- Oct 4, 2024
- 171
بعد که آبا از آسیاب افتاد، اون روی سگم رو نشونش میدادم و حسابم رو باهاش تصویه میکردم. و اگه نقشهام جواب نداد، میرفتم سراغ پلن B! آزمایش دیانای برای همین روزها بود دیگه. با سند و مدرک اثبات میکردم نطفه از من نیست و دهن تکتکشون رو میبستم. مجبورشون میکردم عرق شرم رو از روی پیشونیشون پاک کنن و با ندامت و سر در گریبان طلب بخشش کنن. منم شاید بزرگی میکردم و میبخشیدمشون! هنوز تصمیم نگرفته بودم که میخوام ببخشمشون یا نه.
راننده ما رو دقیقا دم خونه پیاده کرد. از اون جایی که خودم رو محق میدونستم، با همون سر بانداژ شده جلوتر از خاله طوبی، سینهام رو جلو دادم و چندبار با کفِ دستی که سالم بود به در آهنی کوبیدم.
مدتی طول کشید تا لخلخ کردن دمپاییهای نفیسه رو بشنوم. در از پشت باز شد و صورت نفیسه، چادر پیچ شده از لای در بیرون اومد. نگاهم روی صورتش چرخید. فرقی نکرده بود. هنوز سبیلهاش سر جاش بود و ابروهاش بهم چسبیده. از دیدنم تعجب کرد اما نه اونقدر که انتظار داشتم. در رو باز گذاشت و در حالی که به سمت خونه میدوید، اومدنم رو به سمع ساکنین عمارت رسوند.
- اومد، عابد اومد مامان!
پس عطیههم بود. درست همون موقع که من از بیمارستان مرخص شده بودم. این تداخل بو میداد. مشکوک بود. از این حرفها گذشته، از این کار نفیسه خوشم اومد. جوری میگفت عابد اومد انگار شاه تشریف فرما شده! بادی به غبغب انداختم و پا به حیاط گذاشتم. ناخودآگاه نگاهم روی دیوار سمت راست چرخید. رد خون خشک شده هنوز روی آجرهاش نمایان بود. چه روز شومی بود اون روز. بیوجدانها چه جفایی تو حقم کردن. نگاهم رو از دیوار جدا کردم. حیاط کاملا خالی بود، اما خاتون که زودتر صدای نفیسه رو شنیده بود، روی ایوون ایستاد و با چشمهای باریک شده از نفرت نگاهم کرد.
- تو که باز برگشتی پسرهی نحس! چرا نَمُردی؟ چرا نمیذاری یه نفس راحت از دستت بکشیم؟
نیومده بودم بایستم و بِر و بِر نگاه کنم. لبخند کجی زدم و گفتم:
- برگشتم تا خون به جیگرتون کنم! اتفاقا اول از همه تو رو میفرستم سینه قبرستون، عجله نکن مامانبزرگ!
زمانی که خاله طوبی تشر زد: «عابد جان!» یادم به حضورش افتاد و فهمیدم کنارم ایستاده. خاتون شروع کرد به لعن و نفرین کردن.
- الهی به تیر غیب گرفتار شی، الهی به زمین گرم بخوری، جوون مرگ شی که یه جماعتی رو به خاک سیاه نشوندی. از وقتی تو و مادرت پا به این خونواده گذاشتین یه آب خوش از گلومون پایین نرفته.
همون خاتون گذشته بود، بدون اندکی تغییر. فقط با این تفاوت که بیپرده حرف دلش رو میگفت. دست تو جیب شلوار طوسی که خاله برام آورده بود کردم و با ریشخند گفتم:
- دو دیقه نفس بگیر فشار خونت نزنه بالا! کم مونده خون تو رو بندازن گردن من.
دیگه هیچ احترامی براش قائل نبودم. واقعا بزرگتری به سن و سال نبود. با چشمهای از حدقه در اومده از پلهها پایین اومد و تلاش کرد با مشتهای نحیفش من رو بزنه. از واکنشش تعجب کردم و دست از جیبهام در آوردم تا در صورت لزوم دستهاش رو بگیرم. صدای مصطفی باعث شد خاتون سر جایش بایسته.
- مادر!
هیکل چهارشونهاش چهارچوبِ در ورودی خونه رو اشغال کرده بود. مثل خاتون هیچ رد و اثری از پشیمونی تو چهرهاش دیده نمیشد. کسی که سرم رو به دیوار کوبید و من رو تا دم تیغ برد.
- بیا تو، به خودت فشار نیار یه وقت تو این شلم شوربا طوریت نشه.
- این لکه ننگ رو چرا راه میدین تو این خونه؟ آدم هر.. جاش اینجا نیست. با یه تیپا پرتش کنید تو کوچه تا دایی قاتلش یا فک و فامیلِ اون بابای از خدا بیخبرش بیان ببرنش. آدمای این خونه همه نماز خونن، زیاد بمونه اینجا رو نجس میکنه.
راننده ما رو دقیقا دم خونه پیاده کرد. از اون جایی که خودم رو محق میدونستم، با همون سر بانداژ شده جلوتر از خاله طوبی، سینهام رو جلو دادم و چندبار با کفِ دستی که سالم بود به در آهنی کوبیدم.
مدتی طول کشید تا لخلخ کردن دمپاییهای نفیسه رو بشنوم. در از پشت باز شد و صورت نفیسه، چادر پیچ شده از لای در بیرون اومد. نگاهم روی صورتش چرخید. فرقی نکرده بود. هنوز سبیلهاش سر جاش بود و ابروهاش بهم چسبیده. از دیدنم تعجب کرد اما نه اونقدر که انتظار داشتم. در رو باز گذاشت و در حالی که به سمت خونه میدوید، اومدنم رو به سمع ساکنین عمارت رسوند.
- اومد، عابد اومد مامان!
پس عطیههم بود. درست همون موقع که من از بیمارستان مرخص شده بودم. این تداخل بو میداد. مشکوک بود. از این حرفها گذشته، از این کار نفیسه خوشم اومد. جوری میگفت عابد اومد انگار شاه تشریف فرما شده! بادی به غبغب انداختم و پا به حیاط گذاشتم. ناخودآگاه نگاهم روی دیوار سمت راست چرخید. رد خون خشک شده هنوز روی آجرهاش نمایان بود. چه روز شومی بود اون روز. بیوجدانها چه جفایی تو حقم کردن. نگاهم رو از دیوار جدا کردم. حیاط کاملا خالی بود، اما خاتون که زودتر صدای نفیسه رو شنیده بود، روی ایوون ایستاد و با چشمهای باریک شده از نفرت نگاهم کرد.
- تو که باز برگشتی پسرهی نحس! چرا نَمُردی؟ چرا نمیذاری یه نفس راحت از دستت بکشیم؟
نیومده بودم بایستم و بِر و بِر نگاه کنم. لبخند کجی زدم و گفتم:
- برگشتم تا خون به جیگرتون کنم! اتفاقا اول از همه تو رو میفرستم سینه قبرستون، عجله نکن مامانبزرگ!
زمانی که خاله طوبی تشر زد: «عابد جان!» یادم به حضورش افتاد و فهمیدم کنارم ایستاده. خاتون شروع کرد به لعن و نفرین کردن.
- الهی به تیر غیب گرفتار شی، الهی به زمین گرم بخوری، جوون مرگ شی که یه جماعتی رو به خاک سیاه نشوندی. از وقتی تو و مادرت پا به این خونواده گذاشتین یه آب خوش از گلومون پایین نرفته.
همون خاتون گذشته بود، بدون اندکی تغییر. فقط با این تفاوت که بیپرده حرف دلش رو میگفت. دست تو جیب شلوار طوسی که خاله برام آورده بود کردم و با ریشخند گفتم:
- دو دیقه نفس بگیر فشار خونت نزنه بالا! کم مونده خون تو رو بندازن گردن من.
دیگه هیچ احترامی براش قائل نبودم. واقعا بزرگتری به سن و سال نبود. با چشمهای از حدقه در اومده از پلهها پایین اومد و تلاش کرد با مشتهای نحیفش من رو بزنه. از واکنشش تعجب کردم و دست از جیبهام در آوردم تا در صورت لزوم دستهاش رو بگیرم. صدای مصطفی باعث شد خاتون سر جایش بایسته.
- مادر!
هیکل چهارشونهاش چهارچوبِ در ورودی خونه رو اشغال کرده بود. مثل خاتون هیچ رد و اثری از پشیمونی تو چهرهاش دیده نمیشد. کسی که سرم رو به دیوار کوبید و من رو تا دم تیغ برد.
- بیا تو، به خودت فشار نیار یه وقت تو این شلم شوربا طوریت نشه.
- این لکه ننگ رو چرا راه میدین تو این خونه؟ آدم هر.. جاش اینجا نیست. با یه تیپا پرتش کنید تو کوچه تا دایی قاتلش یا فک و فامیلِ اون بابای از خدا بیخبرش بیان ببرنش. آدمای این خونه همه نماز خونن، زیاد بمونه اینجا رو نجس میکنه.
آخرین ویرایش: