رمان آخرین سقوط | امیر‌احمد کاربر انجمن چری‌بوک

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
برنارد زبان دراز و نوک‌تیزش را بیرون داد، آن را در هوا چرخاند، نعره‌ی گوش‌خراش بلندی کشید و چشمان سرخ‌رنگش را روی من قفل کرد.
خر‌خر‌کنان چند قدم جلو آمد و هوا را بو کشید، سپس چنگال‌های تیزش را بالا آورد، به خود گارد گرفت و بی‌توجه به برخورد و زخم گلوله‌ها به بدنش آرام‌آرام خودش را به ما نزدیک کرد.
ناگهان خیز برداشت تا به طرفمان حمله‌ور شود؛ اما در آخرین لحظات، با طنین انداختن صدای ترسناک ارّه‌برقی و فرو رفتن ساطور زنجیر‌مانند اره به داخل شکمش از این کار منصرف شد.
از شدت درد نعره‌ی بلندی کشید و با چرخاندن چشمانش در حدقه، خشمگینانه به پشت سرش نگاهی انداخت.
به محض برخورد نگاهش ساطور اره با سرعت، بالا‌تنه‌اش را شکافت و سریع از پشت کمر استخوانی‌ و خونینش خارج شد.
هم‌زمان با این اتفاق برنارد ضجه‌های بلندی سر داد و با از دست دادن تعادلش محکم زمین افتاد. به محض زمین‌ خوردنش چهره اخم‌آلود و خونین فِندانرِز را دیدم که با خوش‌حالی و کینه‌ای شدید فریاد پیروزی سر داد و در حالی که نگاهش روی من قفل شده بود و پشت سر هم اسمش را تکرار می‌کرد بلند فریاد کشید:
- دوباره همدیگه رو دیدیم ژنرال!
سارا طوری که از حرف‌هایش متعجب شده باشد با صدای ربات‌مانند و آمیخته به کنجکاوی‌اش گفت:
- ژنرال؟! ژنرال دیگه کی... .
فریاد‌ بلند و خشن فِندانرِز به همراه صدای ارّه برقی او را از ادامه حرفش منصرف کرد.
فِندانرِز با ضربات محکمی بدن بی‌جان و در حال جهش برنارد را تکه‌پاره کرد.
سپس با لگدی محکم او را به گوشه‌ای انداخت و در حالی که ارّه برقی‌اش را با حالتی تهدید‌آمیز سمتمان گرفته بود بلند‌تر از قبل فریاد زد:
- و... وق...وقت انتقامه!
به محض پایان یافتن سخنش گارد گرفت، دوان‌دوان یه سمتمان حمله‌ور شد و بلند با صدای کینه‌ورزانه‌ای فریاد زد:
- بگیریدش فرزندانم، بگیریدش!
هم‌زمان با تمام شدن حرفش جیغ‌هایی حشره‌مانند در اطرافم طنین‌انداز می‌شود. تعداد زیادی حشره با دهانی باز و جیغ‌زنان در کنار اجساد یا بالای سرمان پدیدار می‌شوند، بال‌های کوچک و بزرگشان را باز و بسته می‌کنند و با نشان دادن دهان چنگ‌مانندشان وحشیانه به طرفمان یورش می‌برند.
مضطربانه لوله اسلحه‌ام را به سمت فِندانرِز نشانه گرفتم تا شلیک کنم؛ اما سارا با عجله یقه‌ام را عقب کشید، خشمگینانه مرا به جلو هل داد و در حالی که دوان‌دوان از پشت سر مرا همراهی می‌کرد با تندی گفت:
- گلوله‌ نمی‌تونه به بدنش آسیبی وارد کنه، تنها چیزی که می‌تونه نجاتمون بده مایع آتشزاست.
با صدایی آمیخته به نگرانی می‌گویم:
- مگه مایع آتشزا نداری؟
بی‌توجه به سوالم با صدایی تمسخر‌آمیز می‌گوید:
- برای خودم دارم؛ اما فک نکنم برای تو چیزی داشته باشم!
به راه‌پله‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید:
- برو سمت اون راه‌پله‌ها، شاید تو راه‌های پر پیچ و خم بتونیم از دستشون فرار کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
قدم‌هایم را تند‌تر برداشتم و نفس‌زنان خودم را به درب خاکی‌رنگ مقابلم نزدیک کردم. سپس با فشار دست‌هایم آن را باز و مسیر نا‌مشخص و نیمه‌تاریکی که در سمت راستم قرار داشت را پیش گرفتم.
نعره‌های فِندانرِز و صدای شلپ‌شلپ پشت سر هم آب کثیف و سبز‌رنگ همراه با جیغ‌های حشره‌مانند مدام در گوش‌هایم تکرار میشد و هر لحظه نگرانی‌ام را بیشتر و بیشتر می‌کرد. ناگهان با رسیدنمان به دوراهی باریک مقابلم، صدای تند و ربات‌مانند سارا را شنیدم که گفت:
- چپ، برو سمت چپ.
سریع تغییر مسیر دادم و طبق خواسته‌اش راهی را که گفته‌ بود انتخاب کردم.
پس از مدتی دوباره صدای سارا را شنیدم که گفت:
- برو سمت راست.
به محض نزدیک شدنم به سه راهی مقابل مسیری که سمت راستم بود را انتخاب کردم و وارد آن شدم.
از کنار راه‌بندان خیس و فرسوده‌ای عبور و خودم را به درب نسبتاً بزرگ و خاکستری رنگی که زیر چرک و کثیفی و خزه‌ سبز‌رنگ پنهان شده‌ بود نزدیک کردم. هر بار که وارد مسیر جدیدی می‌شدیم حجم آب کم یا زیاد میشد و گاهی اوقات تا نیمی از شکم و پایین تنه‌ام را پوشش می‌پوشاند. گاهی اوقات فشار آب به قدری بالا می‌رفت که به سختی می‌توانستم پا‌هایم را به جلو حرکت دهم.
با تلاش و زحمت زیادی خودم را به درب خاکستری‌رنگ نزدیک و دستم را به سمت دستگیره‌های فلزی و مچاله شده آن نزدیک کردم تا بازش کنم اما درست در چند قدمی درب چند پای دراز، کشیده و بزرگ از داخل آب پدیدار شد و نعره وحشتناکی گوش‌هایم را آزار داد. هم‌زمان با این اتفاق، سری دایره‌ای شکل و منحنی‌مانند شبیه به سر هشت‌پا از آب بیرون آمد و با نشان دادن دهان چنگک‌مانندش به آرامی به من نزدیک شد.
لحظه‌ای کوتاه ناباورانه سر جایم ایستادم و با صدای لرزانم فریاد زدم:
- لعنتی... ا... این... این... .
بی‌اراده با نزدیک شدن یکی از دست‌های مشت‌شده و چنگک‌مانندش به صورتم، خودم را عقب کشیدم و در حالی که سعی داشتم با جاخالی دادن حملات دست‌های تیغ‌مانند و کلفت هیولای مقابلم را دفع کنم لوله اسلحه‌ام را به طرفش نشانه گرفتم تا با چکاندن ماشه او را به گلوله ببندم؛ اما پیش از آن‌که این کار را انجام دهم دوباره با دخالت سارا از این کار منصرف و به طرف دری که در سمت راستم قرار داشت حرکت کردم.
سارا با لگد محکمی در چوبی و نیمه‌ شکسته را باز کرد، به داخل اتاق نسبتاً بزرگی که به اتاق پذیرایی شباهت بالایی داشت وارد شد و در حالی که مسیر نا‌مشخصی را در پیش گرفته‌ بود از من خواست تا او را همراهی کنم. پا تند کردم و دوان‌دوان از پشت سر او را دنبال کردم.
قاب‌عکس‌های شکسته شده، آجر‌های خزه‌زده، مبل‌های پاره‌پاره و فرسوده و تایر‌‌های کوچک و بزرگ ماشین با شیوه‌ای نامنظم روی هم انباشته شده‌ بودند و شن و ماسه‌‌ها در دور و اطرافشان جولان می‌دادند.
در حین دویدن نفسم را محکم بیرون دادم و خطاب به سارا گفتم:
- این‌جا دیگه کجاست؟
بی‌توجه به سوالم از کنار مبل فرسوده‌ای عبور کرد، دری که درست روبه‌رویش قرار داشت را با ضربات محکم پا باز کرد و خطاب به من با لحن تندی فریاد کشید:
- به جای کنجکاوی راهت رو ادامه بد... .
به محض مواجه شدنش با مسیر بن‌بست مقابل سر جایش ایستاد، کف دست راستش را روی بخشی از دیوار سمت راستم قرار داد و مضطربانه نگاهی به مسیر بسته شده انداخت.
پس از مدتی دیوار خزه زده مقابلم به آرامی کنار رفت و راه مخفی نسبتاً تاریکی پدیدار شد.
سارا بدون معطلی وارد راه مخفی شد و با اشاره‌ی دست رو به من گفت:
- زود‌باش راه بیفت.
به محض ورود به داخل مسیر از روی پل فلزی فرسوده‌ای عبور کرد و با اشاره دست به در فولادی که درست مقابلمان قرار داشت بلند فریاد کشید:
- اون‌ آسان... اون آسانسور رو می‌بینی... باید اون رو... .
ناگهان تصاویر محو و روح‌مانندی از یک سرباز غول‌پیکر و اسلحه‌ به دست مقابل چشمانم رژه رفت.
بی‌اراده سر جایم ایستادم، فریاد کوتاهی کشیدم و در حالی که از شدت سردرد دست‌هایم را به شقیقه‌هایم نزدیک کرده‌ بودم گیج و منگ نگاهی به سرباز مقابلم انداختم.
او در حالی که ضد گلوله به تن داشت و مسلسل بزرگی به دست گرفته‌ بود دستی به ماسک رادیو‌اکتیوی که چهره‌اش را پنهان کرده‌ بود، کشید.
سرفه‌زنان و طوری که انگار زخمی شده باشد خودش را به کامپیوتر مقابلش که درست داخل دیوار و بخشی از درب فولادی قرار داشت نزدیک کرد، چند عدد را وارد و با گفتن کلماتی خاص درب دایره‌ای شکل و فولادین را باز کرد.
سپس با تردید و نگرانی به دو سگ نگهبان، سفید‌رنگ و ربات‌مانندش که به گرگ شباهت بالایی داشتند نگاهی انداخت و خشمگینانه گفت:
- به زودی... تاوان کا...رت رو... میدی ژنرال!
با افتادن نگاهش به من تصاویر با سرعت محو و ناپدید می‌شوند و درب فولادی آسانسور مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
سرم را به چپ و راست چرخاندم، از شدت درد سرم دندان‌هایم را محکم روی هم فشار دادم و با دقت نگاهی به درب فولادی آسانسور و دور و اطرافم انداختم.
وقتی به خود آمدم متوجه شدم که نزدیک لبه پل ایستاده‌ام؛ اما طوری روی لبه قرار دارم که انگار می‌خواهم به پایین پل پرتاب شوم. وحشت‌زده دست‌هایم را از شقیقه‌هایم دور و سعی کردم فاصله‌ام را با لبه پل بیشتر کنم؛ اما با افتادن نگاهم به نوک تیز ارّه برقی فِندانرِز و دهان چنگ‌مانند یکی از آن حشرات که هر دویشان درست صورتم را نشانه گرفته بودند، بی‌اراده و از شدت نگرانی ماشه اسلحه‌ام را فشار دادم.
هم‌زمان با این اتفاق بی‌توجه به صدای آزار دهنده شلیک گلوله خودم را عقب کشیدم تا حمله‌شان را دفع کنم.
ناگهان با از دست دادن تعادلم به پایین پل و داخل آب کثیف و سبز‌رنگ کانال فاضلاب سقوط کردم.
***
با تلاش زیادی دستم را روی لبه فولادی لوله‌‌ها قفل و با فریاد کوتاهی خودم را بالا کشیدم. به محض باز شدن چشمان خیسم نیم‌خیز شدم و سرفه‌زنان آب کثیف و سبز‌رنگ را بیرون دادم.
بی‌توجه به سرگیجه‌ام چشمانم را چندبار محکم باز و بسته کردم، بدنم را به سمتی چرخاندم و سعی کردم با فشار آوردن به دست‌ها و زانو‌هایم بلند شوم؛ اما به محض بلند شدنم بی‌اراده زمین‌ خوردم.
به ناچار روی چهار دست و پا و سی*ن*ه‌خیز از لبه لوله فولادی و خزه‌زده فاصله گرفتم و خودم را به نردبان چوبی که به طبقات بالا‌ ختم میشد رساندم.
دستانم را به پله‌های نردبان نزدیک کردم، با زحمت زیادی روی کف پاهایم ایستادم و تلو‌تلو خوران پای چپم را روی اولین پله قرار دادم تا از نردبان بالا بروم؛ اما با طنین انداختن صدایی ضجه‌مانند و ضعیف شبیه به صدای حشره‌، لحظه‌ای کوتاه از این کار منصرف شدم و با چرخاندن سرم به منبع صدا نگاهی انداختم.
حشره‌ای که بالای پل هم‌زمان و همراه با فِندانرِز به سمتم حمله‌ور شده بود درست مقابلم و پایین لوله‌های فولادی ایستاده‌ بود و با پرش‌های کوتاه و بلندی سعی داشت تا خودش را از داخل آب به روی لوله‌ها برساند.
یکی از چشمان توری‌شکلش توسط گلوله‌ای که با اسلحه شات‌گان شلیک کرده‌ بودم شدیداً آسیب دیده بود و خون سیاه‌رنگی از آن به بیرون سرازیر میشد.
سر و صورتش خیس و زخمی بود و نوع و حالت نگاهش خصمانه به نظر می‌رسید. سریع لوله اسلحه‌ام را به طرفش نشانه گرفتم و انگشتم را روی ماشه فشار دادم اما گلوله‌ای شلیک نشد.
ناباورانه در حالی که سعی داشتم نگرانی‌ام را پنهان کنم دوباره چندین و چند بار پشت سر هم ماشه را فشار دادم؛ اما باز هم تلاش‌هایم بی‌فایده بود.
حشره در حالی که با نگاه تمسخر‌آمیز و تندش مرا رصد می‌کرد تقلا‌کنان تلاشش را بیشتر کرد و پس از مدت کوتاهی توانست به کمک دست و پا‌های بلندش خود را بالا بکشد.
به محض بالا آمدنش از لبه لوله‌ها فاصله گرفت، روی پا‌هایش ایستاد، جیغ بلندی سر داد و نگاه تندی به من انداخت.
بی‌اراده با طنین انداختن صدای حرکت پا‌های نوک‌تیزش سرم را چرخاندم و در حالی که زیر لب او را لعن و نفرین می‌کردم با عجله و سرفه‌زنان از نردبان بالا رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
در حین رسیدن به انتهای نردبان چندین بار جاخالی دادم تا حمله دست‌‌های کشیده و نوک تیز حشره را دفع کنم.
حشره، نوک شمشیر‌مانند دست‌ و پا‌هایش را داخل دیوار‌های چوبی و خزه‌زده که پله‌های نردبان به آن‌ها متصل بود فرو کرد. پرش‌ها و گام‌های بلندی برداشت و هرگاه به من می‌رسید جیغ‌زنان و پشت سر هم دهانش را نزدیک به شکم یا صورتم باز و بسته می‌کرد یا به کمک دست و پا‌هایش سعی داشت به من آسیب وارد کند.
هر چند ثانیه جاخالی می‌دادم و با ضربات قنداق اسلحه‌ام تلاش می‌کردم او را از خودم دور نگه دارم.
با رسیدنم به آخرین پله سریع و فریاد‌ زنان خودم را بالا کشیدم، از روی زانو و پا‌هایم بلند شدم، سپس دوان‌دوان به طرف درب فلزی خاک‌ خورده و فرسوده‌ای که درست مقابلم قرار داشت حرکت کردم.
آن را باز و به محض ورودم به داخل اتاق نیمه‌ تاریک، مسیری که سمت راستم بود را در پیش گرفتم.
صدای حرکت پا‌های نوک‌تیزش به همراه جیغ‌های گوش‌ خراش ترکیبی از ترس، وحشت و خشم را به بدن فلزی‌ام تزریق و مرا وادار می‌کرد تا سرعتم را بیشتر کنم. قلبم پشت سر هم به سی*ن*ه‌ام مشت می‌کوبید و نفس‌‌زدن‌هایم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
با عجله از کنار مبل زرد‌رنگِ خیس و فرسوده‌ای، عبور کردم و با چرخاندن سر و بدنم به مسیر سمت چپ تغییر جهت دادم. با ورودم به مسیر، مه غلیظی شبیه به گاز زرد‌رنگ اطرافم را در برگرفت.
هم‌زمان با این اتفاق، پایم به چیز محکمی برخورد کرد و با از دست رفتن تعادلم محکم زمین خوردم.
ناله کوتاهی سر دادم و در حالی که در تلاش بودم از کف زمین بلند شوم، سی*ن*ه‌خیز خودم را به اسلحه‌ام که درست روبه‌رویم و نزدیک لوله آهنی فرسوده‌ای زمین افتاده‌ بود، نزدیک کردم.
آن را در دست گرفتم، بدنم را چرخاندم و در حالی که چشمان نگران و مضطربم روی چهره اخم‌آلود و خونین حشره قفل شده‌بود سعی کردم خودم را عقب بکشم و فاصله‌ام را با او بیشتر کنم.
ناگهان حشره طوری که انگار به بوی گاز حساسیت داشته باشد خودش را عقب می‌کشد، آب دهانش را بیرون می‌ریزد و در حالی که سعی دارد از مسیری که وارد آن شده‌‌ام خارج شود دور و اطرافش را بررسی می‌کند.
نزدیک به گاز‌ها می‌ایستد و نگاه کینه‌توزانه‌اش را روی من قفل می‌کند. می‌توانم به‌آسانی حس نفرت را در چشم‌‌های بزرگ، دایره‌ای و توری‌ شکلش مشاهده کنم.
نگاهش به گونه‌ای است که انگار دشمن خونی‌اش مقابل او قرار دارد. لحظه‌ای کوتاه سکوت می‌کند و از ته گلویش صدا‌های ترسناک و عجیبی شبیه به فرستادن فرکانس یا پیام صوتی در می‌آورد.
از او فاصله می‌گیرم و خودم را در داخل مه گاز‌مانند و غلیظ گم می‌کنم.
پس از مدتی سرفه‌زنان و بی‌اراده دهانم را باز می‌کنم، نخست صدای باز و بسته شدن وسیله‌ای که به جای ریه داخل سی*ن*ه‌ام قرار داشت و به کمک آن دود سمی مایع آتش‌زا را بیرون می‌دادم، چندین‌بار در گوش‌هایم تکرار می‌شود سپس گاز زرد‌رنگی که با ورود به داخل مه وارد گلو و بدنم شده‌بود، به سرعت از داخل دهانم خارج می‌شود و به سرفه‌های عمیقی میهمانم می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
سی*ن*ه‌خیز از زیر لوله‌ زنگ‌زده‌ای عبور می‌کنم و با فشار آوردن به زانو‌ها، سپس دست‌ها و کف پا‌هایم از روی زمین خاک‌خورده و ترک‌ برداشته بلند می‌شوم.
حجم زیادی خزه‌ و بوته خال‌دار سرتاسر کف زمین را پوشانده‌اند و تعداد زیادی قارچ در اندازه‌های مختلف در دو طرفم به صف شده‌اند.
هر جا را نگاه می‌کنم تعداد زیادی قارچ و خزه سبز‌رنگ روییده و از میان آن‌ها گاز زرد‌رنگ به هوا برخاسته‌است.
انگار این قارچ‌ها منشأ اصلی گازی که همراه با مه نسبتاً ضعیف در اطرافم پرسه می‌زند هستند.
ناگهان لحظه‌ای احساس می‌کنم زیر پایم خالی شده‌است و قصد دارم به پایین سقوط کنم اما در آخرین لحظات با بیشتر کردن قدم‌هایم فاصله‌ام را با ترک کوچکی که کف زمین را خط‌خطی کرده‌است بیشتر و از این اتفاق جلوگیری می‌کنم.
نگاهم را از ترک می‌دزدم، سرم را می‌چرخانم و با عبور از روی پل فلزی نیمه‌‌شکسته‌ای به راهم ادامه می‌دهم.
***
در میانه مه و گاز زرد‌رنگ درب چوبی خط خورده‌ای مقابل چشمانم قرار می‌گیرد، سریع خودم را به در نزدیک می‌کنم و دستگیره آن را رو به پایین فشار می‌دهم؛ اما در باز نمی‌شود. چندین و چند بار این کار را تکرار می‌کنم اما به نتیجه دلخواهم نمی‌رسم.
با افتادن نگاهم به نوشته‌های کوچکی که روی در قرار دارد پلک‌هایم را به هم نزدیک می‌کنم و آن‌ها را زیر لب می‌خوانم، کلمات اول زیر خزه‌های سبز به سختی قابل مشاهده هستند و به جز آن‌ها بقیه حروف را می‌توان با کمی دقت تشخیص داد:
- برای اثباتت... آماده‌ی شکار شو... .
آماده‌ی شکار شوم؟! منظورش چیست؟
چند بار دیگر جمله را بررسی می‌کنم و در فکر فرو می‌روم؛ اما چیز خاصی از معنای آن دستگیرم نمی‌شود.
در حالی که نگاهم روی جملات قفل شده‌ است چند قدم عقب می‌روم، ناگهان پشتم به شئ سفت و سردی برخورد می‌کند و صدای افتادن جمجمه‌ی اسکلت‌مانند به روی زمین و سپس شکسته شدن آن گوش‌هایم را آزار می‌دهد.
هم‌زمان با آن صدایی شبیه به فِس‌فِس و خزیدن بدن مار، توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
سرفه‌زنان به کمک چشمان مضطرب و ناآرامم دور و اطرافم را بررسی می‌کنم، سپس نگاهی به در‌ب پشت سرم می‌اندازم و زیر لب مضطربانه می‌گویم:
- این صدا از کجا میا... .
با افتادن نگاهم به سقف تاریک و خزه‌زده دو چشم خونینِ زرد‌ و حدقه‌مانند، به همراه دندان‌های زهر‌آلود و بلند شبیه به نیش مار دلم را خالی می‌کند.
سریع خودم را عقب می‌کشم و با از دست دادن تعادلم زمین می‌افتم.
مار خشمگینانه خودش را از بالای سقف رها می‌کند و درست در چند قدمی‌ام پشت به در چوبی می‌ایستد.
بدن قرمز‌رنگی دارد و خال‌های دایره‌ای شکل زرد‌رنگش از لای زخم‌های عمیق و کهنه به‌آسانی قابل مشاهده است.
زخمی عمیق جلوی صورتش را پوشانده و بخشی از استخوان جمجمه‌اش از بین گوشت و پوست نیمه‌پاره نمایان است.
در حالی که نفسم در سی*ن*ه حبس شده‌است، سریع نیم‌خیز می‌شوم و تلاش می‌کنم تا فاصله‌ام را با او بیشتر کنم.
مار هوای اطرافش را بو می‌کشد، نگاهش را روی من قفل می‌کند، زبان خونی‌رنگش را چند بار بیرون می‌دهد، سپس با جهش کوتاهی غرش‌کنان دندان‌هایش را روانه پا‌ها و شکمم می‌کند؛ اما با خنثی شدن حمله‌اش ترک عمیقی که کف زمین را در آغوش کشیده‌ بود از هم باز می‌شود و من را همراه با هیولای مقابلم از ارتفاع کوتاهی به طبقه پایین پرتاب می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
روی زمین که توسط آب کثیف، خیس شده‌است سقوط می‌کنم و غلت‌زنان نزدیک به مار غول‌پیکر متوقف می‌شوم.
لحظه‌ای کوتاه تصویر محوی از یک سرباز مسلح مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و با طنین نعره‌های گوش‌خراش ناپدید می‌شود.
به کف دست‌ فلزی سپس پاهای لرزانم فشار می‌آورم، نیم‌خیز می‌شوم و با فاصله گرفتن از کف زمین نگاهی به مار و اطرافم می‌اندازم.
آب سراسر بدنه پوتین‌های مشکی و نیمه‌پاره‌ام را پوشانده و تعدادی دیوار آجری پیج در پیچ دور و اطرافم را محاصره کرده‌ است. بالای دیوار‌ها تعدادی بشکه سرخ‌رنگ یا سنگر سوخته قرار دارد.
روی یکی از سنگر‌ها مسلسل تیربار بزرگی نصب شده‌ است و جسد سوخته‌ی چند سرباز که چهره‌های خود را با ماسک دو چشم مشکی‌رنگی پنهان کرده‌اند دیده می‌شود.
ناگهان طوری که انگار زلزله آمده باشد برخورد شئ محکمی به کف زمین و نزدیک به من تعادلم را به هم می‌زند و باعث می‌شود تا به هوا بلند شوم و دوباره زمین بیفتم.
تکرار دوباره این اتفاق سپس افتادن نگاهم به چهره‌‌ی خونین و دندان‌های تیز مار غول‌پیکر مقابلم مرا وادار کرد تا بدون اتلاف وقت از جایم بلند شوم، اسلحه‌ام را بردارم و برای در امان ماندن از مایع سبز‌رنگی که از حلق و دهان بزرگش به دور و اطرافم سرازیر میشد پشت بدنه پوسیده ماشین کهنه‌ای پناه بگیرم.
دست‌های بزرگ و چنگال‌های تیزش مدام روی دیوار‌ها یا زمین پر‌آب کشیده می‌شوند و صدای آزار دهنده‌ای را به جانم می‌اندازند.
نگاهش شدیداً خصمانه است و مدام سوراخ‌های دماغش کوچک و بزرگ می‌شود.
برخورد کف دو دست ماهیچه‌ای و بزرگش به کف زمین دیوار‌های اطرافم را می‌لرزاند و عده‌ای از سنگ و شن‌هایی که روی آن‌ها جا خوش کرده‌بودند را به پایین سرازیر می‌کند.
در حالی که نگاهم روی دندان‌های نیشش قفل شده‌است به اسلحه‌ام‌ ور می‌روم، آن را به زحمت خشاب‌گذاری می‌کنم، سپس آرام‌آرام فاصله‌ام را با مار غول‌پیکر زیاد می‌کنم و بی‌هدف او را به گلوله می‌بندم.
تعدادی از گلوله‌ها خطا می‌روند و تعدادی دیگر بی‌آن‌که آسیب جدی وارد کنند از پوست کلفتش خارج می‌شوند و فقط زخم‌های جزئی و ضعیفی را روی بدن سرخ‌رنگش نقاشی می‌کنند.
مار غول‌پیکر بی‌توجه به زخم گلوله‌ها نعره‌ بلندی سر می‌دهد، به کف دست‌ها‌یش فشار می‌آورد و زبانش را روی دهانش می‌کشد.
ناگهان نعره‌زنان جهش بلندی به طرفم برمی‌دارد، به هوا بلند می‌شود و با دهانی باز خشمگینانه خودش را روی من پرتاب می‌کند.
سریع خودم را به گوشه‌ای می‌اندازم و حمله‌اش را دفع می‌کنم.
ناله کوتاهی سر می‌دهم، از زمین بلند می‌شوم، نفسم را مضطربانه بیرون می‌دهم و نگاهی به چشمان براق و خونینش می‌اندازم.
سپس با چرخاندن سر و افتادن نگاهم به نردبان خاک‌خورده مقابل که به بدنه یکی از دیوار‌های آجری و سنگ‌مانند متصل است، دوان‌دوان به سمتش حرکت می‌کنم تا از آن بالا بروم؛ اما پیش از آن که به چند قدمی‌ نردبان برسم مار غول‌پیکر با پرش بلندی درست روبه‌رویم فرود می‌آید، پشت به نردبان می‌ایستد و دو دندان تیز و بلندش را با حالت تهدید‌آمیزی به من نشان می‌دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
نفسم در سی*ن*ه حبس شده‌است و شکم و سی*ن*ه‌ام با ریتم خاصی در حین نفس‌نفس زدن جلو و عقب می‌شوند.
چند قدم عقب می‌روم و نگاه مضطربم را روی دندان‌های تیز مار غول‌پیکر مقابلم قفل می‌کنم.
چشمانش از خشم و نفرت پر شده‌است و حالت بدنش به گونه‌ای است که انگار دارد خودش را برای حمله به‌ طرفم آماده می‌کند.
نیش بلند و خونینش مدام جلو و عقب می‌شود و لبخند تلخی به لبان سرخ‌رنگش نشانده‌ است. با هر قدم که عقب می‌روم او به کمک دستان بزرگش، بدنش را روی زمین خاکی و تکه‌سنگ‌های کوچک و بزرگ می‌کشد، غرش بلندی سر می‌دهد و خودش را آرام‌آرام به من نزدیک می‌کند.
هم‌زمان با قطع شدن غرش بلند و گوش‌خراشش پایم در حین عقب رفتن به جسم سفت و محکمی برخورد می‌کند، تعادلم را از من می‌دزدد و مرا محکم زمین می‌زند.
به محض زمین خوردنم ترکیبی از مایع سیاه و زرد‌رنگ چسبیده به سقف مقابل دیدگانم پدیدار می‌شود؛ اما با طنین‌ انداختن صدای فعال شدن اسلحه و شلیک پشت سر هم گلوله نا‌پدید می‌‌‌‌گردد و توجه‌ام به صدای تیر‌اندازی جلب می‌‌شود.
با نیم‌خیز شدنم ماشینی کوچک شبیه به تانک را می‌بینم که لوله آن به آرامی به جهتی می‌چرخد و بی‌هدف تعداد زیادی گلوله به دور و اطرافش شلیک می‌کند.
مار غول‌پیکر به محض شنیدن صدا، سپس شلیک و برخورد گلوله به بدنش نعره‌ بلندی سر می‌دهد.
چشمان خونینش را از من می‌دزدد و نگاه تندی به تانک فلزی که بدنه آن توسط خزه‌ها و تار عنکبوت‌های سفید تسخیر شده‌است می‌اندازد، سپس نیش درازش را بیرون می‌دهد و با نزدیک شدن به تانک کوچکی که در حال شلیک گلوله است به کمک دست مشت شده‌اش ضربه محکمی را به آن وارد می‌کند.
تانک از شدت درد فریاد‌زنان به هوا بلند می‌شود، با ناله بلندی به حالت بر‌عکس روی آب خیس سقوط و شلیک گلوله را متوقف می‌کند.
مار غول‌پیکر با پرخاش شدیدی فریاد‌ می‌کشد و به کمک دست مشت شده‌اش ضربات مرگبار دیگری را به روی بدنه خرد شده و خراب تانک فرود می‌آورد.
او طوری درگیر تکه‌تکه کردن تانک شده‌ است که انگار مرا فراموش کرده و هیچ توجهی به من ندارد. از فرصت استفاده می‌کنم، نیم‌خیز می‌شوم و به کمک دست‌ و پاهایم از کف زمین فاصله می‌گیرم.
اسلحه شات‌گان را برمی‌دارم و بی‌تابانه به دنبال راه فرار نگاهی به نردبان و محیط اطرافم می‌اندازم.
سریع به طرف نردبان می‌روم، اما صدای برخورد جسمی فولادی بر روی زمین توجه‌‌ام را به خود جلب و مرا از نزدیک شدن به نردبان منصرف می‌سازد.
با چرخاندن سرم چند سر و بدن خزه‌زده و آهنی شبیه به بدن ربات را مشاهده می‌کنم که با حال خرابی نزدیک به پایم زمین افتاده‌اند و برخی از آن‌ها تکه‌های اعضای بدنشان در اطراف فاضلاب پخش و پلا شده‌اند.
با نزدیک شدن، سپس برخورد کف پای فلزی‌ام به صورت ترک‌برداشته یکی از آن‌ها صدای خشن و ربات‌مانندی توجه‌ام را به خود جلب می‌کند:
- خط... خطر شنا... سایی... شد... کد ۰۷!
با قطع شدن صدا چشمان دایره‌ای شکل تعدادی از آن‌ها جوری که انگار فعال و از خواب بیدار شده‌ باشند نورانی می‌شود، سپس تکه‌های به هم ریخته بدنشان به حرکت در می‌آیند و با پیوستن به یک‌دیگر اعضای بدنشان را باز‌سازی می‌کنند.
یکی از آن‌ها که بدنش با وجود گذشت زمان همچنان سالم مانده است سریع از کف زمین فاصله می‌گیرد، با چشمان سرخ‌رنگش دور و اطرافش را رصد می‌کند و به محض برخورد نگاهش به من دوان‌دوان و خشمگینانه به طرفم می‌آید تا به کمک دست شمشیر‌مانندش شکمم را پاره کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
سریع خودم را عقب می‌کشم و با پایین آوردن سرم حملات بی‌امان و سریع دستش را دفع می‌کنم.
سپس در حالی که مشغول مبارزه با او و هم‌نوعانش هستم سعی می‌کنم خودم را به نردبان برسانم، اما حملات پی در پی گلوله‌ها و دست‌های کشیده و شمشیر‌مانند‌شان به‌قدری سریع است که مدام ناچار می‌شوم فکر نزدیک شدن به نردبان را از سرم دور کنم.
یکی از آن‌ها بدن قطع شده‌ و فولادی‌اش را سی*ن*ه‌خیز روی زمین می‌کشد، سر نیمه‌شکسته‌اش که به جهت خاصی کج شده‌است را در هوا تکان می‌دهد و در حالی که سعی دارد خودش را به من نزدیک کند کلمه کد ۰۷ را پشت سر هم با صدای بلندی تکرار می‌کند.
دیگری مسلسل کهنه‌ای به دست گرفته و مدام مرا تیرباران می‌کند، اما گلوله‌های اسلحه‌اش به افراد خودی یا به دور و اطراف و پشت سرم شلیک می‌شوند.
آثار سوختگی یا اختلال اتصال در داخل و بیرون سر‌های فلزی و دایره‌ای شکل‌شان به وضوح دیده می‌شود و آرمی شبیه به چهره گرگی سفید‌رنگ بر پیشانی همگی آن‌ها نقش بسته‌ است.
سر تا پایشان با ترکیبی از فلز، فولاد و تکه‌های حلبی و زنگ‌زده آهن به همراه تکه‌های چسبیده قارچ، خزه سبز و تار عنکبوت خیس پوشانده شده‌ است و قد بعضی از آن‌ها تا یک یا دو متر هم می‌رسد.
کنار آرمی که روی پیشانی‌شان قرار گرفته‌ است نام گرگ‌ سفید همراه با عدد‌هایی در اندازه‌های کوچک و بزرگ از یک تا سه و برعکس به رنگ سفید حکاکی شده و خشم و نفرت شدید چهره‌ زخمی‌شان را شدیداً برایم ترسناک کرده‌ است.
به احتمال این ربات‌ها باید تعدادی از افراد رقیب و دشمن خونی‌ام گرگ سفید باشند.
ناگهان کف دست قطع‌شده یکی از آن‌ها با اختلاف کمی به سمتم پرتاب می‌شود، از کنار صورتم عبور می‌کند و با برخورد به دیوار خزه‌زده و ترک‌برداشته پشت سرم با صدای گوش‌خراشی منفجر می‌شود.
بی‌اراده روی زانو‌هایم می‌افتم، صدایی وزوز‌ مانند همراه با موجی از درد گوش‌هایم را شکنجه می‌دهد.
با نزدیک شدن نوک تیز دست شمشیر‌مانند یکی از ربات‌ها به چشمانم سریع و بدون اتلاف وقت سرم را پایین می‌آورم و با دفع کردن حمله‌اش به کمک قنداق، سپس نوک اسلحه‌ام فریاد‌ زنان به سی*ن*ه و صورتش که توسط زخم‌ها و خراش‌های آهنی تسخیر شده‌‌ است ضربات محکمی وارد می‌کنم.
از روی زانو‌هایم بلند می‌شوم، تلو‌تلو خوران و با احتیاط خودم را به نردبان نزدیک می‌کنم و به پله‌های آن چنگ می‌زنم و از آن بالا می‌روم اما پیش از آن که به انتهای نردبان برسم طنین نعره‌های بلند مار غول‌پیکر، سپس برخورد محکم بدنه تانک خرد‌شده به بخشی از دیوار و نردبان مقابلم در میانه راه تعادلم را از من می‌گیرد و مرا محکم روی یکی از ربات‌ها که پایین‌تنه‌اش از وسط قطع شده‌ است می‌اندازد.
هم‌زمان با این اتفاق موج برخورد کف دست‌های مار غول‌پیکر به روی زمین تعادل ربات‌ها را بر هم می‌زند، آن‌ها را همراه با خودم به هوا بلند و هر کدام‌مان را به گوشه‌ای پرتاب می‌کند.
ناله کوتاهی سر می‌دهم، به کمک کف دست‌هایم نیم‌خیز می‌شوم و با برداشتن اسلحه‌ام به سوراخ بزرگ و دایره‌ای شکلی که درست سمت چپم قرار گرفته و ترک‌های عظیمی دور و اطرافش نقش بسته است نگاهی می‌اندازم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
با چرخاندن سرم نگاهی به اطرافم می‌اندازم. مار غول‌پیکر را می‌بینم که نعره‌‌زنان و با نشان دادن دندان‌های نیشش خشمگینانه خودش را به من نزدیک می‌کند.
در حین این کار به کمک دو دست بزرگش تعدادی از ربات‌ها را له می‌کند، برخی را کنار می‌زند و برخی دیگر را هم وحشیانه با ضربات محکم دمش به طور کامل از بین می‌برد.
تعدادی از ربات‌ها که قطعات بدنشان زیر حملات وحشیانه‌اش تکه‌تکه شده است سریع خودشان را بازسازی می‌کنند و با او درگیر می‌شوند.
وقتی نگاهم را از آن‌ها می‌دزدم و به سوراخ روی دیوار می‌نگرم متوجه می‌شوم لایه‌ ضعیف روشنایی لامپ، بخشی از تاریکی درونش را از بین برده و سایه‌هایی کش‌دار بر روی بدنه نور زرد‌ رنگ نقش بسته‌اند.
به احتمال باید راه مخفی پشت سوراخ مقابل وجود داشته‌ باشد. شاید بتوانم از طریق آن راه فراری از دست این ربات‌ها و آن هیولای غول‌پیکر و وحشی پیدا کنم.
سریع و به زحمت از جایم بلند می‌شوم، دوان‌دوان خودم را به سوراخ می‌رسانم و سعی می‌کنم از داخل آن عبور کنم.
در حین این کار مدام و هر چند ثانیه مضطربانه سرم را به سمت چهره‌ی خونین و ترسناک مار غول‌پیکر که نگاه غضبناکش روی من قفل شده است می‌چرخانم و نفس‌زنان سنگ، گل و خاک و آجر‌های خرد شده را با کف دستانم از روی سطح بدنه سوراخ کنار می‌زنم.
سپس به کمک دست‌ها و پا‌هایم تلاش می‌کنم تا بدن فلزی‌ام را داخل محیط تاریک سوراخ کنم؛ اما تنگ بودن مسیر این اجازه را به من نمی‌دهد که به آسانی و سریع از سوراخ عبور کنم یا بتوانم حتی وارد آن شوم.
ناگهان یکی از ربات‌ها پایم را سمت خودش محکم عقب می‌کشد و بین من و راه فرارم فاصله می‌اندازد.
سپس به محض زمین خوردنم مرا از کف زمین بلند می‌کند، با دو دستش گلویم را می‌فشارد و خشمگینانه می‌گوید:
- اج...رای... عملیات ان...هِدام!
به محض پایان سخنش بدنش شدیداً داغ می‌شود، سیم‌های متصل شده به گردنش جرقه می‌زنند و اندام‌هایش بی‌اراده و طوری که انگار خودشان را برای انفجار و نابودی آماده کنند پشت‌ سر هم تکان می‌خورند.
داخل چشمان سرخ‌رنگش اعدادی مشکی‌رنگ و کوچک با سرعتی زیاد در حال کم شدن و رسیدن به عدد صفر هستند و زنگ خطر را در ذهنم به صدا در می‌آورند.
با رها شدن اسلحه از دستم، چشمان هراسانم را روی چهره سرد و بی‌روحش قفل می‌کنم، سپس سرفه‌زنان و به زحمت لحظه‌ای کوتاه کف زمخت هر دو دستش را از گلویم دور می‌کنم و او را محکم به کمک کف پای فلزی‌ام به عقب هل می‌دهم.
به محض فاصله گرفتنش از من و برخورد بدنش به سوراخ مقابلم با صدایی گوش‌خراش منفجر می‌شود، تکه‌های آهنی بدنش به دور و اطرافم می‌افتند و ترک دایره‌ای شکل عظیمی قطر سوراخ دیوار مقابلم را شدیداً بزرگ می‌کند.
بی‌توجه به صدای برخورد تکه‌سنگ‌ها و آجر‌های خرد شده به روی یک دیگر گردوخاک را کنار می‌زنم، سرفه‌های بلندی می‌کنم و اسلحه‌ام را از روی زمین بر می‌دارم‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
بوی دود به همراه گرد وخاک غلیظ بینی‌ام را آزار می‌داد و سرفه‌های کوتاهی به گلویم چنگ میزد.
سریع و بدون اتلاف وقت به سوراخ بزرگ مقابلم نزدیک شدم، از آن عبور کردم و در حین دویدن نگاهی به پشت سرم انداختم.
اثری از مار غول‌پیکر نبود؛ اما تعدادی از ربات‌ها همراه با اعضا و تکه‌های پاره‌پاره شده بدنشان از پشت سر در حال تعقیب کردنم بودند.
گاهی اوقات دست، پا یا سر دایره‌ای شکل هر کدام از آن‌ها با سرعت به دور و اطراف یا نزدیکی‌ام پرتاب میشد و صدای انفجار‌های کوچک اما گوش‌خراش و قدرتمندی پرده گوش‌هایم را آزار می‌داد.
نگاهم را از آن‌ها دزدیدم، به زحمت از روی چند تکه سنگ بالا رفتم و با عبور از زیر تنه خزه‌زده درخت خشکیده‌ای راهم را در پیش گرفتم.
با رسیدنم به انتهای مسیر از پله‌هایی که به زیر‌زمین ختم میشد پایین رفتم و نفس‌زنان درب فلزی خاکی‌رنگ و سوراخ‌سوراخ شده‌ای را باز کردم.
با بستن درب، مضطربانه از آن فاصله گرفتم و در حالی که سرجایم ایستاده‌ و دست‌هایم را به زانو‌هایم نزدیک کرده‌ بودم از شدت خستگی نفسم را محکم بیرون دادم و به دری که در سمت راست و نزدیک به تونل تاریک مقابلم قرار گرفته بود نگاهی انداختم.
با برخورد ضربات محکمی که ربات‌ها به در پشت سرم وارد می‌کردند، سپس منفجر و کنده شدن آن ترس و نفرتی شدید چنگ‌زنان شکم و کمرم را آزار داد و مرا وادار کرد تا با قدم‌های بلندی به طرف تونل تاریک حرکت کنم؛ اما درست در چند قدمی آن با برخورد و انفجار پای فلزی یکی از ربات‌هایی که نزدیک تونل افتاده بود لحظه‌ای کوتاه از این کار منصرف و خودم را به درب چوبی و خزه‌زده نزدیک کردم.
ناگهان صدا‌های حشره‌مانندی دلم را خالی و توجه‌ام را به خود جلب کرد.
هم‌زمان با این اتفاق سقفی که بالای سرم بود ترک عظیمی برداشت، سوراخ بزرگی روی بدنه آن پدیدار شد و ریزش شدید گردوخاک همراه با بتن و آجر‌های خرد شده وادارم کرد تا سریع خودم را به گوشه‌ای نزدیکِ درب چوبی و خزه‌زده‌ بیاندازم.
صدای چکش برقی گوش‌هایم را آزار می‌داد و چشمانم کمی تار شده بود.
در حالی که با کف دستانم خاک و شن و ماسه را از صورت فلزی‌ام دور می‌کردم سرفه‌های کوتاهی سر دادم، مضطربانه چشمانم را باز و بسته کردم، از روی زمین بلند شدم و با برداشتن اسلحه شات‌گان سرم را چرخاندم تا به منبع صدا نگاهی بیا‌ندازم و با ناپدید شدن گردوخاک، چهره‌ی اخم‌آلود و خشن فِندانرِز و حشرات دست‌آموزش مقابل چشمانم قرار گرفت و موجی از نفرت و اضطراب را به جانم انداخت.
صدای تمسخر‌آمیزش را شنیدم که گفت:
- با عجله جایی می‌رفتی ژنرال؟
ترس نفس‌هایم را به شماره انداخته‌ بود، چه‌طور توانست مرا پیدا کند؟! حشره‌ای که تعقیبم کرد نتوانسته بود مرا تا این‌جا دنبال کند پس چگونه... ؟
با طنین صدای خر‌خر‌هایش او را دیدم که چکش برقی‌اش را به گوشه‌ای انداخت، سپس ارّه برقی تیز، بزرگ و براقش را از پشت کمرش بیرون کشید، آن را سریع روشن کرد و نوک تیزش را با حالتی تهدید‌آمیز سمتم گرفت.
نگاه تمسخر‌آمیزی به من انداخت و در حالی که به خودش گارد گرفته بود و نامش را پشت سر هم تکرار می‌کرد بلند فریاد کشید:
- وقت تسویه حسابه!
بی‌توجه به ربات‌ها که با فرزندان حشره‌مانندش درگیر شده‌ بودند زبان خونینش را روی لبانش کشید و دوان‌‌دوان به سمتم حمله‌ور شد تا به کمک ارّه برقی‌اش بدنم را تکه‌تکه کند.
در حالی که زیر لب به او ناسزا می‌گفتم نگاهم را دزدیدم، به کمک کف پایم ضربه محکمی به در مقابلم زدم، سپس با باز شدنش سریع وارد محیط وسیعی شدم و با بستن در چند قدم از آن فاصله گرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 14) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا