میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
خُب، خوش‌بختانه بخیر گذشت. از به ثمر نشستن نقشه‌ام کیفور شدم و صدای قهقهه‌ام تو صدای سرفه از ته حلقشون ترکیب شد. دشنام‌ها رو به جون خریدم و با فراق بال وارد محله امنمون شدم. می‌گفتم امن، چون کسی جرعت نداشت وارد قلمروی ما بشه. پاشون رو می‌ذاشتن اینجا، فردا صبح خروس خون باید با کریم خان زند سر و کله می‌زدن! تو بدو ورود، پارچه سیاهی که ورودی محله آویزون بود زد توی ذوقم. بالای هر تیر چراغ برق، پرچم یاحسینی آویزون بود و خبر اومدن محرم رو مثل سیلی توی صورتم می‌زد. دروغ برای چی؟ این باعث میشد کمی عذاب وجدان داشته باشم. مردم محل فکرشون حول محور چیا طواف می‌کرد و فکر ما دله‌ها کجا ول می‌چرخید. همه تو یه کوچه و شهر می‌زیستیم، اما به قول ممد، ما کجا و اونا کجا!
اون زمانی که لفظ پلیس رو جلوی اون ملعون‌ِ معلوم‌الحال اومدم، هیچ فکرشم نمی‌کردم صد متر جلوتر یه تویوتا هایلوکس کلانتری به صورت اُریب محل رو بسته باشه و نور قرمز و آبیش مثل دیسکو به در و دیوار خونه‌ها بتابه! با دیدن مامور و دوتا سرباز انتظامی، ترس و اضظراب سر تا پام رو مثل سم فرا گرفت. با تخمین فاصله باقی مونده متوجه شدم برای گریز از مهلکه خیلی دیره. پام رو روی پدال ترمز کوبیدم و تختخه چند متر مونده به ماشین با تیک آف شدیدی متوقف شد، جوری که دود بدبوی سفیدی از لاستیک عقب بلند شد و تو هوا گم شد. نگاه مبهوتم روی مامور و هفت تیر روی کمربندش و چهار دالتون که مثل خود انیمیشن لوک خوش شانس به ترتیب قد کنار هم ایستاده بودن چرخید. به نظر گشت کلانتری ماشین ممد رو گرفته و مشغول سوال و جواب بودن که طبق معمول من سر بزنگاه به محفل دردسر رسیدم! خب، خیلی ساده بود. تو یک کلام، بی‌چاره شدیم. نیمه شب بود و پنج جوون مدهوش با سر و وضع آشفته، خدا خدای مامور بود! به طرفم اومد و با صدایی رسا گفت:

- ماشاالله یکی یکی به نوبت میاین! این موقع شب بیرون چیکار می‌کنی؟ سرعتتم که غیر مجازه.

سبیل کلفتی داشت که چهره‌اش رو جدی‌تر نشون می‌داد. همچنان سرم داغ بود و سنگینی می‌کرد، اما نه اونقدر که شرایط بغرنج حال حاضر رو حالیم نشه. خدا یارم بود که همسایه‌ها خواب بودن و این بلبشو رو نمی‌دیدن. دستم رو به نشانه خاروندن بینی جلوی صورتم گرفتم تا مامور بوی گند نجسی رو نفهمه. تک خند مسخره‌ای زدم و گفتم:

- سرعت غیر مجاز؟ جناب سرگرد... .

پرید میون حرفم:

- سروان.

گفتم:

- همون! خدا شاهده موتور من بیشتر از بیستا نمیره جناب. آره شما درست میگی، سرعتش غیر مجازه ولی به شرطی که با مورچه‌ها رقابت کنه!

مقصودم فقط مزاح بود، اما خوشش نیومد. چهار شونه بود و قد متوسطی داشت. با سگرمه‌های درهم نگاهی به سر تا پام انداخت و روی پیشونیم متوقف شد.

- پیشونیت چرا خونیه؟

ناخودآگاه دستم رو بردم بالا و روی پیشونیم کشیدم. خون خشک شده رو احساس کردم اما خون من نبود. لعنت به اون ملعون! گفتم:

- خون من نیست بخدا. چندتا الاف سر میدون ریختن سرمون. ما فقط دفاع از خود کردیم!

مامور پوزخندی زد و گفت:

- که دفاع از خود کردی؟

سرم بالا و پایین شد.

- دهنت چرا بو میده؟

کیش و مات شدم. با حرفی که زد، بچه‌ها اون طرف وا رفتن. دست و پام رو گم کردم و گفتم:

- بوی چی؟ بو نمیده که.

سرش رو جلو آورد. معذب و ترسیده کمرم رو به عقب لا دادم. مامور یقه‌ام رو چسبید و به طرف خودش کشید.

- وایستا سر جات! دهنت رو وا کن ببینم.

آب دهنم رو قورت دادم. بدبخت شدم! نگاهی به بچه‌ها انداختم و گفتم:

- من همیشه دهنم بوی بد میده ها! اهل مسواک نیستم، شاید خوشتون نیاد.

مامور با خونسردی گفت:

- شما نگران من نباش، نگران خودت باش که کلاهت پس معرکه ست! ها کن ببینم.

وقتی دید ایستادم و مثل بز نگاهش می‌کنم، تشر زد:

- گوشات که سالمه انشالله؟ ها کن میگم.

خیلی یواش نفسم رو دادم بیرون. جوری که انگار یه بازدم معمولی بود. مامور که عدم همکاریم رو دید، سرش رو عقب کشید و یه جور ناجوری نگام کرد. یه مرتبه گفت:

- ناصری!

یکی از سربازها شق و رق ایستاد و گفت:

- بله قربان.

- به این آقا دستبند بزن، میریم کلانتری.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
همونجایی که ایستاده بودم، مثل کره وا رفتم. پارسا گفت:

- ما چی جناب سرگرد؟

مامور باز تشر زد:

- سروان!

پارسا مثل طوطی تکرار کرد:

- بله جناب سروان! پس ما چی؟

- شماهم همراه ایشون میاین. موتور و ماشینم میره پارکینگ.

این رو که گفت، بچه‌ها شروع کردن به التماس و زاری. مجید با حالت گریه گفت:

- جناب به خدا من بچه خوبیم اینا منو گول زدن بردن زهرماری دادن به خوردم.

در حالی که شرایط خودم اضطراری بود، از عکس‌العمل مجید خنده‌ام گرفت. بقیه عصبانی و ترسیده بودن. علی‌اکبر برام چشم و ابرو اومد. قدمی جلو گذاشتم و گفتم:

- جناب من اینا رو اصلا نمی‌شناسم به حضرت عباس. بچه‌های خوبین. بذار برن مامان باباشون نگران میشن.

مامور نشست پشت فرمان.

- اگه نمی‌شناسیشون از کجا می‌دونی بچه‌های خوبین؟

پاسخ مختصر و مفیدی بود. مامور سری تکان داد و گفت:

- منم همین فکر رو می‌کردم. ناصری!

سرباز هلم داد و گفت:

- برو بالا.

عصبی از این شرایط درهم پیچیده، شونه‌ام رو کشیدم و گفتم:

- اندازه سیگارایی که من تو پادگان کشیدم خدمت کردی که اینجوری اُرد میدی؟ ولم کن بابا بو واکسنت خفمون کرد!

جالب اینجا بود هنوز رنگ خدمت رو ندیده بودم و اینطور گردن فرازی می‌کردم. این نجسی لعنتی هنوز تو رگ‌ و پی‌ام می‌جوشید که انقدر مزخرف می‌گفتم. سرباز هلم داد و با لهجه گفت:

- بابا بالا خدمت! تو هنوز فرق سروان و سرگرد را نمدانی. برو بالا بو دهنت خفمان کرد.

چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم و با کلافگی پوفی کشیدم. مامور و سرباز با غلطک از روم رد شدن! پشت صندوق بار نشستیم و تختخه رو دوتایی سوار ماشین کردن. سرباز‌ دیگه سوار پی‌کی ممد شد و اون یکی که لهجه داشت همراه ما نشست. در صندوق رو بستن و ماشین راه افتاد. نگاهم رو بین بچه‌ها چرخوندم و با پارسا چشم تو چشم شدم.

- همه‌اش تقصیر تو شد.

چشم درشت کردم و گفتم:

- من؟ من که گفتم شماها با من نیستین.
پوزخندی زد و گفت:

- آره خب، نوشدارو بعد مرگ سهراب!

ممد گفت:

- تقصیر عابدم نبود. ماموره می‌خواست دهن ما رو بو بکشه که عابد سر رسید. در هر صورت چوب تو آستینمون می‌کنن.

-من داشتم با صحبت راضیش می‌کردم ولمون کنه. عابد اومد همه چی رو خراب کرد.

نگاهم روی چهره دمغ پارسا و بقیه چرخید. با فکر به عواقب این اتفاق چهارستون بدنم بندری لرزید. مگه این آبروریزی جمع میشد؟ مگه کمر حبیب خان راست میشد؟ چه قشقرقی به پا میشد. عجب خریتی کردم امشب!

داخل کلانتری، چفت دیواری ایستادیم و مامور وارد یکی از اتاق‌ها شد. همون سرباز لهجه‌دار مراقبمون بود و نمی‌ذاشت از جامون تکون بخوریم. کلانتریِ خیلی بزرگی نبود. نیمه شب بود اما راهروها همچنان شلوغ بود و همهمه‌ی زیادی جریان داشت. یه زن چادری برای آزادی پسرش التماس می‌کرد. چندتا دختر با سر و وضع ناجور مثل ما گوشه‌ای ایستاده و عین ابر بهار گریه می‌کردن و صدای فین فینشون بد روی مخم بود. اون طرفم چندتا مرد بالغ دستبند به دست با شلوار کُردی و سر و شکل نادخ داخل کلانتری جا به جا می‌شدن. بوی علف و سیگاری مشامم رو آزار می‌داد. نمردیم و رنگ اینجور جاها رو دیدیم! علی‌اکبر که آخر صف بود، سرکی کشید و گفت:

-سیس، هوی! عابد یه کاری کن.

ابرو بالا دادم و گفتم:

- چیکار کنم؟

- نمی‌دونم یه شیکری بخور. خودت گند زدی خودتم جمعش کن.

پارسا گفت:

- راست میگه. الان خودت از همه بیشتر تو دردسر افتادی. آقاجونت بفهمه کارت تمومه! ماها که عین خیالمون نیست.

ممد که کنار من ایستاده بود نیشخندی زد و گفت:

- یادمه بچه بودی ننه‌ات به خاطر اینکه پولایی که قرار بود باهاشون بری نونوایی نون بخری ولی به جاش رفتی لواشک خریدی با شیلنگ سیاه و کبودت می‌کرد.

پارسا بی‌اینکه به تریش قباش بر بخوره گفت:

- اتفاقا پسر جماعت باید از ننه‌اش کتک بخوره تا عیارش عیون بشه!
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
با باز شدن در اتاق، ناخودآگاه هر پنج نفرمون شق و رق وایستادیم. مامور بیرون اومد و گفت:

- به ترتیب برین داخل. ناصری حواست رو چهار چشمی جمع کن. اینا خیلی چموشن!

ناصری پا کوبید و چشم گفت. ممد با شونه‌اش به علی‌اکبر که نزدیک در بود سقلمه زد و گفت:

- برو تو دیگه. استخاره می‌کنی؟

ترس علی‌اکبر مثل روز روشن بود، اما با سماجت سعی می‌کرد چیزی بروز نده. صداش رو صاف کرد و گفت:

- اون تو چیه؟

پارسا گفت:

- غسال خونه‌ست! من چه می‌دونم چیه. برو تا بفهمی.

ممد که تعلل علی‌اکبر رو دید، پوفی کشید و بدون ادا و اصول به اتاق رفت. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای داد و بیداد از داخل اتاق اومد و همگی از جا پریدیم. مردی با خشونت در حال داد و بیداد و سرزنش بود. علی‌اکبر دستی به صورتش کشید و با کلافگی گفت:

- نوچ...الکی الکی چه خاکی به سرمون شد!

شرایط ماورای افتضاح بود. پارسا درست می‌گفت. یه بخشی از این دردسر به خاطر خرابکاری من بود. باید یه کاری می‌کردم. از کنار مجید که مثل سوسک تو خودش جمع شده بود عبور کردم و بغل ناصری ایستادم.

- سیگار داری داداش؟

با اخم نگاهم کرد و گفت:

- دکه‌ام مگه؟ برو وایستا سر جات!

- بذار یه تلفن بزنم میرم وایمیستم.

صورت پر جوشش از صحبت‌های من اخمالود شد.

- زبان خوش حالیت نمیشه نه؟

سرم رو بردم نزدیک گوشش و گفتم:

- یا می‌ذاری تلفن بزنم یا به مافوقت میگم پشت آرم کلاهت قرص جاساز کردی.

به ثانیه نکشیده رنگ از رخش پرید. به لکنت افتاد و گفت:

- چی...چی میگی برای خودت؟ قرص چی کار چی؟

لبخند موذی روی لبم نشست. نیم نگاهی به لوگوی نیروی انتظامی روی کلاه آفتابیش انداختم و گفتم:

- مثل خار توی چشمه! نمیشه ندید. یه شیش هفتایی هستن نه؟ راستشو بگو کلک، چی داری با خودت؟ ترا؟ اکس؟ ب دو؟

کف دستش روی دهنم نشست و صدام رو برید.

- باشه فقط ببند دهانت رو! چی می‌خوای از جانم؟

دلم براش سوخت، اما نمی‌تونستم لبخند نزنم. این فقط یه حدس بود! تجربه سربازی نداشتم اما این کلک‌ها رو از حفظ بودم. گفتم:

- یه تماس کوچولو!

ناراضی از این معامله نابرابر، نگاهی به دو طرف راهرو انداخت و گفت:

- فقط دو دقیقه.

چندبار سرم رو تکون دادم.

- باشه.

- صبر کن یکم.

به طرف یکی از سربازها که به دیوار تکیه داده و مشغول صحبت بود رفت و گفت:

- حامد یه لحظه چشمت به اینا باشه الان برمی‌گردم.

سرباز دیگه تکیه‌اش رو از دیوار گرفت و گفت:

- کجا؟

- می‌برمش دست به آب.

شونه‌ام رو کشید و گفت:

- راه بیفت.

ممد تماشام می‌کرد. حرکت کردیم و لحظه آخر با نگاهم به ممد فهموندم نگران نباش. البته خودم زیاد مطمئن نبودم، فقط محض دلداری این رو گفته بودم. کنار تلفن عمومی داخل راهرو ایستادیم. ناصری گفت:

- جلّی زنگت را بزن که الان سر و کله‌ی جناب پیدا میشه.

نگاهی به تلفن وصل دیوار کردم و گفتم:

- خب من که کارت ندارم.

- این دیگه مشکل من نیست!

چاخانش کردم و گفتم:

- دست بردار دیگه جون داداش! کل فامیلای من طلا فروشن، یه روز بیا بازارچه از خجالتت در میام خدا شاهده! بگو شکیبا کیه، کل بازاری‌ها ما رو می‌شناسن. بعدش می‌تونی یه عالمه قرص بخری.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
پوفی کشید و بی‌میل کارتی از جیبش در آورد و به دستم داد. لبخند گل و گشادی زدم و گفتم:
- الحق که داوش خودمی. اگه دستبند نداشتم بغلت می‌کردم.
زیر لب چیزی شبیه به: «عجب گیری افتادیما.» گفت. شماره رو گرفتم و به خاطر شلوغی راهرو گوشی رو سفت به گوشم چسبوندم. چندتا بوغ خورد و قطع شد. فحشی دادم و شماره رو دوباره گرفتم. ناصری گفت:
- زود باش تا بدبخت نشدیم.
همون لحظه صدای حاج مرتضی اومد که گفت:
- لااله‌الله! الان وقت تیلیفون زدنه پسر؟
وای که چقدر از این "پسر" گفتن حاجی بدم می‌اومد. به خیالم نصف شبی از خواب پروندمش، اما صداش به آدم‌های خوابیده نمی‌خورد. گفتم:
- جون حاجی بد گیرم!
- باز چه گندی بالا آوردی؟
لب‌هام رو بهم فشار دادم و نگاهی به ناصری انداختم. با چشم‌هاش پرسید: «به چی نگاه می‌کنی؟»
- آگاهی‌ام. گرفتنمون.
- یا سیدالشهدا! تو تو آگاهی چه غلطی می‌کنی پدرسگ؟
گوشی رو از صدای فریاد گوش خراشش از گوشم فاصله دادم و اخم کردم. فحشی که داد اصلا به مذاقم خوش نیومد. حیف پام گیر بود، حیف!
- اشتباه گرفتن حاجی. فکر می‌کنن نجسی خوردیم. فکر کن!
- نخوردی؟
خنده مسخره‌ای کردم و گفتم:
- ههه! از شما بعیده حاجی. تهمت تو روز روشن؟
- کاش تهمت بود. تا ننداختنت تو بازداشتگاه معطلشون کن تا خودم رو برسونم. من رو از این بیشتر دستمایه خنده دیگرون نکنی پسر!
باشه رو نگفته بودم تلفن از دستم کشیده شد و ناصری بازوم رو کشید.
- بدو که نوبت توئه!
پرسیدم:
- نوبت چی؟
وقتی وارد راهروی اصلی شدیم، جواب سوالم رو گرفتم. یه مرد سن و سال دار با ریش و موهای جو گندمی که کمی اضافه وزن داشت، بیرون از اتاق ایستاده بود و با چشم‌های باریک شده به ما نگاه می‌کرد.
- شما دو نفر کجا بودین؟
ناصری با دستپاچگی گفت:
- اِ...چیزه جناب. رفته بودیم. رفته بودیم... .
- گلاب به روتون رفته بودیم دست به آب!
مرد به من نگاه کرد و گفت:
- از تو سوال پرسیدم؟
سرم رو انداختم پایین.
- ببخشید!
- بیا تو.
صدای نفس راحتی که ناصری کشید رو شنیدم. من رو به داخل اتاق هل داد و گفت:
- نزدیک بود به ...مون بدی!
با نیشخند گفتم:
- خدا با ماست! نه وایستا، به نظرم خدا با پنیر خوشمزه‌تره.
تشر زد:
- مزه نریز، برو تو که جناب سرگرد اصلا از تأخیر خوشش نمیاد!
نگاهی به چهار دالتون انداختم. نگاه‌ها نادم، چونه‌ها تو یقه. عین تبهکارهای پشیمون از کرده‌ی خودشون که قرار بود دم صبح اعدام بشن. عجب زهر چشمی گرفته بود این جناب سرگرد خیکی! وارد اتاق شدم. سرگرد عینک زده بود و از پشت میز نگاهمون می‌کرد. ناصری با گوشه چشم سرگرد پاکوبید و رفت. در که از پشت بسته شد، تموم همهمه و ازدحام داخل راهرو خفه شد. اتاق بسیار ساکت و فقط صدای کولر گازی می‌اومد. مرد در حال نوشتن روی کاغذ گفت:
- بشین.
تا نشستم گفت:
- نه نمی‌خواد بشینی. بلند شو!
زیر لب زمزمه کردم:
- مرتیکه نامتعادل.
- چیزی گفتی؟
گفتم:
- جناب سرگرد من خیلی تشنمه، میشه یه لیوان آب بهم بدین؟
بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت:
- دو دیقه پیش رفتی دستشویی، الانم آب می‌خوای. لابد نیم ساعت دیگه باید برات پتو و تشک بیاریم دراز بکشی به ریشمون بخندی؟
- ممنون، همون آب کفایت می‌کنه!
- به انداره کافی نجسی نخوردی که حالا آب می‌خوای؟
- قضاوت نکن جناب سرگرد!
اول با تعجب نگاهم کرد، بعد دست از نوشتن کشید و به صندلیش تکیه داد.
- شاید یکی تو غذام مخمر ریخته.
پنجه‌هاش رو روی شکم چاقش قفل کرد و گفت:
- هر چهارتا رفیقت اعتراف کردن شب رفتین باغ. بطری یک و نیم لیتری. انرژی زا. این‌ها برات آشنا نیست؟
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
خب، گاوم چهار قلو زایید! مغز فندوقی‌ها مو به مو همه چی رو اعتراف کردن. زیر لب گفتم:
- ای شُل مغزای نادان.
مرد کتاب روی میزش رو برداشت و از پشت میز بلند شد. جلوی یه قفسه ایستاد که پر از کتاب بود و کتاب دستش رو کنار بقیه‌ی کتاب‌ها گذاشت. یه دفعه گفت:
- شما بی‌دین‌ و ایمون‌ها اجازه نمیدین قائم آل محمد ظهور کنه. شما بی‌خاصیت‌ها رو باید آدم کرد!
از تعجب زیاد چشم درشت کردم و با خنده گفتم:
- جانم؟! الان یعنی امام زمان می‌خواد ظهور کنه به من نگاه می‌کنه میگه نه این آدم بدیه، بذار جمعه هفته بعد شاید آدم خوبی شد؟
برگشت و چپ چپ نگاهم کرد.
- متاسفانه یکی دوتا نیستین. مثل مور و ملخ همه جا ریختین. جامعه رو به گند کشیدین.
سن و سال بالایی داشت، اما سبک مغز بود. من یکی رو اگه می‌کشتن و جنازه‌ام رو به صلیب می‌کشیدن، بازم آبم با این جنس آدما توی یه جوب نمی‌رفت. خنده مسخره‌ای کردم و گفتم:
- اتفافا شما باید از ما مچکر باشین جناب سرگرد. می‌دونی که، یکی از علائم ظهور، فساد و فحشای آدماست که خدا رو شکر ما مفسدها هستیم تا این شرایط رو فراهم کنیم!
جوری چشم غره رفت که خنده‌ام کاملا خشکید. اهمی کردم و نگاهم رو به هر جایی دوختم الا به چشم‌های عصبانیش! نزدیکم شد و مقابلم ایستاد.
- اینا چیه دیگه؟ مدل جدیده؟ پسر من اگه شکل تو بود نفله‌اش می‌کردم.
موهای بلند و پر کلاغیم رو لای انگشت‌هاش گرفت و جوری رها کرد که انگار به یه تیکه زباله دست زده. بعد چونه‌ام رو بالا داد و سرم رو بالا گرفت.
- خیلی دل و جرعت داری پسر جان. مراقب زبون سرخت باش! می‌خوای امشب کاری کنم تا صبح چشم روهم نذاری؟
به چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- اتفاقا من شب‌زی‌ام!
کمی نگاهم کرد و بعد، چونه‌ام رو ول کرد و بی‌صحبت میز رو دور زد و پشت میزش نشست. تلفن رو برداشت و یه احساس خیلی قوی بهم گفت باید گور خودم رو بکنم به فکر شب اول قبر باشم. تلفن رو به گوشش چسبوند و انتظار کشید. یعنی می‌خواست به کی زنگ بزنه؟ نکنه می‌خواست برام پرونده سازی کنه؟! آره حتما همین بود. یه انگ می‌چسبوندن به پیشونیم و برام پرونده تشکیل می‌دادن. کی به کی بود؟ خراب شدن آینده من گروی یه تشکیل پرونده بود. همین‌قدر راحت! لحظات به کندی گذشت. صدای بوق پشت خط رو می‌تونستم بشنوم. قلبم داشت میومد تو حلقم. چند ثانیه‌ی دیگه گذشت و به محض الو گفتن مرد، در اتاق کوبیده شد. با امیدی که از نا کجا آباد سر رسید چرخیدم و به در بسته دخیل بستم. فرشته نجاتم اومده بود! مرد مکث کوتاهی کرد و گفت:
- بیا تو.
ناصری در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
- قربان یه آقایی اومده با شما کار داره.
- الان؟ بگو بره رد کارش. مگه نمی‌بینی سرم شلوغه؟
- قربان خیلی اصرار می‌کنه.
- کیه؟ اسمش رو نگفت؟
- میگه آشناست.
مرد نگاهی به من انداخت و با بی‌میلی تلفن رو گذاشت سر جاش.
- بفرستش داخل.
- چشم قربان.
- یا الله!
یا الله‌های حاجی رو خیلی خوب می‌شناختم. یه طور خاصی بیانش می‌کرد. همونطور یا الله گویان وارد اتاق شد و تا چشم مرد بهش افتاد، سریع از پشت میز بلند شد.
- اِ، حاجی شمایی؟ شما کجا اینجا کجا؟ قدم رنجه فرمودین. بفرما، بفرما داخل.
یه لحظه به ردیف صندلی‌هایی که من مقابلشون ایستاده بودم اشاره کرد و بعد، ردیف سمت مخالف رو نشون داد.
- بفرما بشین!
متعجب از آشنایی این دو نفر، حتی متوجه چشم غره‌های حاج مرتضی نشدم که می‌خواست با نگاهش من رو پاره کنه. حاجی نشست. خوب همدیگه رو چاخان کردن و مرد گفت:
- اوضاع و احوال چطوره؟ کاسبی ردیفه؟
حاج مرتضی نگاه کج و معوجی نثارم کرد و گفت:
- شکر! نفسی میره و میاد.
- خب الحمدالله. چه خبر از پدر بزرگوار؟ حبیب خان رو براهه؟
- سالم و تنومند!
مرد با خوش‌رویی گفت:
- خدا رو شکر، خدا رو شکر. خب، خورشید از کدوم طرف در اومده؟ چی شده این موقع شب یاد ما افتادی رفیق قدیمی؟
حاج مرتضی دستی به ریش و سبیل‌هاش کشید و به من نگاه کرد. بعد سرش رو چرخاند و خطاب به مرد گفت:
- ایشون پسر منه!
مرد با شگفتی به من نگاه کرد و گفت:
- این پسر شما ست؟
عرق شرم روی پیشونی حاج مرتضی نشست. درحالی که می‌دونستم صدبار تو دلش من رو لعن و نعرین می‌کنه گفت:
- یکم کله خرابه، ولی بله، پسر منه!
مرد که هنوز از این حقیقت شوکه بود، به خودش مسلط شد و گفت:
- خب چرا زودتر نگفتی بنده‌ی خدا! اصلا نمی‌ذاشتم کار به اینجاها بکشه.
بعد بلند نام سرباز رو صدا زد:
- ناصری!
در سریع باز شد. ناصری اومد داخل و گفت:
- بله جناب!
- این آقا آزاده. دستبند رو از دستش باز کن بفرستش بره. دوتا لیوان چایی‌ دبشم پر کن بیار. زود باش دیگه چرا ماتت برده؟
یکی باید فک ناصری رو از روی زمین جمع می‌کرد. به خودش اومد و گفت:
- جناب جدی میگین؟
- مگه من با تو شوخی دارم پدر سوخته؟
از صدای بلند مرد، ناصری از جاش پرید و خبردار ایستاد.
- چشم جناب! اساعه.
خواست از اتاق بیرون بره که گفتم:
- ببخشید جناب سرگرد، دوستامم هستن. همه‌اش تقصیر من شد پای اونام به این ماجرا باز شد. میشه اونا روهم آزاد کنید؟
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
مرد که جلوی حاجی اون روی خبیثش رو پنهون کرده بود، با یه خنده مصلحتی گفت:

- پسر خوب، نمیشه که پنج نفر آدم همینجوری برن از اینجا. یه نفر رو میشه یه کاری کرد، ولی پنج نفر... .

حاجی برام چشم و ابرو اومد. تره خورد نکردم و گفتم:

- شما که لطف رو در حق من حقیر تموم کردین، اینم روش! حبیب خان هیچوقت این لطف شما رو فراموش نمی‌کنه. بالاخره هر چی نباشه هوای نوه‌ی بزرگش رو دارین. مطمئنا یه روزی جبران میشه.

استفاده از اسم و رسم آقاجون هیچ به مزاج حاجی خوش نیومد. می‌دونستم وقتی خودش هست، دوست نداره اسم یه نفر دیگه وسط بیاد. مرد که به شدت توی رو در وایستی گیر افتاده بود، سری تکون داد و گفت:

- چی بگم والا... حبیب خان بیشتر از این حرفا به گردن ما حق دارن، می‌ذارم دوستاتم برن، ماشین و موتورم نامه میزنم همین امشب آزاد بشن، ولی رفیقات هر چهارتاشون باید تعهد کتبی بدن.

لبخند گل و گشادی زدم و گفتم:

- دمت جیز جناب سرگرد! خیلی مردی به حضرت عباس.

مرد به زور خندید و حاجی با چشم و ابرو اشاره کرد هر چی سریع‌تر گورم رو گم کنم. سریع بلند شدم و پشت سر ناصری از اتاق خارج شدم. ناصری که هنوز باورش نشده بود گفت:

- تو پسر کی‌ای؟

نیشخندی زدم و گفتم:

- پسر بابام! این یکی نه ها، اون یکی!

سر تکون داد و گفت:

- خدا شانس بده!

شروع کرد به باز کردن دست چهار دالتون. بچه‌ها کرک و پرشون سوخته بود و باورشون نمیشد به همین راحتی از این هچل سخت و جانکاه بیرون اومدن. علی‌اکبر با حیرت مچ دست‌هاش رو مالید و گفت:

- الان چی شد؟

لبخند غرور آمیزی زدم و گفتم:

- دست کم گرفتین منو؟ مگه میشه مشکلی باشه که حاجیتون از پسش بر نیاد؟

پارسا صورتش رو بهم کشید و گفت:

- زر نزن بابا. خودت انداختیمون تو چاه خودتم بیرونمون آوردی. پز دادن نداره که. بعدشم صدقه سر ددی بود، وگرنه خودت شلوارتو نمی‌تونی بکشی بالا.

از لحن زننده‌اش اخم کردم. اکثر اوقات حرف‌هاش رو به شوخی می‌گرفتم، اما امشب داشت پاش رو از گلیمش درازتر می‌کرد. خواستم چیزی بگم که همون لحظه حاجی از اتاق بیرون اومد. به نظر می‌رسید خیلی عجله داره که سراسیمه از کنارم عبور کرد و حینی که رد میشد، با چهره‌ای جدی و حرکت انگشت اشاره گفت:

- حساب من و تو می‌مونه واسه بعد!

و نگاه چپ و چوله‌ای به بچه‌ها انداخت. وقتی از کنارم گذشت، ممد گفت:

- اوه اوه، چقدر خشن! غریب به یقین کارت تمومه.

من که گوشم از این تهدیدها پر بود، با بی‌خیالی گفتم:

- بادمجون بم آفت نداره. بریم که صبح شد.

چهل دقیقه‌ای طول کشید تا ماشین و موتور ترخیص بشه و دوباره مثل کش تنبون برگردیم سر جای اولمون. خودم تنهایی سوار موتور شدم و بقیه با ماشین ممد راهی شدن. عقب افتادم و کمی طول کشید تا به محل برسم. پی‌کی ممد دم خونه‌شون که همون ابتدای محل بود پارک شده بود. همه بغل ماشین ایستاده و منتظر من بودن، به جز مجید که حال و احوال مناسبی نداشت و تکیه‌‌اش رو به دیوار آجری یکی از خونه‌ها داده بود. اصلا حواسم بهش نبود. شب سختی رو از سر گذرونده بود، اما دلیل نمیشد از دستشون ناراحت نباشم. وقتی سر فلکه مشغول جنگ و دعوا بودیم، نالوتی‌ها موقع فرار برنگشتن یه نگاه به من بندازن ببینن مرده‌ام یا زنده، با این وجود اما دلخوریم رو بروز ندادم. به هر حال، اینجور وقت‌ها آدم فقط به نجات خودش فکر می‌کرد. شایدم داشتم بهانه می‌تراشیدم، نمی‌دونم. وقتی کنار ماشین نگه داشتم، تازه شیشه‌های شکسته و خط و خش‌های روی ماشین رو دیدم و پی بردم که چرا داخل ماشین ننشستن و اومدن بیرون. استاد مجید روی داشبورد تگری زده و کل ماشین رو به گند کشیده بود. بوی گندش باعث شد مشمئز بشم و به دماغم چین بیفته.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
دست به سینه ابرو بالا دادم و لشکر شکست خورده رو از نظر گذروندم. حالا که با دقت نگاه می‌کردم، آثار درگیری تو ظاهر بچه‌ها کاملا مشهود بود. اونقدر مجید فلک زده رو روی زمین کشیده بودن که بلوز آبی رنگش جر وا جر شده و تنش کمی زخم برداشته بود. شانس آورده بودیم که تیزی قمه‌ها به گوشت تنمون نگرفته بود، و الا امشب رو باید تو بیمارستان صبح می‌کردیم. شایدم سردخونه! به جز چند خراش جزئی، فقط دست ممد کمی ضرب دیده بود که اهمیتی نداشت. این خَراشک‌ها برای اون عادی بود. رو کردم به خود پفیوزش و با لحن بازجو‌طوری پرسیدم:

- خب، آقا ممد آقای شریعتی... پسر ناخلف و شرّ عماد خان شریعتی! تعریف کن ببینم... جریان چی بود؟

با چهره درهم کشیده‌اش نگاه چپکی حواله‌ام کرد.

- الان؟ ولمون کن ناموسا.

- واسه من یکی تفره نرو. می‌دونی تا جواب نگیرم ول نمی‌کنم.

- بیخیال جون بِرار. بذار به حال خودم باشم.

از روی موتور پایین پریدم و این‌بار سینه به سینه‌اش در اومدم. بین ما ممد از همه بزرگتر بود. البته فقط از لحاظ سنی! عقلش اونطور که باید رشد نکرده بود. زل زدم به چشم‌های قهوه‌ای و هاله سرخ اطرافش و با استفاده از انگشت اشاره تأکید‌‌وار گفتم:

- دقیقا همین الان بهم میگی چرا ساعت دو صبح هشت‌تا روانی مثل داعشیا به قصد کشت افتادن به جونمون.

خواست چیزی بگه که صدای داد و فریاد از خونه‌ای که مجید به دیوارش تکیه داده بود بلند شد. نعره‌های مردونه و جیغ‌های زنونه. پارسا گفت:

- باز این اسمال پوستمال نصف شبی جنس بهش نرسیده، افتاده به جون زن بدبختش.

علی اکبر با نگاهی عمیق به در و دیوار خونه‌ی اسماعیل که به خاطر بیماری پوستی و صورت کریه‌اش به اسمال پوستمال معروف بود، گفت:

- حیف زنش. خدا وکیلی فرشته‌ به اون خوشگلی اسیر چه آکله‌ای شده. راست میگن خربزه شیرین نصیب شغال میشه!

- حالا از کجا می‌دونی شیرینه؟ خبریه کلک؟

علی‌اکبر به پارسا نگاه کرد و سریع دست و پاش رو جمع کرد.

- خبر؟ نه بابا، چه خبری؟

حوصله‌ام رو سر بردن. گفتم:

- شما دوتا خفه شین یه لحظه.

رو کردم به ممد.

- نگفتی جریان چی بود.

با تشر من، پارسا و علی‌اکبر دست از بحث سر زن مردم کشیدن. ممد اول نگاهی به من و بعد به سه نفر دیگه انداخت. وقتی دید اونا‌م منتظر توضیحن، نوچی گفت و دستی به موهای کوتاهش که از اثرات خدمت تازه به پایان رسیده‌اش بود کشید.

‌- با یه دختره از محل بالایی رِل زدم، نگو دختره خواهر یکی از همین جوجه فکلیا بود. واسم کمین کرده بودن.

بلند گفتم:

- چه شیکری خوردی؟

پارسا سری تکون داد و علی‌اکبر زیر لب چیزی گفت. دو دستی به موهای بلندم چنگ زدم.

- د‌ِ آخه احمق! کله پوک! مغز فندقی! تو که می‌دونی پریدن با دخترای محل بالایی قدغنه... آخه نوکرتم، این همه دختر، اَد دست رو همونی گذاشتی که نباید؟

با سر پایین افتاده تکیه‌اش رو به کاپوت ژیان داد و زمزمه کرد:

- جون داداش خیلی خوشگل بود! خواستم مقاومت کنما، نشد.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
آهی کشیدم و پلک‌هام رو بهم فشار دادم. عجب گیری افتاده بودیم! خیلی جدی این موضوع پتانسیل این‌ رو داشت تا بین دو محل جنگ بپا کنه. اینجا ناموس حکم خدا رو داشت. اینجا با کل دنیا فرق می‌کرد. زن‌های اینجا به یه شکل بدبخت بودن، مرد‌هاش به یه شکل دیگه! تنها نکته خوب ماجرا اینجا بود که این گندی بود که ممد زده بود، پس خودش باید هزینه خط و خش روی ماشین و شیشه‌های شکسته‌اش رو متقبل میشد. هر چند در غیر این صورت‌هم چیزی لااقل از من یکی به ممد نمی‌ماسید. آه در بساط نداشتم و اوضاع مالیم بحرانی بود.
سیگاری آتیش زدم و روی جدول کنار خیابون نشستم. چند دقیقه‌ای رو تو سکوت نیمه شب گذروندیم و خودم زودتر از همه سکوت رو شکستم. سیگار نصفه رو زیر پا له کردم و از جا بلند شدم. دست‌هام رو کوبیدم بهم و نگاه همه به من دوخته شد.

- خیله خب. ممد، هر غلطی کردی دیگه تمومه. از این نقطه به بعد قرار مدار با دختره رو می‌ذاری جزو لیست آرزوهای دست نیافتنیت! کلا فراموشش کن بره پی کارش. سیم‌کارتتم عوض کن چَت و مت و اسکرین شات و از این کوفت و زهر مارا اگه داشتین همه رو پاک کن. هرکی گفت صنمی با دختره داری، میگی نه، نمی‌شناسم، ندیدم، نخوندم! ممد دارم جدی باهات حرف می‌زنم، دور دختره رو خط می‌کشیا!

گفت:

- نمی‌تونم فراموشش کنم.

خیره نگاهش کردم. آمار کثافت‌کاری‌هاش رو مو به مو و بهتر از هر کس دیگه‌ای داشتم، حالا پر رو پر رو جلوی خودم وایستاده بود و چنان فاز لیلی و مجنون برداشته بود که داشت حالم رو بهم میزد! دماغم رو چین دادم و گفتم:

- نمی‌تونم نداریم ممد. مجبوری فراموشش کنی.

- میگم نمی‌تونم. رفته تو مخم. تو بگو چجوری؟

شونه بالا انداختم و بها ندادم.

- من چه‌ بدونم. آلزایمر بگیر!

وقتی مظلومانه سرش رو پایین انداخت، تا حدودی نفسم رو آسوده رها کردم. پرونده این مسئله رو تا حدودی بسته بودم، اما ابداً به باز نشدن دوباره‌اش خوش‌بین نبودم. انگشت شست و اشاره‌ام رو بهم مالیدم و رو به جمع گفتم:

- خیله خب، حالا بریم سر اصل مطلب. زود تند سریع، هرکی دُنگ خودشو بِسُرفه!

مادر‌خرج ضیافت پر دردسرِ امشب خود ممد بود، اونم صدقه سر حقوق بخور نمیر سربازی که هنوز ته حسابش مونده بود. باز ما چقدر گدا گشنه بودیم که سرباز مملکت، نماد بیچارگی ملت اوضاع مالیش از ما بهتر بود. مجید گفت کارت به کارت می‌کنه و پارسا گوشیش رو بیرون کشید تا همونجا مبلغ رو بزنه. علی‌اکبر اما در ماشین رو باز کرد و لباسش رو از صندلی عقب برداشت تا حساب کنه. چندتا اسکناس مچاله از جیب پیراهن زیتونی رنگ بیرون کشید و یه مقداریش رو بدون اینکه درست بشمره به ممد داد. ممد با تفرس اول به پول‌ها و بعد به علی‌اکبر و لباس درون دستش نگاه کرد و عصبی گفت:

- عاشقی؟ یا فضانوردی می‌کنی؟

علی‌اکبر که داشت با گیجی پول‌های باقی مونده‌ی درون دستش رو ورانداز می‌کرد گفت:

- چطور؟ کمه؟

- اسکل از جیب خودم به خودم پول میدی؟ فکر کردی منم مثل خودت هالوام گلابی؟

سه ثانيه سکوت بود و بعد... من و پارسا بهم نگاه کردیم و منفجر شدیم، جوری که صدای خنده‌‌مون کل کوچه رو برداشت. ممد همچنان به علی‌اکبر چشم غره می‌رفت‌ و علی‌اکبر، نوچی کرد و سر تکان داد:

- جون حاجی منو بد گرفته. همه‌اش تقصیر عابده. گفتم سبک بریز سگ مصبو! دستت خیلی سنگینه عابد.

پارسا گفت:

- عابد به اندازه می‌ریخت داداش. خربزهه خیلی شیرین بوده!

بس که خندیدم اشک از چشمم در اومد. ممد اما اونقدر اعصابش از اتفاقات امشب بهم ریخته بود که بی‌خداحافظی بلند شد و رفت به خونه‌شون. می‌دونستم دردش چیه. به دمِ لطافت دخترونه افتاده بود و هوش و حواسش جای دیگه‌ای تلو می‌خورد. رهایی از این کمند خیلی سخت بود. درکش می‌کردم!
خوب که سیر خنده شدم، نفسم رو فوت کردم و رو به پارسا و علی‌اکبر بشکن زدم.

- خنده بسه. شما دوتا، هوی! هری! برین خونه‌تون بسه یللی تللی. باز فردا ننه‌تون تو کوچه یقه منو می‌چسبه که آی داری پسر دسته گلمو از راه بدر می‌کنی، آی بس که گل پسرم با رفیق ناباب گشت بی‌دین و ایمون شد.

خنده روی لب‌هاشون ماسید. نگاهی بهم کردن و بعد، خداحافظی‌شون با تکون دست بود. و حالا مونده بود نفر آخر. مجید هنوز پای دیوار تو خودش جمع شده بود. احتمالا دل پیچه داشت و معده‌اش ریخته بود بهم. وقتی مقابلش ایستادم، زانوی شلوار جین پاره و زخم و زیلی‌های روی آرنجش رو دیدم. اخم کردم و پرسیدم:

- چه مرگته تو؟ اون حروم لقمه‌ها زدنت آره؟ فردا یه پدری ازشون در بیارم که تو تاریخ بنویسن.

سرش رو از یقه‌اش بالا آورد و مظلومانه گفت‌:

- نه بابا، وقتی می‌خواستیم از در خونه باغ بیایم بیرون نمی‌دونم کدوم لاش‌گوشتی افتاد روم. عنتر‌خان سنگین بود همه‌ جامو زخم کرد.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
چشم‌هام گرد شد و آب‌ دهنم پرید تو گلویم. به سرفه افتادم. چندباری سرفیدم و گلوم که صاف شد، اهمی کردم و نگاهم رو به در و دیوار دوختم.

- آره واقعا، عجب بی‌وجدانی بوده طرف! شاید علی‌اکبر بوده‌ ها؟ نیگا به لاغریش نکن، قدش بلنده سنگینه ها!

شونه بالا انداخت.

- نمی‌دونم کدوم خری بود. لقش!

خدا رحم کرد خریت نکرد و فحش ناجور نداد، وگرنه تو دوراهی بدی قرار می‌گرفتم و نمی‌دونستم چه عکس العملی نشون دهم. باید حدس می‌زدم جسم نرم و گوشتی که روش افتادم مجید خودمونه. بعد از لَختی سکوت، دوباره سر بالا آورد و گفت:

- حالا تو چرا مث عجل معلق بالا سر من واستادی؟

به خودم اومدم و تو جلد جدی خودم فرو رفتم. اخم‌هام رو بهم کشیدم و در حالی که سعی می‌کردم با جذبه به نظر برسم، گفتم:

- فردا صبح خروس نخونده پا میشی گندی که به ماشین ممد زدی رو پاک می‌کنی. شده با زبونت صندلی و داشبورد رو لیس میزنی مثل آیینه صاف می‌کنی. تا تو باشی دوباره بیشتر از جنبه‌ات کوفت نکنی.

می‌دونست کار سختی در پیش داره اما هیچی نگفت. از اخلاق‌های خوبش این بود که حرف گوش می‌داد. بلند شد و با یه شب‌بخیر شل و ول و قدم‌های بی‌رمق، مسیر خونه‌شون که کمی جلوتر و طرف مخالف کوچه بود رو در پیش گرفت. حالا فقط خودم بودم و خودم.

دائما فرمان موتور رو به چپ و راست کج می‌کردم تا یه وقت چرخ جلو تو چاله چوله‌های کف کوچه نیفته. کوچه و خیابون‌های این قسمت‌ از شهر به رگ‌های تزریقی‌ها و عملی‌های کف جوب می‌موند. پر بود از سوراخ‌های ریز و درشت و یه جای سالم نداشت. برعکسِ اینجا، کوچه‌ و خیابون‌های بالا شهر جوری تمیز بود که انگار پوست دست و صورته و به منظور مراقبت، از انوع و اقسام کرم‌ و آبرسان و ضد آفتاب‌های گرون قیمت بهداشتی براش استفاده شده. سفید و بدون لک و پیس! بله؛ بحث، بحث پول بود. این خراب شده همیشه از آسمونش کثافت می‌بارید. آدم‌های زیرش اگه ثروتمند بودن، چتر می‌خریدن و از زیانش در امان می‌موندن. وگرنه که مثل شخص شخیص من و خیلی‌های دیگه یه آس و پاس هیچی ندار بودن، تموم لباس‌هاشون لیچ آب میشد. شاید حاج مرتضی و کل شکیباها به سبب کسب و کاری که آقاجون پایه گذاری کرده بود تا صد سال نون و کره می‌خوردن، اما برخلاف تفکرِ پارسا من هیچ سهمی تو این ثروت نداشتم. یعنی نمی‌خواستم که داشته باشم. بالعکس، کاملا فرق می‌کرد. به عقیده‌ی خیلی‌ها شاید داشتم سیاه نمایی می‌کردم، اما از نظر خودم من فقط یه آدم واقع بین بودم، یه جوونِ عادی. برای منِ جوون، شرایط روز به روز دشوارتر از دیروز میشد. ارزش ریال هر روز بیشتر از دیروز اُفت می‌کرد و از اون طرف عمر گرانقدر امثال من به سادگی دود میشد و به هوا می‌رفت. زمانی که داشت از دست می‌رفت بسیار ارزشمند‌تر از طلاهای حجره‌های حبیب خان بود و عمر ما چه ساده تباه میشد. دنیای خنده داری بود. این هدر رفت جوونی و این دردی که به انسان‌های این سرزمین روا داشته میشد مصداق بارز جنایت بود و خنده دار اینجا بود که هیچکسی به خاطرش بازخواست نمیشد. هیچ نشونه‌ای مبنی بر بهبود دیده نمیشد. کسی منجی نمیشد و همه باهم زوال همدیگر رو تماشا می‌کردیم. این ظلمات و ستمگری‌ها خونم رو به جوش می‌آورد. گاهی رگ معترضم چنان باد می‌کرد که دوست داشتم همه چیز رو بهم بریزم و آشوب کنم، اما حتی فضایی برای فریاد نبود. آخرش با خشمی که لایه لایه روی هم می‌نشست و ضخیم‌تر میشد، خاموش می‌شدم و باز تباه شدن عمر خودم رو تماشا می‌کردم. خلاصه همونطور که ذکر کردم، بحث بحث پول بود! چرا که حتی تو این بافتِ چرکینِ شهر، نقطه‌های سفید و براق‌هم دیده می‌شد. به هر مشقتی بود رسیدم به بالای محله و مناطق اعیانی نشینِ اون، یعنی محدوده خاندان‌های حق‌دوست و صداقت و خسروی و غیره و ذلک و صد البته، شکیبا! این‌جا آسفالت کوچه صاف‌تر بود و نمای خونه‌ها قشنگ‌تر! پام رو روی پدال ترمز گذاشتم و موتور رو صحیح و سالم مقابل در بزرگ سبز پسته‌ای نگه داشتم. عمارت عظیمی که تو حیات بزرگ مقابلم آرمیده بود، متعلق به حبیب خان بزرگ، بزرگِ خاندان شکیبا میشد. عمارت در حقیقت متشکل از سه تا خونه بود شبیه یک چهارضلعی، که جای ضلع‌ جلویی خالی بود و سه تای دیگه بهم چسبیده بودن. مقابل خونه وسطی، یه ایوون بزرگ با پله‌های سپید قرار داشت و ایوون طویل تا مقابل درب‌های ورودی دو خونه دیگه کشیده شده بود. دو عدد ستون بلند از بغل‌های ایوان تا طاق بالای سر کشیده شده و به عمارت جلوه با شکوهی داده بود. از ارزش حدودی عمارت خبر نداشتم، اما حدس میزدم قیمت نداره. سید مصطفی و حاج مرتضی، دو پسر حبیب خان مالک خونه‌های دو طرف بودن و خودش سال‌های سال بود که تو خونه اصلی زندگی می‌کرد. این نزدیکیِ خونواده‌ها دلیل داشت.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
حبیب خان بر این باور بود که همخون از همخون نباید جدا بشه! می‌گفت خون خون رو می‌کِشه و اگه این وسط قدرت جادویی برای این کشش وجود داشت، من ازش بی‌خبر بودم! می‌گفا اگه آدم تو برهوت بی‌آب و علف گیر افتاد، به جز خونواده هیچکس دستش رو نمی‌گیره. حتی بر پایه این اعتقاد تک دختر و نوه‌اش رو بعد از مرگ داماد به خونه خودش آورده بود. هرچند عمو مهدی، پسر دیگه‌ی حبیب خان که پسر وسطی و یک سال از حاج مرتضی کوچکتر بود، چندان با این اعتقاد موافق نبود؛ چرا که برخلاف دو برادر دیگه خانه کوچک خودش رو تو همسایگی خونه پدرش بنا کرده بود و نه تو حیاط عمارت. بنده‌ی خدا جانباز جنگ بود و دو تا دستش از آرنج قطع شده بود. خودش می‌گفت بر اثر ضربه خمپاره بیهوش شده و دست‌هاش زیر تانک‌های خودی رفته. عمو مهدی مرد خوش قلب و شریفی بود، اما همین جانباز بودنش یکی از بی‌نهایت دلایلی بود که من آبم با شکیبا جماعت توی یه جوب نمی‌رفت. با اینکه عمو مهدی یه بار ازدواج ناموفق داشت، اما دو سالی میشد خاله طوبی‌ِ نازنینم برای پرستاری و انجام امورات شخصی حاج مهدی، شده بود عروس که نه، کلفت این خونواده. درست مثل مادرم. زنِ جوانی مثل اون، به دلیل نازایی مجبور شده بود عمو مهدی رو به همسری بپذیره و صد البته که خاله طوبی‌ مثل مادرم از ازدواج اول شانس نیاورده و دوباره متأهل شده بود. فقط نمی‌دونم چه سری بود که این خونواده قفلی زده بودند روی مادر و خاله‌ من! حالا من حق داشتم ازشون خوشم نیاد یا نه؟
خونه سمت راستی متعلق به عموی ناتنی دیگه‌ام، یعنی سید مصطفی بود. از برادرای دیگه‌اش کوچکتر و و غُد‌تر، و دو سال از خواهرش عطیه بزرگتر بود. دو سالی می‌شد شده بود فرمانده بسیج محل. قد بلند بود و هیکلی، مثل مادرش چشم سبز بود و ریش‌های خیلی بلندی داشت. اون‌قدر بلند که انگار از ابتدای بلوغ اصلاح نکرده و وقتی دقت می‌کردی حتی بالای گونه‌هاش مو داشت که وقتی بهش دقت می‌کردم چندشم میشد. برخلاف عمو مهدی، رابطه گرمی با مصطفی نداشتم. اکثر اوقات ساکت بود و بعضی وقت‌ها یه جور بدی به من نگاه می‌کرد. هرچند مرد بدی نبود، اما خوبی‌هم نمی‌کرد! با توجه به سابقه درخشان این خونواده، اگه خاله دومی داشتم احتمالا الان زن اون بود. با این وجود، حساب پسرش از کل این قماش سوا بود. احمد همون برادر نداشته‌ام محسوب میشد. یکی که باعث می‌شد فقط کمی خودم رو جزئی از این خونواده بدونم. از صدقه سر پدرش تو پایگاه بسیج سمتی به دست آورده و بسیار پسر مقیدی بود، درست برخلاف من. من و احمد شبیه قطب منفی و مثبت آهنربا بودیم.
و اما خونه سمت چپ، قصر مجللِ زندان سِرِشت من! این یکی خونه پسر ارشد، حاج مرتضی شکیبا بود. شوهرِ مادرم که ده سالی میشد برام حکم پدر داشت. پنجاه و یک ساله بود و بعد از حدود چهل سال عذب موندن، پاش رو توی یه کفش کرد و طلبه مادر مطلقه‌ام شد. قصه ازدواج مادرم وحاجی دور و دراز بود. خاتون هیچ‌جوره راضی نمیشد پسر مجردش دست روی یه زن مطلقه بذاره، اما حاج مرتضیِ لجوج اونقدر پافشاری کرد که همه از ترس پیر پسر شدنش کوتاه اومدن. البته که اون هیچوقت جای پدر واقعیم رو نمی‌گرفت، اما خب...از هیچی بهتر بود! یه پدر ثروتمند، که هر چند تا این لحظه یه قِرون از ثروتش به من نماسیده بود. جانشین اصلی حبیب خان محسوب میشد. تو بازار طلا فروش‌ها چندتا حجره دو دهنه زیر دستش بود و کلی ثروت خسبیده تو حساب بانکی داشت. حبیب خان دیگه مو سفیدِ بازارچه شده و تا حد زیادی خودش رو از دردسر حساب و کتاب و چرتکه انداختن و چرخوندن حجره‌ها بازنشست کرده و همه چیز رو سپرده بود دست فرزند ارشدش. هنوز برام مجهول بود حاج مرتضی با اون همه پول چیکار می‌کنه؟ این یکی از اسرار زندگیش بود که همچنان به من پوشیده بود.
و اما پدر بیولوژیکی خودم، وقتی فقط چهار سال داشتم سرطان خون گرفت و عمرش رو داد به مادرِ شوهرِ آینده همسرش، یعنی خاتونی که داشت تبدیل به فسیل میشد، اما همچنان عزرائیل رو شرمنده خالقش می‌کرد. برام عجیب بود با وجود مخالفت‌های خاتون و اعتقاد عجیب حاج حبیب روی نسبت خونی، چطور من و مادرم رو بین خودشان پذیرفته بودن؟ یعنی یه دختر عمویی چیزی نبود عقدش با حاجی رو تو آسمونا ببندن؟ یا حاجی انقدر پیش پدر و مادرش عزیز بود که به خاطر خواسته‌اش چشم روی خواسته قلبی خودشون ببندن؟ هرچند حداقل خاتون اونقدرهام ما رو جزو خودشون حساب نمی‌کرد. به دستور خاتون السلطنه هیچکدوم حق تماس و رابطه با خانواده پدری رو نداشتیم. یه دایی داشتم که ماه به ماه به من و مادرم سر نمیزد. هرچند این‌هم به خواست خاتون بود، چرا که داییم سابقه دار بود و برای این جماعت لکه ننگ محسوب می‌شد. از این اعتقادات بدم می‌اومد. ضروری نبودن. میشد که نباشن! با دایی مهران رابطه خوبی داشتم. مثل رفیق بودیم و به خاطر یه سابقه کیفری، حق دیدنش تو این عمارت از من و مادرم صلب شده بود. برای من، خاتون یعنی سردرد عصبی! یعنی نیش و کنایه‌هایی که مثل خوره روح مادرم رو می‌خورد. وقت‌هایی که خودم بودم و کسی نبود، جوابش رو بی‌کم و کاست می‌دادم و خوب می‌ذاشتم تو کاسه‌اش، اما امان از وقت‌هایی که من نبودم و مادرم رو یکه گیر می‌آورد. مادر مظلوم و سر به زیر من که سر و زبون نداشت. هر چی خاتون می‌گفت، سرش رو می‌نداخت پایین و چشم می‌گفت، در حالی که تحقیرها رو زیر پوستی توی خودش می‌ریخت.
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 35) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا