رمان آخرین سقوط | امیر‌احمد کاربر انجمن چری‌بوک

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
به محض این کار بدنه درب مقابلم با ضربات محکم ارّه برقی خرد شد و از میان زخم‌ها و خراش‌های به وجود آمده بر روی بدنه چوبی‌ آن چشمان خونین و از حدقه درآمده فندانرز چهره هراسانم را رصد کرد.
ناگهان درب مقابلم با ضربه محکمی باز، سپس نوک تیز ارّه برقی‌اش به سمت شکمم حمله‌ور شد.
سریع خودم را عقب کشیدم، حمله‌اش را دفع کردم و با عبور از کنارش نگاهی به محیط پشت سرش انداختم.
پل‌های فولادی با سیم و زنجیر‌های آهنی به بالای سقف متصل شده بودند و دریاچه‌ای صاف، اما کثیف و سبز‌رنگ نیمی از کف زمین را تسخیر کرده‌ بود.
فندانرز ارّه برقی بزرگش را در هوا چرخاند، نعره‌زنان به سمتم حمله‌ور شد و با صدایی که طعم کینه و نفرت داشت، خطاب به من فریاد زد:
- اسم من فِندانرزِ، اسم من...می‌کشمت ژنرال! فِندانرزِ... می‌کشمت... تو رو... اسم من فندانرزِ!
مدام با عقب کشیدن سر و صورتم یا جاخالی دادن حمله‌اش را دفع می‌کردم و هرگاه فرصت مناسبی به دست می‌آوردم به کمک اسلحه‌ام او را به گلوله می‌بستم، اما هربار که گلوله‌ای به تن خونین و زخمی‌اش اصابت می‌کرد نه تنها آسیبی به او نمی‌رسید، بلکه حتی خشم و عطشش را برای تکه‌پاره کردنم بیشتر و بیشتر می‌کرد.
ناگهان در حین درگیری با ضربه‌ی محکم ارّه برقی‌اش لوله اسلحه‌ام را از وسط قطع کرد؛ سپس به کمک دست مشت شده‌اش نعره‌‌زنان اسلحه‌ام را به گوشه‌ای انداخت.
گلویم را فشرد و از زمین بلندم کرد. برای لحظه‌ای کوتاه تنگی نفس گرفتم و حس درد‌آوری گلو و سی*ن*ه‌ام را به آتش کشید. او طوری که از ضجر کشیدنم خوش‌حال شده باشد، قهقهه زد.
سپس مرا محکم به پشت سرم پرتاب کرد و خشمگینانه گفت:
- تیکه‌تیکت می‌کنم ژنرال، نمی‌تونی از دستم فرار کنی، تیکه‌تیکت می‌کنم!
وحشیانه به من نزدیک شد و کف پایش را بالا آورد تا ضربه محکمی به صورت آهنی‌ام وارد کند، اما با قرار گرفتن پای دیگرش بر روی مایع زرد‌رنگ و لغزنده‌ای که به روغن شباهت بالایی داشت لحظه‌ای کوتاه تعادلش را از دست داد و برای آن‌که از زمین خوردنش جلوگیری کند از انجام این کار منصرف شد.
ماهیچه‌های پایش با برخورد به مایع لغزنده کمی بزرگ‌تر شد و نگرانی‌ام را چند برابر کرد. سرفه‌زنان گلویم را مالش دادم، سپس با تحمل درد شدیدی که به پا‌ها و سی*ن*ه‌ام مشت می‌کوبید به زحمت و در حالی که سعی داشتم با حفظ کردن تعادلم از کف لغزنده زمین فاصله بگیرم، بلند شدم و با چهره‌ای برافروخته نگاهی به فندانرز انداختم.
ناگهان با نزدیک‌ شدن ساطور اره‌برقی‌اش به چهره‌ام سرم را عقب کشیدم، حمله‌اش را دفع کردم و در حین لیز خوردن پا‌هایم بر روی مایع لغزنده تلو‌تلو‌ خوران و بهزحمت از او فاصله گرفتم.
صدای وحشتناک ارّه برقی‌اش قلبم را به لرزه انداخته‌ بود و چهره زشت، کوسه‌مانند و ترسناکش وحشتم را از او بیشتر می‌کرد.
فندانرز دندان‌های تیزش را نشان داد، آرام‌آرام و با حفظ تعادلش از روی مایع لغزنده رد شد؛ سپس خودش را چند قدم به من نزدیک کرد و با صدای تهدید‌آمیزی که خوش‌حالی در آن موج میزد گفت:
- تو خواهی مرد ژنرال... تو خواهی مرد... اسم من فندانرِزِ... اسم من... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
بی‌آن‌که حرفش را کامل بگوید به‌مانند دیوانه‌ها بلند فریاد کشید و به طرفم حمله‌ور شد تا نوک تیز ساطور ارّه برقی‌اش را به داخل گلویم فرو کند.
غرش دلهره‌آور ارّه برقی و زنجیر‌های خونین آن، موجی از وحشت را به بدن فلزی‌ام تزریق می‌کرد. ناگهان صدایی شبیه به فعال شدن سنسور‌ها در گوش‌هایم طنین‌انداز شد، هم‌زمان با شنیده‌ شدن صدا دست ربات‌مانندم سریع تغییر شکل داد و ساطور کشیده، بلند و تیزی همراه با زنجیر‌های فولادی‌ از میان انگشتان دست راستم بیرون زد.
در حالی که با چشمان از حدقه درآمده‌ام و دهانی باز، شوک‌زده دستم را که به ارّه برقی تغییر شکل داده‌ بود نظاره می‌کردم سریع به خود گارد گرفتم. حمله‌اش را دفع کردم و با نشاندن زخم سطحی و کوچکی بر گونه راستش چند قدم از او دور شدم. فندانرز ناله کوتاهی سر داد، با انگشتان خونین دستش زخم گونه‌اش را بررسی و نگاه تندش را روی من قفل کرد.
پس از مدتی سکوت با مشاهده ارّه‌ برقی‌ام دندان‌های تیزش را محکم روی هم فشار داد، نفس عمیقی کشید و طوری که کنترل خشم و نفرتش را از دست داده باشد گفت:
- لعنت به مبارزه عادلانه!
ارّه برقی‌اش را سمتم نشانه گرفت و با پرخاش فریاد کشید:
- بکشیدش فرزندانم! بکشیدش!
به محض پایان حرفش حشراتی که با ربات‌ها درگیر بودند سریع و با جهش‌هایی بلند درب زخمی و خرد شده را از جا کندند و وارد اتاق شدند؛ اما عده‌ای از آن‌ها به محض ورود با ایستادن بر روی مایع لغزنده تعادلشان را از دست دادند و محکم زمین خوردند.
مضطربانه نگاهی به آن‌ها انداختم، سپس در حالی که به خود گارد گرفته‌ بودم پله‌های آهنیِ زنگ‌زده که سمت چپم قرار داشت را رصد کردم.
دوان‌دوان به پله‌ها نزدیک شدم، محتاطانه به کمک ساطور تیز ارّه برقی که به دست راستم متصل بود حملات فندانرز و حشرات خون‌خوارش را دفع کردم. عده‌ای از حشرات را با ضربات محکم اره برقی زخمی کردم. در حالی که مدام از ضرباتشان جاخالی می‌دادم از کنارشان گذشتم و از پله‌های فولادی بالا رفتم.
با رسیدنم به طبقات بالا‌تر، بدنه غول‌پیکرِ کانتینرِ بزرگی مقابل چشمانم قرار گرفت و راهم را سد کرد.
به ناچار تغییر مسیر دادم و راهی که به سمت راستم منتهی میشد را در پیش گرفتم. تعداد زیادی ژنراتور غول‌پیکر به همراه کیوسک‌های کوچک، جعبه‌ها و کارتُن‌های پوسیده و کانتینر‌هایی در ابعاد و رنگ‌های مختلف با فاصله‌ی نزدیک به دیوار‌ها، در دور و اطرافم قرار داشتند.
خزه‌ها به بدنه‌ فولادین‌شان چنگ زده‌ بودند و لکه‌های خون روی زمین به سمت یکی از آن‌ها کش آمده‌ بود.
خودم را به نزدیکی درب ورودی اتاق کنترل، جایی که برای حمل و جابه‌جایی کانتینر‌ها استفاده میشد رساندم، اما پیش از آن‌که در را باز کنم همان حشره‌ای که با شلیک گلوله یک چشمش را از دست داده بود از بالای سوراخ تاریکی که در بدنه سقف را تشکیل شده بود پایین پرید. روبه‌رویم ایستاد و در حالی که در چند قدمی‌ام به خود گارد گرفته بود خودش را برای حمله به طرفم آماده کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
نوک تیز ساطور ارّه برقی‌ام را با حالتی تهدید‌آمیز به طرفش گرفتم و به درب پشت سرم نزدیک شدم.
با جهش بلندش در را باز کردم و با ورود به اتاق و بستن آن از در فلزی فاصله گرفتم.
چهره زشت به همراه دهان خونین و چنگک‌مانند حشره مقابلم از بیرون پنجره دایره‌ای شکل و شیشه‌ای درب، به‌آسانی قابل مشاهده بود.
ترک‌های کوچکی روی بدنه شیشه‌ای پنجره به چشم می‌خورد و هر ثانیه با ضربات سر حشره بزرگ‌تر و بزرگ‌تر میشد.
به زحمت و در حالی که سعی داشتم مانع ورود حشره به داخل اتاق کنترل شوم، تعدادی از وسایل سنگین مانند میز و صندلی‌های اداری را پشت در مقابلم قرار دادم و بی‌تابانه به اطرافم نگاهی انداختم.
خزه‌ها سقف و بدنه ترک‌برداشته دیوار‌های اطرافم را تسخیر و تعدادی قارچ‌ سمی از بین آن‌ها بیرون زده‌ بود.
بویی آزار دهنده و گازی زرد‌ رنگ شبیه به همان گاز خطرناکی که حشره به آن حساسیت داشت در فضای اطرافم جولان می‌داد و حفره‌ای نسبتاً بزرگ در چند قدمی‌ام و درست بر روی کف زمین خاکی‌رنگ و موزائیک‌های شکسته و مثلثی شکل ایجاد شده‌ بود. نزدیک به آن طناب محکمی به میله آهنی متصل بود و دسته‌های طلایی و مشکی‌رنگ نردبان کهنه‌ و زنگ‌زده‌ای هم روی لبه‌ی حفره به وجود آمده‌ بود.
خون سرخ‌رنگی روی بدنه دسته‌های نردبان و میله‌ی آهنی جا خوش کرده‌بود و چند لامپ کوچک از بالای سقف با نور ضعیف و بی‌رمق خود برایم دست تکان می‌دادند.
محیط نا‌آشنای مقابلم آشنا به نظر می‌رسید، حس می‌کردم که قبلاً در این مکان حضور داشته‌ام؛ اما جز تصاویری روح‌مانند و متحرک از چند سرباز و ربات که با یک‌دیگر گلاویز شده‌اند چیز دیگری مقابل چشمانم جولان نمی‌دهد.
به ناگاه در پشت سرم لحظه‌ای کوتاه با فشار‌ها و حملات مداوم حشره و هم‌نوعانش کمر خم می‌کند و تا نیمه‌ باز می‌شود، اما وسایل سنگینی که پشتش هستند اجازه نمی‌دهند که به‌طور کامل راه را به روی آن‌ها باز کند.
هم‌زمان با این اتفاق قدم‌ها، سپس صدای کشیده، تند و خشن فندانرز را می‌شنوم که با بلند کردن غرش‌های ارّه برقی‌اش می‌گوید:
- نمی‌تونی فرار کنی ژنرال! نمی‌تونی فرار کنی! هر جا بری پیدات می‌کنم!
تعدادی از حشرات را کنار می‌زند و با لگد‌های محکمی سعی می‌‌کند تا در را به طور کامل باز کند.
نگاهم را از او می‌دزدم و اطرافم را رصد می‌کنم. تعداد زیادی اهرم متصل شده به سیستم‌های کامپیوتر در مقابلم قرار گرفته‌اند.
سیستم‌های کهنه تهویه هوا توسط چرک و کثیفی، خزه و تار عنکبوت پوشیده شده‌اند و وسایل الکترونیکی و برقی در اطرافم جولان می‌دهند.
یکی از دوربین‌های امنیتی متصل شده به سقف با ضربه محکمی از بین رفته و سیستم‌های اعلام حریق به طور خودکار فعال شده‌است، اما هیچ اثری از آتش‌سوزی در اطرافم نمی‌بینم.
چند قدم جلو می‌روم، لوله بزرگی را که به سقف متصل شده و به تیربار سنگین شباهت دارد رصد می‌کنم و چندین‌بار به آن سپس به فندانرز نگاهی می‌اندازم.
جهت آن به‌ طرف درب ورودی مقابلم که توسط فندانرز و حشراتش در حال باز شدن است قرار دارد. شاید با فعال کردنش بتوانم کارشان را یک‌سره کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
نگاهی به صفحه کامپیوتر‌ها می‌اندازم، تعدادی با ضرباتی محکم قطعه‌قطعه شده‌اند، تعدادی خاموش و در سکوت کامل فرو رفته‌اند و تعدادی دیگر هم مکان‌هایی را که دوربین‌های امنیتی در حال رصد کردنشان هستند نشان می‌دهند.
بی‌تابانه بزاق دهانم را به پایین قورت دادم، قدم‌های بلندی برداشتم و با نزدیک‌ شدنم به یکی از مانیتور‌ها سپس افتادن نگاهم به کامپیوتر جیبی کوچکی که به ستون سمت چپم متصل بود، سر جایم ایستاده و آن را بررسی کردم‌.
در حین این کار و به محض برخورد انگشتان دستم به دکمه‌های خاک‌خورده و رنگ‌پریده‌ آن، نور ضعیف و آبی‌رنگی صفحه مانیتور خاکی‌رنگ کامپیوتر جیبی را روشن کرد.
به محض این اتفاق صدایی مردانه و ربات‌مانند شبیه به کینه و هشدار را شنیدم که گفت:
- نباید به این‌جا میومدی!
یکه می‌خورم و متعجبانه می‌گویم:
- چی؟!
مضطربانه به صدا‌ی دلهره‌آور گوش فرا دادم اما هرچه اطرافم را رصد کردم چیزی جز چهره ترسناک فندانرز و حشرات وحشی‌اش توجه‌ام را به خود جلب نکرد.
صدا از کجا پدیدار شد؟ نکند توهم زده‌بودم؟ شاید... !
ناگهان سوزش و درد شدیدی شکم و سی*ن*ه‌ام را آزار داد و مغزم را به آتش کشید.
وقتی به خود آمدم متوجه شدم که تعداد زیادی گلوله از داخل لوله‌ تیربار‌های بزرگی که در اندازه‌های کوچک و بزرگ به سقف اتاق متصل شده‌ بودند خارج و با سرعت به طرف سی*ن*ه، صورت یا شکم فلزی من شلیک می‌‌شدند.
بی‌اراده و سریع دستم را محافظ صورت و بدن آهنی‌ام کردم و بی‌توجه به شلیک گلوله‌ها و برخورد مکرر آن‌ها به اعضای بدنم تلاش کردم تا راهی برای متوقف کردن‌شان پیدا کنم.
صدای مردانه و ربات‌مانند را شنیدم که با لحنی آمیخته به تمسخر و نفرت گفت:
- از عذابت لذت می‌بری؟!
بی‌اراده با شنیدن حرفش کنترل خشمم را از دست دادم، با ضربه محکم اره‌برقی‌ام یکی از تیر‌بار‌ها را از وسط نصف و با ضربات محکم‌تری به جان بقیه تیربار‌ها افتادم.
به محض نابود کردن همگی‌شان صدای نا‌آشنا، مردانه و ربات‌مانند را شنیدم که خنده‌کنان گفت:
- نمی‌خوای بدونی خواهر‌زادت کجاست؟! یا این‌که واقعاً کی هستی؟!
موجی از خشم، نفرت، دلهره و ناباوری به چهره‌ام چنگ زد.
او چگونه مرا می‌شناخت؟ از کجا می‌دانست که من خواهر‌زاده دارم؟! اصلاً چگونه و از کجا دارد با من صحبت می‌کند؟!
زبانم را روی دهانم کشیدم، نفسم را محکم بیرون دادم و خشمگینانه فریاد کشیدم:
- چی از جونم می‌خوایی؟
صدای برخورد محکم کف پای فندانرز و حملات پی‌ در پی حشراتش به بدنه درب ورودی اتاق سکوتش را ناپدید می‌کند.
پس از مدتی صدای خش‌دارش را شنیدم که گفت:
- حقیقت رو بگو تا منم بهت بگم کی هستم! در غیر این صورت... .
برخورد نگاهم به صفحه مانیتور کامپیوتر جیبی که به ستون متصل بود موجی از خشم و ناباوری را به جانم انداخت.
باورم نمیشد که یک رایانه‌ی نیمه‌شکسته و کوچک داشت با من صحبت می‌کرد! نکند واقعاً توهم زده‌ بودم؟!
دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم؛ اما بی‌آن‌که خودم بخواهم، عصبانیت کنترل بدنم را در دست گرفت و مرا وادار کرد تا نوک ارّه‌ برقی‌ام را محکم به داخل شیشه و بدنه کامپیوتر جیبی فرو کنم.
ناگهان با باز شدن در توسط فندانرز تعدادی جرقه آبی‌رنگ از بین ترک‌های ایجاد شده بر روی بدنه کامپیوتر جیبی، مقابل چشمانم قرار گرفتند و نور آزار‌دهنده‌ای به چشمانم برخورد کرد.
ناله‌کنان دستم را به صورتم نزدیک و چند بار چشمانم را باز و بسته کردم تا سیاهی چشمانم ناپدید شود، اما در حین جاخالی دادن و تلاشم برای دفع کردن حملات مرگبار ارّه‌ برقی فندانرز زیر پایم خالی شد و با فریاد بلندی از پشت سر به داخل حفره‌ای که در کف زمین اتاق را وجود داشت سقوط کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
***
( سادیا)
ترسی عمیق چنگ‌زنان سراسر وجودم را احاطه کرده‌ بود‌. صدا‌ی نعره‌ها و ضجه‌های ترسناکِ اطرافم تمامی نداشت و هر لحظه‌ بلند و بلند‌تر میشد.
از زمانی که استیو خبر ناپدید شدن و چند روز بعد خبر مرگ مادرم را به من داده و به‌خاطر حمله موجودات چشم‌سرخ و گرگینه‌مانند ناچار به ترک کمپ شدیم چند هفته‌ای می‌گذرد.
در دل باور داشتم که مادرم زنده است، درست بود که از او شدیداً متنفر شده‌ بودم، اما به هر حال او بعد از عمو تنها عضو خانواده‌ام بود و دلم نمی‌خواست آسیبی ببیند.
صدای مداوم فرو رفتن کف کفش‌های پاره‌پاره‌ام بر روی زمین یخ‌زده و خیس با ریتمی ملایم در گوش‌هایم تکرار میشد. قطرات سرد و درشت برف با سرعت به اطرافم هجوم می‌آورد و باد زوزه‌کشان به تنم شلاق میزد.
سرمای شدید نوک بینی و انگشتانم را آزار می‌داد و دهانم کمی خشک شده‌ بود.
خودم را چند قدم به اِستیو نزدیک کردم و در حالی که با چشمان هراسان و غمگینم ساختمان‌ها، خیابان‌ ترک‌برداشته و ماشین‌های خرد‌شده یا متروکه را رصد می‌کردم خطاب به او با لحن تردید‌آمیزی گفتم:
- اون صدای پشت بی‌سیم، اون... صدا... خیلی شبیه به صدای مادرم نبود؟ آخه چند بار... .
استیو با بی‌میلی و طوری که سعی داشته‌ باشد خشمش را کنترل کند بدون ایستادن یا چرخاندن سرش به من می‌گوید:
- ندونی برات بهتره سادیا!
نمی‌‌توانم درک کنم که چرا هرگاه حرفی از مادرم می‌زنم این‌گونه آشفته و نگران می‌شود و با من بدرفتاری می‌کند، اما می‌دانم که با این طرز حرف زدنش، فکرهای خوبی در سر ندارد.
از وقتی که با بازگشتش به اتاق مرا وادار کرد تا با او همراه شوم و همراه با او بقیه اعضای گروه را ترک کنم رفتارش مشکوک شده‌ است، او کسی بود که خبر مرگ مادرم را به من داد؛ اما در لحن سخنش هیچ حسی از ناراحتی، اندوه یا پشیمانی نبود! نکند به من دروغ گفته باشد؟ از او هیچ کاری بعید نیست. خب به یاد دارم که این اواخر از مادرم دل خوشی نداشت و مدام سعی می‌کرد در همراهی با گِلِن با نظرات مادرم مخالفت کند، اما تهدید‌های مادرم مانع از آن میشد تا کسی برای نظرش اهمیتی قائل باشد.
لب‌هایم را محکم روی هم فشار دادم و با غم و اندوه شدیدی گفتم:
- میشه... می... میشه بهم بگی که... مادرم چه‌طوری کشته شد؟
استیو لحظه‌ای کوتاه یکه خورد، سپس پیشانی‌اش را خاراند و بی‌آن‌که به من نگاه کند با لحن بی‌حوصله‌ای گفت:
- موقع شکار، یه گوزنِ جهش‌یافته بهش حمله کرد‌. بعد از کشتن گوزن از شدت درد زخم‌های بدنش نمی‌تونست همراهم بیاد، خواستم کمکش کنم؛ اما خب اون مبتلا‌ها همه‌جا حضور داشتن و ممکن بود خودم هم گرفتار بشم واسه همین... .
آه به ظاهر حسرت‌آمیزی کشید و گفت:
- واسه همین مجبور شدم طبق خواسته خودش اون رو بکشم تا بیشتر از این ضجر نکشه!
به ناگاه موجی از خشم و ناباوری اعصابم را خط‌خطی می‌کند. دلم می‌خواهد حرفش را باور کنم اما ذهنم خلاف آن را به من نشان می‌دهد، مطمئن هستم که دارد دروغ می‌گوید.
مادرم کسی نبود که به این آسانی توسط یک گوزن زخمی شود. چه چیز را دارد از من مخفی می‌کند؟!
دستی به مو‌های آشفته‌ام که اسیر باد شده‌‌ بودند کشیدم و گفتم:
- که این‌طور... اون همیشه عاشق شکار گوَزنا بود، فکر نمی‌کردم یه روز به دست اون‌ها جونش رو از دست بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
استیو بخار دهانش را بیرون می‌دهد و با عبور از کنار سنگ‌بندان ترک‌خورده‌ای می‌گوید:
- زندگیه دیگه، کاریش نمیشه کرد. گاهی اوقات چیز‌هایی که ازشون خوشت میاد می‌تونه برات دردسر و بدبختی به همراه بیاره پس باید... .
به سرعت سر جایم می‌ایستم، اخم‌هایم را به چشمانم نزدیک می‌کنم و بلند به او تشر می‌زنم:
- حرفت دروغه!
به محض شنیدن سخنم ناباورانه سر جایش می‌ایستد. نگاه اخم‌آلود و صورت سرخش را روی من قفل می‌کند و با چشمان از حدقه درآمده‌اش متعجبانه می‌پرسد:
- چی؟ منظورت از این حرف چیه ساد... .
خشمگینانه‌تر از قبل وسط حرفش می‌پرم و می‌گویم:
- مادرم هیچ‌وقت گوزن شکار نکرده‌ بود! اون از شکار کردن حیوون‌ها متنفر بود! اگر هم می‌خواست چیزی شکار کنه فقط با گِلِن این کار رو انجام می‌داد. تو وظیفت نگهبانی دادن بود نه چیز دیگه‌ای.
در حالی که سعی دارد عصبانیتش را کنترل کند لبخند تلخی به لبانش می‌نشاند و به آرامی می‌گوید:
- ببین سادیا من... .
وسط حرفش می‌پرم و با صدایی که نگرانی و خشم از آن موج می‌زند شمرده‌شمرده می‌گویم:
- من احمق نیستم استیو، زود‌باش حقیقت رو بگو! با مادرم چیکار کر... .
ناگهان بلند فریاد زد:
- دیگه کافیه، پدرم رو درآوردی! چند بار بهت بگم که... اَه گور پدرش... .
دست‌های مشت شده‌اش را محکم روی هم فشار داد و اخم‌هایش را در هم کشید.
قدم‌های محکمی برداشت، خودش را به من نزدیک کرد و در حالی که دستم را به‌ طرف خودش می‌کشید و سعی داشت وادارم کند تا او را همراهی کنم با پرخاش شدیدی گفت:
- علاقه‌ای ندارم مثل مادر احمقت باهات برخورد کنم دخترم! پس... .
خشم و نفرت بدنم را به آتش می‌کشد، سریع دستم را از داخل دستش بیرون می‌کشم، چند قدم عقب می‌روم و بلند فریاد می‌زنم:
- آشغال، من دخترت نیستم، انقدر به من نگو دخترم! با مادرم چی‌کار کردی؟ چرا بهم... .
به ناگاه وحشیانه به‌ طرفم می‌آید و دستش را در هوا بلند می‌کند تا مرا کتک بزند، وحشت‌زده دستانم را جلوی صورتم می‌گیرم و قدمی عقب می‌روم.
استیو در آخرین لحظات با بیرون‌ دادن نفسش، دستش را پایین می‌آورد و از این کار منصرف می‌شود.
سپس با پرخاش شدیدی یقه‌ی لباس خاکی‌رنگ و نیمه‌پاره‌ام را سمت خودش می‌کشد، صدایش را تهدید‌آمیز می‌کند و می‌گوید:
- خوب گوش کن ببین چی میگم سادیا، مادرت مرده. خب، مادر احمق و خود‌خواهت مرده. پس دیگه حق نداری چیزی در موردش بگی وگرنه... .
در حالی که جیغ‌زنان سعی دارم یقه لباسم را از زیر انگشتان زمخت دستش بیرون بکشم و از او فاصله بگیرم ناباورانه و با صدایی آمیخته به نفرت و تعجب می‌گویم:
- ولم کن استیو، گفتم ولم کن لعنتی! داری چی‌کار می‌ک... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
استیو محکم به مچ هر دو دستم چنگ می‌زند، خشمگینانه نگاهی به من می‌اندازد و هم‌زمان با فشار آوردن به مچ دستانم فریاد می‌کشد:
- خفه شو!
شدت درد مچ دستانم مرا وادار می‌کند تا ناله‌کنان و با صدایی بلند فریاد بکشم. ترس به همراه خشم و نفرت درونم فوران کرده است و سرما آن را بدتر می‌کند. با لحن تندی به او ناسزا می‌گویم و بلند فریاد می‌کشم:
- ولم کن! دستم رو ول کن لعنتی! کمک! یکی کمکم کن... .
استیو گردنم را محکم فشار می‌دهد و در حالی که سعی دارد تا مرا کشان‌کشان با خودش همراه کند با پرخاش شدیدی فریاد می‌کشد:
- حالا که انقدر اصرار داری پس مثل مادرت باهات برخورد می‌کنم! این‌طوری شاید یه‌کم آدم بشی!
لبانش از شدت عصبانیت می‌لرزید و رگه‌های خون از چشمان اخم‌آلودش فوران می‌کرد.
به یاد نمی‌آورم که مادرم با وجود جدیت و بی‌رحمی که موقع تنبیه کردنم داشت این گونه با من برخورد کرده‌ باشد. حتی تصور آن هم شدیداً برایم غیر‌ممکن است.
سعی می‌کنم تا خودم را آزاد کنم؛ اما قدرت بالای دستانش مرا سمت خودش می‌کشد، تعادلم را به هم می‌زند و باعث می‌شود تا محکم زمین بیفتم.
درد به همراه سرما چهره، زانو و کف دستانم را شکنجه می‌دهد و قطره‌ای اشک از گوشه چشمانم به پایین سر می‌خورد.
استیو نفسش را محکم بیرون می‌دهد و با صدایی که سعی دارد در آن پشیمانی‌اش را نشان دهد خطاب به من می‌گوید:
- مع... معذرت می‌خوام... چیزیت که نش... .
کنترل خشم و نفرتم را از دست می‌دهم و یک‌مرتبه با بالا آمدن سرم دهانم را باز می‌کنم تا او را به فحش و ناسزا ببندم.
ناگهان نعره بلندی از بالای سقف مغازه متروکه‌‌ای که سمت چپم قرار دارد هوای سرد را می‌شکافد و توجه هر دویمان را به خود جلب می‌کند، وقتی به منبع صدا می‌نگرم لحظه‌ای کوتاه چهره خونین موجودی را می‌بینم که موقع فرار از مغازه آلِن همگی با آن مواجه شده‌ بودیم.
دندان‌های خونین و تیز فکش را ترسناک کرده و چشمان سرخ‌رنگش موجی از وحشت را به جانم انداخته‌ است.
استیو به محض مشاهده‌اش نفسش را در سی*ن*ه حبس می‌کند، من را به زور از روی زمین بلند و در حالی که وادارم می‌کند تا او را همراهی کنم آرام‌آرام عقب می‌رود و مضطربانه اطرافش را بررسی می‌کند.
موجود از بالای پشت‌بام مغازه به روی کامیون پوسیده‌ای می‌پرد، روی سقف کامیون می‌ایستد و دندان‌های خونینش را با حالت تند و تهدید‌آمیزی به من و استیو نشان می‌دهد.
چین عمیقی بر پوزه و پیشانی‌اش نشسته است و سوراخ‌های بینی‌اش با سرعت کوچک و بزرگ می‌شود.
به ناگاه شلیک گلوله‌های کلت کمری استیو به نزدیک پا‌هایش خشمش را فوران و او را تحریک به حمله می‌کند.
جیغ‌زنان سعی می‌کنم خودم را آزاد و از استیو فاصله بگیرم، در حین این کار به کمک دندان‌هایم محکم انگشتان دستش را می‌گزم و او را به ناسزا می‌گیرم.
استیو فریاد بلندی سر می‌دهد، لحظه‌ای کوتاه مرا رها می‌کند و با کف دستش سیلی محکمی را به گونه چپم وارد می‌کند.
تعادلم را از دست می‌دهم و ناله‌کنان محکم زمین می‌افتم.
صدای تند و غضبناک استیو را می‌شنوم که می‌گوید:
- می‌کشمت حرومزاده!
با چرخاندن سرم استیو را می‌بینم که خشمگینانه اسلحه‌اش را به سمتم نشانه گرفته است و قصد دارد با شلیک گلوله پیشانی‌ام را متلاشی کند؛ اما حملات پی‌در‌پی و مداوم موجود او را از انجام این کار منصرف و وادارش می‌کند تا خشمگینانه از من فاصله بگیرد.
دست‌پاچه و هراسان از جایم برمی‌خیزم و به داخل ساختمان سمت راستم که به پادگان نظامی شباهت بالایی دارد وارد می‌شوم.
به محض ورود تاریکی و سیاهی شدید سقف‌ها و بخشی از محیط اطرافم را تسخیر کرد، به زحمت در شیشه‌ای نیمه شکسته پشت سرم را بستم، از آن فاصله گرفتم و به محیط غریب اطرافم نگاهی انداختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
دور و اطرافم را میز‌ها و صندلی‌های خرد شده پوشش داده‌اند، کلاه‌خود‌های فلزی سبز‌رنگ، ماسک‌های مشکی دو‌چشم و پوکه‌های خالی فشنگ همه‌جا پخش و پلا شده‌ و لکه‌های کهنه خون ستون‌های سنگی را نقاشی کرده‌بود.
دفتر پیشخوان مقابلم در اثر انفجار عظیمی از بین رفته‌ بود و خاک و شن به همراه گودال‌ها و ترک‌های عمیق روی کف زمین جولان می‌داد.
بیشتر چراغ‌ها از بین رفته‌بودند و تعدادی هم که از گزند حمله بمب‌ها جان سالمی به در برده‌بودند مدام و هرچند ثانیه روشن و خاموش می‌شدند.
به ناگاه از فاصله نزدیک و راهرو سمت راستم صدای خش‌خش ریزی شبیه به بی‌سیم توجه‌ام را به خود جلب کرد، دوان‌دوان سمت صدا‌ها رفتم، وارد اتاق نیمه‌ تاریک که مخصوص ثبت نام افراد و تجهیزات بود شدم، بی‌سیم را از روی دست مشت شده سرباز به خون‌ غلتیده‌ مقابلم محتاطانه و به آرامی برداشتم و آن را بررسی کردم.
به ناگاه صدای خشن و زنانه را شنیدم که گفت:
- کسی اون‌جاست؟ کسی... صدای... من رو می‌شنوه؟
با صدای هراسان و لرزانی به گلویم فشار آوردم و گفتم:
- مامان؟ مامان تویی؟ من این‌جا... .
صدای پشت بی‌سیم با لحن متعجبانه‌ای گفت:
- مامان؟!
لحظه‌ای کوتاه سکوت کردم، سپس با لحن مضطربانه‌ای که داشتم گفتم:
- معذرت می‌خوام، فک... فکر کردم که تو... .
صدای پشت بی‌سیم وسط حرفم پرید و گفت:
- تو کی هستی؟ اسمت چیه؟
پاسخ می‌دهم:
- سادیا، از منطقه ۷۰۱، ایالت جنوبی
لحظه‌ای سکوت برقرار می‌شود، سپس صدای زنانه و خشن پشت بی‌سیم را می‌شنوم که می‌گوید:
- سادیا؟ اسمت اینه؟ خب اسم قشنگیه.
- ممنون، راستش من... .
وسط حرفم پرید و گفت:
- کسی هم اون‌جا پیشت هست یا فقط خودت تنهایی؟
چند قدم عقب می‌روم، به اطرافم نگاهی می‌اندازم و می‌گویم:
- فقط خودم هستم، کسی این‌جا نیست.
صدای خشنش را می‌شنوم که می‌گوید:
- خرابی‌ها در چه حدِ؟ کسی جز تو توی پادگان نیست که زنده مونده‌ باشه؟
مگر حرفم را نشنید؟ من که به او گفتم کسی غیر از خودم این‌جا نیست.
دستی به دهانم کشیدم و گفتم:
- یه بار که گفتم، کسی این‌جا پیشم نیست. این‌جا فقط جسد یه سرباز هست که... .
ناگهان صدای خر‌خر توجه‌ام را به خود جلب می‌کند، وقتی به منبع صدا می‌نگرم متوجه می‌شوم که از بیرون پنجره مقابلم شنیده می‌شود.
سریع پشت میز چوبی نیمه‌شکسته‌ای پناه می‌گیرم، از پشت میز، آرام نگاهی به پنجره و فضای بیرون آن می‌اندازم، سپس با لحن نگرانی می‌گویم:
- یه صدا شبیه به صدای خر‌خر میاد، انگار یکی تو حیاط پادگان داره با خودش صحبت می‌کنه!
صدای پشت بی‌سیم را می‌شنوم که با ناباوری می‌گوید:
- یعنی چی که با خودش صحبت می‌کنه؟!
دهانم را باز می‌کنم تا پاسخ سوالش را بدهم:
- نمی‌دو... .
ناگهان بخشی از شیشه پنجره با ضربه محکم تعدادی دست مشت‌شده شکسته می‌شود.
سریع به کمک کف دستم جلوی دهانم را می‌گیرم تا صدایی از گلویم خارج نشود.
با باز شدن دست‌های مشت‌شده ناخن‌های چنگال‌مانند کشیده و تیزی مقابل چشمانم در هوا تکان می‌خورند و با خارج شدن دست‌ها از داخل پنجره مقابلم ناپدید می‌شوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
مضطرب نفسم را بیرون می‌دهم و می‌گویم:
- کسی رو نمی‌تونی برای کمک به این‌جا بفرستی؟
نخست صدای خش‌خش، سپس صدای زنانه را می‌شنوم که می‌گوید:
- در حال حاضر نه، این‌جا هم اوضاع چندان خوب نیست، بیشتر پادگان‌ها و مناطق مختلف شهر با بمب‌های شیمیایی و خوشه‌ای مورد هدف قرار گرفتن، جدا از این تموم اعضای گروهم توی درگیری و خط مقدم کشته یا مفقود شدن. از یه گردان صد یا هزار نفری، من تنها کسی بودم که توی درگیری زنده مونده. الان هم قصد داشتم با مرکز فرماندهی ارتباط برقرار کنم تا شاید نیروی کمکی یا حداقل یه گروه نجات برام بفرستن اما خب انگار اوضاع از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم هم خراب‌تره.
ناباورانه می‌گویم:
- یعنی... یعنی کسی به جز تو زنده نمونده؟! راستی تو کی هستی و الان دقیقاً کجایی؟
- یادم رفت خودم را معرفی کنم، سرهنگ جولیا وارِن هستم، عضو نیروی هوایی و از اعضای پایگاه ششم شکاری. موقع عقب‌نشینی و درگیری با دشمن هلیکوپتری که مسئولیت انتقالمون رو بر عهده داشت توی شمال شهر و نزدیک به دروازه ورودی سقوط کرد. الان توی یه برج مخابراتی قرار دارم. به احتمال تو باید مال پایین شهر باشی، درسته؟ چون منم از اهالی منطقه ۷۰۱ هستم.
نفسم را بیرون می‌دهم و مضطربانه می‌گویم:
- آ... آره، یه‌جورایی فک کنم حرفت درست باشه.
جولیا با صدای جدی می‌گوید:
- در مورد سوال دیگت هم باید بگم که نه، کسی جز خودم زنده نمونده، این‌جا چیزی جز جسد تیکه‌پاره شده یا ساختمون آتیش‌ گرفته و مخروبه نمی‌بینم.
نا‌امیدانه روی پا‌هایم می‌نشینم و با لحن ملتمسانه‌ای می‌گویم:
- پس حالا من باید چی‌کار کنم؟
جولیا با لحن تردید‌آمیزی می‌گوید:
- خب نمی‌دونم، اگه تواناییش رو داری می‌تونی بیایی سمت من یا... .
ناگهان دست محکمی یقه‌ام را می‌گیرد، مرا از روی زمین بلند می‌کند و به نزدیکی درب خروجی می‌اندازد.
ناله کوتاهی سر می‌دهم و سرم را بالا می‌برم.
با چرخاندن سرم لباس نیمه‌پاره و چهره خونین و در حال تغییر استیو مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و خون سرازیر شده از گردن زخمی و گزیده شده‌اش دلم را خالی می‌کند.
دهانش کف و رگه‌های سرخ‌رنگ، سفیدی چشمانش را ناپدید کرده‌ است.
مردمک چشمانش گشاد شده و خر‌خر ترسناکی از گلویش بر‌می‌خیزد.
پس از مدتی سکوت دندان‌های تیزش را به من نشان می‌دهد، سپس با سرعت به من نزدیک می‌شود، به یقه‌ام چنگ می‌زند و با صدای کلفت و هیولا‌مانندش می‌گوید:
- به موقعش تو رو آدم می‌کنم، جوری آدمت می‌کنم که دیگه واسم از این غلط‌ها نک... .
جیغ‌زنان دست و پا می‌زنم و در حالی که سعی دارم خودم را از چنگ دست‌های خونینش آزاد کنم از شدت ترس با صدای لرزانی می‌گویم:
- ولم کن استیو! ولم کن لعنتی! گفتم ولم کن! آخه تو چه مرگت شده؟! چرا این‌طوری می‌کنی؟! من... .
به ناگاه ناله‌کنان مرا به عقب هل می‌دهد، به محض زمین خوردنم با کف هر دو دستش شقیقه‌هایش را محکم می‌گیرد، سپس با دور کردن آن‌ها خطاب به من با لحن تند و نفرت‌آمیزی بلند فریاد می‌کشد:
- اسم من اِستیو نیست احمق! انقدر اسم اون مرتیکه رو جلوم نیار!
با چشمانی از حدقه درآمده زیر لب می‌گویم:
- چی؟!
خون سیاه‌رنگ را از داخل دهانش بیرون می‌ریزد، سرفه‌زنان می‌گوید:
- ما اون... ما اون استیوِ کله‌پوک رو... توی خواب کشتیم و با چاقو گلوش رو پاره کردیم! اون رو کشتیم تا... تا تو و اون مادر... احمقت رو گیر بیاریم! حالا... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
به ناگاه از پشت بی‌سیم صدای خشن و نگران جولیا را می‌شنوم که می‌گوید:
- هِی چی شده؟ همه‌چیز مرتبه؟ سادیا؟ سادیا اون‌جا چه خبره؟ چرا..‌. .
استیو زبان نوک‌تیزش را بیرون می‌دهد و بی‌سیم را با نگاه اخم‌آلودش رصد می‌کند.
سپس با برخورد نگاهش به من چند قدم نزدیک می‌شود و با لحن تهدید‌آمیزی می‌گوید:
- نمی‌خوام بهت آسیبی بزنم پس... .
ناگهان نعره بزرگی توجه او، سپس توجه من را به خود جلب می‌کند.تعدادی از انسان‌های چشم‌سرخ با سرعت شیشه نیمه‌شکسته پنجره مقابلم را با ضربات محکمی خرد می‌کنند، دندان‌های خونین و تیزشان را نشان می‌دهند و وحشیانه به داخل اتاق نیمه‌تاریک هجوم می‌برند.
لباس‌ها و شلوار‌های سبز‌رنگ نظامی‌شان پاره‌پاره و نخ‌نما شده‌ است، زخم‌ها و خراش‌های عمیق روی چهره خونین‌شان نقش بسته و داخل شکم، پهلو یا بازوی هر کدام از آن‌ها نوک تیز چاقو، دسته تبر یا قمه فرو رفته است.
خون سیاه‌رنگ به آرامی از بین زخم‌‌‌ها و خراشیدگی‌های بدنشان به بیرون سرازیر و سوراخ دماغ‌شان مدام کوچک و بزرگ می‌گردد.
تعدادی از آن‌ها به محض ورود به طرف شخص ناشناسی که در تمام این مدت او را استیو خطاب می‌کردم حمله‌ور می‌شوند و نعره‌زنان سعی می‌کنند تا به او آسیب وارد کنند.
صدای ضجه و فریاد، سکوت اطرافم را در خود خفه می‌کند و شدیداً گوش‌هایم را آزار می‌دهد.
نیم‌خیز، سپس با عجله از جایم بلند می‌شوم. بی‌سیم را در دست می‌گیرم و دوان‌دوان از اتاق خارج می‌شوم.
درب ورودی را با زحمت زیاد می‌بندم و چند قدم از آن فاصله می‌گیرم، اما به محض بسته شدنش ضربات محکمی بدنه چوبی آن را خرد و متلاشی می‌کند.
هم‌زمان با این اتفاق چشمان سرخ‌رنگ از بین خراش‌های درِ مقابلم، اطرافم را بررسی سپس روی من قفل می‌شوند.
صدای خرد شدن شیشه‌‌های پشت سرم توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
با چرخاندن سرم سرباز نیمه‌جانی را می‌بینم که بدنش از وسط قطع و چهره خونینش در حال تغییر کردن به چهره گرگینه‌ است.
ناخن‌های بلند و تیزی از لای انگشتان هر دو دستش بیرون زده و دندان‌های نیش بلندی تا زیر چانه‌اش کشیده شده‌است.
نا‌خودآگاه جیغ می‌کشم و با ورودش به داخل محیط پادگان نفس‌زنان راهروی طولانی که به مسیر سمت راستم منتهی می‌شود را در پیش می‌گیرم.
در حین دویدن صدای جولیا را می‌شنوم که می‌گوید:
- اون‌جا چه خبره؟ چرا جواب نمیدی؟ هِی... مگه با تو نیستم؟!
به زحمت از کنار میز‌ها، صندلی‌ها و تخت‌های چوبی یا فلزی مقابلم که با بی‌نظمی بخش‌هایی از مسیرم را مسدود کرده‌ بودند عبور کردم و با صدای مضطربانه‌ای گفتم:
- الان وقت ندارم برات توضیح بدم... باید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 14) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا