میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
تُف، لعنت! نفرین به علتِ این کج‌فهمی‌ها! انسان دقیقاً کجای مسیر رو اشتباه می‌رفت که تو عمیق‌ترین نقاط لایه‌های پر پیچ و خم مغزش این افکار رسوخ می‌کرد؟ آه سوزناکی کشیدم. گاهی اوقات سرم به تنم سنگینی می‌کرد‌؛ گاهی اوقات همه‌ام روی همه‌ام سنگینی می‌کرد. سرم سنگین بود، حتی پاهام وزن گرفته بود. به سخت دنبال خودم می‌کشیدمشون. افکارم شبیه به وزنه‌هایی از جنس هرج و مرج به پاهام غل و زنجیر شده بود. دلم می‌خواست تو یه دنیای دیگه زندگی می‌کردم. دنیایی که میشد یه سری از حرف‌ها رو از مغز پاک کرد. اگه امکانش بود، تموم حرف‌هایی رو که تو این چند سال از زبون این قوم یأجوج و مأجوج شنیده بودم از حافظه‌ام پاک می‌کردم! از جاساز کمد پاکت سیگارم رو برداشتم و بدون توجه به اطراف به حیاط رفتم. در کمال تعجب، دختره هنوز روی آخرین پله ایوون نشسته بود. یه طره از موهای فِرش رو گرفته بود و مدام لای انگشتاش می‌پیچوند. برای دیدنم سر برنگردوند. خیلی مغرور بود. از دخترهای مغرور خوشم می‌اومد، اما استثنا از اون نه! یه جایی حالش رو بد می‌گرفتم. نگاهی به آسمون سیاه شب انداختم. صاف بود و پر ستاره‌. کاملا متضاد با حالِ دل من.

- چی شد؟ زدن تو برجکت؟

تو سکوت مطلق سرم رو بالا گرفتم و شروع کردم به شمردن ستاره‌های درخشان تو آسمون. هنوز ده ثانیه نگذشته بود که بی‌خیال شدم. خیلی زیاد بودن!

- زندگی تو این شهر رو دوست ندارم. خیلی خفه‌ست! مثل اینه انداخته باشنم تو قفس.

گفتم:

- چرا اینا رو به من میگی؟

بالاخره سنگینی نگاهش رو روی نیم‌رخم احساس کردم.

- نمی‌دونم. شاید چون احساس می‌کنم توام مثل من فکر می‌کنی.

لب بالاییم رو به زیر دندون کشیدم و گفتم:

- من هیچ‌وقت مثل تو فکر نمی‌کنم. بی‌خود سعی نکن بینمون وجه اشتراک پیدا کنی.

پوزخند صداداری زد و گفت:

- خود شیفته! فقط خواستم یکم باهات درد‌ دل کنم. از وقتی اومدم اینجا همیشه تنهام. با هیچکی نمی‌تونم بیشتر از چندتا کلمه حرف بزنم. اصلا حرف همدیگه رو نمی‌فهمیم. مثل اینه که من لال باشم و اونا کَر!

چقدر این جمله آخرش خود مَن بود! معنای حرفش رو کاملا با بند بند استخون‌هام درک کردم. با این وجود چون ازش خوشم نمی‌اومد، دل به دلِ درد دلش ندادم. پاکت سیگار توی جیبم رو که به شدت نسخم کرده بود لمس کردم و گفتم:

- پاشو برو تو. حرفاتم نگه دار برای یکی که گوش شنوا داشته باشه. از من چیزی در نمیاد.

یه دفعه گفت:

- یعنی حالم ازتون بهم می‌خوره!

این‌بار نوبت من بود تا تعجب کنم. با چشم‌های گرد شده گفتم:

- بله؟

یکی از طره‌های موهای فِرش که صدای احمد رو در آورده بود، از مقابل چشم چپش کنار زد و دست‌هاش رو بغل کرد

- حالم ازتون بهم می‌خوره چون فکر می‌کنید به خاطر اینکه مَردید می‌تونید واسه همه تصمیم بگیرید. فکر می‌کنید عقل کُلین در صورتی که فقط ادعایید! از تموم ویژگی‌های مردونگی، فقط نر بودنش رو دارین.

غافلگیر از پاتک و حملات ناغافلش، فاصله میون ابروهام کم شد.

- تعادل روانی نداری نه؟ ترمز کن یه لحظه باهم بریم همشیره! چی شده؟ کی ‌مرده؟ من چی گفتم مگه؟ چرا مغلطه می‌کنی؟

- داری بهم میگی برم داخل، چرا؟ چون تو مردی و باید برای منی که زنم تصمیم بگیری؟

چند ثانیه نگاهش کردم و گفتم:

- واسه خودت میگم. پشت سرت حرف در... .

پرید میان حرفم.

- واسه خودم نگو! من خودم عقل و شعور دارم. تو نمی‌خواد جای من تصمیم بگیری.

گفته بودم این دختر با بقیه دخترها فرق داره؟ نفسم رو رها کردم و این‌بار نه روی پله، بلکه نشستم لبه ایوونی که ارتفاع کمی داشت و نرده‌های چوبی تراش خورده‌ی بلوط حفاظش بود. پاهام رو از لای نرده‌ها عبور دادم و بعد از سکوتی عمیق، پاکت سیگار رو از جیبم بیرون کشیدم و گفتم:

- اگه این باعث میشه آروم بشی، راستش رو بخوای واسه خودت نگفتم، کلا واسم مهم نیستی. می‌خواستم نفهمی سیگار می‌کشم تا یه وقت نری پیش بقیه چُغلی کنی. ولی بازم این دلیل نمیشه از فمنیست جماعت متنفر نباشم!

با نگاهی تهاجمی و خصمانه، چشم‌های سیاهش رو به نیمرخم دوخت. درجه سیاهی چشم‌هاش خیلی بالا بود. مثل یه جفت سیاه چاله‌ی کوچیک.

- مگه فمنیسم چشه؟

نخ سیگار رو با فندک سبز رنگ داخل پاکت روشن کردم و کام عمیقی گرفتم.

- در ظاهر دفاع از حقوق زنان، در باطن حمله به حقوق مردان!

رو ترش کرد و ژست حمله گرفت.

- الان من چیکار دارم به حقوق مرد‌ا؟ اینجا حقوق من داره پایمال میشه، بعد تو ربطش میدی به خودتون؟

- تو مقیاس بزرگتر اینجوریه، منم دارم کلی حرف میزنم.

- ولی من جزئی حرف میزنم!

- اگه فکر می‌کنی اشتباه می‌کنم، بهتره با همه آدمایی که مثل خودت فکر می‌کنن یه جنبش با اسم و روش جدید تشکیل بدید، شاید کمتر نفرت انگیز شدین.

شاید از خستگی، یا هرچیز دیگه آهی کشید و بحث رو ادامه نداد. بعد از درنگی کوتاه، حرف‌های قبلیش رو خورد و حرف‌های جدید زد.

- حالا چرا داری جلوم سیگار می‌کشی؟ مگه نمی‌ترسیدی برم پیش بقیه چُغلی کنم؟

یه پک دیگه زدم و سیگار به نیمه رسید. نگاه عمیقی به چهره منتظرش انداختم. لعنتی، واقعا چشم‌های قشنگی داشت. حالت کشیده و انحنای ظریفی که دو گوشه چشم‌هاش رو نقش زده بود، باعث می‌شد کمی در مورد ریخت و قیافه‌اش تجدید نظر کنم.

- چون یاد گرفتم هر کی هرجور باهام تا می‌کنه، منم همونجور باهاش تا کنم. تو برو به همه بگو عابد سیگار می‌کشه، منم میگم دیروز سر کوچه با یکی از پسرای محل دیدمت. فکر می‌کنی حرف کدوممون رو باور می‌کنن؟ من یا تو که تازه دو روزه اومدی اینجا؟

دندون روی هم سایید و گفت:
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- خیلی کثیفی! من از دست چشم غره‌ها و نیش و کنایه‌های خاتون و دخترش پا شدم اومدم تو حیاط، فکر نمی‌کردم مجبور شم این چیزا رو از تو بشنوم. اشتباه کردم که فکر کردم تو مثل منی. تو این خونواده همه‌تون سر و ته یه کرباسین. مهم نیست طرف بیست سالش باشه یا شصت سال. عقاید و طرز فکرتون مثل همدیگه‌ست. پوسیده و نخ‌نما شده. اینم یکی دیگه از دلایلی که حالم ازتون بهم می‌خوره!

اشتباه می‌کرد. من با اعضای این خونواده هیچ وجه اشتراکی نداشتم اما... شونه بالا انداختم و لب‌هام شبیه به پرانتزی در اومد که دو سرش رو به پایین بود. واقعا برام اهمیتی نداشت در موردم چی فکر می‌کنه. سیگارم که به فیلتر رسید، نخ دیگه‌ای در آوردم و آتیش زدم. تابان بلند شد و مانتوی خاکیش رو تکوند. بعد اومد به سمتم و در مقابل چهره هاج و واجم، نخ سیگار رو از دستم گرفت و پک محکمی بهش زد. کمی سرفه کرد، اما مصرانه پک دیگه‌ای زد. بعد سیگار رو به دستم پس داد و همونطور که دود سیگار رو تو صورتم فوت می‌کرد، با نگاهی مغرورانه گفت:

- در ضمن، زیاد فاز نگیر. توام اینجا خیلی مقبولیت نداری. فکر نکن هرچی بگی حرفت رو باور می‌کنن. الان برو بگو تابان سیگار کشید، کی باور می‌کنه؟ اما اگه من بگم عابد سیگار می‌کشیده، هیچکی تعجب نمی‌کنه. تازه هنوز یادم نرفته شب اولی که دیدمت دهنت بو زهرماری می‌داد. فکر کن، تو همون شب اول خودت رو لو دادی! و اینکه تو تو این خونواده از منم تنهاتری. بالأخره هرچی نباشه من بابام پشتم هست. تو کی پشتت رو داره؟ مامان و خاله‌ات؟

از مقابل چشم‌هام کنار رفت اما خط نگاه من روی جای خالیش موند. جمله‌اش تو سرم تکرار شد. «تو کی پشتت رو داره؟» احساس زمینی رو داشتم که غلطک از روش رد شده باشه. خشک و له شده. حقیقت، تلخ‌تر از هر نوع زهری وجودم رو آلوده کرد. نگاهم رو به رد سرخی به جا مونده از لب‌های تابان به روی سیگار دوختم. حرفاش بهم برخورده بود، اما باید منطقی به قضیه نگاه می‌کردم. کسی پشت من نبود. خودم بودم و یه جفت پا و کلی مسیر‌های نرفته. موبایلم رو بیرون کشیدم و شماره گرفتم. با همون بوق اول ممد پاسخ داد:

- جانم بِراری؟

گفتم:

- الو...، من پایه‌ام.

***

به پشت کابینت کهنه و زنگ زده‌ی چفت دیوار سرک کشیدم، اما چیزی عایدم نشد. حتی یه داس کهنه و چنگک دسته کوتاهی پیدا کرده بودم که وجودشون خودش مایه تعجب بود، اما هر چی می‌گشتم اثری از بیل و کلنگ پیدا نمی‌شد. خیلی شلوغ و بهم ریخته بود. بالا تا پایین انباری رو زیر و رو کرده بودم اما دریغ از کوچیکترین اثر. ساعت پنج صبح بود و اهالی خونه تو خواب ناز. نباید سر و صدا می‌کردم. مجبور بودم بیل و کلنگ رو پنهونی از خونه خارج کنم تا کسی از برنامه امشب بویی نبره. امشب، شب سرنوشت سازی بود. براش هیجان داشتم. کلی دلم رو با وعده‌ی پولِ باد آورده صابون زده بودم. از کل وسایل ضروری، تهیه بیل و کلنگش با من بود، اما فعلا تو همین یه موردم به مشکل خورده بودم. حین گشتن، نگاهم به سیم چینی افتاد که از میخی که به بغل دیوار کوفته شده بود، آویزون بود. جفت چشم‌هام باریک شد و بعد از اندکی تفکر، لبخندی شیطانی روی لبم نشست. فکر بکری داشتم که به زودی بهش جامه عمل می‌پوشوندم، اما فعلا کارهای مهم‌تری داشتم. یکم دیگه گشتم و وقتی با کلافگی سرم بالا اومد، ناگه چشمم چندتا بیل و کلنگ نو رو شکار کرد که روی قفسه‌های بالای دیوار خاک می‌خوردن. کلنگ‌ها کاملا تیز و آماده به کار به نظر می‌رسیدن و بیل‌ها از شدت نویی هنوز رنگ طلایی داشتن. چی بهتر از این؟ با دستِ باز، بهترین بیل و تیزترین کلنگ‌ها رو از روی قفسه برداشتم و از انباری بیرون اومدم. تو حال خودم بودم که به محض خروج، آقاجون رو داخل حیاط دیدم و قلبم تا سیبک گلوم بالا اومد. پشت به من در حال رسیدگی به گل‌های باغچه بود. وقتی مطمئن شدم متوجه حضورم نشده، نفس راحتی کشیدم. آهسته عقب‌گرد کردم و بیل و کلنگ‌ها ر. سر جاشون گذاشتم تا سر فرصت دوباره سر وقتشون بیام. زشت بود بهش بی‌اعتنایی کنم. این‌بار که از انباری خارج شدم، نزدیکش شدم و گفتم:

- صبح بخیر آقاجون.

درحال خاک دادن پای بوته‌های گل‌ شقایق بود. به شونه چرخید و با دیدنم لبخند مهربونی زد. لبخندش یعنی اینکه امروز از دنده راست بلند شده بود!

- صبحت بخیر آقا عابدِ گل!

کنارش ایستادم و گفتم:

- شما چرا خودت رو به زحمت می‌ندازی؟ پس این عطای مفت خور برای چی پول می‌گیره؟

خنده تو گلویی کرد و گفت‌:

- دستی به سر و روی باغچه کشیدن که زحمت نمی‌خواد. سحر خیر شدی، لابد امروز خورشید از مغرب طلوع کرده!

لبخند مسخره‌ای زدم.

- لابد دیگه! شما چرا این وقت روز بیدارین؟

چشم‌هاش خندید و چروک‌های ناشی از پیران سالیِ گونه‌هاش بیشتر شد.

- این وقت روز من همیشه بیدارم. سوال اینجاست تو چرا بیداری؟

خب، حالا چی جواب می‌دادم؟ می‌مردم سوال نمی‌پرسیدم؟ لال شه این زبون! دستی به پشت گردنم کشیدم و بعد از کمی فکر کردن گفتم:

- آها! می‌خواستم امروز تختخه رو تعمیر کنم، تو انباری دنبال ابزار بودم.

اسم تختخه رو که شنید، لبخند زد و گفت:

- ظهر و بعد از ظهر رو خدا ازت گرفته؟

از دهنم پرید:
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- والا جوری که پسر شما زد موتور من رو خورد و خاکشیرش کرد، باید از الان بچسبم به تا یه ماه دیگه بتونم سرپاش کنم.

مطمئن بودم طرف پسرش رو می‌گیره و ازش دفاع می‌کنه. برای لحظاتی سکوت کرد، بعد گفت:

- رفتار مرتضی درست نبود، نباس دق و دلیش رو سر سنگ دست بچه‌اش خالی می‌کرد. درسته از تخم و ترکه‌اش نیستی، اما هرچی نباشه پسرش به حساب میای. از اون طرف کار توام... .

وسط جمله‌اش مکث کرد. از پیش کشیدن این بحث مثل سگ پشیمون شدم! نمی‌دونم چرا جلوی آقاجون انقدر راحت خجالت زده می‌شدم. بعد از حادثه روز عاشورا که به لطف عطیه خبرش به گوش آقاجون رسید، نه بقیه حرفی می‌زدن نه آقاجون به روی خودش می‌آورد، اما حالا خودم مثل احمق‌ها موضوع رو پیش کشیدم. دوباره، ای لال شه این زبون! نگاهی به عمارت انداخت و گفت:

- زمین این عمارت از پدرم بهم ارث رسید، ولی خشت به خشتش رو خودم با همین دست‌ها روی هم گذاشتم. اون زمان اکثر این منطقه زمین کشاورزی بود و کمتر کسی اینجا خونه می‌ساخت. بیست و چهار سالم بود که اینجا تکمیل شد. قبل اینکه پدرت و مصطفی سر و سامون بگیرن، خونه‌های این عمارت از داخل بهم راه داشت. می‌تونستی راحت بین سه تا خونه رفت و آمد کنی و کل خونه رو رصد کنی. مهدی زودتر از بقیه ازدواج کرد، اما پاش رو کرد تو یه کفش که میره خونه خودش و تو این عمارت ساکن نمیشه. انگار برعکس دوتای دیگه زیاد نمک‌گیر اینجا نبود. حقم داشت. از اول اخلاقش فرق می‌کرد. خیلی سخت راضیش کردم تا همین خونه بغلی رو بخره و از من و مادرش دور نشه. مصطفی که زن گرفت، یکی از خونه‌ها رو دادم بهش و بعدشم نوبت پدرت شد تا خونه دیگه رو صاحب بشه. همون موقع گفتم بین خونه‌ها دیوار بکشن تا از هم جدا بشن. می‌دونی چرا؟

خیلی برام سوال شده بود که چرا حاج مرتضی که پسر بزرگتر محسوب می‌شد، دیرتر از دو برادر دیگه‌اش ازدواج کرده بود. سری به اطراف تکون دادم و آقاجون پای گل‌ها رو گود‌تر کرد تا آب به مقدار کافی جذب کنن.
- زندگی آدمیزاد مثل رنگه! یکی سفیده، یکی سیاهه، یکی بی‌رنگه... نباس این رنگ‌ها باهم قاطی شن، وگرنه نمی‌تونی از هم جداشون کنی. آدم همیشه باس خانواده‌اش رو نزدیک خودش نگه داره، اما باس مراقب باشه که این فاصله از یک حدی کمتر نشه. نزدیکی بیش از حد نعوذبالله باعث سوءتفاهم میشه. ممکنه تو زندگی هم دخالت بیجا کنیم. اللخصوص که یک سری حرف‌ها و راز‌ها هست که باس محفوظ بمونه و افشا نشه، که افشا شدنش مساویه با فتنه و آشوب! همه‌ این کارهایی که کردم به خاطر دوری از دردسره. دردسر آدم رو پیر می‌کنه! آدم عاقل نباس ذره‌بین برداره و بگرده دنبال دردسر. من کاری به خال زدنت ندارم عابد. اینا هوس‌های دوران جوونیه. مطمئنم تا الان از این کارت پشیمون شدی، ولی عاقل باش بچه. آبی که آبرو بَرَد در گلو مریز! تو نوه بزرگ منی. ازت انتظار خیلی بیشتری دارم. می‌دونم زمونه الان با قدیم فرق کرده. جوونای قدیم با جوونای الان تومنی هفت صنار توفیر دارن! از سر و ریختشون بگیر تا دین و ایمونشون. ولی همونطور که گفتم، تو عاقل باش. تو گزک دست دیگرون نده. نشو اونی که بقیه می‌خوان، بشو اونی که خودت می‌خوای!
با اینکه رنگ تتوم رفته بود و اثری ازش باقی نمونده بود، اما حقیقت کلام اینکه هيچوقت هچنین گفت و گویی با آقاجون نداشتم. خیلی خیلی جدی و مردونه بود. خیلی متفاوت‌تر از بقیه گفت و گوهام با الباقی انسان‌های این عمارت. انگار اصلا اونها بچه‌های این مرد نبودن. سرم رو خم کردم و مطیعانه گفتم‌:
- چشم آقاجون، هرچی شما بگی!
شلنگ رو پای گل‌ها انداخت و شیر آب رو باز کرد.
- خاطرم جمع باشه که از این به بعد خراب کاری نمی‌کنی؟
چه سوال سختی! حتی خودم از خودم مطمئن نبودم. آقاجون ادامه داد:
- تا الان کم دسته گل به آب ندادی. هر آدمی یه چوب خطی داره، مراقب باش چوب خطت پر نشه که اون موقع کاری از دست من بر نمیاد.
چراغ خطر تو سرم روشن شد. خیلی راحت و ساده داشت اتمام حجت می‌کرد و اولتیماتوم می‌داد. آقاجون تنها آدم قدرتمندی بود که تو این خونه نه اینکه بگم به فکر من بود، اما لااقل با من سر دشمنی نداشت. سریع گفتم:
- خاطر جمع باشین شما. مِن بعد پسر خوبی میشم!
خوشبختانه بحث نماز و روزه رو پیش نکشید، به جاش گفت:

- یه مدت دندون روی جیگر می‌ذارم، باس ببینم چند مرده حلاجی. باس ببینم اونقدر مرد هستی روی حرفت وایستی یا نه! اگه مرد بودنت رو بهم ثابت کردی، اون زمان به مرتضی می‌سپرم تو یکی از حجره‌ها برات یه کاری دست و پا کنه. بهتره اول طراحی رکاب انگشتر رو یاد بگیری، بعدش یواش یواش تراشکاری نگینشم بلد میشی. انگشتر رو که از بر شدی، می‌ذارمت پیش مسعود تا دستبند و تو گردنی رو بهت یاد بده. یه دو سه سالی زمان می‌بره تا اوستا شی.

گفتم:

- ولی آقاجون، من نمی‌خوام تو طلا فروشی کار کنم.

درنگی کرد و گفت:

- چرا نمی‌خوای؟

- می‌خوام درسم رو ادامه بدم.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- خب کی جلوت رو گرفته بچه؟ دَرست رو بخون، کنارشم زرگری یاد بگیر که اگه از درس و مشق چیزی بهت نماسید، دستت تو پوست گردو نمونه.


مِن مِن کردم و گفتم:


- آخه...چیزه، راستش کلا علاقه‌ای به طلا ملا ندارم.


احساس کردم تو چشم‌هاش ناامیدی دیدم. مشخص بود انتظار این پاسخ رو از جانب من نداشت. یقینا دلش می‌خواست نوه‌‌ی به اصطلاح بزرگش به کسب و کار خانوادگیش تمایل داشته باشه. مدتی تأنی به خرج داد، بعد چرخید و گفت:


- باس یه چند صباحی تو کوچه و بازار، بی‌کار و بی‌عار بچرخی تا قدر زر رو بشناسی! می‌دونی طلا گرمی چنده؟ همه التماس می‌کنن تو حجره‌های من شاگردی کنن. ملالی نیست. کسی رو زور نمی‌کنم. صلاح مملکت خویش، خسروان دانند!


بله، تصمیمم به مزاجش خوش نیومده بود. با این وجود من برنامه‌ای برای کار کردن زیر دست حاج مرتضی نداشتم. تموم آینده‌ام رو تو دانشگاه و رشته عمران می‌دیدم. زرگری به گروه خونی من نمی‌خورد!


***


تو یه مسیرِ خاکی و پر پیچ و خمِ درّه‌ای عمیق، تکون‌های آزار دهنده به همراه موزیک هیپ‌هاپی که سلیقه ممد بود و به جز فلوی نسبتا خوب خواننده تقریبا هیچ محتوایی برای گوش سپردن نداشت، از سیستم نه چندان تعریفی ماشین پخش می‌شد و ذهن مشوشم رو بیش از پیش بر آشفته می‌کرد. جاده باریک بود و خطرناک؛ در موازات کوهستانی تو فاصله حدوداً چهل کیلومتری از شهر تراشیده شده بود و هیچ اثری از گاردریل یا تابلوی راهنما، یا حتی یه چراغ ساده که مسیر رو نشونمون بده به چشم نمی‌اومد. پایین جاده، تا چشم کار می‌کرد سیاهی بود و ظلماتِ درّه‌ای که به نظر انتهایی نداشت. یاد گرفته بودم کارِ شروع شده رو تموم کنم، حالا شده به هر قیمتی! این یکی از اصل‌های زندگیم بود و اگه به این اصل پایبند نبودم، همین حالا از ماشین پیاده می‌شدم و سوار بر کفش‌هام به شهر بر می‌گشتم. به ساعت ماشین نگاه کردم. اعداد انگلیسی قرمز رأس دو رو نشون می‌داد. ساعت این لَکَنده پنجاه و سه دقیقه جلو بود، پس با این اوصاف ساعت حدود یک صبح بود.

- مطمئنی کسی اونجا نیست؟

ممد نگاهش رو از جاده گرفت و به مجیدی داد که مثل همیشه به خاطر حجم زیاد، صندلی جلو رو اشغال کرده بود. همگی بلا استثنا لباس تیره و مشکی پوشیده بودیم تا جلب توجه نکنیم. ممد لب پایینش رو به زیر دندون کشید و در حالی که فرمون رو با دست چپ نگه داشته بود، با غیظ سه مرتبه محکم به پشت کله مجید کوبید. همزمان با هر ضربه تکرار کرد:

- خفه شو، ببند، لال شو لعنتی! تو چرا نمی‌میری؟

- نکن خب، چرا می‌زنی؟ از پارسا پرسیدم کی از تو سوال کرد؟


ممد یکی دیگه محکم‌تر از قبلی‌ها کوبید و گفت:


- چون از وقتی راه افتادیم صد دفعه این سوال رو پرسیدی. ساییدی به ولله، ول کن. آقا به پیر، به پیغمبر ملک خالیه. پارسا خودت حالیش کن جون مادرت.


پارسا دست روی شونه مجید گذاشت و گفت:


- مجید، دلبندم! زمین خالیه. کلا چارتا دار و درخت داره. چیزی برای ترسیدن نیست.


ممد گفت:


- دیدی؟ راضی شدی؟ پس لطفا انقدر بی‌مایه نباش!


من وسط علی‌اکبر و پارسا، روی صندلی عقب نشسته بودم و از وسط دوتا صندلی، به ظاهر شدن مسیر خاکی و سنگلاخ‌های وسط و دو کنارش بعد از تابیدن نور زرد و کم سوی ماشین نگاه می‌کردم. کلافه از وراجی‌هاشون توپیدم:


- جفتتون خفه شید. مجید دو دقیقه نق نزن، سخت نیست بخدا! ممد توام حواست به رانندگیت باشه، نمی‌بینی وضع جاده رو؟ اون ضبط وامونده رو‌هم خاموش کن سرم درد گرفت.


ممد بی‌چون و چرا ضبط رو خاموش کرد و با نگاهی تحقیر آمیز، سرتاپای مجید رو یه دور از نظر گذروند.


-تقصیر این فرومایه ست! یه جو مردونگی تو وجودش نیست خاک بر سر. صدبار گفتم نیاریم اینو، گند میزنه به نقشه. گفتی نه، یا همه یا هیچکی.


- عابد یه چیزی بهش بُگو ها... للهن داره مِره رو اعصابُم!


لهجه مجید نشونگر این بود که حرف‌های ممد بهش برخورده و یواش یواش داره عصبانی میشه. مثل هميشه قبل از اینکه کار به جاهای باریک بکشه، بحث رو عوض کردم و گفتم:


- بی‌خیال جون ننه‌هاتون، بیاین دوباره نقشه رو از اول مرور کنیم. اولین کاری که می‌کنیم اینه که ماشین رو می‌ذاریم تو نقطه کور. هرچند بعید می‌دونم این موقع صبح کسی این دور و اطراف باشه ولی خب، کار از محکم کاری عیب نمی‌کنه. مجید تو که نمی‌تونی بیل و کلنگ بزنی، پس کارت اینه که فقط دور و اطراف پرسه بزنی. هر مورد مشکوکی دیدی، سر و صدای اضافه نمی‌کنی و فقط یه تک زنگ به گوشی من می‌ندازی. اوکی؟


سرش که بالا و پایین شد، نگاهم رو متوجه پارسا کردم و ادامه دادم:


- تو زودتر میری محل دفینه رو پیدا میکنی. سعی کن از چراغ قوه استفاده نکنی. گفتی سه تا سنگ به شکل مثلث روی زمین، آره؟


- آره، می‌دونم کجاست. فقط علی‌اکبر باید فلزیاب بندازه. واسه پیدا کردنشون چراغ قوه لازم ندارم ولی برای کندن زمین باید نور باشه.


سر تکون دادم و اینبار علی‌اکبر و ممد رو مخاطب قرار دادم:


- بعد از اینکه دفینه رو پیدا کردیم، کار ما سه نفر کندن زمینه. البته پارسا‌هم خودش کمک می‌کنه. نوبتی کلنگ می‌زنیم تا جایی که زیرخاکی رو بیرون بیاریم. اگه شانسمون زد و یه چیزی نصیبمون شد، تقسیم بر پنج بین خودمون تقسیم میشه. کارمون که تموم شد، از همونجایی که اومدیم برمی‌گردیم و... .


بشکنی زدم.


- دِ برو که رفتیم! شیر فهم؟
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
نقشه بسیار ساده و سر راست بود. شب راحتی پیش رو داشتیم و اگه به هر دلیلی موفق نمی‌شدیم، یعنی خاک بر سرمون! کمی زمین رو کاوش می‌کردیم و سعادت و خوشبختی رو از دلش بیرون می‌کشیدیم. به همین سادگی! نیروی گرانش باعث شد به سمت شیشه جلوی ماشین کشیده بشم. پی بردم که به یه سرازیری با شیب تند رسیدیم. درّه رفته رفته از حالت V بسته خارج، و پهن و باز شد. در حدی که یه چیزی بین دشت و دره محسوب می‌شد. دو طرف جاده درخت‌هایی پدیدار شد که بیشتر به جنگل شباهت داشت. اطرافمان مملو از درخت‌های غالبا میوه، و تک و توک ویلاهای چراغونی شد که دیدنشون نگرانی به دلم انداخت. مشخص بود که از ابتدا ته درّه پوشیده از درخت بوده و به سبب تاریکی متوجه نشده بودیم. در حالی که به این فکر افتاده بودم که مسیر بیش‌ از حد طولانی و خسته کنندست، از تراکم درخت‌ها کاسته و در نهایت یه میدون پست و نورانی و خالی از درخت پدیدار شد. یه چهار دیواری بزرگ و طویل، با دیوارهای بسیار بلند و حفاظ‌های نوک تیز، که تو همسایگیش زمینی نیم هکتاری با درخت‌های بادوم پراکنده انتظارمون رو می‌کشید. پارسا حرفی از باغ ویلای کنار ملک نزده بود. یکم نزدیک‌تر شدیم و فکم از جلال و جبروت ویلا افتاد. ساختمون دوبلکس عقب حیاط قرار داشت و مساحت حیاط به شکلی باور نکردنی پهناور بود. ندیده مطمئن بودم حتی اگه کل اعضای بدنم رو تو بازار سیاه بفروشم، باز نمی‌تونم همچین جواهری برای خودم داشته باشم. خیلی دوست داشتم بدونم تو دل حیاط چی جا گرفته که انقدر بزرگه. دیوار‌ها دور تا دور نماکاری شده و بلندتر از حد معمول بودن. ملک از هر کی بود، پول براش چرک کف دستم نبود! اما ما کاری به اون ویلای رویایی نداشتیم. یه زمین خشک با درخت‌های دِیمه در انتظارمون بود. با فاصله مناسب از ملک، به قصد استتار به پشت ساختمون رسیدیم. جایی که برخلاف جلوی ساختمون خبری از نور نبود و به محض خاموش شدن چراغ‌های ماشین، تاریکی همه جا رو فرا گرفت. تو سکوتی عمیق و وهم‌آور، پنج نفری از داخل ماشین به سیاهی‌های اطراف خیره شدیم. یه مرتبه صدای زوزه‌ از دل تاریکی‌ها اومد و همه از جا پریدیم. زوزه گرگ بود یا شغال، نمی‌دونم. هرچی بود ترسناک بود. حالا همه چیزِ اینجا ترسناک بود! علی‌اکبر نوچی گفت و اولین نفری بود که در ماشین رو باز کرد.

- پیاده شین دیگه. زیر لفظی می‌خواین؟

با مکث و تأنی، هر پنج نفر پیاده شدیم. مجید با چشم‌های وق زده به اطراف نگاه می‌کرد و به وضوح می‌لرزید. ممد پوزخند زد و گفت:

- نگاش کن توروخدا! مطمئنی جنسیتت تو شناسنامه درست خورده؟ آخه پسر ندیدم قد تو بزدل و بی‌جربزه باشه.

- میگم کسی تو ویلا نباشه؟ حفاری کنیم راحت صدامون رو می‌شنون.

سوالم باعث شد ممد دست از سر مجید برداره و چپ چپ نگاهم کنه.

- باز نوبت تو شد‌؟

پارسا گفت:

- نگران نباش، هیچکی این دور و اطراف نیست. صاحب ویلا رفته هلند، خاطر جمع باش حالا حالاها نمیاد.

به چراغ‌های روشن اشاره کردم.

- اگه کسی نیست پس چرا چراغا روشنه؟

پارسا مشغول باز کردن در صندوق عقب شد و گفت:

- به این خاطر که باعث میشه یکی مثل تو فکر کنه کسی تو خونه ست، در صورتی که نیست.

بعد یه چیزی شبیه جوراب از جیبش در آورد و روی سرش کشید. صورتش کاملا پوشیده شد و فقط چشم‌ها و دهنش دیده می‌شد. اصلا نیازی به این مسخره بازی‌ها نبود. تک‌خندی زدم و گفتم:

- فیلم پلیسی زیاد می‌بینی نه؟

گفت:

- به قول خودت کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه.

کمی نگاهش کردم و گفتم:

- پارسا تو از کجا اینجا رو می‌شناسی؟ از کجا می‌دونی زیر خاکی داره؟ اصلا از کجا خبر داری صاحب ویلا رفته هلند؟

یک کلام گفت:

- آمار گرفتم.

احساس می‌کردم حرف‌هاش بوی صداقت نمیده. مطمئن نبودم، فقط احساس می‌کردم. اصلا شاید منفی بافی می‌کردم. دست از گیر سه پیچ دادن برداشتم و همراه همدیگه وسایل داخل صندوق رو خالی کردیم. مجید مشغول نگهبانی شد و پارسا جلوتر از ما به ملک مورد نظر رفت و هیکلش لابلای درخت‌های بادوم پنهان شد. علی‌اکبر دستگاه رو که به گفته خودش از یه «آشنا» قرض گرفته بود بیرون کشید و مسیر پارسا رو دنبال کرد. در صندوق رووبالا دادم تا وسیله‌ها رو بردارم.

- امشب چه شبی بشه پسر! قراره همه‌مون پولدار شیم.

ممد این رو گفت و کنارم ایستاد. داخل صندوق خم شد تا کمکم کنه. نور چراغ صندوق روی صورتش افتاد. کمی نگاهش کردم و گفتم:

- چرا زیر چشمات سیاهه؟

یکم نگاهم کرد و بعد گفت:

- سیاهه؟ کم خوابیدم خب!

نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:

- زر نزن الاغ! من یکی رو نمی‌تونی بپیچونی. باز چه کوفتی گیرت اومده؟

با نوک انگشت ریش‌های زیر گلوش رو خاروند و گفت:

- راستش رو بخوای جدید اومده تو مارکت. ولی جون برار خیلی نابه. یه گرم بزنی میری کهکشان راه شیری!

کلنگ رو از دستش گرفتم و با عصبانیت گفتم:

- احمق ما همین الانشم تو کهکشان راه شیری هستیم! انقدر زدی مخت کار نمیکنه. با خودت این کار رو نکن مشنگ، آخر این قصه‌ها هیچوقت خوب نیست.

به غرورش بر خورد و گفت:

- تو یکی خواهشا من رو نصیحت نکن. پرونده خودتم همچین سفید مفید نیست!

سر تکون دادم و به همراه ممد بیل و کلنگ و بقیه وسیله‌ها رو به همون طرف جا به جا کردیم. پارسا روی یه زمین پر از خار و علف‌های هرز ایستاده بود. چندباری به دور و اطرافش نگاه کرد و کمی جا به جا شد. دوباره به دور و اطرافش نگاه کرد و با دست به زیر پاش اشاره کرد.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- همین‌جاست!

من و ممد به همدیگه نگاه کردیم و نیشخند زدیم.

ممد گفت:

- و اینک، پارسا ایندیانا جونز می‌شود!

بعد دو نفری خندیدیم و علی‌اکبر که طرف دیگه ایستاده و به دستگاهش چسبیده بود به ما ملحق شد. پارسا در پاسخ به تمسخر ما، پوزخند صداداری زد و گفت:

- شما مو رو می‌بینید، من پیچش مو رو! آره آبجیام!

ممد همچنان که می‌خندید گفت:

- د آخه نامسلمون‌؛ الان چجوری، با چه حساب و کتابی فهمیدی زیر پات گنجه؟ نکنه خودت کف پاهات فلزیاب داری؟

پارسا با حفظ پوزخند، چراغ قوه داخل دستش رو روشن کرد و نور رو به پشت سر ما انداخت.

- این یکی!

چرخیدیم به عقب و به رد نور نگاه کردیم. سنگ سفیدی به صورت نیم دایره از دل زمین بیرون زده بود. پارسا نور رو به زیر پای علی اکبر انداخت و گفت:

- این دوتا!

علی‌اکبر کنار رفت. یه سنگ سفید دیگه مقابل پاش بود. نور چراغ قوه این‌بار به طرف مخالف افتاد. سومين سنگ زیر چند بوته خار جا گرفته بود.

- اینم سه تا. نشون از این واضح‌تر می‌خواین؟ حالا کی ایندیانا جونزه؟!

با شگفتی چندبار به جاهایی که پارسا نور انداخته بود نگاه کردم. سنگ‌ها اونقدر سفید بودن که با کمی دقت تو تاریکی نیمه شب‌ دیده می‌شدن. من سرم رو خاروندم و ممد گفت:

- خب که چی الان؟ یعنی هرجا سه تا سنگ شبیه هم باشه اونجا گنجه؟

- 99%!

ممد برو بابایی گفت و من به حرف اومدم:

- از کجا میدونی دقیقا کجا رو باید بکنیم؟

پارسا گفت:

- سه تا سنگ با رنگ غیر عادی که سه ضلع یه مثلث رو تشکیل میدن. دقیقا وسط اون مثلث جاییه که ما دنبالشیم.

علی‌اکبر میون حرفمون پرید.

- البته ممکنه طلسم جا به جایی زده باشن.

نگاه متعجبم رو دوختم بهش و گفتم:

- طلسم جا به جایی چه کوفتیه دیگه؟

- یعنی تو محل دقیق دفینه رو پیدا میکنی، حتی فلز یابم همون قسمت رو نشون میده ولی دفنیه ممکنه دور و اطراف اون محل خاک شده باشه.

من که به این مزخرفات باور نداشتم. ممد گفت:

- خب حالا یه دستگاه بزن ببینیم چی به چیه.

علی اکبر با دستگاه ور رفت و صدای بوق کشیده‌ای اومد. بعد دستگاه رو برداشت و جلو اومد. مسیر مستقیم تا جایی که پارسا ایستاده بود رو طی کرد و وقتی دستگاه رو زیر پای پارسا گرفت، صدای بوق‌های ممتد بلند شد. نگاه پیروزمندانه پارسا روی ما نشست و ممد زمزمه کرد:

- پشمام!

- آره داش، حاجیت کار بلده.

کلنگ رو برداشتم و جلو رفتم.

- خیلی‌خب برو کنار، تا صبح می‌خوان واسه هم رجز بخونن!

پارسا کنار رفت. کلنگ اول رو زدم و مشغول حفر زمین شدیم. من کلنگ میزدم و ممد با بیل خاک رو بیرون می‌کشید. پارسا مشغول شکستن تخمه شد و پرسید:

- آقاجونت چجوری خودش رو کشید بالا؟

لحظه‌ای مکث کردم. به صورت پارسا نگاه کردم و مطمئن شدم مخاطبش خودم هستم. مجدد مشغول حفاری شدم و گفتم:

- تا جایی که من خبر دارم یه حجره از باباش بهش ارث رسیده، از اون ور کف بازار شاگردی کرده و خودش یدونه حجره رو کرده دوتا، دوتا رو کرده سه تا و الانم شده هفت‌تا.

- ولی من شنیدم زیر خاکی پیدا کرده‌!

نمی‌دونم چرا این خبرها اول از همه به گوش پارسا می‌رسید! «نمی‌دونمی» زمزمه کردم تا بی‌خیال شه. سوال پیچ شدن رو دوست نداشتم. مدتی گذشت. یه گودال چهل سانتی کندیم و ممد پرسید:

- چقدر باید بکنیم؟

پارسا یه مشت دیگه تخمه از جیب شلوارش درآورد و گفت:

- بعید می‌دونم دفینه بیشتر از یک و نیم متر زیر زمین باشه.

من که کمی تو بازوهام احساس درد می‌کردم، گفتم:

- یک و نیم متر؟!

علی‌اکبر جلو اومد و کلنگ رو از دستم گرفت.

- تو بیا بیرون یکم خستگی در کن.

از خدا خواسته از گودال بیرون اومدم و روی زمین نشستم. عرق پیشونیم رو گرفتم و چشم انتظار هویدا شدن گنجینه موندم. ممد با کلافگی گفت:

- چرا در نمیاد پس؟

پارسا درحالی که با خونسردی تخمه می‌شکست گفت:
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- شیش ماهه به دنیا اومدی؟

علی‌اکبرم که مثل من خسته شده بود، از گودال بیرون اومد و کلنگ رو تو بغل پارسا انداخت:

- تو که سر موقع چشم به جهان گشودی بیا چارتا بیل و کلنگ بزن ببینم چند مرده حلاجی!

پارسا نیشخند زد و کلنگ رو گرفت.

- ببین و یاد بگیر چجوری کلنگ می‌زنن. ننه‌ام از بچگی بهم روغن زرد می‌داده.

حالا تو عمرش دست به بیل و کلنگ نزده بود! وقتی داخل گودال رفت، بیشتر از نصف قد و قامتش تو دل زمین گم شد. تقریبا یه متر کنده بودیم و همچنان خبری نبود. با چهارتا ضربه، صدای نفس نفس پارسا بلند شد. اين‌بار من پوزخند زدم و گفتم:

- فِست در اومد که روغن نباتی! لااقل اون جوراب مسخره رو از سرت در بیار بتونی نفس بکشی.

با سماجت کلنگ رو به زمین کوبید و گفت:

- زمین سفته... وگرنه واسه من کاری نداره!

ممد با کلافگی گفت:

- هممون علاف شدیم به خدا.

پارسا جوابش رو داد.

- خوبه خودت بیشتر از همه مشتاق بودی.

- بودم! الان یه فکر دیگه به سرم زده.

همگی باهم گفتیم:

- چی؟

ممد بیل رو گذاشت کنار. فاز عقل کل‌ها رو گرفت و روی یه پا روی زمين نشست.

- آقا من میگم ما که تا اینجا اومدیم، کلی زحمت کشیدیم تا یه چیزی نصیبمون شه. جوری که بوش میاد رکب خوردیم و چیزی از اینجا بهمون نمی‌ماسه. من میگم یه کار دیگه کنیم.

این رو گفت و نگاهش رو به پشت سر ما دوخت. همگی سر چرخوندیم و به باغ ویلای با شکوه پشت سرمون چشم دوختیم. خیلی زود سرم رو چرخوندم و اولین نفر گفتم:

- حتی فکرشم نکن!

ممد روی خاک‌ها جلو اومد و دستم رو گرفت.

- جون عابد تو فقط رُخ و نماش رو ببین، لاکردار باهات حرف میزنه! قشنگ معلومه داخلش چه خبره.

دستم رو کشیدم بیرون و گفتم:

- نوچ! خونه مردمه، دزدیه. من تا همینجاشم زیاده روی کردم، چه برسه بخوام خونه یکی دیگه رو خالی کنم.

- بابا خالی کنم چیه. چهارتا وسیله قیمتی برداریم کافیه. جون عابد اینا پولدارن، به هیچ جاشون نیست چارتا تیکه از وسایل ویلاشون که سال به سال بهش سر نمیزنن گم و گور شه، لااقل زندگی ما یه تکونی می‌خوره.

با لجبازی چونه بالا دادم و گفتم:

- راه نداره، اصرار نکن. مطمئنم بقیه‌ام دوست ندارن واسه خودشون دردسر درست کنن. مگه نه بچه‌ها؟

این رو گفتم و به پارسا و علی‌اکبر نگاه کردم. پارسا که همچنان مشغول کندن زمین بود، گفت:

- هر غلطی می‌خواین بکنین. من تا وقتی عشقم رو از زیر خاک بیرون نکشم از این گودال بیرون نمیام.

به پارسا امیدی نبود. نگاهم رو ازش جدا کردم و به علی‌اکبر دادم. درحالی که روی زمین نشسته و زانوهاش تو سینه جمع شده بود، کمی جا به جا شد و گفت:

- حالا بد نیست یه امتحانی بکنیم. ضرر نداره که!


انتظار این جواب رو نداشتم. خطاب به همگیشون گفتم:

- یعنی خاک بر اون سرتون! من که نیستم.

ممد یه بار دیگه جلو اومد و با لحن وسوسه‌گری گفت:

- یعنی واقعا می‌خوای امشب دست خالی بری؟ نمی‌خوای تختخه رو تعمیر کنی؟ نمی‌خوای شهریه دانشگاهت رو از همین الان جور کنی؟ نمی‌خوای دستت جلوی بابات دراز نباشه؟

لعنتی! شیطون اینجوری وسوسه نمی‌کرد. از این که به این راحتی وا می‌دادم از خودم بدم می‌اومد. سری تکون دادم و ناراضی گفتم:

- باهاتون میام ولی دست به چیزی نمی‌زنم.

ممد بلند شد و دستم رو کشید.

- تو فقط بیا! جون برار بدون تو مزه نمیده.

پارسا همچنان مشغول بود. علی‌اکبر دستگاه رو ول کرد و گفت:

- اونقدر بِکن تا نفت در بیاد!

پارسا بدون اینکه سر بچرخونه، در حال‌ کلنگ زدن فحشی نثار علی‌اکبر کرد و علی‌اکبر خندید. سه نفرمون تنهاش گذاشتیم و به طرف ویلا رفتیم. پشت ساختمون ویلا، جایی که ماشین رو پارک کرده بودیم ایستادیم. در کوچیک حیاط پشتی مقابلمون بود. روی دیوار‌ها پوشیده بود از نرده‌های نیزه مانند و بالای در، یه شیروونی کوچیک به رنگ قرمز قرار داشت. ارتفاع سردرب زیاد بود و شیب زیادی داشت، پس شانسی برای عبور از بالای شیروونی وجود نداشت. تکلیف حفاظ‌ها‌م که معلوم بود. عملا کارمون زار بود. نگاهی به اون دوتا انداختم و گفتم:
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- خب، دوتا از یازده یار اوشِن، کدومتون اول میره تو؟

هنوز کلامم به صورت کامل منعقد نشده بود که ممد کمرش رو گرفت و گفت:

- آخ آخ، جون داداش بگی نگی کمرم یه کوچولو رگ به رگ شده! خم و راست که میشم مهره‌های ستون فقراتم صدا میدن.

گوشه لب بالاییم رو گزیدم و این‌بار به علی اکبر چشم دوختم. شونه بالا انداخت و گفت:

- من دست و پام درازه حاجی، ممکنه لای نرده‌ها گیر کنم بعد در نمیام، باز باید زنگ بزنین آتش نشانی... .

وسط صحبتش راه افتادم طرف دیوار بلند و زمزمه کردم:

- ما رو بگو با کی اومدیم سیزده بدر.

بلندتر گفتم:

- یکی بیاد جا پا بگیره. مفت خورا!

صدای قدم‌های ممد روی علف‌های کوتاه کف زمین، و بعد صدای خودش اومد:

- جا پا چیه قربونت برم. رو چشام می‌ذارمت می‌برمت بالا.

پوزخند زدم و گفتم:

- تو که کمر درد داشتی چی شد پس؟ امام رضا شفات داد؟! نمی‌خواد داداش نمی‌خواد! یه وقت ضرب می‌خوری تو این اوضاع میفتی رو دستمون، حالا خر بیار و باقالی بار کن. علی‌اکبر بیا جا پا بگیر.

با ادا و اصول کنار رفت و گفت:

- ما رو دور ننداز سید!

از رفتارشون شاکی بودم. حرصی گفتم:

- سید باباته!

علی‌اکبر پشت به دیوار ایستاد و دست‌هاش رو قلاب کرد. پای راستم رو روی کف دست‌هاش گذاشتم و خودم رو بالا کشیدم. از انتهای نرده‌ها گرفتم و پای چپم روی شونه‌اش نشست. خودم رو با زور بازو و به کمک پای راست بند شده‌ام به لبه قرنیز دیوار بالا کشیدم و درحالی که از حفاظ‌ها گرفته بودم، روی دیوار ایستادم. به پایین که نگاه کردم، ته دلم خالی شد. ارتفاع به شکل وحشتناکی زیاد بود. زیر پام و داخل حیاط تاریک، و دیوار طرح چوبِ نارنجی و قهوه‌ای رنگ خونه چند متر جلوتر مقابل چشمام بود. دوباره به پایین و پشت سرم نگاه کردم. علی‌اکبر و ممد سرشون رو بالا گرفته و نگاهم می‌کردن. یه مرتبه متوجه غیبت طولانی مدت مجید شدم. علی‌اکبر گفت:

- برو دیگه. چی رو نگاه می‌کنی؟

گفتم:

- مجید کو؟

ممد اخمی کرد و ابتدا به دور و بر و بعد به داخل ماشین نگاه کرد.

- همینجا بود که.

- نیست که. کجا غیبش زد؟

علی‌اکبر با صدای بلند اما کنترل شده‌ای گفت:

- مجید؟

هیچ صدایی نیومد و دلشوره‌‌ی بدی به جونمون افتاد. می‌خواستم بیام پایین اما ارتفاع خیلی زیاد بود. اگه می‌پریدم شاید پام ضرب می‌خورد. به ممد گفتم:

- پیداش کن جون ممد. بلایی سرش بیاد همه‌مون بدبخت میشیم.

سری به چپ و راست تکون داد و درحالی که به دل تاریکی میزد، گفت:

- گفتم نیاریمش.

حرفی برای زدن نداشتم. به قول مادرم، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید! اگه بلایی سرش می‌اومد چی؟ کی جواب پدر و مادرش رو می‌داد؟ خیر سرمون اومده بودیم یه شبه به کمال برسیم، فلاکت نصیبمون شد.

- نیست حاجی. آب شده رفته تو زمین.

با صدای ممد که به عنوان آخرین نفر به جمع سه نفره‌مون برمی‌گشت، علی‌اکبر روی زمین نشست و دو دستی به موهاش چنگ زد.

- وای بر من... حاجی بدبخت شدیم!

ممد کف دوتا دستش رو روی پهلوهاش گذاشت و با سر پایین افتاده، نفس از سینه رها کرد و نوچ نوچ کنان سر تکون داد. من همچنان میون زمین و هوا دلم شور میزد. دلشوره‌ای شدیدتر از قبل، به علاوه‌ی بیمِ فکر به عاقبت این شب نحس. تلاش کردم عقلم رو به کار بندازم و احتمالات رو در نظر بگیرم، شاید سرنخی از مجیدِ سگ پدر پیدا کنم. یه ربع گذشت و هرچی از مُخ وامونده‌ام کار می‌کشیدم چیزی به ذهنم نمی‌رسید. هر کدوم از بچه‌ها یه جهت رو در پیش گرفته و تا جایی که امکان داشت محیط رو جست و جو کردن، اما اثری از مجید نبود که نبود. هیچ دلیل منطقی برای غیب شدنش نبود. به واقع که دود شده و به هوا رفته بود. شاید علی‌اکبر راست می‌گفت. شاید اجنه وجود داشتن! در حالی که عصب‌های وجودم فقط احساس بیچارگی رو مخابره می‌کرد، سر پایین افتاده‌ام رو بالا گرفتم و نگاهم تو سیاهی‌ها، روی یه نقطه‌ متحرک قفل شد.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
صدای کشیدن پا روی زمین و بعد، هیکل مجید با صورتی گل انداخته و لپ‌های باد کرده، درحالی که دست‌هاش پر بود از سیب و آلو‌های زرد رنگ نمایان شد. قبل از این که بقیه متوجه حضورش بشن، با همون چهره ذوق زده زبون وا کرد:

- حاجی اینجه (اینجا) بهشته بَرینه، همه‌اش باغ میوه یه. از ای ور، تا او ور!

لحظاتی تو سکوت سپری شد و زودتر از همه، ممد به خودش اومد. درحالی که صورتش از عصبانیت رو به کبودی می‌رفت، دهن باز مونده‌اش رو بست و به طرف مجید حمله ور شد.

- کدوم گورستونی بودی تو حیوون؟ ما اینجا قلبمون تو شلوارمونه بعد توئه کره خر رفتی خندق بلا رو پر کنی؟

قبل از اینکه دستش به مجید برسه و خِرخِره‌اش رو بجوئه، علی‌اکبر دور بدنش دست پیچوند و جلوش رو گرفت. من از بالای دیوار، شگفت زده و متحیر شاهد این اتفاقات بودم. مجید حق به جانب گفت:

- مگه چی شده حالا؟ شما که منو پشمم حساب نمی‌کنید، یه کار درست درمون نمی‌‌دید انجام بدم. حوصله‌ام سر رفت گفتم برم یه دوری این اطراف بزنم.

از این همه ساده اندیشی، ناباور و با چشم‌های گشاد شده به موهام چنگ زدم و نالیدم:

- خدایا منو همین الان پودر کن. با کی شدیم هشتاد میلیون!

ممد تحملش رو از دست داد و همونطور که تو بغل علی‌اکبر گیر افتاده بود، تلاش کرد انگشتهاش رو به دور گلوی مجید بپیچونه.

‌- به والله من امشب تو رو خفه‌ می‌کنم. قیمه قیمه‌ات می‌کنم! تو همون گودالی که کندیم دفنت می‌کنم.

گفت اما علی‌اکبر و دست و پای ییلاقش مانع این اتفاق می‌شد. خود علی‌اکبر ممد رو به عقب هل داد و به حرف اومد:

- چقدر سمی تو بشر. چجوری میتونی انقد نخود مغز باشی؟ آخه ابله، اینجا جای گشت و گذاره؟ آخه عقل داری تو؟

دهن مجید باز شد اما قبل از اینکه صدایی ازش خارج بشه، منِ خسته از این جار و جنجال زودتر به حرف اومدم:

- مجید اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی هر چی دیدی از چش خودت دیدی.

دهنش باز نشده بسته شد. نفس کلافه‌ام رو رها کردم و گفتم:

- بریم کار رو تموم کنیم، بعدش مفصل در مورد این جریان اختلاط می‌کنیم باهم!

ممد با نگاهش برای مجید خط و نشون کشید و فحشی زیر لب داد. وقتی مطمئن شدم که دیگه قرار نیست جر و بحث بشنوم، پنجه‌های بی‌‌حس و کرختم رو چند باری باز و بسته کردم و از میله‌های حفاظ گرفتم تا این کار لعنتی رو تموم کنم. یه پام رو بالا بردم و به نوک حفاظ‌ها بند کردم. به سختی خودم رو بالا کشیدم و برای چند صدم ثانیه به صورت افقی روی نوک تیز حفاظ‌ها معلق موندم. کافی بود اون لحظه دستم لیز بخوره یا دست‌هام طاقت از کف بدن تا روی نوک حفاظ‌ها فرود بیام و تنم آبکش شه. ممد گفت:

- مواظب خودت باش عشقم. من طاقت ندارم ببینم مُردی!

سری تکون دادم و تو دلم برای ممد خط و نشون کشیدم. به هر فلاکتی بود خودم رو به طرف داخل کشیدم و از حفاظ‌ها که پایین اومدم، بعد از اون همه چیز آسون بود. ارتفاع دیوارهای طرف داخل خونه کمتر بود. پایین پریدم و محض احتیاط قفل در رو چک کردم. امیدی نداشتم اما در کمال تعجب در از پشت قفل نشده بود. انگاری صاحب ملک خیلی به حفاظ‌ها و سیستم امنیتی خونه‌اش می‌نازید. احتمالا فکر نمی‌کرد یه دیوونه‌ای مثل من پیدا شه و با دست خالی از دیوار خونه‌اش عبور کنه. در رو باز کردم و آهسته گفتم:

- بی‌سر و صدا بیاین تو.

علی‌اکبر من رو کنار زد و گفت:

- عجب خریه یارو. یه قفل نزده به خونه‌اش؟

ممد با نگاهی محافظه‌کارانه سر و ته حیاط پشتی کوچیک رو زیر نظر گرفت و گفت:

- برو خداتو شکر کن که طرف خره، وگرنه باید از رو دیوار میومدی تو.

برخلاف اطراف ساختمون، داخل خونه کاملا تاریک بود. حیاط پشتی چیز خاصی نداشت و تقریبا خالی بود. علی‌اکبر گفت:

- خدا رو شکر کنم؟ اومدیم دزدی خیر سرمون. شانسم بگیره خدا چوب تو آستینم نکنه!

بعد به بالای ساختمان و گل و گیاه آویزون از دیوار اشاره کرد و گفت:

- حاجی این چرا بالای پشت بومش باغچه داره؟

گفتم:

- بهش میگن روف گاردن. نشنیدی تا حالا؟

به اطراف سر تکان داد.

- جل‌الخالق! مگه رو زمین جا کمه؟

شونه بالا انداختم و سه نفری مقابل در سفید رنگ کوچیکی ایستادیم که حفاظ نداشت و نیمه بالاش کاملا شیشه‌ای بود. درحال فکر به چگونگی باز کردن در بودم که صدای شکستن شیشه، باعث شد من و علی‌اکبر هردو باهم از جا بپریم. ممد با آرنج شیشه در رو شکسته بود. ترسم که ریخت، غریدم:

- ترسیدم حیوون. یه اِهنی، یه اوهونی!

در قفل بود و از پشتم باز نمی‌شد. ممد مابقی شیشه‌ها رو با آرنج شکست و در حالی که از چهارچوب خالی شده از شیشه‌ی بالای در عبور می‌کرد، گفت:
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- مگه پشت در مستراح واستادم؟ بیاین تو لطفا، بفرمایید تو. فکر کنین خونه‌ی خودتونه!

شوخ‌طبعی ممد من رو به این فکر وا داشت که شاید اضطرابم بیهودست و فقط دارم خودم رو اذیت می‌کنم. شاید بهتره کمی ساده‌تر بگیرم و به این فکر نکنم که دارم برای اولین‌بار تو عمر بیست و دو ساله‌ام دست به دزدی می‌زنم، اونم چه دزدی‌ای! زبونم لال، گوش شیطون کر اگه یه وقت تقی به توقی می‌خورد و لو می‌رفتیم، حتی اگه ابر و باد و مه و خورشید و فلک به دادم می‌رسید باز نمی‌تونستم روی این گند ماله بکشم. از قسمت خالی در وارد خونه شدم و چراغ قوه‌ای که مجید به دستم داده بود روشن کردم. سالن بزرگی مقابلم بود که دقیقا وسطش، یه راه پله‌ مشکی رنگ به صورت مدور به دور یه ستون‌ِ قرمز به طبقه بالا منتهی میشد. مبلمان‌ استیلم ترکیبی از قرمز و مشکی بود. دکوراسیون خونه درست مثل نمای بیرونش بود، چشم‌نواز و نفس‌گیر. البته شاید من ندید بدید بودم، چون ممد و علی‌اکبر بی‌توجه به سر و شکل خونه مشغول تفتیش جز به جز وسایل شدن و در این بین من از تِم قرمز و مشکی وسایل خونه حرصم گرفته بود! چند سال باید جون می‌کندم تا هچنین ادا و اصولی برای خودم دست و پا می‌کردم؟ احتمالا عمرم قد نمی‌داد و حسرتش روی دلم دائمی و همیشگی می‌موند. جوون‌های همسن من تو کشور‌های بلاد کفر کیف دنیا رو می‌بردن و تنها دارایی من بعد از فکر به آینده، یه تصویر خاکستری و بی‌روح بود. خیلی زورم می‌اومد و وقتی به این فکر می‌کردم که برای تغییر این شرایط مطلقا هیچ کاری از دستم برنمیاد؛ هیچی، فقط بیشتر زورم می‌اومد! امثال من تو دوران تکرار نشدنی جوانیمون یه چیزی رو خوب بلد بودیم، اونم حسرت خوردن بود. به باعث و بانی این وضع تف و لعنت فرستادم. حالم رو با افکار مسموم خراب کرده بودم. بی‌انگیزه نور چراغ قوه رو روی اساسیه گرون قیمت خونه می‌چرخوندم که یک آن نگاهم روی یه مجسمه طلایی گیر کرد. کوچیک بود اما جلوه‌اش حالم رو از این رو به اون رو کرد. طرح شبیه به امپراطور‌های روم باستان که نگاهش به رو به رو و یه پارچه به دور خودش کشیده بود. در یک کلام، چشمم رو گرفت! دست دراز کردم تا مجسمه رو بردارم، یه مرتبه عربده گوش خراش ممد از طبقه بالا باعث شد یکه بخورم.

- عابد!

دست روی سینه‌ام گذاشتم و نفس لرزونم رو فوت کردم. چیزی نمونده بود خودم رو خیس کنم. زمزمه کردم:

- مرض عابد!

- عابد می‌شنوی؟

مثل خودش داد کشیدم:

- می‌شنفم بگو، ‌شما کی رفتین بالا؟

- بیا که گنج اصلی رو یافتیم.

نگاه حسرت‌وارم رو از مجسمه جدا کردم و با عقب گرد به سوی راه پله رفتم. چند دور دور میله چرخیدم و زمانی که پا به طبقه‌ی فوقانی گذاشتم، به دنبال نوری که از لای در باز شده‌ی یکی از اتاق‌ها می‌اومد رفتم.

- چجوری ببریمش بیرون؟

- بذار عابد بیاد، یه فکری می‌کنیم باهم. گوش شیطون کر، فکر کنم پولدار شدیم!

جواب سوال‌هام از دو جمله‌ای که شنیده بودم رو با دیدن گاو صندوق گوشه اتاق گرفتم. ممد به من نگاه کرد و با نیشخند گفت:

- خب اخوی، چی میگی؟

چند ثانيه‌ای ابعاد گاوصندوق رو سنجیدم و بعد، رو به چهره‌ منتظر اون دوتا گفتم:

- امیدوار نباشین. نمی‌تونیم ببریمش بیرون.

- ما رو دست کم گرفتی؟ خیر سرمون چهار نفریم، تازه پارسا‌هم هست.

دست به سینه به دیوار تکیه دادم و گفتم:

- تو اگه تونستی اینو تکونش بدی... .

- موهات رو کوتاه می‌کنی!

شرط سنگینی بود اما، باهم دست دادیم. ممد با صدای بلندی مجید رو صدا زد. مجید خودش رو زودی رسوند و وارد اتاق شد. برخلاف خود خونه، اتاق خواب ساده بود و بی‌آلایش، با یه تخت دو نفره بزرگ و چندتا قاب عکس روی دیوار. با کنجکاوی نور چراق قوه رو روی یکی از عکس‌ها انداختم. یه زن و مرد جوون تو لباس عروسی، تو آغوش هم. زن ناشناس بود اما مرد...ته چهره‌اش یکم برام آشنا میزد. صدای مجید باعث شد نگاهم رو از قاب عکس جدا کنم.

- چی شده؟

- بیا این رو بلندش کنیم.

علی‌اکبر گفت:

- پارسا چی پس؟

ممد با گوشه لب کش اومده به طرف گاوصندوق رفت و گفت:

- حالا من یه چیزی گفتم. پارسا همت کنه آب دماغش رو بکشه بالا!

باهاش موافق بودم. جثه ریز پارسا چندان کمک رسان نبود. سه نفری گاو صندوق رو گرفتن و زور زدن. گاو صندوق چند سانتی‌متر کف اتاق جا به جا شد. کمی که زور زدن، ممد با صورتی که از سنگینی گاوصندوق قرمز شده بود گفت:
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 35) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا