- Oct 4, 2024
- 171
تُف، لعنت! نفرین به علتِ این کجفهمیها! انسان دقیقاً کجای مسیر رو اشتباه میرفت که تو عمیقترین نقاط لایههای پر پیچ و خم مغزش این افکار رسوخ میکرد؟ آه سوزناکی کشیدم. گاهی اوقات سرم به تنم سنگینی میکرد؛ گاهی اوقات همهام روی همهام سنگینی میکرد. سرم سنگین بود، حتی پاهام وزن گرفته بود. به سخت دنبال خودم میکشیدمشون. افکارم شبیه به وزنههایی از جنس هرج و مرج به پاهام غل و زنجیر شده بود. دلم میخواست تو یه دنیای دیگه زندگی میکردم. دنیایی که میشد یه سری از حرفها رو از مغز پاک کرد. اگه امکانش بود، تموم حرفهایی رو که تو این چند سال از زبون این قوم یأجوج و مأجوج شنیده بودم از حافظهام پاک میکردم! از جاساز کمد پاکت سیگارم رو برداشتم و بدون توجه به اطراف به حیاط رفتم. در کمال تعجب، دختره هنوز روی آخرین پله ایوون نشسته بود. یه طره از موهای فِرش رو گرفته بود و مدام لای انگشتاش میپیچوند. برای دیدنم سر برنگردوند. خیلی مغرور بود. از دخترهای مغرور خوشم میاومد، اما استثنا از اون نه! یه جایی حالش رو بد میگرفتم. نگاهی به آسمون سیاه شب انداختم. صاف بود و پر ستاره. کاملا متضاد با حالِ دل من.
- چی شد؟ زدن تو برجکت؟
تو سکوت مطلق سرم رو بالا گرفتم و شروع کردم به شمردن ستارههای درخشان تو آسمون. هنوز ده ثانیه نگذشته بود که بیخیال شدم. خیلی زیاد بودن!
- زندگی تو این شهر رو دوست ندارم. خیلی خفهست! مثل اینه انداخته باشنم تو قفس.
گفتم:
- چرا اینا رو به من میگی؟
بالاخره سنگینی نگاهش رو روی نیمرخم احساس کردم.
- نمیدونم. شاید چون احساس میکنم توام مثل من فکر میکنی.
لب بالاییم رو به زیر دندون کشیدم و گفتم:
- من هیچوقت مثل تو فکر نمیکنم. بیخود سعی نکن بینمون وجه اشتراک پیدا کنی.
پوزخند صداداری زد و گفت:
- خود شیفته! فقط خواستم یکم باهات درد دل کنم. از وقتی اومدم اینجا همیشه تنهام. با هیچکی نمیتونم بیشتر از چندتا کلمه حرف بزنم. اصلا حرف همدیگه رو نمیفهمیم. مثل اینه که من لال باشم و اونا کَر!
چقدر این جمله آخرش خود مَن بود! معنای حرفش رو کاملا با بند بند استخونهام درک کردم. با این وجود چون ازش خوشم نمیاومد، دل به دلِ درد دلش ندادم. پاکت سیگار توی جیبم رو که به شدت نسخم کرده بود لمس کردم و گفتم:
- پاشو برو تو. حرفاتم نگه دار برای یکی که گوش شنوا داشته باشه. از من چیزی در نمیاد.
یه دفعه گفت:
- یعنی حالم ازتون بهم میخوره!
اینبار نوبت من بود تا تعجب کنم. با چشمهای گرد شده گفتم:
- بله؟
یکی از طرههای موهای فِرش که صدای احمد رو در آورده بود، از مقابل چشم چپش کنار زد و دستهاش رو بغل کرد
- حالم ازتون بهم میخوره چون فکر میکنید به خاطر اینکه مَردید میتونید واسه همه تصمیم بگیرید. فکر میکنید عقل کُلین در صورتی که فقط ادعایید! از تموم ویژگیهای مردونگی، فقط نر بودنش رو دارین.
غافلگیر از پاتک و حملات ناغافلش، فاصله میون ابروهام کم شد.
- تعادل روانی نداری نه؟ ترمز کن یه لحظه باهم بریم همشیره! چی شده؟ کی مرده؟ من چی گفتم مگه؟ چرا مغلطه میکنی؟
- داری بهم میگی برم داخل، چرا؟ چون تو مردی و باید برای منی که زنم تصمیم بگیری؟
چند ثانیه نگاهش کردم و گفتم:
- واسه خودت میگم. پشت سرت حرف در... .
پرید میان حرفم.
- واسه خودم نگو! من خودم عقل و شعور دارم. تو نمیخواد جای من تصمیم بگیری.
گفته بودم این دختر با بقیه دخترها فرق داره؟ نفسم رو رها کردم و اینبار نه روی پله، بلکه نشستم لبه ایوونی که ارتفاع کمی داشت و نردههای چوبی تراش خوردهی بلوط حفاظش بود. پاهام رو از لای نردهها عبور دادم و بعد از سکوتی عمیق، پاکت سیگار رو از جیبم بیرون کشیدم و گفتم:
- اگه این باعث میشه آروم بشی، راستش رو بخوای واسه خودت نگفتم، کلا واسم مهم نیستی. میخواستم نفهمی سیگار میکشم تا یه وقت نری پیش بقیه چُغلی کنی. ولی بازم این دلیل نمیشه از فمنیست جماعت متنفر نباشم!
با نگاهی تهاجمی و خصمانه، چشمهای سیاهش رو به نیمرخم دوخت. درجه سیاهی چشمهاش خیلی بالا بود. مثل یه جفت سیاه چالهی کوچیک.
- مگه فمنیسم چشه؟
نخ سیگار رو با فندک سبز رنگ داخل پاکت روشن کردم و کام عمیقی گرفتم.
- در ظاهر دفاع از حقوق زنان، در باطن حمله به حقوق مردان!
رو ترش کرد و ژست حمله گرفت.
- الان من چیکار دارم به حقوق مردا؟ اینجا حقوق من داره پایمال میشه، بعد تو ربطش میدی به خودتون؟
- تو مقیاس بزرگتر اینجوریه، منم دارم کلی حرف میزنم.
- ولی من جزئی حرف میزنم!
- اگه فکر میکنی اشتباه میکنم، بهتره با همه آدمایی که مثل خودت فکر میکنن یه جنبش با اسم و روش جدید تشکیل بدید، شاید کمتر نفرت انگیز شدین.
شاید از خستگی، یا هرچیز دیگه آهی کشید و بحث رو ادامه نداد. بعد از درنگی کوتاه، حرفهای قبلیش رو خورد و حرفهای جدید زد.
- حالا چرا داری جلوم سیگار میکشی؟ مگه نمیترسیدی برم پیش بقیه چُغلی کنم؟
یه پک دیگه زدم و سیگار به نیمه رسید. نگاه عمیقی به چهره منتظرش انداختم. لعنتی، واقعا چشمهای قشنگی داشت. حالت کشیده و انحنای ظریفی که دو گوشه چشمهاش رو نقش زده بود، باعث میشد کمی در مورد ریخت و قیافهاش تجدید نظر کنم.
- چون یاد گرفتم هر کی هرجور باهام تا میکنه، منم همونجور باهاش تا کنم. تو برو به همه بگو عابد سیگار میکشه، منم میگم دیروز سر کوچه با یکی از پسرای محل دیدمت. فکر میکنی حرف کدوممون رو باور میکنن؟ من یا تو که تازه دو روزه اومدی اینجا؟
دندون روی هم سایید و گفت:
- چی شد؟ زدن تو برجکت؟
تو سکوت مطلق سرم رو بالا گرفتم و شروع کردم به شمردن ستارههای درخشان تو آسمون. هنوز ده ثانیه نگذشته بود که بیخیال شدم. خیلی زیاد بودن!
- زندگی تو این شهر رو دوست ندارم. خیلی خفهست! مثل اینه انداخته باشنم تو قفس.
گفتم:
- چرا اینا رو به من میگی؟
بالاخره سنگینی نگاهش رو روی نیمرخم احساس کردم.
- نمیدونم. شاید چون احساس میکنم توام مثل من فکر میکنی.
لب بالاییم رو به زیر دندون کشیدم و گفتم:
- من هیچوقت مثل تو فکر نمیکنم. بیخود سعی نکن بینمون وجه اشتراک پیدا کنی.
پوزخند صداداری زد و گفت:
- خود شیفته! فقط خواستم یکم باهات درد دل کنم. از وقتی اومدم اینجا همیشه تنهام. با هیچکی نمیتونم بیشتر از چندتا کلمه حرف بزنم. اصلا حرف همدیگه رو نمیفهمیم. مثل اینه که من لال باشم و اونا کَر!
چقدر این جمله آخرش خود مَن بود! معنای حرفش رو کاملا با بند بند استخونهام درک کردم. با این وجود چون ازش خوشم نمیاومد، دل به دلِ درد دلش ندادم. پاکت سیگار توی جیبم رو که به شدت نسخم کرده بود لمس کردم و گفتم:
- پاشو برو تو. حرفاتم نگه دار برای یکی که گوش شنوا داشته باشه. از من چیزی در نمیاد.
یه دفعه گفت:
- یعنی حالم ازتون بهم میخوره!
اینبار نوبت من بود تا تعجب کنم. با چشمهای گرد شده گفتم:
- بله؟
یکی از طرههای موهای فِرش که صدای احمد رو در آورده بود، از مقابل چشم چپش کنار زد و دستهاش رو بغل کرد
- حالم ازتون بهم میخوره چون فکر میکنید به خاطر اینکه مَردید میتونید واسه همه تصمیم بگیرید. فکر میکنید عقل کُلین در صورتی که فقط ادعایید! از تموم ویژگیهای مردونگی، فقط نر بودنش رو دارین.
غافلگیر از پاتک و حملات ناغافلش، فاصله میون ابروهام کم شد.
- تعادل روانی نداری نه؟ ترمز کن یه لحظه باهم بریم همشیره! چی شده؟ کی مرده؟ من چی گفتم مگه؟ چرا مغلطه میکنی؟
- داری بهم میگی برم داخل، چرا؟ چون تو مردی و باید برای منی که زنم تصمیم بگیری؟
چند ثانیه نگاهش کردم و گفتم:
- واسه خودت میگم. پشت سرت حرف در... .
پرید میان حرفم.
- واسه خودم نگو! من خودم عقل و شعور دارم. تو نمیخواد جای من تصمیم بگیری.
گفته بودم این دختر با بقیه دخترها فرق داره؟ نفسم رو رها کردم و اینبار نه روی پله، بلکه نشستم لبه ایوونی که ارتفاع کمی داشت و نردههای چوبی تراش خوردهی بلوط حفاظش بود. پاهام رو از لای نردهها عبور دادم و بعد از سکوتی عمیق، پاکت سیگار رو از جیبم بیرون کشیدم و گفتم:
- اگه این باعث میشه آروم بشی، راستش رو بخوای واسه خودت نگفتم، کلا واسم مهم نیستی. میخواستم نفهمی سیگار میکشم تا یه وقت نری پیش بقیه چُغلی کنی. ولی بازم این دلیل نمیشه از فمنیست جماعت متنفر نباشم!
با نگاهی تهاجمی و خصمانه، چشمهای سیاهش رو به نیمرخم دوخت. درجه سیاهی چشمهاش خیلی بالا بود. مثل یه جفت سیاه چالهی کوچیک.
- مگه فمنیسم چشه؟
نخ سیگار رو با فندک سبز رنگ داخل پاکت روشن کردم و کام عمیقی گرفتم.
- در ظاهر دفاع از حقوق زنان، در باطن حمله به حقوق مردان!
رو ترش کرد و ژست حمله گرفت.
- الان من چیکار دارم به حقوق مردا؟ اینجا حقوق من داره پایمال میشه، بعد تو ربطش میدی به خودتون؟
- تو مقیاس بزرگتر اینجوریه، منم دارم کلی حرف میزنم.
- ولی من جزئی حرف میزنم!
- اگه فکر میکنی اشتباه میکنم، بهتره با همه آدمایی که مثل خودت فکر میکنن یه جنبش با اسم و روش جدید تشکیل بدید، شاید کمتر نفرت انگیز شدین.
شاید از خستگی، یا هرچیز دیگه آهی کشید و بحث رو ادامه نداد. بعد از درنگی کوتاه، حرفهای قبلیش رو خورد و حرفهای جدید زد.
- حالا چرا داری جلوم سیگار میکشی؟ مگه نمیترسیدی برم پیش بقیه چُغلی کنم؟
یه پک دیگه زدم و سیگار به نیمه رسید. نگاه عمیقی به چهره منتظرش انداختم. لعنتی، واقعا چشمهای قشنگی داشت. حالت کشیده و انحنای ظریفی که دو گوشه چشمهاش رو نقش زده بود، باعث میشد کمی در مورد ریخت و قیافهاش تجدید نظر کنم.
- چون یاد گرفتم هر کی هرجور باهام تا میکنه، منم همونجور باهاش تا کنم. تو برو به همه بگو عابد سیگار میکشه، منم میگم دیروز سر کوچه با یکی از پسرای محل دیدمت. فکر میکنی حرف کدوممون رو باور میکنن؟ من یا تو که تازه دو روزه اومدی اینجا؟
دندون روی هم سایید و گفت:
آخرین ویرایش: