میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
از فاصله یه وجبی به صورتم نگاه کرد. صورت‌هامون بهم نزدیک بود. جای اینکه به سؤالم پاسخ بده، به نگاهش عمق داد. اونقدر عمیق، که احساس کردم هر لحظه ممکنه تو سیاهچاله چشم‌هاش گم بشم. تو مردمک چشم‌هام چشم گردوند و در انتها نگاهش روی لب‌هام نشست. با چشم‌های گرد شده گفتم:
- چه غلطی می‌کنی؟
انگار خودشم متعجب بود. خجالت زده سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
- تو دیوونه‌ای!
کلمه‌ای از دهنش خارج نشد. سر تکون دادم و عقب گرد کردم. سر تکون دادنم از نشونه گمراهی بود. نمی‌دونم متاسف بودم یا که چی، فقط می‌دونستم اینجا جای من نیست. نباید حتی یه ثانیه دیگه اینجا می‌موندم. باید می‌رفتم و از این خونه پوشالی و هر چیزی که من رو به قُم متصل می‌کرد دور می‌شدم.

***

- چِتِه؟
-... .
- عابد؟
-... .
- هوی! کری مگه؟
با سقلمه‌ای که به پای دراز شده‌ام به روی لبه‌ی نرده‌های فلزی خورد، با تأخیر چشم از حلقه برداشتم و متوجه نگاه موشکافانه سیاوش که سمت دیگه‌ی تراس نشسته بود شدم. حلقه رو دور از چشمش کف دستم قایم کردم و صدام رو صاف کردم.
- چی شده؟
- میگم چته؟ میزون نیستی چند وقته.
تو تراس آشپزخونه خوابگاه بودیم. پشت سرمون لباس‌های شسته شده بچه‌ها روی بند پهن‌ بود و مقابلمون، یه شهر پهناور چراغونی که در تضادی شدید، برخلاف روز‌ها شب‌هنگام زیبا به نظر می‌رسید. کمی روی صندلی جا به جا شدم. صندلی از جنس پلاستیک فشرده بود و احساس راحتی نمی‌کردم، اما مهم نبود. برای چند ثانیه لب‌هام رو بهم فشار دادم و گفتم:
- چیزی نیست.
نگاه سیاوش حتی موشکافانه‌تر شد. از نگاهش کلافه شدم و گفتم:
- باز چیه؟
- از فردا بیا بریم باشگاه. یکم به خودت برس. ورزش باعث میشه انگیزه داشته باشی. وقتی بیکار باشی فکر و خیال میزنه به سرت.
از رازهای زندگیم بی‌خبر بود، اما می‌دونست ذهن مشوشی دارم. گفتم:
- حوصله ندارم.
پافشاری کرد.
- تو بیا، به حوصله میای.
کلافه گفتم:
- بی‌خیال سیاوش.
با مکث گفت:
- نه، تو جدی یه چیزیت هست!
پوزخند زدم. یه چیزیم بود. خیلی یه چیزیم بود! حلقه رو بیشتر کف دستم فشار دادم. نماد اسارتم بود. وجودش باعث می‌شد بدونم تو چه باتلاقی دست و پا می‌زنم. اهل بازگو کردن زندگیم نبودم، و الا خیلی دلم پُر بود. پشت سرم رو به لبه تیز تکیه‌گاه صندلی تکیه دادم و گفتم:
- خسته‌ام جون سیاوش. من حقم این نیست!
من منظورم یه چیز دیگه‌ بود، اما اون یه جور دیگه‌ برداشت کرد. بالاخره کتابی که به قصد مطالعه با خودش آورده بود رو بست و گفت:
- همه خسته‌ان رفیق. تو بگو کی دل و دماغ داره؟ خون همه به جوش اومده. کسی امیدی به آینده نداره و آدم بدون امید از صدتا حیوون وحشی خطرناک‌تره! خطرناک‌تره چون چیزی برای از دست دادن نداره. جاهای دیگه دیگه به خاطر گرمای جهانی و انقراض گونه‌های کمیاب جانوری اعتراض می‌کنن، بعد اینجا آینده و دار و ندار همه‌مون رو هوا ست و هیچکی ککش نمی‌گزه! من فکر می‌کنم باید خودمون دست بکار شیم.
متوجه منظورش نشدم. با دیدن حالت سوالی صورتم از روی صندلی بلند شد و گفت:
- بپوش بریم، باید یه جایی رو نشونت بدم.
حس و حال چیزی رو نداشتم. گفتم:
- حوصله نیست. یه سیگار بد... .
- تو پاشو بریم تا بهت بدم!
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
دستم رو کشید و مجبورم کرد از روی صندلی بلند شم. ناراضی نوچی گفتم و به اجبار همراهش شدم. لباس پوشیدیم و عین یه اردک که دنبال مادرش میره، پِی‌اش رفتم. کنجکاوی نمی‌کردم، فقط پشت سرش راه می‌رفتم. حس و حال سوال و جواب نداشتم. کمی بیشتر از دو هفته میشد که تابان رو ندیده و از حالش بی‌خبر بودم. خودم که دل و جرعتش رو نداشتم، اما امیدوار بودم بلایی سرش اومده باشه و هم من و هم خودش رو از این مصیبت نجات داده باشه! سوار تاکسی شدیم و چند خیابون پایین‌تر پیاده شدیم. اصلا نیازی به گفتن نبود، سیاوش خودش کرایه رو حساب کرد و من همچنان چشم انتظار باز شدن قفل صندوقچه بودم تا هر چه زودتر دینم رو بهش ادا کنم. دو روز پیش به علی‌اکبر زنگ زدم و اون گفت یه نفر رو پیدا کرده که می‌تونه طلسم رو باطل کنه، اما فعلا رفته سفر و مدتی طول می‌کشه تا برگرده. حرفی نداشتم. من که این همه صبر کردم، این مدتم روش! از خیابون اصلی وارد کوچه‌ی تنگ و نه چندان شلوغی شدیم. مکان پر رفت و آمدی نبود. یه کوچه خلوت و سوت و کور. درحالی که دست‌هام رو تو جیب سوییشرتم فرو برده بودم، نگاهی به دور و اطرافم انداختم و گفتم:
- چه جای پرتیه.
مقابل یه در چوبی دو لنگه‌ ایستاد. بالای در تابلویی نصب شده و به خط نستعلیق روش نوشته بود: «کافه‌ی پهلوان» دیوار‌های کافه چندتا پنجره‌ بزرگ داشت که پرده همگی کشیده شده بود و به داخل دید نداشت. احساس خوبی نگرفتم. به ظاهر یه کافه عادی، اما چرا انقدر دور افتاده؟ سیاوش چند تقه به در چوبی کوبید. احساس کردم تقه زدن‌هاش آهنگ خاصی داره و الکی به در نکوبید. کمی بعد در باز شد. یه مرد چاق با سر طاس و ریش‌های کوتاه بیرون اومد. کله‌اش از بی‌مویی برق میزد. با دیدن سیاوش لبخند سردی زد و بعد از خوش و بشی مختصر، در رو باز کرد و تعارف کرد وارد شیم. هنگامی که پشت سر سیاوش از چهارچوب در عبور می‌کردم، آهسته گفتم:
- نمی‌دونستم واسه وارد شدن به کافه‌ها باید در زد!
فقط یه جمله شنیدم که گفت:
- هنوز خیلی چیزا هست که نمی‌دونی.
برخلاف نیم ساعت قبل که هیچ کنجکاو نبودم، حالا از شدت کنجکاوی سر از پا نمی‌شناختم. محیط داخل با بیرونش زمین تا آسمون فرق می‌کرد. وسط کافه یه حوض دایره شکل کوچیک با یه فواره در مرکزش قرار داشت. از بین آب زلال، کاشی‌های فیروزه‌ای و ماهی‌های قرمز به وضوح قابل رویت بودن. دور تا دور دیوار‌های کافه به نقش‌هایی از شاهنامه مزین شده بود و یه نفر با لباسی که طرح اصیل باستانی داشت روی یه سکو موکت شده‌ی کرم رنگ، موسیقی سنتی ایرانی می‌نوازید. ما بین این‌ها چند تخت و میز و صندلی قرار داشت که توسط تعدای آدم به تصرف در اومده بود. بیشتر از موسیقی، صدای صحبت و گفت و گو می‌اومد. بعضی‌ها روی تخت‌ها مشغول قلیون کشیدن بودن و دود قلیون، هوای اون‌ قسمت‌ها رو کمی کدر کرده بود. آن‌چنان که باید شلوغ نبود، اما با ورودمون توجه همون‌ تعدادی که داخل بودن به ما جلب شد. احساس معذب بودن کردم، با این وجود طولی نکشید که سنگینی نگاه‌ها از رومون برداشته شد و به حالت قبلی در اومد. سیاوش بدون اینکه توجهی به اطراف داشته باشه، به طرف یکی از تخت‌ها حرکت کرد. چهار نفر روی تخت نشسته بودن و یه میز کوچیک به همراه پنج صندلی دیگه، با فاصله‌ای نزدیک مقابل تخت قرار داشت که چهارتاشون اشغال شده بود. با نزدیک شدن ما دو نفر، مکالمه‌ای که بین‌شون در جریان بود قطع شد. جمع شلوغی بود. در کمال تعجب بین کلی مرد، دو تا دخترهم نشسته بودن که از قضا مهرسا یکی از اون دو نفر بود. سیاوش خیلی صمیمی با تک تکشون دست داد، حتی با دختری که کنار مهرسا نشسته بود.
 

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
مشخص بود از قبل همدیگه رو می‌شناسن. به جز مهرسا، بقیه با کنجکاوی توأم با بی‌اعتمادی نگاهم می‌کردن. یه مرد حدود 35 ساله‌ که روی تخت نشسته بود، به من اشاره کرد و گفت:
- معرفی نمی‌کنی سیا؟
به نسبت بقیه آدم‌هایی که تو کافه بودن، سن بیشتری داشت. اکثرا زیر بیست و پنج بودن و کمی عجیب بود که با این سن بین اون‌ها نشسته بود. سیاوش با فشار دست من رو به جلو هل داد.
- عابد جان هم اتاقی بنده ست. یه جوون کله خراب مثل ما! پسر خوبیه. مطمئنم ازش خوشتون میاد.
- اونقدر خوب هست که آوردیش اینجا؟
- صد البته!
نمی‌دونم اشتباه دیدم یا نه، اما چشم‌های سیاوش موقع گفتنش برق زد. کنجکاویم بیشتر و حس بدم تشدید شد. اینجا کجا بود؟ این آدم‌ها کی بودن؟
- حرفت سنده... .
مرد این رو گفت و با کف دست روی تخت کوبید.
- بیا اینجا بشین.
لبخند بزرگی روی لب‌های سیاوش نشست.
- مخلصم ایرج خان!
کتش رو از تن در آورد و کنار مردی که حالا می‌دونستم اسمش ایرجه نشست. نگاهم به روی ایرج، دقیق‌تر از قبل به کند و کاو پرداخت. درشت اندام بود و سبیل درویشی داشت. خط ريشش کمی بلند و مدل چکمه‌ای بود و ریش نداشت. یه تیشرت سبز آستین کوتاه به همراه جین آبی پوشیده بود که می‌تونستم تتوی شیر روی ساعد دست چپش رو ببینم. درحالی که لنگ در هوا ایستاده بودم، صدایی آروم از کنارم شنیدم.
- بشین اینجا.
سر چرخوندم و مهرسا رو دیدم. با اشاره به صندلی خالی کنار خودش اشاره کرد. درحالی که نمی‌دونستم چی به چی و اینجا چی می‌خوام، روی صندلی نشستم. مهرسا اینجا چیکار می‌کرد‌؟ بین این همه مرد‌؟! یکی از سوالات پرشمارم رو با صدایی آروم به زبون آوردم.
- اینجا کجاست مهرسا؟
اونم به تبعیت از من پچ پچ کرد:
- مگه سیا بهت نگفته؟
- نه!
مکثی کرد و گفت:
- خودش بهت میگه.
کمی خیره نگاهش کردم اما واکنشی نشون نداد. نفس عمیقی کشیدم و متوجه شدم دختری که کنارش نشسته، داره با کنجکاوی نگاهم می‌کنه. همون لحظه پیشخدمت برای ثبت سفارش اومد و ارتباط چشمیمون قطع شد. پیشخدمتم مثل اکثر کارکنان کافه لباس‌های سنتی به تن داشت. با دست اشاره کردم که چیزی نمی‌خوام. مردی با ریش قهوه‌ای یکدست و موهای بلند که با کش از پشت بسته بود، گفت:
- داشتی می‌گفتی ایرج خان.
اونم یکی دیگه از معدود سن بالاهای جمع محسوب می‌شد که روی تخت نشسته بود. حدوا سی ساله و بسیار جدی. شبیه بادیگاردها بود. ایرج قلپی از استکان چایی نوشید و گفت:
- بله داشتم می‌گفتم. مشکلات این مملکت مثل دونه‌های ماسه توی صحراست. ته نداره، تا دلت بخواد هست. این یکی رو حل میکنی، بعدی از راه میرسه. اونم حل می‌کنی، باز بعدی و بعدی و مشکلات سلسله‌واری که به نظر تمومی ندارن. یکی از مشکلاتی که این روزها داره بیداد می‌کنه، بحث آلودگی هواست که تو این زمینه تهران گل سرسبد شهرهای ایرانه. هیچ خبر دارین پارسال هفت هزار نفر به خاطر آلودگی هوای این شهر از بین ما رفتن؟
با پوزخند ادامه داد:
- البته که نه، این چیزی نیست که بخوان جار بزنن. و خیلی راحت می‌تونن جلوی این فاجعه رو بگیرن. خودروهای فرسوده رو معدوم کنن و دست از مازوت سوزی بردارن. بنزین با کیفیت تو دسترس قرار بدن و طرح تشویقی برای تعویض کاتالیزور ماشین‌های کارکرده برگزار کنن، و خیلی کارهای تخصصی‌تر. اما چرا این کار رو نمی‌کنن؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
همون دختری که بغل مهرسا نشسته بود، گفت:
- چون براشون هزینه داره؟
ایرج به زیر خنده زد، یه خنده‌ی به ظاهر بی‌دلیل.
- هزینه؟ تینا جان هزینه آخرین نگرانیشونه. خیلی مونده تا بدونید با چی طرفین.
وقتی دختره حرف می‌زد، فرصت کردم براندازش کنم. نمی‌دونم درست می‌دیدم یا نه، اما رنگ چشم‌هاش آبی تیره بود. یه رنگ خاص که تا حالا نظیرش رو ندیده بودم. یه مقدار از موهای طلایی رنگش از زیر شال سفیدی که به سر داشت قابل دیدن بود. پوست گندمی و چهره گرد و با نمکی داشت. نکته قابل توجه دیگه صورتش، حلقه کوچیک‌ فلزی بود که از بینی عروسکیش آویزون بود. درحالی که با ابروی بالا رفته نگاهش می‌کردم، سنگینی نگاه مهرسا باعث شد بهش نگاه کنم. با حالت با مزه‌ای به دختره اشاره می‌کرد. لب زدم:
- چی؟ عمرا!
آروم گفت:
- آره جون خودت.
زیاد مکالمه‌مون طول نکشید، چون دختره پرسید:
- مگه با چی طرفیم؟
ایرج در حالی که از روی تخت بلند میشد، گفت:
- به موقعش می‌فهمین. من دیرم شده باید برم. امیدوارم بازم همدیگه رو ببینیم.
مدل حرف زدنش اصلا به قیافه‌اش نمی‌خورد. خداحافظی کرد و همراه همون مرد مو بلند رفت. مهرسا چرخید سمتم و گفت:
- فکر نمی‌کردم بیای اینجا.
گفتم:
- منم فکر نمی‌کردم تو رو اینجا ببینم.
ابروهای دخترونه‌اش بالا رفت و گفت:
- چطور؟
با صدای زنگ گوشی، حواسم از سوالش پرت شد. یه لحظه خواستم موبایلم رو جلوی جمع از جیب خارج کنم، اما پشیمون ‌شدم. گداها به مراتب از من موبایل بهتری داشتن! از پشت میز بلند شدم و چند قدم فاصله گرفتم. با دیدن اسم تماس گیرنده، سرعت قدم‌هام کند شد. شاخ و برگ‌هام بود که روی زمین می‌ریخت. این شاید اولین بار تو یه سال اخیر بود که شماره حاج مرتضی روی موبایلم می‌افتاد. محض احتیاط از کافه خارج شدم و دکمه سبز رنگ و رو رفته رو فشار دادم. خواسته یا ناخواسته، لحنم پر از نیش و کنایه شد:
- خورشید از کدوم ور در اومده؟! حاج مرتضی شکیبا زنگ زده بهم. به افتخارش کلاهم رو می‌ندازم بالا. باید سور بدم!
- مزه نریز پسر، کجایی؟
پوزخند زدم. نه سلامی، نه علیکی. هیچ! کدوم قسمت از این رابطه حتی سر سوزنی شبیه رابطه پدر و پسری بود؟
- دوست داری کجا باشم حاجی؟
انگار سر و کله انداختن با پسر خونده لا آبالیش به مزاجش خوش نیومد که گفت:
- من نمی‌دونم کدوم گوری عیاشی می‌کنی، ولی هرجا که هستی همین الان برفور برمی‌گردی سر خونه و زندگیت، مثل بچه آدم زندگیت رو می‌کنی.
حیرت زده صاف سرجام ایستادم. من که پای عطا رو بریده بودم، پس از کجا فهمیده بود؟
- شما از کجا می‌دونی؟
- به اینش کار نداشته باش پسر. بار آخرت باشه زن و زندگیت رو ول میکنی به امون خدا. تو مردی؟ یه جو غیرت سرت میشه؟ کدوم شوهری زنش رو دو هفته تو خونه خالی تنها میذاره؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
عصبی شدم و تن صدام بالا رفت:
-‌ گوش کن ببین چی میگم حاجی، تو این دنیا تنها کسی که حق داره برام روضه بخونه شمایی! مجبورم کردی دختری رو بگیرم که پس مونده یکی دیگه ست و جالب اینه هنوزم طلبکاری. کدوم غیرت؟ کدوم زندگی؟ خواب دیدی خیر باشه!
- مثل اینکه یادت رفته چی بهت گفتم. بخوای گردن‌کشی کنی و پات رو از گلیمت درازتر کنی، همون کاری رو می‌کنم که نباید!
خب، منظورش رو واضح‌تر از این نمی‌تونست برسونه. یه بار دیگه از خباثت حاجی یکه خوردم. وقتی سکوتم رو دید، گفت:
- همونجوری که بهت گفتم، همین امروز برمیگردی خونه پیش دختره. اینکه زیر سقف خونه‌تون چیکار می‌کنید به من دَخلی نداره، اما اینکه بقیه فکر کنن شما با همین چرا! حواست باشه عابد، پات رو کج بذاری، قلمش می‌کنم!
این منصفانه نبود. یه اهرم فشار قدرتمند روی تموم بدنم سایه افکنده بود. همچنان نمی‌تونستم غم و ناراحتی مادرم رو تحمل کنم و حاج مرتضی به خوبی از این حقیقت آگاه بود. منِ بی‌عرضه مثل موم تو مشتش بودم و به هر فُرمی که می‌خواست در می‌اومدم. از خودم بدم می‌اومد. وضعیت خجالت آوری بود. تا سر حد مرگ از گروکشی حاجی و کاری که با من می‌کرد متنفر بودم. کاش راهی بود تا تقاص تک تک این کارهاش رو پس بگیرم. تماسِ بی‌سلام شروع شده رو بی‌خداحافظی خاتمه دادم. به داخل کافه برگشتم و سیاوش رو پیدا کردم. همراه مهرسا و دوستش پشت میز نشسته بود. من رو که دید، گفت:
- کجا رفتی؟ بیا بشین. خب... نظرت چیه؟
ذهنم درگیر بود، متوجه سؤالش شدم. با دیدن سگرمه‌های درهمم گفت:
- چیزی شده؟
با گفتن این حرف، سنگینی نگاه دختره رو روی صورتم احساس کردم. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- نه. همه چیز مرتبه!
- خب، نظرت چیه؟
- در مورد؟
- ایرج خان.
سرسری گفتم:
- جالب بود. قشنگ حرف میزد. حرف‌هاش آدم رو به فکر فرو می‌برد.
کوتاه خندید و گفت:
- این هنوز یه چشمشه. طول می‌کشی ایرج رو بشناسی. مرد بزرگیه. اگه خواستی می‌تونیم بازم باهم بریم.
البته که بدم نمی‌اومد. قبول کردم و بلافاصله با یه بهونه سطحی، ازشون خداحافظی کردم و از کافه‌ خارج شدم.
***

تبدیل به نوعی بدعت شده بود؛ اینکه هر وقت وارد این آپارتمان میشدم، تا سر حد مرگ عصبانی بودم. باید اسمش رو می‌ذاشتم برج زهر مار! و اسم دختری که به عنوان همسر داخلش زندگی می‌کرد رو ساحره. آخه آدم‌های عادی قادر نبودن زندگی یه نفر رو تو این مدت کوتاه، از این رو به اون رو کنن. آدم باید صاحب قدرت ماورایی باشه تا بتونه این شکلی گند بزنه به روزگار یه آدم. باید وِرد بخونه و جادو کنه، هرچند خودم اعتقادی به این مزخرفات نداشتم. دستگیره رو فشار دادم و فهمیدم همچنان قفل در خراه. اصلا برام مهم نبود چرا تابان نمیره یه تعمیرکار پیدا کنه تا قفل رو تعمیر کنه. اون که به خاطر قلب انعطاف پذیرش مشکل خاصی با مردها نداشت! حالا چه تعمیرکار، چه یه مرد مجهول الهویه. در رو باز کردم و کفش‌هام رو با عجله و با استفاده از پای مخالف از پا در آوردم. لنگه‌های کفش هرکدوم یه طرف افتاد. به درک! از راهرو گذشتم و صدام رو انداختم روی سرم:
- کجایی تو؟! بیا بیرون باهات حرف دارم.
اولین جایی که به دنبالش گشتم پذیرایی، و دومین جا آشپزخونه بود. هر دو خالی از آدم. دلم نمی‌خواست اسمش رو به زبون بیارم. چندشم میشد، پس یه جورِ دیگه صداش زدم:
- یالا خودت رو نشون بده سیبِ کرم خورده!
به خیال اینکه داخل اتاق خوابه در رو باز کردم، اما اونجا‌م نبود. نگاه شکاکم رو از فضای اتاق جدا کردم و با عصبانیت در رو با تمام قدرتم بهم کوبیدم، صدای وحشتناکی ایجاد شد و دیوارهای خونه لرزید. این‌بار به سراغ بالکن رفتم. وقتی دیدم بالکنم خالیه، از ته گلو عربده زدم:
- پس کدوم گوری قایم شدی؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
صدایی به گوشم رسید و شاخک‌هام تیز شد. از بالکن بیرون اومدم و خودم رو فوری به پذیرایی رسوندم. درِ حموم واقع تو راهروی ورودی باز بود و تابانِ سراسیمه، در حالیکه فقط یه حوله‌ی سفید به دور خودش پیچیده بود و به سرعت به سوی من می‌اومد، از دیدنم وسط راه خشکش زد. ایستاد و با بهت و حیرت گفت:
- تویی؟
دست کمی ازش نداشتم. نگاهم برای چند ثانیه کوتاه خیره موهای فر نم دارش شد. تو حالت خیس بیشتر از قبل برق می‌زدن و این برق، چشم من رو میزد. دوباره به فکر موهای خودم افتادم که حالا نسبتا بلند بودن، اما هنوز با اندازه قبلی خودشون سانتی‌مترها فاصله داشتن. مصببش تابان بود. این وارسی فقط سه ثانیه طول کشید. عصبانیتم به تمام احساسات دیگه‌ام چربید. با چهار قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و فرصتی برای عکس‌العمل ندادم. با پنجه‌هام به شونه‌های ظریف و استخونیش که هنوز خشک نشده بود چنگ زدم و کمرش رو بدون انعطاف به دیوار راهرو کوبیدم. حتم داشتم شونه‌هاش کبود میشن اما کی اهمیت میداد؟ چشم‌های ترسیده‌اش رو به من دوخت اما رحم و مروت چه کشکی بود؟!
- دوست داشتی یکی دیگه باشم؟ راستش رو بگو، به چی این زندگی دل خوش کردی؟
مات صورتم موند. خواست حرف بزنه که دوباره تکونش دادم.
- خفه! من سوال می‌پرسم، ولی تو حق جواب دادن نداری‌!
عصبانی بودم. کاش میشد این خونه رو با تمام متعلقات روی سرش خراب کنم.
- چرا موش می‌دوونی؟ من اینجا باشم یا یه گورستون دیگه چه فرقی به حال تو می‌کنه که هر خبری رو زود به سمع حاجی می‌رسونی؟ تازه اینجوری راحت‌تر می‌تونی کثافت‌کاری کنی.
- بخدا من... .
نفهمیدم چی شد، سیلی که زدم برق از کله‌اش پروند.
- گفتم خفه خون بگیر.
گلوم از شدت عربده‌ام سوخت. دهنش رو بست و با بغض نگاهم کرد. خودم‌ هم جا خورده بودم. این اولین‌باری بود که دست روی جنس مخالف بلند می‌کردم. پشیمون بودم اما از طرفی این سیلی حتی ذره‌ای از نفرتی که بهش داشتم رو کم نمی‌کرد. بیشتر تکونش دادم و فریاد زدم:
- وقتی من حرف می‌زنم تو باید صمُ بکم باشی. باید دهنت رو ببندی. حق اظهار نظر در هیچ موردی رو ندا... .
نمی‌دونم دقیقا چی شد، از شدت تکون‌ها یا شل بودن گره یا هر کوفت دیگه، به یکباره حوله باز شد و از اون نقطه به بعد، بازی عوض شد. تمام خشم و عصبانیتم در کسری از ثانیه فرو کش کرد. با حجم عظیمی از شگفتی، قدمی به عقب گذاشتم و مثل یه گرسنه که چند ماهه رنگ و بوی غذا به خودش ندیده و حالا جلوی یه میز پر از غذاهای رنگارنگ ایستاده، به صحنه مقابلم زل زدم. زیاد طول نکشید. شاید کمتر از پنج ثانیه. تابان با دستپاچگی خم شد و «ظاهرا» همه چیز رو مثل سابق کرد، اما دست من نبود که تصاویر تو ذهنم حک شد. دست من نبود که دیگه هیچی مثل سابق نمیشد! اصلا توقع این اتفاق رو نداشتم. اهمیتی به گونه‌های خون دویده‌اش ندادم. فاصله گرفتم و با لبی خاموش، روی کاناپه نشستم. سکوت سنگینی حاکم فضا بود. دستی به صورتم کشیدم. احساس داغی بی‌موردی می‌کردم. تابان با صدای گرفته و بی‌جونی سکوت رو شکست:
- بخدا نمی‌دونم داری در مورد چی حرف میزنی. من بیست و چهار ساعت اینجا تنهام. با هیچکی حرف نزدم.
شاید می‌خواست با حرف زدن جو رو عوض کنه. نمی‌شد! درونم آتیش به پا بود و بی‌قرار بودم. با پای راست ضرب گرفتم و بی‌حواس شروع کردم به جوییدن ناخن‌ انگشت شستم. گردن چرخوندم و نگاهی به سر تا پاش انداختم. ملتمسانه نگاهم می‌کرد و هنوز سرخی شرم روی صورتش بود. مغزِ بی‌شرم و گستاخم شروع کرد به یادآوری اتفاق چند لحظه پیش. نگاه گرفتم و چشم‌هام رو بستم. محکم بستم تا افکار بی‌پروا از سرم بپره، اما مدام این جمله تو سرم تکرار میشد که: «تابان واقعا خوش اندامه!» سکوتم باعث شد صدام بزنه:
- عابد؟
فکر می‌کنم این اولین باری بود که اسمم رو به زبونش می‌آورد. هیچوقت فکر نمی‌کردم روزی تابان صدام بزنه، و من حالی به حالی بشم! دلم می‌خواست یقه خودم رو بگیرم و تا جا داره خودم رو بزنم. چقدر بی‌جنبه بودم. چقدر پست و فرومایه! بازم بهم ثابت شد که این خونه جای من نیست. بلند شدم و مقابل نگاهش، تلفن خونه رو از کابل جدا کردم. بی‌توجه به صدا شدن مکرر اسمم، به همراه تلفن مثل یه ترسوی تمام عیار از خونه بیرون زدم. رفتم و تهدید‌های حاج مرتضی رو پشت گوش انداختم.
***
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
میگن تو موقعیت‌های سخت و بُغرنج و زمانی که آدمی در تنگنا قرار داره، «حمله» برای اون بهترین دفاعه. برای آحاد مردم این یه جمله عبرت آموز، برای من اما یه تلخیِ محنت‌آور بود؛ چرا که جای موندن و رو‌به‌رو شدن با علتِ این شوریده حالی، دُمم رو گذاشتم روی کولم و با بزدلیِ تمام، فرار رو بر قرار ترجیح دادم.
چهل و هشت ساعت گذشته بود و همچنان تموم دغدغه من، فراموشی تصویری خوش رنگ از قامتِ تابان بود. چهل و هشت ساعت زمان کمی نبود. می‌خواستم ها، از صمیم قلبم می‌خواستم این گناه نابخشودنی از یادم بره، لعنتی نمی‌شد که نمی‌شد! روی دیوار ذهنم به صورت کوبشی حک شده بود. هر کار می‌کردم از ذهن نمی‌رفت. ندید بدید نبودم، حتی قبل درسا شیطنت‌هایی داشتم؛ اما این یکی فرق داشت. اعترافش برای خودمم سخت بود اما، هیکل تابان یه اثر هنری کم‌نظیر بود. شبیه مجسمه‌ای از جنس مرمر، تراش خورده به دست‌ یه استاد چیره دست و کهنه‌کار. پر از رنگ و لعاب، با ظرافت و جزئیات کامل! مغزم نهیب میزد پسر احمق! تابان دلیل بدبختي توئه. دلیل بی‌آبرویی و دوری از دوست و خونواده‌ات. دلم حرف حساب حالیش نمی‌شد. مثل یه باتلاق ذهنی بود. هرچی بیشتر بهش فکر می‌کردم، بیشتر دچارش می‌شدم. از خالِ قهوه‌ای روی جناغش بگیر، تا ظرافت استخون‌های ترقوه‌اش. و نگم از انحناهای دیگه‌اش! به گمونم دلیل این سست عنصری، دوری چند ماهه از درسا بود. درسایی که در حقیقت هنوز جایگزین مناسبی نداشت. شاید بهتر بود یه نفر رو پیدا می‌کردم و خودم رو از این وضعیت در می‌آوردم. احساس گناه‌ هم نداشتم. نه من به تابان تعهد داشتم و نه اون به من. هر غلطی دلش می‌خواست می‌تونست انجام بده. روش غیرت نداشتم. روزی که امضای تأهل با یه دختر دست خورده رو پای برگه نشوندم، غیرتم دود شد و به هوا رفت. باز صحنه شل شدن گره تو ذهنم تداعی شد و با خودم فکر کردم حیف اون تن نبود که دستی دیگه‌ای نوازشش کنه؟ بعد سرم رک تکون دادم و زیر لب گفتم:
- نوش جونش!
- چیزی گفتی؟
سوال سیاوش باعث شد به زمان حال پرتاب شم. روی نیمکت باشگاه نشسته بودم و سیاوش مشغول تمرین بود. من فقط تماشا می‌کردم و همراهش اومده بودم تا تو اتاق کوچیک خوابگاه خیالاتی نشم. به نظر می‌رسید چندان موفق نبودم. با صدای ضعیفی گفتم:
- نه.
- چی؟
موزیک بلند و بیس‌داری که داخل سالن بدنسازی پخش می‌شد، باعث شد صدام رو نشنوه. باشگاهِ دانشکده نسبتا شلوغ بود. پر بود از جوان‌های پر انگیزه. دوباره حرفم رو تکرار کردم و اون در حالی که با چهره‌ای به عرق نشسته، دسته‌ی ماشین سیم‌کش رو می‌کشید گفت:
- نمی‌خوای شروع کنی؟ لباس تمرین اضافه با خودم آوردم. اگه خواستی فقط لب تر کن.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
عضلات درهم پیچیده و شونه‌های پهنش نشون میداد بدنسازی رو به صورت حرفه‌ای دنبال میکنه. ساختن این عضلات سخت بود و من هیچ انگیزه‌ای برای سختی کشیدن نداشتم. تمرین رو رها کرد و حوله رو از داخل کوله‌اش برداشت. نفس زنان کنارم روی نیمکت نشست و مشغول پاک کردن عرق بدنش شد.
- به جز بحث سلامتی و این داستانا، یکم برای خودت وقت بذار. به نظرم تنها ایرادت اینه یه کوچولو لاغری که با یه دوره شیش ماهه حل میشه. تو دخترا رو نمی‌شناسی. نمی‌دونی چطور برای هیکلی که ساخته شده باشه غش و ضعف می‌کنن.
شیطنت‌های این چند وقته باعث میشد به این فکر بیفتم که تمام فکر و ذهن سیاوش، جلب توجه و نزدیک شدن به دخترهاست. درحالی که می‌دونستم جزو دانشجوهای ممتاز رشته‌اش محسوب میشه و از همه مهم‌تر، یه دختر تو زندگیش داره. با این وجود، چهره جذابی که داشت باعث می‌شد ارتباط گرفتن با دیگران براش عمل ساده‌ای باشه. پرسیدم:
- تو کلا علاقه خاصی به جنس مخالف داری نه؟
با تعجب گفت:
- چطور؟
- چون با اینکه با مهرسا دوستی، بازم سخت داری تمرین می‌کنی تا بتونی با دخترای دیگه‌ام دوست شی. دل بزرگی داری! واسه همه جا داره.
به کنایه‌ام بلند خندید و گفت:
- نه داداش، من به خاطر جنبه دیگه‌اش تمرین می‌کنم. سلامتی و انگیزه و این چیزا! دارم برای تو میگم که تازه واردی.
ابرویی بالا دادم و آهانی گفتم. سیاوش جرعه‌ای از بطری آبش نوشید و گفت:
- اگه نمی‌خوای اصراری نیست. فقط دوست داشتم یه نفر دیگه‌ام باشه که باهم تمرین کنیم. ولی خبر خوب این که برعکس خیلیا نمی‌خواد زیاد واسه دخترا تقلا کنی، فعلا اونا دارن واسه تو خودشونو به آب و آتیش می‌زنن! منظور پشت حرفش رو نفهمیدم. وقتی چهره گیجم رو دید، پوفی کشید و گفت:
- تینا ازت خوشش اومده.
دروغ بود اگه می‌گفتم شگفت زده نشدم. من حتی به زور چهره‌اش رو یادم بود. فقط یه جفت چشم‌ آبی و پیرسینگ بینی. سیاوش تعجب رو از صورتم خواند و گفت:
- واقعا خودت نفهمیدی؟ بابا خیلی تو پرتی!
- تو از کجا می‌دونی تینا از من خوشش میاد؟
- مهرسا بهم گفت. باهم صمیمی‌ان. قرار نبود تو بفهمی، فقط چون در مورد خودته بهت گفتم.
به نظر جایگزین درسا خیلی زودتر از انتظارم یافت شده بود. چرا نباید قبول می‌کردم؟ تابان رو پرت می‌کردم اون گوشه موشه‌ها، تو عمیق‌ترین نقاط پستو‌های ذهن سردرگمم. همون جایی که لایقش بود. اگه صحنه دو روز پیش رو فاکتور می‌گرفتیم، تابان تو زندگی من یه «هیچی» بزرگ بود. نقطه‌ای وسط کاغذ، که کُلش رو سیاه می‌کرد. یه اتم که شکافته بود و تمام پیرامونش رو به ورطه نابودی می‌کشوند. یه پوچِ تأثیر گذار!
- همین تینا رو چندبار خواستم مخش رو بزنم، سلیطه خانم پا نداد. اسبیه برای خودش! تو دانشکده خیلیا تو کفشن. بهت حسودیم میشه، واقعا خوش‌شانسی!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
من رو نمی‌شناخت، وگرنه به خودش جرعت نمی‌داد کلمه «خوش‌شانس» رو در مورد من به کار ببره. با نگاهی عمیق بهش، خواستم بدونم منظورش از اینکه می‌خواسته مخ تینا رو بزنه چیه. منظورش قبل دوست شدن با مهرسا بوده یا بعدش؟ پرسید:
- می‌خوای یا نه؟
این پا و اون پا کردم. موبایلش رو از ساکش برداشت و تماس گرفت. گفتم:
- چیکار می‌کنی؟
- از تو که آبی گرم نمیشه، باید خودم دست به کار بشم.
گوشی رو به دستم داد و صدای خفیف بوق تماس رو شنیدم. خیره نگاهش کردم و سیاوش شونه بالا انداخت. طولی نکشید که صدای دخترونه‌ای از پشت خط گفت:
- جانم سیا.
سیاوش برام چشم و ابرو اومد. پوفی کشیدم و موبایل رو به گوشم چسبوندم. حرفم نمی‌اومد. مغزم قفل بود و کلمه یافت نمی‌کردم. بعد از کلی جون کندن گفتم:
- سلام!
بعد از یه تأخیر کوتاه، تینا گفت:
- سلام، شما؟
سیاوش با تکون دست اشاره کرد ادامه بده! و من همین ابتدای مکالمه نمی‌دونستم چی بگم. بعد از بلایی که تابان سرم آورده بود، در ایجاد رابطه با جنس مخالف انگار فلج بودم.
- کی هستی شما؟ چرا حرف نمیزنی؟ سیاوش کو؟
- بده من ببینم بابا!
موبایل از دستم کشیده شد و سیاوش مشغول صحبت شد:
- سلام، خوبی تینا جان؟ چه خبرا؟
- ... .
- عابد رو یادته که؟
- ... .
- شوخی دارم مگه؟ این پسره ازت خوشش میاد، می‌خواد باهات قرار بذاره. واسه اینکه از نزدیک ببینتت خیلی بی‌قراره!
با چشم‌هایی گشاد شده، آهسته گفتم:
- من کی گفتم ازش خوشم اومده؟! تو گفتی اون از من خوشش میاد.
سیاوش همونطور که به صحبت‌های پشت خط گوش می‌داد، نیشخندی زد و گفت:
- آدرس بده. ترجیحا همین اطراف باشه... آها، اوکی. فردا شب رأس هفت؟ بزرگیت! باشه خداحافظ.
تماس رو قطع کرد و من بلندتر از قبل گفتم:
- چرا از پیش خودت حرف میزنی؟ من کی این رو گفتم؟ الان این با خودش فکر می‌کنه چه تحفه‌ایه!
از روی نیمکت بلند شد و درحال حرکت گفت:
- انقدر گاگول نباش. اگه می‌خوای مزه دختره رو بچشی باید زبون بریزی. از جیبت که نمیخواد هزینه کنی، چهارتا عزیزم قربونت برم میگی اونم وا میده.
همراهش وارد رختکن شدم. اون مشغول تعویض لباس شد و من گفتم‌:
- این که میشه دروغ!
سیاوش چند ثانیه به چهره‌ام نگاه کرد و یه مرتبه شروع کرد به خندیدن. گره‌ای به ابروهام انداختم و گفتم:
- چیش خنده داره؟
دستش رو مشت کرد و گذاشت جلوی دهنش تا خنده‌اش بند بیاد. خنده‌اش رو دوست نداشتم. احساس تحقیر القا می‌کرد. وقتی به موفقیت نسبی رسید، گفت:
- من رو نخندون جون عابد. دروغ؟! مرد حسابی بچه‌ای مگه؟
- وقتی میشه رک و راست پیش بریم، چرا دغل بازی کنیم؟
دستی روی شونه‌ام کوبید و گفت:
- دادا‌ش گلم، انقد ببو نباش. از منی بشنو که پیر این کارم! تو به جنس لطیف و اخلاق مهربونشون نگاه نکن، دخترای الان از گرگ بیابون بدترن. تو صادق باشی فکر می‌کنی اونم باهات صادقه؟ نه پسر خوب! به خودت میای می‌بینی دل رو دو دستی دادی و چی نصیبت میشه؟ یه موز بزرگ! دختره سو استفاده‌هاش رو کرده و هر چی داشتی ازت کنده و د برو که رفتیم! اون میره با نفر بعدی خوش گذرونی و تو میمونی و حوضت! پس به فکر خودت باش که اگه بلغزی کلاهت پس معرکه ست. عشق و حالت رو بکن و بعدشم شما رو به خیر و اون بنده خدا رو به سلامت. شک نکن تینا و 99 درصد دخترای دانشگاه از این تجربه‌ها زیاد داشتن. این دوره و زمونه هیچکی مریم مقدس نیست.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
گاهی اوقات سیاوش غیر قابل درک‌ترین موجود دنیا میشد. حرف‌ تو آستین داشتم، ولی به جاش نفسم رو فوت کردم و کلمات رو ناگفته نگه داشتم. دلم می‌خواست بگم واژه‌ها ارزش دارن. هرکدوم به یه اندازه، که تو موقعیت‌های مختلف ارزششون کم و زیاد میشد. تو حالت عادی وقتی از کلمات محبت آمیز استفاده کنیم، ممکنه دلبستگی ایجاد کنه. و دلبستگی ناخواسته یعنی دردسر! پس چه اجباریه همین اول کاری به قول سیاوش زبون بریزم وقتی هیچ شناختی از هم نداشتیم؟ حداقل کمی بهم زمان می‌دادیم. چه می‌دونم، شاید جدی جدی از هم خوشمون اومد! یه احساس حقیقی. به شناسنامه خط خطی شده‌ام فکر کردم و تمام فرضیه‌هام باطل شد. تا زمانی که مهر تأهل روی پیشونیم بود، بین من و تینا و تمام دخترهای دنیا، هیچ پیوند عاطفی برقرار نمی‌شد. هیچ دختری رقیب قبول نمی‌کرد. پس مثل بومرنگ برمی‌گشتم به حرف سیاوش! ته تهش نیازهام رو برطرف می‌کردم و کلاهم رو می‌انداختم بالا. سیاوش دست تو جیبش فرو برد و یکم اسکناس مقابلم گرفت. فورا گفتم:
- اصلا حرفش رو نزن!
- بگیر بابا! عمه‌ات می‌خواد پول کافه رو حساب کنه؟
با سماجت چونه بالا دادم.
- نه!
پوفی کشید و دست از اصرار برداشت.
- مردتیکه‌ی یکدنده‌!
برای هزارمین بار در طول زندگی، فقر و نداری رو نفرین کردم و البته که از سیاوش ممنون بودم. سیاوشی که با وجود یکسری ویژگی‌های منفی، بسیار سخاوتمند بود.
***
تو فاصله دو ساعته بین کلاس‌هام، فرصتی گیر آوردم تا یه بار دیگه پای صحبت‌های ایرج‌ بشینم. اینبار جای تخت و صندلی‌های کافه‌ی سنتی، روی چمن‌های پارکِ بزرگ و نسبتا خلوتی نشسته بودیم. با توجه به محتوای حرف‌هایی که رد و بدل میشد، انتخاب یه مکان عمومی اصلا عاقلانه به نظر نمی‌رسید. با این وجود، با پا فشاری سیاوش اومده بودم تا بشنوم. برخلاف خیلی‌ها که مشغول تبادل نظر بودن، من فقط گوش می‌دادم. شنیدن این حرف‌ها رو دوست داشتم. قرار بود سیاوش باشه، اما اثری ازش نمی‌دیدم. برخلاف دفعه قبل که ایرج‌ خان روی تخت نشسته بود، این‌بار مثل بقیه چمن‌های سرد و نم دار رو انتخاب کرده و حدود ده یازده نفری گردش جمع اومده بودن. از سری قبل دو سه نفر به جمع اضافه شده بود. همه منتظر شروع بودیم. نمی‌دونم به خاطر تعریف و تمجیدهای سیاوش بود یا چیز دیگه، اما شخصیت ایرج توجهم رو جلب کرده بود. بعد از کلی پرس و جو، فقط فهمیده بودم که اصالتا لُره و نمایشگاه ماشین داره. اینکه چرا و چجوری این جمع رو تشکیل داده، همچنان برام مجهول بود. صدای بم و مردونه‌اش باعث شد سر و پا گوش بشم:
- شنیدین که میگن آدمی به امید زنده ست؟
چند نفری سر تکون دادن. ایرج ادامه داد:
- این جمله رو خیلی‌هاتون شنیدین، اما اگه به هر دلیلی به گوشتون نخورده، سعی کنین برای همیشه به خاطر بسپارین. امید برای ماها یه اصل اساسیه. بدون اون ما بی‌معنی هستیم. همه این تشکیلات و این محفل کوچیکی که تشکیل دادیم بی‌معنی میشه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 35) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا