میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
اینجا اولین‌باری بود که فهمیدم این جمعی که تشکیل دادیم اسمش محفله. با دقت بیشتر حواسم رو به ایرجی دادم که شبیه پدر بزرگ‌هایی شده بود که واسه نوه‌هاشون قصه تعریف میکنن.
- ما به ساختن امید داریم. ساختن سرزمینی که از شأن و منزلت خودش خیلی خیلی دور شده. لیاقت این سرزمین این نیست که مردمش خودرویی سوار بشن که سی سال پیش فلان کشور تولیدش کرده و سال‌هاست از رده خارج شده، و تهش با همون خودرو تصادف کنن و چندتا خانواده رو داغ‌دار کنن. لیاقت ما اینه خودرویی تولید کنیم که مختص همین کشور باشه و کیفیتش با خودروهای روز دنیا رقابتی باشه. لیاقت ما اینه تو جاده‌هایی رانندگی کنیم که از سفر لذت ببریم، نه این جاده‌های پر از چاله‌ی الان. یا بنزینی مصرف کنیم که خودمون تولید کرده باشیم، نه بنزین‌های وارداتی که تا به دست ما برسه هزار جور آشغال قاطیش می‌کنن. لیاقت ما اینه که بدون دغدغه بتونیم حداقل هر چند سال یه سفر خارجی بریم، مثل باقی مردم دنیا. و باور کنید من آدم پر توقعی نیستم! اینایی که میگم خواسته‌های غیر معقولی نیستن. نظر شما چیه؟
یه نفر بلند گفت:
- ما حقمون بیشتر از این حرفاست!
ایرج سر به تأیید تکون داد.
- دقیقا! من و تو نباید به کم قانع باشیم. باید برای یه زندگی بهتر، برای یه آینده نرمال نه برای خودمون، بلکه برای بچه‌هامون بجنگیم. روزی نرسه که نوه و نتیجه‌مون با خود‌ش بگه چه پدربزرگ و مادربزرگ بی‌غیرتی داشتم که حتی عرضه ندا‌شت از حق خودش دفاع کنه. حتی جرعت نداشت اعتراض کنه.
با نشستن یه نفر کنارم، نگاه از ایرج‌ برداشتم. سیاوش کنارم نشسته بود. آرام گفتم:
- کجا بودی؟
با دیدن مهرسا که کمی اون‌ طرف‌تر نشست، جوابم رو گرفتم. کنار مهرسا، تینا رو دیدم که مستقیم و با نگاه خاصی خیره‌ام بود. نمی‌دونم چطور متوجهم شده بود، من که حضورش رو نفهمیده بودم. با ناز چشمکی زد و از این صمیمیت، تای ابروم بالا پرید. نگاه گرفتم لب‌هام رو بهم فشار دادم. چقدر زود صمیمی می‌شد. ما حتی یه کلمه باهم حرف نزده بودیم. فقط سیاوش به دروغ گفته بود من ازش خوشم میاد. صدای محکم ایرج باعث شد از حال و هوای تینا بیرون بیام و حواسم رو جمعِ صحبت‌هاش کنم.
- صدای ما وقتی بلنده که همه باهم فریاد بزنیم. باید به همه بفهمونیم که ما بی‌غیرت نیستیم و خونمون به جوش اومده. اینو بهتون قول میدم، به زودی اتفاقی رقم می‌خوره که خبرش تو کل دنیا می‌پیچه. اون روز روزیه که صدای ما رو حتی گوش‌های کر می‌شنون.
یک نفر از ته جمعیت گفت:
- اون روز چه اتفاقی قراره بیفته استاد؟
جدای از این که ظاهر ایرج و به ویژه خال بزرگ روی بازوش هیچ شباهتی به استادها نداشت، اما این سوال منم بود. خیلی دلم می‌خواست بدونم از چی حرف میزنه. ایرج‌ از روی زمین بلند شد و گفت:
- عجله نکن آقا سعید، آسیاب به نوبت! فقط همینقدر بدونین که نمیشه تا ابد تو کافه نشست و حرف زد و انتظار تغییر داشت. واسه تغییر باید عمل کرد. عمل کردنم بهایی داره که باید پرداخت بشه، و مطمئنا نتیجه‌ای که می‌گیریم ارزش این بهایی که میدیم رو داره.
گیج‌تر شدم. منظورش از ارزش و بها و نتیجه رو نمی‌فهمیدم. خیلی‌ها مثل من سوال داشتن، اما ایرج فقط گفت:
- سعی کنید دوست‌های مورد اعتمادتون رو به محفل اضافه کنید. این رو یادتون نره، ما همه تو یه جبهه‌ایم.
ایرج رفت و من با کلی سوال بی‌جواب به سیاوش نگاه کردم.
- تو چیزی فهمیدی؟
چونه بالا داد و گفت:
- نه والا. زیاد ذهنت رو درگیرش نکن، خیلی زود معلوم میشه چی تو سرش می‌گذره. راستی قرارت با تینا رو یادت نره‌. به مهرسا گفتم کلی ازت تعریف کنه. نری گند بزنیا!
خیلی من رو دست کم گرفته بود. دست روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:
- حاجیت خودش اینکاره ست. یه کاری می‌کنم یه دل نه صد دل عاشقم شه.
سری تکون داد و گفت:
- عشق و عاشقی واسه فیلماست. برو ببینم تو واقعیت چیکار می‌کنی.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
درب‌های کشویی از هم فاصله گرفتن و وارد کافه‌ای که سیاوش آدرسش رو بهم داده بود شدم. خیلی زودتر از انتظار، بین میز‌های چوبی دایره شکل که با فاصله از هم روی کف سفید و براق کافه قرار داشتن، تینا رو پیدا کردم. دقیق پنج دقیقه تأخیر داشتم. پيشخدمتی جلو اومد تا راهنمایی کنه و سفارش بگیره. با جمله کوتاه «قرار دارم» راهش رو کشید و رفت. کافه مدرن و با کلاسی بود. طراحی مینیمال به همراه قاب عکس‌های بغل دیوار و آکواریمی که انتهای کافه چفت دیوار قرار داشت، به دل می‌نشست. دلنشین بود و منِ خو گرفته با محل ساده و سنتی‌مون، با این مکان‌های دلنشین غریبه بودم. زیادی شیک و پیک بود. زیادی امروزی! و به طبع هزینه بالاتری داشت. هنوز چند قدم مونده بود به میز برسم که تینا متوجه نزدیک شدنم شد. گوشی آیفون بزرگش رو که به دست گرفته بود کنار گذاشت و درحالی که دست‌هاش رو ستون چونه‌اش می‌کرد، منتظر رسیدنم شد. اهل گوشی و مجازی نبودم، اما این دلیل نمی‌شد از قیمت سرسام‌آور مدل گوشیش خبر نداشته باشم. تا لحظه نشستنم پشت میز، سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس کردم. در عین نداری، ظاهرم بی‌ایراد بود و اعتماد به نفس داشتم. کت خردلی سیاوش رو قرض گرفته بودم تا حداقل سر قرار از شر لباس‌های تکراری خلاص شده باشم. زیر کت تیشرت سفید و شلوار مشکی داشتم. سلامم کوتاه بود. تینا با چشم‌های آبیش سر تا پام رو ورانداز کرد و با نگاهی به ساعت طلایی دور مچ‌ ظریفش گفت:
- سلام، دیر اومدی. منتظر گذاشتن خانوما اصلا کار درستی نیست.
نگاهی به محیط کافه انداختم. بزرگتر از کافه‌ای بود که با سیاوس رفته بودیم. یه گوشه‌ زن و مرد جوونی پشت میز نشسته بودن. زن با ناراحتی سرش رو گرفته بود و مرد نه چندان دوستانه حرف‌هایی رو براش تکرار می‌کرد. یه گوشه دیگه دوتا دختر نوجوون بدون صحبت و با آرامش مشغول صرف کیک بودن. برام جالب بود. آدم‌های مختلف با سرنوشت‌های مختلف. آخر و عاقبت من چی میشد؟
- یکم!
نگاهش سوالی شد. گفتم:
- یکم دیر اومدم.
تعجب کرد و خندید. وقتی لب‌های سرخش کش اومد، به این فکر کردم دختری مثل تینا، با این مانتوی جلو باز آبی و سفید، با این ناخن‌های مانیکور شده و با حلقه‌ای که وصل بینیش بود، فرسنگ‌ها از معیار‌های خاندان شکیبا فاصله داشت. حتی خیلی دورتر از تابان. ناچیزترین احتمالی وجود نداشت که یکی مثل اون رو بین خودشون بپذیرن. البته که تو این لحظه زده بود به سرم و شده بودم مثل دخترهای چهارده ساله‌ی گرفتارِ اوج بلوغ عاطفی، عاشق فکر و خیالات رمانتیک و عاشقونه! و البته که حتی تو واقعیتم هیچوقت کار به اونجا نمی‌رسید. کوچکترین تماسی بین اون و من باعث عکس‌العمل‌ شدید حاج مرتضی و کل خانواده میشد، البته اگه کسی می‌فهمید! که با توجه به فاصله نسبتا زیاد قم و تهران، این احتمال خیلی بعید به نظر می‌رسید. با لرزشی که روی پام احساس کردم، موبایل زپرتیم رو از جیبم بیرون آوردم و زیر میز به اسم تماس گیرنده چشم دوختم. دیدن دوباره اسم حاج مرتضی، عرق سردی به تنم نشوند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
جا خورده و بی‌اختیار گردن چرخوندم و مثل سر کنده‌ها به دور و اطرافم نگاه کردم. واقعا فهمیده بود؟ ولی چطوری؟ مگه تابان خبر کشی نمی‌کرد؟ اما تابان که تو خونه بود. کلی سوال ذهن مشوشم رو تسخیر کرد. تینا متوجه تغییر حالتم شد و گفت:
- چیزی شده؟
احتمالا! ببخشیدی گفتم و از پشت میز بلند شدم.
- نه، من میرم دستشویی.
منتظر پاسخ نموندم. بی‌اهمیت به نوع نگاهش خودم رو به سرویس بهداشتی رسوندم و تماس رو وصل کردم. الو که گفتم، حاجی با توپ پر شروع کرد:
- حرف حساب حالیت نمیشه نه؟ مثل اینکه گوشت بدهکار نیست. گوشمالی می‌خوای!
با من و من گفتم:
- م... منظورت چیه حاجی؟
- مگه من نگفتم برو پیش زنت‌؟ پس کدوم گوری هستی تو؟ چرا می‌خوای لج من رو دربیاری؟
نفسم آسوده رها شد. خب، خطر رفع شده بود. حاج مرتضی از قرار پسر خونده متأهلش با یه دختر غریبه بی‌خبر بود، اما در این حقیقت که هنوز یه نفر راپورتم رو می‌داد خللی ایجاد نمی‌شد. من حتی تلفن خونه رو با خودم برده بودم، نکنه تابان حقیقت رو می‌گفت؟ نکنه واقعا بی‌گناه بود؟ گفتم:
- تند نرو حاجی. قرار ما این بود من تابان رو عقد کنم و شماهم کاری به مادرم نداشته باشی. نمیشه یه سره گرو کشی کنی که. چهار روز دیگه حتما می‌خوای حلقه بندازم تو گوشام بشم غلامت!
- واسه من تعیین تکلیف نکن پدر سوخته! قرار ما این بود با آبروی من و این خونواده بازی نکنی، ولی انگار آبرومون تیتابه که دادن دست توی بچه! فقط تا آخر امشب وقت داری هر گورستونی هستی خودت رو برسونی خونه‌‌ات. امشب بشه فردا، قول نمیدم کارم به دفتر خونه نکشه.
دلم می‌خواست «اون لعنتی زن من نیست!» رو هوار بزنم. دستی به پیشونیم کشیدم و با همون دست موهام رو چنگ زدم. نمی‌شد. نمی‌تونستم با دختری که با تمام وجود ازش متنفر بودم و در عین حال بهش کِشش داشتم زیر یه سقف زندگی کنم. لعنت به این تناقض! این چه دردی بود دیگه.
- ببین حاجی. الان گوشت تنم زیر دندونته، خوب بتازون! بتازون که نوبت منم میشه. منم که می‌دونی، هارم گوشت و استخون رو باهم گاز می‌گیرم!
- تهدید می‌کنی؟
خنده‌ام گرفت. در عین پریشونی خندیدم و گفتم:
- تهدید که نمی‌کنم، اما خب زمین گرده.
- واسه تو زمین همیشه صافه، بی‌خود اُرد ناشتا نده. می‌خوای از این بدتر نشه، سرت رو بنداز پایین و فقط بگو چشم.
با خنده «چشم» کشیده‌ای گفتم و تماس قطع شد. با نگاهی به صفحه گوشی و لیست تماس‌ها و اسم حاجی، لبخندم ذره ذره از بین رفت و نفرت تو چهره‌ام جوشیدن گرفت. تَهِ گودال بودم. بی‌هیچ امید و نجات دهنده‌ای. اگه یه درصد، فقط یه درصد خودم رو بالا می‌کشیدم، فقط باید خدا به حاجی و قماشش رحم می‌کرد.
با لبخندی که مصنوعی بودنش اذیتم می‌کرد، پشت میز نشستم. تینا گفت:
- اتفاقی افتاده بود؟ یهویی رفتی.
لبخندم رو حفظ کردم.
- همونطور که می‌دونی، آدمیزاد در طول روز و طی ساعات نامشخص به سرویس بهداشتی نیاز پیدا می‌کنه.
چشم‌های آبیش رو درشت کرد و نمایشی دست‌هاش رو بالا برد.
- باشه حالا، چرا میزنی؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
بحث رو عوض کردم و پرسیدم:
- چی می‌خوای سفارش بدی؟
- سفارش دادم.
ابرویی بالا دادم و گفتم‌:
- برای دوتامون؟
سر تکون داد.
- باریکلله سرعت عمل!
با حالت قهر گونه‌ای اخم کرد.
- تو دیر اومدی خب.
بی‌اهمیت به نازی که عمدا تو صداش ریخته بود، به این فکر کردم که انگار منتظر موندن تو کارش نیست.
- الان تو نظر من رو واسه سفارش نپرسیدی من باید ناراحت بشم؟
لب‌هاش رو بهم فشار داد و گفت:
- چقدر سخته با تو حرف زدن!
- مدلمه.
- دعوا داری؟
سرم رو به اطراف تکون دادم.
- نه!
پشت چشمی نازک کرد و خیلی ناگهانی رفت سر اصل مطلب.
- سیاوش بهم گفت از من خوشت اومده.
سیاوش زر مفت زده بود! البته نمی‌شد به همین سادگی از موهای طلایی و چشم‌های آبیش گذشت. جذابیت‌های ظاهریش می‌تونست هر مردی رو به دام بندازه. با این وجود، من هیچ احساس علاقه‌ای بهش نداشتم. ته تهش به قول هم اتاقی تپلم یه «نیمچه کراش» که بود و نبودش فرقی نمی‌کرد. دو روز بعد حتی اسمش رو یادم می‌رفت. من پای این میز نشسته بودم چون از زبون مهرسا، تینا از من خوشش می‌اومد و من به یکی نیاز داشتم که از من خوشش بیاد. اگه این رو به روش می‌آوردم چه اتفاقی می‌افتاد؟ قطعا چهره‌اش دیدنی میشد! گفتم:
- بگی نگی آره! می‌خواستم باهم آشنا بشیم، منم از مهرسا کمک رفتم.
- از چی من خوشت اومده؟
به وضوح دختری نبود که خجالت بکشه و مثل اکثر دخترهایی که تا الان دیده بودم شرم و حیا داشته باشه. رک حرفش رو میزد، پس منم باید مثل خودش رفتار می‌کردم. دست روی چونه زدم و با چشم‌های باریک شده نگاهش کردم.
از نوع نگاهم به خنده افتاد و گفت:
- چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟
- رنگ چشمات قشنگه. ندیدم مثلش رو.
ابروهاش بالا رفت، اما از تعریفم خوشش اومد. این رو از لبخند دندون‌نمای بعدش فهمیدم.
- مرسی. حالا چرا انقدر یهویی ازم تعریف می‌کنی؟
کمی خنگ بود. گفتم:
- پرسیدی چرا ازت خوشم اومده.
آهان بلند بالایی گفت و صدای خنده‌اش اوج گرفت. برخلاف انتظار، خنده‌اش کمی جلف بود. تیز بود و توی ذوق میزد.
- راستش رو بخوای بار اول وقتی تو کافه دیدمت نظرم رو جلب کردی. پسرای زیادی نیستن که نظر من رو جلب کنن!
خودش رو دست بالا می‌گرفت. نکات منفی اخلاقیش داشت زیاد میشد.
- و تو از چی من خوشت اومد؟
گفت:
- ما همدیگه رو نمی‌شناسیم. طبیعیه فقط به واسطه ظاهر جذب هم بشیم.
حرفش منطقی بود. زمزمه کردم:
- درسته.
و اون گفت:
- خب، حالا که خوشبختانه تو این مورد باهم تفاهم داریم، نظرت چیه همدیگه رو بیشتر بشناسیم؟
پیشخدمت از ناکجا آباد اومد و سینی سفارش رو روی میز گذاشت. دو تا فنجون قهوه با کیک. من قهوه دوست نداشتم. بی‌حرف رفت و من گفتم:
- من که از اول موافق بودم! تو بپرس تا من جواب بدم.
پرسید:
- چند سالته؟
- اواسط بیست و دو.
با شیطنت گفت:
- واقعا؟ من بیستم.
حرف دو پهلوش من رو خندوند. گفتم:
- بله. شما بیست بیستی! دارم می‌بینم.
- جالبه، زبون تند و تیز و در عین حال چربی داری.
شونه بالا انداختم.
- داری من رو می‌شناسی دیگه!
جرعه‌ای از فنجونش نوشید و گفت:
- اینم حرفیه. اهل کجایی؟ کجا زندگی می‌کنی؟
به صندلی تکیه دادم و دستی به دهنم کشیدم. از سوالات شخصی بدم می‌اومد، به ویژه تو این برهه‌ی افتضاح از زندگیم. اما تو این لحظه سر قرار بودم و چاره‌ای جز جواب دادن نداشتم. پروسه‌ای بود که باید طی می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
- قم به دنیا اومدم و بزرگ شدم. الانم همینجا تو خوابگاه زندگی می‌کنم.
- پس زیاد دور نیستی. می‌تونی بیای و بهم سر بزنی.
تای ابروم بالا پرید و گفتم‌:
- بهت سر بزنم؟
- اگه باهم دوست شدیم، دلم می‌خواد باهم وقت بگذرونیم، مثل بقیه پسر و دخترا.
- مگه کجا زندگی می‌کنی؟
- خونه مجردی دارم.
طبل شادی تو سرم به صدا در اومد. چی بهتر از این؟ کمی از کیک خوردم و پرسیدم:
- تنهایی؟
- نه، با یکی از دوستام زندگی می‌کنم.
خب، این قابل حل بود! این روزها بهترین اتفاقی که می‌تونست تو زندگی نابه سامانم بیفته، حضور یکی مثل تینا بود. در حالیکه تو فکر آینده این رابطه بودم، یه مرتبه روی میز خم شد و دست آزادم رو با هر دو دست گرفت.
- تو از من تعریف کردی، پس بذار منم برات جبران کنم. به صراحت میگم که از قیافه‌ات خوشم اومده! می‌دونم الان حتما با خودت میگی چه دختر پررویی‌ام، ولی من عادت دارم حرف دلم رو بزنم.
اقرار می‌کنم اصلا انتظار این یکی رو نداشتم! درحالی که تلاش می‌کردم نسبت به لمس دستم بی‌توجه باشم، دنبال پاسخی در خور گشتم.
- امم منم همین‌طور. گفتم که، چشمای قشنگی داری.
لبخند ذوق زده‌ای زد و سوال‌های بیشتری پرسید. سؤال‌های روتین که مهم‌ترینشون روابط قبلیم بود. خیلی زود فهمیدم تینا مثل بقیه ست. یه دختر عادی و پرانرژی، اما با چشم‌های آبی.
***
روزگار حرفه‌ای‌ترین قاتل دنیا بود. این رو با همین تجربه اندک و سن کم، با گوشت و پوست و استخونم لمس کرده بودم. کمی روی خوش نشون می‌داد، اجازه میداد با خودت فکر کنی که بالاخره سختی‌ها به پایان رسیده و روز‌های خوش از راه اومده؛ و درست همون لحظه‌ای که تو توهم دلپذیر خودت فرو رفتی، ناگهان کل امیدت رو به شکلی فجیع و با بی‌رحمی تمام به قتل می‌رسونه. دیروز روز خوبی بود. قرارم با تینا نقطه سفیدی وسط سیاهی این روزها بود. جذب همدیگه شده بودیم، بدون اینکه بترسم فردا روز ادعا کنه بچه توی شکمش از منه! و چه خوب بود یه رابطه‌ی بی‌دردسر.
آفتاب به تازگی غروب کرده بود. بعد از یه روز طولانی و خسته کننده، کلاس‌هام تموم شده بود و به سمت خوابگاه می‌رفتم. از کنار دیوار‌های آجری خوابگاه عبور می‌کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. بعد از باز شدن صندوقچه و ثروتی که دستم رو می‌گرفت؛ اولین کارم خرید یه گوشی شایسته و لایق برای خودم بود. یه گوشی بزرگ و لمسی، گوشی آدمیزادی که لااقل اینترنت داشته باشه! هیچ جایی پیدا نمیشد که این عتیقه دستم باشه و من معذب نباشم. تا زمانی که قم بودم و با چهار دالتون و رفیق‌های قدیمیم بُر می‌خوردم، هرگز چنین احساسی نداشتم. اصلا برام مهم نبود کی در موردم چی فکر می‌کنه. اما تهران یه دنیای دیگه بود. خیلی پیش‌گام‌تر از شهر و محلمون. آدم‌هاش مثل شن‌های رنگی توی ساحل مختلف بودن. گاهی بی‌بند و بارترین آدمی که تو دنیا تصور می‌کردم به پستم می‌خورد، گاهی یکی مذهبی‌تر از آقاجون. هربار شگفت زده‌تر میشدم. دنیای بزرگی بود و من هنوز ابتدای مسیر بودم. من هنوز کلی راه نرفته داشتم. سیاوش پشت خط بود. تماس رو وصل کردم و با نشاط و مسرت ناشی از قرار با تینا که بعد از یه روز همچنان تو رگ و پی‌ام جاری بود، گفتم:
- جونم سیاوش؟
- کجایی عابد؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
گره‌ای به ابروهام افتاد. لحن سوال پرسیدنش اصلا عادی نبود. گفتم:
- کلاسم تموم شد. دارم میام خوابگاه. چطور؟
- ببین، این بنده خدایی که به جاش اومده بودی، الان مشکلش حل شده برگشته. دیگه نمی‌تونی خوابگاه بمونی.
سرجام ایستادم. اتفاق افتاد، همون چیزی که نباید! سیاوش سکوتم رو دید و گفت:
- باز خوبیش اینه وسیله نداشتی اونقدر. اون تلفنم خودم برات میارم. آخر نفهمیدم از کجا تلفن رو با خودت آوردی.
چندثانیه‌ای درنگ کردم و گفتم:
- خب، من الان کجا برم؟
- با جوادی کلی صحبت کردم ولی قبول نمی‌کنه. باید جای خالی باشه که بشه روش ماله کشید. الان همه اتاق‌ها پُرن. شرمنده‌ام داداش.
شرمنده بود، اما شرمندگیِ اون دردی از من دوا نمی‌کرد. نفهمیدم چجوری تماس قطع شد. از این تغییر شرایط ناگهانی مات شدم. این روزگار کُشنده...بی‌وجدان گیر داده بود به من. قتل‌های سریالی به راه انداخته بود. دو دستی به موهام چنگ زدم. موهایم رو کشیدم و فکر کردم، اما نتیجه نداد. پول کمی برام مونده بود و از طرفی نمیشد شب تو خیابون بخوابم. اجبارا باید برمی‌گشتم به خونه‌ای که ازش فراری بودم. همه جوانب به کنار، متنفر بودم از اینکه باید مطابق خواسته حاج مرتضی عمل می‌کردم. حتما با خودش فکر می‌کرد بالاخره من رو رام کرده، اما کور خونده بود!
برخلاف گفته سیاوش، برای برداشتن خرده وسایلم به خوابگاه رفتم. خوابگاهی که مدتی مأمن شده بود، یه مأمن موقت. از محوطه دانشکده بیرون اومدم و پیاده به سمت خونه نحس حرکت کردم. زیاد دور نبود. میشد بدون اینکه پاهام تاول بزنه خودم رو به اونجا برسونم! اینکه حتی قادر نبودم با خیال راحت و بدون نگرانی یه تاکسی بگیرم، تا سرحد مرگ عصبانیم می‌کرد. در حالی که با قدم‌های محکم و حرص دار، پیاده رو رو طی می‌کردم، شماره علی‌اکبر رو گرفتم، اما بوق‌های ممتد تنها جوابم بود. چندبار دیگه شماره‌اش رو گرفتم اما خبری نشد، مثل تمام دفعات قبلی. فحشی نثار قد و قواره بلندش کردم و براش پیام نوشتم:
- بهم زنگ بزن.
امیدوار بودم خساست به خرج نده تا اطلاعاتم راجع به دعانویس به روز بشه. شدیدا به اون پول نیاز داشتم. به ابتدای نبش کوچه نزدیک میشدم که با دیدن صحنه رو به روم، اول متعجب شدم و بعد، لبخند شیطانی روی لبم نشست. بی‌خبر از منی که پشت سرش بودم، درحال سرک کشیدن و کشیک دادن بود. نیازی به دیدن چهره مزخرفش نبود، به راحتی از پشت سر گردن کوتاهش رو تشخیص می‌دادم. آهسته نزدیک شدم و پشت سرش ایستادم. با صدای بلندی جار زدم:
- چطوری اخوی؟
«ط» رو با تشدید ادا کردم. عطا مثل فنر از جا در رفت و به عقب چرخید. با وجود اینکه چند سال از من بزرگتر بود، اما چنان ذلیل و فرومایه بود که به راحتی حریفش می‌شدم. حالت وق زده چشم‌هاش باعث شد بخندم و بگم:
- ترسیدی برادر؟
ناخودآگاه یه قدم فاصله گرفت. کبودی زیر چشم‌ راست و بالای ابروی چپش نشون میداد هنوز خاطرات اون روز از یادش نرفته! و باعث حیرتم بود بعد از کتک‌هایی که خورد، چطور به عنوان یه کاسه لیسِ نون به نرخ روز خور به خودش جرأت میداد و به اینجا می‌اومد؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
- بگو ببینم، می‌خوای چشم چپت مثل راستی شه؟
به تریش قباش برخورد که گفت:
- به قرآن مجید اگه این دفعه دستت بهم بخوره... .
با پایین تنه‌ام ادای حمله در آوردم. یکه‌ای خورد و از جاش پرید. با نیشخند گفتم:
- هارت و پورت نکن برام مرتیکه! می‌دونی که من دست از همه چی شستم. حتی اگه دستم به خونت آلوده شه به هیچ جام نیست. پس مثل بچه آدم بگو چرا دوباره اومدی جاسوسی من رو می‌کنی؟
تو قالب مظلومیت فرو رفت و با لحن جگر سوزی گفت:
- بابا به والله مجبورم می‌کنن، فکر کردی من بی‌کارم این همه راه بکوبم بیام اینجا که ساعت رفت و آمد جنابعالی رو گزارش بدم؟ وقتی حبیب خان دستور میده میگی من چیکار کنم؟
اخمی از سر دقت روی پیشونیم نشست. قدمی به طرفش برداشتم و گفتم:
- آقاجون؟ تو مگه سری پیش مخبر حاج مرتضی نبودی؟
خیره نگاهم کرد و هیچی نگفت. با ناباوری پوزخند زدم و گفتم:
- ای ناکِس! بابا تو خیلی دهن سرویسی. جاسوس دو جانبه شدی که واسه پدر و پسر همزمان دستمال کشی کنی؟
وقتی حرفی نمیزد و از خودش دفاع نمی‌کرد، یعنی هرچی در موردش فکر می‌کردم حقیقت داشت. به نشانه تاسف لب‌هام رو بیرون دادم و سر تکون دادم.
‌- خاک بر اون سرت کنن مخبر. برای اسم مرد لکه ننگی! برو هرچی عشقت کشید به آقاجون و پسرش راپورت بده. فقط از جلوی چشمام گم شو و مطمئن شو دیگه مسیرت به اینجا نمیفته. اُزگل!
خوشبختانه اون‌قدر باهوش بود که فرصتی که تقدیمش کردم رو غنیمت بشماره. رفت، هرچند تو تصویری که از چشمم به سمت مغز مخابره میشد، بود و نبودش تفاوتی نداشت. عطا بیش از حد ناچیز بود.
برای چندمین بار تو این مدت، بی‌صدا، مثل یه روحِ بی‌وزن و بی‌جِرم وارد خونه شدم. فضاش سوت و کور و دلگیر بود، پرده‌های کشیده و چراغ‌های خاموش. از دیوار‌ها سکوت منعکس میشد و فقط صدای سوت کتری می‌اومد. از راهرو، قسمتی از پذیرایی قابل دید بود. می‌تونستم تابان رو ببینم که چجوری روی کاناپه نشسته و در حال کتاب خوندن بود. تیشرت صورتی و شلوار راحتی به تن داشت. سرش رو به یه طرف خم کرده بود و موهای مشکی پر حلقه‌اش یه وری ریخته بود. کتاب رو که ورق زد، جلو رفتم. من رو دید. انگار که واقعا روح دیده باشه، جفت چشم‌هاش درشت شد و کمرش رو راست کرد. با حالتی ناباور از روی کاناپه بلند شد و گفت:
- اومدی؟
اگه به اندازه کافی باهاش احساس صمیمت می‌کردم، جواب می‌دادم: «نه هنوز تو راهم» اما خب...! تنها چیزی که می‌خواستم در آوردن این لباس‌های لعنتی بود که مثل پوست چسبیده بودن به تنم. بعدش یه خواب راحت، بدون استرس و دلشوره. بی‌سر خر!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
نمی‌دونم دقیقا به چه امیدی، جلو اومد به قصد استقبال، آغوش یا در رویایی‌ترین حالت، یه ب*و*سه؟! نمی‌دونم، اما سابقه‌اش تو این موارد خراب بود. در هر صورت فرقی نمی‌کرد. مقصودش هرکدوم که بود، یقینا اون یه احمق تمام عیار بود. حتی وجودش رو به حساب نیاوردم. از کنارش گذشتم و نشستم روی کاناپه. دقیقا همونجایی که تا چند لحظه پیش خودش اونجا نشسته بود. به سمت اتاق خواب نمی‌رفتم چرا که خودم رو متعلق به این «چیز» نمی‌دونستم. می‌گفتم «چیز»، چون خونه و زندگی و اینجور واژه‌ها براش بزرگ بود. هر کلمه‌ای برای توصیفش زیادی بود. دکمه‌های پیرهنم رو باز کردم تا تنم کمی هوا بخوره. لحظاتی لنگ در هوا ایستاد و وقتی دید سر سوزنی توجه از من نصیبش نمیشه، راهش رو گرفت و رفت. خب، شرش کم شد. پشت سرم رو به لبه مبل تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. سیاهی مطلق. چطور باید از این منجلاب بیرون می‌اومدم؟ احساس می‌کردم مادر و خواهرم دست داعشی‌ها اسیرن و باید نجاتشون بدم، اما توانش رو نداشتم. برای یه پسر چی از این دردناک‌تر؟ سیاهیِ واقعی همین بود. صدای گذاشتن سینی روی میز کوچیک مقابلم باعث شد چشم‌هام رو باز کنم. تابان کمر راست کرد و من با چشم‌های به خون نشسته به لیوان چایی و قندون داخل سینی نگاه کردم. به موجی که به مایعات داخل لیوان افتاده بود و به بخاری که از سطحش بلند میشد زل زدم و یه مرتبه با تمام قوا محکم به زیر میز لگد کوبیدم. میز به یه طرف افتاد و سینی و محتویاتش هرکدوم به طرفی پرت شدن. لیوان به پایین دیوار خورد و شکست. در لحظه اتفاق افتاد. پاره شدن مو که زمان نمی‌خواست. تابان جیغ کوتاهی کشید و جلوی دهنش رو گرفت. من که انتظار این عکس‌العمل رو می‌کشیدم، بلند شدم و سرش داد زدم:
- چایی بخوره تو سرت حیوون! مگه من ازت چایی خواستم؟ فقط به درد کلفتی می‌خوری.
به تته پته افتاد اما حتی نذاشتم حرف بزنه. هلش دادم به سمتی که لیوان و قندون افتاده بود.
- زود باش جمع کن اینا رو. کارت از این به بعد همینه. فقط می‌شوری و می‌سابی.
ترسیده بود که تند تند و پشت هم گفت:
- باشه باشه. الان جمع... .
پریدم توی حرفش:
- خفه، صدات رو نشنوم! حق حرف زدن نداری. فکر کن لالی. کلفت خونه که حرف نمی‌زنه، فقط کار انجام میده.
بغض کرد و چشم‌هاش اشکی شد. برای این نقش تکراری که بازی می‌کرد، حتی تره خورد نکردم. نشستم روی کاناپه و تابان فین فین کنان مشغول تمیزکاری شد. آهی کشیدم و چشم‌هام رو بستم. چطور باید تحملش می‌کردم؟ حتی صدای نفس‌هاش عذاب بود. صدای آخ بلندش باعث شد چشم‌هام رو باز کنم. نشسته بود روی زمین و دستش رو گرفته بود. انگشت اشاره‌اش از خون سرخ بود. پوزخند صداداری زدم و گفتم:
- دست و پا چلفتی عرضه یه کار پیش پا افتاده رو نداره.
از انگشتش خون می‌چکید. بلند گفتم:
- پاشو برو زخمت رو تمیز کن خونه رو به گند کشیدی!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
با کلی ننه من غریبم بازی بلند شد و به آشپزخونه رفت. طولی نکشید که صدای افتادن چیزی روی زمین باعث شد پوفی بکشم و از جا بلند شم. جعبه کمک‌های اولیه رو روی زمین انداخته بود و قطرات خون، ریخته بود کف آشپزخونه. دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- واقعا بدرد نخوری.
حتی اگه ساعت‌ها به حال خودش می‌ذاشتمش، بازم عرضه نداشت یه انگشتش رو پانسمان کنه. جلو رفتم و با خشونت دستش رو گرفتم. کشیدمش سمت سینک و دست خون‌آلودش رو زیر شیر آب گرفتم. سنگینی نگاهش رو روی نیمرخم احساس کردم، اما عکس‌العملی نشون ندادم. قد آنچنان بلندی نداشت و یه سر و گردن از من کوتاه‌تر بود. بطری بتادین رو که روی زمین افتاده بود برداشتم و بی‌ملاحظه روی زخم انگشتش ریختم. نسبتا عمیق بریده بود اما بعید می‌دونستم نیازی به بخیه داشته باشه. و اگرم داشت، به درک! تا همین‌جا‌م بیشتر از کوپنش براش خرج کرده بودم. ناله دردناک و جمع شدن بدنش نشون از سوزش زخمش می‌داد. یه تیکه‌ پنبه جدا کردم و روی زخمش گذاشتم. زخم رو با باند بستم و از عمد گره محکمی زدم. خیلی محکم‌تر از چیزی که نیاز بود. آخ بلندی گفت و از شدت ضعف، با دو دست به لبه سینک چنگ زد. با دیدن صورت درهم و قطره اشکی که از لای پلک‌های بهم فشرده‌اش بیرون زد، مات شدم. انتظار نداشتم انقدر دردش بیاد. زیادی ضعیف بود. با یه نگاه کلی، متوجه یه تغییر عمده شدم. نسبت به چند ماه پیش، لاغر و نحیف شده بود. هرچند با همين اندام لاغر، چند روزی عقلم رو زایل کرده بود، اما من چطور تا الان متوجهش نشده بودم؟ این همه مدت تابان جلوی چشم‌هام بود، ولی من حتی نگاهش نمی‌کردم. صدای زنگ موبایل باعث شد چشم ازش بردارم. موبایلم رو از جیبم در آوردم و دیدن اسم خاله طوبی، باعث احساس شادی عمیقی درونم شد. دلم برای فرشته‌ای که تا حد توان جور مادرم رو می‌کشید لک زده بود. دکمه سبز رو فشار دادم و موبایل رو چسبوندم به گوشم.
- خوبی خاله؟
صدای پر تشویش و نگران خاله از اون طرف خط اومد:
- الو؟ الو عابد هر جا هستی همین الان خودت رو برسون عمارت. تو رو جون هرکی دوست داری زودتر بیا.
این لحنی که خیلی ازش می‌ترسیدم، باعث شد احساس خوشحالیم خیلی زود رنگ ببازه و ترس و پریشونی به وجودم غلبه کنه. حالت صورتم حتی توجه تابان رو جلب کرد که به سمتم چرخید و با کنجکاوی نگاهم کرد. اونقدر دیگران زهر چشمم رو گرفته بودن که بدونم این لحن و گفتار، یعنی فاجعه! یعنی بلا و مصیبت. جون کندم و دو کلمه به زبون آوردم:
- چی شده؟
خاله گفت و زندگی از حرکت ایستاد:
- تکتم عابد، تکتم رو می‌خوان عروسش کنن.
***
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
از همون اولش می‌دونستم که من و قُم، دو جزء جدایی ناپذیریم. مهم نیست من چقدر برای دور شدن تلاش کنم و کجا برم. یه شهر دیگه یا حتی سمت مخالف کره‌ی زمین. آخرش برمی‌گردم بهش و هر بازگشت مساویه با کشف یه حقیقت. این بار ولی فرق می‌کرد. این حقیقت که جبر زمونه من رو باهاش رو‌دررو کرد‌، عظیم و ویرون کننده بود. جوری که در نتیجه‌ی این رودررویی، گوش‌هام سوت می‌کشید و قوه شنواییم درست کار نمی‌کرد. یه سوت ممتد و طولانی، که هوش و حواسم رو به قهقرا می‌برد. حرارت مثل شعله از گوش‌هام بیرون می‌زد. مغزم کوره‌ی آتیش، و چشم‌هام به دریای خون می‌موند. شگفتا! چطور یه جمله خبری این شکلی آدمی رو دگرگون می‌کرد؟ تو تمام لحظات نگاه معصوم تکتم جلوی چشم‌هام بود. نگاهی که اگه دست روی دست می‌ذاشتم، اشکی شدنش انکار ناپذیر بود. نفهمیدم چطور تماس رو قطع کردم، چطور لباس پوشیدم، چطور بی‌توجه به «چی شده؟» های پشت هم تابان از خونه بیرون زدم و چطور تاکسی گرفتم و خودم رو به ترمینال رسوندم. اصلا حال خودم رو نمی‌فهمیدم. تو یه چشم بهم زدن گذشت. تو تموم این لحظات، سوت لعنتی گوش‌هام رو رها نمی‌کرد. سراسیمه، هراسون و پر تشویش. به خودم که اومدم روی صندلی اوتوبوس نشسته بودم و مدام به کف اوتوبوس پا می‌کوبیدم. قرار نداشتم. بالعکس، داخل اتوبوس زمان دیر می‌گذشت. صدم ثانیه به صدم ثانیه‌اش کش می‌اومد. گاهی سرک می‌کشیدم و به جاده نگاه می‌کردم تا بدونم کجای مسیریم، گاهی گوشه لبم رو اونقدر می‌جوییدم تا پوستش کنده شه. البته این کشیدگی زمان چندانم بی‌فایده نبود. فرصتی پیش اومد تا این بلای ناگهانی رو هضم کنم و بپذیرم. می‌خواستن تکتم دوازده ساله رو عروس کنن؟ مگه از روی نعش من رد می‌شدن! عمارت رو با ستون‌هاش روی سرشون خراب می‌کردم. حتی اگه لازم بود دست به جنایت می‌زدم. این جریان شوخی بردار نبود، منم با احدی شوخی نداشتم. تکتم عمر من بود. براش آرزو‌های زیادی داشتم، نه اینکه هنوز طعم پرواز رو نچشیده بال‌هاش رو بچینن. دوست داشتم بره دانشگاه، برای خودش اعتبار جمع کنه. بشه یه دختر تحصیل کرده‌ی دست نیافتنی. یکی که به وجودش غبطه بخورم و احساس غرور کنم. و حالا تیر و طایفه شکیباها می‌خواستن تمام این آرزوها رو سر ببرن و همون بلایی رو سرش بیارن که سر من آوردن. شاید فکر می‌کردن عصر هجره. شاید فکر می‌کردن ز‌ِمام این سرزمین همچنان دست قاجارهاست که تو روز روشن یه دختر بچه رو شوهر بدن. مگه تو خواب شبشون!
با نهایت سرعتی که در توانم بود، خودم رو به محل رسوندم و تموم طول خیابون اصلی و حتی کوچه‌ رو یه نفس دویدم. حالا دیگه نگاه‌های مردم برام بی‌اهمیت بود. وقتی پشت در رسیدم، نای ایستادن نداشتم. با کمر خم، هر دو دستم رو به زانوهام گرفتم تا نفسی چاق کنم. زیاد طولش ندادم. کمر راست کردم و دو دستی به در کوبیدم. بلند فریاد کشیدم:
- باز کنید این در رو. آهای، با شمام! در رو باز کنید.
از شدت ضرباتم موجی به در می‌افتاد و بلند صدا می‌داد. دیر یا زود مجبور بودن در رو باز کنند. کل کوچه رو روی سر گذاشته بودم. طولی نکشید که صدای احمد رو شنیدم:
- سر آوردی مگه؟ پاشنه در رو از جا کندی.
در رو باز کرد و گره اخم‌هاش از دیدن من محکم‌تر شد.
- باز که تویی. چی می‌خوای هی اینجا پلاسی؟ چرا نمی‌ذاری یه آب خوش از گلومون پایین بره؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 35) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا