رمان آخرین سقوط | امیر‌احمد کاربر انجمن چری‌بوک

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
***
( سادیا)
صدای پی‌درپی بوق خودرو‌ها در خیابان اعصابم را به هم ریخته و ماشین‌ها و کامیون‌ها همه‌جای خیابان‌های شهر را تسخیر کرده‌اند. عده‌ای وحشت‌زده با چمدان‌های بزرگی سوار بر کامیون‌‌ها و بالگرد‌های نظامی می‌شوند و تعدادی از راه‌ها توسط سربازانی سر تا پا مسلح و اسلحه به دست با لباس و شلوار‌های نظامی سبزرنگی که سوار بر جیپ‌ها و تانک‌های بزرگ و زرهی هستند، مسدود شده‌است. یکی از سربازان با بلندگو از بقیه می‌خواهد که صف را رعایت کنند. چند سرباز درست روبه‌روی درب باند فرود پادگان نظامی می‌ایستند، گذرنامه‌ها و مجوز را از مردم عادی می‌گیرند و مشغول چک کردن آن‌ها می‌شوند. سپس هر گاه از درست بودن گذرنامه مطمئن شوند آن‌ را به صاحبش می‌دهند، صاحبان گذر‌نامه‌ها هم پس از معاینه شدن توسط پزشکان اجازه‌ی عبور برای سوار شدن در داخل کامیون یا بالگرد را دریافت می‌کنند.
ناگهان صدای شلیک گلوله و داد و فریاد در محیط اطراف پخش می‌شود. شخصی مضطربانه و نفس‌زنان به زحمت از لای چند مأمور بازرسی می‌گذرد، اما پیش از رسیدن به کامیون یا بالگرد نظامی با شلیک گلوله‌ زمین می‌افتد، سپس توسط سرباز‌ها دستگیر و به جای نامعلومی برده‌می‌شود.
دلشور‌ه‌ی شدیدی چنگ‌زنان دلم را آزار می‌دهد. حس خوبی ندارم و داخل ذهنم گمان می‌کنم که حادثه‌ی بدی در کمینِ مردم این شهر نشسته‌ باشد. مردمانی که نه تنها خودشان بلکه کل دنیا آن‌ها را یکی از بزرگ‌ترین و مرفه‌ترین مردم جهان می‌دانستند، اکنون به‌خاطر خطر وقوع جنگ در تلاش بودند تا هر چیزی که سال‌ها برای به وجود آوردنش خون و عرق ریخته بودند را رها کنند و برای نجات خودشان به مناطق دیگر پناه ببرند. هیچ‌گاه این چنین آن‌ها را هراسان ندیده‌بودم.
خشمگینانه زیر لب ناسزا گفتم، از پنجره آپارتمان خانه‌ام دور شدم، به نزدیکی میز غذاخوری رفتم و رادیویی که روی میز بود را روشن کردم. ناگهان صدای زنانه و نگرانی را از رادیو شنیدم که گفت :
- از هم‌میهنای عزیزمون تقاضا داریم آرامش و خونسردی خودشون رو حفظ کنن و دست به کار احمقانه‌ای نزنن. نیرو‌های ارتش فقط برای کمک و حفظ امنیت شما به این‌جا اومدن پس لطفاً باهاشون همکاری کنین تا... ت... تا کسی صدمه نبینه.
صدا کمی قطع و وصل می‌شود. اخم‌هایم را در هم می‌کشم و با چند ضربه‌ی کوتاه به رادیو صدای خش‌خش و قطع و وصل شدنش را کم می‌کنم:
- سخنان مبنی بر حمله به پایگاه ات... اتم... می تنها یک شایعه است. رئیس جمهور به صراحت اعلام کردن که... .
ناگهان صدا کاملاً قطع می‌شود. با عجله و دلشوره‌ی‌ شدیدی به طرف تلوزیون می‌روم، آن را روشن می‌کنم و کانال اخبار را می‌آورم. تصاویر کمی خش‌خشی می‌شوند، اما نه در حدی که نتوانم آن را تشخیص دهم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
شخصی با کلاه و کُت و شلوار سیاه‌رنگی بر روی صندلی نشسته و مشغول صحبت در مورد مسئله مهمی است. خبرنگاری که در نزدیکی او نشسته، شروع به پرسیدن سؤال می‌کند.
خبر‌نگار: آیا اعلامیه‌ی جنگ کشور‌ها و حمله روس‌ها به پایگاه اتمی منطقه ۴۰۱ حقیقت داره رئیس جمهور هاول؟
شخصی که رئیس جمهور نامیده شد با بی‌توجهی و خشم شدیدی رو به خبر‌نگار می‌کند. صورت و پیشانی‌اش خیس عرق شده‌ و نگاهش نگران کننده بود. چرا انقدر مضطرب به نظر می‌رسید؟!
رئیس‌جمهور: خیر، این یک شایعه محضِ. روسیه طبق معاهده‌ی کرملین توان یا جرئت این کار رو نداره. نه ما و نه دشمن یا رقیب‌هامون به هیچ پایگاه اتمی حمله نکردیم. این‌ حرف‌ها واسه‌یِ تشویش اذهان عمومی به میون اومدن. نه چیزِ دیگِ.
خبرنگار: پس چه نظری در مورد حرف‌های سرگرد آگوستوس دارین؟
رئیس جمهور: با کمال احترام، من اهمیتی به دروغ‌های اون شخصِ دیوونه نمی‌دم. او اصلاً جاسوس دشمنِ. قصد داره تا بینِ ما و مردممون اختلاف بندازه! بر خلاف ادعا‌های دروغینش باید بهتون بگم که ما در حال حاضر مشغول مذاکره با روسیه بر سر خروج فوری موشک‌ها و نیرو‌‌هاشون از کوبا هستیم تا روند تنش‌زدایی رو افزایش بدیم پس... .
خبرنگار: یعنی ادعای اون مبنی بر این که شما دستور آمادگی برای تهاجم اتمی یا استفاده از هواپیمای روز قیامت رو دادید، کذب محضِ؟!
رئیس جمهور: البته، با اطمینان می‌گم که این فقط یک شایعه و دروغ بزرگه و نه چیز دیگه. من هرگز همچین دستوری رو ندادم. همون‌طور که بار‌ها گفتم استراتژی من تلاش برای جلوگیری از افزایش تنش‌ بین ما و همسایه‌های دور و نزدیک‌مونِ.
خبر‌نگار: بذارید سؤال مهم‌تری بپرسم، آیا میزان مواد رادیواکتیوی که اطرافِ نیروگاه‌ها و مناطق مختلف از جمله شهر‌های این منطقه پخش شده برای ساکنینش خطرناک هست؟!
رئیس جمهور: چی؟! کدوم مواد رادیواکتیو؟! نمی‌فهمم، این حرفایِ دروغ رو از کجا آوردید؟!
خبرنگار: خب، کارشناسایی که به اون ناحیه رفتن و تحقیقات لازم رو انجام دادن ادعا می‌کنن که... .
رئیس جمهور: تحقیق کارشناس‌ها به هیچ عنوان مدرک مهمی محسوب نمی‌شه، من اصلاً کارشناسی رو که خودم تعیین نکرده باشم قبول ندارم. این‌ها همه دروغ و شایعه هست!
خبر‌نگار: پس می‌تونم سؤال دیگه‌ای از شما بپرسم آقای رئیس‌جمهور؟
رئیس جمهور: مشکلی نیست، بپرسید.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
خبرنگار: میشه دلیل جابه‌جایی و انتقال عده‌ی زیادی از غیر نظامی‌ها همراهِ خانواده و نزدیکانشون رو بگید؟!
رئیس‌جمهور نگاه تندی به خبر‌نگار می‌‌اندازد، دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد. صورتش به گونه‌ای است که انگار از عصبانیت شدید می‌خواهد منفجر بشود. پس از کمی تعلل، شروع به سخن گفتن می‌کند:
- بله، چرا که نه. ما دلیل محکمی برای این کار داریم. همون‌طور که می‌دونین متخصصینی که من در اختیار دارم تونستن راه درمانی رو برای مقابله با مواد رادیواکتیو پیدا کنن! نتیجه‌ی آزمایش‌هامون کاملاً مثبت و تاثیرگذار بوده‌ و ما قصد داریم مردممون رو از خطر رادیواکتیو مصون نگه داریم!
خبرنگار کمی شوکه می‌شود و با تعجب به رئیس‌جمهور نگاه می‌کند:
- آقای رئیس‌جمهور چرا... چرا این حرف رو قبلاً نگفتین؟! اگر یادمون باشه تویِ مصاحبه‌ی قبلی گفتین که هیچ امیدی به پیدا کردن راهی واسه‌یِ مصون موندن از مواد رادیواکتیو نیست و این حرف‌ها همشون شایعه و درو... .
رئیس جمهور: خب، قبلاً گفتم، الان می‌گم که شایعه‌ها حقیقت دارن! راستی کدوم مصاحبه‌ قبلی؟! من کِی همچین حرفی رو به زبون آوردم؟!
خبرنگار: جناب رئیس جمهور خود شما گفتین که... .
رئیس جمهور: نه من هرگز همچین حرفی رو به زبون نَیْوردم! اصلاً زمانمون کم‌کم روبه اتمامه، لطفاً به سراغ سؤالات اصلی برید و وقتم رو بی‌خودی هدر ندید.
خبرنگار با بی‌میلی برگه‌ی سؤالات را در دستانش جا‌به‌جا می‌کند، در حین این کار نگاهی به ساعت مچی‌ خود می‌اندازد و سپس با نگاه به برگه شروع به پرسیدن ادامه‌ی سؤالات می‌کند.
خبرنگار: گفتید بیانیه‌ی اعلان جنگ کشور‌ها شایعه و دروغه! آیا اتفاقی که چند روز پیش تویِ پادگان صفر مرزی رخ داد هم تنها یک شایعه‌ست؟!
رئیس جمهور: بار‌ها گفتم که نه ما و نه دشمنامون به دنبال جنگ و نا‌امنی نیستیم. جنگی در راه نخواهد بود! انفجار و حمله به اون پادگان مرزی فقط یه شایعه هست نه چیز دیگه!
خبرنگار: پس چه نظری درباره حرف‌های یکی از سربازایِ مجروح و آسیب دیده که از اون حادثه جونِ سالم به در برده دارین؟!
رئیس جمهور: ببین، بزار واضح و رُک بگم، با کمال احترام همون‌طور که قبلاً هم گفتم، الان هم میگم. هیچ ابایی هم از گفتن این حرف‌هام ندارم. من به چرندیاتِ اون سرباز یا هر شخص دیگه‌ای که با کار‌ها و عقایدم مخالف باشه اهمیت نمی‌دم!
خبرنگار: یعنی می‌خوایید بگید که این هم شایعه‌ست جناب رئیس جمهور هاول؟!
رئیس جمهور: بله! صددرصد بدونین که یه شایعه بزرگه! اصلاً درِش شکی نکنین!
خبر‌نگار از خشم کامل کمی کنترل خود را از دست می‌دهد و با صدایی سرشار از عصبانیت شروع به صحبت می‌کند:
- یعنی‌‌چی که اهمیتی نمی‌دید! شما در برابر مردم‌تون مسئول هستید و باید به سوالات پاسخ درست و عاقلانه بدید!
رئیس جمهور: چی گفتی؟! چه‌طور جرئت می‌کنی؟!
رئیس جمهور از روی صندلی بلند می‌شود و در حالی که با نفرت و بی‌توجهی به حاضران مصاحبه را ترک می‌کند می‌گوید:
- متأسفانه وقتمون دیگه تموم شده، من باید به کار‌های مهمی رسیدگی کنم.
رئیس جمهور به نزدیکی یکی از مشاورانش می‌رود و زیر لب با عصبانیت چیزی به او می‌گوید. مشاور نگاهِ تهدید‌آمیزی به خبر‌نگار می‌اندازد و همراه با رئیس‌جمهور محلِ مصاحبه را ترک می‌کند. دیگر خبرنگاران با عجله از جای خود بلند می‌شوند و شروع به پرسیدن سؤال می‌کنند. سر و صدای بزرگی در سالن و محل مصاحبه به وجود آمده است. عده‌ای از ماموران امنیتی با عجله و اسلحه به دست به طرف خبر‌نگاران می‌‌روند و از نزدیک شدن‌شان به رئیس جمهور جلو‌گیری می‌کنند. رئیس جمهور پرخاش‌کنان و بی‌توجه به خبرنگاران محل را ترک می‌کند و بیرون از ساختمان داخل ماشین سیاه‌رنگ و امنیتی خود می‌شود. به محض سوار شدنش، ماشین همراه با موتور‌ها و کامیون‌های امنیتی محل را ترک می‌کند.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
ناگهان صفحه‌ی تلوزیون خش‌خشی و کاملاً سیاه و خاموش می‌شود. هم‌زمان با خاموش شدنش برق‌های خانه هم قطع می‌شوند و اطرافم را در سیاهی ناپدید می‌کنند.
از شدت ترس جیغ بلندی می‌کشم. ناگهان پایم در تاریکی به شیء عجیبی می‌خورد و با از دست رفتن تعادلم محکم روی زمین و فرش قرمزرنگ خانه زمین می‌خورم. آرنج دستانم از شدت درد ناله می‌کنند و چهره‌ام در هم مچاله می‌گردد. با آه‌وناله از کفِ زمین بلند شدم و دور و برم را بررسی کردم. به سختی می‌توانستم در تاریکی چیزی را تشخیص دهم. کورمال‌کورمال با دستم در تاریکی به اطراف چنگ زدم و با نزدیک شدن به میز و کمک گرفتن از بدنه آن از جایم بلند شدم. صداهای ترسناکی که از پشتِ درب ساطع می‌شدند، به پرده‌ی گوشم می‌خورد و دلهره و ترسم را بیشتر می‌کرد. بغض گلویم را می‌فشرد و اشک اطراف چشمانم جمع شده بود.
حس دلهره ذهنم را آزار می‌داد و ضربانِ قلبم بالا رفته بود. ناگهان در تاریکی درب خانه با چند ضربه‌ی محکم باز و شخصی با حالتی دیوانه‌وار در حالی که به دور و اطرافش نگاه می‌کرد مانند حیوانات روی چهار دست و پایش نشست و اطرافش را بو کشید.
زیر لب جملات عجیبی را به زبان آورد و با بو کشیدن هوا چند قدم به من نزدیک شد. نوع و حالت رفتارش اصلاً به انسان عاقل و سالم نمی‌خورد و بیشتر به حیوان وحشی شباهت داشت تا یک انسان معمولی. با هر قدمی که برمی‌داشت ترس و دلهره‌ وحشیانه‌تر به دلم چنگ می‌زد و شدت لرزشِ دست و پاهایم بیشتر و بیشتر می‌شد. با احتیاط و به آرامی چند قدم جلو رفتم. سپس با صدایی سرشار از تردید و نگرانی گفتم:
- مامان؟ ما...مامان تویی؟
شخص بی‌توجه به حرفم نعره بلندی سر می‌دهد و با صدای خر‌خر، ترس و دل‌آشوبم را بیشتر می‌کند. نمی‌توانم چیزی که جلوی چشمم قرار دارد را باور کنم. چشمانم را در تاریکی چند بار باز و بسته می‌کنم و با دستانم آن‌ها را می‌مالم و دوباره نگاه می‌کنم، اما انگار چیزی که می‌بینم کاملاً واقعی است! شخص نگاهش روی من قفل می‌شود. سرش را با حالتی عجیب می‌چرخاند، زبانش را بیرون می‌آورد و روی لبان و سر و صورت خودش می‌کشد. دندان‌های تیز، براق و عجیبش در تاریکی به آسانی قابل‌مشاهده هستند. شدت اضطراب بدنم را فلج کرده بود. مانند مجسمه در جای خود ایستاده بودم و در حالی که چشمانم روی دندان‌های برنده‌اش قفل شده بودند من‌من‌کنان و کور‌مال‌کورمال عقب می‌رفتم و سعی داشتم فاصله‌ام را با او حفظ کنم.
عرق، پیشانی‌ام را خیس و خر‌خر‌های وحشتناکش دلم را می‌لرزاند. ناگهان با برخورد پشتم به دیوار هین کوتاهی سر دادم و به دنبال راه فرار اطرافم را نا‌امیدانه رصد کردم. شخص با عطش شدیدی آب دهانش را روی زمین ریخت و آرام‌آرام با قدم‌های بلندی به نزدیکی‌ام آمد. برای مدتی چهره‌ی ترسناک، اخم‌آلود و خشنش در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. نیمی از صورتش به گرگینه شباهت داشت و نیم دیگر به انسان.
یک دست اضافه در کنار پهلویش قرار گرفته بود، سر‌ تا پایش خونین به نظر می‌رسید و بوی گندِ دهانش که از او به اطراف پخش می‌شد حالت تهوع را به جانم می‌انداخت.
با باز شدن دهانش غرش‌کنان نزدیک‌تر شد و زبان و دندان‌هایش را جلوی صورتم آورد. با حالت ترس، تنفر و انزجار شدیدی تا جایی که می‌توانستم سعی کردم صورتم را از او دور کنم اما فایده‌ای نداشت. ناگهان چند قدم عقب رفت، به خود حالت تهاجمی گرفت و خودش را برای حمله به طرفم آماده کرد. از ترس چشمانم را بستم و با قدرت، جیغ بلندی سر دادم. به ناگاه صدای شلیک گلوله‌ هوا را شکافت و رشته‌ی افکارم را پاره کرد. با باز شدن چشمانم شوک‌زده انسان دیوانه را دیدم که درست روبه‌رویم بر روی فرش قرمز رنگِ خانه زمین افتاده بود، خون قرمز‌رنگی از پهلو و جمجمه‌یِ سرش بیرون می‌ریخت و ناله‌های بلندی سر می‌داد. هراسان چشمانم را از او دزدیدم و نگاهی به منبع شلیک گلوله انداختم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
به محض برخورد نگاهم سایه تیره‌یِ شخصی را دیدم که در تاریکی با کلت کمری‌اش به نزدیکی‌ام می‌‌آمد. با کمی‌ دقت متوجه شدم که آن شخص مادرم است. یونیفرم، شلوار و کلاه آبی‌رنگ پلیس، همراه با درجه‌های نظامی بر روی شانه‌هایش صلابت و ابهت خاصی به او داده‌ بود و چهره‌اش به مانند همیشه نگران اما شدیداً اخم‌آلود به نظر می‌رسید.
با نزدیک شدنش به من کلتش را پایین برد و با لحن نگرانی گفت:
- سادیا، حالت خوبه؟! چیزی نیست بیا این‌جا عزیزم.
با خوش‌حالی و عجله به طرفش رفتم و به او نزدیک شدم. به محض نزدیک شدنم من را در آغوش می‌گیرد. بغضم می‌ترکد و چشمانم از گریه خیس می‌شوند. اشک از گونه‌ و چشمانم سرازیر می‌شود. مادرم با کفِ دست به آرامی به پشت کمرم ضربه کوتاهی زد و از من خواست دست از گریه کردن بردارم:
- آروم باش عزیزم، آروم باش چیزی نیست، جیزی نیست من پیشتم... آروم باش... .
مضطربانه و هق‌هق‌کنان گفتم:
- مامان... او...او...اون چی بود؟! چرا می‌خواست... .
پیش از آن‌که حرفم تمام شود با دستانش محکم گونه‌هایم را می‌گیرد و با چشمان آبی‌رنگش به من زل می‌زند. چرا نوع نگاهش انقدر افسرده و نگران به نظر می‌رسید؟! مگر اتفاقی افتاده بود که... .
صدای انفجار و تیر‌اندازی، سپس صدای غرش پروازِ جت‌های جنگی از پنجره خانه توجه‌ام را به خود جلب و دل‌نگرانی‌ا‌م را بیشتر کرد.
مادرم نگاهی به منبع صدا انداخت، پس از کمی تعلل سرش را به سمت من چرخاند، زبانش را روی لبانش کشید و با لحن نگرانی گفت:
- مهم نیست اهمیتی نده. اون چیزی نبود! فقط... ف...ف...فقط، خب اون... .
نگاهش به گونه‌ای بود که انگار تردید داشت در مورد آن سخنی بگوید و می‌خواست مسئله مهمی را از من پنهان کند:
- اصلاً بی‌خیال شو دخترم، فکر کن چیزی ندیدی، خب؟! ما باید سریع این‌جا رو ترک کنیم. عجله کن وقت زیادی نداریم.
متعجبانه پاسخ دادم:
- چی؟ این‌جا رو ترک کنیم، اما پس مدرسه چی میشه؟! دوستام؟! اون‌ها باید... اصلاً عمو کجاست؟!
نگاهش کمی خشن شد و بلند سرم فریاد زد:
- لازم نیست به این چیزا فکر کنی سادیا، عموی لعنتیت... اصلاً اون... .
از ترس کمی شوکه شدم و قدمی به عقب رفتم. مادرم با تلاش زیادی خشمش را پنهان کرد و نگاهش را به دیوار کناری انداخت.
سپس با صدایی که سعی داشت ناراحتی از آن موج بزند روبه من گفت:
- معذرت می‌خوام دخترم من نمی‌خواستم... .
به من نزدیک شد، دوباره من را در آغوش کشید سپس با رها کردنم دستم را گرفت و در حالی که با عجله و اضطراب شدیدی به طرف درب خروجی هدایتم می‌کرد خطاب به من با صدای نگرانش گفت:
- توی راه همه‌چیز رو برات توضیح میدم، اما الان باید خیلی سریع این‌جا رو ترک کنیم.
به سرعت همراهِ او از پله‌ها پایین رفتم و از آپارتمان خانه‌ام خارج شدم. مادرم من را سوار ماشین پلیس کرد و مشغول بستن کمر‌بندم شد.
با چرخانده شدن سرم به طرف فرمانِ راننده شخصی با سر تاس که شلوار، لباس و کلاه آبی‌رنگ پلیس به تن داشت را دیدم که با چهره‌ای نگران روی صندلیِ جلو نشسته بود و مضطربانه اطرافش را بررسی می‌کرد.
با کمی دقت متوجه شدم که او استیو است. او را خیلی وقت پیش از زمانی که مادرم در اداره پلیس مشغول به کار شد می‌شناختم. به محض بسته شدن کمربندم استیو سرش را چرخاند، با نگرانی نگاهی به من و سپس ساعت مچی‌اش انداخت و گفت:
- حالت خوبه سادیا؟!
با لبخند تلخی پاسخ دادم:
- آ... آره، ممنون، بهترم.
مادرم سریع درب صندلی عقب را می‌بندد سپس خود نیز سوار صندلی شاگرد می‌شود و با بستن درب از استیو می‌خواهد که سریع حرکت کند.
استیو در حالی که مشغول روشن کردن ماشین است خطاب به مادرم با لحن نگرانی می‌گوید:
- چرا انقدر لفتش دادین؟! دشمن حمله‌رو شروع کرده. اون جونور‌های عجیب همه‌جا هستن، اگه سریع به اون پادگان نرسیم... .
مادرم نگاه تندی به او انداخت و با خشم سرش فریاد کشید:
- دهنت رو ببند استیو فقط سریع حرکت کن، خودم می‌دونم که دیر شده لازم نیست به من مدام هر چیزی رو گوش‌زد کنی، فهمیدی یا نه؟!
استیو ناباورانه برای لحظه‌ای کوتاه سکوت کرد، سپس کف دستش را به نشانه تسلیم به مادرم نشان داد و گفت:
- خیلی‌خب، باشه چرا عصبانی میشی؟! من فقط می‌خواستم... .
با مشاهده نگاه تند و اخم‌آلود مادرم سریع دنده را عوض کرد و ماشین با غرش کوتاهی به حرکت افتاد. از طریق شیشه‌ی کناری به اطراف نگاهی انداختم و... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
***
(بی‌نام)
چشمانم را به سرعت چند بار باز و بسته می‌کنم و در تاریکی و نور کمی که به اطراف پخش شده، نگاهی به دور و برم می‌اندازم. درد شدیدی سرم را آزار می‌دهد. سرم را محکم می‌گیرم و چند ضربه‌ی کوتاه به آن می‌زنم تا شاید جلوی سردردم را بگیرم، اما دردم شدیدتر می‌شود. شدت درد به گونه‌ای است که سرم می‌خواهد منفجر شود. کمرم بی‌حس شده و به سختی می‌توانم آن را تکان بدهم.
پس از مدتی کوتاه دستم را از سرم دور کردم و ناله‌کنان از روی تخت چوبی بلند شدم. سرم را به راست و چپ چرخاندم و چشمانم را چند بار باز و بسته کردم. سؤالات مرتب در ذهنم تکرار می‌شدند.
آن دختر بچه چه کسی بود؟ این خاطره بود یا رویا؟ خاطرات یک دختر‌ بچه چه ارتباطی با من دارد؟
سر‌درد مانع می‌شود که بتوانم به سؤالات فکر و پاسخ درستی برای آن‌ها پیدا کنم. آخرین قرص مسکن را در دهان می‌اندازم، آن را می‌جوم و محکم به پایین قورت می‌دهم تا سر‌دردم کمی از بین برود. ناگهان صدای تندِ پیرمرد، پرده‌ی گوشم را پاره می‌کند:
- کارت تموم شد یا نه؟ چرا انقدر لفتش میدی پسر؟ جمع کردن وسایل مگه چه‌قدر طول می‌کشه؟
معترضانه فریاد زدم:
- باشه، الان میام چرا داد می‌زنی؟!
با عجله و دستپاچگی تصویر دختر بچه را داخل جیب شلوار نظامی‌ام قرار دادم.
وسایلم را همراه با اسلحه یوزی، کوله‌پشتی و دوربین نیمه سالم برداشتم و به طرف درب و پله‌های طبقه پایین حرکت کردم. در حین پایین آمدن از پله‌ها تعادلم را از دست دادم، محکم از بالای پله‌ها به طرف پایین پرتاب شدم و با صورت بر روی زمین افتادم. درد شدیدی سراسر اعضای بدنم را فرا گرفته بود. چشمانم را چند بار باز و بسته سپس سرم را با زحمت بالا می‌آورم و از جایم بلند می‌شوم. ناگهان چهره‌ی خشن پیر‌مرد همراه با شخصی دیگر که انگار به یک زن بیست و یک ساله‌ شباهت دارد جلوی چشمانم قرار می‌گیرد. زن با نگاه تندی رویش را از من بر‌می‌گرداند، به طرف میز غذاخوری می‌رود و بر روی صندلی که در کنار میز قرار داشت می‌نشیند. پیرمرد با عصبانیت جملاتی را زیر لب می‌گوید و قر‌قر‌کنان به طرف یکی از پنجره‌ها می‌رود.
از زیر چوب‌های به هم پیوسته به محیط بیرون نگاه می‌کند و بلند شخصی را فریاد می‌زند:
- جیکوب! جیکوب!
شخصی از داخل یک اتاق کوچک که در گوشه‌ی سمت چپ آشپزخانه قرار گرفته بود با سرعت بیرون می‌آید. ریش قهوه‌ای‌رنگ و دراز صورتش را پوشانده و زخم‌های عمیقی در کنار گونه و چشم چپش وجود دارد. لباس نخ‌نما و چهار‌خانه‌ی مشکی‌رنگ همراه با شلوار نیمه‌پاره و سیاه‌رنگی پوشیده و مو‌های قهوه‌ای‌رنگش به‌آسانی با وجود نور کم و تاریکی شدید قابل‌مشاهده است. شخصی که جیکوب نامیده شد نگاهی به پیر‌مرد می‌اندازد و شروع به حرف زدن می‌کند:
- در خدمتم، با من کاری داشتین؟ راستی این یارو دیگه کیه؟ وسط بیابون پیداش کردی؟
پیرمرد با نگاه غضبناکی می‌گوید:
- آره، صحبت در مورد این غریبه رو بذار برای بعد، فعلاً باید راجع‌به موضوع مهمی باهات صحبت کنم. راستی دِیو و دنیِل کجان؟ چرا هنوز نیومدن؟!
ناگهان صدای رعد و برق رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند و باعث می‌شود که از ترس قدمی به عقب بروم.
جیکوب با کمی تعلل و نگرانی پاسخ می‌دهد:
- از من می‌پرسی؟! فک کنم... خوب اگه یادم باشه اون‌ها رفتن تا شیر آب رو چک کنن، آخه چند ساعتی میشه که آب قطع شده!
پیرمرد یک تای ابرویش را بالا داد و طلبکارانه گفت:
- چی؟ معلوم هست چی واسه‌یِ خودت می‌گی جیکوب؟! ما که شیر آبی نداریم که بخواییم چکشون کنیم! بیشترشون به خاطر آسیب جنگ‌ کامل نابود و بدون استفاده شدن!
جیکوب در حالی که سعی دارد دلهره‌اش را پنهان کند نگاهی به اطرافش می‌اندازد سپس با صدایی که به اعتراض و کمی عصبانیت شباهت دارد شروع به صحبت می‌کند:
- خب چون... دِ اصلاً من از کجا بدونم؟! اونا افراد تو هستن اون‌وقت داری از من سراغشون‌ رو می‌گیری؟! راستی این غریبه این‌جا چی می‌خواد اصلاً چه‌طوری... .
پیرمرد با خشم سر او فریاد می‌زند:
- گفتم که بعداً راجبش حرف می‌زنیم الان مسئله‌ی مهم‌تری...
ناگهان زن با عصبانیت شروع به حرف زدن می‌کند:
- چه مسئله‌ی مهمی؟! حق با جیکوبه این عوضی اینجا چی‌کار می‌کنه؟! باز می‌خوایی یه اتفاق بد برامون بیفته؟ فراموش کردی چی به سر تامس و...
پیرمرد با لحن جدی و تنفر‌آمیزی می‌گوید:
- ما راجع بهش حرف نمی‌زنیم کاتیا! یه بار راجع بهش صحبت کردیم. تمومش کن.
زن ناباورانه اعتراض می‌کند:
- یعنی چی که حرف نمی‌زنیم؟! یادت رفته تا الان چند نفر رو از دست دادیم؟!
پیرمرد خشمگینانه به نزدیکی او می‌آید و سرش فریاد می‌کشد:
- اونا افراد من بودن فهمیدی یا نه؟! لازم نیست در این مورد بهم نظر بدی من خودم بهتر می‌دونم باید چی‌کار کنم!
زن پس از کمی سکوت از جایش بلند می‌شود و شروع به صحبت می‌کند:
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
- افراد تو؟! هِه، فکر کردی برده یا نوکر گیر آوردی لعنتی!
پیر‌مرد از تعجب و خشم کمی شوکه می‌شود، در تاریکی از چشمان سرخ و ابرو‌ان گره کرده‌اش به‌آسانی مشخص است که می‌خواهد از عصبانیت شدید منفجر شود. پس از مدتی تعلل به نزدیکی شخصی که کاتیا خطابش کرد رفت و به صورتش کشیده محکمی زد، دستش را محکم فشرد و با نگاه تندی به او گفت:
- دفعه‌ی آخرت باشه که این‌طوری باهام صحبت می‌کنی! یادت نره اون‌موقع که داشتی زیر آوار جون می‌دادی من به موقع رسیدم و جون بی‌ارزشت رو نجات دادم. یادت که نرفته اگه بخوام می‌تونم جونت رو ازت بگیرم و بفرستمت پیش همون برادر لعنتیت!
پیر‌مرد دست کاتیا را بیشتر فشار می‌دهد، کاتیا از درد فریاد بلندی می‌کشد:
- حالا بهم بگو کاتیا، دلت می‌خواد زنده بمونی یا به برادرت ملحق بشی؟!
کاتیا در حالی که صورتش از شدت درد مچاله شده است با پشیمانی می‌گوید:
- باشه... با... با... باشه، غلط کردم، هرچی تو بگی!
پیرمرد بزاق دهانش را محکم به پایین قورت می‌دهد و با صدای تهدید‌آمیزی می‌گوید:
- خوبه، نبینم بار دیگه حس بلبل‌زبونی بهت دست بده.
به محض پایان سخنش دست کاتیا را رها می‌کند، از او دور می‌شود و به نزدیکی پنجره‌های نیمه سالم می‌رود. کاتیا با چشم‌ غره و کینه شدیدی نگاهی به من می‌اندازد و بر روی صندلی می‌نشیند، پیرمرد در حالی که از طریق پنجره‌ به فضای بیرون خیره شده‌است می‌گوید:
- همون‌طور که داشتم می‌گفتم مسئله‌ی مهمی هست که باید راجبش باهات صحبت کنم جیکوب.
جیکوب پس از کمی تعلل و نگرانی زبانش را روی دهانش می‌کشد و شروع به حرف زدن می‌کند:
- خ... خ... خب چه مس... مس... مسئله‌ای؟ سراپا گوشم.
پیر‌مرد به آرامی سرش را به طرف جیکوب می‌چرخاند و رو به او می‌ایستد، اسلحه‌ی دوربین‌‌دارش را در دست می‌گیرد و نگاهی به جیکوب می‌اندازد، حالت اسلحه به گونه‌ای است که انگار قصد استفاده از آن را دارد:
- این که مار دو بار از یه سوراخ گزیده... .
ناگهان صدایی شبیه به آه‌وناله و داد و فریاد‌های بلندی که به درخواست کمک شباهت دارد در محیط اطراف طنین می‌اندازد و همراه با صدای بمباران قطرات باران و غرش رعد و برق ترس و دلهره‌ام را بیشتر می‌کند. درب کلبه با ضربات محکمی به سرعت باز و شخصی در حالی که دستش را به پهلویش گرفته بود و چهره‌اش در سیاهی و نور کم کلبه پنهان به نظر می‌رسید داخل شد و بدن نیمه‌جانش را روی زمین انداخت. به محض این اتفاق همگی از ترس شوکه شدیم و نگاهمان را روی او قفل کردیم. کاتیا از روی صندلی قدمی عقب رفت و تفنگ هفت تیرش را از زیر شلوار سیاه و لباس چهار‌خانه‌ی سبز‌رنگش بیرون کشید، سپس همراه با جیکوب که او نیز کلت کمری به دست گرفته بود به خود حالت تدافعی گرفت.
پیرمرد اسلحه‌ی دوربین‌دارش را به طرف آن شخص نشانه رفت و قدمی به او نزدیک شد. فرد کف دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد و به صورتش نزدیک کرد.
زبانش را روی لبانش کشید و با صدایی که به آه و ناله و درخواست کمک شباهت داشت شروع به صحبت کرد:
- نه، نه، شلیک نکنید! خواهش می‌کنم، شلیک نکنید، منم... آه لعنتی!
با سرفه‌های کوچک و بزرگی سر می‌داد و خون شدیدی از پهلویش سرازیر شده‌ بود. پیر‌مرد با احتیاط به او نزدیک شد و پس از آن‌که با دقت نگاهی به او انداخت با چشمان از حدقه درآمده گفت:
- آرتور؟ ببینم خودتی پسر؟! پس بقیه کجان؟! دِیو و دنیِل کجا هستن؟ مگه باهات نیومدن... ؟ راستی صبر کن ببینم، مگه تو نمردی؟! خودم دیدم که از دره سقوط کردی!
شخصی که آرتور نامیده شد به سرفه کردنش ادامه داد و پس از کمی تعلل شروع به حرف زدن کرد:
- خواهش می‌کنم کمکم کنید، اون... اون... اون‌ها... .
سرفه اجازه نمی‌داد که حرفش را کامل بزند.
پیرمرد با تشر گفت:
- اون‌ها چی؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
آرتور با آه و ناله فریاد زد:
- اون‌ها دنبال منن!
پیرمرد با صدای نگرانی گفت:
- کی‌؟
آرتور با سرفه‌های کوتاهی کف زمین را سرخ‌رنگ کرد و ناله‌کنان گفت:
- اون جونور و هم‌نوع‌های وحشیش!
پیرمرد به محض شنیدن این حرف با چشمان از حدقه درآمده‌اش فریاد زد:
- چی؟ صبر کن ببینم... .
با قدم‌های تندی به طرف پنجره‌ها رفت و با ترس و نگرانی نگاهی به اطراف انداخت.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
در حین این کار با لحنی که اضطراب از آن موج می‌زد، گفت:
- بیرون خیلی تاریکه، نمیشه چیزی رو دید... .
ناگهان تن صدایش بلند شد و خشمگینانه فریاد زد:
- وایسا، اون دیگه چیه؟! لعنتی، لعنت بهت! آرتور به چه جرئتی؟!
ناگهان شخصی که آرتور خطاب شده بود غرش‌کنان به طرف پیر‌مرد یورش برد، او را محکم زمین زد و شانه‌اش را گاز گرفت! پیر‌مرد از شدت درد فریاد بلندی سر داد و با قنداق اسلحه دوربین‌دارش ضربه‌ای به شقیقه آرتور زد.
سپس با ضربات پا او را از خودش دور کرد و با نگرانی فریاد کشید:
- به طرفش شلیک کنید. اون آرتور نیست! اون... او... اون... .
درد شدید مانع از آن می‌شد که پیر‌مرد بتواند سخنی بگوید. کاتیا همراه با جیکوب لوله‌ی تفنگ‌هایشان را به طرف آرتور که رفتارش به حیوان وحشی شباهت داشت نشانه گرفتند و او را به گلوله بستند. آرتور به محض برخورد گلوله‌ها و انفجار آن‌ها بی‌اراده زمین افتاد اما پس از مدتی از جایش بلند شد.
با پرش بلندی خودش را به سقف کلبه آویزان و در تاریکی پنهان کرد، کاتیا با نگرانی فریاد زد:
- لعنتی! کجا رفت؟
پیر‌مرد در حالی که از شدت درد ناله می‌کرد بدن زخمی‌اش را بر روی زمین خاک‌خورده کشید، با فریاد کوتاهی به ستون کناری کلبه و نزدیک پنجره تکیه داد و لبانش را به کمک زبان خونی‌اش خیس کرد.
سپس در حالی که اسلحه‌ی دوربین‌دارش را در تاریکی به سمت آرتور نشانه گرفته بود و نفس‌نفس می‌زد با صدایی آمیخته به کینه و تنفر گفت:
- زودباش، کجا قایم شدی؟ بیا بیرون تا بهت نشون بدم... .
سرفه‌های بلند و کوتاه اجازه نمی‌داد تا حرفش را کامل بزند. کاتیا با ترس و دلهره چند قدم جلو رفت، سپس در حالی که سلاحش را به دور و اطراف نشانه گرفته‌ بود نگاهی به پیر‌مرد کرد و با لحن نگرانی گفت:
- حالت خوبه جانسون؟
شخصی که جانسون خطاب شد سرفه‌کنان گفت:
- آ... آ... آره، خو... خو... خوبم فقط... .
ناگهان لیوان خاک‌خورده‌ای از روی میز به زمین افتاد، کاتیا جیغ‌زنان از شدت نگرانی چند قدم عقب رفت و با از دست دادن تعادلش زمین خورد. سریع بلند شدم، مسلسل را برداشتم و محتاطانه به طرف او رفتم تا کمکش کنم.
کاتیا به محض دیدن من خودش را عقب کشید و با خشم سرم فریاد زد:
- نیازی به کمکت ندارم.
با لحن آرامی گفتم:
- باشه فقط می‌خواستم... .
فریاد بلندش حرفم را قطع کرد:
- گفتم که، به کمکت نیازی ندارم لعنتی. اصلاً همش تقصیرِ توی عوضیه! اگه تو... .
ناگهان مایعی شبیه به بزاق دهان از بالا روی شانه‌اش سرازیر شد و حالم را بهم زد. کاتیا مضطربانه و بر خلاف میلش سرش را بلند کرد و به بالای سقف کلبه نگاهی انداخت، به محض این کار از ترس خشکش زد و جیغ بلند و آزار‌دهنده‌ای کشید.
هم‌زمان با او آرتور نیز غرش کرد، با سقوط سریعی به کمک چنگال‌های تیزش به بدن لاغر کاتیا پنجه کشید و در حالی که روی او چمبره زده بود پیش از آنکه فرصتی به قربانی‌اش دهد با دندان‌های براقی که داشت، صورت، گردن و گلوی کاتیا را پاره کرد و در چشم به هم زدنی، با چند حرکت ساده او را بلعید‌.
صدای شکسته شدن جمجمه و استخوان به همراه پاره شدن گوشت و پوست بدن کاتیا با ریتم سریعی در گوش‌هایم شنیده می‌شد. در حین این اتفاق برخورد نگاهم که دست اضافه‌ای که با چنگال‌های تیز و بلند از کنار پهلوی آرتور بیرون زده بود مرا شوکه کرد.
دست چنگال‌مانند درست شبیه به دست همان انسانِ دیوانه‌ای بود که در خاطرات آن دختر بچه مشاهده کرده بودم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
آرتور دهانش را تا آخر باز کرد و از گلوی خون آلودش غرش گوش‌خراشی بیرون داد. در حین این کار، خون قرمزرنگ به دور و اطرافش پخش می‌شد و او را ترسناک‌تر نشان می‌داد.
برخورد نگاه اخم‌آلود و تهدید‌آمیزش به من دلم را خالی کرده بود و دستم را موقع نشانه گرفتن مگسکِ لوله مسلس می‌لرزاند.
برداشته شدن قدم‌هایش به سمتم باعث شد سریع ماشه را فشار دهم و او را به گلوله ببندم. گلوله‌ها سفیر‌کشان به طرف او شلیک می‌شدند و سی*ن*ه و شکمش را می‌دریدند، اما بی‌آنکه تاثیری روی او بگذارند با خروج از بدنش زمین می‌افتادند و فقط سرعتش را کند می‌کردند. آرتور بی‌توجه به زخم‌ها و جراحاتش با غرش بلندی روی چهار دست و پایش ایستاد و با جهش کوتاهی به سمتم یورش برد. ماشه را کشیدم، اما گلوله‌ای از لوله‌ی مسلسلم خارج نشد. سریع اسلحه‌ام را با حالت دفاعی به صورتم نزدیک و خودم را برای درگیری با او آماده کردم.
ناگهان صدای شلیک گلوله‌، رشته‌ی افکار آشفته‌ام را پاره کرد.
با قطع شدنش آرتور را دیدم که درست در نزدیکی پایم زمین افتاده بود و دست و پا زنان ناله می‌کرد. خون قرمزرنگ از وسط سر او با شدت و سرعت زیادی به اطراف پخش شده بود و جانش را آرام‌آرام از او می‌گرفت.
به دنبال جیکوب در تاریکی نگاهی به اطرافم انداختم، او درست در مقابلم ایستاده بود و به اسلحه‌اش ور می‌رفت. نگاهم را از او گرفتم و به بدن خونین و نیمه‌جانِ جانسون نگاهی انداختم. دود سفیدرنگ غلیظی از لوله‌ی اسلحه‌ی دوربین‌دارش خارج می‌شد و نفس‌هایش به شماره افتاده بود. جانسون اسلحه‌ی دوربین‌دارش را به گوشه‌ای انداخت و با کف دست خون‌آلودش شانه‌اش را بررسی کرد، سپس سرفه‌کنان نگاهی به من انداخت و شروع به صحبت کرد:
- زود باش بیا اینجا. عج... عج... عجله ک... ک... .
سرفه‌ اجازه نمی‌داد که حرفش را کامل بزند. به او نزدیک شدم و سعی کردم بلندش کنم. هم‌زمان با این کار خطاب به جیکوب که بی‌توجه به من و جانسون به اسلحه‌اش ور می‌رفت با صدای بلندی گفتم:
- هی جیکوب... هی با تو‌ام.
جیکوب هین کوتاهی کشید، نگاهش را از اسلحه‌اش گرفت و چشمانش را روی من قفل کرد. با لحن آرامی که به درخواست شباهت داشت گفتم:
- زود باش، بیا یه کمکی بکن. دِ بجنب.
پس از مدتی تعلل بر خلاف خواسته‌اش به سمتم آمد و کمکم کرد جانسون را از زمین بلند کنم و بر روی صندلی نیمه سالمی که در نزدیکی میز بود بنشانم.
جانسون در حالی که ناله می‌کرد برگه‌ی سفیدرنگی را به همراه سوئیچ قرمزرنگ از جیبش در‌آورد، آن‌ها را به من داد و با لحن مضطربی گفت:
- این‌ها رو بگیرید و سریع از اینجا دور بشید، این برگه رو بده ب... ب... به... .
ناگهان از بیرون کلبه صدا‌هایی شبیه به غرش‌ شکارچی و هم‌نوعانش، در فضای اطراف داخل آن پخش شد و ترس و دلهره‌ را به جانم انداخت.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
جیکوب در حالی که نگاه اخم‌آلود و نگرانش بر روی منبع صدا قفل شده‌ بود با صدای لرزانی گفت:
- لعنتی... لعنتی گندش بزنن... .
پس از مدتی با صورت اخم‌کرده‌اش رو به من فریاد زد:
- زودباش غریبه... عجله کن باید بریم.
دوان‌دوان به طرف اتاقی که در کنار آشپزخانه بود رفت، پیش از آن‌ که وارد اتاق شود نگاهی به من انداخت و با ترس و اضطراب شدیدی سرم فریاد کشید:
- چرا ماتت برده لعنتی؟ دِ بیا بریم، الان اون جونور و هم‌نوعاش میریزن داخل.
با عصبانیت سرش فریاد زدم:
- پس این چی میشه؟ همین‌جا ولش کنیم؟
جیکوب، رویش را از من برگرداند و با بی‌توجهی شروع به حرف زدن کرد:
- من چه می‌دونم، این مسئله به من مربوط نیست! اصلاً برام اهمیتی نداره... اگه می‌خوای همین‌جا بمون و همراه با این پیرمرد خوراک اون جونور عجیب شو... کسی جلوت رو نگرفته!
با چشمانی از حدقه در آمده نگاهی به او انداختم و گفتم:
- اما اون... .
فریاد خشن و بلندش خفه‌ام کرد:
- گفتم به من ربطی نداره لعنتی، اون گزیده شده تا چند ساعت دیگه مثل یکی از اون جونورا میشه! حالا میایی یا نه؟
قبل از آنکه چیزی بگویم، پیر‌مرد بلند سرم فریاد کشید:
- راست میگه! زو... زو... زود باهاش برو، قبل از اینکه دیر بشه.
نگاه ناراضی‌ام را روی چهره روبه مرگش انداختم و با حالت سؤالی گفتم:
- اما، اما پس تو چی؟ یعنی می‌خوای همین‌طور اینجا ولت کنیم؟
پیرمرد با نیش‌خند تلخی گفت:
- می‌تونم براتون وقت بخرم، تا بتونید تا جایی که می... می... میشه، ا... ا... از اینجا دور بشید.
با عصبانیت به او نزدیک شدم و با لحنی که خشم و اعتراض شدیدی از آن موج می‌زد گفتم:
- اما من نمی‌تونم تو رو... .
پیرمرد با دست خون‌آلودش یقه‌ی لباسم را محکم گرفت، اسلحه‌ی هفت‌تیری از پشت شلوارش درآورد، لوله‌ی آن را روی شقیقه‌ام انداخت و با خشم سرم فریاد زد:
- حرف اضافی نزن، وقتی بهت میگم همراهش برو پس برو! بیخودی اعصابم رو بیشتر از این خرد نکن. تو هیچ دِینی بهم نداری فهمیدی پسر، حالا زودتر گورت رو گم کن قبل از این‌که یه گلوله تو سرت خالی کنم.
کاغذ سفیدرنگ و سوئیچ را در دستم گذاشت، آن را مشت کرد سپس محکم من را به عقب هل داد، تعادلم را از دست دادم و محکم زمین خوردم. از جایم بلند شدم، کاغذ و سوئیچ را در جیب لباسم پنهان کردم، اسلحه‌ام را برداشتم و با قدم‌های تندی به طرف جیکوب و اتاق رفتم.
پیش از آنکه کامل از او دور شوم سر جایم ایستادم، بزاق دهانم را محکم به پایین قورت دادم و در حالی که نگاهم روی چهره‌ بی‌جانش قفل شده بود با ناراحتی گفتم:
- راستی، جانسون... .
پیرمرد با پیشانی چین‌خورده به من زل زد و در حالی که اخم‌هایش بیشتر از قبل به چشمانش نزدیک شده‌ بودند بلند سرم فریاد زد:
- باز چیه؟
گلویم را صاف کردم و گفتم:
- ممنون!
پیرمرد لبخند تلخی به لبانش نشاند و پس از چند سرفه کوچک و بزرگ شروع به صحبت کرد:
- قابلت رو نداشت پسر. زود باش برو، موفق باشی.
ناگهان دیوار کناری شکسته شد و هیولای غول پیکر و بزرگی با چهره‌ی گرگ‌مانندش نعره‌زنان در حالی که سعی داشت به داخل کلبه نفوذ کند با صورت اخم‌آلود و خونینش نگاهی به من انداخت. شلیک و برخورد گلوله به شکم و سینه‌اش او را وادار کرد خشمگینانه غرش بلندی سر دهد، بی‌توجه به زخم گلوله‌ها هوای اطرافش را بو بکشد، به پیر‌مرد نگاه تندی بیا‌اندازد و با چشمانی خونین و پیشانی چین‌خورده چنگال‌هایش را باز و به سمت او برود. پیرمرد رو به من ملتمسانه فریاد زد:
- فرار کن، زود باش.
در حالی که اسلحه‌ی هفت‌تیرش را سمت موجود و هم‌نوعانش گرفته بود و به طرفشان شلیک می‌کرد از من خواست تا سریع کلبه را ترک کنم.
اخم‌هایم را در هم کشیدم و دستانم را محکم مشت کردم، سپس با قدم‌های تندی به داخل اتاق رفتم.
به محض ورودم، کفِ زمین، تونل و راه مخفی نگاهم را به خود جلب کرد.
جیکوب کلت کمری‌اش را پشت شلوارش پنهان کرد و از من خواست دنبالش کنم، در حین پایین رفتن از پله‌ها صدای فرو رفتن دندان‌ها و چنگال تیز به داخل بدن انسان، سپس صدای آه و ناله و ضجه‌های جانسون گوش‌‌هایم را آزار می‌داد. چند‌بار خواستم منصرف شوم و برگردم اما ذهنم خلاف آن را از من خواست.
ناگهان صدای انفجار بزرگی شبیه به انفجار نارنجک همه‌جا را فرا گرفت و به من فهماند که کار پیرمرد تمام شده است. زیر لب ناسزا گفتم و سریع از پله‌ها پایین رفتم.
جیکوب پشت سرم درب مخفی را بست و در تاریکی به سمت راه خروجی حرکت کرد.
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 14) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا