- Dec 8, 2023
- 371
برنارد زبان دراز و نوکتیزش را بیرون داد، آن را در هوا چرخاند، نعرهی گوشخراش بلندی کشید و چشمان سرخرنگش را روی من قفل کرد.
خرخرکنان چند قدم جلو آمد و هوا را بو کشید، سپس چنگالهای تیزش را بالا آورد، به خود گارد گرفت و بیتوجه به برخورد و زخم گلولهها به بدنش آرامآرام خودش را به ما نزدیک کرد.
ناگهان خیز برداشت تا به طرفمان حملهور شود؛ اما در آخرین لحظات، با طنین انداختن صدای ترسناک ارّهبرقی و فرو رفتن ساطور زنجیرمانند اره به داخل شکمش از این کار منصرف شد.
از شدت درد نعرهی بلندی کشید و با چرخاندن چشمانش در حدقه، خشمگینانه به پشت سرش نگاهی انداخت.
به محض برخورد نگاهش ساطور اره با سرعت، بالاتنهاش را شکافت و سریع از پشت کمر استخوانی و خونینش خارج شد.
همزمان با این اتفاق برنارد ضجههای بلندی سر داد و با از دست دادن تعادلش محکم زمین افتاد. به محض زمین خوردنش چهره اخمآلود و خونین فِندانرِز را دیدم که با خوشحالی و کینهای شدید فریاد پیروزی سر داد و در حالی که نگاهش روی من قفل شده بود و پشت سر هم اسمش را تکرار میکرد بلند فریاد کشید:
- دوباره همدیگه رو دیدیم ژنرال!
سارا طوری که از حرفهایش متعجب شده باشد با صدای رباتمانند و آمیخته به کنجکاویاش گفت:
- ژنرال؟! ژنرال دیگه کی... .
فریاد بلند و خشن فِندانرِز به همراه صدای ارّه برقی او را از ادامه حرفش منصرف کرد.
فِندانرِز با ضربات محکمی بدن بیجان و در حال جهش برنارد را تکهپاره کرد.
سپس با لگدی محکم او را به گوشهای انداخت و در حالی که ارّه برقیاش را با حالتی تهدیدآمیز سمتمان گرفته بود بلندتر از قبل فریاد زد:
- و... وق...وقت انتقامه!
به محض پایان یافتن سخنش گارد گرفت، دواندوان یه سمتمان حملهور شد و بلند با صدای کینهورزانهای فریاد زد:
- بگیریدش فرزندانم، بگیریدش!
همزمان با تمام شدن حرفش جیغهایی حشرهمانند در اطرافم طنینانداز میشود. تعداد زیادی حشره با دهانی باز و جیغزنان در کنار اجساد یا بالای سرمان پدیدار میشوند، بالهای کوچک و بزرگشان را باز و بسته میکنند و با نشان دادن دهان چنگمانندشان وحشیانه به طرفمان یورش میبرند.
مضطربانه لوله اسلحهام را به سمت فِندانرِز نشانه گرفتم تا شلیک کنم؛ اما سارا با عجله یقهام را عقب کشید، خشمگینانه مرا به جلو هل داد و در حالی که دواندوان از پشت سر مرا همراهی میکرد با تندی گفت:
- گلوله نمیتونه به بدنش آسیبی وارد کنه، تنها چیزی که میتونه نجاتمون بده مایع آتشزاست.
با صدایی آمیخته به نگرانی میگویم:
- مگه مایع آتشزا نداری؟
بیتوجه به سوالم با صدایی تمسخرآمیز میگوید:
- برای خودم دارم؛ اما فک نکنم برای تو چیزی داشته باشم!
به راهپلهها اشاره میکند و میگوید:
- برو سمت اون راهپلهها، شاید تو راههای پر پیچ و خم بتونیم از دستشون فرار کنیم.
خرخرکنان چند قدم جلو آمد و هوا را بو کشید، سپس چنگالهای تیزش را بالا آورد، به خود گارد گرفت و بیتوجه به برخورد و زخم گلولهها به بدنش آرامآرام خودش را به ما نزدیک کرد.
ناگهان خیز برداشت تا به طرفمان حملهور شود؛ اما در آخرین لحظات، با طنین انداختن صدای ترسناک ارّهبرقی و فرو رفتن ساطور زنجیرمانند اره به داخل شکمش از این کار منصرف شد.
از شدت درد نعرهی بلندی کشید و با چرخاندن چشمانش در حدقه، خشمگینانه به پشت سرش نگاهی انداخت.
به محض برخورد نگاهش ساطور اره با سرعت، بالاتنهاش را شکافت و سریع از پشت کمر استخوانی و خونینش خارج شد.
همزمان با این اتفاق برنارد ضجههای بلندی سر داد و با از دست دادن تعادلش محکم زمین افتاد. به محض زمین خوردنش چهره اخمآلود و خونین فِندانرِز را دیدم که با خوشحالی و کینهای شدید فریاد پیروزی سر داد و در حالی که نگاهش روی من قفل شده بود و پشت سر هم اسمش را تکرار میکرد بلند فریاد کشید:
- دوباره همدیگه رو دیدیم ژنرال!
سارا طوری که از حرفهایش متعجب شده باشد با صدای رباتمانند و آمیخته به کنجکاویاش گفت:
- ژنرال؟! ژنرال دیگه کی... .
فریاد بلند و خشن فِندانرِز به همراه صدای ارّه برقی او را از ادامه حرفش منصرف کرد.
فِندانرِز با ضربات محکمی بدن بیجان و در حال جهش برنارد را تکهپاره کرد.
سپس با لگدی محکم او را به گوشهای انداخت و در حالی که ارّه برقیاش را با حالتی تهدیدآمیز سمتمان گرفته بود بلندتر از قبل فریاد زد:
- و... وق...وقت انتقامه!
به محض پایان یافتن سخنش گارد گرفت، دواندوان یه سمتمان حملهور شد و بلند با صدای کینهورزانهای فریاد زد:
- بگیریدش فرزندانم، بگیریدش!
همزمان با تمام شدن حرفش جیغهایی حشرهمانند در اطرافم طنینانداز میشود. تعداد زیادی حشره با دهانی باز و جیغزنان در کنار اجساد یا بالای سرمان پدیدار میشوند، بالهای کوچک و بزرگشان را باز و بسته میکنند و با نشان دادن دهان چنگمانندشان وحشیانه به طرفمان یورش میبرند.
مضطربانه لوله اسلحهام را به سمت فِندانرِز نشانه گرفتم تا شلیک کنم؛ اما سارا با عجله یقهام را عقب کشید، خشمگینانه مرا به جلو هل داد و در حالی که دواندوان از پشت سر مرا همراهی میکرد با تندی گفت:
- گلوله نمیتونه به بدنش آسیبی وارد کنه، تنها چیزی که میتونه نجاتمون بده مایع آتشزاست.
با صدایی آمیخته به نگرانی میگویم:
- مگه مایع آتشزا نداری؟
بیتوجه به سوالم با صدایی تمسخرآمیز میگوید:
- برای خودم دارم؛ اما فک نکنم برای تو چیزی داشته باشم!
به راهپلهها اشاره میکند و میگوید:
- برو سمت اون راهپلهها، شاید تو راههای پر پیچ و خم بتونیم از دستشون فرار کنیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: