میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
نمی‌دونم چشم‌هام اشتباه می‌دید یا واقعا تو چشم‌هاش اشک حلقه زد. شاید به خاطر فشار پلک نزدن بود. نمی‌دونم. دیگه مهم نبود. ‌اون من رو به جرم نکرده نمی‌بخشید، و من به جرم کرده نمی‌بخشیدمش! جرمش قضاوت بی‌جا بود. فقط امیدوار بودم یه روز این رو اثبات کنم. چه روز به یاد موندنی میشد! با صدایی که به گوشم خورد، آخرین نگاه رو به مادرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. بذار هرچی دلش می‌خواد نماز بخونه. هرچند رکعت که اراده می‌کنه! روز قیامت یقه‌اش رو می‌گرفتم. نه فقط مادرم، تک تکشون رو. حق‌الناس بود دیگه! شوخی بردار نبود. صدای تکتم رو شنیدم. دم در داشت از یه نفر خداحافظی می‌کرد و می‌خواست وارد خونه بشه. چادر گلگلی به سر دا‌شت و زیرش مغنعه تیره‌ای پوشیده بود. دلم براش لک زده بود. صدای قدم‌هام رو شنید و به طرفم چرخید. به محض اینکه بهش رسیدم، نشستم روی زمین و به آغوشش کشیدم.
- چطوری عشخِ من؟
یه لحظه ماتش برد. دم در، عطیه رو دیدم که با دیدن من چشم‌هاش از حدقه در اومد. چه عجب عطا یه بار چُغُلی نکرد! تکتم رو به خودم فشار دادم و گفتم:
- خوبی فسقلی؟
صداش رو از بغل گوشم شنیدم:
- بیگ داداش؟!
خندیدم و گفتم:
- آره بیگ داداشت اومده.
درحالی که منتظر لحن شیرینش بودم، برخلاف انتظارم سکوت کرد. این عکس‌العملش عادی نبود. متوجه جای خالی دست‌های کوچیکش روی کمرم شدم. من رو بغل نکرده بود! تنش رو از خودم فاصله دادم و با دقت و شگفتی نگاهش کردم. چشم‌هاش طفره می‌رفت. چرا نگاهم نمی‌کرد؟
- نگام کن تکتم.
با سماجت به زمین زیر پاش چشم دوخت. چونه‌اش رو گرفتم و مجبورش کردم نگاهم کنه. نوع نگاهش برام آشنا نبود. انگار داشت به یه آدم فضایی نگاه می‌کرد.
- چیزی شده؟
سرش رو چندبار به چپ و راست تکون داد.
- از من ناراحتی؟
باز با تکون سر جوابم رو داد.
- زبونت رو موش خورده؟
- نه!
- پس چی؟
- عمه میگه تو آدم خوبی نیستی.
جا خوردم. ثانیه‌ای درنگ کردم و با عصبانیت گفتم:
- عمه بیجا کرده همچین حرفی زده. عمه غلط اضافه کرده، عمه گ... .
پلک‌هام رو بهم فشار دادم تا فحشی از دهنم بیرون نیاد و روی بد بودنم مهر تأیید نزنم. گردن چرخوندم تا ببینم عطیه حرف‌هام رو می‌شنوه یا نه، نبود. پوفی کشیدم و گفتم:
- دیگه چی گفته؟
- میگه بعضی آدما از همون اول که بدنیا میان شیطون تو وجودشون لونه کرده. میگه ذاتشون خبیثه و درست بشو نیستن. عادت دارن به بقیه آزار برسونن. توام از همون آدمایی! آخه تابان جون رو اذیت کردی. خاتون رو اذیت کردی. حتی مامانی رو اذیت کردی.
فقط تونستم پوزخند بزنم. این باور کردنی نبود!
- و توام حرفاشو باور کردی.
نگاهش مجدد به زمین دوخته شد. دنیا روی سرم خراب شد. وای بر من که خواهر و مادرم ضد من بودن. شونه‌‌هاش رو گرفتم و تکون دادم.
- انقدر ساده نباش تکتم. عمه دروغ میگه. می‌خواد گولت بزنه. می‌خواد من رو پیش تو خراب کنه. من هیچوقت کسی رو اذیت نمی‌کنم. اگرم می‌کنم چون حقش بوده!
هر کار کردم نگاهش بالا نیومد که نیومد. لعنت! این آخرت بی‌چارگی بود. دیگه توان و انگیزه‌‌ای نداشتم تا باورش رو عوض کنم. ولش کردم و بی‌صدا درهم شکستم. اشک دوباره به چشم‌هام نیشتر زد. عمیقا دلم گریه می‌خواست، مغزم اما فرمان گریستن صادر نمی‌کرد. قدر دنیا غم و اندوه به دوش می‌کشیدم. باید خودم رو با کاری به جز گریه سبک می‌کردم. عطا پای بوته‌های گلِ مورد علاقه آقاجون نشسته و مشغول رسیدگی به باغچه بود. با وجود تهدیدم مونده بود تا ثابت کنه بی‌جربزه نیست و از کوچیکتر از خودش نمی‌ترسه. اشکالی نداشت، معنای حقیقی ترس رو از خودم یاد می‌گرفت! صدای قدم‌های محکمم باعث شد به عقب سر بچرخونه. به محض دیدنم که مثل گاو خشمگين به طرفش یورش برده بودم، هُل شد و روی دوپا بلند شد. تمام وجودم تمنا می‌کرد تا جایی که میشه بهش آسیب بزنم. بلند فریاد کشیدم:
- من امروز پوست تو رو می‌کنم!
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
یقه‌اش رو به چنگ گرفتم و به عقب هلش دادم. از مچ دست‌هام گرفت، پاش به لبه بیرون زده آجر‌های دور باغچه که به شکل زاویه‌دار و زیگزاگی تو زمین فرو رفته بودن گیر کرد و با فریاد بلندی به پشت سقوط کرد. با سقوطش من رو با خودش کشید و روی بوته‌های تر و تازه و خوشرنگ گل‌ها افتادیم. باغچه به تازگی آبیاری شده بود. لباس‌های خیس و گِلی این رو فریاد میزد. عطا گیج از سقوط، هنوز به خودش نیومده بود که خودم رو انداختم روی بدنش و یقه‌اش رو سفت چسبیدم.
- کار به جایی رسیده میای جاسوسی من رو می‌کنی؟ بچه بابام نباشم نفله‌ات نکنم بچه مزلزف!
مشت اول رو محکم کوبیدم. صورتش به یه طرف کج شد و وقتی به حالت اول در اومد، رد مشتم روی گونه‌اش به کبودی گرایید. دلم می‌خواست چهره‌اش رو نابود کنم. نفرت‌انگیز بودن چهره‌اش باعث شد مشت بعدی رو محکم‌تر بکوبم. ناله‌ای کرد و از پشت با کاسه زانو به کمرم کوبید. انتظار این ضربه رو نداشتم و از روی بدنش به طرفی پرت شدم. سریع بلند شدم و زمانی که ایستادم، اونم ایستاده بود. مرتب یه چشمش رو از دردِ گونه‌اش تنگ می‌کرد. لباس‌های جفتمون به گند کشیده شده بود.
- چیه چه مرگته هار شدی؟ مگه ارث بابات رو خوردم؟
نگاه تمسخر آمیزی نثار سر تا پاش کردم.
- نه، کاری نکردی. فقط از قیافه‌ات خوشم نمیاد!
- حاج حبیب امر کرد بیام تهرون یه پرس و جوی کوچیک بکنم، این همه الم شنگه نداره که.
پوزخند صداداری زدم و گفتم:
- نه دیگه عیبت همین‌جاست! مشکل همینه که هرچی بقیه بهت میگن زود میگی چَشم، الساعه! حاضری واسه اینکه پیش بقیه عزیز بشی خودت رو بفروشی. من با این آدما حال نمی‌کنم.
- مثل تو خوبه که همه جور غلطی تو زندگی بکنی بعدشم دامن دختر مردم رو لکه دار کنی، دو قورت و نیمتم باقی باشه؟
خیز کشیدم به سمتش. احتمالا پیش کشیدن این موضوع تا آخر عمر عصبانیم می‌کرد. از یقه پیراهنش که چیزی از سفیدیش باقی نمونده بود گرفتم. تلاش کردم به سمتی بکشونمش اما با زیرکی متقابلا یقه لباسم رو به چنگ کشید. عملا قفلم کرده بود. منی که کل عمرم از در و دیوار بالا می‌رفتم نباید به این دستمال‌‌کشِ کاسه لیس که کل عمرش صرف خوردن و خوابیدن و خوندن کتاب‌های حوزه شده بود باخت می‌دادم. خیره شدم به چشم‌های قهوه‌ای روشنش که رنگ پیروزی به خودشون گرفته بود. نیشخندی زدم و با یه حرکت ناگهانی، پای راستم رو پشت دوتا پاش گذاشتم و هلش دادم. دوباره افتاد روی زمین، دوباره نشستم روی قفسه سینه‌اش و تا می‌خورد زدمش. با چند مشت اول ناله می‌کرد، اما کمی بعد صدای ناله‌هاش قطع شد. با لذت به صورت آش و لاش شده‌اش نگاه کردم. درسی داده بودم که تا عمر دارد از یاد نبره. با صدای در حیاط، نگاهم به مصطفی افتاد که قصد داشت لنگه‌ دیگه در رو باز کنه تا ال نود نوک مدادیش رو به داخل حیاط بیاره. وقتی صدای زد و خورد نگاهش رو به این طرف کشوند، چند ثانیه طول کشید تا همه چیز رو هضم کنه. لنگه در رو ول کرد و به طرفم حمله‌ور شد.
- ولش کن بی‌پدر و مادر! تو اینجا چه...می‌خوری؟
عطای بی‌جون رو رها کردم و با چشم به دنبال دستاویز گشتم. دست خالی مقابل مصطفی شانسی نداشتم. بیلچه‌ای که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و به نشونه ضربه بالا بردم.
- نیا جلو که می‌زنم!
جدی نگرفت. داشت نزدیکتر میشد که این‌بار ژست محکم‌تری گرفتم.
- من رو امتحان نکن!
احتیاط کرد و سر جاش ایستاد. نیم نگاهی به عطا و صورت پف کرده‌اش انداخت و گفت:
- تو مگه نباید سر درس و دانشگاهت باشی پسره‌ی پاپتی؟ اینجا چی می‌خوای؟ چیکار به این بیچاره داری؟
یه لحظه غفلت کردم و بیلچه رو پایین آوردم. با سر بیلچه به عطا اشاره کردم و گفتم:
- این بیچاره ست؟ هرچی بدبختی می‌کشم به خاطر... .
از غفلتم سو استفاده کرد و به طرفم یورش آورد.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
به خودم اومدم و قبل از اینکه دستش بهم برسه، بیلچه رو بالا بردم و با قسمت تیزش صورت مصطفی رو هدف گرفتم. ساعد دستش رو بالا آورد و بیلچه به دستش خورد. فریاد بلندی کشید و فاصله گرفت. از تیزهوشی اون و حماقت خودم حرصم گرفت. فریاد کشیدم:
- گفتم من رو امتحان نکن! من روانیم می‌زنم همه رو می‌کُشما!
دستش رو گرفته بود و با رمیدگی نگاهم می‌کرد. شنیدم که زیر لب گفت:
- باید همون موقع که فرصتش رو داشتم خلاصت می‌کردم.
- چه خبره اینجا؟
با صدای آقاجون، نگاه توأم با نفرتمون از هم جدا شد. به خودم اومدم و به اطراف نگاه کردم. عطیه، زن عمو، مادرم و تکتم روی ایوان ایستاده بودن و با حیرت نمایش رو تماشا می‌کرد. نوع نگاه تکتم به خودم باعث شد ناخودآگاه بیلچه رو پشت سرم قایم کنم. نمی‌دونم چرا احساس گناه کردم. حدس میزدم اومدن آقاجون زیر سر عطیه باشه.
- تو اینجا چی می‌خوای؟
با کلام آقاجون، دست و پام رو جمع کردم. تموم گل‌های مورد علاقه‌اش زیر دست و پا له ‌شده بود. باغچه‌‌اش رو خیلی دوست داشت. سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- حق ندارم خواهر و مادرم رو ببینم؟
نزدیک اومد و با نوک عصای چوبیش به عطا اشاره کرد.
- اومدی به خونواده‌ات سر بزنی یا اون طفل معصوم رو لت و پار کنی؟
عطا خودش رو سینه خیز از باغچه بیرون کشیده بود و عطیه صورت داغونش رو بررسی می‌کرد. چهره‌ام رو درهم کشیدم و گفتم:
- کمش بود! هنوزم باید می‌زدمش و شما خودت می‌دونی چرا!
- بفرما آقاجون. انقدر بهش رو دادی که... .
آقاجون با نوک عصاش چندبار به شونه‌ام کوبید و کلام مصطفی رو قطع کرد.
- هنوزم کله شقی پسر! از هیچکدوم از اشتباهاتت درس نمی‌گیری. مرتضی درست می‌گفت، به هیچ صراطی مستقیم نیستی! تا وقتی من زنده‌ام دیگه حق نداری پات رو بذاری تو این عمارت.
چشم‌هام گشاد شدن. فورا لب به اعتراض لب باز کردم:
- ولی آقاجون... .
- ولی نداره. قرار باشه هر سری بیای اینجا معرکه بپا کنی و مادرت و بقیه رو خون به جیگر کنی بهتره هیچوقت نیای. یه نگاه بنداز ببین چه قشقرقی بپا کردی. هنوز خامی، باس یاد بگیری از هر دستی بدی از همون دست پس می‌گیری. می‌دونی واسه این گل و بوته‌ها چقدر زحمت کشیدم؟
خاموش شدم. سرم رو پایین انداختم و هیچی نگفتم.
- اینجا چیزی برای موندنت نیست. برگرد تهرون پیش زنت. زندگی رو به کام جفتتون از این چیزی که هست تلخ‌تر نکن.
نگاه مصطفی توأم با تمسخر بود. دوباره مثل یه زباله دور انداخته می‌شدم. از غرورم فقط یه لاشه باقی مونده بود. ولی همینجور خشک و خالی که نمیشد. باید زهرم رو می‌ریختم. آقاجون چرخید تا بره. گفتم:
- می‌دونی اشکال من چیه آقاجون؟
سر جاش ایستاد و آهسته به سمتم برگشت.
- اشکال من اینه که رو بازی می‌کنم! مثل بعضیا نقاب ندارم. سیاه بازی و لایی کشی بلد نیستم. واسه همینه که همیشه پا می‌خورم. اگه می‌بینی پسرات مثل فرشته‌ها دورت می‌چرخن به خاطر دلسوزی نیست، فقط می‌خوان سهمشون از حجره‌ها تضمین بشه!
همون‌طور که انتظار داشتم، مصطفی زودتر از همه گُر گرفت و با عصبانیت گفت:
- چرا مزخرف میگی عابد؟ حرف دهنت رو بفهم! کی این حرفا رو تو گوشت خونده؟
واقعا فکر کرده بود نمی‌دونم؟! چه احمقی بود! تمام رفتار‌های پر ریا و متظاهرانه‌اش رو از بر بودم. نه فقط مصطفی، حاج مرتضی‌هم دست کمی از اون نداشت، فقط سر اینکه بزرگتر بود و آقاجون حجره‌ها رو موقتا دستش سپرده بود، فکر می‌کرد جا پاش محکمه و به اندازه مصطفی تلاش نمی‌کرد. با یه لبخند اعصاب خورد کن شونه بالا انداختم و گفتم:
- خودم به این نتیجه رسیدم.
- تو بی‌جا کردی به نتیجه رسیدی! اصلا کی به تو گفته تو این مسائل دخالت کنی؟
- دخالت نمی‌خواست عمو جان! از صد کیلومتری هرکی رفتارت رو ببینه می‌فهمه قصدت چیه!
به طرفم خیز کشید. آقاجون بلند گفت:
- تمومش کنید!
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
قاطعیت کلامش افسار مصطفی رو کشید و به اجبار سر جاش ایستاد. بهش پوزخند زدم.
- یک بار دیگه این مهملات رو بهم ببافی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! شنفتی عابد؟
من که زهرم رو ریخته بودم. مطیعانه گفتم:
- بله آقاجون.
- برو که بیشتر موندنت نه به صلاح خودته نه نفعی به ما می‌رسونه.
مطابق با خواسته‌اش از مقابل خودش و مصطفی گذشتم. دیگه خبری از نگاه توأم با تمسخرش نبود. بدون اینکه به مادرم یا تکتم نگاه بندازم از عمارت خارج شدم. طرد شدن احساس بدی بود، حتی از خانواده‌ای که از ابتدا بهش تعلق نداشتم. بیشتر از همه از واکنش تکتم می‌سوختم. درد داشت. در طول مسیر مدام حرف‌های تکتم رو با حرص زیرلب زمزمه می‌کردم:
- تو آدم بدی هستی، هه! شیطون تو وجودت لونه کرده. خبیثی! مزخرف.
موبایل تو جیبم می‌لرزید اما نیازی به جواب دادن نبود. مدتی رو پیاده گز کردم تا به کوچه‌ای که با ممد قرار گذاشته بودم برسم. یه کوچه خلوت و تو در تو. کاملا مناسبِ تصویه حساب! همونطور که انتظار داشتم، ممد به دیوار آجری یکی از خونه‌ها تکیه داده و کف یکی از پاهاش رو به دیوار چسبونده بود. زیر پاش پر بود از پوست تخمه و معلوم بود انتظار زیادی کشیده. با دیدنم لبخند دندون‌نمایی زد. تکیه‌اش رو از دیوار برداشت و گفت:
- چه عجب شادوماد بالاخره افتخار دادن. یه ساعته دارم زنگ... .
با مشتی که روی صورتش نشست، کلامش نا تموم موند. روی زمین افتاد و با ناباوری گونه‌اش رو گرفت. هاج و واج گفت:
- چرا همچین می‌کنی؟
عطا رو به قدر کافی نزده بودم. باید حرصم رو سر یکی دیگه خالی می‌کردم. جلو رفتم و یقه‌اش رو چسبیدم. تو صورتش غریدم:
- کلی فکر کردم تا فهمیدم کار تو بود. کار خود بی‌ناموست بود!
یقه‌اش رو با یه دست گرفتم و با دست دیگه مشت بعدی رو کوبیدم. آخ بلندی گفت و با چهره‌ای درهم از درد گفت:
- چی میگی عابد؟ چی‌کار کردم؟ چرا مثل آدم حرف نمی‌زنی؟
چقدر راحت همه چی رو انکار می‌کرد. هنوز پر از خشم بودم و دنبال یه بهانه کوچک برای خالی کردنش. روزی که به امامزاده رفتیم و چشم ممد برای اولین بار به تابان افتاد، باید از درخششی که تو چشم‌هاش به وجود اومد حدس می‌زدم ممکنه کار حتی به حاملگی تابان برسه. بی‌احتیاطی خودم بود، اما هیچوقت فکر نمی‌کردم قربانی رابطه این دو نفر من باشم. فکر نمی‌کردم تابان به این راحتی‌ها وا بده و ممد گندی که زده رو گردن نگیره. بین این همه آدم، دود این آتیش تو چشم من رفته بود. ممد یقه‌اش رو آزاد کرد و خودش رو از زیر مشت‌هام بیرون کشید. گوشه لبش پاره شده بود. با آستین بلوز سرمه‌ایش خون روی چونه‌اش رو پاک کرد و گفت:
- یه بار دیگه می‌پرسم عابد، درست جواب بده وگرنه خدا شاهده چشمم رو روی این رفاقت می‌بندم.
پوزخند صداداری زدم. رفاقت! چقدر وقیح بود که این کلمه رو به زبون می‌آورد.
- خودت رو به اون راه نزن نارفیق! حال و روز رو می‌بینی؟ به خاطر توئه. اگه خانواده‌ام بهم پشت کردن به خاطر توئه. اگه از کل دنیا طرد شدم همه‌اش به خاطر توی بی‌وجوده.
جمله آخرم رو فریاد کشیدم. عابری در حال گذر با تعجب به ما نگاه کرد و با مکث عبور کرد. کمی بیشتر نگاه می‌کرد به اونم می‌پریدم! چهره‌ ممد لحظه به لحظه گیج‌تر میشد. این فیلم بازی کردنش حرصم رو در می‌آورد. انگشت اشاره‌‌ام رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- توی لعنتی با تابان بودی. توی ح...حامله‌اش کردی و مجبورش کردی بگه کار من بوده!
دوباره خشم به وجودم غلبه کرد. ممدِ بهت زده هنوز دهن باز نکرده بود که دوباره به طرفش حمله‌ور شدم. این مشت‌ها رو با اشتیاق نثارش می‌کردم. این‌بار غافلگیر نشد. حرکتم رو پیش بینی کرد و با یه حرکت حرفه‌ای دستم رو از ساعد و بازو گرفت و به سوی خودش کشید. همزمان بدنم رو چرخوند و زمانی که به خودم اومدم، بدنم رو از پشت گرفته و قفلم کرده بود. صدایش رو از بغل گوشم شنیدم.
- نمی‌دونم این شر و ورا رو کی بهت گفته. خودم دارم بهت میگم به جز روزی که باهم رفتیم امامزاده دختره رو از نزدیک ندیدم. چطور می‌خوام حامله‌اش کنم احمق؟
 

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
من این حرف‌ها حالیم نمیشد. شروع کردم به تقلا کردن و اون بدنم رو سفت‌تر گرفت.
- عابد بی‌خیال شو. مجبورم نکن کاری رو بکنم که نباید.
- تو گفتی و منم باورم شد!
این رو گفتم و با آرنج به شکمش کوبیدم. دادی کشید و شکمش رو چسبید. با استفاده از غفلتش یه قدم فاصله گرفتم و به طرفش چرخیدم.
- من رو خر فرض نکن ممد. خود احمقم اوکی دادم نزدیک دختره شی. چطور از نزدیک نتونستی ببینیش؟ اونم تویی که اونقدر نترسی که با دخترای محل دیگه می‌پری؟
هنوز می‌خواست همه چیز رو انکار کنه و من همچنان خشمگین بودم. قبل از اینکه حرف‌هاش رو تکرار کنه، قدمی جلو گذاشتم تا دعوا رو از سر بگیرم. تشنه درگیری بودم. جنجال می‌خواستم! برای بار دوم فکرم رو خوند و قبل از اینکه حمله رو شروع کنم، قدم بلندی به سمتم برداشت و فریاد کشید:
- دیگه داری کفرم رو در میاری!
تنها چیزی که فهمیدم ضربه سنگینی بود که به شقیقه‌ام خورد. صداها برام نامفهوم شد، برای چند ثانیه چشم‌هام سیاهی رفت و تلوتلو خوردم. تو حفظ تعادل ناتوان بودم و مثل آدم‌های مدهوش روی زمین افتادم. کامل دراز کشیدم و وقتی چشم‌هام رو باز کردم، ممد روی بدنم نشسته بود و با چهره‌ی بر افروخته یقه‌ام رو چسبیده بود و تکون می‌داد. تکون دادنش باعث می‌شد سرم به آسفالت کف کوچه برخورد کنه و درد حاصل از برخورد، به بازیابی هوشیاریم کمک کنه. صداش برایم واضح شد که با عصبانیت می‌گفت:
- بابا به پیر به پیغمبر من نمی‌دونم داری در مورد چی حرف میزنی. باورم نمیشه بعد این همه سال من رو اینجوری شناخته باشی. کلا چارتا دایرکت دادم بهش سین کرد جواب نداد. منم دیدم داره کلاس می‌ذاره بی‌خیالش شدم. تو بگو مگه میشه با دایرکت دادن یه نفر رو حامله کرد؟! اگه میشه آره کار من بوده.
وزنش روی قفسه سینه‌ام سنگینی می‌کرد. پلک‌هایم رو روی هم گذاشتم و با چشم‌های بسته گفتم:
- قسم بخور.
- به جون مامان سکینه‌ام قسم می‌خورم. میگم من نبودم عابد. اگه کار من بود روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم.
آه کشیدم. کار اون نبود! می‌مُردم به جون مادرش قسم دروغ نمی‌خورد. از هرچی مطمئن نبودم، از این یکی اطمینان کامل داشتم. عاجزانه زیر لب نالیدم:
- پس کی بود؟
صدام رو فقط خودم شنیدم. مدتی به همون حال موندم و گفتم:
- برو اون‌ور.
از روم کنار رفت. بعد از یک نفس عمیق، کمرم رو بلند کردم. خودم رو بغل دیوار کشیدم و بهش تکیه دادم. شقیقه‌ام درد می‌کرد و گونه‌ام می‌سوخت. با لمس صورتم متوجه خراش برداشتنش شدم. ممد مثل خودم به دیوار تکیه داد و برای خودش سیگاری آتیش زد.
- این رسم رفاقت نبود آقا عابد. من هرچی باشم پشت رفیقم رو خالی نمی‌کنم. ناموس هرکی رو بُر بزنم، سرم جلو ناموس رفیق پایینه!
تنها عکس‌العملم خیره شدن به نقطه‌ای نامعلوم بود. پرسید:
- باید بهم بگی چی شده. یه دفعه خبر رسید عابد داماد شده! تا وقتی از پسر عموت شنیدم باور نکردم. عابدی که سرش رو میزدی حاضر نمیشد زن بگیره، یه دفعه قاطی مرغا شده! بدون مراسم، بی سر و صدا! از اینکه دعوتم نکردی دلخور بودم. ناسلامتی قرار بود ساقدوش همدیگه باشیم. این بی‌سر و صدا بودن اونم تو خاندان شما برام عجیب بود. یکم مشکوک شدم اما فکرشم نمی‌کردم جریان از این قرار باشه.
دستم که به طرفش دراز شد، خودش منظورم رو گرفت و سیگار رو به دستم داد. پُکی به سیگار زدم و تلخ خندیدم.
- فکر کن؟! تو قرن بیست و یک به زور زنت بدن! یه روز برگردی خونه و ببینی همه چی رو بریدن و دوختن و تو رو پشمم حساب نکردن.
- چطور میگن کار تو بوده؟ همینطور با باد هوا که نمی‌تونن تهمت بزنن.
سری تکون دادم و سیگار به دستش برگردوندم.
- دختره گفت.
سنگینی نگاه حیرونش رو حس کردم.
 

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- من نبودم.
گفت:
- پس چرا... .
- نمی‌دونم! هر چی فکر می‌کنم می‌بینم... .
وسط کلامم یه مرتبه روزی رو که با حال غیر طبیعی و به دنبال کاهو به خونه عمو مهدی رفتم تو سرم یادآوری شد. نکنه...تند تند سرم رو به چپ و راست تکون دادم. نه، این امکان نداشت! من تو سیاه‌ترین حالت خودم دست به چنین جنایتی نمی‌زدم. من حیوون نبودم.
- نه من نبودم. مطمئنم من نبودم.
- اگه تو نبودی پس چطور راضی شدی دختره رو عقد کنی؟
- حاج مرتضی مجبورم کرد. تهدید کرد اگه تن به خواسته‌‌شون ندم مادرم رو طلاق میده. پای آبروی خانوادگیشون در میون بود.
- عجب ناکِسیه!
پوزخند زدم.
- تازه فهمیدی؟
- بابا مگه میشه اینجوری؟ نمیشه که به همین راحتی دو نفر رو به زور عقد کنن، اونم به خاطر یه اتفاقی که اصلا نیفتاده! خود دختره حرفی نمی‌زنه؟
با فکر به تابان صورتم رو درهم کشیدم.
- نمی‌خوام باهاش حرف بزنم. حالم رو بهم میزنه! حرفم بزنه دیگه فرقی به حالم نمیکنه. چند سال از زندگیم حروم شد، اما اينجوری نمی‌مونه. درستش می‌کنم!
کنجکاو پرسید:
- چه نقشه‌ای تو کلته عابد؟
صدادار خندیدم. گونه‌ام از خنده درد گرفت.
- میذارم چند سالی بگذره. مدرکم رو که گرفتم دختره رو طلاق میدم و مثل یه تیکه آشغال از زندگیم پرتش می‌کنم بیرون. زندگیم که سر و سامون گرفت دست خواهر و مادرم رو می‌گیرم و می‌برم پیش خودم. حالا حاجی می‌خواد سه طلاقه کنه!
- فکر می‌کنی شدنیه؟
به سختی از جام بلند شدم. تموم تنم درد می‌کرد. گفتم:
- چرا نشه؟
بلند شد و نگاهم کرد. نگاهش مترحم بود و من تا سرحد مرگ از این نگاه بدم می‌اومد. اخمی روی صورتم نشوندم و گفتم‌:
- اینجوری نگاهم نکن!
با تعجب گفت:
- چجوری؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- هیچی ولش کن. شرمنده اگه بهت شک کردم.
دستش روی شونه‌ام نشست و گفت:
- تو هنوز بچه‌ای، چطور حاضر شدن این ظلم رو در حقت بکنن؟
حالا با نگاهش همدردی می‌کرد. این برام ارزشمند بود. دور و اطرافم آدمهای زیادی بودن که براشون مهم نبود چه بلایی سرم اومده. تعداد کمی مثل ممد اهمیت می‌دادن. از اولم نباید بهش شک می‌کردم. به این رفاقت و دوستی لبخند بی‌رمقی زدم گفتم:
- نمی‌دونم، شاید چون خون شکیبا تو رگام نیست! می‌بینمت... .
مکثی کردم و گفتم:
- بِراری!
لبخند کوچیکی زد و با نگاهی متفکر که با لبخندش تناقض داشت برام سر تکون داد. خداحافظی کردم و از کوچه تو در تو بیرون اومدم. از اینکه فهمیده بودم ممد خیانتکار نیست خوشحال بودم، اما اینکه هنوز هویت قاتل جوونیم مجهول بود عصبانیم می‌کرد. باید پیداش می‌کردم تا از حق خودم دفاع کنم، اما چجوری؟ از تابان حرفی در نمی‌اومد، وگرنه از اول کار به اینجا نمی‌کشید. با سر پایین راه می‌رفتم و فکر می‌کردم. تصاویری از رقص دختری با دامن پُر چین و موهای فر مشکی که تو هوا تاب می‌خورد تو سرم تداعی شد. نه، کار من نبود. نباید به این فکر پر و بال می‌دادم. دست درازی دور افتاده‌ترین فعل تو دایره لغات زندگی من بود. یه واژه خاک گرفته و کهنه که هیچوقت به زبون نمی‌آوردمش، چه برسه به اینکه بخوام صرفش کنم. با صدای بوق پیکان وانتی که از کنارم می‌گذشت، به خودم اومدم و سرم بالا اومد. یک آن نگاهم تو نگاه آشنا و در عین حال غریبی نشست. شوکه بود، مثل خودم. تو چشم‌هاش حیرت رو می‌دیدم، مثل خودم. من این طرف کوچه بودم و درسا طرف دیگه، مقابل آرایشگاه زنونه ایستاده بود. چادر مشکی به سر داشت اما صورت سپید و ابروهای نازک شده‌اش از همین فاصله جلب توجه می‌کرد. هیچکدوم انتظار این رویارویی رو نداشتیم. برای لحظاتی بهم چشم دوختیم. مدت‌ها بود اون رو از یاد برده بودم، اما خاطراتی که باهم داشتیم در عرض چند ثانیه از جلوی چشم‌هام گذشت. اگه حماقت نمی‌کردم و از اون خواستگاری می‌کردم، قطعا حالا با این فضاحت اسیر تابان و این زندگی اجباری نبودم. نگاهش رو برداشت و با موبایلش کار کرد. طولی نکشید که موبایلم تو جیب لرزید. پیامش رو باز کردم. «بیا جای همیشگی.» می‌خواست حرف بزنه اما ضرورتی در حرف زدن نمی‌دیدم. مسیر ما از هم جدا بود. خواستم راهم رو بکشم و برم اما...به حرمت همون خاطرات از یاد رفته منصرف شدم. رابطه رو بد تموم کرده بودم، اما درسا سزاوار یه خداحافظی خشک و خالی بود.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
برای رسیدن به مکانی که یه زمانی قرارگاه لحظات عاشقانه من و درسا بود، کلی راه رو پیاده راه رفتم. نمیشد تو محلِ یک کلاغ چهل کلاغ ما قرار ملاقات گذاشت، کم به اشکال مختلف آبروریزی نکرده بودم‌ و دلم یه جدیدش رو نمی‌خواست. اما به جاش اینجا همیشه خلوت و بی‌صدا بود. یه تک درخت، کنار یه جاده خاکی و فرعی. دور و اطراف تا چشم کار می‌‌کرد زمین‌های خالی و ناتموم بود که تابستون‌ها مردم روستاهای پایین شهر، داخلشون گندم و جو کشت می‌کردن. زیر سایه درخت توت ایستادم و منتظر موندم. دیری نپایید که حضورش با صدای قدم‌هاش اعلام شد. از پشت تنه درخت بیرون اومدم و با دیدنش ابروهام بالا پرید. خبری از چادر مشکی نبود، به جاش مانتوی سفید با خط‌های باریک مشکی به تن داشت. یقینا با اون کفش‌های پاشنه بلند برای رسیدن به اینجا مشقت کشیده بود. تو فاصله دو متری از من ایستاد. هر از چندگاهی نسیمی می‌وزید و صدای برخورد شاخ و برگ درخت می‌اومد. جز این صدایی نبود. احساس نامتعارفی داشتم. احساسم نشأت گرفته از این فکر بود که چطور مایی که چند ماه آزگار با هم رابطه احساسی نسبتا قوی داشتیم، اینجوری با گذشت زمان باهم غریبه شده بودیم. لحظاتی به همدیگه چشم دوختیم و اون بود که سکوت رو شکست:
- مبارک باشه!
دست به سینه شدم و پایین تنه‌ام رو به تنه درخت تکیه دادم. دیگه گذشته بود اون روزها.
- این همه راه من رو کشوندی اینجا بهم تبریک بگی؟
- می‌دونی مشکلت چیه؟ فکر می‌کنی فقط خودتی که داری اذیت میشی. هیچوقت بقیه رو نمی‌بینی.
لبخند بی‌جونی زدم و گفتم:
- شروع شد! هرچی می‌خوای سرکوفت بزنی بزن درسا، خوب خودت رو خالی کن که از این به بعد زیاد من رو نمی‌بینی، بعدم راه رو بکش و برو.
نگاه متاسفش رو نثارم کرد و با بی‌رغبتی گفت:
- چقدر احمق بودم که به خاطر یه دزد بی سر و پا مثل تو تو روی برادرام وایستادم. تو حتی حاضر نشدی جواب تلفن من رو بدی. حتی پیام‌هام رو نخوندی.
- نخوندم چون هرچی بین من و تو بود باید تموم میشد.
یه مرتبه با عصبانیت جیغ کشید:
- به خاطر توی کثافت هر روز زیر دست و پای داداشام کتک می‌خوردم. دو هفته آزگار تو اتاقم زندانی بودم و تا دو ماه اجازه نداشتم از خونه بیرون برم. اونا فقط اسمت رو می‌خواستن تا دست از سرم بردارن، ولی منِ احمق به خاطر تو تحمل می‌کردم. کافی بود یدونه از تماس‌هام رو جواب بدی، اما توی لعنتی آب شدن رفتی تو زمین.
نکنه...نکنه اسمم رو گفته بود؟! با هول و ولا تکیه‌‌ام رو از تنه درخت برداشتم و به اطراف نگاه کردم. درسا پوزخند زد.
- نترس، قرار نیست امروز خفتت کنن. اصلا ارزش نداری برات وقت بذارن. فقط می‌خواستم یه بار دیگه از نزدیک ببینمت و بهم ثابت بشه اون بُتی که ازت ساخته بودم، چیزی بیشتر از یه دزدِ ترسوی ترحم برانگیز نیست.
خیره شدم به چشم‌هاش. چشم‌هایی که روزی برای من سرمه می‌کشید و حالا زبونه‌های نفرت درش شعله می‌کشید. پرسیدم:
- منظورت از دزد چیه؟ تا جایی که ذهنم یاری میکنه من چیزی از کسی ندزدیدم.
نمی‌دونم چرا مثل نوجوون‌های تازه به بلوغ رسیده انتظار داشتم بگه: «چرا، قلبم رو دزدیدی!» لبخند کوتاهی زد و گفت:
- ولی پارسا یه چیز دیگه می‌گفت.
یه لحظه به گوش‌هام شک کردم. گفتم:
- پارسا؟ پارسا چیکارست این وسط؟ تو چه صنمی با اون داری؟
خندید، انگار که لطیفه گفته باشم.
- هنوزم غیرتی شدنت قشنگه! الان باهاشم. یه ماهی میشه.
سر جام خشکم زد. در نبود من چه اتفاقات جالبی افتاده بود! این نارفیق‌ها...تلاش کردم حالت صورتم عادی بمونه.
- پس بالاخره به آرزوش رسید. پسره‌ی لاشخور منتظر موند از دور خارج شم تا تهش بتونه سیب گاز زده من رو بدست بیاره!
برخلاف خنده چند لحظه پیشش اخم‌هاش درهم شد. با ترشرویی گفت:
- اگه همین به قول تو لاشخور نبود هیچوقت متوجه نمی‌شدم احساساتم رو خرج چه دزدِ بی‌ارزشی می‌کردم. تو حتی به رفیقت رحم نکردی.
این‌بار من اخم‌هام رو درهم کشیدم. متوجه منظورش نمی‌شدم. دزد؟ چرا مدام این کلمه رو تکرار می‌کرد؟
- چی میگی تو؟ کی دزدی کردم که خودم خبر ندارم؟
با تأسف نگاهم کرد. قفل موبایلش رو باز کرد و چند لحظه بعد به طرفم گرفت.
- می‌خوای بگی این تو نیستی؟ اينجا ویلایِ دایی پارسا نیست؟
با کنجکاوی گوشی رو از دستش گرفتم. فیلمی در حال پخش بود. تکه‌ای برش خورده از منظر یه دوربین مدار بسته. لحظاتی که منِ سیاه‌پوش، درحالی که تو دستم یه مجسمه طلایی درخشان گرفته بودم، تو حیاط باغ ویلا راه رفتم و در آخر بین درخت‌ها گم شدم. کیفیت فیلم پایین بود اما هیچکس نمی‌تونست روی این که شخص داخل فیلم منم سرپوش بذاره! چشم‌های گشاد شده‌ام رو از صفحه گوشی برداشتم و گفتم:
- این رو کی فرستاده؟
نیازی به پاسخ نبود. عکس پروفایلی که فیلم رو ارسال کرده بود، متعلق به پارسا بود.
 

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
بدون لحظه‌ای مکث و تردید موبایلم رو بیرون آوردم و مشغول تماس گرفتن شدم. درسا گفت:
- به کی می‌خوای زنگ بزنی؟
گوشه لبم رو جوییدم و گفتم:
- پارسا.
جلو اومد و بازوم رو گرفت. با لحن ترسیده و ملتمسی گفت:
- نه تو رو خدا...پارسا بفهمه من تو رو دیدم خون به پا می‌کنه!
تای ابروم بالا رفت. پارسا خون به پا می‌کرد؟! عجب! زمزمه کردم:
- غلط کرده.
تماس وصل شد. به محض شنیدن صدای پارسا گفتم:
- پاشو بیا به این آدرسی که برات می‌فرستم.
صدای متعجبش بعد از چند ثانیه مکث به گوشم رسید:
- عابد؟!
حق داشت. خیلی وقت بود باهم حرف نزده بودیم. با قطع تماس، مکالمه در همون نقطه به پایان رسید. چهره درسا پر از ترس و تشویش بود.
- الان من چی بهش بگم؟
ترس اون برام اهمیت نداشت. آدرس رو نوشتم و برای پارسا فرستادم. این یه بازی مسخره بود که باید تموم میشد. پای تنه درخت نشستم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم. کلی سوال داخل جمجمه‌ام جولان می‌داد.
- الان می‌خوای چی رو ثابت کنی عابد؟ که این تو نیستی؟
اگر قرار بر غرق شدن بود، همه رو با خودم غرق می‌کردم! سرم رو بالا آوردم و گفتم:
- بشین. پارسا چی بهت گفته؟
به حرفم گوش داد. روی تخته سنگی نشست و با پیچیدن انگشت‌ها لای همدیگه، زانوهاش رو با دو دست اسیر کرد.
- همه چی رو، هر چیزی رو که باید می‌دونستم. بعد از اینکه قالم گذاشتی، اوضاع خونه خیلی بهم ریخته بود. روزی نبود کتک نخورم و بازجویی نشم. فقط منتظر بودن اسمت رو بگم تا صبح نشده خونت رو بریزن، اما من احمق به خیالم داشتم از عشقم محافظت می‌کردم.
گفتم:
- بهشون گفتی؟
زل زد به چشم‌هام و گفت:
- خودت چی فکر می‌کنی؟
این چشم‌هایی که با بی‌حسی نگاهم می‌کرد، چشم‌هایی نبود که من به یاد داشتم. درسا کاملا وجودش رو از من شُسته بود.
- تو روزایی که از یه طرف تو جواب تلفنم رو نمی‌دادی و از طرف دیگه خونواده‌ام بهم فشار می‌آورد، یه روز پارسا بهم پیام داد و گفت که خبر داری عابد داماد شده؟! باورم نمی‌شد، اصلا نمی‌تونستم قبول کنم که یه دختر دیگه رو به من ترجیح دادی. اما وقتی بهم ثابت شد، فهمیدم این قبری که بالا سرش گریه می‌کردم مرده توش نیست! پارسا بهم دلداری داد. قبلنم سعی می‌کرد بهم نزدیک بشه اما چون با تو بودم بهش توجه نمی‌کردم. روزای اول هر کاری می‌کردم از ذهنم بیرون نمی‌رفتی. نمی‌تونستم فراموشت کنم. پارسا وقتی فهمید هنوز دلم پیش توئه، دستت رو رو کرد و گفت چیزی که از عابد تو ذهنته با چیزی که واقعا هست خیلی فرق می‌کنه! بهم گفت از ویلای داییش دزدی کردی. اون فهمیده بود اما به خاطر اینکه باهم دوست بودین فیلم‌ها رو قبل اینکه داییش ببینه پاک کرده بود. واقعا خیلی پستی که جواب رفاقت پارسا رو با دزدی از داییش دادی!
نگاهش هنگام ادای آخرین جمله پر از اکراه بود، انگار که داره به یه تکیه آشغال بی‌ارزش نگاه می‌کنه. گوشه لبم کش اومد. عجب دنیایی بود! روزی این چشم‌ها پر بود از احساس. جوری نگاهم می‌کرد که انگار کامل‌ترین پسر دنیام. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تا قبل اینکه برگردم این شهر، فکرشم نمی‌کردم اونی که در حق رفاقتمون خیانت کرده پارسا باشه. فکر می‌کردم یه نفر دیگه ست! من اصلا دایی پارسا رو نمی‌شناسم. بهت آدرس غلط دادن درسا خانوم! صبر کن پارسا برسه اینجا، همه چیز معلوم میشه.
فقط نگاهم کرد. برخلاف گذشته، اینبار از نگاهش چیزی نخوندم. مدتی تو سکوت گذشت. هوا رو به تاریکی بود و همچنان نسیم خنکی می‌وزید. غروب بود و اُفُق به رنگ بنفش ملایم و لایه‌های مختلفی از نارنجی در اومده بود. یه ترکیب جادویی و اعجاب‌انگیز. با این وجود امروز روز گندی بود. دیدار با خانواده‌ اصلا بر وفق مرادم پیش نرفته و یکی از دوست‌هام تو زرد از آب در اومده بود. تنها نقطه عطفش این بود که ممد اون شخص نبود.
- باهاش خوشبختی؟
از فکر بیرون اومدم. درسا سوال پرسیده بود. کمی فکر کردم و جمله‌اش یادم اومد. خنده‌ام گرفت. تکخندی زدم و نگاه درسا توأم با تعجب شد.
- تو هیچی نمی‌دونی درسا. فقط نشستی بیرون گود و قضاوت می‌کنی.
- خب برام بگو تا بدونم. خیلی دوست دارم بدونم پسری که مال من بود عاشق چه دختری شده.
 

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
از دور پراید 111 سفیدی نزدیک میشد. تو فاصله بیست متری ماشین متوقف شد. قامت ریز پارسا رو تشخیص دادم که از ماشین پیاده شد. از پای درخت بلند شدم و گفتم‌:
- یه سری حرفا رو نمیشه زد. در مورد رابطه‌مون متاسفم. نمی‌خواستم اینجوری تموم شه.
موشکافانه خیره‌ام شد. از کنارش گذشتم و چند قدم دورتر، دست به سینه منتظر رسیدن پارسا شدم. اضطراب درسا رو احساس می‌کردم. از دور اخم‌های پارسا رو تشخیص دادم. از دیدن درسا همراه من متعجب و عصبانی بود. نزدیک که شد، برای ثانیه‌هایی بهم نگاه کردیم. بعد رو کرد به درسا و گفت:
- تو چرا اینجایی؟
درسا که ایستاده بود، دست و پاش رو جمع کرد. پوزخند زدم و گفتم:
- می‌خواست از عشق قدیمیش خداحافظی کنه.
- مزخرف نگو!
از لحن تندش پوزخندم عمیق‌تر شد. با من سر شاخ نمیشد، اما زورش به درسا می‌رسید. به طرفش حرکت کرد و با صدای بلندی گفت:
- میگم وسط بیابون چه غلطی می‌کنی تو؟ چرا با این تنهایی؟ مگه نگفتم دوست ندارم حتی اسمش رو از زبونت بشنوم؟ باز تو باهاش قرار دو نفره گذاشت... .
قبل از اینکه دستش به درسا بخوره، بازوش رو گرفتم و به طرف خودم کشیدم.
- اون رو ولش کن، الان با من طرفی. بعد هر بلایی دلت خواست سرش بیار. حرفای جالبی ازش شنیدم. صحبت از دزدی از دایی جنابعالی بود!
امید اندکی داشتم که پارسا به خاطر بدست آوردن درسا مشتی دروغ به خوردش داده باشه و حالا مقابل من حرف‌هاش رو انکار کنه. مثل خودم پوزخند زد و امیدم رو پوچ کرد.
- مگه دروغه؟ مگه تو نبودی که از دیوار ویلای دایی من بالا رفتی؟ مگه شماها نبودین که می‌خواستین گاو صندوقش رو بدزدین؟ یکم مرد باش عابد، شیکری که می‌خوری رو گردن بگیر.
دست روی شونه‌ام کوبید و تکرار کرد:
- یکم مرد باش!
نمی‌فهمیدمش. به چشم‌هاش خیره شدم تا مقصودش رو دریابم، چیزی جز سیاهی ندیدم. یاد شب سرقت افتادم. زمانی که تو اتاق خواب ویلا بودیم و من قاب عکسی روی دیوار دیدم. تصویر مردی با ته چهره آشنا. حالا که فکر می‌کردم، چهره مرد و پارسا بهم شبیه بود. با ناباوری گفتم:
- واقعا ویلای داییت بود!
با نیشخندی پیروزمندانه به درسا نگاه کرد و گفت:
- عشق قدیمیت رو تحویل بگیر درسا خانوم!
با عصبانیت گفتم:
- جواب من رو بده!
اونم عصبی شد و فریاد کشید:
- معلومه ویلای داییم بود احمق! پس فکر کردی فیلم‌ دوربین‌ها رو از کجا گیر آوردم؟
همه چیز تو مغزم روی دور تند قرار گرفت. از اولش نقشه بود! جریان ملک و دفینه فقط برای این بود که پارسا از من آتو بگیره و بین من و درسا شکاف بندازه. پوزخند صداداری زدم و گفتم:
- معمولا حلال زاده به داییش میره. انگار در مورد تو استثنا ست!
وقتی چیزی نگفت، پوزخندم تبدیل به یه لبخند تلخ شد.
- رفافتمون رو به چی فروختی پارسا؟ به یه دختر؟
با حرصی نهفته گفت:
- رفاقت من و تو خیلی وقته تموم شده. یک سال و نیم تو حسرت همین دختر سوختم پسر خوب، پس واسه من درس اخلاق نده.
- تو فقط نصف جریان رو براش تعریف کردی. بهش نگفتی اون شب خودتم... .
پرید میون حرفم و با صدای آرومی گفت:
- فرقی نمی‌کنه. مهم فیلمه که طبق اون تو و اون سه تا احمق رفتین تو ملک دایی من. پس سعی بیخود نکن. من اون شب اصلا همچین قصدی نداشتم، اما وقتی ممد پیشنهاد دزدی از باغ ویلا رو داد، یه دفعه به سرم زد که شاید بالاخره بتونم یه چیزی بدست بیارم که باهاش تو رو از دل درسا بیرون کنم. خیلی وقت بود تو فکرش بودم. بعد اینکه برگشتیم شهر، خودم دوباره رفتم ویلا و از روی فیلم‌ها کپی برداشتم و از روی سیستم پاکشون کردم. نگران نباش، داییم وقتی برگرده هیچوقت نمی‌فهمه دزدی کار کی بوده.
بی‌اختیار خندیدم و گفتم:
- منتم میذاری؟ بابا دمت گرم.
 

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
سکوت کرد. چی می‌گفت؟ جز این چیزی تو چنته نداشت. سری به تأسف تکون دادم و به درسا که کمی دورتر ایستاده بود نگاه کردم.
- دایی به این پولداری داشتی و همیشه از نداری می‌نالیدی؟
با اخم گفت:
- تو هیچی از روابط فامیلی ما نمی‌دونی.
- نه نمی‌دونم، راستش رو بخوای بعد چند سال رفاقت به این نتیجه رسیدم که من هیچی ازت نمی‌دونم. اما حالا این رو می‌دونم که تو چقدر پَست و دو رویی. درسته، شاید هیچوقت نتونم به درسا ثابت کنم اون شب دقیقا چه اتفاقی افتاده، اما حداقل می‌تونم با حرفام شَک به جونش بندازم. شَکی که مثل خوره بیفته به جون رابطه‌تون. بالاخره توام کم گندکاری نداشتی!
ترس رو تو نگاهش دیدم. حتی می‌تونستم ممد و علی‌اکبر و مجید رو شاهد بگیرم. اگه فکر کرده بود من به این راحتی‌ها باخت میدم کور خونده بود. با این وجود... .
- نترس، حرفی نمی‌زنم. اینم آخرین بیلِ خاک رو جنازه رفافتمون. بعید می‌دونم، اما سعی کن جای اینکه براش ادای غیرتی‌ها رو در بیاری و رو مخش راه بری، خوشحالش کنی‌. من که نتونستم، شاید تو تونستی. به هر حال عزت زیاد، کله فِری!
گفتم و از مقابل نگاه بُهت زده‌اش گذشتم.
این کار رو نه برای پارسا، بلکه برای درسا انجام دادم. لیاقتش بیشتر از این حرف‌ها بود. هرچند تا آخر عمر از من به عنوان یه دزد حقیر یاد می‌کرد. بی‌اینکه به پشت سرم نگاه بندازم دور شدم و این بخش تلخ از شهر مادریم رو پشت سر گذاشتم. روز گندی بود. روزی که قد یه هفته برام طول کشید. لایه لایه خَشم روی هم گذاشت و آخرش چیزی نداشت جز تلخی. تنم درد، سرم درد، حتی قلبم درد می‌کرد. اولی از درگیری‌های فیزیکی، دومی از درگيری‌های ذهنی و سومی...سومی رو نمی‌دونم. فقط درد می‌کرد. لعنتی مگه من چند سالم بود؟

***

وقتی به تهران رسیدم هوا تاریک شده بود. این‌بار بدور از هرگونه سر و صدای اضافه‌ای که موجبات بیداری صاحب‌خونه رو فراهم کنه، از پله‌ها بالا رفتم و در رو باز کردم. محیط خونه تاریک بود، اما از اتاق خواب نور کمی به بیرون می‌تابید. نا نداشتم. روی کاناپه ولو شدم و نفسم رو فوت کردم. باید اول از همه جوراب‌هام رو در می‌آوردم تا شاید حس خفگی که داشتم از بین بره. در اتاق خواب کامل باز شد و سایه‌‌ی ظریفی وسط نور افتاد. سرم چرخید و از گوشه چشم نگاهش کردم. وقتی دیدم بی‌حرکته، نگاهم رو گرفتم و جوراب‌هام رو در آوردم. سایه کوچیک‌تر شد و صداش رو شنیدم:
- آخرشم رفتی قم. مگه نه؟ رفتی دنبال دردسر.
پلک‌هام رو روی هم فشار دادم. عجیب بود که صدایی با این لطافت و نازکی، چطور می‌تونست رشته‌های عصبیم رو بهم بپیچونه. با لحن آرومی که هیچ همخونی با درونم نداشت گفتم:
- برات مهمه؟
- می‌تونه باشه.
- باید می‌فهمیدم همدستت کیه. به هر حال تو زن یکی دیگه‌ای!
- این زندگی جنایت نیست که بخوام همدست داشته باشم.
مثل فنر از جام پریدم و مقابل صورتش فریاد زدم:
- مزخرف نگو، این زندگی خود جنایته و توام جنایتکاری! تو و همه آدمای توی اون عمارت لعنتی. برای همه‌تون دارم!
بهت زده از انفجار ناگهانیم یه قدم به عقب برداشت و با اون چشم‌های درشت مشکی رنگ نگاهم کرد. از اینکه مظلوم نمایی می‌کرد بدم می‌اومد و الحق که تو این کار استعداد داشت! تموم زندگیم مچل همین مظلوم‌نما شده بود. یه قدم فاصله رو جبران کردم و با خشمی انکار ناپذیر از یقه لباسش گرفتم. تکونش دادم و تو صورتش فریاد کشیدم:
- یه جوری رفتار نکن انگار اونی که مقصره منم! بگو با کی بودی؟ بگو به خاطر کدوم بی‌شرفی زندگیم حروم شده؟
از ترس به سکسکه افتاد و گفت‌:
- با تو...هیع! با تو بودم.
مبهوت و شگفت زده یقه‌اش رو رها کردم و با جفت دست‌ها به موهام چنگ زدم. پر از شگفتی بودم. دور خودم چرخیدم و گفتم:
- امکان نداره! دروغ میگی.
تنها جوابش سکسکه بود. دخترک وقیح! چقدر بی‌شرمانه روی دروغش پا فشاری می‌کرد، درحالی که می‌دونست که می‌دونم داره دروغ میگه. موهام رو کشیدم و فریاد زدم:
- دروغه! من هیچوقت به خودم اجازه نمیدم به یه نفر دیگه دست درا... .
حتی نمی‌تونستم کلمه‌اش رو به زبون بیارم. مغزم داشت منفجر میشد. موهای فلک زده‌ام رو رها کردم و دوباره جلو رفتم. از شونه‌هاش گرفتم و گفتم:
- چرا داری این کار رو با من می‌کنی؟ مگه من چیکارت کردم؟
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 35) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا