تکلیف چهارم: صحنهسازی و فضاسازی
*******************************************
با توقف اسبها صدای زنانه و خشنی را میشنوم که خطاب به نگهبان میگوید:
- وقتشه، بیاریدش بیرون.
پس از مدتی کوتاه صدای باز شدن قفل دریچه درشکه با سرعت در محیط تاریک داخل آن طنین میاندازد.
به محض خاموش شدن صدای قیژقیژ درب مقابلم بارکه ضعیفی از نور کف زمین را تسخیر و حدقه چشمانم را آزار میدهد.
دستان شلاقخورده، سفت، خشکیده و زخمیام را سپر چشمان ضعیف و خوابآلودم میکنم، پاهایم که در زیر قل و زنجیرهای طنابمانندی گرفتار شدهاند را در هم جمع و آنها را به شکمم نزدیک میکنم، دستی به لباس و دامن مندرس و خونینم میکشم و با صورت سرخ، اخمکرده و برافروختهام به شخص مقابلم که اعضای بدنش در زیر زره و کلاهخود فولادین، سفید و براقی پنهان شده است نگاه تندی میاندازم.
گیجی شدید و سیاهی چشمانم گاهی اوقات تصاویر مقابل را گنگ و نامفهوم نشان میدهند.
به سختی میتوانم دستها و بدنم را تکان بدهم. انگار با ضربات پتک سر و بدنم را خرد کردهاند.
با وجود ضعف شدید بدن خونین و زخمیام به آسانی صدای تپش قلب و حرکت خون در رگهای شخص مقابلم را میتوانم احساس کنم!
نعره هیولامانندی میکشم، برای لحظهای حسی وحشی من را وسوسه میکند که گردنش را پاره کنم اما قُل و زنجیرهای فولادین و براق بسته شده به دست و پاهایم من را از انجام این کار دلسرد و منصرف میکنند.
شخص با حالتی خشمگینانه و تمسخرآمیز شمشیر بلند و براقش را از داخل غلافی که به پهلویش متصل است بیرون میکشد، سپس با حالتی تدافعی نوک دراز و تیز شمشیر را به طرفم میگیرد و با صدایی که بیرحمی و نفرت شدیدی از آن موج میزند بلند فریاد میکشد:
- زود باش حیوون! راه بیفت... زمانش رسیده تقاص پس بدی!
با حالتی سرد و خنثی به او زل میزنم، شخص مدتی تعلل میکند، سپس سیب گلویش را صاف و سخنش را با لحنی تنفرآمیزتر و خشنتر از قبل تکرار میکند.
زمانی که بیتوجهی و تعلل من را میبیند با حالت گارد گرفتهاش به من نزدیک میشود، زنجیرهای دراز قلادهای که به گردنم متصل شده است را از روی زمین بر میدارد و آن را محکم به طرف خودش میکشد.
بیاراده به سمتش کشیده میشوم و بدن نیمهجانم با آه و ناله کف زمین خیس، گلآلود، خاکیرنگ و کثیف را لمس میکند.
صدای خشن و تمسخرآمیز نگهبان را میشنوم که میگوید:
- چی شده حیوون؟! مثل این که یادت رفته اینجا رئیس کیه؟! شاید بهتر باشه یکم بهت یادآوری کنم تو چه جایگاهی هستی شاهدخ... آا یادم رفت... تو دیگه شاهدخت نیستی! نه بعد از کاری که با پدر و مادرت کردی!
مگر من پدر و مادر داشتم؟! او از چه چیزی سخن میگوید؟ شاید بهتر باشد... حرفهای نیشدارش اعصابم را بیشتر از قبل به هم میریزد:
- واقعاً حیف شد! اگه سعی نمیکردی انقدر ادای آدمهای سادهلوح و مهربون رو در بیاری شاید به همچین اتفاقی دچار نمیشدی! دلم به حال مادر بدبختت میسوزه! اون بیچاره واقعاً بد آورد! میدونستم که براش بدشانسی میاری و ... .
دیگر تحمل توهینها و حرفهای احمقانهاش را ندارم، با صدای بلندی او را به ناسزا میگیرم و به قصد پاره کردن گلویش به او حملهور میشوم اما قُل و زنجیرها سرعتم را کم و حملهام را دفع میکنند.
صدای گزگز دست و پاهایم به آرامی در پرده گوشهایم طنین میاندازند، وقتی به خود میآیم متوجه میشوم که از داخل درشکه بیرون افتادهام، صورت و چشمهایم روبه آسمان تاریک و ابرهای سیاه قرار دارد.
هوای گرگ و میش به همراه سرخی شدید آسمان تاریک از لای ابرهای سیاه رنگ دلهرهام را بیشتر میکند.
با چرخاندن سر زخمی و خونینم به چپ و راست درختان سیاه و خشکیده با شاخههای تکانده و خیسشان برایم به آرامی با آه و ناله دست تکان میدهند.
صدای باز شدن قل و زنجیرهای دست و پایم به همراه صدای رعد و برق و چکیدن قطرات باران به آرامی در گوشهای زخمی و خاکآلودم تکرار میشوند.
شخص با دستانش گلویم را محکم فشار میدهد، مشت محکمی به صورتم میزند و میگوید:
- نگران نباش! با از بین رفتنت مردم هم نفس راحتی میکشن! اصلاً... .
صدای خشن و زنانه او را از ادامه حرفش منصرف میکند:
- کافیه هنری! به جای وراجی گمشو قبرش رو آماده کن!
شخصی که هنری خطاب شد دندانهایش را محکم روی هم فشار میدهد و میگوید:
- بله قربان!
صدای دورگه و خشن زن را میشنوم که خطاب به هنری با صدایی که خشم و هشدار شدید از آن موج میزند میگوید:
- من قربان نیستم احمق! نکنه یادت رفته با کی حرف میزنی؟! وقتی مَلَکه بهت دستور میده باید در جوابش بگی اطاعت ملکه من! دفعه دیگه اشتباه بگی به روش دیگهای جایگاهت رو بهت یادآوری میکنم!
هنری گلویم را رها میکند و در حالی که سعی دارد خشمش را پنهان کند با صدای پشیمانی میگوید:
- معذرت میخوام... دیگه تکرار نمیشه ملکه... .
پیش از آن که سخنش را کامل بگوید زنی که خودش را ملکه خطاب کرد بلند سرش فریاد میکشد، او را به ناسزا میبندد و میگوید:
- زود از جلوی چشم گمشو!
هنری با مشتهای گرهکردهاش از من دور میشود، به محض ناپدید شدن صدای قدمهایش در میانه تاریکی شبه زنی ۲۵ ساله که صورتش را در زیر نقاب سیاهرنگی پنهان کرده است جلوی دیدگانم پدیدار میشود.
نمیتوانم چهرهاش را تشخیص بدهم، با این وجود صدایش برایم آشنا است! انگار این صدا را جایی شنیدهام! اما هرچه تلاش میکنم چیزی به یاد نمیآورم.
زن خشمگینانه خندههای شیطانی و تمسخرآمیزی سر میدهد، سپس یقهام را میگیرد و در حالی که من را روی زمین صاف، خزهزده و گِلی همراه خود میکشد با صدای تحقیرآمیزی میگوید:
- باید ازت تشکر کنم خواهر! تو راه رو برای رسیدنم به چیزی که سالها دنبالش بودم باز کردی! کسی بهتر از تو نمیتونست تو این کار بهم کمک کنه!
با شنیدن کلمه خواهر جرقهای ذهنم را تکان میدهد و اتفاقات چند روز پیش جلوی چشمانم رژه میروند، شکنجههایی که کشیدم، شلاقهایی که خوردم و داروهایی که به زور به خوردم دادند و به بدنم تزریق کردند! بریدن سر پدر و مادرم و... نه... نه... نمیتوانم... نمیتوانم باور کنم که انقدر راحت فریب خوردم!
حسی عجیب بدنم را مورمور میکند، شکمم مدام بالا و پایین میشود و شدیداً درد میگیرد، انگار چیزی میخواهد از داخل بدنم بیرون بیاید... برای لحظهای با مشاهده کف دستم شوکه میشوم، انگشتها و پوست درختشکل، قهوهای، خشک و خزهمانند دلم را خالی میکند! کف دستم با لرزشهای شدیدی به آرامی تغییر شکل میدهد! انگشتان دستهایم به آرامی بلند و همزمان با آن پوست دست و دیگر اعضای بدنم سیاه رنگ میشوند، رگههای قهوهای و چیزی شبیه به گل خیس در لای انگشتان خشکیده دستم جولان میدهند!
به جای خون سرخرنگ مایعی شبیه به آب از لای زخمهای بدنم به بیرون سرازیر میشوند! چه اتفاقی دارد میافتد! چرا بدنم؟!
فریاد غضبناکی میکشم.
با زحمت و سرفههای خفیفی گل و لای و آب خیس را از دهنم بیرون میکنم، گلو و سینهام خزخز کنان به آه و ناله میافتد، حس عجیبی دارم، انگار دنیا به دور سرم میچرخد!
بدنم را با آه و ناله به سمت چپ میچرخانم و با افتادن نگاهم به شبه سیاه زن که بالای چاله و در نزدیکی آن ایستاده است بلند و غمگینانه فریاد میکشم:
- ت... ت... تو... .
سرفههای کوتاهی میکنم و با لحن غمگین و خشنی میگویم:
- تو من رو... .
پیش از آن که حرفم تمام شود زن با نگاه تمسخرآمیزی میگوید:
- درسته عزیزم! من تو رو به این روز انداختم! امیدوارم تو بدن جدیدت با دید بازتری به آدمها نگاه کنی!
ارتعاش صدا برای لحظهای در گلویم خفه میشود، نمیتوانم باور کنم... کسی که او را خواهر خود میدانستم انقدر راحت برای رسیدن به اهداف شومش از من سوئاستفاده کرده باشد!
در حالی که سعی دارم بدنم را تکان بدهم بغضم را داخل گلویم خفه میکنم و بلند فریاد میکشم:
- ا... ا... اما... اما آخه چرا؟! من بهت اعتماد کردم! چطور تونستی؟!
زن با کمک بیل دراز و فلزمانندی خاک و گِل خیس را به آرامی به درون چالهای که داخل آن گرفتار شدهام میریزد.
با پر شدن چاله حس خفگی و تنگی نفس شدیدی به جانم میافتد، زن لبخند تلخی به من میزند و میگوید:
- چون من از دیگران برای رسیدن به نقشهها و اهدافم استفاده میکنم خواهر عزیزم! و تو... دیگه جایی تو نقشهها یا اهدافم نداری! امیدوارم این برات عبرتی بشه که راحت به دیگران اعتماد نکنی!
سخنش موجی از خشم را به بدنم تزریق میکند، دلم میخواهد گلویش را پاره کنم و زبان درازش را از دهانش بیرون بکشم، با عجله دست و پا میزنم و تقلا میکنم تا خودم را از داخل خاک و گل و لای خیس بیرون بکشم اما فایدهای ندارد!
در آخرین لحظات بلند و خشمگینانه با صدایی که هشدار و تاکید از آن موج میزند فریاد میکشم:
- آشغال عو... عوضی... بیارم بیرون... نمیتونی این کار رو بکنی لعنتی... شنیدی چی گفتم؟ نمیتونی با من این کار رو بکنی... یه روز میام سراغت! مطمئن باش! نمیتونی قسر در بری! وقتی سراغت بیام حسابی از کاری که باهام کردی پشیمون میشی!
زن بیتوجه به اِختارها، زجهها و داد و فریادهایم پوزخند کوتاهی میزند و با خندههای تمسخرآمیزی میگوید:
- باشه... هر چی تو بگی! همنشینی با مردهها بهت خوش بگذره خواهر... .
با افتادن آخرین ذرات خاک به روی دهان و صورتم تصاویر تاریک و خاموش میشوند... .