میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
لال مثل تمام این مدت، از کنارم گذشت و وارد خونه شد. یه واحد پنجاه متری، واقع در طبقه دوم آپارتمان سه طبقه‌ی نوساز. توقع زیادی بود اگه انتظار دست و دلبازی بیشتری از آقاجون داشتم؟ به گمونم آره. چمدون‌ها رو به داخل کشیدم و نمای داخلی خونه رو رصد کردم. سمت چپ حموم و سرویس و سمت راست خونه، آشپزخونه کوچیکی قرار داشت. پذیرایی و اتاق خوابم آنچنان چنگی به دل نمیزد. قوطی کبریت بود. خوشبختانه وسایل خونه تقریبا تکمیل بود و مشکلی از این بابت وجود نداشت. تابان با همون چادر سفید مسخره، بلاتکلیف وسط خونه ایستاده بود. حقیقتا ما دو نفر اینجا چی می‌خواستیم؟ الان باید چه غلطی می‌کردیم؟ چمدون‌ها رو وسط پذیرایی رها کردم و به طرف اتاق خواب رفتم. با صدای بلندی گفتم‌:
- می‌دونی دارم به چی فکر می‌کنم؟
منتظر پاسخ نموندم و حرفم رو کامل کردم:
- سه روز دیگه تا شروع ثبت نام دانشگاه مونده. دارم به این فکر می‌کنم چجوری این سه روز رو با تو سر کنم!
- بعد این سه روز می‌خوای کجا بری؟
خب، بالاخره دهن وا کرد. از هوشش خوشم اومد. زود لُپ مطلب رو می‌گرفت! در اتاق خواب رو باز کردم. تای ابروم از دیدن تخت دو نفره وسط اتاق بالا رفت. خنده‌ای کردم و در رو بستم.
- به به آقاجون ما رو باش، چقدرم به فکر بوده! برامون تخت گذاشتن. البته اتاق خواب کمپلت مال تو باشه. هرکی رو بخوای می‌تونی دعوت کنی و تخت رو باهاش شریک بشی. اصلا برام مهم نیست.
اجزای صورتش از هم وا رفت. چقدر نازک نارنجی بود! این تازه شروعش بود. با این اوضاع روز‌های سختی در پیش داشت.
- بعد این سه روز می‌خوای کجا بری؟
سؤال تکراریش خلاف انتظارم بود. انتظار داشتم مثلا به توهین‌هام معترض شه تا بتونم بازم بهش توهین کنم، نه اینکه روی کجا رفتن من قفلی بزنه. لبخندی زدم و به نشونه ندونستن لب‌هام رو آویزون کردم.
- نمی‌دونم. اما می‌دونم قرار نیست شب‌هام رو با تو زیر یه سقف باشم.
با لحن مغموم و ترحم برانگیزی گفت:
- پس من چی؟
بلند به زیر خنده زدم. نمی‌دونم چرا جمله‌اش انقدر با مزه به نظر رسید. با چشمهای درشت به خندیدنم خیره شد. کمی طول کشید تا خنده‌ام رو تموم کنم. اهمی کردم و با ته مونده لبخندم گفتم:
- به نظر میاد هنوز به شرایط من و خودت آگاه نیستی گلم! پس بذار یه جور دیگه برات توضیح بدم تا قشنگ متوجه بشی اوضاع از چه قراره. تو حتی اگه بیفتی بمیری، من برات فاتحه نمی‌خونم!
بازم اجزای صورتش وا رفت. این شکلی که دو روزم دووم نمی‌آورد. باید پوست کلفت میشد. مشکلی نبود، خودم درستش می‌کردم! تو فاصله کوتاهی از صورتش گفتم:
- پس تو چی؟ برام مهم نیست! لازمه یادآوری کنم به خاطر چی اینجاییم؟ لازمه؟
قط به چشم‌هام نگاه کرد. خودشم می‌دونست. گفتم:
- تو این سه روز یا هر زمان دیگه‌ای که تو این خونه بودم، می‌تمرگی تو اتاقت و نفس نمی‌کشی، نمی‌خوام چشمم به قیافه‌ نحست بیفته. صدات نباید در بیاد، نمی‌خوام صدات رو بشنوم. حتی از عطر و ادکلنم استفاده نمی‌کنی، نمی‌خوام بوت رو حس کنم. می‌خوام وقتی تو این خونه‌‌ام کاملا نامرئی بشی، نیست بشی انگار اصلا وجود خارجی نداری! شیرفهم؟
اشک تو چشم‌هاش جمع شد. بغضش رو قورت داد و سرش رو بالا و پایین کرد. نفس عمیقی کشیدم و ازش فاصله گرفتم.
- خوبه. حالا برو تو اتاقت، حق بیرون اومدنم نداری. هر وقت خوابیدم، اون موقع می‌تونی بیای بیرون!
سرش رو پایین انداخت. مطیعانه به اتاق رفت و در رو بست. پوفی کشیدم و روی تک کاناپه‌ی آبی رنگ جلوی میز تلویزیون ولو شدم. من چطور باید این زندگی رو تاب می‌آوردم؟ تحمل تابان برام شکنجه بود. دراز کشیدم و به برنامه‌هایی که برای آینده داشتم فکر کردم. زندگی با من سر جنگ داشت، خب منم بی‌کار نمی‌نشستم! مدتی رو تو خوابگاه دانشگاه سر می‌کردم تا سهمم از صندوقچه رو بدست بیارم. اگه سهم درشتی بود، یه خونه می‌خریدم و خودم رو از شر این زندگی نکبتی خلاص می‌کردم. و اگه پول هنگفتی نبود، به یه خونه اجاره‌ای بسنده می‌کردم. در هر صورت من تو این خونه نمی‌موندم. حالا هرچی که می‌خواست میشد! با همین فکر‌ها چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم.

***
 

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
صدای تق و توق باعث شد از خواب بپرم. از بیدار شدن‌های ناگهانی بدم می‌اومد. سرم رو با نارضایتی و کلافگی بالا آوردم و نگاهم به تابان افتاد که داشت از سرویس بهداشتی خارج میشد. جای چادر مانتوی قهوه‌ای ساده‌ای به تن داشت. روسری مشکی روی سرش کج‌خندی بود به کل این شرایط. یکباره خون جلوی چشم‌هام رو گرفت. سر جام نشستم و با تمام خشمم فریاد کشیدم:
- چرا از اتاقت اومدی بیرون حیوون؟ مگه بهت نگفتم حق نداری بیای بیرون؟
وحشت زده از جاش پرید و به تخت سینه‌اش چنگ زد. از صدای بلندم رنگ به روش نموند. بلند شدم و به طرفش رفتم. از ترس تو خودش جمع شد اما صد حیف که این اداها این باعث نمیشد خشمم فروکش کنه. صدام رو انداختم روی سرم:
- چرا لال شدی؟ فکر کردی دارم شوخی می‌کنم؟ وقتی میگم تا وقتی بیدار نشدم حق نداری بیای بیرون‌، یعنی حق نداری بیای بیرون!
با صدای لرزونی گفت:
- ولی... ولی تو گفتی وقتی خوابیدی می‌تونم بیام بیرون.
خیره نگاهش کردم. آخ که چقدر از این چهره مظلوم‌نما بدم می‌اومد.
- حالا هرچی! الان که بیدارم. برو گمشو تو اتاقت.
به ثانیه نکشیده از جلوی چشم‌هام غیب شد. سری تکون دادم و دستی به پیشونیم کشیدم. سرم از این بیداری ناغافل درد گرفته بود. ریه‌هام طلب سیگار می‌کرد. هنوز باقی مونده پولی که خاله طوبی به عنوان کرایه داده بود تو جیبم بود. لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون. به محض خروج از خونه، با زن چادری سن و سال داری رو به رو شدم. با تعجب در رو چفت کردم و جواب سلامش رو دادم. نگاهی به ظرف آش تو دستش انداختم که مقابلم گرفته بود. با لبخند گفت:
- عصرتون بخیر باشه، آقای شکیبا درسته؟ من شکوهی صاحبخونه‌تون هستم. همین یه ساعت پیش با پدربزرگتون تماس تلفنی داشتم، بهش گفتم شکر خدا صحیح و سالم رسیدین. بفرمایید، این نذری امروزه آوردم خدمتتون.
حدس می‌زدم از سر و صدایی که شنیده بالا اومده تا سر و گوشی آب بده. ظرف رو گرفتم و لب زدم:
- ممنون!
- خوش اومدین. من طبقه پایین ساکنم. اگه کاری داشتین قدمتون سر چشم. راستی دو نفرین دیگه درسته؟
سرم رو تکون دادم.
- من و خانومم.
چشم‌های زن درشت شد.
- شما متأهلید؟
نگاهش کردم و گفتم:
- چطور؟
- آخه بزنم به تخته بهتون نمیخوره. خیلی جوون می‌زنید!
روش نمیشد بگه بچه می‌زنید. نیمچه لبخندی زدم و چیزی نگفتم. زن به وراجی‌هاش ادامه داد:
- البته ازدواج تو سن پایین خوبه. چیه الان سی سالشونه هنوز ور دل ننه باباشونن!
- شما درست می‌فرمائید!
با کنجکاوی پرسید:
- خانومتون نیستن؟ لااقل بهم معرفی بشیم.
- خوابه!
از جواب کوتاهم فهمید مایل به ادامه این مکالمه نیستم. چادرش رو روی سر مرتب کرد و گفت:
- پس انشاالله یه وقت دیگه. مشکلی بود خوشحال میشم با من در میون بذارید. با اجازه!
پایین رفتنش از پله‌ها رو تماشا کردم. مثلا مشکلی بود می‌خواست چیکار کنه؟ لوله کشی بلد بود یا از تعمیر یخچال سر در می‌آورد؟ تهش همه هزینه‌ها با اجاره نشین بدبخت بود. در رو باز کردم و بعد از اینکه ظرف یک‌بار مصرف آش رو روی اوپن آشپزخونه گذاشتم، از خونه بیرون زدم.
از دکه سر خیابون یه پاکت سیگار خریدم و چنان نسخ بودم که روی جدول‌های کنار خیابون نشستم. حریص و با ولع، کام عمیقی گرفتم و دودش رو تو سینه حبس کردم. به خیابون چشم دوختم. شلوغ بود و پر ازدحام. تهران شهر خوبی نبود. آسمونش کثیف بود. پر بود از غریبه‌‌هایی با چهره‌های بی‌روح. چه ساده من رو به جرم نکرده به این جنگل دودی تبعید کردن، اونم همراه یه وبال گردن! گوشی موبایلم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. با این فکر که تماس از طرف دانشگاهه، دکمه پاسخ رو فشار دادم.
- الو؟
- س...سلام. عابد خودتی؟
با تعجب گوشی رو از گوشم فاصله دادم و با نگاهی مجدد به شماره تماس گیرنده، گوشی رو به گوشم چسبوندم.
- شماره من رو از کجا آوردی؟
- میشه بیای خونه؟
با دست آزاد، سر سیگار رو به لبه جدول کوبیدم تا خاکسترش بریزه. یه کام دیگه گرفتم و گفتم:
- چه خبره؟ چی می‌خوای؟
با صدای دخترونه ضعیفش گفت:
- قفل در خرابه، نمی‌تونم در رو از پشت قفل کنم.
لحظه‌ای بی‌حرکت موندم. گفتم:
- خب که چی؟
- آخه تنها تو خونه می‌‌تر... .
فریادم جمله‌اش رو برید:
- خفه شو!
تماس رو خاتمه دادم و گوشی رو سایلنت کردم. به درک که تنها بود! تنهایی تابان آخرین مشکل تو این گیتیِ پرعظمت بود که فکرم رو مشغول خودش می‌کرد. فیلتر سیگار رو روی زمین انداختم و یه نخ دیگه آتیش زدم. یه تنه اعصابم رو متشنج کرده بود. تابان استاد جنگ اعصاب بود.

***
 

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
تلاشم برای قفل کردن در بی‌نتیجه بود. حقیقت رو گفته بود، قفل در خراب بود. می‌تونستم تعمیرش کنم اما... پوفی کشیدم و در رو بستم. با کلافگی کت رو از تن در آوردم و از فاصله سه متری روی کاناپه پرت کردم. باورم نمیشد گذاشته بودم هنوز این کت و شلوار کفن‌گونه تو تنم بمونه. از صبح لب به غذا نزده بودم و شکمم به غار و غور افتاده بود. چمدون خودم وسط پذیرایی مونده بود و اثری از چمدون‌های تابان دیده نمیشد. لباس‌هام رو با یه دست لباس راحتی عوض کردم و به هوای آش‌هایی که صاحب خونه آورده‌ بود به طرف اوپن آشپزخانه رفتم، اما در کمال تعجب اثری از ظرف آش نبود. زمان زیادی طول نکشید که برای دومین بار طی یک روز خون جلوی چشم‌هام رو پوشوند. با گام‌های محکم به طرف اتاق خواب یورش بردم و بدون در زدن در رو باز کردم. برای یه لحظه جا خوردم. تابان جلوی میز آرایش نشسته بود و لباس‌هاش رو توی کشوها می‌چید. احتمالا بلندی موهای رها و سیاهش تا روی گودی کمرش می‌رسید، اما چون فر بود تا بین دوتا کتفش رسیده بود. به یاد موهای خودم افتادم که به اجبار کوتاهشون کردن و عصبانیتم عود کرد. وقتی به طرفش هجوم بردم، با دهن باز نگاهم کرد و لباسی که مشغول تا زدنش بود، از دستش رها شد. جلوش ایستادم و کمی خم شدم، بعد مقابل صورتش فریاد کشیدم:
- ظرف آش کو؟ چیکار کردی آش‌ها رو؟! همه رو خوردی آره؟ گشنه‌ی شکمو! غلط کردی که خوردی! مگه اونا مال تو بود؟
از شدت فشار صورتم داغ شده بود. به راحتی آبی خوردن باعث می‌شد خشمم فوران کنه. جون کند و یه جمله گفت:
- گذاشتم تو یخچال.
همون‌جا که بودم ایستادم. گفتم‌:
-گذاشتی تو یخچال؟
سرش رو تکون داد. در پس چشم‌هاش دلخوری موج میزد. برام مهم نبود. گفتم:
- بیجا کردی گذاشتی تو یخچال! الان کی میخواد گرم کنه؟
- خودم گرم می‌کنم.
بلندتر گفتم:
- لازم نکرده! بتمرگ همینجا. نمی‌خوام ریختت رو ببینم. اشتهام کور میشه!
بی‌اهمیت به غم چشم‌هاش از اتاق بیرون اومدم و وارد آشپزخونه شدم. در یخچال رو باز کردم و تای ابروم بالا رفت. یخچال تا خرتناق پر بود و ظرف آش به زور داخلش جا داده شده بود. خوشبختانه برای چند روز غذا داشتیم، اما بعد‌ش چی؟ یخچال که خالی میشد غذا از کجا می‌آوردم؟ پول قبض‌ها و اجاره خونه رو کدوم مادر مرده‌ای پرداخت می‌کرد؟ آهی کشیدم و در یخچال رو بستم. ریخت تابان جلوی چشمم نبود اما بازم اشتهام کور شد. لعنت به این زندگی. هیچ کجاش منصفانه نبود. حین بیرون اومدن از آشپزخونه، نگاهم به شکل ناگهانی به پاکتی افتاد که روی سنگ اوپن، به ستون گچی تکیه داده شده بود. جلو رفتم و پاکت رو برداشتم. داخل پاکت کارت بانکی همراه کاغذ اطلاعاتش بود. پشت و روی پاکت رو نگاه کردم. زیرش نوشته بود: «مثل یه مرد برگرد.» دوست نداشتم به معنی جمله فکر کنم. اخم‌هام رو تو هم کشیدم و از آشپزخونه بیرون اومدم. در اتاق خواب رو باز کردم و گفتم‌:
- کی این کارت رو گذاشته... .
با دیدن چشم‌های سرخ تابان، کلامم قطع شد. روی تخت نشسته و مشغول گریستن بود. پوزخند زدم. مظلوم نما! بی‌اهمیت به حالش گفتم:
- کی این کارت رو گذاشته رو اوپن؟
درحالی که تند تند مشغول پاک کردن اشک‌هاش بود، گفت:
- نمی‌دونم. فکر می‌کنم از اول همونجا بود.
همون‌طور که فکر می‌کردم، صدقه‌ای بود که از طرف آقاجون شامل حالم شده بود. پاکت رو مقابلش تکون دادم و گفتم:
- حتی اگه از گشنگی مردی و از سرما یخ زدی، حق نداری از این کارت استفاده کنی. فهمیدی؟
بی‌حالت نگاهم کرد. نگاهی تحقیر آمیز حواله‌اش کردم.
- خودت رو جمع و جور کن و انقدر نقش مظلوم‌ها رو بازی نکن. اینجا فقط یه مظلوم واقعی داره، اونم منم!
بازم فقط نگاهم کرد. این بازی رو بلد بودم. می‌خواست برای خودش ترحم بخره. کور خونده بود!

***
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
با صدای زنگ ممتد اشغال، آه سوزناکی کشیدم و موبایل رو از گوشم فاصله دادم. دلم برای مادرم تنگ شده بود، اما حتی جواب تلفنم رو نمی‌داد. به جرم نکرده خودش و تکتم رو از من دریغ می‌کرد. دلم می‌خواست تکتم رو بغل کنم و لپش رو گاز بگیرم. برام اخم کنه و باز ناز بگه: «اِ؟ بیگ داداش؟! نکن جاش کبود میشه.» اما هیچکس نمی‌فهمید چی می‌کشم. من بدون محاکمه محکوم بودم. از تراس کوچیک خوابگاه، به شبِ شهر نگاه کردم. تهران به واقع درندشت بود. نور چراغ‌ها انتهایی نداشت، بی‌کران بود مثل ظلم آدم‌ها. نفس عمیقی کشیدم و از تراس آشپزخونه بیرون اومدم. وارد یکی از دو اتاق کوچیک واحدمون شدم و در رو چفت کردم. با غمی که از جواب ندادن مادر تو سینه‌ام جا خوش کرده بود، صدای ممتد و اعصاب خورد کن شلیک گلوله که از لبتاپ برمی‌اومد، به همراه بوی گند همیشگی عرق، تردید به جونم انداخت. زندگی تو این اتاق کوچیک، اونم به همراه سه تا آدم غریبه به هیچ عنوان نمی‌تونست آسون باشه، ولو مدت کوتاه. اسم‌هاشون رو به سختی بلد بودم. پسر چاقی که روی تخت پایینی دراز کشیده و به صورت دمر در حال مطالعه بود، حامد بود. اسم پسر لاغر و ریش‌دار که روی تخت بالا و مخالف تکیه‌اش رو به دیوار داده و سرش تو گوشی بود رو بلد نبودم. با سیاوش اما طی همین مدت کوتاه احساس صمیمیت می‌کردم. نسبت به بقیه برخورد گرم‌تری داشت. اون بود که به دادم رسید. همون روز اول ثبت نام و تشکیل پرونده، ظرفیت خوابگاه پر شد و دست من تو پوست گردو موند. تخت خالی اتاق متعلق به همکلاسی سیاوش بود که این ترم به خاطر مشکلات خانوادگی غیبت کرده بود. به پیشنهاد اون تا زمانی که همکلاسیش برگرده، به دور از چشم سرپرست‌های خوابگاه، مدتی رو مخفیانه تو این اتاق زندگی می‌کردم. زندگی تو اون قوطی کبریت به همراه قاتل آینده‌ام به مراتب سخت‌تر از زندگی تو این مکان شلوغ و نه چندان تمیز بود. سیاوش شلوارک و رکابی مشکی پوشیده و سرش رو تو صفحه لب‌تاپ فرو برده بود. به قول خودش «گیم» میزد. برای منی که یه گوشی درست و حسابی نداشتم، نگاه کردن به تصاویر روی صفحه نمایش بزرگ لب‌تاپ جذاب بود. سیاوش دسته رو روی زمین انداخت و با عصبانیت گفت:
- گور پدرشون با وای فای داغونشون! چه وضعیه بابا، یه دست گیم نمیشه با خیال راحت بزنیم.
هم رشته خودم و دو سال بالاتر از من بود. ته ریش ملایمی گذاشته بود و موهای خوش حالتی داشت. روی هم رفته خوش چهره بود. اوایل برام عجیب بود که با این سن به قول خودش گیم میزنه. مدتی گذشت و بعد از کمی گشت و گذار تو خوابگاه، متوجه شدم مشکل از منه نه دیگران! روی موکت زمخت که رنگ صورتیش از کثیفی به تیرگی میزد دراز کشیدم و گفتم:
- اینجا چیش درسته که اینترنتش درست باشه.
پوفی کشید و گفت:
- اعصابم بهم ریخت. پاشو بریم پایین یه هوایی به سر و کله‌امون بخوره. سیگار می‌کشی؟
پوزخند سرکشی بدون اجازه از مغز، روی صورتم نقش بست. سیاوش ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چیه؟
به پاکت‌های بی‌شماری که این روزها مصرف میشد فکر کردم. اگه یه ساعت سیگار نمی‌کشیدم دیوونه می‌شدم. لب‌هام رو کش دادم و پوزخند به لبخند تبدیل شد.
- یه نخش ضرر نداره!
 

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
با همراهی من، لباس پوشید و آماده شد. به خودش رسیده بود. شلوار مشکی و تیشرت سفید، به همراه کاپشن چرم مشکی که زیر نور برق میزد. جلوتر از من از اتاق خارج شد و گفت:
- مراقب باش جوادی نبینتت، خیلی تیزه.
پشت سرش حرکت کردم و گفتم:
- مراقبم.
روی در آسانسور برگه‌ای با مضمون خراب بودن چسبيده بود. تمام پنج طبقه رو از راه پله پایین رفتیم. با رسیدن به لابی، سیاوش چند متری فاصله گرفت و مشغول تماس تلفنی شد. نامحسوس از مقابل سرپرستی عبور کردم و صحیح و سالم از خوابگاه بیرون اومدم. طولی نکشید که سیاوشم بیرون اومد. هوا کمی سرد بود اما نه اون‌قدر که قابل تحمل نباشه. به بوفه‌ای که وسط پارک کنار دانشگاه قرار داشت رفتیم. از دور سر و صدا می‌اومد. نزدیک‌تر که شدم، از جمعیت زیاد متوجه شدم بقیه وقتشون رو چجوری می‌گذرونن. سیاوش گفت:
- بشین تا یه چیزی سفارش بدم.
پول چندانی در بساط نداشتم، پس بدون تعارف تیکه پاره کردن روی نیمکت چوبی نشستم. سیاوش با دوتا لیوان شکلات داغ اومد و کنارم نشست.
- بگیر که تو این هوا جوابه.
نگاهم رو به دختر و پسرهای همسن و سالم دوختم. شاد بودن و خندون. دور بوفه پر بود از امثال اون‌ها.
- چرا پکری؟
از گوشه چشم نگاهش کردم.
- نیستم.
- هستی!
-... .
- بی‌خیال پسر. مگه میشه این همه دختر دور و برت باشه و پکر باشی؟
گفتم:
- مگه دخترها داروی ضد افسردگی‌ان؟
کوتاه  خندید و آروم گفت:
- دخترها میتونن خیلی چیزها باشن. بستگی داره تو چی بخوای.
- من هیچی نمی‌خوام.
با پوزخند گفت:
- دیر یا زود با یکی از همین دخترها می‌بینمت.
اولین بار بود پوزخندش رو می‌دیدم. با وجود چهره معقول، اصلا پوزخند بهش نمی‌اومد. یه جوری میشد! یه حالت شر و شیطانی به خودش می‌گرفت.

- واسه آینده چه برنامه‌ای داری؟
نگاهم رو از نیم‌رخش گرفتم.
- من؟ هرچی پیش بیاد!
تکخندی زد و گفت:
- دمت گرم بابا، هنوز تکلیف خودت رو نمی‌دونی؟
- تو می‌دونی؟
مدتی گذشت. جرعه‌ آخر از لیوان کاغذی رو نوشید و لیوان رو داخل سطل زباله‌‌ای که بغل نیمکت بود پرت کرد.
- بخوایم منطقی به قضیه نگاه کنیم، اینجا هیچکی تکلیف خودش رو نمی‌دونه. شرایط سختیه. مردم روز به روز فقیرتر میشن. پیرها اختلاس می‌کنن، جوونا خودکشی! آینده برای ماها مبهمه. هیچ تضمینی وجود نداره که حتی با مدرکی که از یکی از تاپ‌ترین دانشگاه‌های کشور گرفتیم بتونیم جایی مشغول به کار بشیم. حتی شاید نتونیم خانواده تشکیل بدیم. هیچکی برامون قدمی بر‌نمی‌داره، سال‌هاست روال همینه. باید خودمون یه فکری کنیم. خودمون باید دلمون برای خودمون بسوزه، وگرنه به خودمون که بیایم چهل سال رو رد کردیم و ما موندیم و چندتا بچه بغلمون، اونم با کلی قرض و بدهی.
حرف‌هاش خیلی شبیه حرف‌های خودم بود. منم مثل سیاوش ترک‌های رو پوست جامعه رو لمس می‌کردم.
- عمرمون داره هدر میره.
نخی از پاکت سیگارش در آورد و به من داد. یه مارلبوروی تاچ. هر سیگاری رو نمی‌کشیدم، اما قبول کردم. نخ سیگار خودش رو لای لب‌هاش گذاشت و با کبریت روشن کرد. کبریت رو به دستم داد و در جواب سر تکون داد.
- دقیقا. از همه مهم‌تر عمرمونه که داره میره. این روزایی که ما تو بدبختی دست و پا می‌زنیم قرار نیست برگرده. ماها مثل کیسه بوکسیم. کیسه بوکسِ یه مشت بی‌شرف که به خاطر بی‌عرضگیشون هرچی ضربه به اقتصاد کشور می‌خوره، در اصل می‌خوره به ما! جور اونا رو ما داریم می‌کشیم. باید هرجور شده این شرایط رو عوض کنیم. آینده دست خودمونه.
حرف‌هاش پر از امید بود اما چجوری؟ چطور میشد اوضاع رو عوض کرد‌؟
- من اومدم.
با شنیدن صدای ظریف و زنانه و در عین حال پر انرژی، چرخیدم و به دختری چشم دوختم که سلام داده بود. پالتوی بلند مشکی به تن داشت و دو طره نازک و بلند از موهای سیاهش، به زیبایی دو طرف صورتش رو قاب گرفته بود. سیاوش گفت:
- عابد رفیقم که جدیدالوروده. ایشونم مهرسا خانومن، نفس بنده.
با تعجب نگاه کردم که چطور دست مهرسا به طرفم دراز شد.
- سلام، خوبی؟!
برای چند ثانیه مغزم مختل شد. دختره خیلی گرم و صمیمی سلام داد. انتظارش رو نداشتم. جایی که من زندگی می‌کردم این برخوردها قدغن بود، اما نمی‌تونستم خودم رو بی‌ادب نشون بدم. به خودم اومدم و دستش رو فشار دادم.
- سلام!
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
سیاوش خودش رو روی نیمکت به طرف من کشید. به خودم اومدم و به گوشه نیمکت خزیدم تا جا برای مهرسا باز بشه. کنار سیاوش نشست و گفت:
- ای نامرد، بدون من سیگار کشیدی؟
وقتی شال روی سرش رو برداشت و موهای لختش آزادانه روی شونه‌هاش ریخت، تقریبا چشم‌هام از کاسه بیرون زد. خیلی عادی، انگار نه انگار تو یه مکان عمومی بودیم. البته شب بود و تاریکی باعث می‌شد خیلی‌ها متوجه نباشن. حالا بهتر می‌فهمیدم. دنیا دنیا فاصله‌ بود بین دنیایی که داخلش زندگی می‌کردم و دنیایی که قرار بود داخلش زندگی کنم. جایی که من ازش می‌اومدم یه تار موی زن نباید از زیر روسری بیرون میزد. اگه بیرون میزد زن بدکاره و مرد بالای سرش بی‌غیرت خطاب میشد. سیاوش چطور اجازه می‌داد ناموسش جلوی چشم این همه آدم موهاش رو بیرون بریزه؟ مگه غیرت نداشت؟ یادم به خودم و همسر دست خورده‌ام افتاد و فس شدم. من یکی حق نداشتم کسی رو بی‌غیرت خطاب کنم. منِ رو سیاه دو عالم، اصلا در جایگاهی نبودم که بخوام در این مورد اظهار نظر کنم. هرچند اونقدر عاقل بودم که تو دانشگاه حلقه‌ام رو در بیارم. بدون حلقه به مخیله هیچکس خطور نمی‌کرد که من با این سن متاهل باشم. مدتی گذشت. مهرسا و سیاوش به وضوح به هم علاقه داشتن. تا بحال دختری شبیه مهرسا ندیده بودم. حرف‌هایی میزد که از هیچ دختری نشنیده بودم. تو بحث‌های سیاسی و اجتماعی آزادانه نظر می‌داد و نظر خواهی می‌کرد. جایی که من ازش اومده بودم، زن‌ها اصلا به این چیزها فکر نمی‌کردن. دغدغه‌شون خیلی کوچیکتر از این حرف‌ها بود. نصف زندگیشون خلاصه میشد تو آشپزخونه و اوج نگرانیشون این بود نذارن شلوار شوهرشون دوتا بشه. بین تهران و قم فاصله‌ای نبود، اما تفاوت عقاید از زمین تا آسمون بود. هرچند انسان اگه تو بافت‌های کوچیک تهران دقیق میشد، می‌تونست مدل‌های مختلفی از قم و امثالهم رو پیدا کنه، و حتی بالعکس.

ساعت به یازده نزدیک میشد. به راه افتادیم و سه تایی راه برگشت رو در پیش گرفتیم. زیر نور مهتابیِ تیر برق‌های فلزی که دو طرف مسیر سنگ‌چین شده رو روشن می‌کرد راه می‌رفتیم. در طول مسیر، سیاوش و مهرسا با کمی فاصله شونه به شونه همدیگه قدم می‌زدن و تو گوش هم حرف‌های عاشقانه نجوا می‌کردن. بازم علاقه‌شون به هم بِهم ثابت شد. می‌تونستم احساسش کنم، و این عذاب‌آور بود. به دو راهی رسیدیم که مسیر فرعی به خوابگاه دخترانه ختم میشد. مقابل نگاهم عاشقانه دیگه‌ای رقم خورد؛ یه ب*و*سه خداحافظی. این عاشقانه‌ها عذابم می‌داد. ناخودآگاه رابطه این دو نفر رو با رابطه خودم و تابان مقایسه کردم. هیچ چیزش شبیه هم نبود. رابطه مهرسا و سیاوش بر پایه میل به همدیگه بنا شده بود، تابان و من رو طناب اجبار بهم متصل می‌کرد. طنابی که خود تابان بافته و اولاد شکیبا دورمون گره زده بودن. زمانی که از همدیگه فاصله گرفتن، روی صورت مهرسا لبخند بزرگی بود. جالب بود که هیچ شرمی تو چهره‌اش نمی‌دیدم. از سیاوش فاصله گرفت و خطاب بهمنن گفت:
- خداحافظ عابد. از دیدنت خیلی خوشحال شدم. وقتی من نیستم مواظب سیا باش.
و من مثل آدم آهنی سر تکون دادم:
- باشه!
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
با دور شدنش، به همراه سیاوش حرکت کردیم.
- تو رابطه‌ای؟
- نه!
قاطعانه می‌گفتم نه، اما حلقه‌ ازدواجم تو جیب شلوارم بود. چقدر مسخره!
- عجله نکن. ترم اول به کسی پیشنهاد دوستی نده. خیلی‌ها همون ترم یک وا میدن، ولی تو خودت رو دست بالا بگیر، بذار بقیه بیان سمتت. ظاهرتم خوبه مشکلی از این بابت نداری. ترم دو، نشد سه بهت قول میدم خود دخترا بهت پیشنهاد بدن.
خندیدم و گفتم:
- بسوزه پدر تجربه!
- جدی میگم. با همین فرمولی که گفتم یه سال طول کشید تا من و مهرسا باهم آشنا شدیم.
خنده‌ام تموم شد و گفتم:
- من دنبال جنس مخالف نیستم.
خندید و گفت:
- نکنه خواجه‌ای؟
چونه بالا دادم.
- نه، فقط نمی‌خوام حواسم پرت بشه. می‌خوام مدرکم رو بگیرم و بعدش... .
برای بعدش برنامه‌های جذابی تو ذهنم چیده بودم. تابان، آقاجون و پسرهاش قطعا بعد از اجرای برنامه‌هام شوکه می‌شدن. پرسید:
- بعدش چی؟
- همون زندگی که دنبالش بودم رو می‌سازم. البته یکم با تأخیر، اما بالاخره بهش می‌رسم.
سر تکون داد و گفت:
- خوبه، از اراده‌ات خوشم اومد! مطمئنم به چیزی که می‌خوای میرسی.
به ساختمون هفت طبقه خوابگاه رسیدیم. وارد لابی شدیم و من تو اون لحظه هیچ حواسم به شرایطم نبود. موقع عبور از سالن لابی، خیرگی نگاه جوادی که مشغول صحبت با همکارش بود رو احساس کردم. راه پله مقابلم بود و چیزی نمانده بود بهش برسم. وقتی سنگینی نگاهش طولانی شد، قلبم ضربان گرفت. جوادی از مرد مقابلش فاصله گرفت و گفت:
- جناب... .
سرجام ایستادم و زیر لب زمزمه کردم:
- اَ که هی!
برای برگشت به خونه‌ای که تابان داخلش زندگی می‌کرد، خیلی زود بود. چرخیدم و به جوادی چشم دوختم. قد بلند بود و لاغر. سبیل کلفتی پشت لب داشت. برگه‌های تو دستش رو لوله کرد و به دست مخالفش داد.
- کدوم طبقه ساکنی؟
با یه بی‌احتیاطی، چهره ناآشنام توجهش رو جلب کرده بود. لب زدم:
- پنج.
- کدوم واحد؟
دوست نداشتم کسی سوال پیچم کنه. با نارضایتی نفسی کشیدم و گفتم:
- سه.
- فامیلیت چیه؟
- سلام آقای جوادی، شب بخیر!
با دخالت سیاوش، نگاه شکاک جوادی از روم برداشته شد. به محض دیدن سیاوش، چهره‌اش از هم باز شد و لبخندی روی لب‌هاش نشست.
- بَه آقا سیاوش گل. چطوری پسر؟ حالت خوبه؟
سیاوش دست جوادی رو محکم فشار داد و برای من چشم و ابرو اومد.
- مرسی. راستش می‌خواستم راجع به اون موضوع باهاتون صحبت کنم.
جوادی با تعجب گفت:
- کدوم موضوع؟
سیاوش جوادی رو به یه سمت دیگه کشید و من بدون معطلی به سمت پله‌ها رفتم. روی پاگرد ایستادم و نفس آسوده‌ام از سینه رها شد. کمی طول کشید تا سیاوش بیاد. با دیدن من که منتظرش مونده بودم گفت:
- گفتم حواست به جوادی باشه.
دستی به پشت سرم کشیدم.
- آره، می‌دونم. شرمنده! حالا چی بهش گفتی؟
نیشخند زد و گفت:
- دست کم گرفتی من رو!
نجاتم دادم بود. نگاه قدر دانم رو ازش گرفتم و همراه هم از پله‌ها بالا رفتیم. شاید با وجود سیاوش، دوری از دوست‌هام آن‌چنان اذیتم نمی‌کرد.

***
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
دلتنگ خونواده بودم. از یه نقطه‌ای به بعد، دلتنگی امون آدم رو می‌برید! طعم زندگی رو زهر می‌کرد. زمان رو کش می‌داد و به همه چیز بی‌رنگی می‌پاشید. حالا من دقیقا روی همون نقطه ایستاده بودم و غربت بی‌انتهای این شهر، با شقاوت به این حس شدت می‌داد. هر از چندگاهی سرگرمی داشتم. کافه و سینما رفتن با سیاوش و مهرسا سرم رو گرم می‌کرد، اما نه به اندازه کافی. نه اون‌قدر که فکر و خیال به سرم نزنه و هوایی نشم. نه جوری که دلم برای تکتم یه ذره نشه. دو روز تعطیلی پیش اومده باعث شد فرصت رو غنیمت بشمارم تا سری به قم بزنم، بلکه از این دلتنگی کاسته ‌شه و البته، در کنارش یه سری کار‌های ناتموم رو تموم کنم. مثلاً اینکه ماری که تو آستین پرورش دادم رو به دام بندازم! اصولا مارها موجودات خطرناکی هستن. درست تو لحظه‌ای که انتظارش رو نداری نیششون رو فرو می‌کنن و ماهیت واقعی خودشون رو نشون میدن.

وارد آپارتمان نوساز شدم. از زمانی که این خونه رو ترک کرده و تو خوابگاه ساکن شده بودم، بیشتر از یه هفته‌ می‌گذشت. فراموش کرده بودم که این آپارتمان همه جوره تحت کنترله؛ چرا که به محض قدم گذاشتن روی اولین پله، در واحد رو به رویی باز شد و زن چادری صاحبخانه که فامیلیش رو از یاد برده بودم بیرون اومد. انقدر سریع که انگار چشم انتظار اومدنم بوده. لبخند گل و گشادی روی لب نشوند و گفت:
- صبح بخیر آقای شکیبا، خوب هستین؟
از چند ثانیه قبلش اخمی روی پیشونیم جا خوش کرده بود. احساس خوبی بهش نداشتم. یاد زن‌های بی‌کار محل می‌افتادم که ظهر‌ها سر کوچه می‌نشستن و مشغول وراجی و سرک کشی تو زندگی بقیه می‌شدن. فقط سرم بالا و پایین شد.
- الحمدالله سفرتون به سلامت گذشت؟ یه مدتی نبودین، ذکر خیرتون بود.
این‌بار اخم‌هام باز شد و تای ابروم بالا رفت. گفتم:
- چطور؟
- شما نبودین یه آقای موجهی اومدن اینجا برای پس و جو.
یه لحظه ذهنم رفت سمت داداش‌های درسا و زَهره ترکوندم. وای بر من! نکنه درسا نم پس داده بود و ردم رو زده بودن؟ با ترسی که به سختی پنهونش می‌کردم پرسیدم:
- کی بود؟ اسمش رو نگفت؟
- نه نگفت، اما جوون بود. قد متوسط و ریش و سبیل داشت. یه انگشتر فیروزه‌ام دستش بود.
حالا دستگیرم شد. عطای مارموز اومده بود اینجا. از طرف حاجی مامور شده بود تا تو زندگیم سرک بکشه. نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- خب، چی پرسید؟
- بیشتر از شما سوال می‌کرد. اینکه کجا هستین و کی میرین و کی میاین. مرد خوش برخورد و محترمی بودن. خانومتون بهم گفته بود از طرف دانشگاه رفتین سفر علمی، منم همین رو به اون آقا گفتم.
سفر علمی! از این احمقانه‌تر نمیشد. معلوم بود کسی باور نمی‌کنه. البته تابان چاره‌ای جز سرپوش گذاشتن روی غیبت شوهر نو نوارش نداشت. هه...شوهر! چه کلمه ناملموس و عجیبی. هنوز باورم نشده بود من شوهر یکی دیگه‌ام. آخه هیچ چی از شوهر بودن بلد نبودم، هرچند نیازی نبود. این زندگی، زندگی نبود! همه این دم و دستگاه و خونه اجاره‌ای در اصل هرکدوم یکی از میله‌های زندان بودن. از فکر در اومدم. باید هرجور شده عطا رو یه گوشمالی حسابی می‌دادم. پاش رو از گلیمش درازتر کرده بود. برای اینکه بی‌ادبی نشه ممنونمی زمزمه کردم و خواستم از پله‌ها بالا برم، زن دوباره صدام زد.
- آقای شکیبا... .
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
چرخیدم و از سه پله بالاتر نگاهش کردم. زن گفت:
- قدر زندگیتون رو بدونین. خانومتون خیلی دختر ماهیه.
برای یه لحظه سیم‌های مغزم اتصالی کرد. چطور به خودش جرأت می‌داد تو زندگی شخصیم دخالت کنه؟ خواستم هرچی از دهنم بیرون میاد بارش کنم که یادم افتاد اون صاحبخونه ست و به دردسرش نمی‌ارزه. جلوی خودم رو گرفتم. بی‌توجه به واکنشش بدون اینکه حرفی بزنم بهش پشت کردم و از پله‌ها بالا رفتم.

پشت درِ خونه و زندگی به ظاهر مشترک ایستادم و دستگیره رو فشار دادم. خوبی خراب بودن قفل همین بود. نیازی به کلید انداختن نداشت. به محض ورود به خونه، بوی مطبوع و خوشایندی تو مشامم پیچید. چیزی شبیه به بوی زندگی. دوباره برای خودم یادآوری کردم. این زندگی، زندگی نیست! با ورود من، تابان که روی کاناپه آبی نشسته و مشغول تماشای تلویزیون بود، از جا پرید و انگار که یه موجود بیگانه دیده باشه، بعد از دو هفته به من زل زد. نگاهی اجمالی به سر تا پاش انداختم. چهره‌اش مثل روز‌های اول زار و نزار نبود، هرچند تعریفی نداشت. دامن مشکی و بلوز صورتی ملایم به تن داشت. به نظر می‌رسید اونم از این شرایط و دوری راضی بوده. با نگاهی کلی به سر و وضع خونه، پوزخند زدم و جلو رفتم. بی‌هیچ سلام علیک و جملات روتینی که انسان‌ها ابتدای دیدار‌ها ادا می‌کردن، گفتم:
- امیدوار بودم تو این دو هفته‌ای که نبودم از گشنگی مرده باشی!
نگاهی به قابلمه کوچیک روی گاز که منشأ بوی مطبوع بود انداختم و ادامه دادم:
- نگو برعکس داشتی به خودت می‌رسیدی. چی درست کردی حالا؟
- کجا بودی؟
جفت ابروهام بالا پرید. جلوتر رفتم. نیشخندی زدم و گفتم:
- دوست داشتی کجا باشم بانو؟
حرفی نزد. دقیقا مقابلش ایستادم و این‌بار با اخم توپیدم:
- الان دیگه من باید به تو جواب پس بدم؟ دفعه آخرت باشه منو باز خواست می‌کنی.
از صدای بلندم جا خورد. نوک انگشتم رو چندبار روی پیشونیش کوبیدم و ادامه دادم:
- از خواب بیدار شو، تو رویا سیر نکن. این خونه روی آبه. من شوهرت نیستم، توام زنم نیستی! اصلا به رسمیت نمی‌شناسمت. زن یکی دیگه‌ای، منتهی نمی‌دونم کی! البته یه حدسایی می‌زنم... .
عاشق این هاج و واجیِ صورتش بودم! پوزخند زدم و فاصله گرفتم. احمق! به دنبال چمدون‌هام گشتم. برای اولین‌بار وارد اتاق خواب شدم که حالا فضایی دخترونه به خودش گرفته بود. ملافه صورتی روی تخت بود و روی میز پر بود از وسایل آرایش و خرده ریزه‌های زنانه. اهمیتی نداشت. هیچوقت قرار نبود در نقش شوهر پا به اتاق بذارم. چمدون رو داخل کمد پیدا کردم. درحال بیرون کشیدن خرت و پرت‌های داخلش، سنگینی نگاهش رو احساس کردم. ورودی اتاق به چهارچوب در چسبیده بود و با نگاهی مظلوم‌نما به حرکاتم نگاه می‌کرد. می‌خواست بدونه می‌خوام کجا برم، اما جرعت نمی‌کرد سوال بپرسه. بلند شدم تا لباس عوض کنم. خواستم بگم بره پی کارش تا کارم رو انجام بدم، اما پشیمون شدم. نمی‌خواستم آدم حسابش کنم. احتمالا خودش مقصودم رو می‌فهمید و می‌رفت. مقابل نگاهش لباس‌های تنم رو با پیراهن مخملی و شلوار مشکی دیگه‌ای عوض کردم، برخلاف تصورم خبری از رفتن نبود. سنگینی نگاهش هنگام تعویض لباس عصبیم می‌کرد. پوفی کشیدم و از اتاق بیرون اومدم. چهارچوب در رو رها کرد و من از کنارش عبور کردم. تا لحظه آخر سنگینی نگاهش رو یدک کشیدم. یه لحظه دلم سوخت، خواستم بگم مقصدم قُمه. لحظه آخر یادم اومد اون کیه و با زندگی من چه ها کرده. حتی لایق ندونستم همکلامم شه. بی‌حرف از خونه بیرون زدم.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
توپم پر بود و آتیشم تند! می‌خواستم عازم جنگ بشم. یه مقدار پول از سیاوش قرض کرده بودم که تا یه مدت جوابگوی نیازهام بود. اگه بازم اتفاق خاصی نمی‌افتاد، با پولِ صندوقچه بدهکاریم رو صافِ صاف می‌کردم و خودم رو از این وضعیت در می‌آوردم. آدم قرض گرفتن و زیر دین کسی رفتن نبودم، اما رفتار گرم سیاوش باعث میشد احساس بدی نداشته باشم. برای کم شدن خرج و مخارج، اتوبوس رو ترجیح دادم و دو ساعت و نیم بعد، پا به محله‌ای گذاشتم که همین دو هفته پیش با شقاوت ازش رونده شدم. از اونجایی که عمارت بالای محل بود، مسافت طولانی در پیش داشتم. برخلاف انتظار، نگاه در و همسایه رنگ خاصی نداشت. خیلی عادی از کنارشون رد می‌شدم و گهگاهی سلامی زیر لب می‌دادم. خدا می‌دونست آقاجون با چه نیرنگی روی اتفاقی که افتاد سرپوش گذاشته بود. پشت در عمارت ایستادم و دکمه زنگ رو فشار دادم. صدای مبهم زنگ از داخل اومد و ثانیه‌ای بعد، صدای خودِ ناکِسش رو شنیدم. عطا گفت:
- کیه؟
دقیقا همون چیزی که می‌خواستم! بلند گفتم:
- منم. باز کن در رو!
چند ثانیه طول کشید تا در باز بشه. عطا سرش رو از لای بیرون آورد و گفت:
- حاجی گفته حق ندا... .
- حاجی غلط کرده با تو!
در رو محکم هل دادم و عطا به داخل پرت شد. چند قدم عقب عقب رفت تا تونست تعادلش رو حفظ کنه. همون لباس‌های مسخره همیشگی رو به تن داشت. پیراهن یقه آخوندی سفید، شلوار پارچه‌ای مشکی گشاد و دمپایی‌های نعلین چرم. انگشتر فیروزه‌اشم دستش بود. امروز باید حسابم رو با دو نفر صاف می‌کردم، که یکیش عطا بود. هنوز کامل سرپا نشده بود که تنه‌ای به شونه‌اش زدم و حینی که از کنارش عبور می‌کردم، چرخیدم و با تأکید انگشت اشاره گفتم:
- همين‌جا باش، من و تو یه حسابی داریم که باید باهم تسویه کنیم!
از رفتارم شوکه بود. حیف که شوکه بودن نجاتش نمی‌داد. بی‌اهمیت ازش گذشتم و از پله‌ها بالا رفتم. عمارت بسیار خلوت به نظر می‌رسید. وارد خونه حاج مرتضی شدم و بلند صدا زدم:
- مامان؟
صدای الله و اکبر شنیدم. خودش بود. همون صدای دریغ شده! صدا رو دنبال کردم و به اتاق خواب رسیدم. جانماز وسط اتاق پهن بود و مادرم با چادر سفید، قامت بسته بود. زمزمه‌هاش هنگام ادای کلمات عربی رو می‌شنیدم. این واژه‌های بیگانه که هیچی ازشون نمی‌فهمیدم، روح زنگار خورده‌ام رو جلا می‌داد. وارد اتاق شدم و کنار جا نماز روی دو زانو نشستم. هنوز هیچی نشده از شدت دل‌تنگی بغض کرده بودم.
- بی‌من خوشی مامان؟
نگاهش رو مستقیم به مُهر دوخته بود و لب‌هاش تکون می‌خورد.
- خبر نمی‌گیری لااقل جواب زنگام رو که بده!
همچنان بی‌واکنش. ملتمس لب زدم:
- مامانی؟!
برای هیچکس صدام رو ملتمس نمی‌کردم. دستش رو گرفتم و گفتم:
- به جون بابا من کاری نکردم. خدا شاهده من دست به دختره نزدم مامان. چرا باور نمی‌کنی؟ چرا به حرف بقیه می‌کنی؟ یعنی ارزش حرف من که پسرتم از اونا بیشتره؟
الله اکبر دیگه‌ای گفت و تلاش کرد دستش رو از دستم بیرون بکشه. نذاشتم. به رکوع رفت و زمانی که سجده کرد، به اجبار دستش رو رها کردم. گذاشتم دو سجده‌اش رو ادا کنه. دلم گرفته بود. مثل بچه‌ها محبت مادر رو طلب می‌کردم. بند بند وجودم به این محبت نیاز داشت. زمانی که دوباره قامت بست، دستش رو گرفتم و بوسیدم.
- مامان؟ تو رو خدا...تو یه قدم بردار تا خاک پات رو کنم سرمه چشم.
امیدوارانه به چهره مصر و مصممش چشم دوختم. وقتی صامت بودنش رو دیدم، اشک به چشمام نیشتر زد. هنوزم من رو به جرمی که مرتکب نشده بودم نبخشیده بود.
- هيچوقت پشت من رو نگرفتی. با اینکه هنوزم میگم مقصر نیستم و گناهی نکردم، اما اگه من رو بخشیدی یه پلک بزن. فقط یه پلک.
مستقیم به چهره‌اش خیره شدم. این لحظه خیلی برام مهم بود. خیلی اهمیت داشت. همچنان سوره‌ها رو با قرائت زیر لب ادا می‌کرد. ریتم قلبم عوض شد. کاش کمی دلش به حال منِ مفلوک می‌سوخت. زمانی که بدون پلک زدن به قنوت رفت، آب سردی روی پیکره‌ام خالی شد. آه سوزناکی کشیدم. یقینا طرد شده بودم و بخششی در کار نبود. دستش رو ول کردم و آستینم رو روی چشم‌هام کشیدم. نباید گریه می‌کردم. دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:
- اینجوریه؟ پس از این به بعد من یه مادر دارم، اونم خاله طوبی ست!
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 35) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا