- Aug 1, 2023
- 393
شخصیتسازی!
با حس تنگی نفس و عرق سردی که روی کمرش نشسته بود، از خواب پرید؛ نفسنفس میزد باز کابوسهایش و تنگی نفسش امانش را باهم بریده بود، قبلاً بابت این موضوع هراس داشت ولی خیلی وقت بود که دیگر بابت این کابوسهایش نمیترسید، انگار بهراحتی قبا از پا در نمیآمد، به اطرافش نگاه کرد اول هیچ حس درکی از اطرافش نداشت، نگاهش را در اتاق تاریک چرخاند؛ پتو را کنار زد و از روی تختش بلند شد و آن دمپاییهای خز که سالها قبل پدرش بدون هیچ مناسبتی به تک دخترکش هدیه داد را پوشید و دخترک بابت آن دمپاییها ذوق زیادی نشان داد؛ در تاریکی کلید برق را با نگاهش پیدا کرد و به سمتش رفت و روشنش کرد و اتاقش در روشنایی فرو رفت و دختر دقایقی چشمانش را بابت آن نور روشن و زیاد چین داد کمکم چشمانش را باز کرد و پارچ آب که روی عسلی بود را با دستانی که میلرزید برداشت و کمی از آن را داخل لیوان پیرکس ریخت و نوشید از ترس و خستگی زیاد روی تخت افتاد و لیوان در دستش لرزید و کنار پایش روی زمین سنگ کرمی رنگ افتاد و لیوان هزار تیکه شد با چشمان خستهی قهوهای رنگش که دیگر بیروح شده بودند نگاه را از لیوان گرفت و پایش را روی تخت گذاشت و طرهای از موهای موجدار خرمایی رنگش را به پشت گوش فرستاد، سرش را به تاج تختش تکیه داد که در اتاقش آرام باز شد و پدرش وارد شد، دخترکش چشم باز کرد و لبخند بیجانی به پدرش زد.
با حس تنگی نفس و عرق سردی که روی کمرش نشسته بود، از خواب پرید؛ نفسنفس میزد باز کابوسهایش و تنگی نفسش امانش را باهم بریده بود، قبلاً بابت این موضوع هراس داشت ولی خیلی وقت بود که دیگر بابت این کابوسهایش نمیترسید، انگار بهراحتی قبا از پا در نمیآمد، به اطرافش نگاه کرد اول هیچ حس درکی از اطرافش نداشت، نگاهش را در اتاق تاریک چرخاند؛ پتو را کنار زد و از روی تختش بلند شد و آن دمپاییهای خز که سالها قبل پدرش بدون هیچ مناسبتی به تک دخترکش هدیه داد را پوشید و دخترک بابت آن دمپاییها ذوق زیادی نشان داد؛ در تاریکی کلید برق را با نگاهش پیدا کرد و به سمتش رفت و روشنش کرد و اتاقش در روشنایی فرو رفت و دختر دقایقی چشمانش را بابت آن نور روشن و زیاد چین داد کمکم چشمانش را باز کرد و پارچ آب که روی عسلی بود را با دستانی که میلرزید برداشت و کمی از آن را داخل لیوان پیرکس ریخت و نوشید از ترس و خستگی زیاد روی تخت افتاد و لیوان در دستش لرزید و کنار پایش روی زمین سنگ کرمی رنگ افتاد و لیوان هزار تیکه شد با چشمان خستهی قهوهای رنگش که دیگر بیروح شده بودند نگاه را از لیوان گرفت و پایش را روی تخت گذاشت و طرهای از موهای موجدار خرمایی رنگش را به پشت گوش فرستاد، سرش را به تاج تختش تکیه داد که در اتاقش آرام باز شد و پدرش وارد شد، دخترکش چشم باز کرد و لبخند بیجانی به پدرش زد.