- Oct 4, 2024
- 170
اون اوایل که زهر کلام خاتون آزرده خاطرم میکرد، احترام سن و سالش رو نگه میداشتم و زبون به کام میگرفتم. یه مدت بعد، به این نتیجه رسیدم که سن و سال رو باید گذاشت دم کوزه. به جاش زدی ضربتی، ضربتی نوش کن! گاهی که حبیب خان و خاتون به ما سر میزدن و صلهی رحم رو به جا میآوردن، پیرزنکِ بدرگ و سیاهقلب میاود یه روز کامل از دستپخت بینظیر مادرم میخورد و میلمبوند و هیچ کار مفیدی که نمیکرد هیچ، بس که به مادرم سرکوفت میزد و من رو به نشون دادن اون روی سگم تشویق میکرد که مطمئن بودم اگه به مرگ طبیعی نمیمرد، یه روز بالأخره خودم ریق رحمت رو تو دهنش میریختم! برخلاف رابطهام با آقاجون، هیچ حرمتی بین من و به اصطلاح مادربزرگم وجود نداشت. حبیب خان بالعکس همسر سنگدلش مرد خوبی بود. اخلاقهای خاص خودش رو داشت، اما مهر و محبت رو وقتی نگاهم میکرد تو چشمهاش میخوندم. نسبت به شکیباهای دیگه با من صبورتر تا میکرد. دیر عصبانی میشد و همیشه من رو جزئی از خودشون میدونست و این همیشه برام یه پارادوکس بزرگ بود، چون من «همخون» نبودم.
مقابل در بسته ایستادم و گوشه لبم رو به دندان کشیدم. همچون آه در بساط، کلیدم نداشتم! لامروتها از قصد در رو از پشت میبستن و خودشون راحت میگرفتن میخوابیدن و به هیچ ورشون نبود که من پشت در میمونم. قدر تار موهام سر تا دیروقت بیرون موندنم بحث و جدل کرده و هر بار به یه نتیجه مشابه رسیده بودیم. اینکه حرف توی کت من یکی نمیره! تنها نقطه اشتراک من و حاج مرتضی لجباز بودنمون بود. لج کرده بود و گفته بود ساعت ده شب به بعد هر کی زنگ این عمارت رو زد، منتظر جواب نباشه! اما کور خونده بود. این موانع جلوی من سنگ ریزه بود. با چابکی از علمک گاز گرفتم، خودم رو از دیوار بالا کشیدم و مثل آب خوردن پریدم داخل حیاط. مقابلم مسیر سنگ فرش شدهی مستقیمی قرار داشت. دو طرفِ مسیری که به پلهها ختم میشد، دو تا باغچه بزرگ به شکل L قرار داشت که هر کدوم به صورت قرینه یه نیمه از حیاط رو کامل میکردن. قفل در سبز رنگ رو باز کردم و تختخه رو بدون روشن کردن داخل آوردم. با حس کندی موتور حین حرکت، چشمم به لاستیک پنجر جلو افتاد و بادم خالی شد. ای تُف! آخرش چاله چولهها زهرشون رو ريختن. فحشی زیر لب دادم و در حالی موتور بینوای لنگ شده رو به دیوار حیاط تکیه میدادم که دویست و هفتِ اتومات سفید و خشک حاج مرتضی گوشه حیاط خاری بود به قرنیهی چشمم. همینطور سانتافه مشکی حبیب خان که اکثر اوقات همون گوشه خاک میخورد، و حتی ال نود نوک مدادی سید مصطفی که نمیدونم چرا امشب سر جای همیشگیش نبود. حاج حبیب زیاد سوار ماشین نمیشد. هر وقت میخواست جایی بره، به عطا میگفت پشت فرمون بشینه و نقش شوفر رو بازی کنه. این یه نفر رو یادم رفت معرفی کنم. البته زیادم اهمیت نداشت! عطا حمال این عمارت بود. یه جوون بیست و شش سالهی که به عنوان طلبه تو چهار دیواری ضلع غربی حیات زندگی میکرد و همونطور که گفتم، کارش حمالی بود. از خرید مواد غذایی بگیر تا باغبونی و تعمیرات. سنمون تا حدی نزدیک بهم بود اما اصلا باهمدیگه جور نبودیم. آدم چاپلوسی بود و بین خونواده فقط من ذات اون رو میشناختم.
باز نگاهم به دویست و هفت افتاد و زورم اومد. خیلی زیادم زورم اومد! جوونی بودم بیپول و دستتنگ، درحالی که شوهر مادرم روزانه کرور کرور پول جمع میکرد. میتونستم رو بندازم و دستم رو پیشش دراز کنم، اما هرچی پول نداشتم، به جاش غرور داشتم! جلو رفتم و با نوک تیکه سنگی که از توی باغچه برداشته بودم، خش نازکی روی صندوق عقب ماشین انداختم. با دیدن دسته گلم اخمهام از هم باز شد و لبخند گَل و گشادی رو صورتم نشست. حالا شد یه چیزی!
از راه پله و ایوون طویل گذشتم و آهسته وارد خونه خودمون شدم. نمیدونم چرا یه راه پله مقابل ورودی هر سه تا خونه نساخته بودن تا هر دفعه این همه مسیر رو مثل احمقها طی نکنیم! خدا خدام بود همه خواب باشن. رویارویی با اعضای سمج و ول نکن خانواده آخرین چیزی بود که تو این لحظه میخواستم. با این حال و روزی که من داشتم، نفس نکشیده میفهمیدن چه خبطی مرتکب شدم. هنوز منگ بودم و نفسم بوی گند میداد. نصفه شبی کره کرده بودم و از گرسنگی زیاد چشمهام تار میدید. تو تاریکی هودی ضخیم رو از تنم بیرون کشیدم و از همون فاصله چهار پنج قدمی روی مبل گوشه پذیرایی انداختم. اثر زهر ماری تا حدی رفته بود و تو کمر و پهلوم احساس سوزش میکردم که يقينا یادگار نزاع یه ساعت پیش بود. حال نداشتم حتی بدنم رو وارسی کنم ببینم چه مرگمه. وارد آشپزخونه که ته پذیرایی بود شدم و به محض ورود، چشمم افتاد به یه دختر غریبه که بیحجاب ایستاده بود وسط آشپزخونه. حقیقتا گُرخیدم. زبونم بند اومد و مات شدم. نگاهم رو از چشمهای گرد و نا آشناش برداشتم و به طرف دیگه دادم. جایی که تُکتم با اون قد کوتاهش جلوی سینک ایستاده بود و لیوان آب رو سر میکشید. با دیدن من، با چاشنی عجله مابقی آب رو تندتر سر کشید تا خودش رو زودتر به من برسونه و در همین اثنا، دختر ناشناس همونجا بیجهت ایستاده بود و بر و بر به من نگاه میکرد. اونم مثل من جا خورده بود. تشخیص چهرهاش تو تاریکی یکم سخت بود اما میخورد شونزده یا هفده ساله باشه، یعنی چهار پنج سالی از خودم کوچیکتر. اولین ویژگی ظاهرش که زیر نور ملایم آشپزخونه توجهم رو به خودش جلب کرد، حلقههای ریز و درشت و براق موهاش بود. اولین باری بود که یه دختر مو فرفری از نزدیک میدیدم.
مقابل در بسته ایستادم و گوشه لبم رو به دندان کشیدم. همچون آه در بساط، کلیدم نداشتم! لامروتها از قصد در رو از پشت میبستن و خودشون راحت میگرفتن میخوابیدن و به هیچ ورشون نبود که من پشت در میمونم. قدر تار موهام سر تا دیروقت بیرون موندنم بحث و جدل کرده و هر بار به یه نتیجه مشابه رسیده بودیم. اینکه حرف توی کت من یکی نمیره! تنها نقطه اشتراک من و حاج مرتضی لجباز بودنمون بود. لج کرده بود و گفته بود ساعت ده شب به بعد هر کی زنگ این عمارت رو زد، منتظر جواب نباشه! اما کور خونده بود. این موانع جلوی من سنگ ریزه بود. با چابکی از علمک گاز گرفتم، خودم رو از دیوار بالا کشیدم و مثل آب خوردن پریدم داخل حیاط. مقابلم مسیر سنگ فرش شدهی مستقیمی قرار داشت. دو طرفِ مسیری که به پلهها ختم میشد، دو تا باغچه بزرگ به شکل L قرار داشت که هر کدوم به صورت قرینه یه نیمه از حیاط رو کامل میکردن. قفل در سبز رنگ رو باز کردم و تختخه رو بدون روشن کردن داخل آوردم. با حس کندی موتور حین حرکت، چشمم به لاستیک پنجر جلو افتاد و بادم خالی شد. ای تُف! آخرش چاله چولهها زهرشون رو ريختن. فحشی زیر لب دادم و در حالی موتور بینوای لنگ شده رو به دیوار حیاط تکیه میدادم که دویست و هفتِ اتومات سفید و خشک حاج مرتضی گوشه حیاط خاری بود به قرنیهی چشمم. همینطور سانتافه مشکی حبیب خان که اکثر اوقات همون گوشه خاک میخورد، و حتی ال نود نوک مدادی سید مصطفی که نمیدونم چرا امشب سر جای همیشگیش نبود. حاج حبیب زیاد سوار ماشین نمیشد. هر وقت میخواست جایی بره، به عطا میگفت پشت فرمون بشینه و نقش شوفر رو بازی کنه. این یه نفر رو یادم رفت معرفی کنم. البته زیادم اهمیت نداشت! عطا حمال این عمارت بود. یه جوون بیست و شش سالهی که به عنوان طلبه تو چهار دیواری ضلع غربی حیات زندگی میکرد و همونطور که گفتم، کارش حمالی بود. از خرید مواد غذایی بگیر تا باغبونی و تعمیرات. سنمون تا حدی نزدیک بهم بود اما اصلا باهمدیگه جور نبودیم. آدم چاپلوسی بود و بین خونواده فقط من ذات اون رو میشناختم.
باز نگاهم به دویست و هفت افتاد و زورم اومد. خیلی زیادم زورم اومد! جوونی بودم بیپول و دستتنگ، درحالی که شوهر مادرم روزانه کرور کرور پول جمع میکرد. میتونستم رو بندازم و دستم رو پیشش دراز کنم، اما هرچی پول نداشتم، به جاش غرور داشتم! جلو رفتم و با نوک تیکه سنگی که از توی باغچه برداشته بودم، خش نازکی روی صندوق عقب ماشین انداختم. با دیدن دسته گلم اخمهام از هم باز شد و لبخند گَل و گشادی رو صورتم نشست. حالا شد یه چیزی!
از راه پله و ایوون طویل گذشتم و آهسته وارد خونه خودمون شدم. نمیدونم چرا یه راه پله مقابل ورودی هر سه تا خونه نساخته بودن تا هر دفعه این همه مسیر رو مثل احمقها طی نکنیم! خدا خدام بود همه خواب باشن. رویارویی با اعضای سمج و ول نکن خانواده آخرین چیزی بود که تو این لحظه میخواستم. با این حال و روزی که من داشتم، نفس نکشیده میفهمیدن چه خبطی مرتکب شدم. هنوز منگ بودم و نفسم بوی گند میداد. نصفه شبی کره کرده بودم و از گرسنگی زیاد چشمهام تار میدید. تو تاریکی هودی ضخیم رو از تنم بیرون کشیدم و از همون فاصله چهار پنج قدمی روی مبل گوشه پذیرایی انداختم. اثر زهر ماری تا حدی رفته بود و تو کمر و پهلوم احساس سوزش میکردم که يقينا یادگار نزاع یه ساعت پیش بود. حال نداشتم حتی بدنم رو وارسی کنم ببینم چه مرگمه. وارد آشپزخونه که ته پذیرایی بود شدم و به محض ورود، چشمم افتاد به یه دختر غریبه که بیحجاب ایستاده بود وسط آشپزخونه. حقیقتا گُرخیدم. زبونم بند اومد و مات شدم. نگاهم رو از چشمهای گرد و نا آشناش برداشتم و به طرف دیگه دادم. جایی که تُکتم با اون قد کوتاهش جلوی سینک ایستاده بود و لیوان آب رو سر میکشید. با دیدن من، با چاشنی عجله مابقی آب رو تندتر سر کشید تا خودش رو زودتر به من برسونه و در همین اثنا، دختر ناشناس همونجا بیجهت ایستاده بود و بر و بر به من نگاه میکرد. اونم مثل من جا خورده بود. تشخیص چهرهاش تو تاریکی یکم سخت بود اما میخورد شونزده یا هفده ساله باشه، یعنی چهار پنج سالی از خودم کوچیکتر. اولین ویژگی ظاهرش که زیر نور ملایم آشپزخونه توجهم رو به خودش جلب کرد، حلقههای ریز و درشت و براق موهاش بود. اولین باری بود که یه دختر مو فرفری از نزدیک میدیدم.
آخرین ویرایش: