- Oct 4, 2024
- 171
از فاصله یه وجبی به صورتم نگاه کرد. صورتهامون بهم نزدیک بود. جای اینکه به سؤالم پاسخ بده، به نگاهش عمق داد. اونقدر عمیق، که احساس کردم هر لحظه ممکنه تو سیاهچاله چشمهاش گم بشم. تو مردمک چشمهام چشم گردوند و در انتها نگاهش روی لبهام نشست. با چشمهای گرد شده گفتم:
- چه غلطی میکنی؟
انگار خودشم متعجب بود. خجالت زده سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
- تو دیوونهای!
کلمهای از دهنش خارج نشد. سر تکون دادم و عقب گرد کردم. سر تکون دادنم از نشونه گمراهی بود. نمیدونم متاسف بودم یا که چی، فقط میدونستم اینجا جای من نیست. نباید حتی یه ثانیه دیگه اینجا میموندم. باید میرفتم و از این خونه پوشالی و هر چیزی که من رو به قُم متصل میکرد دور میشدم.
***
- چِتِه؟
-... .
- عابد؟
-... .
- هوی! کری مگه؟
با سقلمهای که به پای دراز شدهام به روی لبهی نردههای فلزی خورد، با تأخیر چشم از حلقه برداشتم و متوجه نگاه موشکافانه سیاوش که سمت دیگهی تراس نشسته بود شدم. حلقه رو دور از چشمش کف دستم قایم کردم و صدام رو صاف کردم.
- چی شده؟
- میگم چته؟ میزون نیستی چند وقته.
تو تراس آشپزخونه خوابگاه بودیم. پشت سرمون لباسهای شسته شده بچهها روی بند پهن بود و مقابلمون، یه شهر پهناور چراغونی که در تضادی شدید، برخلاف روزها شبهنگام زیبا به نظر میرسید. کمی روی صندلی جا به جا شدم. صندلی از جنس پلاستیک فشرده بود و احساس راحتی نمیکردم، اما مهم نبود. برای چند ثانیه لبهام رو بهم فشار دادم و گفتم:
- چیزی نیست.
نگاه سیاوش حتی موشکافانهتر شد. از نگاهش کلافه شدم و گفتم:
- باز چیه؟
- از فردا بیا بریم باشگاه. یکم به خودت برس. ورزش باعث میشه انگیزه داشته باشی. وقتی بیکار باشی فکر و خیال میزنه به سرت.
از رازهای زندگیم بیخبر بود، اما میدونست ذهن مشوشی دارم. گفتم:
- حوصله ندارم.
پافشاری کرد.
- تو بیا، به حوصله میای.
کلافه گفتم:
- بیخیال سیاوش.
با مکث گفت:
- نه، تو جدی یه چیزیت هست!
پوزخند زدم. یه چیزیم بود. خیلی یه چیزیم بود! حلقه رو بیشتر کف دستم فشار دادم. نماد اسارتم بود. وجودش باعث میشد بدونم تو چه باتلاقی دست و پا میزنم. اهل بازگو کردن زندگیم نبودم، و الا خیلی دلم پُر بود. پشت سرم رو به لبه تیز تکیهگاه صندلی تکیه دادم و گفتم:
- خستهام جون سیاوش. من حقم این نیست!
من منظورم یه چیز دیگه بود، اما اون یه جور دیگه برداشت کرد. بالاخره کتابی که به قصد مطالعه با خودش آورده بود رو بست و گفت:
- همه خستهان رفیق. تو بگو کی دل و دماغ داره؟ خون همه به جوش اومده. کسی امیدی به آینده نداره و آدم بدون امید از صدتا حیوون وحشی خطرناکتره! خطرناکتره چون چیزی برای از دست دادن نداره. جاهای دیگه دیگه به خاطر گرمای جهانی و انقراض گونههای کمیاب جانوری اعتراض میکنن، بعد اینجا آینده و دار و ندار همهمون رو هوا ست و هیچکی ککش نمیگزه! من فکر میکنم باید خودمون دست بکار شیم.
متوجه منظورش نشدم. با دیدن حالت سوالی صورتم از روی صندلی بلند شد و گفت:
- بپوش بریم، باید یه جایی رو نشونت بدم.
حس و حال چیزی رو نداشتم. گفتم:
- حوصله نیست. یه سیگار بد... .
- تو پاشو بریم تا بهت بدم!
- چه غلطی میکنی؟
انگار خودشم متعجب بود. خجالت زده سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
- تو دیوونهای!
کلمهای از دهنش خارج نشد. سر تکون دادم و عقب گرد کردم. سر تکون دادنم از نشونه گمراهی بود. نمیدونم متاسف بودم یا که چی، فقط میدونستم اینجا جای من نیست. نباید حتی یه ثانیه دیگه اینجا میموندم. باید میرفتم و از این خونه پوشالی و هر چیزی که من رو به قُم متصل میکرد دور میشدم.
***
- چِتِه؟
-... .
- عابد؟
-... .
- هوی! کری مگه؟
با سقلمهای که به پای دراز شدهام به روی لبهی نردههای فلزی خورد، با تأخیر چشم از حلقه برداشتم و متوجه نگاه موشکافانه سیاوش که سمت دیگهی تراس نشسته بود شدم. حلقه رو دور از چشمش کف دستم قایم کردم و صدام رو صاف کردم.
- چی شده؟
- میگم چته؟ میزون نیستی چند وقته.
تو تراس آشپزخونه خوابگاه بودیم. پشت سرمون لباسهای شسته شده بچهها روی بند پهن بود و مقابلمون، یه شهر پهناور چراغونی که در تضادی شدید، برخلاف روزها شبهنگام زیبا به نظر میرسید. کمی روی صندلی جا به جا شدم. صندلی از جنس پلاستیک فشرده بود و احساس راحتی نمیکردم، اما مهم نبود. برای چند ثانیه لبهام رو بهم فشار دادم و گفتم:
- چیزی نیست.
نگاه سیاوش حتی موشکافانهتر شد. از نگاهش کلافه شدم و گفتم:
- باز چیه؟
- از فردا بیا بریم باشگاه. یکم به خودت برس. ورزش باعث میشه انگیزه داشته باشی. وقتی بیکار باشی فکر و خیال میزنه به سرت.
از رازهای زندگیم بیخبر بود، اما میدونست ذهن مشوشی دارم. گفتم:
- حوصله ندارم.
پافشاری کرد.
- تو بیا، به حوصله میای.
کلافه گفتم:
- بیخیال سیاوش.
با مکث گفت:
- نه، تو جدی یه چیزیت هست!
پوزخند زدم. یه چیزیم بود. خیلی یه چیزیم بود! حلقه رو بیشتر کف دستم فشار دادم. نماد اسارتم بود. وجودش باعث میشد بدونم تو چه باتلاقی دست و پا میزنم. اهل بازگو کردن زندگیم نبودم، و الا خیلی دلم پُر بود. پشت سرم رو به لبه تیز تکیهگاه صندلی تکیه دادم و گفتم:
- خستهام جون سیاوش. من حقم این نیست!
من منظورم یه چیز دیگه بود، اما اون یه جور دیگه برداشت کرد. بالاخره کتابی که به قصد مطالعه با خودش آورده بود رو بست و گفت:
- همه خستهان رفیق. تو بگو کی دل و دماغ داره؟ خون همه به جوش اومده. کسی امیدی به آینده نداره و آدم بدون امید از صدتا حیوون وحشی خطرناکتره! خطرناکتره چون چیزی برای از دست دادن نداره. جاهای دیگه دیگه به خاطر گرمای جهانی و انقراض گونههای کمیاب جانوری اعتراض میکنن، بعد اینجا آینده و دار و ندار همهمون رو هوا ست و هیچکی ککش نمیگزه! من فکر میکنم باید خودمون دست بکار شیم.
متوجه منظورش نشدم. با دیدن حالت سوالی صورتم از روی صندلی بلند شد و گفت:
- بپوش بریم، باید یه جایی رو نشونت بدم.
حس و حال چیزی رو نداشتم. گفتم:
- حوصله نیست. یه سیگار بد... .
- تو پاشو بریم تا بهت بدم!
آخرین ویرایش: