کارگاه آموزش داستان نویسی | تاپیک همگانی دفترکار تمرین

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
هوای ابری‌ست و بارانی، جاده گِلی و لغزنده و این مرا می‌ترساند!
به سراشیبی که می‌رسم ماشین از حرکت می‌ایستاد، دست ترمز را کشیدم و از ماشین بیرون می‌آیم، دست به کمر به تایر ماشین خیره می‌شوم.
با نوک کفشم گِل سنگین را کنار می‌زنم سعی می‌کنم کمی مشکلم را حل کنم ولی مشکلم وسط سراشیبی حل نمی‌شود، نمی‌توانم تایرش را عوض کنم، بد جایست برای تعویض تایر، ماشینی که در جاده گِلی‌ست و تایر تا پنج سانت در گِل فرو رفته است، سوار ماشین می‌شوم؛ کیفم را برمی‌دارم و از ماشین خارج می‌شوم و قفلش را که می‌زنم و بعد از شنیدن صدای قفل ماشین به سمت راهی باریک که میان بوته‌های شاتوت است می‌روم، باد در تلاش است موهایم را بهم بریزد ولی گوجه‌ی پایین موهایم مقاومت می‌کند، کنون که فکرش را می‌کنم می‌دانم پوشیدن این دامن چندان ایده‌ی جالبی نبود، با کوچک‌ترین حرکت باد تکان می‌خورد، خانه‌ی کوچک روبه‌روایم توجه‌ام را جلب می‌کند، کمی قدم برداشتن در این راه گِلی سخت است، باران آرام‌آرام شروع به باریدن می‌کند با فرود آمدن قطره‌ی اول باران بر روی پیرهن سفیدفامم، به آسمان نگاهی می‌اندازم، احتمال دارد کم‌کم باران شدید‌تر شود، از فکری که در سرم خطور کرد خنده‌ام می‌گیرد، با خود گفتم:
- الان باید سریع بدوم که زیر باران خیس نشوم یا آرام بدوم؟
و من می‌دانم در نهایت خیس می‌شوم... .
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
تکلیف پنجم یا ششم: نوشتن در مورد یکی از سه تصویر
**********************************************
گرمای شدید هوا دهان دختر را خشک کرده است، شاخه‌های بلند و زرد‌ رنگ خوشه‌های گندم در زیر وزش باد ملایم به آرامی و در جهت خاصی به حرکت درآمده‌اند.
چند متر آن طرف‌تر کلبه‌ای بزرگ در زیر نور خورشید برای دختر‌بچه دست تکان می‌دهد.
دختر‌‌بچه با قدم‌های تند و آرامی از مادر و خواهرش فاصله می‌گیرد، از کنار مترسگ چوبی می‌گذرد و در نزدیکی‌ام می‌ایستد.
کلنگ را به گوشه‌ای می‌اندازم، با قدم‌های آرامی به او نزدیک می‌شوم اما به محض رسیدنم به او همه‌‌جای محیط اطرافم تغییر می‌کند.
به محض این اتفاق دختر‌بچه و مادرش به سرعت نا‌پدید می‌شوند و مترسگ چوبی قطع شده و خونین در حالی که از وسط با ضربه‌ای محکم قطع شده و روی زمین افتاده است برایم به آرامی دست تکان می‌دهد.
تاریکی و لکه‌ بزرگ خون آسمان را در خود می‌بلعد و خورشید به آرامی در زیر ابر‌های سیاه رنگ نا‌پدید می‌گردد‌!
وزش باد به شدت طوفانی می‌شود و دلم را خالی می‌کند.
صدای جیغ‌های گوش‌خراش در کنار درخواست‌های کمک آن را بدتر می‌کند.
حس عجیب و وحشت‌آوری به دلم چنگ می‌زند، با چرخاندن سرم کلبه سیاه و لکه‌های خونین بدنه‌اش در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد و... .
***
وحشت زده چشمان خواب‌آلودم را باز می‌کنم، فریاد بلندی می‌کشم و از روی تخت چوبی بزرگی که روی آن خوابیده بودم بلند می‌شوم.
نفس‌نفس می‌زنم و به اطرافم نگاهی می‌اندازم، بارکه کوچک نور خورشید از میله‌های فلزی پنجره عبور کرده و تا بخشی از محیط داخل سالن خانه کشیده شده است.
چشمانم از شدت بی‌خوابی می‌سوزند، به کمک انگشتان دستم آن‌ها را با فریاد کوتاهی مالش می‌دهم و با خمیازه کوتاهی از روی تخت چوبی بلند می‌شوم.
***
لباس و شلوار مخصوص کشاوزی‌ام را می‌پوشم، چکمه‌های گلی را پا می‌کنم، کلنگ را از روی زمین بر می‌دارم و به طرف در خروجی می‌روم.
با باز کردن درب چوبی و خارج شدنم از داخل کلبه وَن آبی‌ رنگ و خاک‌خورده‌ای در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
چند متر عقب‌تر دختر بچه‌ای با خنده از لای خوشه‌های زرد‌ رنگ گندم دوان‌دوان عبور می‌کند و به مادر و خواهر کوچک‌ترش نزدیک می‌شود.
مادرش با تک‌خنده‌ای او را در آغوش می‌کشد و با دست نوازشش می‌کند.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: ahura.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا