کارگاه آموزش داستان نویسی | تاپیک بحث و گفتگو

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
ببین من میتونم الان از این سوال بپرسم جاهایی که ابهام دارم پیرنگ باید طوری بپرسی ابهام نباشه
میخوای بهت پیرنگ یه بار دیگه توضیح بدم
اگه میشه یه بار دیگه توضیح بدید بهم
یعنی بیشتر وارد جزئیات بشم؟
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
@سراب🦋
@طنین
@dark night
بچه ها 2 روز مهلت داشتید چرا هیچ کدوم از تکالیفتون نفرستادید؟
شمام @Faraz باید دیالوگ میفرستادی

و @ئافڕودیت؛
@EMMA-

فقط @امیراحمد
@Fatemeh هردو فرستادن

منتظر تکالیفتون همراه با دلیل موجه هستم

بچه ها اینقدر شما خوب شدید از اول کارگاه چون من اولش یادتون باشه برای تکالیفتون ایراد میاوردم الان همرو میگم عالیه دفترکار
بعد یه دور دیگه میخونم نکه من اشتباه میکنم اینا همشون خیلی عالی شدن
 

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
@سراب🦋
@طنین
@dark night
بچه ها 2 روز مهلت داشتید چرا هیچ کدوم از تکالیفتون نفرستادید؟
شمام @Faraz باید دیالوگ میفرستادی

و @ئافڕودیت؛
@EMMA-

فقط @امیراحمد
@Fatemeh هردو فرستادن

منتظر تکالیفتون همراه با دلیل موجه هستم

بچه ها اینقدر شما خوب شدید از اول کارگاه چون من اولش یادتون باشه برای تکالیفتون ایراد میاوردم الان همرو میگم عالیه دفترکار
بعد یه دور دیگه میخونم نکه من اشتباه میکنم اینا همشون خیلی عالی شدن
از تدریس و لطف شماست
 

Faraz

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun 23, 2024
22
تکلیف امشب.
نفس‌نفس زنان خود را به بالای تپه‌ای که سرتاسرش پر از گل‌های شقایق وحشی بود رساند و در کمین شکارش که آهویی خال‌دار و چابک بود، ایستاد. از آن ارتفاع بلند میشد روستایی که در دامنه‌ی تپه، بین انبوهی از درختان کاج و صنوبر قرار داشت را ببیند. با این‌که تنها یک پیراهن نازک سفید بر تن داشت، تنش به عرق نشسته بود و پیراهنش به بدن عضله‌ای و آهن مانندش چسبیده بود. باد خنکی که از جهت مشرق می‌وزدید لرزی بر تنش انداخت. با ساعد کشیده‌اش عرق از پیشانی‌اش گرفت. تفنگش را به‌حالت آماده به‌سوی شکار گرفت. صدای قارقار یک کلاغ پر زغالی که روی تک درخت توتِ تپه نشسته بود، حواسش را پرت کرد با کلافگی نفسش را بیرون داد و یکی از چشمان سیاه شب رنگش را بست و زیر لب اعداد را به شمارش گرفت، که صدای یارمحمد را ازپشت سرش شنید.
‌- خان‌زاده!
عصبی و خشن ابروهای بلند و کشیده‌ش را درهم کشید و به‌سمت یارمحمد چرخید و با تُن صدایی بلند توپید:
- چه خبرته؟
یارمحمد با ترس و اضطراب نشسته بر صورت گرد آفتاب سوخته‌اش کلاه نمدی‌اش را از سر برداشت و آرام زمزمه‌وار لب زد:
- خان‌زاده، آقا خان منو فرستادی پی‌تون... .
قید صید شکارش را زد و بند تفنگ را روی دوشش انداخت و از جاده‌ی باریک مال‌رو به‌طرف پایین سرازیر شد. می‌دانست آقاخان چرا احضارش کرده است. حتماً باز هم او را برای شرکت نکردن در جمع بزرگان که او همیشه از آن‌جور جمع‌ها فراری بود، بازخواست خواهد کرد. اویی که برخلاف برادرش هاتف هرگز به جا و مقام فکر نکرد و دوست داشت آزاد و به دور از دغدغه‌هایی که او را از زندگی طبیعی دور می‌کنند، باشد. او هیچ‌وقت از این‌که پسر ارشد خان بود، راضی نبود و میلی به جانشینی پدرش نداشت. صدای شکسته شدنِ چوب‌های ریزِ زیر قدم‌های محکمش به گوش یارمحمدی که از غضب خان‌زاده هراس داشت می‌خورد و تندتند پشت خان‌زاده‌اش گام بر می‌داشت.
 

dark night

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Jul 2, 2024
25

@سراب🦋
@طنین
@dark night
بچه ها 2 روز مهلت داشتید چرا هیچ کدوم از تکالیفتون نفرستادید؟
شمام @Faraz باید دیالوگ میفرستادی

و @ئافڕودیت؛
@EMMA-

فقط @امیراحمد
@Fatemeh هردو فرستادن

منتظر تکالیفتون همراه با دلیل موجه هستم

بچه ها اینقدر شما خوب شدید از اول کارگاه چون من اولش یادتون باشه برای تکالیفتون ایراد میاوردم الان همرو میگم عالیه دفترکار
بعد یه دور دیگه میخونم نکه من اشتباه میکنم اینا همشون خیلی عالی شدن
سلام
واقعیتش الان فصل کشاورزیه....
خانواده من درگیر برنج کاری بودن منم باید کمک میبودم، حتی وقت نکردم دقیق تدریسا رو بخونم
فردا تکلیف دو جلسه رو میفرستم
 

آفرودیت؛

مدیر بازنشسته ویرایش
کاربر VIP
نویسنده رسمی
Aug 1, 2023
393
@سراب🦋
@طنین
@dark night
بچه ها 2 روز مهلت داشتید چرا هیچ کدوم از تکالیفتون نفرستادید؟
شمام @Faraz باید دیالوگ میفرستادی

و @ئافڕودیت؛
@EMMA-

فقط @امیراحمد
@Fatemeh هردو فرستادن

منتظر تکالیفتون همراه با دلیل موجه هستم

بچه ها اینقدر شما خوب شدید از اول کارگاه چون من اولش یادتون باشه برای تکالیفتون ایراد میاوردم الان همرو میگم عالیه دفترکار
بعد یه دور دیگه میخونم نکه من اشتباه میکنم اینا همشون خیلی عالی شدن
سلاپ خسه نباشید اوقات به کام
هردو؟!
حقیقتاً من الان همراه @EMMA- ‌متوجه شدیم که دوتا باید تحویل می‌دادیم، الان می‌تونیم اون رو هم تحویل بدیم یا امکانش نیست؟
 

طنین

مدیر بازنشسته طراحی
مقامدار بازنشسته
Jun 14, 2024
111
تکلیف سوم:
من ختم این راه بودم که از هرچیزی می‌ترسیدم مطمئن بودم که قطعابه سرم می‌آمدپس باسر به استقبالش می‌رفتم. قدم های موزونم باسری بالا گرفته به سمت میز منشی برمی‌دارم باصدایی رسا اعلام حضور کردم.
- روز بخیر فرهادی هستم.
باروی باز استقبال می‌کند و بالحن محترمی می‌گوید
- بله خوش اومدین بفرمایید من راهنمایی تون میکنم.
سپس بابت پیش از رفتن برای پیش قدم بودن عذر خواهی می‌کند.
ماهرخ یار و یاورم دراین راه سخت باصدای نجواگانه‌ای لب می‌زند.
- انوشای همیشگی باش .دخترقوی و طراح برتر امسال پس کسی که ملاقاتش میکنیم آمادگی دیدن تورونداره اما تو داری قدرت دست توست. من بهت ایمان و اعتماد دارم هرجا کم آوردی کافیه اشاره کنی ارجاع بده به من خودم ادامه میدم بدون اینکه اب از اب تکون بخوره خب!؟
افسار نگاهم را دلم را دستم را میکشم تا مبادا دود و بزنند ← و مبادا بلرزند مبادا نوازش بخواهند و طلبش کنند.ه سرم را بلند می کنم و با نفس عمیقی قدم داخل اتاقش می گذارم. به محض حضورمان از جا بلند می شود. قدمی به سمتمان بر می دارد که به قدم دوم نرسیده سر جایش خشک می شود.
نگاهش را بین من و ماهرخ می گرداند و بعد روی من ثابت می شود. زمان متوقف می شود.چشمانش را می جویم چرا که در این نگاه من آرزوهایم را امید دیدم یک زمان های...

با صدای رسا می‌گویم - فرهادی هستم برای دیزاین داخل شرکتی که شعبه جدیدشماست خدمت رسیدیم طراح اصلی پروژه بنده هستم.
خودش را نمی بازد با صدای بمش می‌گوید - خوش آمدید
نگاه باریک شده‌ش روی خودم احساس می‌کنم می‌خواهد بعد ازپنج سال هدفم را ازآمدنم بداند. پوزخندی نثار نگاهش میکنم.
تعارف ‌می‌کند روی صندلی بشینیم با کلافگی می‌گویم
- توی لپ تاب براتون پرزنت کنم یا مایلید روی پرده نمایش دهم ؟
منشی‌اش پروژکتور آماده می‌کند.
-اگه از جایگاه رییس بودنتون به شرکتی که الان حضور دارید میتونید پی ببرید که فضای شرکت به تغییر تحولات زیادی احتیاج دارد پس درنتیجه شعبه جدید با فضای اینجا کاملا فرق خواهد داشت و انتظار نداشته باشید شبیه فضای اینجایی‌که بیشتر شبیه شهرداری هست باشه.
بااخم های درهم منشی مرخص میکند و از ماهرخ خواهش می‌کند چند دقیقه مارا تنها بگذارد پیشنهادش کاملا از روی خشم هست.
- اینجارا با بولدزر تخریب کردی و باخاک یکسانش کردی هدفت از اومدن به اینجا چیه؟
- طراح اصلی پروژه‌ت منم جای سوال داره؟
- زخم های گذشته را باز نکن
- من حتی یادم نمیاد باتو خاطره مشترکی داشته باشم چه برسه به زخمایی که شما میگید و ازنظر من این قرداد کنسله من وقت مو با آدمایی که در گذشته غرق شدند هنوز کاری ندارم
پوزخندمو نثارش میکنم صدای مشتی که به میز میکوبد را میشنوم اما تازه این اول راه ما بود ...
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
تکلیف امشب.
نفس‌نفس زنان خود را به بالای تپه‌ای که سرتاسرش پر از گل‌های شقایق وحشی بود رساند و در کمین شکارش که آهویی خال‌دار و چابک بود، ایستاد. از آن ارتفاع بلند میشد روستایی که در دامنه‌ی تپه، بین انبوهی از درختان کاج و صنوبر قرار داشت را ببیند. با این‌که تنها یک پیراهن نازک سفید بر تن داشت، تنش به عرق نشسته بود و پیراهنش به بدن عضله‌ای و آهن مانندش چسبیده بود. باد خنکی که از جهت مشرق می‌وزدید لرزی بر تنش انداخت. با ساعد کشیده‌اش عرق از پیشانی‌اش گرفت. تفنگش را به‌حالت آماده به‌سوی شکار گرفت. صدای قارقار یک کلاغ پر زغالی که روی تک درخت توتِ تپه نشسته بود، حواسش را پرت کرد با کلافگی نفسش را بیرون داد و یکی از چشمان سیاه شب رنگش را بست و زیر لب اعداد را به شمارش گرفت، که صدای یارمحمد را ازپشت سرش شنید.
‌- خان‌زاده!
عصبی و خشن ابروهای بلند و کشیده‌ش را درهم کشید و به‌سمت یارمحمد چرخید و با تُن صدایی بلند توپید:
- چه خبرته؟
یارمحمد با ترس و اضطراب نشسته بر صورت گرد آفتاب سوخته‌اش کلاه نمدی‌اش را از سر برداشت و آرام زمزمه‌وار لب زد:
- خان‌زاده، آقا خان منو فرستادی پی‌تون... .
قید صید شکارش را زد و بند تفنگ را روی دوشش انداخت و از جاده‌ی باریک مال‌رو به‌طرف پایین سرازیر شد. می‌دانست آقاخان چرا احضارش کرده است. حتماً باز هم او را برای شرکت نکردن در جمع بزرگان که او همیشه از آن‌جور جمع‌ها فراری بود، بازخواست خواهد کرد. اویی که برخلاف برادرش هاتف هرگز به جا و مقام فکر نکرد و دوست داشت آزاد و به دور از دغدغه‌هایی که او را از زندگی طبیعی دور می‌کنند، باشد. او هیچ‌وقت از این‌که پسر ارشد خان بود، راضی نبود و میلی به جانشینی پدرش نداشت. صدای شکسته شدنِ چوب‌های ریزِ زیر قدم‌های محکمش به گوش یارمحمدی که از غضب خان‌زاده هراس داشت می‌خورد و تندتند پشت خان‌زاده‌اش گام بر می‌داشت.
سلام نگاه کنید این کلا ۳ تا دیالوگ داره
منکه گفتم یک صفحه دیالوگ بنویسید و نیازی نیست آنچنان توصیف داشته باشیم
بعد من بهتون یک‌موضوع داده بودم برای دیالوگ‌ها
لطفا مجدد تاپیک تدریس چک کنید
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
سلام
واقعیتش الان فصل کشاورزیه....
خانواده من درگیر برنج کاری بودن منم باید کمک میبودم، حتی وقت نکردم دقیق تدریسا رو بخونم
فردا تکلیف دو جلسه رو میفرستم
سلاپ خسه نباشید اوقات به کام
هردو؟!
حقیقتاً من الان همراه @EMMA- ‌متوجه شدیم که دوتا باید تحویل می‌دادیم، الان می‌تونیم اون رو هم تحویل بدیم یا امکانش نیست؟
سلام
اشکال نداره تا آخر امروز بفرستید
اولویتتون تکلیف دیالوگ باشه
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا