- Nov 16, 2024
- 251
-کولهات رو بردار بیار. وارد خروجی دوم میدون میشی و یه دختر بچه میبینی. اون میارتت پیش من.
-حله.
تماس را قطع کردم و به دخترک گفتم:
-ببین بچه. بری بیرون یه دوستم میاد که قراره وسایلمو بیاره تا زخم داداشت رو ببندم. بهش میگی من از طرف بید یاس اومدم. اونوقت باهات میاد.
دخترک گیج نگاهم کرد و پرسید:
-بید یاس؟
چشمهایم را در حدقه چرخاندم و گفتم:
-مگه تو نمیخوای داداشت خوب بشه؟!
سرش را به نشانهی تایید تکان داد.
-خب پس چرا معطل میکنی، بجنب دیگه.
دخترک مطیعانه برخاست و از اتاق خارج شد. دوباره توجهم جلب پسرک شد. چندتایی شوید روی صورتش نقش ریش و سیبیل را داشت. مژههای کوتاه صاف همراه با ابروهای پیوسته؛ کاملاً خلاف خواهرش که مژههای بلند فر با ابروهای تمیز داشت. دخترک بسیار زیباتر از برادرش بود و شباهتی میانشان وجود نداشت. مثلاً موهای دخترک بلوطیرنگ و صاف بود و بردارش سیاه و فر.
برخاستم و به سمت گاز پیکنیکی رفتم. با فندکی روشنش کردم و از میان ظروف خشدار و خرابشده، یک قابلمهی تمیز و سالم پیدا کردم. قسمتی از آب سطل را درونش خالی کرده و روی گاز گذاشتم. با بخش دیگر آب قمهام را شستم تا بتوانم برای زخم پسرک به کار ببرم.
بالاخره جهانگیر همراه با دختر بچه رسید. یه نگاه کلی به اتاق و پسرک انداخت و در انتها چشمانش بر روی من نشست.
-چی شده؟
جوابم معلوم بود.
-نمیدونم. این بچه منو کشوند اینجا به خاطر داداشش.
جهانگیر دوباره نگاهش را به سوی پسرک سوق داد.
-زخمش چیزی نیست که ما بتونیم درستش کنیم.
سرم را به نشانهی تایید تکان دادم.
-فقط میتونیم تا درمونگاهی، خانهی بهداشتی، چیزی زنده نگهش داریم.
کوله را از دست جهانگیر گرفتم و از میان وسایل بانداژ و آنتی بیوتیک همراه با بتادین پیدا کردم. آب که جوش آمد پارچهای از میان وسایلم بیرون کشیدم و خیسش کردم تا با آن زخم را بشورم. بعد از تمیز کردن زخم، بتادین ریختم تا عفونت از بین برود. همین کار باعث فریاد بلند پسرک شد و به هوش آمد. چشمانش را به سختی باز کرد و به من و جهانگیر خیره شد.
-شماها دیگه کی هستین؟
خواهرش زود به کنارش دوید و عوض ما پاسخ داد.
-داداش، خاله و دوستش اومدن کمکت کنن تا بتونی بری بیمارستان.
پسرک خودش را بالاتر کشید تا بتواند بنشیند.
-نه نه. بیمارستان نه. خودش خوب میشه.
جهانگیر طعنه زد.
-لابد با عفونت و کپک زدن گوشتت نه؟!
موشکافانه خیرهی چشمان قهوهای این جوان خام شدم و گفتم:
-تو از یه چیزی میترسی.
خواهرش با ترس نگاهم کرد و پسرک انکار.
-نه. من از چیزی نمیترسم. فقط... فقط نمیخوام... .
نیازی به ادامه نبود و حرفش را خودم به پایان رساندم.
-نمیخوای گیر بیفتی، مگه نه؟
-حله.
تماس را قطع کردم و به دخترک گفتم:
-ببین بچه. بری بیرون یه دوستم میاد که قراره وسایلمو بیاره تا زخم داداشت رو ببندم. بهش میگی من از طرف بید یاس اومدم. اونوقت باهات میاد.
دخترک گیج نگاهم کرد و پرسید:
-بید یاس؟
چشمهایم را در حدقه چرخاندم و گفتم:
-مگه تو نمیخوای داداشت خوب بشه؟!
سرش را به نشانهی تایید تکان داد.
-خب پس چرا معطل میکنی، بجنب دیگه.
دخترک مطیعانه برخاست و از اتاق خارج شد. دوباره توجهم جلب پسرک شد. چندتایی شوید روی صورتش نقش ریش و سیبیل را داشت. مژههای کوتاه صاف همراه با ابروهای پیوسته؛ کاملاً خلاف خواهرش که مژههای بلند فر با ابروهای تمیز داشت. دخترک بسیار زیباتر از برادرش بود و شباهتی میانشان وجود نداشت. مثلاً موهای دخترک بلوطیرنگ و صاف بود و بردارش سیاه و فر.
برخاستم و به سمت گاز پیکنیکی رفتم. با فندکی روشنش کردم و از میان ظروف خشدار و خرابشده، یک قابلمهی تمیز و سالم پیدا کردم. قسمتی از آب سطل را درونش خالی کرده و روی گاز گذاشتم. با بخش دیگر آب قمهام را شستم تا بتوانم برای زخم پسرک به کار ببرم.
بالاخره جهانگیر همراه با دختر بچه رسید. یه نگاه کلی به اتاق و پسرک انداخت و در انتها چشمانش بر روی من نشست.
-چی شده؟
جوابم معلوم بود.
-نمیدونم. این بچه منو کشوند اینجا به خاطر داداشش.
جهانگیر دوباره نگاهش را به سوی پسرک سوق داد.
-زخمش چیزی نیست که ما بتونیم درستش کنیم.
سرم را به نشانهی تایید تکان دادم.
-فقط میتونیم تا درمونگاهی، خانهی بهداشتی، چیزی زنده نگهش داریم.
کوله را از دست جهانگیر گرفتم و از میان وسایل بانداژ و آنتی بیوتیک همراه با بتادین پیدا کردم. آب که جوش آمد پارچهای از میان وسایلم بیرون کشیدم و خیسش کردم تا با آن زخم را بشورم. بعد از تمیز کردن زخم، بتادین ریختم تا عفونت از بین برود. همین کار باعث فریاد بلند پسرک شد و به هوش آمد. چشمانش را به سختی باز کرد و به من و جهانگیر خیره شد.
-شماها دیگه کی هستین؟
خواهرش زود به کنارش دوید و عوض ما پاسخ داد.
-داداش، خاله و دوستش اومدن کمکت کنن تا بتونی بری بیمارستان.
پسرک خودش را بالاتر کشید تا بتواند بنشیند.
-نه نه. بیمارستان نه. خودش خوب میشه.
جهانگیر طعنه زد.
-لابد با عفونت و کپک زدن گوشتت نه؟!
موشکافانه خیرهی چشمان قهوهای این جوان خام شدم و گفتم:
-تو از یه چیزی میترسی.
خواهرش با ترس نگاهم کرد و پسرک انکار.
-نه. من از چیزی نمیترسم. فقط... فقط نمیخوام... .
نیازی به ادامه نبود و حرفش را خودم به پایان رساندم.
-نمیخوای گیر بیفتی، مگه نه؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: