- Oct 4, 2024
- 171
لال مثل تمام این مدت، از کنارم گذشت و وارد خونه شد. یه واحد پنجاه متری، واقع در طبقه دوم آپارتمان سه طبقهی نوساز. توقع زیادی بود اگه انتظار دست و دلبازی بیشتری از آقاجون داشتم؟ به گمونم آره. چمدونها رو به داخل کشیدم و نمای داخلی خونه رو رصد کردم. سمت چپ حموم و سرویس و سمت راست خونه، آشپزخونه کوچیکی قرار داشت. پذیرایی و اتاق خوابم آنچنان چنگی به دل نمیزد. قوطی کبریت بود. خوشبختانه وسایل خونه تقریبا تکمیل بود و مشکلی از این بابت وجود نداشت. تابان با همون چادر سفید مسخره، بلاتکلیف وسط خونه ایستاده بود. حقیقتا ما دو نفر اینجا چی میخواستیم؟ الان باید چه غلطی میکردیم؟ چمدونها رو وسط پذیرایی رها کردم و به طرف اتاق خواب رفتم. با صدای بلندی گفتم:
- میدونی دارم به چی فکر میکنم؟
منتظر پاسخ نموندم و حرفم رو کامل کردم:
- سه روز دیگه تا شروع ثبت نام دانشگاه مونده. دارم به این فکر میکنم چجوری این سه روز رو با تو سر کنم!
- بعد این سه روز میخوای کجا بری؟
خب، بالاخره دهن وا کرد. از هوشش خوشم اومد. زود لُپ مطلب رو میگرفت! در اتاق خواب رو باز کردم. تای ابروم از دیدن تخت دو نفره وسط اتاق بالا رفت. خندهای کردم و در رو بستم.
- به به آقاجون ما رو باش، چقدرم به فکر بوده! برامون تخت گذاشتن. البته اتاق خواب کمپلت مال تو باشه. هرکی رو بخوای میتونی دعوت کنی و تخت رو باهاش شریک بشی. اصلا برام مهم نیست.
اجزای صورتش از هم وا رفت. چقدر نازک نارنجی بود! این تازه شروعش بود. با این اوضاع روزهای سختی در پیش داشت.
- بعد این سه روز میخوای کجا بری؟
سؤال تکراریش خلاف انتظارم بود. انتظار داشتم مثلا به توهینهام معترض شه تا بتونم بازم بهش توهین کنم، نه اینکه روی کجا رفتن من قفلی بزنه. لبخندی زدم و به نشونه ندونستن لبهام رو آویزون کردم.
- نمیدونم. اما میدونم قرار نیست شبهام رو با تو زیر یه سقف باشم.
با لحن مغموم و ترحم برانگیزی گفت:
- پس من چی؟
بلند به زیر خنده زدم. نمیدونم چرا جملهاش انقدر با مزه به نظر رسید. با چشمهای درشت به خندیدنم خیره شد. کمی طول کشید تا خندهام رو تموم کنم. اهمی کردم و با ته مونده لبخندم گفتم:
- به نظر میاد هنوز به شرایط من و خودت آگاه نیستی گلم! پس بذار یه جور دیگه برات توضیح بدم تا قشنگ متوجه بشی اوضاع از چه قراره. تو حتی اگه بیفتی بمیری، من برات فاتحه نمیخونم!
بازم اجزای صورتش وا رفت. این شکلی که دو روزم دووم نمیآورد. باید پوست کلفت میشد. مشکلی نبود، خودم درستش میکردم! تو فاصله کوتاهی از صورتش گفتم:
- پس تو چی؟ برام مهم نیست! لازمه یادآوری کنم به خاطر چی اینجاییم؟ لازمه؟
قط به چشمهام نگاه کرد. خودشم میدونست. گفتم:
- تو این سه روز یا هر زمان دیگهای که تو این خونه بودم، میتمرگی تو اتاقت و نفس نمیکشی، نمیخوام چشمم به قیافه نحست بیفته. صدات نباید در بیاد، نمیخوام صدات رو بشنوم. حتی از عطر و ادکلنم استفاده نمیکنی، نمیخوام بوت رو حس کنم. میخوام وقتی تو این خونهام کاملا نامرئی بشی، نیست بشی انگار اصلا وجود خارجی نداری! شیرفهم؟
اشک تو چشمهاش جمع شد. بغضش رو قورت داد و سرش رو بالا و پایین کرد. نفس عمیقی کشیدم و ازش فاصله گرفتم.
- خوبه. حالا برو تو اتاقت، حق بیرون اومدنم نداری. هر وقت خوابیدم، اون موقع میتونی بیای بیرون!
سرش رو پایین انداخت. مطیعانه به اتاق رفت و در رو بست. پوفی کشیدم و روی تک کاناپهی آبی رنگ جلوی میز تلویزیون ولو شدم. من چطور باید این زندگی رو تاب میآوردم؟ تحمل تابان برام شکنجه بود. دراز کشیدم و به برنامههایی که برای آینده داشتم فکر کردم. زندگی با من سر جنگ داشت، خب منم بیکار نمینشستم! مدتی رو تو خوابگاه دانشگاه سر میکردم تا سهمم از صندوقچه رو بدست بیارم. اگه سهم درشتی بود، یه خونه میخریدم و خودم رو از شر این زندگی نکبتی خلاص میکردم. و اگه پول هنگفتی نبود، به یه خونه اجارهای بسنده میکردم. در هر صورت من تو این خونه نمیموندم. حالا هرچی که میخواست میشد! با همین فکرها چشمهام گرم شد و به خواب رفتم.
***
- میدونی دارم به چی فکر میکنم؟
منتظر پاسخ نموندم و حرفم رو کامل کردم:
- سه روز دیگه تا شروع ثبت نام دانشگاه مونده. دارم به این فکر میکنم چجوری این سه روز رو با تو سر کنم!
- بعد این سه روز میخوای کجا بری؟
خب، بالاخره دهن وا کرد. از هوشش خوشم اومد. زود لُپ مطلب رو میگرفت! در اتاق خواب رو باز کردم. تای ابروم از دیدن تخت دو نفره وسط اتاق بالا رفت. خندهای کردم و در رو بستم.
- به به آقاجون ما رو باش، چقدرم به فکر بوده! برامون تخت گذاشتن. البته اتاق خواب کمپلت مال تو باشه. هرکی رو بخوای میتونی دعوت کنی و تخت رو باهاش شریک بشی. اصلا برام مهم نیست.
اجزای صورتش از هم وا رفت. چقدر نازک نارنجی بود! این تازه شروعش بود. با این اوضاع روزهای سختی در پیش داشت.
- بعد این سه روز میخوای کجا بری؟
سؤال تکراریش خلاف انتظارم بود. انتظار داشتم مثلا به توهینهام معترض شه تا بتونم بازم بهش توهین کنم، نه اینکه روی کجا رفتن من قفلی بزنه. لبخندی زدم و به نشونه ندونستن لبهام رو آویزون کردم.
- نمیدونم. اما میدونم قرار نیست شبهام رو با تو زیر یه سقف باشم.
با لحن مغموم و ترحم برانگیزی گفت:
- پس من چی؟
بلند به زیر خنده زدم. نمیدونم چرا جملهاش انقدر با مزه به نظر رسید. با چشمهای درشت به خندیدنم خیره شد. کمی طول کشید تا خندهام رو تموم کنم. اهمی کردم و با ته مونده لبخندم گفتم:
- به نظر میاد هنوز به شرایط من و خودت آگاه نیستی گلم! پس بذار یه جور دیگه برات توضیح بدم تا قشنگ متوجه بشی اوضاع از چه قراره. تو حتی اگه بیفتی بمیری، من برات فاتحه نمیخونم!
بازم اجزای صورتش وا رفت. این شکلی که دو روزم دووم نمیآورد. باید پوست کلفت میشد. مشکلی نبود، خودم درستش میکردم! تو فاصله کوتاهی از صورتش گفتم:
- پس تو چی؟ برام مهم نیست! لازمه یادآوری کنم به خاطر چی اینجاییم؟ لازمه؟
قط به چشمهام نگاه کرد. خودشم میدونست. گفتم:
- تو این سه روز یا هر زمان دیگهای که تو این خونه بودم، میتمرگی تو اتاقت و نفس نمیکشی، نمیخوام چشمم به قیافه نحست بیفته. صدات نباید در بیاد، نمیخوام صدات رو بشنوم. حتی از عطر و ادکلنم استفاده نمیکنی، نمیخوام بوت رو حس کنم. میخوام وقتی تو این خونهام کاملا نامرئی بشی، نیست بشی انگار اصلا وجود خارجی نداری! شیرفهم؟
اشک تو چشمهاش جمع شد. بغضش رو قورت داد و سرش رو بالا و پایین کرد. نفس عمیقی کشیدم و ازش فاصله گرفتم.
- خوبه. حالا برو تو اتاقت، حق بیرون اومدنم نداری. هر وقت خوابیدم، اون موقع میتونی بیای بیرون!
سرش رو پایین انداخت. مطیعانه به اتاق رفت و در رو بست. پوفی کشیدم و روی تک کاناپهی آبی رنگ جلوی میز تلویزیون ولو شدم. من چطور باید این زندگی رو تاب میآوردم؟ تحمل تابان برام شکنجه بود. دراز کشیدم و به برنامههایی که برای آینده داشتم فکر کردم. زندگی با من سر جنگ داشت، خب منم بیکار نمینشستم! مدتی رو تو خوابگاه دانشگاه سر میکردم تا سهمم از صندوقچه رو بدست بیارم. اگه سهم درشتی بود، یه خونه میخریدم و خودم رو از شر این زندگی نکبتی خلاص میکردم. و اگه پول هنگفتی نبود، به یه خونه اجارهای بسنده میکردم. در هر صورت من تو این خونه نمیموندم. حالا هرچی که میخواست میشد! با همین فکرها چشمهام گرم شد و به خواب رفتم.
***