میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
اون اوایل که زهر کلام خاتون آزرده خاطرم می‌کرد، احترام سن و سالش رو نگه می‌داشتم و زبون به کام می‌گرفتم. یه مدت بعد، به این نتیجه رسیدم که سن و سال رو باید گذاشت دم کوزه. به جاش زدی ضربتی، ضربتی نوش کن! گاهی که حبیب خان و خاتون به ما سر می‌زدن و صله‌ی رحم رو به جا می‌آوردن، پیرزنکِ بدرگ و سیاه‌قلب می‌اود یه روز کامل از دست‌پخت بی‌نظیر مادرم می‌خورد و می‌لمبوند و هیچ کار مفیدی که نمی‌کرد هیچ، بس که به مادرم سرکوفت می‌زد و من رو به نشون دادن اون روی سگم تشویق می‌کرد که مطمئن بودم اگه به مرگ طبیعی نمی‌مرد، یه روز بالأخره خودم ریق رحمت رو تو دهنش می‌ریختم! برخلاف رابطه‌ام با آقاجون، هیچ حرمتی بین من و به اصطلاح مادربزرگم وجود نداشت. حبیب خان بالعکس همسر سنگدلش مرد خوبی بود. اخلاق‌های خاص خودش رو داشت، اما مهر و محبت رو وقتی نگاهم می‌کرد تو چشم‌هاش می‌خوندم. نسبت به شکیباهای دیگه با من صبورتر تا می‌کرد. دیر عصبانی میشد و همیشه من رو جزئی از خودشون می‌دونست و این همیشه برام یه پارادوکس بزرگ بود، چون من «همخون» نبودم.
مقابل در بسته ایستادم و گوشه لبم رو به دندان کشیدم. همچون آه در بساط، کلید‌م نداشتم! لامروت‌ها از قصد در رو از پشت می‌بستن و خودشون راحت می‌گرفتن می‌خوابیدن و به هیچ ورشون نبود که من پشت در می‌مونم. قدر تار موهام سر تا دیروقت بیرون موندنم بحث و جدل کرده و هر بار به یه نتیجه مشابه رسیده بودیم. اینکه حرف توی کت من یکی نمیره! تنها نقطه اشتراک من و حاج مرتضی لجباز بودنمون بود. لج کرده بود و گفته بود ساعت ده شب به بعد هر کی زنگ این عمارت رو زد، منتظر جواب نباشه! اما کور خونده بود. این موانع جلوی من سنگ ریزه بود. با چابکی از علمک گاز گرفتم، خودم رو از دیوار بالا کشیدم و مثل آب خوردن پریدم داخل حیاط. مقابلم مسیر سنگ فرش شده‌ی مستقیمی قرار داشت. دو طرفِ مسیری که به پله‌ها ختم میشد، دو تا باغچه بزرگ به شکل L قرار داشت که هر کدوم به صورت قرینه یه نیمه از حیاط رو کامل می‌کردن. قفل در سبز رنگ رو باز کردم و تختخه رو بدون روشن کردن داخل آوردم. با حس کندی موتور حین حرکت، چشمم به لاستیک پنجر جلو افتاد و بادم خالی شد. ای تُف! آخرش چاله‌ چوله‌ها زهرشون رو ريختن. فحشی زیر لب دادم و در حالی موتور بی‌نوای لنگ شده رو به دیوار حیاط تکیه می‌دادم که دویست و هفتِ اتومات سفید و خشک حاج مرتضی گوشه حیاط خاری بود به قرنیه‌ی چشمم. همین‌طور سانتافه مشکی حبیب خان که اکثر اوقات همون گوشه خاک می‌خورد، و حتی ال نود نوک مدادی سید مصطفی که نمی‌دونم چرا امشب سر جای همیشگیش نبود. حاج حبیب زیاد سوار ماشین نمیشد. هر وقت می‌خواست جایی بره، به عطا می‌گفت پشت فرمون بشینه و نقش شوفر رو بازی کنه. این یه نفر رو یادم رفت معرفی کنم. البته زیادم اهمیت نداشت! عطا حمال این عمارت بود. یه جوون بیست و شش ساله‌ی که به عنوان طلبه تو چهار دیواری ضلع غربی حیات زندگی می‌کرد و همونطور که گفتم، کارش حمالی بود. از خرید مواد غذایی بگیر تا باغبونی و تعمیرات. سنمون تا حدی نزدیک بهم بود اما اصلا باهمدیگه جور نبودیم. آدم چاپلوسی بود و بین خونواده فقط من ذات اون رو می‌شناختم.
باز نگاهم به د‌ویست و هفت افتاد و زورم اومد. خیلی زیادم زورم اومد! جوونی بودم بی‌پول و دست‌تنگ، درحالی که شوهر مادرم روزانه کرور کرور پول جمع می‌کرد. می‌تونستم رو بندازم و دستم رو پیشش دراز کنم، اما هرچی پول نداشتم، به جاش غرور داشتم! جلو رفتم و با نوک تیکه سنگی که از توی باغچه برداشته بودم، خش نازکی روی صندوق عقب ماشین انداختم. با دیدن دسته گلم اخم‌هام از هم باز شد و لبخند گَل و گشادی رو صورتم نشست. حالا شد یه چیزی!
از راه پله و ایوون طویل گذشتم و آهسته وارد خونه خودمون شدم. نمی‌دونم چرا یه راه پله مقابل ورودی هر سه تا خونه نساخته بودن تا هر دفعه این همه مسیر رو مثل احمق‌ها طی نکنیم! خدا خدام بود همه خواب باشن. رویارویی با اعضای سمج و ول نکن خانواده آخرین چیزی بود که تو این لحظه می‌خواستم. با این حال و روزی که من داشتم، نفس نکشیده می‌فهمیدن چه خبطی مرتکب شدم. هنوز منگ بودم و نفسم بوی گند می‌داد. نصفه شبی کره کرده بودم و از گرسنگی زیاد چشم‌هام تار می‌دید. تو تاریکی هودی ضخیم رو از تنم بیرون کشیدم و از همون فاصله چهار پنج قدمی روی مبل گوشه پذیرایی انداختم. اثر زهر ماری تا حدی رفته بود و تو کمر و پهلوم احساس سوزش می‌کردم که يقينا یادگار نزاع یه ساعت پیش بود. حال نداشتم حتی بدنم رو وارسی کنم ببینم چه مرگمه. وارد آشپزخونه که ته پذیرایی بود شدم و به محض ورود، چشمم افتاد به یه دختر غریبه‌ که بی‌حجاب ایستاده بود وسط آشپزخونه. حقیقتا گُرخیدم. زبونم بند اومد و مات شدم. نگاهم رو از چشم‌های گرد و نا آشناش برداشتم و به طرف دیگه دادم. جایی که تُکتم با اون قد کوتاهش جلوی سینک ایستاده بود و لیوان آب رو سر می‌کشید. با دیدن من، با چاشنی عجله مابقی آب رو تندتر سر کشید تا خودش رو زودتر به من برسونه و در همین اثنا، دختر ناشناس همون‌جا بی‌جهت ایستاده بود و بر و بر به من نگاه می‌کرد. اونم مثل من جا خورده بود. تشخیص چهره‌اش تو تاریکی یکم سخت بود اما می‌خورد شونزده یا هفده ساله باشه، یعنی چهار پنج سالی از خودم کوچیکتر. اولین ویژگی ظاهرش که زیر نور ملایم آشپزخونه توجهم رو به خودش جلب کرد، حلقه‌های ریز و درشت و براق موهاش بود. اولین باری بود که یه دختر مو فرفری از نزدیک می‌دیدم.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
دختر که هیچ، حتی بین پسرایی که می‌شناختم فقط پارسا موهاش فر بود. اونم نه طبیعی و به ضرب و زور سلمونی محل. ویژگی دیگه‌اش، صورت سفید و رنگ پریده‌اش بود که با چشم و ابروی سیاهش کاملا تضاد داشت. یه تضادی که چشمم رو گرفت! سکوت رو شکستم و گفتم:

- خیلی عذر می‌خوام، بنده خیلی شرمسارم از این سوال، اما شما کی باشی؟

تکتم لیوان خالی آب رو روی سینک گذاشت و به سمتم دوید. بلند و ذوق زده گفت:

- سلام بیگ داداش!

نیشم وا شد. خودم یادش داده بودم من رو «بیگ داداش» خطاب کنه. به عادت همیشه، از زیر بغل‌هاش گرفتم و بلندش کردم. کمی به کمرم فشار اومد. بزرگ شده بود و دیگه مثل قبل پر کاه نبود. تو هوا یه دور چرخش دادم که باعث شد جیغ خفه‌ای بکشه. با وجود ترس از بیداری خدیجه و حاجی، خندیدم و محکم گونه‌اش رو بوسیدم. آروم دم گوشم گفت:

- چقد دهنت بو میده داداشی.

زهی خیال خام! همه خواهر داشتن که مثل شیر پشتشون در بیاد، مال من آبروم رو دو دستی می‌ریخت توی چاه فاضلاب. زیر نگاه سنگین دختره، به سختی لب‌هام رو کش دادم و آروم گفتم:

- نخیرم. تو دماغت خراب شده، درست کار نمی‌کنه. فردا می‌برمت دماغ‌سازی تعمیرت کنن.

درحالی که با کنجکاوی دماغش رو لمس می‌کرد، گذاشتمش روی زمین و نگاهم رو به دختر غریبه دوختم که با خرده‌بینی پچ‌پچ‌های ما رو زیر نظر داشت.

- لالی شما؟

ابروهای سیاهش بالا پرید و خیلی زود دوباره اومد پایین. یه مانتو به رنگ آبی پوشیده بود که هرچند خیلی کوتاه نبود، اما با معیار‌های این خونه و محله هیچ جوره نمی‌خوند. شرایط نرمالی نبود و حتی روسری به سر نداشت، اما مطابق با معیارهای اینجا، مؤنث و نامحرم جماعت باید تحت هر شرایطی چادر می‌پوشید. حتی اگه در حال مرگ بود! خواست حرفی بزنه که مجال ندادم.

- اگه قابل می‌دونی که جواب ما رو بده بدونیم ساعت سه صبح تو خونه‌مون چیکار می‌کنی!

بالاخره لب وا کرد و با یه صدای خیلی ملیح و دخترونه گفت:

- شنیده بودم یه پسر عمو دارم که دائم‌الخمره. انگار درست شنیدم!

از لحن تهاجمیش غافلگیر شدم. احساس کردم اشتباه شنیدم. فکر نمی‌کردم صدای تکتم رو شنیده باشه. شایدم چیزی نشنیده و با بوی تند و تیز زهرماری آشنا بود. اما چطور؟ هرکسی این رایحه آزار دهنده رو نمی‌شناخت. در حال هضم جمله‌‌اش بودم که تکتم وارد بحث شد.

- اسمش تابانه. امشب مهمون ماست. تو اتاق من می‌خوابه. تشنم شد اومدیم باهم آب بخوریم. راستی بیگ داداش، پیشونیت چرا قرمزه؟

بی‌ اینکه سوال آخر تکتم یادم باشه، اسم دختره توجهم رو جلب کرد. تو ذهن حلاجیش کردم. تابان یعنی نورانی؟ اصلا به چه حقی؟ از این اسم‌ها نداشتیم ما! اینجا همه بلا استثنا اسم‌های مذهبی داشتن. این مدل اسم‌ها قدغن بود. از اسمش خوشم نیومد. بیان کردنش مثل راحت الحلقوم بود اما نمی‌دونم چرا تو دهنم نمی‌چرخید! به طرف سینک ظرفشویی رفتم و صورتم رو شستم. بالاخره خون اون ملعونِ از خدا بی‌خبر از رخسارم تمیز شد. کمر صاف کردم و در حالی که با تیشرت تنم صورتم رو خشک می‌کردم، با لحن خشکی پرسیدم:

- اون وقت خونه ما چه خبره که ایشون امشب مهمون ما شده؟

- مگه نمی‌دونی؟ سر شب عمو مهدی حالش بد شد بردنش بیمارستان.

جوری گردن چرخوندم که ترق صدا داد. با نگرانی گفتم:

- دوباره؟ کدوم بیمارستان؟

- نمی‌دونم. بابایی و عمو و خاله امشب اونجان.

حالا فهمیدم! حاجی رو از بیمارستان کشونده بودم کلانتری تا ریش گرو بذاره. دیدم کمی پریشونه، نگو داداشش افتاده گوشه بیمارستان! عمو مهدی به سبب بمب‌های شیمیایی صدام بی‌پدر و مادر مریض بود و هر از چند گاهی مرضش عود می‌کرد. ای بابایی گفتم و از اونجایی که به شدت گرسنه بودم، در یخچال رو باز کردم تا شکمم رو سیر کنم. نور زردی روی صورتم افتاد و سایه‌‌ام رو روی دیوار آشپزخونه انداخت. موزی که وسط میوه‌‌ها چشمک میزد رو برداشتم و در یخچال رو بستم. دوباره تاریکی چیره شد. موز رو پرت کردم به هوا و با همون دست گرفتم، بعد تو همون تم تاریک آشپزخونه، با یه صدای مرموز گفتم:

- اونایی که بهت گفتن من دائم‌الخمرم، قطعا اینم بهت گفتن که یه دختر عاقل هرگز نزدیک یه پسر دائم‌الخمر نمیشه!

- داداش دامئُالمَخر چیه؟

با لبخند به تکتم نگاه کردم و دستی به موهای صافش کشیدم.

- چیز خوبیه گلم!

و دوباره به دختره چشم دوختم. حرفش به مزاجم خوش نیومده بود و چیزی که من همیشه ازش خوشم میومد، تلافی کردن بود.

- سعی نکن من رو بترسونی که اگه دختر ترسویی بودم الان منو سر لخت نمی‌دیدی. پسری که اونقدر از خودش مایه نداشته باشه که بخواد به بهونه حال غیر طبیعیش یکی رو بترسونه، کبریت بی‌خطره!

تو تاریکی مات شدم. نه، سنگ شدم! شدم به مجسمه‌ی بی‌حرکت. به من می‌گفت کبریت بی‌خطر؟ دختره‌ی عوضی چه زبون تند و تیزی داشت. موز رو بی‌اینکه پوست بکنم گذاشتم کنار. قدمی جلو گذاشتم و درست مقابلش قد علم کردم. از بالا نگاهش کردم و تفاوت قدم رو به رخش کشیدم تا بدونه با کی طرفه! ظریف بود و قد اونچنان بلندی نداشت. کمی به طرفش خم شدم و از فاصله نزدیک به تیله‌های کاملا سیاهش زل زدم.

- هنوز درک درستی از مفهوم خطر نداری کوچولو. نمی‌دونم چرا اومدی و تا کی قراره تو این عمارت بمونی، اما امیدوارم هر چه زودتر داغ نبودنت رو به دل این خونواده بذاری. این روزا تنها چیزی که نیاز دارم یه دختر بچه نق نقوئه که از قضا خیلی احساس شجاعت می‌کنه.

چونه‌اش رو بالا گرفت و جسورانه به چشم‌هام نگاه کرد.

- معیار بزرگ بودن دور بازو و سن و سال نیست، اما اوکی! منم خیلی مایل نبودم بیام بین شما عقب افتاده‌ها، اما تنها کسی که برام مونده پدرمه.

چقدر بی‌پروا! این دختر بچه زیادی رُک و بی‌باک بود. تو چشم‌هاش گستاخی تلألو می‌کرد و به سادگی یه طایفه رو عقب افتاده می‌خوند. جسارت نگاهش رو تاب نیاوردم و نگاهم به طرف موهاش کشیده شد. حلقه‌های مشکی پر تعداد موهاش خیلی برام جالب بود. حتی تو تاریکی موهاش برق میزد. شبیه عروسک‌ها بود. در مجموع همه جوره خیلی خوب بود، اما من به این چیزا اهمیت نمی‌دادم. نگاهم رو مجدد به چشم‌هاش دوختم و با بی‌رحمی گفتم:

- ببین چه پا قدمی داشتی که تا اومدی بابات افتاد گوشه بیمارستان. قبلشم که مادرت مرد. به نظرم نزدیک کسی نشو. واسه اطرافیانت خطر جانی داری!

احساس کردم رنگ چشم‌هاش تغییر کرد. دیگه گستاخ نبود و به جاش مبهوت نگاهم می‌کرد. پوزخند زدم و صدای تکتم رو شنیدم:

- دعوا نکنید خب.

تکتم با لب‌های آویزون به رفتارمون معترض بود. چشم از دختره‌ی بی‌حیا برداشتم و تکتم رو به آغوش کشیدم. لپ گونه راستش رو یواش گاز گرفتم و گفتم:

- شوخی می‌کنیم خنگول! می‌دونی عشخِ من کیه؟

دختره با صدای آرومی که ته مونده انرژیش بود گفت:

- من با کسی شوخی ندارم.

حرفش رو نشنیده گرفتم. خوب سر جا نشونده بودمش! تکتم تو جوابم گفت:

- این که معلومه، من!

اون خندید و منم خندیدم. با صدای بلند. کسی‌هم بیدار شد، فدای سرمون! وقتی چرخیدم، اثری از دختر غریبه نبود. شاید ناراحت شده بود، اونم فدای سرمون! دختره‌ی دهن دریده. تکتم رو رسوندم به اتاقش و مسیر اتاق خودم رو در پیش گرفتم. تازه منگی داشت از سرم می‌پرید و نیاز مبرم به خواب تو وجودم ریشه می‌دووند. نیازی که حالا به گرسنگیم ارجحیت داشت. دراز نکشیدم، بلکه خراب شدم روی تخت و در نهایت یکی از طولانی‌ترین شب‌های زندگیم به انتها رسید.

***
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
وسط کوچه شور و غوغایی بپا بود. تو این هنگامه تنها صدایی که گوش‌هام می‌شنید، شیون مداح بود و بانگ سنج و طبلی که خودم یه ورش رو گرفته بودم و هماهنگ با ریتم، گرز رو بالا می‌بردم و محکم به نقطه قرمزِ رنگ و رو رفته وسطش می‌کوبیدم. طرف دیگه رو احمد گرفته بود و همزمان با حرکت دسته، دو نفری طبل دو متری غول پیکر رو آهسته روی چرخ‌ها حرکت می‌دادیم. اطرافمان رو دسته سیاه‌پوش عزادارها احاطه کرده و زن‌های چادری، کمی عقب‌تر پشت مردها به تماشا ایستاده بودن. گروهی از سینه‌چاکان دور علم‌ها رو گرفته بودند و هر از چندگاهی فریاد بشمار بشمارشون به گوش می‌رسید. چندتا بچه قد و نیم قد پرچم‌های قرمز و مشکی یا حسین و یا ابلفضل رو تو هوا چرخ می‌دادن و بزرگ‌‌ترهای محل که حبیب خان از اعضای شاخصشون محسوب میشد، همه جلوی دسته مشغول بودن به سینه زنی و گاها زدودن اشک‌ از روی گونه‌ها. جای سوزن انداختن نبود. امروز تنها روزی در طول سال بود که جوون‌های دو محل همه تو یک منطقه جمع می‌شدن و دعوا نمی‌شد! رسم بر این بود هر سال یکی از محله‌ها وظیفه میزبانی رو بر عهده بگیره و امسال نوبت ما بود. روز عاشورا بود و کل شهر غرق سوگواری. اقرار می‌‌کنم جو حاکم شور و احساس من روهم بر انگیخته می‌کرد، اما این باعث نمی‌شد دو تیله سُرمه کشیده وسط خیلِ سیاه چادرها رو نادیده بگیرم! چشم‌های دُرسا به دنبال من، چشم‌های من به دنبال درسا؛ یک بده بستون تکراری اما سودآور تو این شش ماه. درحالی که یک چشمم به کابل بلندگوی روی زمین بود تا یه وقت پا پیچم نشه، دستم رو تا آخرین نقطه ممکن بالا می‌بردم تا آستین به عمد تا خورده‌ام کمی دیگه بالا بره و تتوی بازو بند مشکی دور ساعدم توجه درسا رو جلب کنه. آخرشم طاقتم طاق شد و تسلیم وسوسه‌ی تتو زدن شدم. به خیال خودم داشتم دل می‌بردم! چنان غرقِ نظر بازی شدم که ریتم از دستم در رفت و ضرب رو خراب کردم. احمد برای رسوندن صداش مجبور شد نعره بکشه:

- عــابد!

سرم رو از پشت طبل بیرون کشیدم و استفهامی نگاهش کردم. نسخه جوون‌تر پدرش مصطفی بود. قد بلند و چهار شونه. قدیما که باهم کشتی می‌گرفتیم هیچ وقت نمی‌تونستم از پسش بر بیام. چشم‌های سبزِ شکیباها، پیشونی کوتاه با موهایی که هیچوقت رنگ مدل به خودش ندیده بود، و ریش‌هایی که به ضرب و زورِ هیچوقت نتراشیدن چهار لاخ روی صورتش روییده بود! نقطه مقابل من، سیدِ خدا، جوون محبوب و فعال بسیج محل، مایه افتخار پدر و پدربزرگ! این‌ها دقیقاً خصوصیات آدمی بود که من هیچ‌جوره آبم باهاش توی یه جوب نمی‌رفت، اما نمی‌‌دونم چه سری بود که من و احمد این همه به هم نزدیک بودیم. فقط چند ماه بعد از فوت پدرم، یه روز تو یکی از کوچه‌های این محل، چشم حاج مرتضی زیبایی مادرم رو گرفت و خیلی زود مادرم عروس این خونواده شد. روزی که به جمع غریب و نامأنوس شکیباها ورود کردم، فقط احمد بود که خودش رو به من نزدیک کرد و از همون روز اول شدیم یار غار همدیگه، حتی تفاوت عقایدمون آفت به باغ این رفاقت نشد.

- عابد با توام.

از فکر در اومدم و سر تکون دادم.

- ها؟

- جمع کن حواست رو، کجا سیر می‌کنی؟

نگاهم ناخودآگاه افتاد پی چشم‌های سرمه کشیده. احمد خط نگاهم رو گرفت و تیزتر از اون بود که نفهمه. شماتت نگاهش برام مبرهن بود، اما به مردونگیم شُبهه وارد میشد اگه حضور دُرسا حواس پنج‌گانه‌ام رو به یغما نمی‌برد، حتی تو این قیامتِ پر سر و صدا! با این همه اخلاق احمد رو می‌دونستم. روی مَحرم و نامحرم خیلی حساس بود. دوستی با جنس مخالف به قول خودش گناه کبیره بود.

- آخه هیچکی نه، دخترِ محمود شوفر؟ عابد خودت رو به کشتن ندی.

احمد این رو گفت و تمام معادلاتم رو بهم ریخت. این‌ دفعه نگران بود نه به خاطر عمل قبیح و حرام شرعی، بلکه به خاطر خودم. خودِ خودم! پدر دُرسا، حاج محمود خاقانی از راننده کامیون‌های قدیمی و کهنه کار، که حالا بازنشسته شده و از قضا رفیق شفیق حاج مرتضی بود. یه درصد اگه خبر دوستی من و درسا لو می‌رفت... خدا اون روز رو نمی‌آورد، حتی فکرشم دلهره‌آور بود! اتفاقی که می‌افتاد برام غیر قابل پیش‌بینی بود. حتی اگه. یه ارتش استخدام می‌کردم بازم مقابل چهارتا برادر غول تشن درسا کاری از پیش نمی‌بردم، باقی فک و فامیل‌های خودش و خودم بماند! خبر این دوستی تحت هیچ شرایطی نباید درز پیدا می‌کرد. به برادرانه‌های برادر غیر خونیم لبخند زدم و با لودگی گفتم:

- جوش نزن اخوی، حیفه شیرت خشک میشه. قضیه ‌زیاد جدی نیست، در حد چارتا پیامکه همه‌اش. چار روز دیگه هرکی میره سیِ خودش.

کمی نگاهم کرد، به تأسف سر تکون داد و به ادامه طبل زنی پرداخت. تو این سال‌ها به خوبی شیر فهم شده بود که نصیحت برای من، حکم میخ آهنی روی سنگ و کوبیدن آب توی هاونگ رو داره.
به وقت اذان که نزدیک شدیم، مداح که انگاری معروف بود - که به طبع من نمی‌شناختمش - و مهمون ویژه‌ی این مجلس، از تُن صداش کاست و با روضه‌ای مختصر و دعاهای فرمالیته همیشگی، سر و ته کار رو جمع کرد. درحالی که جمعیت فوج فوج و به قصد نماز اول وقت به مسجد محل کوچ می‌کردن، من و احمد برخلاف جریان شنا کرده و طبل رو به حیاط عمارت می‌بردیم. تو شلوغی جمعیت ناگهان با یکی از چهار دالتون چشم تو چشم شدم. پارسا بود که با اون موهای فر و جثه ریزِ فنچ‌گونه، تو هر مکانی به سادگی قابل تشخیص بود. تیپ و استایلش هیچ جوره به مجلس امام حسین نمی‌خوند. بیشتر می‌خورد همین الان از میتینگ خواننده‌های زیرزمینی اومده باشه، اما انگار اونم پی برده بود که برای رسوا نشدن باید همرنگ جماعت شد. چشمکی زدم و جوری که متوجه بشه لب زدم:

- چطوری کله فری؟

اما جلو نرفتم. بعد از افتضاح دفعه پیش و آتیشی که با خوش اقبالی دامنم رو نگرفت، صلاح این بود توی جمع و زیر انظار چفت هم نپلکیم. جریان از این قرار بود که صبح روز بعد از شب زنده‌‌داری تاریخیِ طولانی و مجلس زهر مار خوری و نیمچه دعوای ناموسی و باز شدن پام به کلانتری و در نهایت ملاقات با دختر عموی وقیح و بی‌تربیتم، به محض اینکه چشم باز کردم تموم اتفاقات شب قبلش یادم اومد.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
مِن جمله اینکه همگی بدون حتی یه دلیل منطقی و عقلانی و طی یه حرکت خارق‌العاده، بدون اینکه بساط رو جمع و وسایل شُبه برانگیز رو معدوم کنیم از خونه باغ زدیم بیرون، درحالی که هممون می‌دونستیم پدر بزرگ علی‌اکبر هر روز صبح به باغش سر می‌زنه. از قضا صبح روز بعد، پدربزرگ محترم به خونه باغ رفت و درهای نبسته و بساط لهو و لعب پهن شده و شیشه چپه شده وسط ملکی که تو اون نماز می‌خوند رو دید. نگم سر بی‌احتیاطی‌مون چه قشقرقی بپا شد. ظهر نشده هر کی ما رو تو کوچه و خیابون می‌دید، سر تکون می‌داد و لب می‌گزید. همه مي‌دونستن ما پنج نفر باهمیم. اگه پای من گیر می‌موند، بهترین راهکار این بود خودم بیل و کلنگ بردارم و وسط باغچه حیاط قبر خودم رو بکنم. اما این یه دفعه رو خدا رحم کرد. با توجه به شرایط خاصی که داشتم، بچه‌ها معرفت به خرج دادن و هیچکدوم اسمی از من نبردن. ولی خب نگاه شکاک اعضای خانواده تحت هر شرایطی من رو هدف می‌گرفت.
دیگه نگم که صدای مهیبی که از پشت‌ بوم خونه می‌اومد هیچ ربطی به جن و پری و دیو دو سر و اژدهای هفت‌ سر نداشت؛ بلکه در اثر باد شدید، شاخه بلند درخت گردوی کنار خونه‌باغ به ایرانیت‌های پشت بوم کوبیده میشد. همین! به همین سادگی. حتی فکرش خجالت‌آور بود. پنج جوون رشید و پرمدعا که به معنای حقیقی واژه از «هیچ» ترسیدیم. این یه راز محرمانه و فوق سری بود بین ما پنج نفر، که بعد از این هرگز حتی بین خودمون بازگو نمی‌شد!
طبل رو به ديوار حیاط تکیه دادیم. احمد دست‌هاش رو تکوند و گفت‌‌:

- میری نماز؟

کف دستم رو کشیدم پس سرم و نگاهم رو به این ور و اون‌ور چرخوندم.

- اوم... چیزه، تو برو... من میرم وضو بگیرم.

چشم‌هاش باریک شد.

- من رو رنگ نکن عابد! نمی‌خوای نیای بگو نمیام. چرا خالی می‌بندی؟

خندیدم و اونم به خنده افتاد.

- سگ تو روحت. کی می‌خوای آدم بشی؟

پشت سرش از حیاط بیرون اومدم.

- با خودم عهد بستم بعد خدمت نمازم رو سر وقت بخونم.

احمد به استهزاء خندید و گفت:

- با این فرمونی که تو گرفتی فکر کنم چهل سالگی میری خدمت.

خودش خوب می‌دونست اگه می‌خواستم، الان چیزی به گرفتن لیسانسم باقی نمونده بود. پشت کنکور می‌موندم چون آرمان‌گرا بودم. چون می‌خواستم تو بهترین دانشگاه و تو رشته مورد علاقه‌ام قبول شم. و شاید فکر می‌کرد لطیفه گفتم، اما من واقعا برنامه‌ام همین بود. چند ماه دیگه کنکور می‌دادم و می‌رفتم دانشگاه، تو بدترین حالت تا دکتری درس می‌خوندم و بعد، نوبت به سربازی می‌رسید! اگر نقشه‌هام می‌گرفت، احتمالا تو سی‌ سالگی به عهدم جامه عمل می‌پوشوندم. از تمسخر احمد خوشم نیومد. در لحظه نظرم رو عوض کردم و گفتم:

- بیا بریم.

از تصمیمم استقبال کرد. همراه هم به وضو خونه رفتیم و بعد از وضو، مسیر مسجد رو در پیش گرفتیم. من با چهره‌ای متفکر پشت احمد راه می‌رفتم. جلوی ورودی مسجد، احمد خم شد و کفش‌هاش رو در آورد. وقتی چرخید، من هنوز ایستاده بودم. با تعجب گفت:

- چی شده؟ کفشات رو در بیار دیگه.

نمی‌دونم چرا حس خوبی به خودم نداشتم. اینکه بخوام برخلاف باورهای قلبی خودم رفتار کنم رو دوست نداشتم. از حذب باد بودن خوشم نمی‌اومد. نمی‌خواستم خودم رو به خاطر حرف دیگران عوض کنم. نباید عقیده‌ام رو به خاطر تمسخر احمد پایمال می‌کردم، حتی اگه عقیده‌ام اشتباه بود. من اینجور آدمی نبودم. وقتی انتظار احمد رو دیدم، نفسم رو رها کردم و گفتم:

- تو برو، من پشیمون شدم.

احمد چند ثانیه‌ای خیره نگاهم کرد. لب‌ پایینیش رو به نشونه تاسف به لب بالایی فشرد و با نگاهی مملو از ناامیدی سر تکون داد.

- چی بگم بهت؟

قبل از اینکه حرفی بزنم، چرخید و وارد مسجد شد. نفس عمیقی کشیدم و قصد خونه کردم. می‌خواستم وقت تلف کنم تا بعد نماز برم مسجد و با حلیم معرکه محرم دلی از عزا در بیارم، اما بی‌خبر بودم از بلبشویی که در راه بود. به محض اینکه پشت در رسیدم، صدای تیز و نازک عمه عطیه رو شنیدم که داشت هیزم‌ها رو دونه دونه تو آتش می‌ریخت.

- حاشا به غیرتت خان داداش، حاشا به غیرتت که یه الف بچه این ریختی آبروی این خونواده رو می‌بره، شما ککتم نمی‌گزه. هرچی ما گفتیم این بچه آدم بشو نیست، شما پات رو کردی تو یه کفش که نه، این بچه‌ی خدیجه‌ست، از این خبطا بلد نیست. حالا دست گل شازده رو تحویل بگیر. زبونم لال اگه آقاجون بفهمه که سکته می‌کنه.

کنجکاوانه منتظر شنیدن صدای آهنگین حاج مرتضی موندم. از حق نگذریم انصافا صدای بم و سنگینی داشت. تا همین سه چهار سال پیش مؤذن ثابت و اصلی مسجد بود و گهگداری تو تکیه محل مداحی می‌کرد. بعد از درنگ کوتاهی، صداش اومد و تن و بدن من لرزید:

- با طعنه حرف نزن عطیه، رُک و پوست کنده بگو ببینم چی شده. عابد رو میگی؟

اسمم رو که شنیدم، به حالت آماده باش در اومدم و گوشم رو کیپ چسبوندم به فلز خنک درب حیاط.

- چشم بسته غیب میگی حاجی؟ مگه تو این محل غیر عابد کی آتیش بپا می‌کنه؟
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
حاجی که انگار از خراب کاری‌هام کلافه شده باشه گفت:

- باز چه گندی زده؟

- رفته خال زده خان داداش، خال زده!

سرم رو عقب کشیدم و چشم‌های درشت شده‌ام رو به در سبز رنگ دوختم. این عفریته از کجا فهمیده بود؟ با کف دست محکم به پیشونیم کوبیدم. بی‌احتیاطی کردم. لعنت به من! حاج مرتضی با تأخیر حرف زد؛ انگار برای هضم این موضوع زمان می‌خواست.

- خال زده؟ کجاشو خال زده؟

- دستش رو داداش، دستش شده عینهو دفتر نقاشی! خودم با دوتا چشمای خودم دیدم. وقتی طبل میزد زن‌ها سر تکون می‌دادن و تو گوش‌ هم پچ پچ می‌کردن. ما از اولاد پیغمبریم داداش، گفتم این ولد چموش جنسش به ما نمی‌خوره، شما گفتی پسرِ خدیجه که اهل این حرفا نیست، نمردیم و خال زدن پسر خدیجه رو تو روز عاشورا دیدیم!

دیگه کار از هیزم گذشته و عطیه رسماً گالن بنزین توی آتیش خالی می‌کرد. تو این موقعیت بغرنج، بهترین ایده ممکن فرار بود. هرچند گند زده بودم، اما آفرین به فکر بکر خودم! چرخیدم تا برم و خودم رو تو یه سوراخ سنبه‌ای چند روز گم و گور کنم تا آبا از آسیاب بیفته. یه مرتبه با سید مصطفی سینه به سینه شدم که نمی‌دوونم سر و کله‌اش از کدوم جهنم دره‌ای پیدا شد. با اوت هیبت عظیم و شونه‌های پهنش جلوم ایستاده بود و خیره نگاهم می‌کرد. بد نگاه می‌کرد. کم مونده بود خودم رو خیس کنم. دستپاچه به من و من افتادم و گفتم‌:

- س... سلام عمو! خوبی؟ خداحافظ!

تا خواستم از کنارش عبور کنم، سفت بازوم رو گرفت و به سمت در کشید.

- کجا با این عجله عمو جان؟ باشیم خدمتت! از تو حیاط سر و صدا میومد، گفتم بیام ببینم چه خبره. انگار خبرای خوبیه!

احتمالا همه ماجرا رو شنیده بود و می‌خواست من رو مثل یه گوسفندِ بی‌دفاع به کشتارگاه ببره. درشت هیکل بود و توان مقابله نداشتم. همه چیز برام منطقی بود فقط نمی‌دونم چرا انقدر بازوم رو فشار می‌داد! صورتش با اون ریش‌های بلند مشکیِ داعشی مانند آروم، ولی نوک انگشتاش از فشار به بازوم سرخ ‌شده بود. انگار شب‌ها که تو پایگاه بسیج تنها میشد آمادگی بدنی کار می‌کرد! تا به خودم بیام در حیاط رو کوبید و خیلی زودتر از حد انتظار، سر چادر پیچ شده‌ عمه عطیه از لای در بیرون اومد. به محض دیدن ما، چشم‌هاش از پس عینک طبی مستطیلی شکل گرد شد و در رو کامل باز کرد.

‌- شمایی داداش؟ اِ! اینو از کجا پیداش کردی؟

این که من رو «این» خطاب کرد به مزاجم خوش نیومد. یه لحظه نزدیک بود از اون متلک‌های مخصوص خودم نثارش کنم که لحظه آخر جلوی خودم رو گرفتم. چوب خطم پُرِه پر بود و باید زبون به کام می‌گرفتم.

- جای خاصی نبود، همین دور و اطراف پرسه میزد!

سید مصطفی این رو گفت و من رو به داخل حیاط کشید، بعد هلم داد وسط دادگاه کوچیک. انگار که من متهم بودم و مابقی قاضی. همون ابتدا چشمم افتاد به مادرم و ماتم برد. اونم اینجا بود، ولی انگار نبود. چنان ساکت و بی سر و صدا بود که حتی حضورش رو نفهمیده بودم. طبق معمول با سر پایین افتاده یه گوشه ایستاده بود، بدون اینکه حتی به خودش زحمت بده تا از تک پسرش دفاع کنه. هرچند تو این مورد به خصوص، قطعا من نه فرزند، بلکه مایه ننگش بودم. نفر بعدی که باهاش چشم تو چشم شدم، خود اصل کاری بود. حاج مرتضی با چشم‌هایی ریز شده، دست چپش رو زیر بغل زده و با دست مخالف که تسبیح شاه مقصودی که از انگشت‌هاش آویزون بود و نمونه‌ی قدیمی‌ترش دست آقاجون بود، به محاسن یکی در میون سپید و سیاهش دست می‌کشید و مرموزانه به من نگاه می‌کرد. شلوار پارچه‌ای طوسی و پیراهن مشکی به تن داشت که دکمه‌های یقه‌ دیپلماتش رو تا دونه آخر بسته بود. عادتش بود، همیشه‌ی خدا یقه دیپلمات می‌بست. یه بارم جز این ندیده بودم. حتی تو هوای سرد زیر ژاکت پیراهن یقه دیپلمات می‌پوشید. از افکار احتمالی که توی سرش چَرخ می‌خورد وَهم برم داشت. احساس کردم داره با خودش فکر می‌کنه که با گیوتین گردنم رو بزنه یا با ساطور مچ دست‌هام رو قطع کنه. با خونسردی عجیبی به دست‌هام اشاره کرد و با لحن مردونه و محکمی گفت:

- آستینتو بده بالا ببینم پسر!

نگاهی به دور و برم انداختم. گردن خم مادر، سرزنش و رمیدگی لونه کرده تو چشم‌های سید مصطفی و عطیه و در نهایت، خیرگی نگاه احمد. نفهمیدم کی اومد داخل، اما حضورش خوب بود. کمی بهم اعتماد به نفس می‌داد. با همون لباس‌های یکدست مشکی، رو به روی در حیاط همه چیز رو دست به جیب تماشا می‌کرد. با نگاهم التماس کردم من رو از این مخمصه در بیاره، متعاقباً با نگاهش پاسخ داد: «خودتی و خودت!» کمی دلخور شدم اما وقتی منطقی فکر می‌کردم، می‌دیدم شاید حق داره. همین چند دقیقه پیش از خودم ناامیدش کرده بودم. شاید منم بودم جلو نمی‌اومدم. من چوب دو سر نجس بودم.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
وقتی دیدم راه فراری نیست، آستین دست راستم رو تا زدم. عمه عطیه گفت:

- خان داداش اون دستش... .

حاج مرتضی اخمی تحویل خواهر زبون درازش داد.

- شما ساکت! خودم می‌دونم دارم چی‌کار می‌کنم.

عطیه فوری سرش رو انداخت پایین. در عجب بودم با این سن و سال چرا خودش رو کوچیک می‌کرد؟ یکی نبود بگه تو که می‌دونی این جماعت حرف زن رو با پشگل گوسفند یکی می‌دونن، خب مگه مجبوری دهن باز می‌کنی؟

- اون یکی.

با مکث و تأخیر طولانی، آستین دست چپم رو یک وجبی بالا دادم. حاج مرتضی متناسب با خواسته‌اش، ابروهاشم بالا داد.

- لااله‌الله، بده بالاتر اون بی‌صاحاب رو!

آستینم رو قد دو سه تای دیگه بالا زدم و یکی دو بند انگشت مونده به نمایان شدن تتو، دست نگه داشتم. اونقدر تو این عمل تأنی به خرج دادم که صدای نفس‌های عصبی‌شون رو شنیدم. زمزمه سید مصطفی که می‌گفت: «استغفرالله!» باعث شد گوشه لبم به پایین سُر بخوره اما قبل از اینکه کار دست خودم بدم، لبم رو محکم گزیدم. نمی‌دونم چرا عصبانی شدنشون خوشحالم می‌کرد. نقاب مظلومی به چهره‌ نشوندم و دست‌هام رو مقابلم گرفتم و نشون دادم. نگاه آغشته به شک حاج مرتضی روی عطیه نشست و امید به فرار از این مخمصه تو دلم زنده شد. عمه عطیه دهن باز کرد تا از خودش دفاع کنه و بگه که عابد داره کلک می‌زنه، و من دوباره از همون جایی خوردم که انتظار نداشتم. سید مصطفی که از سر و کله‌اش کلافگی می‌ریخت، با چند قدم بلند جلو اومد و با خشونت آستینم رو جوری بالا داد که صدای جر خوردنش رو شنیدم. تتوی دردسر ساز که حالا از زدنش مثل سگ پشیمون بودم افتاد بیرون و به محض اینکه چشم حاج مرتضی بهش افتاد، چشم درشت کرد و مثل گرگ زخم خورده افتاد دنبالم.

- ای پسره‌ی نمک به حروم! به ولای علی من امروز تو رو می‌کشم تو همین باغچه چالت می‌کنم.

ترسیده شونه‌ام رو از دست مصطفی آزاد کردم و به قصد فرار به سمت در حیاط دویدم. بلند فریاد زدم:

- بخدا موقته! بعد چند روز پاک میشه خودش.

برای حرفم حتی تره خورد نکرد! از بخت سیاهم عطا از ناکجا آباد ظاهر شد و در رو بست و خودش مقابل در ایستاد. بالاجبار تغییر مسیر دادم و دور زدم. لحظه آخر زل زدم به چشم‌های عطا و لب زدم:

- خاک بر سر دستمال کشت!

از جایی که حمایت تموم اعضای این خونه رو داشت، من رو ریشخند کرد. عطیه گفت:

- داداش کظم غیظ کن!

حاج مرتضی در حالی که با اون یال و کوپال و سن و سال دنبال من می‌دوید، تلاش می‌کرد با تسبیح من رو بزند اما هرچی به خودش فشار می‌آورد حتی نزدیکم نمیشد. وقتی چابکی خودم و فرتوتی حاجی رو دیدم، ترسم ریخت و فریاد زدم:

- احمد دستم به دامنت کمکم کن، الان حاجی منو می‌کشه!

و بعد بلند به حرف خودم خندیدم. مصطفی و عطیه از به سخره گرفتن برادر بزرگشون چهره بهم کشیدن. مادرمم...سرش افتاد پایین‌تر.

- دهنت رو ببند پفیوز بی‌غیرت! روز عاشورا آبروی منو تو در و همسایه بردی، حالا با نیم وجب قد واستادی به من می‌خندی؟

روی موزائیک‌های دور باغچه می‌چرخیدیم و من می‌دونستم دست حاجی هرگز به من نمی‌رسه.

- حاجی انقدر به خودت فشار نیار فایده نداره، قلبت آب روغن قاطی می‌کنه حالا هی خر بیار و باقالی بار کن! در ضمن، اگه من یه وجب قد دارم شما که یه بند انگشتم نیستی!

عطیه هینی کشید و اغراق‌آمیز به گونه‌اش کوبید.

- الهی مار زبونتو بگزه!

خب راست می‌گفتم. با یه متر و هشتاد و یک سانت قد زور داشت یکی نیم وجبی خطابم کنه. یه دفعه حاجی ایستاد. منم ایستادم و گفتم:

- ناراحت شدی حاجی؟ بیا دنبالم بابا تازه داشت حال می‌داد.

جای جواب نیم‌ نگاهی حواله‌ام کرد که رنگ پیروزی به وضوح تو چشم‌هاش مشخص بود. نوع نگاهش یه جوری بود که خوشم نیومد. راه افتاد و جای من، به یه سمت دیگه حرکت کرد. چشم‌هام ناخودآگاه باریک شد. مطمئن بودم یه جای کار می‌لنگه. با چشم حرکاتش رو دنبال کردم. چندتا پرچم یا حسین به سه کنج دیوار حیاط تکیه داده شده بود. یکی از پرچم‌ها رو برداشت، چوبش رو بیرون آورد و دوباره حرکت کرد. مسیر حرکتش رو که فهمیدم، کل وجودم تکون خورد. دستم بالا اومد و قبل از اینکه صدام از حنجره بیرون بیاد، چوب پرچم رو بالا برد و محکم به کیلومتر تختخه کوبید. کیلومتر که شکست، احساس کردم کمرم درد گرفت.

- پسره‌ی جوالق مجلس امام حسین رو با چاله میدون اشتباه گرفته! اون از بلبشوی هفته پیشت که پاتیل سر از کلانتری در آوردی و داشتی منو مضحکه عام و خاص می‌کردی، اون از خط و خشی که رو ماشین انداختی و فکر کردی کسی نمی‌فهمه، اینم از گند امروزت. پس تو کی می‌خوای آدم شی؟
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
حیرت کردم. جریان خط و خش روی ماشین رو چطور فهمیده بود؟ گردنم با سرعت نور چرخید و چشم‌هام قفل چشم‌های عطا شد. وقتی با نیشخند شونه بالا انداخت، خیلی دلم می‌خواست مثل کروکودیل یورش ببرم و خرخره‌اش رو با دندون‌های تیزم بجوئم و از جمع کثیر این نوع آدم‌های متملق که به جز دستمال کشی استعداد دیگری نداشتن یه دونه از جهان منها کنم. با اون گردن کوتاه و ریش‌های کم پشت شبیه شِرِک سفید پوست بود. حاجی دوباره چوب رو بالا برد و این‌بار صدای شکستن کله چراغ اومد. اشکم داشت در می‌اومد. با عجز نالیدم:

- حاجی... .

- زهر مار حاجی! تو فقط یه بار دیگه با آبروی من بازی کن ببین دودمانت رو به باد میدم یا نه. این همه سال تو در و همسایه اعتبار جمع نکردم که تو یه شبه همه رو نیست و نابود کنی. برو خدا رو شکر کن آقاجونت نیست وگرنه مرغای آسمون به حالت زار میزدن.

چراغ خطر، دو تا راهنمای جلوی کهنه‌‌ای که اصلا روشن نمی‌شدن و حتی قاب‌های بغل از گزند حاجی در امان نموندن. هر چی شکستنی بود شکست و من ماتم زده، زل زدم به تنها داراییم روی کره زمین. از دور فقط یه ابو قراضه‌ بود که هیچ‌وقت با هندل اول روشن نمیشد، ولی من یه سال تمام برای خرید همین ابوقراضه تو تعویض روغنی و سوپری محل جون کندم. من تنها آدمی بودم که ارزشش رو مي‌دونستم. حاج مرتضی دید دستش به من نمی‌رسه، حرصش رو تمام و کمال سر تختخه مظلوم و گوشه‌گیر خالی کرد، اونقدر محکم میزد که آخرش چوب شکست. اثری از عطا نبود. سید مصطفی بعد از تماشای کامل نمایش نموند و رفت. تو لیست ذهنی‌ام، جلوی اسم سید مصطفی یه ضربدر قرمز پر رنگ زدم، به این منظور که اون همیشه همینه. همینقدر بد! احمد با تأخیر از من چشم برداشت و اونم رفت. انتظار داشتم بهم تسلی بده، اما خب...! حاج مرتضی همچنان که زیر لب با خودش غر و لند می‌کرد، چوب شکسته رو انداخت و سر تکون داد.

- ثواب نماز جماعتم از دست دادیم... خدا لعنتت کنه پسر!

سرسنگین و با اخم و تخم از کنار مادرم عبور کرد و شنیدم که مادرم لب زد:

- شرمنده‌ام حاجی...روم سیاهه.

احساس کردم کمرم شکست! این یکی از همه برام سنگین‌تر بود. حتی درب و داغون کردن تختخه‌هم انقدر زور نداشت که مادرم پیش یکی دیگه ابراز شرمندگی می‌کرد. حاجی با مکث و بی‌جواب رفت پی طاعات و عباداتش و من آخر نفهمیدم سنگ امام حسین رو به سینه میزد یا آبروش رو؟
چشم‌های خالی از حس مادرم که امروز به خاطر من سرافکنده و پیش خواهر شوهر و برادر شوهرش سکه یه پول شده بود، برای لحظه‌ای روی من نشست. تو نگاهش کلی حرف بود که برام از صدتا فحش بدتر بود. نگاه از منِ ناخلف گرفت و به خونه رفت. نفر آخر عطیه بود که می‌خواست بره. جالب بود، دار و ندارم رو از بین بردن و سیر تماشا کردن، حالا یکی یکی در می‌رفتن!

- کجا عمه جون؟ بودی حالا!

برگشت و نگاهم کرد. نمی‌دونم از لحنم بود یا چیز دیگه، اما احساس کردم حالا که تنها شدیم از من می‌ترسه. با پوزخند به سر و شکلش نگاه کردم. تو حیاط خونه برادرش جوری خودش رو چادر پیچ کرده بود که انگار گله مرد‌های گرسنه‌خوی نامحرم دوره‌اش کردن. پر چادر مشکی رو جلوی دهنش گرفته بود و دماغش فقط دو تا چشماش از زیر عینک طبی دیده می‌شد. زیر چادر چونه‌ مربعی و پوست گندمی داشت. همچنین بینی عقابی و چشم‌های سبزی که از خاتون به ارث برده بود.

- خوب آتیشی به پا کردی عمه، همْچی سوزوندی که فقط خاکسترش موند.

چشم‌هاش تو حیاط خالی از انسان به گردش در اومد و گفت:

- لابد خودت دوست داشتی آتیش بگیری. کرم از خود درخته عمه جان!

تو فاصله یه قدمی، مقابلش ایستادم. قد اونم کوتاه بود. به جز سید مصطفی، همه شکیباها برام قد کوتاه بودن.

- من و ببین عمه، من نه کرمم نه درخت. آسه میرم آسه میام با احدیم دشمنی ندارم ولی... .

درحالی که برای دیدنم سرش رو بالا گرفته بود، جسورانه میون حرفم پرید، اما من بیم رو که تو چشم‌هاش نی‌نی میزد دیدم.

- این چه حرفیه عزیز دل عمه. پسر به این آقایی کرم و درخت چیه میگی؟! فقط یکم رو رفتارت کار کن انقدر حاجی رو خون به جیگر نکن. ناسلامتی تو الان جزو این خونواده‌ای. اینجا ما همه سید خداییم. باید اعمالت در شأن این خانواده باشه نه اینکه بشی مایه شرمندگی. یکم از احمد یاد بگیر.

تا همین چند دقیقه پیش می‌خواست خونم رو بریزه، حالا زل زده بود تو چشم‌هام و چاپلوسی می‌کرد. چقدر این آدم متظاهر بود. منم مثل خودش زل زدم به چشم‌هاش و محکم گفتم:

- آخر نفهمیدم چه هیزم تری به شما فروختم که انقدر از من کینه دارید. ولی این یکی رو یادت باشه عمه جون، نیش می‌زنید، به موقعش گاز می‌گیرم!

تهدیدم اثر گذاشت، چون سریع گاردش رو پایین آورد.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
- چرا الکی جوش میاری عابد جان؟ کینه چرا؟ اگه به خاطر موتورت ناراحتی که فدای سرت، خودم هزینه‌‌اش رو تقبل می‌کنم. ناراحتی نداره که. اگه من یه حرفی می‌زنم به حضرت فاطمه به خاطر خودته. گفتم تا اولا خدایی نکرده از دست من ناراحت نشی، دوما امر به معروف و نهی از منکر رو به جا آورده باشم. ولی اینم میگم که ناگفته نمونه. من خال دستت رو ندیدم، مادر بزرگت دیده بود اومد واسم تعریف کرد.

پس این همه جنگ و جدل زیر سر اون پیرزن موذی بود! دیگه چوب خطش پر شده بود. به شرفم قسم که به وقتش تلافی امروز رو سرش در می‌آوردم. کاری می‌کردم چندتا چروک بیشتر به صورتش اضافه بشه. دستی به دهنم کشیدم و گفتم:

- به حساب خاتونم مفصل می‌رسم، شما اصلا نگران مادر محترمه نباش. پولتم بذار جلو آیینه بشه دوتا، شاید بتونی جهیزیه نفیسه رو جور کنی. بابات و داداشات که یه پاپاسیم نمی‌ندازن جلوت! البته همه اینا در صورتیه که یکی مغز خر بخوره بیاد خاستگاری نفیسه!

از حالت صورتش که به جلز و ولز افتاد فهمیدم کارم رو به نحو احسنت انجام دادم. با یه جمله جوری چزوندمش که از عمق وجود زور میزد یه تیکه‌ای بارم کنه، اما خب بی‌چاره دست و بالش تنگ بود و چیزی تو چنته نداشت. بعد از فوت شوهرش، از دار دنیا یه دختر براش مونده بود که بارها شنیده بودم آرزوش اینه نفیسه رو بفرسته به خونه بخت، که خب زن تنهایی بود و سرمایه‌ی چندانی نداشت. جالب اینجا بود نفیسه فقط چهارده سالش بود. هرچند چند باری شاهد عروس شدن دخترها تو سن پایین بودم، اما حقيقتاً بعید می‌دونستم با سبیل‌های فابریک و ابروهای پاچه بُزیش بتونه آرزوی مادرش رو برآورده کنه. با نیشخندی که داشت جزو لاینفک صورتم میشد، تنهاش گذاشتم و خواستم به خونه برم. یه دفعه چشمم به دختر تازه وارد افتاد که پشت پنجره خونه اصلی ایستاده بود و مستقیماً به من نگاه می‌کرد. تو تمام مدت مشغول تماشای این سیرک مسخره بود و این اصلا باب میلم نبود. بلند گفتم:

- به چی نگاه می‌کنی؟

می‌خواستم بترسونمش. اصلا انتظارش رو نداشتم که پنجره رو باز کنه، سرش رو از چهارچوب پنجره بیرون بیاره و پر رو پر رو بگه:

- خیلی تتوی زشتیه. ارزش این همه الم شنگه رو نداشت.

با حیرت به دور و اطرافم نگاه کردم تا ببینم کسی تماشامون می‌کنه یا نه. عطیه فلنگ رو بسته بود و شخص دیگری به چشم نمی‌اومد. نفس راحتی کشیدم و ترس از وجودم رفت. همین همکلامی خودش جرم سنگینی بود، بعد این دیوانه در مورد تتوهام نظر می‌داد. وقاحتم حدی داشت!

- سرت تو کار خودت باشه! با منم همکلام نشو؛ حال و حوصله حرفای صد من یه غاز این جماعت رو ندارم.

لبخند کجی زد و گفت:

- نگران نباش، منم مایل نیستم زیاد! فقط حوصله‌ام از تو خونه نشستن سر رفته بود. سر و صدا رو که شنیدم کنجکاو شدم ببینم جریان چیه. دیدم آقازاده رو یه گوشه گیر آوردن چپ و راست بارش می‌کنن! انگار عمو مرتضی خیلی از دستت شکاره. همینطور عمو مصطفی. و همینطور عمه عطیه!

صورت سفید و پر ظرافتی داشت. کشیدگی چشم‌ها و حالت ابروهاش یه جوری بود. شبیه چشم‌های آهو، اما کوچیکتر و خمارتر. و مژه‌های بلندش که لایق‌ترین قاب ممکن برای اون چشم‌ها بود. چهره‌اش در عین معصومیت، شیطنت خاصی داشت. به نظرم بهتر بود جای تابان اسمش رو می‌ذاشتن آتیش پاره! تابان براش زیادی ملیح و آروم بود. سعی کردم جدیش نگریم تا با خودش فکر و خیال نکنه. دستم رو تو هوا تکون دادم و همون‌طور که به طرف خونه خودمان راه می‌افتادم گفتم:

- باشه انقدر وراجی نکن! سرمون رفت.

وارد خونه شدم. وقت منت کشی بود! مادرم مطابق معمول سرش رو تو آشپزخانه گرم کرده بود. اکثر اوقات چپیده بود تو اون دخمه ده متری تا یه موقع خدایی ناکرده فعل خدا حروم نشه و شیکم حاج مرتضی به قار و قور نیفته! نشسته بود روی موکت آشپزخونه و از حالا برای شب برنج خیس می‌کرد. پاورچین پاورچین جلو رفتم و وقتی رسیدم بالای سرش، یه مرتبه گفتم:

- چاکرِ داش خدیجه!

زن بی‌چاره، با اون هیکل چاق و گوشتی چنان از جا پرید و به سینه‌اش چنگ کشید که با خودم گفتم عابد وامصیبتا؛ بی‌پدر که بودی، بی‌مادر‌م شدی! طفلک یه دور کامل تا دم سکته رفت و درست دم آخری برگشت. با دیدن من ابروهاش رو سفت بهم گره داد و با آرنج، من رو که سعی می‌کردم از پشت بغلش کنم پس زد.

- الهی جز جیگر بگیری بچه، تو کی می‌خوای آدم شی؟

چرا این سوال ورد زبون همگان شده بود؟ کم مونده بود عابرای پیاده تو خیابان بپرسند سلام، کی آدم میشی! به هر ضرب و زوری که بود گونه‌اش رو بوسیدم و گفتم:

- کدوم فرشته آدم می‌شه آخه جیگر! من طوریم نیست که بخوام جور دیگه شم.

- طوریت نیست؟ طوریت نیست که میری از این غلطا می‌کنی؟ عابد تو چرا انقدر منو خون به جیگر می‌کنی؟ یه تار موت به بابای خدا بیامرزت نرفته. چرا رفتی دستتو عین لاتای دروازه غار کردی؟ فکر کردی این کارا خوبه؟ فکر کردی آخر عاقبت داره؟ یه درصد فکر نکردی اگه زبونم لال آقاجون بفهمه چه شری به پا میشه؟ بس که منو پیش مرتضی سنگ رو یخ کردی که دیگه روم نمیشه تو صورتش نگاه کنم. خدایا، تو بگو من از دست این بچه سر به کدوم بیابون بذارم؟!

کم مونده بود آخر جمله گریه‌اش بگیره. تموم هم و غمش جلب رضایت حاج مرتضی بود. با این طرز تفکر، مادر من هرجا که می‌رفت بیابون بود.

- وِلَه کِن مامان جوش چی رو می‌زنی آخه؟! فدای سرت که حاجی ناراحته. ناراحتم باشه از دست من ناراحته نه شما.

من رو از خودش دور کرد و گفت:

- بنده خدا حق داره. تو هر خبطی ازت سر می‌زنه بقیه به پای من می‌نويسن. میگن عرضه نداشت بچه شو درست تربیت کنه. البته آقاجونم از حاجی انتظار داره. با این کارات هم من و هم حاج مرتضی رو شرمنده می‌کنی. ماشاالله صد ماشاالله خلافتم که یکی دوتا نیست! به خیال خودت نمی‌فهمم هر سری با اون چهارتا الدنگ میری زهرماری می‌خوری؟ فکر کردی کی هر دفعه لباسات رو که بو سیگار میده می‌شوره تا کسی نفهمه؟ ببین عابد، این دفعه که گذشت، ولی به روح بابای خدا بیامرزت، اگه فقط یکبار دیگه غلط اضافه کنی شیرم رو حلالت نمی‌کنم.

به شخصه اعتقادی به چشم زخم و دعا نویس و کلا اینجور مزخرفات نداشتم، اما وقتی بحث عاق مادر پیش می‌اومد، هراس کل وجودم رو می‌گرفت. نفرین مادر برام ترسناک بود و مادرم تو روز روشن من رو تهدید می‌کرد! کلامش رو به انتها رسوند و از من رو گرفت. آهی کشیدم و مغموم از این مکالمه‌‌ی تنش آمیز، با حالی خراب تنهاش گذاشتم.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
عجب روز مزخرفی بود این روز عاشورا! از هر طرف برام می‌بارید. باید حال و هوام رو عوض می‌کردم و به خودم می‌رسیدم. وارد سرویس خونه شدم و آبی به صورتم پاشیدم. دست‌هام روی سنگ روشور ستون شد و تو آیینه به چهره‌ام خیره‌ شدم. اونقدر تو حیاط دویده بودم که موهای بلندم ژولیده و بهم ریخته بود. البته جلوه بدی نداشت. درهم ریختگی موها باعث شد فکرِ فر کردن موهام به سرم بزنه که درجا این ایده رو تو نطفه خفه کردم. اصلا دلم جنگ و دعوای دوباره نمی‌خواست. از بس تو این مدت موی فر دیده بودم که مغزم ناخودآگاه به این سمت رفت. کمی چونه‌ام رو بالا دادم و انگشتم رو روی چونه‌ی تیز و استخون برجسته فکم کشیدم. ریش‌های تازه جوونه زده‌ روی صورتم رد کمرنگی انداخته بود. با وجود تضاد شدید سفیدی پوست و سیاهی موهای سر و صورتم، هنوز مونده بود رو صورتم ریش یک دست در بیاو. اما خب وضع سبیل‌هام کمی بهتر بود. چندبار دیگه تیغ می‌نداختم یواش یواش منم بالاخره می‌تونستم سبیل‌دار بشم! چشم از خودم و‌ آیینه کندم و به اتاقم برگشتم. پیراهن پاره‌ام رو با لباس‌های اسپورت همیشگیم عوض کردم و از خونه زدم بیرون. لعنت‌های بی‌شماری نصیب زمین و زمان کردم و کمی تو کوچه‌ پس کوچه‌های خلوت محل قدم زدم. دیگه دلم حلیم نمی‌خواست. فقط می‌خواستم چند روزی گم و گور بشم و چشمم به در و دیوار این محل و آدم‌هاش نیفته. به تیرِ بتنی چراغ برق تکیه دادم. با احتیاط پاکت بهمن رو از جاساز هودی مشکیم بیرون کشیدم و سیگاری آتیش زدم. در عجب بودم، مشکل بقیه با من چی بود؟ قبول، شر بودم و یکسره پی دردسر، اما لااقل کسی رو اذیت نمی‌کردم. اصلاً کاری به کار بقیه نداشتم. اگه آسیبی بود به خود فلک زده‌ام برمی‌گشت. پس مشکل کجا بود؟ پوفی کشیدم و سیگار رو نصفه روی زمین انداختم. دوای این درد وَرای دود و زهرماری بود. نوکیای ساده‌‌ام رو که باتری پشتش به زور چسب نواری سر جاش مونده بود به دست گرفتم برای تنها مخاطب خاص این روزهام نوشتم:

- باید ببینمت.

خیلی زود جوابم رو داد.

- الان؟ نمی‌شه که.

سگرمه‌هام توی هم رفت. هیچ خوش نداشتم جواب نه بشنوم. هیچوقت و از هیچکس.

- چرا نشه اونوقت؟

- تو فاطمیه‌ام الان. می‌خوان ناهار بیارن.

- چه بهتر! دو پرس غذا بگیر یواشکی بیا سر کوچه.

هنوز دو ثانیه نگذشته بود که موبایل تو دستم لرزید. خودش بود. جواب دادم:

- جونم؟

صدای آهسته و در عین حال جیغ جیغو‌ش اومد:

- دیوونه‌ای یا مخت پاره سنگ برداشته تو؟

از پس زمینه صدای زنونه و همهمه می‌اومد. واقعاً تو فاطمیه بود.

- تو فکر کن جفتش.

ملتمس نالید:

- نمیشه بخدا... اگه کسی ببینه... .

پریدم میون حرفش.

- نه دیگه نشد، من مطمئنم یه راهی پیدا می‌کنی!

حق با درسا بود. خودم آگاه بودم که دارم خطر می‌کنم، اما چه کنم که عاشق خطر بودم! همیشه عطش هیجان داشتم. می‌خواستم ببینم درسا‌‌هم مثل من پی شور و هیجانه یا با من فرق داره. سکوت و درموندگیش رو که دیدم، گفتم:

- نیم ساعت دیگه سر کوچه می‌بینمت.

و درست نیم ساعت بعد، نشسته بودم پشت فرمون پی‌کی ممد که با کلی خواهش و التماس برای دو ساعت ازش قرض گرفته بودم و از آیینه بغل، نزدیک شدن درسا رو نظاره‌گر بودم. به سختی دو کاسه حلیم رو که می‌دونستم برای مچ‌های ظریف و لاغرش چقدرسنگینهن زیر پر چادر گرفته بود و گردنش مثل ربات با ترس و لرز به اطراف می‌چرخید. دلم براش سوخت. چه استرس‌هایی به خاطر من می‌کشید. اما خوبیش همین بود که می‌دونستم به خاطر من حاضره قید خیلی چیزها رو بزنه و خیلی کارها کنه. خم شدم روی صندلی شاگرد و در رو براش باز کردم. به محض اینکه سوار شد گازش رو گرفتم و از محله زدیم بیرون. چادر افتاد روی شونه‌هاش و چهره‌اش نمایان شد. رنگ به رو نداشت و مثل بید می‌لرزید. لبم به خنده باز شد و چشمش خنده‌ام رو شکار کرد.

- کوفت! کجاش خنده داره؟ تا رسیدم اینجا مردم و زنده شدم. قلبم داره از جا در میاد.

اخمش بامزه بود. زدم به در لودگی و گفتم:

- سرت سلامت بابا، قلب می‌خوای چیکار؟

کاسه‌های حلیم رو گذاشت روی داشبورد و مشغول باد زدن صورت آرایش کرده‌اش شد. صدبار بهش گفته بودم از آرایش متنفرم، کو گوش شنوا؟

- آخرش یه روز من رو به کشتن میدی.

چشم دوختم به نیمرخ مجذوب کننده‌اش. از معدود دخترایی بود که چتری بهش می‌اومد. صورتش رو ملوس‌تر نشون می‌داد. دیدن ابروهای کمونی و چونه الماسی شکل و به ویژه قوس ظریفی که به بینی داشت تو هر شرایطی حالم رو بهتر می‌کرد. واقعا حیف این صورت نبود بره زیر خاک؟ چند لحظه‌ای بود که داشت خیره نگاهم می‌کرد. به خودم اومدم و گفتم:
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
169
- ها؟ الان باید می‌گفتم خدا نکنه و زبونت رو گاز بگیر و از این حرفا؟

گوشه لبش رو گزید و نذاشت لبخندش رو ببینم.

- واست متأسفم. واقعا خیلی بی‌احساسی.

به طرفش خم شدم و گفتم:

- دوست داری حرفای عشقولانه بزنم؟

- بدم نمیاد!

عاشق این خجالتی نبودنش بودم. برخلاف خیلی‌ها همیشه از دخترهای جسور خوشم می‌اومد. البته تا حدی جسور، نه مثل اون دهن دریده‌ای که تازه به سرمون نازل شده بود! هر چیزی حدی داشت و درسا همیشه برام حد وسط بود. سرم رو بردم نزدیک‌تر‌.

- دلم می‌خواد دنیا رو به پات بریزم، ولی به جون تو دست و بالم خالیه!

صورتش رو عقب کشید و از سر ناز اخمی به ابرو نشوند.

- حواست به رانندگیت باشه! این الان نهایت احساساتت بود؟

حضورش باعث می‌شد حواسم از جاده پرت شه. سرعت رو پایین آوردم و گفتم:

- حاضرم روی تک‌تک زخمات رو بوس کنم.

- کدوم زخما؟

- زخمای روحت.

- اگه روحم زخم نداشته باشه چی؟

به فکر فرو رفتم. یه آدم چقدر باید خوشبخت باشه که هیچ زخمی روی روحش نباشه؟ اصولاً تو این خراب شده هر آدمی یه مرگیش بود. کمتر آدمی از گزند تیغ روزگار در امان می‌موند. پس خوشبحال درسا! لبخند اهریمنی زدم و فرمون رو کج کردم. ماشین وارد جاده خاکی شد و شروع کرد به تکون تکون خوردن.

- خب، نظرت در مورد زخمای تنت چیه؟

- خجالت بکش! الان همه دارن عزاداری می‌کنن اون‌وقت تو به چی فکر می‌کنی.

دیدم این مسیر بن بسته، خیلی زود از کوچه دیگه وارد شدم.

- خرابم خدا وکیلی درسا. چند روز بد بیاری پشت بد بیاری نصیبم میشه. فقط تو می‌تونی حالم رو خوب کنی.

مظلومیت آمیخته به صدام خیلی زود کار ساز شد. با نگرانی کف دست‌های نرم و ظریفش رو گذاشت روی گونه‌ام و به چشم‌هام زل زد.

- چی شده؟ باز با بابات حرفت شده؟

لفظ «بابات» و یک خشم کهنه و فروخورده باعث شد یه لحظه پلک‌هام رو محکم روی هم فشار بدم. کدوم پدری موتور بچه‌اش رو خورد و خاکشیر می‌کرد و هر سری عقیده و کُلیتش رو زیر سوال می‌برد؟ اگه پدر واقعیم زنده بود بعید می‌دونم کار به اینجا می‌رسید. پلک‌هام رو از هم فاصله دادم. چشم‌های درسا به رنگ عسل بود. همون‌قدر شیرین و خوش‌رنگ. تنها دستاویز زندگی تو این روزها که می‌تونستم دلم رو به حضورش خوش کنم. درحالی که حواسم به جاده بود، دست آزادم رو روی مچ دستش گذاشتم و گونه‌ام رو به کف دستش فشار دادم.

- چقدر خوبه که هستی.

لبخند زد و نگاه من، خشک شد روی لاله‌زار لب‌هاش. درسا بی‌نقص بود. با این دل‌فریبی ذاتی و خُلق و خویی که تو جنس‌های لطیف، هیچکدوم در این حد با اخلاق من جور نبود، "باید" از لفظ بی‌نقص استفاده می‌کردم.

- ولی یه روز پولدار می‌شم، میام می‌گیرمت.

البته که لاف می‌زدم. ازدواج لولو خورخوره بود و من کودکِ ترسان. اگه می‌خواستم با سه‌ کلمه مفهوم ازدواج رو توصیف کنم، میشد مسئولیت و تعهد و قل و زنجیر! درسا بی‌خبر از افکار ضد و نقیضم، لبخندش عمق گرفت و ردیف یک‌دست دندون‌هاش نمایان شد. انگشت شصتش رو روی ابروهای سیاه و مردونه‌ و بعد زیر چشم‌های خسته‌ام کشید.

- شما که وضعتون خوبه.

اشتباهش همین‌جا بود؛ من رو با شکیباها جمع می‌بست. هدف من از نفس کشیدن این نبود که اکسیژن رو حروم کنم. هدفم این بود درس بخونم و بال و پر بگیرم و یه روز بشم آقای خودم. تا جایی که منت هیچ احد الناسی رو نکشم. اون روز دست تکتم و مادرم رو می‌گرفتم و از محله و کل آدم‌هاش دور می‌شدم و حتی پشت سرم رو نگاه نمی‌کردم. روزی که من به هدفم می‌رسیدم یه تاریخ مجهول روی تقویم بود، اما یقین داشتم که اون روز می‌رسید. ماشین رو زیر تک‌ درخت توت پارک کردم و گفتم:

- من می‌خوام رو پای خودم وایسم. مفت‌خوری رو که همه بلدن!

- تو هر کاری بکنی من پشتتم.

پنج ثانیه کامل به چشم‌های خوشرنگ و زلالش زل زدم و خیلی ناگهانی لاله‌زار رو چیدم. همه‌اش رو! اما فقط یه بار و نه بیشتر. دوباره به صورتش نگاه کردم. یه هاله صورتی روی گونه‌هاش نمایان بود. کم پیش می‌اومد درسا خجالت بکشه. اما اون پشتم رو داشت. من اونقدرام که فکر می‌کردم بدبخت نبودم.

- نکن!

لب‌هاش یه چیز می‌گفت و چشم‌هاش یه چیز دیگه. خندیدم و گفتم:

- مطمئنی؟
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 35) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا