رمان آخرین سقوط | امیر‌احمد کاربر انجمن چری‌بوک

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
بزاق دهانم را با ترس و اضطراب شدیدی قورت می‌دهم، ناگهان درد شدیدی را در دست و دیگر اعضای بدنم احساس می‌کنم. دستانم را از گوش‌هایم دور و به آن‌ها نگاهی می‌اندازم، به محض نگاه کردن به آن‌ها شدیداً شوکه می‌شوم. پوست، گوشت و ماهیچه‌های دست و دیگر اعضای بدنم به طرز وحشتناکی از بین می‌رود. در حین این اتفاق مایع و فلز سیاه رنگی جایگزین آن می‌شود، صدای جیغ‌های گوش‌خراش دختربچه هم‌چنان در اطرافم طنین می‌اندازد. با دستانم گوش‌هایم را محکم می‌گیرم و از او می‌خواهم که دست از جیغ زدن بردارد اما این کار‌ها فایده‌ای ندارد. دختر بچه پس از مدتی به طرزی وحشتناک ناپدید و صدای جیغ‌های گوش‌خراشش متوقف می‌شود. با تعجب و نگرانی به اطرافم نگاهی می‌اندازم، ناگهان زیر پایم خالی می‌شود. با فریاد بلندی به پایین دره‌ای عمیق سقوط می‌کنم و تاریکی همه‌جا را فرا می‌گیرد.
***
( بی‌نام)
با داد و فریاد‌های بلندی چشمانم را باز می‌کنم و با وحشت زیادی از جایم می‌پرم، برای مدتی حس خفگی و حالت تهوع به من دست می‌دهد و آب سردی را از گلو و دهانم با شدت و بر روی زمین می‌ریزم. در حین این کار سرفه‌های کوچک و بزرگی می‌کنم. درد شدیدی در سرم ایجاد می‌شود، با دست سالمم سرم را محکم می‌گیرم و چشمان خیس و خواب‌آلودم را در تاریکی که در اطرافم به وجود آمده است چند بار باز و بسته می‌کنم. صدای شُر‌شُر آب رودخانه در گوشم طنین می‌اندازد، نگاهی به لباس و شلوار نظامی‌ام می‌اندازم. لباس و شلوارم کاملاً خیس و گلی و بخشی از لباسم پاره شده بود. سرمای شدیدی را در سراسر اعضای بدنم احساس می‌کنم، نگاهم را از شلوار و لباس درب و داغانم می‌گیرم و به محیط اطرافم نگاهی می‌اندازم. چیزی جز درختان پوسیده، خشک‌شده و سیاه رنگ در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد. دستم را اهرم بدنم می‌کنم و با فریاد و آه و ناله کوتاهی به زحمت از جایم بلند می‌شوم. در حین این کار درد شدیدی را در پاها و دیگر اعضای بدنم احساس می‌کنم. در حالی که مشغول سرفه زدن هستم به دنبال مسلسل نگاهی به اطرافم می‌اندازم اما اثری از آن پیدا نمی‌کنم. سوالات بی‌شماری مدام در ذهنم تکرار می‌شود، آن شخص اسکلت مانند چه کسی بود؟ چرا داشتم با هواپیما در داخل آتش‌فشان بزرگی سقوط می‌کردم؟ برای چه چنین جمله عجیبی را به زبان می‌آورد؟ اقیانوس را روشن کنم! اصلاً این حرف یعنی‌چه؟ چه معنا و مفهومی در آن نهفته است؟ ناگهان صدایی شبیه به صدای داد و فریاد و درخواست کمک از دور و در فضای محیط اطرافم طنین می‌اندازد و من را از توجه به سوالات منصرف می‌کند. صدا درست از دل جنگل و درختان خشک شده‌ای که محیط تاریک اطرافم را تسخیر کرده‌اند و به سختی قابل مشاهده هستند می‌آید. تعلل را کنار می‌گذارم، به طرف منبع صدا حرکت می‌کنم، در حین این کار پایم به شیئی برخورد و توجهم را به خود جلب می‌کند‌. با دست سالمم آن را بر می‌دارم و به آن نگاهی می‌اندازم، دست تکه پاره شده‌ای در حالی که چاقو زنگ‌زده و خونینی را گرفته است درست در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. با وحشت فریاد کوتاهی می‌کشم، قدمی به عقب می‌روم و با انزجار دست قطع شده را رها می‌کنم. دست سلاخی شده با سرعت بر روی آب می‌افتد و در تاریکی ناپدید می‌شود، تپش قلبم تند‌تند می‌زند. صدا‌های آه و ناله و درخواست کمک باعث می‌شود تا بی‌توجه به این اتفاق بدن نیمه فلزی و خسته‌ام را تکان بدهم و به طرف منبع صدا‌ از درختان خشک و پوسیده‌ای عبور کنم. در حین راه رفتن به یاد کلت کمری که در پشت شلوارم مخفی کرده بودم می‌افتم، آن را با دست سالمم از پشت شلوارم در می‌آورم، اسلحه را از ضامن خارج می‌کنم و با احتیاط به طرف منبع صدا می‌روم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
با نزدیک‌تر شدنم سایه‌های سیاه‌رنگی را از دور مشاهده می‌کنم. از این فاصله نمی‌توانم به خوبی چیزی را مشاهده کنم. با قدم‌های آرام به منبع صدا نزدیک‌تر می‌شوم و در پشت تکه سنگ بزرگی پناه می‌گیرم. به آرامی سرم را کمی بالا می‌آورم و بدان آن که کسی متوجه شود به اطرافم نگاهی می‌اندازم. شخصی به حالتی نیمه‌جان بر روی زمین افتاده و در حالی که خون قرمز‌رنگی را به بیرون و بر روی زمین می‌ریزد با صدایی که به آه و ناله و درخواست کمک شباهت دارد فریاد می‌کشد. ناگهان در تاریکی سایه سیاه‌رنگی از دور به او نزدیک می‌شود، پس از مدتی با نزدیک‌تر شدن سایه چهره نیمه‌زخمی و خشن شخصی نا‌شناس در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد. در این تاریکی نمی‌توانم به خوبی چهره‌اش را تشخیص بدهم. او با شیئی که به چوب بلند و کلفتی شباهت دارد به شخصی که بر روی زمین افتاده است با قدم‌های آرامی نزدیک می‌شود، پس از مدتی در مقابل او می‌ایستد. چوب بلند و کلفت را به قصد تهدید و ضربه زدن بالا می‌آورد و با صدای طلبکارانه، خشن و تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- حالا از دست من فرار می‌کنی، می‌دونم چی به سرت بیارم!
او در حین صحبت کردن قهقهه بلندی می‌زند و صدای خنده‌های آزار‌دهنده و ترسناکش را در محیط اطرافم پخش می‌کند. شخصی که در مقابلش بر روی زمین افتاده است سرفه‌های کوچک و بزرگی می‌زند، سپس با صدایی که به پشیمانی، ترس و وحشت شباهت دارد و از ته چاه می‌آید می‌گوید:
- خواهش... خ... خ... خواهش می‌کنم... م... م... من ف.ق.ط... .
شخصی که چوب را به قصد ضربه زدن بالا آورده است با خشم و عصبانیت بر سرش فریاد می‌کشد و می‌گوید:
- دهنت رو ببند. فقط چی؟ فک کردی می‌ذارم که قصر در بری؟ زود هر چی داری بده بهم، وگرنه با همین چوب تیکه‌تیکت می‌کنم ضعیفه!
با کمی دقت متوجه می‌شوم شخصی که بر روی زمین افتاده و تقاضای کمک دارد صدایش زنانه است! به آرامی لوله اسلحه‌ام را به طرف سر شخصی که چوب را در دست گرفته است نشانه می‌گیرم و انگشتم را بر روی ماشه اسلحه قرار می‌دهم. زن در حالی که بر روی زمین افتاده با صدایی لرزان و بریده‌بریده که به ترس، نگرانی و التماس شباهت دارد می‌گوید:
- خ... خ... خواهش می‌کنم... من چ... چ... چیزی ن... ن... نَدا... .
سرفه اجازه نمی‌دهد که حرفش را کامل بزند، پس از سرفه‌های کوچک و بزرگی با صدایی که از ته چاه می‌آید می‌گوید:
- چ... چ... چیزی ن... ن... ندارم... خواه... خواه... خواهش می‌کنم... ب... ب... بزار برم... .
برای لحظه‌ای سکوت حکم‌فرما می‌شود، شخص بی‌توجه به درخواست‌ها و خواهش‌های زن چوب را پایین می‌آورد و آن را کمی در دستانش جا‌به‌جا می‌کند، سپس بر روی پاهایش می‌نشیند. دستش را دراز و جیب‌های لباس و شلوار زن نیمه جان را بررسی می‌کند. پس از مدتی چیزی شبیه به ساعت مچی رنگ‌ و رو رفته‌ای را از جیب لباس زن بیرون می‌کشد و با خوش‌حالی به آن نگاهی می‌اندازد. در حالی که با صدای بلندی قهقهه می‌زند به زن نگاهی می‌کند و می‌گوید:
- خب ببین این‌جا چی داریم، می‌خواستی رو سر من شیره بمالی زنیکه دروغگو؟
زن در حالی که بر روی زمین افتاده با حالت التماس می‌گوید:
- ن... ن... نه، نه پسش بده. خواهش می‌کنم... م... م... من... .
سرفه‌های کوچک و بزرگ اجازه نمی‌دهد که حرفش را کامل بزند، شخصی که به نظر به مردی چهل و سه ساله شباهت دارد با دستانش گلوی زن را می‌گیرد و محکم گلوی او را فشار می‌دهد. زن با جیغ، سرفه و دست و پا زدن به این کار واکنش نشان می‌دهد و در حالی که مشغول دست و پا زدن است با حالت تنفر و انزجار شدیدی به صورت مرد سیلی محکمی می‌زند و به او نا‌سزا می‌گوید. مرد با فریاد کوتاهی گلوی زن را رها می‌کند و در حالی که با دستش صورتش را گرفته است خشمگینانه به او نگاهی می‌اندازد. پس از مدتی از روی پاهایش بلند می‌شود و چوب را به قصد ضربه زدن بالا می‌آورد. پیش از آن که کارش را بکند ماشه اسلحه‌ام را فشار می‌دهم، گلوله‌ به سرعت از لوله اسلحه کلت کمری‌ام خارج و مستقیم به سر او اصابت می‌کند. مرد با فریاد بلندی که به زجه و آه و ناله شباهت دارد تعادلش را از دست می‌دهد، بر روی زمین می‌افتد و به خوابی عمیق فرو می‌رود‌.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
در حین این کار صدای شلیک گلوله در فضای محیط اطرافم طنین می‌اندازد. ناگهان شخصی اسلحه به دست در تاریکی به جسد آن مرد نزدیک و با حالتی که به خشم و عصبانیت شدیدی شباهت دارد به دور و اطرافش نگاهی می‌اندازد. پس از مدتی نگاهش بر روی من قفل می‌شود، اسلحه را به طرفم نشانه می‌گیرد و من را بی‌رحمانه به گلوله می‌بندد. در حین این کار با لحن خشنی به من ناسزا می‌گوید و بلند فریاد می‌زند. با عجله و به سرعت در پشت تکه سنگ پناه می‌گیرم تا از برخورد گلوله‌ها در امان بمانم. گلوله‌ها سفیر‌کشان به دور و اطرافم شلیک و صدای گوش‌خراشی را در پرده گوشم طنین می‌اندازند. قلبم پشت‌سر هم تند‌تند می‌زند، اضطراب، ترس و نگرانی به جانم افتاده است. با احتیاط سرم را کمی بالا می‌آورم. لوله کلت کمری‌ام را با عجله به طرفش نشانه می‌گیرم و او را به گلوله می‌بندم. گلوله‌ها به سرعت از لوله اسلحه‌ام خارج و به دور و اطرافش شلیک می‌شوند اما هیچ‌کدام به هدف نمی‌خورند. شخص برای در امان ماندن از شلیک گلوله‌هایم سرش را می‌دزدد و در پشت تکه سنگ و درخت خشکیده و نیمه سالمی پناه می‌گیرد و به شلیک کردنش به طرفم ادامه می‌دهد. عرق شدیدی پیشانی‌ام را خیس کرده است، دستان سالم و نیمه سالمم از شدت اضطراب و دلهره کمی می‌لرزند. با طنین انداختن صدای چکاندن ماشه متوجه می‌شوم که تیر‌های فشنگ اسلحه‌ام تمام شده است. سرم را پایین می‌آورم، با عجله، نگرانی و زحمت زیادی فشنگ خالی را در می‌آورم و یکی از فشنگ‌های پر را جایگزین آن می‌کنم و ضامن اسلحه را با زحمت زیادی می‌کشم. با احتیاط و به آرامی کمی سرم را بالا می‌آورم و اسلحه را به طرف آن شخص نشانه می‌گیرم اما اثری از او پیدا نمی‌کنم. با نگرانی آب دهانم را قورت می‌دهم و به اطرافم نگاهی می‌اندازم. ناگهان در حین این کار چهره شخصی که به نیمی از صورتش نقاب سیاه‌رنگی را زده است در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. برای لحظه‌ای قلبم از حرکت باز‌می‌ایستد و شدت تپش آن بیشتر می‌شود. شخص به سرعت و با ضربه کوتاهی به دست سالمم کلت کمری‌ام را بر روی زمین می‌اندازد و لوله اسلحه‌اش را به طرفم نشانه می‌گیرد. پیش از آن که ماشه را بکشد با دست سالمم جهت لوله اسلحه‌‌اش را به طرف بالا و آسمان می‌گیرم، درست به محض این کار صدای انفجار و شلیک گلوله در پرده گوشم طنین می‌اندازد و شدیداً آزارم می‌دهد. گلوله‌ها به سرعت از لوله اسلحه‌اش خارج و همگی به طرف بالا شلیک می‌شوند. با تمام شدن گلوله‌ها صدای چکیدن ماشه در گوش‌هایم طنین می‌اندازد. شخص با ضربه کوتاهی به صورتم من را کمی به عقب هل می‌دهد و در مقابلم می‌ایستد. در حین این اتفاق با دست سالمم دماغم را می‌گیرم و با عقب رفتم تعادلم را از دست می‌دهم اما نه در حدی که زمین بخورم. او نگاه عجیب و خشنی به من می‌کند، اسلحه‌اش را به گوشه‌ای می‌اندازد و چاقوی تیز و برنده‌ای را از پشت شلوارش در می‌آورد و آن را به طرفم می‌گیرد. پس از مدتی با خشم و فریاد‌های بلندی به طرفم حمله‌ور می‌شود و با ضربات سریع و متعدد سعی می‌کند تا چاقو را در گلویم فرو کند. آتش ترس و دل‌آشوبم بیشتر می‌شود. می‌توانم به آسانی صدای گروپ‌گروپ تپش قلبم را بشنوم. با سرعت در برابر ضربات چاقو جاخالی می‌دهم و سعی می‌کنم تا جایی که ممکن است از او دور بشوم و فاصله‌ام را در حین درگیری حفظ کنم. شخص پس از مدتی با شدت نفس می‌زند. آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید:
- کا... کا... کارت تمو...مه مر...تیکه عوضی.
چاقو را با سرعت در انگشتان دستش می‌چرخاند و می‌گوید:
- می‌کشمت، حامی تاریکی!
شخص وحشیانه و با فریاد بلند و ترسناکی به طرفم حمله‌ور می‌شود. با عجله چند قدم به عقب می‌روم و در برابر ضربات چاقو جاخالی می‌دهم. با دست سالمم چاقو را می‌گیرم و از نزدیک شدن چاقو به گلویم جلوگیری می‌کنم. لبخند ترسناک و شیطانی به لبان شخص وارد می‌شود، پس از مدتی با خوش‌حالی و در حالی که سعی می‌کند چاقو را در گلویم فرو کند می‌گوید:
- تیکه‌تیکت می‌کنم آشغال.
سعی می‌کنم چاقو را از گلویم دور کنم اما این کار بی‌فایده است، چاقو آرام‌آرام به گلویم نزدیک می‌شود.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
ضربان قلبم با شدت می‌تپد، جوری که انگار می‌خواهد از شدت تپش منفجر بشود. ثانیه‌ها به سختی سپری می‌شوند. ناخود‌آگاه سر و گلویم را کمی عقب می‌کشم. چاقو با سرعت از کنار گلو و گردنم عبور می‌کند و هوا را می‌شکافد، در حین این اتفاق پایم به تکه سنگی برخورد می‌کند. تعادلم را از دستم می‌گیرد و من را محکم زمین می‌زند. شخص نیز هم‌زمان با افتادن من تعادلش را از دست می‌دهد و درست در نزدیکی و روبه‌رویم می‌افتد. چاقویی که در دستش بود با سرعت به گوشه‌ای پرتاب می‌شود. دستم را اهرم بدنم می‌کنم و با آه و ناله و فریاد‌های کوتاهی از جایم بلند می‌شوم. درست پیش از آن‌ که از روی زمین بلند بشوم شخصی که چهره‌اش را در زیر نقاب سیاه‌رنگش پوشانده با سرعت از جایش بلند می‌شود و خودش را بر روی من می‌اندازد. سپس با خشم و عصبانیت گلویم را محکم با هر دو دستش می‌گیرد و سعی می‌کند تا من را خفه کند. در حین این کار زبانش را بر روی دهانش می‌کشد و با خشم و طعنه می‌گوید:
- قبل از مرگ وصیتی نداری؟
در حالی که در حال دست و پا زدن هستم در تاریکی دستم را بر روی صورت، دهان و دستانش می‌گیرم و سعی می‌کنم او را به گوشه‌ای بیاندازم و خودم را از این وضع رها کنم اما هر چه تلاش می‌کنم این کار هیچ فایده‌ای ندارد. حس خفگی شدیدی به من دست می‌دهد. با شدت در حال سرفه زدن هستم، در حین سرفه کردن و دست و پا زدن برای رهایی از مرگ دستم در تاریکی شیء تیزی را بر روی زمین لمس می‌کند. آن را به زحمت و در حالی که به سختی می‌توانم نفس بکشم از روی زمین بر می‌دارم و در دست می‌گیرم. سپس با فریاد بلندی که به خشم، نفرت و عصبانیت شدیدی شباهت دارد شیء تیزی که به نظر به چوب خشکیده‌ای شباهت دارد را با ضربه محکمی به گردن شخصی که قصد خفه کردنم را دارد می‌زنم. به محض فرو کردن شیء تیز در گردنش در مقابلم فریاد بلندی که بیشتر به زجه و آه و ناله شباهت دارد می‌کشد. سپس به سرعت گلویم را رها می‌کند و با دستانش گردنش را که از آن خون قرمز‌رنگی با شدت بیرون می‌ریزد و در حال پاشیدن بر روی زمین است می‌گیرد. در حالی که مشغول زجه زدن است با ضربه پا او را به عقب می‌اندازم و کمی از او دور می‌شوم. شخص تعادلش را از دست می‌دهد و محکم بر روی زمین و در روبه‌روی پایم می‌افتد. در حالی که مشغول سرفه زدن هستم دست سالمم را اهرم بدنم می‌کنم و با زحمت و فریاد کوتاهی از جایم بلند می‌شوم. با دست سالمم گلویم را می‌گیرم و کمی با احتیاط و در حالی که به سرفه کردن و نفس زدنم ادامه می‌دهم به او نزدیک می‌شوم. شخص مدام جملات عجیبی را زیر لب تکرار می‌کند. در حین این کار خون شدیدی از گردنش بیرون می‌ریزد و حالم را کمی بد می‌کند. او با خشم و کینه به من نگاهی می‌اندازد و با صدای خشن و بریده‌ای می‌گوید:
- ت... ت... تموم... ن... نش... نشده... او... او... اون... ان... ان... انتقامم رو... .
ناگهان شخص بر روی زمین آرام می‌گیرد و به خوابی عمیق فرو می‌رود. دستانش به آرامی زمین می‌خورند و نفس کشیدنش متوقف می‌شود. با احتیاط به او نزدیک و نقاب سیاه‌رنگ را از چهره‌اش در می‌آورم. با درآمدن نقاب چهره نوجوان نوزده‌ساله‌ای در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. حس عذاب وجدان و پشیمانی عجیبی به من دست می‌دهد. نگاهی به کف دست سالم و نیمه فلزی‌ام می‌اندازم. خون قرمز‌رنگ همه‌جای آن را فرا گرفته است، چشمانم را می‌بندم و با نگرانی چند نفس عمیق می‌کشم، می‌توانم به آسانی صدای ضربان پشت سر هم قلبم را بشنوم. پس از مدتی با باز شدن چشمانم با ناراحتی به جسد نگاهی می‌اندازم و با صدای بریده و پشیمانی می‌گویم:
- شرمنده پسر.
با دست سالمم چشمانش را می‌بندم، سپس جیب‌های لباس و شلوار سیاه رنگش را بررسی می‌کنم. در حین این کار عکس زنی با لباسی عجیب که به لباس ملکه‌ها بیشتر شباهت دارد در کنار پسر نوجوانی که کشتم در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. به نظر می‌رسد زنی که با خنده دستش را بر روی شانه پسر نوجوان قرار داده مادر این شخص است! هر دوی آن‌ها اسلحه رگبار در دست گرفته‌اند. نگاه پسر نوجوان خشن است و لبخند تلخی به لب دارد. حس اضطراب و نگرانی شدیدی به من دست می‌دهد. عکس را به گوشه‌ای می‌اندازم و بی‌توجه به جسد به طرف کلت کمری‌ام می‌روم و آن را از روی زمین بر می‌دارم. از کنار جسد نوجوان می‌گذرم و به طرف جسد شخصی که مشغول آزار دادن آن زن بود می‌روم، به محض نزدیک شدنم به جسد در تاریکی به دور و اطرافم نگاهی می‌اندازم اما اثری از آن زن پیدا نمی‌کنم. یعنی یک مرتبه کجا غیبش زد؟ شاید به احتمال زمانی که مشغول درگیری با آن پسر نوجوان بوده‌ام او از فرصت استفاده کرده و دست به فرار زده است. بی‌توجه به این اتفاق ساعت مچی نیمه شکسته و درب و داغانی که به او تعلق داشت را از روی زمین بر می‌دارم و آن را در داخل جیب شلوارم می‌گذارم. سپس مشغول بررسی کردن جسد مرد می‌شوم.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
دفتر خاطرات مرد را باز می‌کنم و بخشی از جملات آن را می‌خوانم اما چیزی از معنا و مفهوم جملات نمی‌فهمم. پس از مدتی دفتر خاطرات را همراه با برگه‌های خط‌خطی شده و پاکت‌های سیگار به گوشه‌ای پرتاب می‌کنم. اسلحه کلاشینکف را بر می‌دارم و بند آن را به شانه‌ام می‌اندازم. خشاب‌های آن را در جاخشابی‌ام قرار می‌دهم، چند بسته غذا و بطری آب معدنی را در داخل کوله پشتی خیس شده‌ام می‌گذارم. بی‌سیم سیاه‌رنگ را بر می‌دارم و دکمه ارتباط را فعال می‌کنم اما چیزی جز صدای پارازیت نمی‌شنوم. آن را در جیب شلوار نظامی‌ام مخفی می‌کنم. زیپ کوله پشتی را می‌بندم و آن را به شانه‌ام می‌اندازم و بر روی شانه‌ام کمی تنظیمش می‌کنم. سپس در حالی که کلت کمری‌‌ام را در دست گرفته‌ام بی‌هدف به طرف مسیر نامشخصی حرکت می‌کنم. سکوت مرگباری محیط اطرافم را تسخیر کرده است. تاریکی بر همه‌جا غلبه کرده. با احتیاط از کنار درختان خشک‌شده، سیاه‌رنگ و پوسیده عبور می‌کنم. صدای قار‌قار کلاغ برای مدتی دل‌آشوب و ترسم را بیشتر می‌کند. تعدادی از آن‌ها بر روی شاخه‌های خشکیده درختانِ دور و اطرافم با حالت عجیبی بر روی پاهایشان نشسته و نگاه خصمانه‌شان بر روی من قفل شده است. بی‌توجه به آن‌ها نگاهم را می‌دزدم و به مسیرم ادامه می‌دهم. گاهی اوقات ماشین پوسیده، زنگ‌زده و خاک خورده و درب و داغانی همراه با اجساد سلاخی شده انسان یا موجودی عجیب در برابر چشمانم قرار می‌گیرد. با احتیاط از کنار آن‌ها عبور می‌کنم. صدای قدم زدن‌هایم مدام در پرده گوشم طنین می‌اندازد. در حین راه رفتن فکرم در خواب عجیب و ترسناکی که دیدم غرق می‌شود. در بخشی از خوابم شخصی با شلاق مشغول مجازات کردن شخص دیگری بود و مدام کلمه‌ای را تکرار می‌کرد:
- حامی تاریکی!
درست در واقعیت نیز شخصی که قصد کشتنم را داشت این کلمه را تکرار کرد! شخصی که بر روی زمین افتاده بود و تقاضای کمک داشت درست به مانند شخصی که در خواب دستش را با حالت خواهش و کمک به طرفم دراز کرده بود درخواست کمک داشت! این چه معنایی دارد؟ اگر خوابی که دیدم به بخشی از وقایع و اتفاقات اطرافم مربوط باشد چه؟ دوباره به جمله‌ عجیبی که آن شخص ناشناس در هنگام سقوط هواپیما می‌گفت فکر می‌کنم:
- اقیانوس رو روشن کن!
هر چه به معنا و مفهوم آن فکر می‌کنم چیزی به ذهنم نمی‌رسد. ناگهان در حین راه رفتن شاخه کلفت درختی محکم به صورتم می‌خورد. فریاد کوتاهی می‌کشم و با دست سالمم چشمانم را کمی مالش می‌دهم و شاخه‌های کلفت و خشک‌شده را با زحمت و زور زیادی کنار می‌زنم و با احتیاط از آن‌ها عبور می‌کنم. پس از ساعت‌ها راه رفتن از داخل جنگل تاریک و ترسناک خارج می‌شوم و دوباره بر روی جاده ترک‌خورده و درب و داغانی قرار می‌گیرم. ماشین‌ها و کامیون‌های زنگ‌زده به همراه خزه‌های سبز‌رنگ همه‌جا را تسخیر کرده‌اند. اغلب آن‌ها در تاریکی به سختی قابل مشاهده هستند. با احتیاط مسیر جاده را در پیش می‌گیرم و در حالی که از ماشین‌ها و کامیون‌های زنگ‌زده عبور می‌کنم مدام کلت کمری‌ام را به دور و اطرافم نشانه می‌گیرم. پس از مدتی پل فلزی درب و داغان و نیمه‌سالمی در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. با نگاه به کنار پل تابلوی بزرگ و زنگ‌زده‌ای شبیه به تابلوی خوشامد‌گویی قرار دارد. به نظر می‌رسد به شهر عجیبی که جیکوب در موردش صحبت می‌کرد رسیده باشم. با احتیاط به پل فلزی نزدیک می‌شوم و با نگاهی به روبه‌رویم متوجه می‌شوم که بخشی از پل و مسیری که در مقابلم قرار دارد تخریب شده است. فقط با پریدن می‌توانم از راه رو‌به‌رویم عبور کنم. کلت کمری‌ام را در پشت شلوار و لباس نظامی‌ام مخفی می‌کنم. چند قدم به عقب می‌روم و نفس عمیقی می‌کشم. سپس با سرعت پا تند می‌کنم و به طرف مسیر روبه‌رویم می‌دوم، به محض رسیدنم به لبه ترک‌خورده جاده با قدرت پا‌هایم را اهرم بدنم می‌کنم و به طرف مسیر روبه‌رویم می‌پرم. با فریاد کوتاهی دست سالمم را در هوا چنگ می‌زنم و با گرفتن لبه پل نیمه سالم از سقوطم به طرف پایین پل جلوگیری می‌کنم. پاهایم در هوا معلق است، نگاهی به پایین می‌اندازم. آب عمیقی همه‌جا را تسخیر کرده است. اضطراب و ترس زیادی به من دست می‌دهد و سرگیجه به سراغم می‌آید. نگاهم را از پایین پل می‌گیرم و به بالا نگاهی می‌اندازم. به هر زحمتی بدن نیمه فلزی‌ام را تکان می‌دهم و سعی می‌کنم تا خودم را بالا بکشم. پس از مدتی پایم را بر روی لبه قرار می‌دهم، آن را اهرم بدنم می‌کنم و با زحمت زیادی خودم را از روی لبه پل بالا می‌کشم. سپس با کمک دست سالم، زانو و پا‌هایم از روی زمین با فریاد کوتاهی بلند می‌شوم. در حالی که سر جایم ایستاده‌ام و به اطرافم نگاه می‌اندازم و نفس‌نفس می‌زنم صدای غرش عجیبی شبیه به صدای غرش‌های شکارچی و هم‌نوعانش سکوت مرده را می‌شکند و با طنین انداختن در پرده گوشم ترس و دل‌آشوبم را بیشتر می‌کند.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
سرم را می‌چرخانم و نگاهی به منبع صدا می‌اندازم، سایه‌های سیاه رنگی از دور با سرعتی زیاد و باور‌نکردنی به طرفم می‌آیند. نمی‌توانم در تاریکی به خوبی چیزی را ببینم. دوربین دو‌چشم را از داخل کوله‌پوشتی‌ام در می‌آورم و به سایه‌ها نگاهی می‌اندازم، موجود شکارچی و هم‌نوعانش با خشم و عطشی شدید در حال آمدن به این سو هستند. در حین دویدن آب دهانش به مانند آبشاری به پایین و بر روی زمین سرازیر می‌شود و حالم را شدیداً بد می‌کند. دوربین دو‌ چشم را از چشمانم دور و آن را با عجله در داخل کوله پشتی‌ام می‌اندازم. سپس کوله پشتی را با اضطراب، ترس و وحشت زیادی به شانه‌ام می‌اندازم و آن را کمی بر روی شانه‌هایم تنظیم می‌کنم. پا تند می‌کنم و دوان‌دوان از کنار ماشین‌ها، تانک‌ها و کامیون‌های زنگ‌زده، آتش گرفته و فرسوده عبور می‌کنم. در حین دویدن پایم به شیء عجیبی برخورد می‌کند، کمی تعادلم را از دست می‌دهم و محکم زمین می‌خورم. درد شدیدی در سر و دیگر اعضای بدنم به وجود می‌آید. با زحمت دست سالمم را اهرم بدنم می‌کنم و با فریادی که به نگرانی، ترس و وحشت شباهت دارد از جایم بلند می‌شوم و با دویدن به مسیرم ادامه می‌دهم. دوباره چشمانم سیاهی می‌روند، نفسم بند می‌آید و سر جایم می‌ایستم. با سرعت نفس می‌زنم، صدای نفس‌نفس زدن‌ها و تپش قلبم مدام در پرده گوشم تکرار می‌شود. با آستین لباس نظامی‌ام آب دهانم را پاک می‌کنم و دستی به سر و پیشانی‌ام می‌کشم. عَرَقِ پیشانی‌ام را پاک می‌کنم و با نگرانی به اطرافم نگاهی می‌اندازم. تانک‌های آتش گرفته به همراه خزه‌ها، ماشین‌ها و کامیون و علائم راهنمایی و رانندگی همه‌جای فضای اطرافم را تسخیر کرده‌اند. آشفتگی و اضطراب شدیدی امانم را بریده است. صدای غرش‌ها از دور بیشتر می‌شود. در میان تصاویر تکراری از تانک‌ها و ماشین‌های سوخته و درب و داغان چشمم به موتور خاک خورده‌ای می‌افتد. به طرفش می‌روم و آن را از روی زمین بلند می‌کنم. با عجله و نفس‌زنان بر روی آن می‌نشینم و چند‌بار هندل می‌زنم. صدای هندل موتور در اطرافم طنین می‌اندازد و همراه با غرش وحشتناک موجود سکوت مرگبار اطرافم را می‌شکند. ناگهان در حین این کار سایه سیاه رنگی در چند قدمی‌ام و از فاصله‌ای دور در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. نمی‌توانم به خوبی از این فاصله و در این تاریکی چهره‌اش را تشخیص بدهم. پس از مدتی او از زیر کامیون شکسته و خُرد شده‌ای بیرون می‌آید و با حالت ترسناک و غیر طبیعی از جایش بلند می‌شود. سپس سرش را با حالت عجیبی می‌چرخاند و در حالی که دستانش را به طرفم دراز کرده است لنگ‌لنگان به سمتم می‌آید. رفتارش اصلاً دوستانه به نظر نمی‌رسد، گویی مرده‌ متحرکی پس از سال‌ها از خواب و گورگاه ابدی خود بیدار شده و به دنبال غذا می‌گردد. پیشانی‌ام خیس عرق می‌شود و قلبم با شدت می‌تپد. اضطراب و وحشت شدیدی بی‌رحمانه به جانم افتاده است. با عجله چند‌بار هندل می‌زنم اما موتور روشن نمی‌شود. شخص از دور با سرعت عجیبی به طرفم حمله‌ور شده است و صدا‌های عجیبی را در محیط اطرافم پخش می‌کند:
- ققققق... ههههه!
ناخود‌آگاه کلت کمری‌ام را در حالی که دست سالمم مدام می‌لرزد از پشت شلوارم در می‌آورم و لوله اسلحه را به طرفش نشانه می‌گیرم. سپس با عجله و وحشت ماشه را فشار می‌دهم. گلوله‌ها پرواز کنان از لوله اسلحه‌ام خارج می‌شوند، تعدادی خطا می‌روند و تعدادی با برخورد به آن شخص عجیب او را با فریاد کوتاهی زمین می‌زنند. شخص بی‌توجه به زخم گلوله‌ها سی*ن*ه‌خیز و با صدای ترسناک و عجیبی به طرفم می‌آید. بی‌توجه به او آب دهانم را به پایین قورت می‌دهم و نفس عمیقی می‌کشم. شانسم را برای بار آخر امتحان می‌کنم و با قدرت هندل می‌زنم. موتور با صدای ضعیفی روشن و با فعال شدن چراغ نیمه‌سالمی که در وسط آن قرار دارد روشنایی ضعیفی را در روبه‌رویم به وجود می‌آورد، کلت کمری‌ام را در پشت شلوار و لباس نظامی‌ام پنهان می‌کنم. سپس با فشار دادن دسته سیاه‌رنگ موتور کمی گاز می‌دهم. با به حرکت افتادن موتور با سرعت از کنار آن شخص عجیب رد می‌شوم، در حین این کار چهره ترسناک و خونین به همراه چرک‌های سیاه و کثیف صورتش در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد، نیمی از سر و جمجمه اسکلت‌ مانندش به آسانی قابل مشاهده است، لباس سفید و شلوار سیاه‌رنگش پاره و نیمی از پا و زانو‌های خونی و اسکلت‌مانندش را می‌توانم به آسانی از زیر شلوار سیاه‌رنگی که پوشیده مشاهده کنم. بوی گند عجیبی از او به دور و اطرافم پخش می‌شود انگار سال‌های زیادی از حمام و تمیزی دور مانده. او در حالی که بر روی زمین افتاده و سی*ن*ه خیز در حال حرکت کردن است دست زخمی‌ و خونینش را به طرفم دراز و فریاد گوش‌خراش و ترسناکی می‌کشد. بی‌توجه به او با ترس و وحشت سرعت موتور را بیشتر و مسیر جاده را در پیش می‌گیرم. شخص به محض دور شدنم در تاریکی که اطرافم را تسخیر کرده است ناپدید می‌شود.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
از کنار تابلو‌های خاک‌خورده و نیمه‌سالم راهنمایی و رانندگی و ساختمان‌های مخروب و آتش‌گرفته با سرعت عبور می‌کنم. در حین حرکت مدام نگاهی به اطراف و پشت سرم می‌اندازم. در تاریکی که اطرافم را تسخیر کرده است جسم نیمه‌جان و زخمی با حالتی شکسته و ایستاده در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. برای مدت کوتاهی چهره خشن و خونین و نیمه‌اسکلتی‌اش را در زیر چرک و کثیفی می‌توانم مشاهده کنم. تپش قلبم برای مدتی می‌ایستد و درد شدیدی را در سی*ن*ه‌ام احساس می‌کنم. هین بلندی می‌کشم و با عجله موتور را به سمت چپ هدایت می‌کنم و با عبور از کنار آن شخص عجیب از برخورد ‌کردنم به او جلو‌گیری می‌کنم. با زحمت و اضطراب زیادی هدایت موتور را در دست می‌گیرم و مانع برخورد آن به ماشین‌ها و کامیون‌های زنگ‌زده و آتش گرفته دور و اطرافم می‌شوم. صدای غرش‌های شکارچی و هم‌نوعانش از دور ترس و وحشتم را بیشتر و همراه با صدای پی‌در‌پی رعد و برق آتش دلهره‌ام را دو چندان می‌کند. در تاریکی و در حین رانندگی به اطرافم نگاهی می‌اندازم. اغلب تیر‌های برق به طرز عجیبی کج شده‌اند، تعدادی بر روی ماشین‌ها، کامیون‌های خرد‌شده و بالگرد سوخته‌ و تعداد دیگر بر روی زمین و جاده ترک‌خورده شهر و یا بدنه زخمی ساختمان‌ها و اجساد غرق در خون سقوط کرده‌اند و شکستگی و زنگ‌زدگی سر‌تا پای آن‌ها را تسخیر کرده است. چشمانم را از تیر‌های چراغ برق می‌دزدم و به مسیرم ادامه می‌دهم. با نگاهی به روبه‌رویم با سرعت ترمز می‌کنم و سر جایم می‌ایستم، صدای جیغ‌مانند ترمز و سابیدگی لاستیک موتور بر روی جاده سیاه و ترک‌خورده در پرده گوشم طنین می‌اندازد و اعصابم را کمی خرد می‌کند. تعداد زیادی ماشین، کامیون فرسوده به همراه تانک‌ها و نفر‌بر‌های زرهی سوخته و آتش‌گرفته مسیرم را به صورت کامل مسدود کرده است. تیر‌های درب‌ و داغان چراغ برق بر روی‌ تعدادی از آن‌ها سقوط کرده و آتش بزرگی چهره تاریکی را کمی از اطرافم زدوده است. با ترس و نگرانی شدیدی آب دهانم را قورت می‌دهم، سپس با نگاهی به اطرافم موتور را به سمت جاده ترک‌خورده‌ای که در طرف راستم قرار دارد هدایت می‌کنم و با سرعت مسیر جاده را در پیش می‌گیرم. در حین حرکت از کنار مغازه‌ها و سوپر‌مارکت‌های آتش‌گرفته و غارت شده‌ای عبور می‌کنم. سایه‌های سیاه‌رنگی از دور به طرف محل نا‌مشخصی اشیای آتشینی را پرتاب می‌کنند. با نزدیک‌ شدنم به آن‌ها چهره انسان‌هایی سر تا پا مسلح و اسلحه به دست با لباس و شلوار‌های سیاه‌رنگی شبیه به لباس و شلوار آن مرد و پسر نو‌جوانی که کشتم در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. آن‌ها به محض دیدن من با عصبانیت اسلحه‌های خود را به سمتم نشانه می‌گیرند و بی‌رحمانه به طرفم شلیک می‌کنند. در حین این کار مدام جملات عجیبی را با صدای بلندی به زبان می‌آورند:
- ما... پا... نیم... .
نمی‌توانم از جملات عجیبی که می‌گویند چیزی سر در بیاورم. یکی از آن‌ها در حالی که بر روی تانک سوخته و درب و داغانی ایستاده و تیر هوایی می‌زند با بلند‌گوی فرسوده و خاک‌خورده بزرگی بلند فریاد می‌کشد:
- زنده‌باد ملکه!... زنده باد ملکه! مرگ بر... .
ناگهان گلوله‌ای به سرش شلیک و او را از روی تانک فرسوده به پایین می‌اندازد. گلوله‌ها از دور مدام به دور و اطرافم شلیک می‌شوند. با عجله مسیر جاده را به طرف مسیر دیگری تغییر می‌دهم. با سرعت بیشتری حرکت می‌کنم و از آن‌ها دور می‌شوم. در حین این اتفاق ماشین مخروبه‌ای در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. موتور را با سرعت به سمت راست هدایت می‌کنم، از مسیر کمی منحرف می‌شوم اما با زحمت هدایت موتور را در دست می‌گیرم و از منحرف شدنش جلوگیری می‌کنم‌. قلبم با سرعت و شدت زیادی می‌تپد، اضطراب و ترس شدیدی به جانم افتاده و پیشانی‌ام خیس عرق شده است. با احتیاط و با سرعت از کنار ماشین‌های شکسته و موتور‌ها و کامیون‌های درب‌ و داغان عبور می‌کنم. خزه‌های سبز‌رنگ همه‌‌جای بدنه ساختمان‌ها و مغازه‌های آتش‌گرفته را تسخیر کرده است.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
صدای رعد و برق مدام در پرده گوشم طنین می‌اندازد. با نگاهی به اطراف؛ پادگان درب و داغان، مخروبه و آتش گرفته‌ای در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. هواپیمای نظامی غول پیکری درست بر روی آن سقوط کرده و بخش اعظم پادگان نظامی را به همراه خانه‌ها، مغازه‌ها و ساختمان‌های اطرافش کاملاً تخریب و نابود کرده است. دود سیاه‌رنگِ آتش به هوا بلند شده . همه‌جای پادگان را آتش، قطعات بزرگ و تکه‌تکه شده و سوخته هواپیمای نظامی و آجر‌های شکسته شده و درب و داغان فرا گرفته و آتش بزرگی که در اثر این اتفاق به وجود آمده است تاریکی را از بین برده. اجساد تکه‌پاره شده همه جای پادگان و ساختمان‌های زخمی اطراف آن را فرا گرفته است. ناگهان صدای شلیک گلوله در پرده گوشم طنین می‌اندازد و از طرف محل نامشخصی تیرباران می‌شوم. با اضطراب و وحشت زیادی سرعت موتور را بیشتر می‌کنم و از پادگان نظامی دور می‌شوم. با سرعت به داخل کوچه تاریکی که در سمت چپم قرار دارد می‌روم. چیزی جز تصاویر تکراری از ساختمان، مغازه یا وسایل نقلیه نیمه سالم و آتش گرفته در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد. احساس عجیبی نسبت به این شهر و فضای اطرافم دارم، تنها حس مرگ و نابودی از این شهر در سرم تداعی می‌شود. انگار بیهوده و بی‌دلیل نیست که آن را شهر مرده خطاب می‌کنند. چیزی جز خون و ویرانی را نمی‌توانم مشاهده کنم. ناگهان صدایی گوش‌خراش شبیه به صدای انفجار را می‌شنوم. همراه با موتور به هوا بلند می‌شوم و با فریاد بلندی محکم بر روی جاده سیاه و ترک خورده فرود می‌آیم. موتور با صدای گوش‌خراش و بلندی غلتزنان در نزدیکی‌ام و بر روی جاده می‌افتد. درد شدیدی را در سر و دیگر اعضای بدنم احساس می‌کنم. پا‌هایم را از شدت درد به سختی می‌توانم تکان بدهم. سیاهی بر چشمان خسته‌ام غلبه کرده و تصاویر اطراف برایم نامعلوم است. چند بار چشمانم را باز و بسته می‌کنم و با دقت بیشتری به دور و اطرافم نگاه می‌اندازم. صدای وِز‌وِز عجیب و آزار دهنده‌ای در پرده گوشم طنین انداخته است. دست سالمم را به آرامی کمی تکان می‌دهم و آن را اهرم بدنم می‌کنم، سپس با داد و فریاد بلندی که بیشتر به آه و ناله شباهت دارد از جایم بلند می‌شوم. در حین این کار درد شدیدی را در کف دست سالمم احساس می‌کنم. بی‌توجه به آن و در حالی که با دستم سرم را گرفته‌ام در تاریکی به دور و اطرافم نگاهی می‌اندازم. آتش و دود سیاه رنگی در مقابل چشمانم به وجود آمده است، چشمان سرخ‌رنگی از داخل پنجره‌های ساختمان‌های زخمی و نیمه سالم به من زل زده‌اند. در کنار آن‌ها سایه‌های سیاهی برای مدتی کوتاه در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرند و به سرعت ناپدید می‌شوند، با اضطراب شدیدی آب دهانم را به پایین قورت می‌دهم و بی‌توجه به آن لنگ‌لنگان به طرف موتور می‌روم. در نزدیکی موتور می‌ایستم و به آن نگاهی می‌اندازم، از تن زخمی و خرد شده و آسیب دیده‌اش پی می‌برم که دیگر نمی‌توانم از آن استفاده‌ای بکنم. ناگهان صدای انفجار شلیک اسلحه پرده گوشم را تسخیر می‌کند و گلوله‌ای در نزدیکی‌ام شلیک می‌شود، با وحشت و اضطراب دستانم را به نشانه تسلیم بودن بالا می‌برم و به منبع صدا نگاهی می‌اندازم. شخصی با لباس و شلوار سیاه‌رنگ به نزدیکی‌ام می‌آید و اسلحه کلاشینکف خود را به سمتم با حالت تهدید‌آمیزی نشانه می‌گیرد‌. نوشته سیاه رنگی شبیه به حرف زِد بر روی پیشانی‌اش حک شده است و چهره‌اش غرق در کثیفی و خون است. او به آرامی چند قدم به من نزدیک می‌شود و لبخند موزیانه‌ای می‌زند، زبانش را به آرامی بر روی دهانش می‌کشد و با خشم شدیدی شروع به صحبت می‌کند:
- زود هر چی داری رد کن بیاد... حواست باشه دست به کار احمقانه‌ای نزنی... وگرنه... .
به محض نزدیک شدنش به من نوشته‌های عجیبی برای مدتی کوتاه در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و به سرعت ناپدید می‌شود. ناخودآگاه و بدان آن که فکر یا اراده‌ای کنم با حرکت سریعی دستش را می‌پیچانم، سپس در حالی که شخص مشغول آه و ناله است اسلحه را از دستش می‌گیرم و او را با ضربه قنداق اسلحه بی‌هوش می‌کنم.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
با احتیاط اسلحه کلاشینکف را به دور و اطرافم نشانه می‌گیرم، از دور سایه‌های سیاه‌رنگی در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. در حین نگاه کردن به آن‌ها چند گلوله به دور و اطرافم شلیک می‌شود. گلوله‌ای درست از کنار گردنم رد می‌شود و هوا را می‌شکافد، گلوله دیگری به بخشی از بدن نیمه فلزی‌ام برخورد می‌کند و صدای آهنی عجیبی در پرده گوشم طنین می‌اندازد اما اصلاً هیچ دردی را از شلیک و برخورد گلوله به بدنم احساس نمی‌کنم! گلوله‌ها سفیر کشان و بی‌رحمانه از دور به طرفم شلیک می‌شوند، بی‌توجه به آن خشمگینانه و با اضطراب و ترس شدیدی سرم را کمی پایین می‌آورم. لوله اسلحه را به طرف سایه‌های سیاه رنگی که در حال نزدیک شدن هستند می‌گیرم و با کشیدن ماشه آن‌ها را به گلوله می‌بندم. در حین تیر‌اندازی آرام‌آرام و با عجله به عقب می‌روم. گلوله‌ها سفیر کشان از لوله اسلحه‌ام خارج می‌شوند و به دور و اطراف سایه‌های سیاه‌رنگ برخورد می‌کنند اما هیچ‌کدام به هدف نمی‌خورد. سرم را می‌چرخانم، پا تند می‌کنم و با عجله و لنگ‌لنگان به داخل یکی از مغازه‌های خراب و درب و داغان می‌روم، به محض داخل شدنم در تاریکی به طرف پنجره‌ نیمه شکسته و خرد شده‌ای که در مقابلم قرار دارد حرکت می‌کنم و با زحمت از طریق آن به بیرون می‌روم. مسیرم را بی‌هدف به طرف محل نامشخصی در پیش می‌گیرم، در تاریکی از کنار مغازه‌های غارت شده و رستوران‌ها و آپارتمان‌های زخمی، درب و داغان و آتش گرفته عبور می‌کنم. در حین این کار سایه‌های سیاهی در تاریکی از دور مدام من را با اسلحه به گلوله می‌بندند. در مقابل با شلیک گلوله به آن‌ها واکنش نشان می‌دهم، در حین دویدن با نگاه به مسیر روبه‌رویم سر جایم می‌ایستم. راه روبه‌رویم توسط ماشین‌های زنگ‌زده و قطعات آتش‌گرفته بالگرد و هواپیما‌های غول‌پیکر نظامی مسدود شده است‌. در حالی که مشغول نفس‌نفس زدن هستم آب دهانم را با شدت و اضطراب قورت می‌دهم و با نگرانی نگاهی به اطرافم می‌اندازم، صدا‌های غرش‌مانند عجیبی به همراه صدای آن سایه‌های سیاه‌رنگ رشته افکارم را پاره می‌کند:
- اون‌جا رفت... زود باشین بی‌عرضه‌ها... نباید بزاریم قسر در بره... باید اون رو..‌. .
ناگهان صدای شلیک گلوله همراه با صدای آه و ناله ، زجه و داد و فریاد از دور توجه‌ام را به خود جلب می‌کند:
- آه... ل... ل... لعنتی... لعنتی... به طرفشون شلیک کنید... عقب نشینی... عقب... آ... .
صدای شلیک گلوله، داد و فریاد و درخواست کمک مدام در پرده گوشم طنین می‌اندازد. در میان آن صدا‌ی غرش‌های ترسناکی هراسم را بیشتر می‌کند، پس از مدتی صدای شلیک گلوله و آه و ناله به سرعت متوقف و خاموش می‌شود و صدای غرش‌مانند جای آن را می‌گیرد. صدا‌ها پس از مدت کوتاهی بلند‌تر می‌شود. انگار موجودات عجیبی از دور در حال نزدیک شدن به من هستند، آب دهانم را با اضطراب قورت می‌دهم، عرق سردی سر تا پایم را خیس کرده است، سرم را از منبع صدا می‌چرخانم و با اضطراب به اطرافم نگاهی می‌اندازم. سپس با عجله به سمت کوچه تاریکی که در سمت چپم قرار دارد حرکت می‌کنم. به محض وارد شدنم به داخل کوچه تاریک ترس و دلهره شدیدی به سراغم می‌آید و قلبم با سرعت زیادی شروع به تپیدن می‌کند، راه مقابلم توسط تعداد زیادی ماشین و دیوار درب و داغان بلندی مسدود شده است. صدا‌های غرش‌مانند مدام در پرده گوشم طنین می‌اندازد و دل‌آشوبم را بیشتر می‌کند‌، با اضطراب شدیدی به اطرافم نگاهی می‌اندازم اما راه فراری نمی‌بینم. ناگهان در تاریکی صدا‌های ترسناک عجیبی رشته افکار آشفته‌ام را پاره می‌کند، سرم را می‌چرخانم و به منبع صدا نگاهی می‌اندازم. سایه‌های سیاه‌رنگی با حالت‌هایی عجیب و غیر‌طبیعی از دور در حال نزدیک شدن به من هستند. حالت رفتارشان خیلی شبیه به موجودی است که بر روی پل فلزی در حین فرار کردن به طرفش شلیک کردم. یعنی ممکن است... اصلاً نمی‌توانم به آن فکر کنم. با اضطراب لوله اسلحه را به طرف منبع صدا نشانه می‌گیرم و انگشت دست سالمم را بر روی ماشه اسلحه‌ام می‌‌گذارم. اسلحه همراه با دست سالم و نیمه‌سالمم مدام می‌لرزد، باید سریعاً راهی پیدا کنم اما چیزی به ذهن آشفته‌ام نمی‌رسد.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
با نزدیک‌تر شدن سایه‌های سیاه‌رنگ چهره موجودات عجیبی درست شبیه به موجودی که بر روی پل فلزی به طرفش شلیک کردم در جلوی چشمانم قرار می‌گیرد. سر تا پای آن‌ها غرق در خون است، لباس‌ها و شلوار‌های پاره‌پاره و شدیداً کهنه‌ و فرسوده‌ای به تن دارند، بدن لاغر ، دست‌های دراز، باریک و کشیده به همراه ناخن‌ها و دندان‌های بلند، تیز و خونین‌شان رعشه بر اندامم می‌اندازد. ماهیچه و گوشت صورت و دیگر اعضای بدنشان به همراه جمجمه اسکلت‌مانندی که دارند به راحتی قابل مشاهده است، بوی گندی که از آن‌ها بلند شده است شدیداً حالم را بهم می‌زند‌. یکی از آن‌ها در حالی که سر و گردنش شکسته و به طرف پایین کج شده است دست قطع شده و خونینی را با دندان‌های تیزش محکم گاز می‌زند و گوشت، پوست و ماهیچه آن را با عطش شدیدی می‌خورد. سپس دست سلاخی شده را در نزدیکی پایم می‌اندازد و حالم را شدیداً بد می‌کند. پس از مدتی زبان دراز و خون‌آلودش را بر روی صورت و دماغ کثیف و خونی‌اش می‌کشد و با حالت خشن، ترسناک و عجیبی نگاهش به همراه بقیه بر روی من قفل می‌شود. یکی از آن‌ها با حالت غیر طبیعی و خشمگینانه‌ای لنگ‌لنگان و با سرعت کمی به طرفم می‌آید. در حین این کار دهانش را کمی باز می‌کند و صدای ترسناک و گوش‌خراش عجیبی را در اطرافم پخش می‌کند. با اضطراب آب دهانم را قورت می‌دهم و چند قدم به عقب می‌روم. ناگهان پشتم به بدنه ماشین زنگ‌زده‌ای برخورد می‌کند. دیگر نمی‌توانم بیشتر از این از آن موجود عجیب فاصله بگیرم. قلبم به شدت می‌تپد و دانه‌های ریز عرق به آرامی از روی صورتم به طرف پایین لیز می‌خورد. او در حالی که به من نزدیک می‌شود با صدای ترسناک و عجیبی که انگار از ته چاه می‌آید می‌گوید:
- ققق... غ... غ..‌. غذا... غ... غ... غذا!
با اضطراب و وحشت لوله اسلحه را به طرفش نشانه می‌گیرم و از او می‌خواهم که سر جایش بایستد اما این کار فایده‌ای ندارد:
- و..‌. و..‌. وایسا سر جات... هِی..‌. بهت اِختار می..‌. .
ناگهان شخص غرش بلندی می‌کشد و وحشیانه به طرفم حمله‌ور می‌شود، با عجله ماشه را می‌کشم، صدای انفجار و شلیک گلوله در اطرافم طنین می‌اندازد. گلوله‌ها به شکم و سی*ن*ه‌اش شلیک و او را نقش زمین می‌کند. خون سیاه‌رنگ عجیبی از زخم‌های گلوله‌ای که به او اصابت کرده است بیرون می‌ریزد. شخص پس از مدتی با حالت ترسناک و عجیبی به آرامی از جایش بلند می‌شود و غرش ترسناکی می‌کشد! هم‌زمان با این اتفاق بقیه آن‌ها نیز داد و فریاد بلندی می‌زنند. ماشه را دوباره فشار می‌دهم اما گلوله‌ای به سمت آن‌ها شلیک نمی‌شود. با طنین انداختن صدای چکاندن ماشه در پرده گوشم متوجه می‌شوم که خشاب اسلحه خالی شده است. دل‌آشوب و دلهره شدیدی به جانم می‌افتد، شخص با حالتِ تهدید‌آمیز و خشنی دست از غریدن بر می‌دارد و دوباره مصمم‌تر و وحشیانه‌تر از قبل به طرفم حمله‌ور می‌شود. قبل از آن که با دندان‌های تیزش گردنم را پاره و کارم را یکسره کند گلوله‌ای درست به سرش شلیک و خون سیاه‌رنگی را به اطرافم پخش می‌کند‌. حالم از این اتفاق کمی بد می‌شود‌. بقیه‌ آن‌ها نیز به سرعت و بی‌رحمانه به گلوله بسته می‌شوند. تعدادی از گلوله‌ها به عده‌ای برخورد و آن‌ها را نقش زمین می‌کنند و تعدادی دیگر به دور و اطرافشان شلیک می‌شوند. در حین این اتفاق صدای ربات‌مانند و زنانه‌ای توجه‌ام را به بالای ساختمان کناری جلب می‌کند:
- هِی از این طرف، زود باش بیا بالا.
شخصی با لباس و شلوار آبی‌رنگ و ماسک نظامی سیاه‌رنگی بر روی لبه ساختمان ایستاده است و در حالی که با اسلحه‌ای شبیه به اسلحه ژِسه آن موجودات عجیب را به گلوله می‌بندد با پایش نردبان فلزی کهنه‌ای را به پایین هل می‌دهد و از من می‌خواهد که سریعاً از نردبان بالا بیایم. با ترس و اضطراب خودم را به نردبان می‌رسانم، اسلحه‌ای که در دست دارم را به گوشه‌ای می‌اندازم و با زحمت بدن نیمه‌فلزی‌ام را تکان می‌دهم و از نردبان بالا می‌روم.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 14) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 2, Members: 0, Guests: 2)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا