میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
بعد که آبا از آسیاب افتاد، اون روی سگم رو نشونش می‌دادم و حسابم رو باهاش تصویه می‌کردم. و اگه نقشه‌ام جواب نداد، می‌رفتم سراغ پلن B! آزمایش دی‌ان‌ای برای همین روزها بود دیگه. با سند و مدرک اثبات می‌کردم نطفه از من نیست و دهن تک‌تکشون رو می‌بستم. مجبورشون می‌کردم عرق شرم رو از روی پیشونیشون پاک کنن و با ندامت و سر در گریبان طلب بخشش کنن. منم شاید بزرگی می‌کردم و می‌بخشیدمشون‌! هنوز تصمیم نگرفته بودم که می‌خوام ببخشمشون یا نه.
راننده ما رو دقیقا دم خونه پیاده کرد. از اون جایی که خودم رو محق می‌دونستم، با همون سر بانداژ شده جلوتر از خاله طوبی، سینه‌ام رو جلو دادم و چندبار با کفِ دستی که سالم بود به در آهنی کوبیدم.
مدتی طول کشید تا لخ‌لخ کردن دمپایی‌های نفیسه رو بشنوم. در از پشت باز شد و صورت نفیسه، چادر پیچ شده از لای در بیرون اومد. نگاهم روی صورتش چرخید. فرقی نکرده بود. هنوز سبیل‌هاش سر جاش بود و ابروهاش بهم چسبیده. از دیدنم تعجب کرد اما نه اونقدر که انتظار داشتم. در رو باز گذاشت و در حالی که به سمت خونه می‌دوید، اومدنم رو به سمع ساکنین عمارت رسوند.
- اومد، عابد اومد مامان!
پس عطیه‌‌هم بود. درست همون موقع که من از بیمارستان مرخص شده بودم. این تداخل بو می‌‌داد. مشکوک بود. از این حرف‌ها گذشته، از این کار نفیسه خوشم اومد. جوری می‌گفت عابد اومد انگار شاه تشریف فرما شده! بادی به غبغب انداختم و پا به حیاط گذاشتم. ناخودآگاه نگاهم روی دیوار سمت راست چرخید. رد خون خشک شده هنوز روی آجرهاش نمایان بود. چه روز شومی بود اون روز. بی‌وجدان‌ها چه جفایی تو حقم کردن. نگاهم رو از دیوار جدا کردم. حیاط کاملا خالی بود، اما خاتون که زودتر صدای نفیسه رو شنیده بود، روی ایوون ایستاد و با چشم‌های باریک شده از نفرت نگاهم کرد.
- تو که باز برگشتی پسره‌ی نحس! چرا نَمُردی؟ چرا نمی‌ذاری یه نفس راحت از دستت بکشیم؟
نیومده بودم بایستم و بِر و بِر نگاه کنم. لبخند کجی زدم و گفتم:
- برگشتم تا خون به جیگرتون کنم‌! اتفاقا اول از همه تو رو می‌فرستم سینه قبرستون، عجله نکن مامان‌بزرگ!
زمانی که خاله طوبی تشر زد: «عابد جان!» یادم به حضورش افتاد و فهمیدم کنارم ایستاده. خاتون شروع کرد به لعن و نفرین کردن.
- الهی به تیر غیب گرفتار شی، الهی به زمین گرم بخوری، جوون مرگ شی که یه جماعتی رو به خاک سیاه نشوندی. از وقتی تو و مادرت پا به این خونواده گذاشتین یه آب خوش از گلومون پایین نرفته.
همون خاتون گذشته بود، بدون اندکی تغییر. فقط با این تفاوت که بی‌پرده حرف دلش رو می‌گفت. دست تو جیب‌ شلوار طوسی که خاله برام آورده بود کردم و با ریشخند گفتم:
- دو دیقه نفس بگیر فشار خونت نزنه بالا! کم مونده خون تو رو بندازن گردن من.
دیگه هیچ احترامی براش قائل نبودم. واقعا بزرگتری به سن و سال نبود. با چشم‌های از حدقه در اومده از پله‌ها پایین اومد و تلاش کرد با مشت‌های نحیفش من رو بزنه. از واکنشش تعجب کردم و دست از جیب‌هام در آوردم تا در صورت لزوم دست‌هاش رو بگیرم. صدای مصطفی باعث شد خاتون سر جایش بایسته.
- مادر!
هیکل چهارشونه‌اش چهارچوبِ در ورودی خونه رو اشغال کرده بود. مثل خاتون هیچ رد و اثری از پشیمونی تو چهره‌اش دیده نمیشد. کسی که سرم رو به دیوار کوبید و من رو تا دم تیغ برد.
- بیا تو، به خودت فشار نیار یه وقت تو این شلم شوربا طوریت نشه.
- این لکه ننگ رو چرا راه میدین تو این خونه؟ آدم هر.. جاش اینجا نیست. با یه تیپا پرتش کنید تو کوچه تا دایی قاتلش یا فک و فامیلِ اون بابای از خدا بی‌خبرش بیان ببرنش. آدمای این خونه همه نماز خونن، زیاد بمونه اینجا رو نجس می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
عجب! پس من باعث نجسی زندگی منزه و پر برکتشون بودم. شده بود حکایت آش نخورده و دهن سوخته!
- عطیه بیا مادر رو آرومش کن.
مصطفی که لجبازی مادرش رو دید، این رو گفت و به داخل خونه برگشت. ثانیه‌ای بعد عطیه از در بیرون اومد. بدون اینکه به من محل بذاره شونه‌های خاتون رو گرفت و به داخل خونه هدایتش کرد.
- بیا فدات شم، اعصاب خودت رو خورد نکن ارزش نداره!
دندون‌هام رو روی هم ساییدم. که من ارزشش رو نداشتم، یه بی‌ارزشِ مایه نجاست!
- وایستادی چرا؟ بیا بریم تو.
خاله طوبی این رو گفت و از کنارم گذشت. تلاش می‌کرد اوضاع رو عادی جلوه بده، بیهوده بود. می‌خواست آب دریا رو پیمانه کنه، نمیشد! شَکَم بیشتر ‌شد. آرامشی که برقرار بود، عادی نبود. احساس می‌کردم همه این‌ها پوشالیه. پشت سر خاله وارد خونه شدم و در بدو ورود، خودم رو در کسری از ثانیه باختم. خونه شلوغ بود. آقاجون روی مبل تک نفره نشسته بود و انگار از اون بالا روی همه چیز نظارت داشت. با همون تسبیح شاه مقصود که مدل دیگه‌اش دست حاج مرتضی بود. استکان چای و قندون روی میز جلوی پاش و نگاهش مستقیما چشم‌های من رو هدف گرفته بود. نگاه گله مندش پر بود از بی‌اعتمادی. تا قبل این روی من حساب باز می‌کرد، اما حالا مطمئن نبودم. کنارش حاج مرتضی نشسته بود. از نوع نگاهش خوف کردم. یه جورِ ناجوری بود. کلکسیونی از احساسات منفی رو روونه‌ام می‌کرد. اطمینانی که تو نگاهش موج میزد، اعتماد به نفس من رو به گِل می‌نشوند. اطمینان از چی؟ نمی‌دونم. دست و پام رو جمع کردم تا پیش جمع تابلو نشم. این فقط یه نگاه بود. عمو مهدی گوشه‌ای روی ویلچرش نشسته بود و حتی رغبت نمی‌کرد نگاهم کنه. به نظر می‌رسید کاملا دست از من و رابطه بینمون شسته. مصطفی و زنش طرف دیگه نشسته بودن. احمد با نگاهی غریب و ناآشنا کنار ویلچر عمو مهدی نشسته و با نیشخند نگاهم می‌کرد. و در انتها، مادرم به همراه خاتون و عطیه و گل سرسبد جمع، تابانی که برای اولین بار با چادر می‌دیدمش با فاصله کمی از من روی مبل‌ نشسته بودن. نفیسه غیب شده بود و اثری از تکتم نبود. فقط بزرگترها حاضر بودن. بال بال زدم تا توجه مادر رو بخرم. به یه نگاه‌ راضی بودم، اما حتی نیم‌نگاهم عایدم نشد. خاله بغل گوشم پچ زد:
- بشین خاله.
ننشستم. حرف‌های ناگفته زیاد داشتم و دردهایی که تو این مدت کشیده بودم جسارتم رو برانگیخته بود. باید خودم رو به آقاجون و عمو مهدی ثابت می‌کردم. بقیه خیلی مهم نبودن. صدام رو صاف کردم و به استهزا گفتم:
- بَه، مبارکه! جمعتون جمعه! مجلس خواستگاریه یا جمع شدین این دفعه دسته جمعی بفرستینم سینه قبرستون؟ ماشاالله همه‌ام می‌دونستین کِی قراره مرخص بشم. اگه می‌دونستم انقدر پیگیر منین زودتر می‌اومدم.
- بشین عابد، پیش این همه بزرگتر نطق نکن! گند بالا آوردی طلبكارم هستی؟

مصطفی تشر زده بود. چشم‌ درشت کردم و گفتم:
- نطق نکنم؟ همین شما نبودی کله منو می‌کوبیدی به دیوار؟
احمد گفت:
- حقت بود!
نگاهش کردم. ما باهم رفاقت داشتیم. مثل برادرم بود. چرا همه چیز یکهو عوض شد؟
- من کاری نکردم!
پوزخندی که احمد زد، از صدتا فحش برام بدتر بود. رفاقتمون رو به چی فروخته بود؟
- که کاری نکردی.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
بلاخره سکوت بزرگ جمع شکست و باعث شد بقیه سکوت کنن. محکم روی عقیده‌ام ایستادم و با لحن محکتری گفتم:
- نخیر آقاجون، نکردم!
- به عنوان نوه ارشد روی تو یه جور دیگه حساب باز می‌کردم. به گمونم عاقل بودی، اما اشتباه می‌کردم! این همه آدم مَچَلِ توی یه لا قبا شدن، اون‌وقت تو خودتو زدی به کوچه علی چپ. حتی حاضر نیستی به خاطر گناه کبیره‌ات یه عذرخواهی خشک و خالی کنی. طوری نیست، همه چیز به وقتش! جوجه رو آخر پاییز می‌شمارن. روزی رو می‌بینم که اونقدر بگی غلط کردم که دهنت کف کنه!
صدای پوزخندم بلند بود. با صدایی که آثار خنده داخلش موج میزد گفتم:
- دقیقاً چه کاری مونده که باهام نکرده باشین؟
مصطفی جوش آورد و گفت:
- هرچی کردیم خوب کردیم. بی‌ناموسی تاوون داره پسره‌ی پاپتی. فکر کردی اینجا فرنگه؟ پاتو از گلیمت درازتر کنی قلم پاتو خورد می‌کنم. برو خدا رو شکر کن زنده موندی، اگه می‌مردی هیچکی ککش نمی‌گزید، چون مرگت حق بوده.
مصطفی می‌گفت مرگم حق بوده. حرارت از صورتم بیرون زد. سرم داشت آتیش می‌گرفت. به همین راحتی حکم می‌دادن و حق و ناحق می‌کردن. برای یه آدم چی از زندگی با ارزش‌تر؟ و این جماعت برای جونم، بودن یا نبودنم تصمیم می‌گرفتن. عطیه نخود آش شد و گفت:
- این جر و بحثا رو ول کن خان داداش، آقاجون شماهم بی‌خود و بی‌جهت به قلبت فشار نیار که زبونم لال طوریت نشه. جای این حرفا برین سر اصل مطلب.
- عطیه جون راست میگه. اتفاقیه که افتاده، حالا باید دنبال راه چاره باشیم.
با ابروی کج به زن عمو چشم دوختم. اون دیگه چی می‌گفت؟ اصلا چرا نظر می‌داد؟ به اون چه مربوط؟ چرا همه برای من می‌بریدن و می‌دوختن؟ جدای از این مسائل، اصلا اصل مطلب که می‌گفتن چی بود؟ حاج مرتضی گفت:
- همه چیز به وقتش زن داداش. عجله کار شیطونه!
بعد صدادار سینه‌اش رو از هوا خالی کرد و نفسی گرفت. ادامه داد:
- مصطفی داشت می‌گفت...خداوند حکم کرده، بی‌ناموسی تاوون داره و تاوونش... .
یه مرتبه کاسه صبرم لبریز شد. از کوره در رفتم و با پرخاشگری فریاد زدم:
- بابا چرا حالیتون نمیشه؟ کدوم بی‌ناموسی؟ کدوم کشک کدوم دوغ؟ به پیر به پیغمبر من دست به این دختره نزدم چرا نمی‌فهمید؟
مصطفی روی مبل نیم‌خیز شد.
- اسم فرستاده خدا رو به اون دهن کثیفت نیار توله سگ!
خیز کشید تا من رو به باد کتک بگیره، زن عمو مچ دستش رو چسبید و آقاجون دست بلند کرد.
- مصطفی! بشین شلوغش نکن.
با مکث، چشم غره‌ای نفرت آلود نثارم کرد و با ذکر «استغفرالله!» سر جاش نشست. آقاجون دستی به محاسنش کشید و گفت:
- وقتی بزرگترت داره اختلاط می‌کنه زبون به کام بگیر. خیر سرت درس خوانده‌ای، عزت و احترام سرت نمیشه؟ نمی‌خوام لقمه دور سرم بچرخونم. مرتضی هرچی لازمه رو میگه.
با اتمام صحبتش، حاج مرتضی مجدد به حرف اومد:
- لپ مطلب اینکه هرچی بیشتر تقلا کنی، بیشتر تو لجن فرو میری، پس مثل سگای هار پاچه نگیر. این رسوایی که شما دو نفر به بار آوردین باید یه جوری جمع شه تا آبرومون تو محل لکه‌دار نشه. خداوند حکم به سنگسار داده ولی بحث عزت و آبرو در میونه. با تایید آقاجون و بقیه، مصلحت اینه که شما دوتا باهم عقد کنید و بی‌سر و صدا برین سر خونه و زندگی خودتون.
صاعقه‌ای از موهای سرم اومد و از کف پاهام عبور کرد. چنان کمرم صاف شد که ستون فقراتم ترقی صدا داد. نگاهم به دهن حاجی خشک ‌شد. فکر می‌کنم داشت شوخی می‌کرد! اما حاجی اهل شوخی نبود. هیچوقت لطیفه تعریف نمی‌کرد و به ندرت لبخند می‌زد.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
به بقیه نگاه کردم. خاله با نگرانی نگاهم می‌کرد و بقیه صورتشون جدی و سرد بود. گلوم خشک بود. آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
- دست بردار حاجی... .
تک خندی زدم و ادامه دادم:
- شوخیشم زشته!
هنوز کلام به صورت کامل از دهنم منعقد نشده بود که آقاجون قندون جلوی پاش رو برداشت و به سمتم پرتاب کرد. با یه واکنش سریع سرم رو دزدیدم و «هین» کشیده زن‌ها رو شنیدم. قند‌ها و تیکه‌های شکسته قندون بغل پام روی فرش‌ غلت خوردن و متوقف شدن. از برخورد قندون یه فرورفتگی کوچیک روی دیوار پشت سرم ایجاد شده بود. نگاهم رو بالا آوردم و با حیرت به آقاجون چشم دوختم.
- مگه ما با تو شوخی داریم پسره‌ی الدنگ؟ قد کشیدی ولی دریغ از یه جو عقل! همه چی رو به بازی گرفتی. فکر می‌کنی اینجا شهر هرته؟ بخوای زیر و رو بکشی خودم پوستتو قلفتی می‌کنم! هزاربار گفتم بدم میاد جلوی بزرگ‌تر بی‌احترامی کنی، اما تو مثل اینکه یه گوشِت دره یه گوش دروازه!
چهره‌اش برافروخته بود. رگ‌های گردنش زده بود بیرون و حالا می‌فهمیدم حاج مرتضی به کی رفته! کم پیش می‌اومد آقاجون عصبی بشه اما تو این لحظات کپی برابر اصل حاج مرتضی شده بود. قلبم هنوز پر ضرب می‌کوبید. جا خالی نداده بودم الان تیکه‌های مغزم جای قند‌ها روی زمین پاشیده بود. مصطفی دست آقاجون رو گرفت و گفت:
- بابا تو رو به امام حسین بشین. این همه عصبانیت واسه قلبت خوب نیست.
از خشم آقاجون گرخیده بودم، اما زیر بار زور نمی‌رفتم. با قدم بلندی از روی قند‌ها و تیکه‌های چینی و تیز قندون گذشتم. قدم بعدی رو بلندتر برداشتم و در مقابل نگاه دیگران، بازوی تابان رو گرفتم و کشیدم.
- پاشو راستش رو بگو. بگو من نبودم. زودباش بگو یکی دیگه بوده.
خاتون نیم خیر شد و نیشگونی از رون پام گرفت. دست تابان رو کشید و گفت:
- ولش کن ورپریده!
واقعا خنده دار بود. تا دیروز سایه‌ی تابان رو با تیر میزد و حالا شده بود دایه‌ی مهربون‌تر از مادر. خاله طوبی نگران به من چشم دوخته بود. دلش می‌خواست، اما جرعت نمی‌کرد دخالت‌ کنه. تابان مثل یه تیکه گوشت بی‌جون بین من و خاتون دست به دست میشد و بقیه تماشاگر این نمایش بودن. نقشه‌ام این بود ابتدا تابان رو یه گوشه خلوت گیر بیارم و با زبون خوش راضیش کنم تا حقیقت رو بگه، اما آچمز شده بودم. شل می‌گرفتم جدی جدی دامادم می‌کردن!
- زود باش حرف بزن دیگه، چرا لال شدی؟ وقتای دیگه خوب بلبل زبونی می‌کردی، الان نمیخوای اسم اون بی‌شرف رو لو بدی؟ یالا دیگه، بهشون بگو من نبودم.
پر چادر از صورتش کنار رفت. صورتش لاغر، پژمرده و بی‌رنگ بود. چشم‌هاش پر بود از پوچی. شونه‌ام با شدت به عقب کشیده شد. بازوی تابان از دستم رها شد و اونقدر عقب رفتم تا وسط هال ایستادم. مصطفی با خشونت گلوم رو بین پنجه‌های قدرتمندش فشار داد و تو صورتم غرید:
- خاک بر اون سرت کنن. اونقدر جسوری که جلوی آقاجونِ من لقمه گنده‌تر از دهنت برداری، ولی اونقدر مرد نیستی که گندی که زدی رو گردن بگیری. دامن دختره رو ناپاک کردی حالا دو قورت و نیمتم باقیه؟ اونم دختر مهدی رو؟ حقت نیست کار نیمه تموم اون روز رو همین‌جا تموم کنم؟
خس خس کنان و با چهره مچاله شده تلاش کردم اکسیژن رو از بینی به ریه‌هام برسونم. درد دنده و پهلوم داشت عود می‌کرد. به سختی حرف‌ها رو بهم چسبوندم و واژه‌ها رو ادا کردم.
- آز...آزمایشِ دی ان ای... .
- بچه سقط شده احمق! با چی می‌خوای آزمایش بگیری؟
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
پُتک آهنی روی سرم فرود اومد. مصطفی با دو جمله ساده خبری و سؤالی، دریا دریا آب سرد روی تنم ریخت. لگد احمد و خونی که از تابان راه گرفته بود رو به یاد آوردم. نه! این نمی‌تونست حقیقت داشته باشه. با یأس و شگفتی به چشم‌های سبز بد رنگش نگاه کردم. با پوزخند گلوم رو رها کرد. مقابل پاهاش روی دو زانو به زمین افتادم و از ته دل سرفه کردم. چقدر راحت می‌گفت بچه سقط شده. به همین سادگی! انگار یه اتفاق روزمره ست. از بین رفتن نطفه‌‌ی بی‌صاحبی که آخرین دستاویزم رو با خودش از بین برد. زیر سنگینی نگاه جمع، هزار بار تحقیر شدم. هزار بار کوچیک شدم و خار شدم و از این ضعف و ناتوانی عُق زدم.
- هرچی بود گذشت. یه شیکری خوردی تموم شد. از این به بعد ولی اوضاع فرق می‌کنه. به زبون خودت میگم، هرچی بریدیم و دوختیم تنت می‌کنی. گفتیم باید با این دختر بشینی پای سفره عقد، باید بشینی. گفتیم بمیر، باید بمیری. اما و اگر نداریم! چوب لای چرخ نمی‌کنی که به والله خودم شخصا روزگارت رو سیاه می‌کنم!
باورم نمیشد این حرف‌ها رو آقاجون داره میزنه. آقاجون رو طلسم کرده بودن. اون هیچوقت انقدر بد نبود. اُرد می‌داد و گردن فرازانه می‌تاخت. تا غضروف‌های نایَم درد می‌کرد و نای صحبت نداشتم. مصطفی بعد از تحقیر و گردن کشی‌ مقابل چشم‌های حضار قدمی فاصله گرفت. کمرم به خاک نشسته و شکست روی تمامَم سایه انداخته بود. یعنی همینقدر ساده زیر یوق این جماعت می‌رفتم؟ می‌شدم برده و غلام حلقه به گوش؟ عضلات خسته‌ام هشدار می‌دادن به خودت رحم کن، وجدانم قبول نمی‌کرد. وجدانم نمی‌ذاشت ظلم رو بپذیرم. دست‌هام رو ستون کردم و روی پاهای سستم ایستادم. گلوی دردناکم رو مالیدم و با صدای خشدارم گفتم:
- پس منم به زبون خودتون میگم. امام علی میگه گناه ستم پذیری از ستمگری بیشتره. آقاجون به قول خودت مگه اینجا شهر هرته؟! می‌خواین چاقو بذارین بیخ گلوم یا زنجیرم کنین ببرینم پای سفره عقد؟
- لازم باشه اونکارم می‌کنیم.
هه...صدای پوزخندم طنین انداز شد.
- شتر در خواب بیند پنبه دانه!
مصطفی که داشت دور میشد از گوشه چشم نگاهم کرد. با مکث چرخید و یه قدم رفته رو برگشت. یقه لباسم رو گرفت و از لای دندون‌های کلید شده‌اش غرید:
- لااله‌الله، لااله‌الله! چرا از رو نمیری تو پسره‌ی یاغی؟ چرا به هیچ صراطی مستقیم نیستی؟ تنت هوس مشت و لگد کرده؟ می‌خوای دستم به خونت آلوده شه؟ رک و پوست کنده بگو تا همینجا ذبحت کنم!
از جلز و ولزش کیف کردم و توی صورتش خندیدم. خنده‌ام کبریتی بود به دریای بنزین. با خندیدنم پیش جمع تحقیرش کردم و آتیش به جونش انداختم. چشم‌های سرخ شده‌ و رگ‌های بیرون زده‌ی پیشونی، نوید این رو می‌داد که خودداریش تموم ‌شده و می‌خواد جدی‌جدی خونم رو بریزه و کار نا تمومش رو تموم کنه. خودم رو برای دردها و شکستگی‌های بیشتر آماده کرده بودم که آخرین لحظه دستی روی شونه مصطفی نشست. از انگشتر عقیق روی انگشت سبابه‌اش فهمیدم آقاجونه. دوباره ناجی جونم شده بود اما چه فایده؟
- کظم غیض کن مصطفی. عطیه یه لیوان آب بده داداشت تا آتیشش خنک شه.
حاج مرتضی از اون طرف بلند شد و جلو اومد. دست آقاجون رو گرفت و به طرف مبل کشید.
-‌ شما بشین آقاجون، خودت رو اذیت نکن. من خودم بلدم چجوری این موش چموش رو رام کنم!
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
این‌بار شونه‌ام اسیر دست‌های حاجی شد که جوری که می‌گفت برام نقشه‌ها داشت. به طرف بیرون کشیده شدم. خاله طوبی با ترس بلند شد و بالاخره جرعت کرد کلامی به لب بیاره.
- آقاجون، تو رو جون هرکی می‌پرستی بگو کاریش نداشته باشه.
جای آقاجون، دست حاجی بالا رفت.
- کاریش ندارم، بیخود پیاز داغش رو زیاد نکن زن داداش. می‌خوایم مثل دوتا مرد عاقل و بالغ باهم اختلاط کنیم!
- بخوادم نمی‌تونه کاری کنه خاله، اصلا جوش نزن!
به چشم غره‌هاشون پوزخند زدم. حاجی چه خیال خامی تو سر می‌پروروند. هیچ جوره گوشم بدهکار نبود. دست از جون شسته بودم. حاضر بودم بمیرم اما تن به خواسته‌شون ندم. همونطور که به دنبالش کشیده میشدم گفتم:
- ببین حاج آقا! بذار همين‌جا باهات اتمام حجت کنم بی‌خود انرژی هدر ندیم. بالا بری پایین بیای، من یکی نمی‌ذارم واسه آینده‌ام تصمیم بگیرین. من هنوز کلی امید و آرزو دارم! از الان زن زوری بگیرم که چی؟ اونم دختری که معلوم نیست دست خورده کی هست!
حاجی من رو تا گوشه حیاط کشوند تا یه وقت صدا به گوش اهالی خونه نرسه. زن‌ها از پنجره سرک می‌کشیدن. مثلا می‌خواست چیکار کنه؟ اون مصطفی بود که به خاطر هیکل درشتش از پسش بر نمی‌اومدم. حاجی ولی آب خوردن بود! من که رد داده بودم. دست از پا خطا می‌کرد خط قرمزها رو زیر پا له می‌کردم و عواقبش برام ذره‌ای اهمیت نداشت. در حالی که منتظر عکس‌العمل حاج مرتضی مونده بودم، سرش رو نزدیک آورد و با خونسردی گفت:
- که پای سفره عقد نمیری؟
چونه بالا انداختم.
- نوچ!
- اگه بگم خدیجه رو طلاق میدم چی؟
یه لحظه متوجه منظورش نشدم. گفتم:
- جان؟
- بذار یه طور دیگه بهت بفهمونم. حاج حبیب از وقتی پشت سیبیلاش سبز شد تو کوچه و بازار این شهر سگدو میزد. از نوچگی و پادویی بگیر تا شاگردی و دستفروشی تو راسته بازار. جون کند، عرق ریخت و واسه خودش و ما و این خانواده ذره‌ذره اعتبار جمع کرد تا شد اینی که هست. توی الف بچه نمی‌تونی یه شبه حیثیت ما رو به باد بدی. بخوای غلط اضافه کنی خدا شاهده پاش برسه سر به نیستت می‌کنم! الان که حجره‌ها دست منه پای آبروی منم در میونه، پس یا مثل بچه آدم دختره رو عقد میکنی و این قائله رو ختم به خیر می‌کنی، یا همین فردا میریم محضر و تو شناسنامه مادرت مهر طلاق می‌خوره. حرمت بابام و برادرِ جانبازم در خطره. پاش برسه نفت می‌ریزم کبریت می‌کشم رو این زندگی!
نفس کشیدن از یادم رفت. مات، مثل مترسک سر جالیز فقط نگاه کردم. از رذالت این مرد شوکه بودم. مادرم، مادر بی‌چاره‌ام یه زن سنتی با عقاید قاجاری بود. بیوه بودن رو تحمل می‌کرد اما مهر طلاق رو هرگز. براش لکه ننگ بود. حاضر بود تا آخر عمر نیش و کنایه‌های خاتون و کینه‌ورزی‌‌های عطیه رو تحمل کنه اما حاجی ازش راضی باشه. مادرم اگه مطلقه میشد، دق می‌کرد و می‌مرد. و حاجی می‌دونست من آسمون رو به زمین می‌دوزم تا یه وقت خار به پای مادرم نره.
- فکر اینم نکن که به آقاجونت حرفی بزنی. من هر جور شده کار خودم رو می‌کنم! فقط تا آخرِ امروز وقت داری. جوابی ازت نیاد فردا باید دست مادرت رو بگیری و بری. تکتمم اینجا می‌مونه. خیلی دلم می‌خواست پسر باشه و جای تو رو بگیره، اما بالاخره خون شکیبا تو رگ‌هاشه و نمی‌تونم ازش بگذرم. مهر خدیجه‌ام چهارده‌تا سکه‌ست. فردا می‌تونی بیای حجره چهارده تا رو بگیری.
حاجی گفت و رفت، و نگاه من بی‌حرکت و بی‌واکنش به جای خالیش دوخته شده بود. هیچوقت تو زندگی «خلأ» رو احساس نکرده‌ بودم. نوعی پوچی مطلق. معلق، لنگ در هوا، هیچِ هیچ. نه خشمگین بودم و نه خوشحال. تو یه بی‌حسی کامل، ناشی از یه شکست غیر منتظره دست و پا میزدم. مثل هیروشیما بعد از بمب اتم. با شونه‌های افتاده و قدم‌های بی‌رمق، راه اومده رو برگشتم. تو حال خودم نبودم. بُرجی بودم فرو ریخته، چطور سرپا می‌شدم؟ برخلاف چند دقیقه پیش، دیگه جنب و جوشی نداشتم. ساکت و ویران شده، سر در گریبان و با نگاه رو به پایین اومدم و زیر سنگینی نگاه دیگران یه گوشه‌ تو پیله خودم فرو رفتم. آقاجون سؤالی به حاج مرتضی نگاهی انداخت. احتمالا با نگاهش پرسید چه بلایی سرش آوردی؟! حاجی تبسمی کرد و چیزی نگفت. بقیه متعجب از رام شدن من باهم حرف می‌زدن اما من چیزی نمی‌شنیدم. جسمم آره، اما روحم اونجا نبود. مدتی طول کشید تا حس‌هام برگردن. اولین چیزی که احساس کردم طناب دور گردنم بود. رام شده بودم، اما نه به زور تازیانه! دومین چیزی که احساس کردم، داغیِ خشم بود. کرور کرور خشم و غضب تو شریان‌هام به جریان در اومد.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
در به در به دنبال مقصر این حال خرابی گشتم. سرم بالا اومد و نگاه مصمم و خشکم بدون هیچ تردیدی روی تابان نشست. همچنان کنار خاتون نشسته بود و نگاهم نمی‌کرد. اصلا انگار تو این دنیا نبود. نمی‌دید، اما از انزجار و تهدید یه ترکیب نفرت‌انگیز ساختم و با نگاهم بهش هدیه دادم. بعد از این بختک می‌شدم به روحش، طناب می‌شدم دور گلوش، زهر می‌شدم به وجودش، دنیا رو براش جهنم می‌کردم. داغِ یه روز که نه، یه لحظه خوشی رو به دلش می‌ذاشتم. دیگه تموم شده بود... .

***

من یه مالباخته بودم! مقابل چشم‌هام جوونی و آزادیم به غارت می‌رفت و تنها کاری که از دستم بر می‌اومد، این بود که از این ضعف و بی‌عرضگی حالم بهم بخوره. شکنجه بود. شبیه این بود در نهادم مذاب بریزن. فریادی تو دلم پرورش می‌دادم که اگه آزاد میشد، هر چی هست و نیست رو به توبره می‌کشید. لب‌هام رو بهم می‌دوختم تا مادرم در امان باشه. از این لبخندهای زورکی، از این چهره‌‌های نقابدار و از تموم این رسم و رسومات مزخرف بیزار بودم. هوای دفتر حس خفقان می‌داد. کلا یدونه پنجره با شیشه‌های مات داشت که همونم بسته بود. اکسیژنی برای تنفس نبود، فقط دی‌اکسید کربن استشمام می‌شد! دیگه موی بلندی نداشتم تا هر وقت کلافه بودم به رسم عادت اون‌ها رو به چنگ بکشم. در عرض یه مدت کوتاه هرچی دلخوشی داشتم ازم گرفتن. عاقد عینکی فهمیده بود کاسه‌ای زیر نیم کاسه ست. عینکش رو تا نوک دماغ پایین داده بود و از بالای عینک موشکافانه ابروهای بهم گره خورده داماد و خنثی بودن غیر عادی عروس رو نظاره می‌کرد. از زورکی بودن این وصلت و وقایع پشت پرده بی‌خبر بود، فقط باید وظیفه‌اش رو انجام می‌داد و دختر و پسر جوون رو به عقد هم در می‌آورد. یکی از آشناهای دورا دور حاج مرتضی بود که دفترش اون سر شهر بود و از محل خیلی فاصله داشت. کلی راه اومده بودیم تا یه وقت در و همسایه بویی نبرن. مثل عصا قورت داده‌ها روی صندلی نشسته بودم و لحظه شماری می‌کردم تا این نمایش مسخره تموم شه. تابان کنارم نشسته و چادر سفید پوشیده بود. شبیه مرده‌ها بود. به قول خاتون سرخاب سفیداب نداشت و به جز لباس تنش هیچیش به عروس‌ها شباهت نداشت. از صبح جیکش در نیومده بود. به گمونم فهمیده بود مثل مین منتظر یه اشاره‌ام برای انفجار. همه چیز برای به قهقرا بردن من آماده بود. جواب آزمایش، گواهی رشد، کارت واکسن، همه چیز به شکلی اعجاب انگیز بی‌نقص و کامل بود. شبیه طعمه‌ای بودم گیر افتاده تو قفس، که قبل از شکار خوب پروار میشد! عاقد خطبه رو خوند، همون بار اول تابان با صدای ضعیفی بله رو داد. از این کارش خوشم اومد. جریان رو کِش نداد! اما از اینکه بخوام حلقه به دستش بندازم عُقم می‌گرفت. زن عمو جلو اومد و با یه لبخند دندون نما تبریک گفت. لبخندش رو به نشونه ریشخند، و تبریکش رو تسلیت قلمداد کردم. این آدم‌ها حتی تبریک گفتنشون منظوردار بود. خاله طوبی جلو اومد و صورت من و عروس مرده رو با اشک و لبخند بوسید. کت و شلوار تنم رو فقط به خواست اون پوشیده بودم، وگرنه گونی برنج برای این قتلگاه آرزوها زیادی بود. می‌گفت آرزوش این بوده پسردار شه و روزی لباس دامادی تنش ببینه. حالا که نشده من جای پسرش. و چه غم‌انگیز بود که خودم مادر داشتم و تو مراسم عقد هرچند اجباری، هیچ اثری ازش نبود. من رو از خودش رونده بود. بعد از بارها تهدید، بالاخره عاقم کرده‌ بود و حالا خواهرش جورش رو می‌کشید.

با تموم شدن امضاهای بی‌شمار، خودکار رو روی میز انداختم و بی‌توجه به نگاه‌های سنگین به قصد خروج به طرف در حرکت کردم. حین راه رفتن کروات رو از دور گلوم شل کردم تا کمی هوا برسه. کلا همیشه با هوا مشکل داشتم. به دست‌هام نگاه کردم. لعنت به این دست‌‌ها. خودم با دست‌های خودم سند بردگیم رو امضا کردم. باید قطعشون می‌کردم. باید پرتشون می‌کردم به دور دست‌ها. این دست‌های بی‌لیاقت به تمام اعضای بدنم خیانت کردن.
- عابد!
فاصله‌ای با در نداشتم. خواستم برم اما حیف که آقاجون بود. پلک‌هام رو محکم روی هم گذاشتم و منتظر موندم برسه. دستش روی شونه‌ام نشست. تا مرز کشیدن شونه‌ام پیش رفتم، اما خودم رو کنترل کردم. تلاش کردم از خشکی لحنم بکاهم.
- بله آقاجون!
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
آهسته، جوری که کسی نشنوه گفت:
- تو که آخر زهرت رو ریختی و نذاشتی برای حفظ ظاهرم که شده یه مراسم خودمونی و جمع و جور بگیریم. گفتم به همه اعلام کنن بعد از تموم شدن درس و مشقت جشن عقد و عروسی باهم برگذار میشه، هرچند تا به حال تو فامیل عقد بدون جشن و پایکوبی سابقه نداشته. بدم نشد. با دختره میری شهر غریب، هم درس می‌خونی هم زندگی بلد میشی! تو غربت قدر همو بیشتر می‌دونین. بعدشم که درست تموم شد مراسم رو برگذار می‌کنیم تا گزک دست دیگرون ندیم. منِ پیرمرد دارم بهت آوانس میدم، توی نمک نشناس باس جلوی صولتی رعایت کنی که چهار روز دیگه دهن به دهن نچرخه به زور زنت دادیم.
تلخند زدم و گفتم‌:
- غیر اینه؟
صدای حاج مرتضی از پشت سر اومد.
- کسی که خربزه می‌خوره پای لرزشم می‌شینه. وقتی دختر نامحرم رو بازی می‌دادی باید فکر اینجاشم می‌کردی. الانم به قول آقاجون خیلی بد نشده. از قدیم گفتن عقد دختر عمو پسر عمو رو تو آسمونا بستن!
نفس عمیقی کشیدم تا آروم بمونم. بیزار بودم، با بند بند وجود از این رسم و رسومات بیزار بودم. مشمئزم می‌کرد. اعتنایی به حاج مرتضی نکردم و گفتم:
- آقاجون من حالم خوب نیست، هرچی می‌خوای بگی رو زودتر بگو.
اگه مصطفی لحن صحبتم رو می‌شنید، قطعا بیکار نمی‌نشست. خوشبختانه اون لحظه چفتِ عمو مهدی نشسته بود و باهاش صحبت می‌کرد. اومده بود تا با چشم‌های خودش بدبختی من رو ببینه. از زمزمه‌هایش می‌شنیدم تلاش می‌کنه برادرش رو به این وصلت خوشبین کنه. آقاجون کلیدی به طرفم گرفت و گفت:
- این کلید خونتونه. اونقدری اسباب اثاثیه داره که دو نفر آدم بتونین توش زندگی کنین. شکر خدا درس و مشقت یه جا بدرد خورد تا سر و ته این گندی که زدی رو بشه جمع کرد. تهرون هم نزدیکه، هم اینکه شلوغه و آشنا کم پیدا میشه تا تو زندگیتون فضولی کنه. محله آرومیه، نزدیک دانشگاهتم هست. بزرگ نیست، واسه دو نفر خوبه. باس یه چند ماهی رو اینجوری بگذرونید تا آبا از آسیاب بیفته، بعدش خودم پاتون رو به فامیل باز می‌کنم.
به سه عدد کلیدی که دست آقاجون بود نگاه کردم. کاش توان این رو داشتم دستش رو پس بزنم و بگم نه خونه رو می‌خوام نه پذیرفته شدن من و عروس زوریم رو تو فامیل. فقط زندگی قبلیم رو پس بدین و بذارین خوش باشم. افسوس که بین این ستمگران اسیر بودم. کلید رو گرفتم. سعی کردم اما زبونم به تشکر نچرخید. آقاجون به ریش‌هاش دست کشید و با نگاه نافذش خیره‌ام شد.
- حیف، حیف از تو! حیف از جوونیت که با کارای بی‌عقلیت داری عمرت رو هدر میدی. گفتم انقدر سرکش نباش، یکم دل به دل من پیرمرد بده تا سر تا پاتو طلا بگیرم گوش ندادی! رفتی دختر عموت رو بی‌عفت کردی. گفتم واسه بستن دهن بقیه‌‌ام که شده بذار بهترین مراسم رو برات بگیرم. چنان جشنی به پا می‌کردم که کل محل انگشت به دهن بمونن. بالا شهر تهرون یه خونه ویلایی برات می‌گرفتم که همه به خونه و زندگیت حسودی کنن. از زیر سنگم که شده، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برات مهیا می‌کردم. الانم دیر نشده، تو فقط لب تر.... .
- عزت زیاد!
نذاشتم پیرمرد جمله‌اش رو به سرانجام برسونه. حرکت کردم و از در بیرون اومدم. حین دوتا یکی کردن پله‌های محضر، صداش رو شنیدم که گفت:
- به خودت بد نکن عابد. تو حیفی!
 

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
زیر سایه درخت توت کنار پیاده رو ایستادم. بسکه پوزخند زده بودم، فک و دهنم سِر شده بود! فقط یکم گوشه لبم کج میشد. من به خودم بد می‌کردم یا اون‌ها؟ به همین سادگی همه چیز رو وارونه جلوه می‌دادن. آهی کشیدم و تکیه‌‌ام رو به تنه درخت دادم. نسخ سیگار بودم. دلم یه پاکت سیگار و یه پنجره رو به خیابون طلب می‌کرد. وقت رفتن از این شهر رسیده بود و چه غریبونه مشتاق این دوری بودم‌! از دفترخونه بیرون اومدن. مصطفی به طرفم اومد و بی‌‌اینکه نگاهم کنه گفت:
- سوار شو، خودم شما رو می‌رسونم.
- لازم نکرده!
از عکس‌العمل تند و صریحم تعجب کرد. مسخره بود. من رو به کما فرستاده بود، حالا می‌خواست با این کارها جبران کنه؟! چه مزخرفاتی.
- دربست می‌گیرم، شما به خودت ضرب نزن.
- فکر کردی دلم برات سوخته؟ سفارش آقاجون بود وگرنه می‌دونی برات تره‌ام خورد نمی‌کنم!
پوزخند صداداری زدم و سرم رو چرخوندم تا زودتر چهره‌اش از شعاع دیدم خارج بشه.
- برو دعا کن عابد، برو سر به سجده بذار که شیشه عمرت زودتر از آقاجون بشکنه. اون که بره، اون موقع باید بشینی زار زار گریه کنی و بزنی تو سر و کله خودت، چون اون موقع دیگه هیچکی رو نداری که به فکرت باشه. اون موقع منم و تو!
چرا فکر می‌کرد تو این لحظه می‌تونه با حرف‌هاش من رو بترسونه؟ من هیچ حسی نداشتم به جز تنفر و انزجار. وقتی رفت، گوشی موبایل تو جیبم لرزید. پیامک از طرف ممد بود. «عابد چی میگن بچه‌ها؟ واقعا می‌خوای زن بگیری؟» بعد از خوندن پیام، با خشم گوشی رو خاموش کردم و گذاشتمش تو جیب شلوارم. آخ که چه موذماری بود این بشر. با تبحر بسیار خودش رو به موش‌ مردگی میزد، اما به وقتش حسابش رو کف دستش می‌گذاشتم. ریشه رفیق خائن رو باید درجا خشک کرد! خاله به طرفم اومد. بار دیگه گریون به آغوشم کشید و گفت:
- اذیتش نکنیا، گناه داره. تو شهر غریب فقط تو رو داره.
خنده‌ام گرفت. یه خنده تلخ!
- خاله ولمون کن تو رو خدا. چی فکر کردی درباره من؟ مگه من هیولام‌؟!
- یکم نگرانم فقط. شما دوتا مثل بچه‌های خودمین.
همچنان مهربان بود. از آغوشم بیرون اومد و از کیف پولش مقداری پول بیرون آورد. گفتم:
- این چیه؟
- کادوی عروسی!
ناخودآگاه ابروهام به هم نزدیک شد. اخلاقم رو می‌دونست و باز دل چرکینم می‌کرد. نگاهم رو دید و گفت:
- با چی می‌خوای تاکسی بگیری؟ بگیر لج نکن.
کاش می‌شد خاله طوبی رو تکثیر کرد! دنیا با وجود نمونه‌های بیشتری از اون، جای زیباتری برای زندگی میشد. و منِ بی‌پول، لطفش رو پذیرفتم. یعنی چاره‌ای نداشتم.

با آخرین نگاه به جمعی که میزان خوشحالیش برای یه عقدی خیلی ناچیز بود، در شاگرد رو باز کردم و سوار شدم. امیدوار بودم این آخرین دیدار ما باشه، اما ته دلم خوب می‌دونستم راه من از اولا شکیبا حالا حالاها سوا نمیشه. مرد سال خورده‌ی پشت فرمون، ماشین رو به راه انداخت و حرکت کردیم. تابان با چادر سفید عقب نشسته بود و هیچ صدایی تولید نمی‌کرد. جلو نشسته بودم تا کنارش نباشم. راننده مرد نیمه تاسی بود که کلاه فلت به سر داشت و جلیقه‌ی سبز تیره روی پیراهن آبی پوشیده بود. ضبط روشن بود و صدای گوشنواز هایده از باندهای بی‌کیفیتِ سمند زرد کهنه می‌اومد. یه آویز سنگی ون یکاد به آینه جلو وصل بود و مرتب تکون می‌خورد. یه مرتبه به خنده افتادم. هیستریک، بدون اینکه دست خودم باشه. تعجب راننده رو احساس کردم که گفت:
- چیزی شده پسر جان؟
خنده‌ام تشدید شد. سرم رو تکون دادم و با اشاره سر، عقب رو نشون دادم.
- این دختره که عقب نشسته زنمه.
 

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
مرد در وهله اول جا خورد و بعد شروع کرد به خندیدن.
- جدی؟ تازه عروس دومادین؟ مبارکا باشه آقا مبارکا باشه! خب چرا زودتر نگفتی مرد مؤمن؟ به عنوان هدیه از رو کرایه کم می‌کردم.
همچنان خنده روی لبم بود. خنده‌ی زیاد نقاب روی چهره‌ام رو می‌لرزوند. هر لحظه احتمال افتادنش بود.
- نگران این چیزا نباش آقای راننده. من پول زیاد دارم. بچه مایه‌ام!
نگاه نگران تابان رو حس می‌کردم. خنده مرد کمرنگ شد.
- ایشالله صد سال به خوشی زندگی کنید.
- همین الانشم دارم از خوشی بالا میارم! نمی‌دونم چیکار کنم، حرفم رو به کی بگم؟ آخه ما برای همدیگه جون میدیم. یه لحظه این دختره رو نبینم دلم براش یه ذره میشه. الانم می‌خواستم برم عقب بشینم، گفتم شما بی‌هم‌صحبت میشی، خوبیت نداره!
مرد باز خندید.
- نه بابا این حرفا چیه جوون؟ من قبل اینکه مسافرکشی کنم هفده سال راننده ماشین سنگین بودم. کل جاده‌های ایران رو تنهایی گشتم. همه شهرهای بزرگ رو مثل کف دستم می‌شناسم. دیگه این یه ساعت و نیم به جاییم بر نمی‌خوره!
با کف دست به رون پام کوبیدم و گفتم:
- صحبت از تنهایی شد آقای راننده، من قراره از این به بعد تنهاییم رو با این دختره پر کنم! باورت میشه؟! خوشبخت‌تر از من کی توی این دنیا هست؟ به والله هیچکی! یعنی حاضرم شرط ببندم هیچ مردی مثل الان من خوشحال نبوده، اگرم بوده رو مواد بوده!
از نخندیدن و حالت چهره مرد می‌خوندم یا معذبه یا حرف‌هام رو نمی‌فهمه. تابان همچنان با نگرانی به حرکاتم نگاه می‌کرد. ادامه دادم:
- می‌خوام یه زندگی واسش بسازم، نمونه! یعنی... .
انگشت شست و اشاره‌ام رو بهم چسباندم و به شکل دایره در آوردم.
- پرفکت!
همون دست رو مشت کردم و اونقدر فشار دادم که انگشت‌هام قرمز شد.
- کاری می‌کنم از خوشی زیاد گریه‌اش بگیره.
فعل جمله رو با غیض ادا کردم. مرد فهمیده بود اوضاع غیر عادیه. سکوت کرده بود و حرفی نمیزد. مدتی سکوت پیشه کردم و این‌بار با صدای آروم‌تری گفتم:
- باز خوبیش اینه دستمال خونی نمی‌خواد، قبلا کارهاش رو کردن!
چهره گیج و سردرگم مرد، و گونه‌های خون دویده تابان باعث شد مجدد به خنده بیفتم. بی‌اجازه دست دراز کردم و ولوم ضبط رو بیشتر کردم. صدای هایده کل ماشین رو پر کرد. دست‌هام رو تو هوا پیچ و تاب دادم و با خواننده هم‌خونی کردم:
- آسمون، تو مرگ عشق رو

توی یاخته‌هام نوشتی

این یه غمنامه‌ی تلخه

که تو سر تا پام نوشتی

من به لحظه‌ی شکستم

اگه نزدیک اگه دورم

از ترحم تو بیزار

من خودم سنگ صبورم!

همگام با رقص فلج و نصف و نیمه‌، از آیینه جلو به تیله‌های مشکی چشم دوختم. یه نگاه شیطانی و خبیث، پر از شرارت و سرکشی. نگاهم رو تاب نیاورد، به ثانیه نکشیده چشم دزدید. ترسیدنش لذت بخش بود. احساس قدرت و سرخوشی می‌داد. چه لحظه‌های مفرحی باهاش در پیش داشتم. لبخند زدم. یه لبخند اهریمنی!

***

کلید انداختم و قفل در باز شد. لنگه بزرگ‌تر در رو تا ته باز کردم و کنار ایستادم.
- گمشو برو داخل!
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 35) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 3, Members: 0, Guests: 3)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا