- Oct 4, 2024
- 171
نمیدونم چشمهام اشتباه میدید یا واقعا تو چشمهاش اشک حلقه زد. شاید به خاطر فشار پلک نزدن بود. نمیدونم. دیگه مهم نبود. اون من رو به جرم نکرده نمیبخشید، و من به جرم کرده نمیبخشیدمش! جرمش قضاوت بیجا بود. فقط امیدوار بودم یه روز این رو اثبات کنم. چه روز به یاد موندنی میشد! با صدایی که به گوشم خورد، آخرین نگاه رو به مادرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. بذار هرچی دلش میخواد نماز بخونه. هرچند رکعت که اراده میکنه! روز قیامت یقهاش رو میگرفتم. نه فقط مادرم، تک تکشون رو. حقالناس بود دیگه! شوخی بردار نبود. صدای تکتم رو شنیدم. دم در داشت از یه نفر خداحافظی میکرد و میخواست وارد خونه بشه. چادر گلگلی به سر داشت و زیرش مغنعه تیرهای پوشیده بود. دلم براش لک زده بود. صدای قدمهام رو شنید و به طرفم چرخید. به محض اینکه بهش رسیدم، نشستم روی زمین و به آغوشش کشیدم.
- چطوری عشخِ من؟
یه لحظه ماتش برد. دم در، عطیه رو دیدم که با دیدن من چشمهاش از حدقه در اومد. چه عجب عطا یه بار چُغُلی نکرد! تکتم رو به خودم فشار دادم و گفتم:
- خوبی فسقلی؟
صداش رو از بغل گوشم شنیدم:
- بیگ داداش؟!
خندیدم و گفتم:
- آره بیگ داداشت اومده.
درحالی که منتظر لحن شیرینش بودم، برخلاف انتظارم سکوت کرد. این عکسالعملش عادی نبود. متوجه جای خالی دستهای کوچیکش روی کمرم شدم. من رو بغل نکرده بود! تنش رو از خودم فاصله دادم و با دقت و شگفتی نگاهش کردم. چشمهاش طفره میرفت. چرا نگاهم نمیکرد؟
- نگام کن تکتم.
با سماجت به زمین زیر پاش چشم دوخت. چونهاش رو گرفتم و مجبورش کردم نگاهم کنه. نوع نگاهش برام آشنا نبود. انگار داشت به یه آدم فضایی نگاه میکرد.
- چیزی شده؟
سرش رو چندبار به چپ و راست تکون داد.
- از من ناراحتی؟
باز با تکون سر جوابم رو داد.
- زبونت رو موش خورده؟
- نه!
- پس چی؟
- عمه میگه تو آدم خوبی نیستی.
جا خوردم. ثانیهای درنگ کردم و با عصبانیت گفتم:
- عمه بیجا کرده همچین حرفی زده. عمه غلط اضافه کرده، عمه گ... .
پلکهام رو بهم فشار دادم تا فحشی از دهنم بیرون نیاد و روی بد بودنم مهر تأیید نزنم. گردن چرخوندم تا ببینم عطیه حرفهام رو میشنوه یا نه، نبود. پوفی کشیدم و گفتم:
- دیگه چی گفته؟
- میگه بعضی آدما از همون اول که بدنیا میان شیطون تو وجودشون لونه کرده. میگه ذاتشون خبیثه و درست بشو نیستن. عادت دارن به بقیه آزار برسونن. توام از همون آدمایی! آخه تابان جون رو اذیت کردی. خاتون رو اذیت کردی. حتی مامانی رو اذیت کردی.
فقط تونستم پوزخند بزنم. این باور کردنی نبود!
- و توام حرفاشو باور کردی.
نگاهش مجدد به زمین دوخته شد. دنیا روی سرم خراب شد. وای بر من که خواهر و مادرم ضد من بودن. شونههاش رو گرفتم و تکون دادم.
- انقدر ساده نباش تکتم. عمه دروغ میگه. میخواد گولت بزنه. میخواد من رو پیش تو خراب کنه. من هیچوقت کسی رو اذیت نمیکنم. اگرم میکنم چون حقش بوده!
هر کار کردم نگاهش بالا نیومد که نیومد. لعنت! این آخرت بیچارگی بود. دیگه توان و انگیزهای نداشتم تا باورش رو عوض کنم. ولش کردم و بیصدا درهم شکستم. اشک دوباره به چشمهام نیشتر زد. عمیقا دلم گریه میخواست، مغزم اما فرمان گریستن صادر نمیکرد. قدر دنیا غم و اندوه به دوش میکشیدم. باید خودم رو با کاری به جز گریه سبک میکردم. عطا پای بوتههای گلِ مورد علاقه آقاجون نشسته و مشغول رسیدگی به باغچه بود. با وجود تهدیدم مونده بود تا ثابت کنه بیجربزه نیست و از کوچیکتر از خودش نمیترسه. اشکالی نداشت، معنای حقیقی ترس رو از خودم یاد میگرفت! صدای قدمهای محکمم باعث شد به عقب سر بچرخونه. به محض دیدنم که مثل گاو خشمگين به طرفش یورش برده بودم، هُل شد و روی دوپا بلند شد. تمام وجودم تمنا میکرد تا جایی که میشه بهش آسیب بزنم. بلند فریاد کشیدم:
- من امروز پوست تو رو میکنم!
- چطوری عشخِ من؟
یه لحظه ماتش برد. دم در، عطیه رو دیدم که با دیدن من چشمهاش از حدقه در اومد. چه عجب عطا یه بار چُغُلی نکرد! تکتم رو به خودم فشار دادم و گفتم:
- خوبی فسقلی؟
صداش رو از بغل گوشم شنیدم:
- بیگ داداش؟!
خندیدم و گفتم:
- آره بیگ داداشت اومده.
درحالی که منتظر لحن شیرینش بودم، برخلاف انتظارم سکوت کرد. این عکسالعملش عادی نبود. متوجه جای خالی دستهای کوچیکش روی کمرم شدم. من رو بغل نکرده بود! تنش رو از خودم فاصله دادم و با دقت و شگفتی نگاهش کردم. چشمهاش طفره میرفت. چرا نگاهم نمیکرد؟
- نگام کن تکتم.
با سماجت به زمین زیر پاش چشم دوخت. چونهاش رو گرفتم و مجبورش کردم نگاهم کنه. نوع نگاهش برام آشنا نبود. انگار داشت به یه آدم فضایی نگاه میکرد.
- چیزی شده؟
سرش رو چندبار به چپ و راست تکون داد.
- از من ناراحتی؟
باز با تکون سر جوابم رو داد.
- زبونت رو موش خورده؟
- نه!
- پس چی؟
- عمه میگه تو آدم خوبی نیستی.
جا خوردم. ثانیهای درنگ کردم و با عصبانیت گفتم:
- عمه بیجا کرده همچین حرفی زده. عمه غلط اضافه کرده، عمه گ... .
پلکهام رو بهم فشار دادم تا فحشی از دهنم بیرون نیاد و روی بد بودنم مهر تأیید نزنم. گردن چرخوندم تا ببینم عطیه حرفهام رو میشنوه یا نه، نبود. پوفی کشیدم و گفتم:
- دیگه چی گفته؟
- میگه بعضی آدما از همون اول که بدنیا میان شیطون تو وجودشون لونه کرده. میگه ذاتشون خبیثه و درست بشو نیستن. عادت دارن به بقیه آزار برسونن. توام از همون آدمایی! آخه تابان جون رو اذیت کردی. خاتون رو اذیت کردی. حتی مامانی رو اذیت کردی.
فقط تونستم پوزخند بزنم. این باور کردنی نبود!
- و توام حرفاشو باور کردی.
نگاهش مجدد به زمین دوخته شد. دنیا روی سرم خراب شد. وای بر من که خواهر و مادرم ضد من بودن. شونههاش رو گرفتم و تکون دادم.
- انقدر ساده نباش تکتم. عمه دروغ میگه. میخواد گولت بزنه. میخواد من رو پیش تو خراب کنه. من هیچوقت کسی رو اذیت نمیکنم. اگرم میکنم چون حقش بوده!
هر کار کردم نگاهش بالا نیومد که نیومد. لعنت! این آخرت بیچارگی بود. دیگه توان و انگیزهای نداشتم تا باورش رو عوض کنم. ولش کردم و بیصدا درهم شکستم. اشک دوباره به چشمهام نیشتر زد. عمیقا دلم گریه میخواست، مغزم اما فرمان گریستن صادر نمیکرد. قدر دنیا غم و اندوه به دوش میکشیدم. باید خودم رو با کاری به جز گریه سبک میکردم. عطا پای بوتههای گلِ مورد علاقه آقاجون نشسته و مشغول رسیدگی به باغچه بود. با وجود تهدیدم مونده بود تا ثابت کنه بیجربزه نیست و از کوچیکتر از خودش نمیترسه. اشکالی نداشت، معنای حقیقی ترس رو از خودم یاد میگرفت! صدای قدمهای محکمم باعث شد به عقب سر بچرخونه. به محض دیدنم که مثل گاو خشمگين به طرفش یورش برده بودم، هُل شد و روی دوپا بلند شد. تمام وجودم تمنا میکرد تا جایی که میشه بهش آسیب بزنم. بلند فریاد کشیدم:
- من امروز پوست تو رو میکنم!
آخرین ویرایش: