی روی هم فشار داد:
– عجب! حالا شدی قهرمانِ بی‌جا؟
- رونا اگه معذرت خواهی کنی... .
برایان خواست چیزی بگوید، اما رونا مجالش نداد. صدایش پایین اما پرخشم بود:
- مثل پارسال قراره گند بزنی به امتحاناتت نه؟
رویش را با عصبانیت از برایان گرفت و به سمت مادر و پسر رفت در میان سکوت سنگین راهرو، رونا مقابل‌شان زانو زد. دست‌هایش روی زانوانش لرزیدند. سرش پایین بود و صدایش به سختی شنیده می‌شد:
– بابت اتفاق پیش‌اومده... متأسفم.
پس از صحبت‌های طولانی، مادر پسر رضایت داد و همه چیز حل شد.
سمت در رفت همین که به برایان و لونا نزدیک شد گفت:
- پنج دقیقه دیگه بیرون باشین!
بیرون رفت، امروز روز تحقیر شدنش بود. امروز، روزی بود که غرورش را زیر پا گذاشته بود... و بدتر این‌که هیچ چیز عوض نشده بود.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
لونا و برایان آرام پچ‌پچ می‌کردند، صدایشان مثل خش‌خش برگ‌های خشک زیر پا پخش می‌شد:
– اگه رونا بپرسه چرا اول به خودش زنگ نزدی، چی بگم؟
لونا بی‌حوصله نگاهش را از دیوار ترک‌خورده‌ی راهرو گرفت و گفت:
– برایان، بس کن. می‌گیم سرکار بودی، من هم بیرون بودم، مجبور شدی به من زنگ بزنی. همین!
برایان زیر لب چیزی غر زد.
رونا بدون این‌که حتی بهشان نگاه کند، بی‌روح گفت:
- غذا خوردین؟
لونا خندید، صدای خنده‌اش در سکوت راهرو شکست:
– انتظار داری دو ساعت این‌جا باشیم و گرسنه نباشیم؟
رونا نگاهش را از ترک‌های زمین گرفت و سری تکان داد. سایه‌ی سکوتی دوباره بینشان افتاد. رونا با صدایی که معلوم بود زورکی آرام نگه داشته شده، پرسید:
– چی میل دارین؟
رونا منتظر پاسخ برایان و لونا ماند که هیچ‌کدامشان دهن باز نمی‌کردند که جوابش را بدهند لونا لب زد.
- بریم بار... .
رونا با اخم میان حرف لونا پرید و بی‌حوصله گفت:
- میگم غذا نمی‌گم، نوشیدنی و الکل خب؟
صدایش خشک بود، مثل دیوارهای فرسوده‌ای که دورشان را گرفته بود.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
لونا بی‌ذوق گفت:
- سیب زمینی سرخ کرده مک‌دونالد.
رونا با به خیره شدن به چشم‌های قهوه‌ای برایان گفت:
- و تو؟
برایان به تقلید از خواهر بزرگ مدافعش که باعث تمام دردسرها و حل کن تمام مشکلاتش بود گفت:
- و من هم همون.
- پس این‌جا باشید تا من برم بیارم و باهم غذا بخوریم!
رونا با خرید سه‌تا ظرف سیب زمینی و دو تا کیک خامه‌ای و دوتا شیرکاکائو و یه قهوه به سمت همان نیمکتی که برایان و لونا نشسته بود رفت، برایان و لونا آرام مشغول خوردن بودند و کسی که مدام در فکر بود باز در فکر فرو رفته بود برایان کسی نبود که به فکر دردسر باشد سؤالی رو به برایان گفت:
- چرا همکلاسی‌ت رو زدی؟
برایان هم‌چنان سکوت کرده بود رونا شمرده‌شمرده گفت:
- برایان با توام، چرا اون پسره رو زدی؟
برایان عصبی گفت:
- چون حرف‌های بی‌خودی می‌زد... .
رونا چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- تو یکی رو به‌خاطر این‌که حرف بی‌خودی زده، زدی؟ غیر ممکنه!
لونا برایان را خوب می‌شناخت، می‌دانست برایان بی‌منطقی نیست.
برایان نفس عمیقی کشید و گفت:
- تو مایهٔ خجالتی... .
رونا تعجّب کرد این‌که فکر می‌کرد برایان منطقی است از ذهنش پاک کرد، خواست حرفی بزند که برایان با تیله‌های قهوه‌اش به رونا خیره شد و گفت:
- اون این رو گفت... .
حرف ریک هم همین بود، چرا همه دست به یکی کرده بودند؟ که رونا را عذاب دهند؟ چرا می‌خواهند بگویند که رونا مایهٔ خجالت همه‌ست؟
فکرش مشغول حرف‌های تکراری شد، لونا موهای نسکافه فام صافی که جدیداً باز شروع کرده بود به اتو زدن موهای فر وزش، پشت گوشش فرستاد و نجواوار گفت:
- رونا؟
رونا با گفتن هوم زیرلبی به سمت لونا برگشت:
- نمی‌خوری؟
رونا دو عدد سیب زمینی را به سمت دهانش برد و گفت:
- می‌خورم!
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
شاید لونا داشت با خودش می‌گفت که چه‌طور ممکن است رونا با وجود این‌که نقطه ضعفش پول است اینک دارد برای آن‌ها خرج می‌کند، بالأخره رونا، رونا بود.
رونا سکوت طولانی که خیلی وقت بود حکم‌فرما بود را شکست و گفت:
- لونا این مدّت یکم شرایطم ناجوره لطفاً به بار نرو خب؟
لونا تکیه‌اش را به نیمکت داد و گفت:
- همین رو کم داشتم! دیگه چی؟
رونا جدی گفت:
- از عطر فروشی اخراج شدم، باید دنبال کار بگردم.
لونا با تعجّب به سمت رونا برگشت و گفت:
- نه!
لونا عاشق عطر بود شاید کم‌کم به عطر فروشی رونا سر می‌زد ولی نمی‌توانست از عطرهای کمیاب دست بکشد!
شاید کار کردن در عطر فروشی یا هر جای دیگه‌ای بیشتر لونا را خوش‌حال می‌کرد تا درس خواندن و کوییز و دانشگاه ولی هیچ وقت آن را به زبان نیاورد.
***
مثل همیشه با بهانه‌های مضحکش از کلاس بیرون رفت، به سمت هانا رفت و کنارش ایستاد و با صدای ملایمی گفت:
- به کتاب‌خونه می‌ریم امروز!
لونا برعکس رونا بود، حتیٰ بدون ناز کردن ناز از سر و رویش می‌بارید، رونا برای دختر بودنش زیادی جنتلمن بود.
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
هانا به اعتراض کردن افتاد و گفت:
- قرار بود بریم اتاق نقاشی!
لونا که حرف نداشت با صدایی که اعتراض در آن موج می‌زد، آرام لب زد:
- هانا!
با همان لحن، هانا جوابش را داد:
- لونا!
لونا تسلیم شد حوصله حرف زدن نداشت، کم حرف می‌زد، خیلی کم هر وقت هم حرف می‌زد فقط در حد یه جمله. انگار که معتقد بود حرف زدن کاری بیهوده است و حرف زدن را هیچ دوست نداشت. لونا تسلیم شد و آرام لب شد:
- مشکلی نیست، بریم اتاق نقاشی!
امروز را دوست داشت به کتاب‌خانه برود، درست است که نقاشی را بیشتر از هرکاری دیگری دوست داشت ولی امروز حوصله‌ای برای خرج سلیقه نداشت.
هانا دختر باسلیقه و خوش‌ذوقی بود، دقیقاً به مانند لونا. لونا شیفته کارهایی که هنراند است؛ هنر را می‌دانست ولی هیچ‌وقت باهنر فکر نکرد، همیشه بی‌پروا و بی‌ملاحظه!
***
به معنای کلمه ندانستن نمی‌دانست باید چه غلطی بکند، در این شرایط نیاز داشت یکی سرزنشش کند. وقت‌هایی که خسته بود و حس عجیبی داشت، حسی که احساس می‌کرد بد است. یک‌بار در زندگی‌اش اشتباه کرد و دردهایش برای یکی بازگو کرد ولی باید خیلی بی‌خود می‌کرد، چه کسی اهمیت می‌دهد به او؟ وقتی که خواهرش با آن‌همه شباهتش به او، باز او را اذیت می‌کرد یعنی دیگر هیچ... .
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
خسته و کلافه به سمت مغازه ارزان فروش پوشاک رفت، مغازه همیشگی.
لباس‌های لونا و برایان را این‌جا می‌خرید، شاید لونا دوست داشته باشد که لباس‌های برند گوچی و شنل بپوشید ولی او در آخر فقط مجبور بود فیک شنل و گوچی بپوشد؛ پس رونا با خرید محصولات فیک گوچی و شنل، لونا را اذیت می‌کرد.
دو دست لباس جدید برای برایان و لونا خرید، خرید لباس برای خود در این شرایط در اولویت نبود، فقط برایان و لونا... .
به سمت خانه رفت و لباس‌ها را کنار جاکفشی گذاشت و سریعاً به سمت رستوران رفت و پیک‌هایش را روی موتور قرار داد و تمام سفارش‌ها را به محل خود رساند.
به سمت خانه رفت، هوا تاریک شده بود، طبق معمول باید برایان و لونا خانه باشند. بی‌میل و خسته کلید را از کت بلند کرم رنگش که با لونا ست خرید بود درآورد و در، در چرخاند. با تاریک بودن فضای خانه تعجّب نکرد، برایان اتاق خودش و لونا هم اتاق خودش.
برق‌ها را روشن کرد، با دیدن لونا خوابیده روی کاناپه با لباس‌های دانشگاهش ابروانش ناخوداگاه به بالا هدایت شدند، لونا چگونه به خودش اجازه داده بود روی کاناپه بخوابد؟
رونا عصبی در دل گفت:
- همین رو کم داشتم!
شاید لباس‌هایش برند نباشد ولی حق ندارد با لباس بیرون بخوابد و چروکشان کند!
این را چند بار به او تذکر داده بود.
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 44) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا