کارگاه آموزش داستان نویسی | تاپیک همگانی دفترکار تمرین

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آفرودیت؛

مدیر بازنشسته ویرایش
کاربر VIP
نویسنده رسمی
Aug 1, 2023
393
شخصیت‌سازی!
با حس تنگی نفس و عرق سردی که روی کمرش نشسته بود، از خواب پرید؛ نفس‌نفس میزد باز کابوس‌هایش و تنگی نفسش امانش را باهم بریده بود، قبلاً بابت این موضوع هراس داشت ولی خیلی وقت بود که دیگر بابت این کابوس‌هایش نمی‌ترسید، انگار به‌راحتی قبا از پا در نمی‌آمد، به اطرافش نگاه کرد اول هیچ حس درکی از اطرافش نداشت، نگاهش را در اتاق تاریک چرخاند؛ پتو را کنار زد و از روی تختش بلند شد و آن دمپایی‌های خز که سال‌ها قبل پدرش بدون هیچ مناسبتی به تک دخترکش هدیه داد را پوشید و دخترک بابت آن دمپایی‌ها ذوق زیادی نشان داد؛ در تاریکی کلید برق را با نگاهش پیدا کرد و به سمتش رفت و روشنش کرد و اتاقش در روشنایی فرو رفت و دختر دقایقی چشمانش را بابت آن نور روشن و زیاد چین داد کم‌کم چشمانش را باز کرد و پارچ آب که روی عسلی بود را با دستانی که می‌لرزید برداشت و کمی از آن را داخل لیوان پیرکس ریخت و نوشید از ترس و خستگی زیاد روی تخت افتاد و لیوان در دستش لرزید و کنار پایش روی زمین سنگ کرمی رنگ افتاد و لیوان هزار تیکه شد با چشمان خسته‌ی قهوه‌ای رنگش که دیگر بی‌روح شده بودند نگاه را از لیوان گرفت و پایش را روی تخت گذاشت و طره‌ای از موهای موج‌دار خرمایی رنگش را به پشت گوش فرستاد، سرش را به تاج تختش تکیه داد که در اتاقش آرام باز شد و پدرش وارد شد، دخترکش چشم باز کرد و لبخند بی‌جانی به پدرش زد.
 

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
درود تکلیف دوم: شخصیت پردازی
«اخترِ تابناک»
- ویدا سرم خیلی درد می‌کنه یه قرصی چیزی داری بهم بدی؟
- قرص چیه دختر پاشو برو دکتر، از دیشب تا الان تب داشتی سرماخوردی پاشو لباس بپوش بریم دکتر.
- وای نه تروخدا. بابا یه قرص می‌خورم خوب می‌شم دیگه.
- پاشو ببینم تنبل خانوم. این همه می‌گن سرخود قرص نخورید برای کی می‌گن؟ برو دکتر آمپول بزن سریعتر خوب می‌شی.
- از دست تو. یعنی مامان دوممی.
- پاشو غر نزن.
با بی‌حوصلگی رو نگاهی چپ روانه‌ی اتاق می‌شود. دختر‌ه‌ی خیره سر! هر چقدر از دیشب اصرار کردم که به جای این تنبلی‌ها برویم دکتر به گوشش نرفت که نرفت. همین بود دیگر، کله شق و لجباز! خودت باید دستش را بگیری و دکتر ببری وگرنه خانوم خانوم‌ها حاضر نمی‌شود تختِ پادشاهی‌اش را ول کند!
با سر کشیدن یک لیوان آب خنک و تیر کشیدن دندانم متوجه‌ی هشدار بی‌رحمانه‌ی دندان‌های بی‌درکم می‌شوم. من نمی‌دانم پس این مسواک و خمیردندان و نخ دندان به چه درد می‌خورند که دم دقیقه صدای دندان‌هایم گوشم را کر می‌کند. با اخم‌های بغل کرده‌ام سمت اتاقم می‌روم. مانتو کتی رنگِ کرم به نظر انتخاب خوبی‌ست. شلوارِ دم‌پا گشادِ مشکی‌ام را که تقریبا پای ثابت اکثرِ تیپ‌هایم است محال است فراموش کنم. شال کرم مشکی‌ای که مادرم به عنوان هدیه‌ی تولد برایم خریده بود هم تیپم را تکمیل می‌کند. در آخر با زدن کمی و عطر و تمدید آرایشِ از نظرِ خودم ملایمم به کار پایان می‌دهم.
با بیرون آمدنم از اتاق سلما که درگیر زیپِ گیرکرده‌ی سوئیشرتش است آرام‌آرام از پایین تا بالای تیپم را رصد می‌کند.
- جون ویدا بانو رو ببین. با این تیپ بیمارستان بریم؟ حیفه بخدا. بریم کافه یه قهوه‌ای بزنیم تو رگ. یا اصلا بریم بستنی بخوریم.
- خوبه خوبه، زبون نریز. نخیر می‌ریم بیمارستان. تو این گرما چرا سوئیشرت پوشیدی؟
- سردمه خب.
- بیا، دیدی هی دست دست کردی سرماخوردگیت بدتر شد؟
- ایش، حالا که راضی شدم بریم.
نگاهش را در صورتم دقیق می‌کند. یعنی از صبح متوجه‌ی آرایشم نشده بود؟ گویا سرماخوردگی روی قو‌ه‌ی بینایی‌اش هم تاثیر گذاشته. کم.کم اخم‌ها را در هم می‌کشد.
- تو چرا اون کوفتیا رو می‌مالی به صورتت؟ هزار ماشاالله خدا بهت کلی زیبایی داده همش دست می‌زنی تغییرشون می‌دی.
سکوتم انگار عصبانیتش را دو چندان می‌کند که تندتر ادامه می‌دهد:
« بخدا اگه من قیافه‌ی تو رو داشتم غلط می‌کردم آرایش کنم. بابا تو گونه‌هات خدادادی رنگشون سرخه دیگه رژ گونه چه صیغه‌ایه؟ یا اون کک و مک‌های روی صورتت رو چرا با کرم پودر می‌پوشونی؟ »
- بسه سلما، بیا بریم بیمارستان دیر میشه‌ها!
- نخیر! وایسا همین‌جا دارم حرف می‌زنم.
بی‌حوصله به سمت در می‌روم و شروع به پوشیدن کفش‌هایم می‌کنم. صدای پا کوباندن‌های بچه‌گانه‌اش را می‌شنوم ولی بی‌اهمیت به سمت آسانسور می‌روم. نمی‌فهمند. هیچ‌کس نمی‌فهمد که چه بر من گذشته. نمی‌دانند چه چیز‌ها از سر گذرانده‌ا‌م! این ویدا شاید همان ویدای مهربان و بخشنده‌ی بچگی باشد؛ اما دیگر امیدوار نیست! این ویدا هنوز هم راهنمای راهِ دیگران است اما راهِ خود را گم کرده. این ویدا شاید نورِ راه باشد برای گم شدگان؛ اما خودش در ظلمت مثل دخترکی ترسیده و گم‌شده در سیاهی شب با تردید قدم به جلو برمی‌دارد.
چند ثانیه بعد دست به سینه کنارم می‌ایستد. نگاه می‌دوزم به کفِ زمین و منتظر پایین رفتن آسانسور می‌مانم. تا شروع کردن مسیر هیچ‌کداممان لام تا کام حرف نمی‌زنیم. گاهی سکوت بهترین انتخاب است.
- ویدا جانم اینا همش بخاطر اون مرتیکه است نه؟
اگر آن ویدای مجنونِ قبل بود بخاطر صفت «مرتیکه» که به جانِ جانانش چسبانده بود قشقرقی به پا می‌کرد که بیا و ببین؛ اما حالا کوچک‌ترین اهمیتی برایش ندارد. ادامه می‌دهد:
« ویدای من، چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟ مسئول بی‌لیاقتی بقیه تو نیستی! بخدا که تو گناهی نداشتی اون ذاتش کثیف بود! »
- نمی‌خوام راجع بهش صحبت کنیم.
- باشه عزیزدلم صحبت نمی‌کنیم ولی تروخدا به خودت بیا ویدا. ببین با خودت چیکار کردی! زیبایی‌هات رو نپوشون. تو خیلی خوشگلی لیاقت اون عوضی همونایین که دورشن!
باز هم سکوت تنها جوابم بود. حرف‌هایش حق بودند و دلیلی برای مخالفت نداشتم. اعتماد به نفس خورد شده‌ام نتیجه‌ی اعتماد بی‌جایم بوده و هست. خودم هم از این وضعیت خسته‌ام؛ اما چه می‌شود کرد؟
بعد از رسیدن به بیمارستان و ویزیت شدن سلما، یک نوبت دندانپزشکی برای خودم تهیه کردم و در حیاط بیمارستان منتظر اتمام کارِ سلما شدم. درحال چرخ زدن در حیاط گل کاری شده‌ی بیمارستان بودم که چشمم به دخترک زیبایی افتاد. تنها روی یکی از صندلی‌های حیاط نشسته بود و با انگشتانش بازی می‌کرد. نگاهم را از ساعت مچی به دربِ ورودی بیمارستان هدایت کردم. سلما هنوز نیامده بود، فرصت را جایز دانستم و به سمت آن دخترک حرکت کردم.
- حالت چطوره خانوم کوچولو؟
سرش را بالا می‌گیرد و چهره‌ی بامزه‌اش لبخند را به لب‌هایم هدیه می‌کند.
- سلام ببخشید شما؟
با حالتی سوالی نگایم می‌کند، تحمل کردن خود برای نخندیدن بسیار سخت شده؛ اما با هر زور و ضربی که شده این کار را انجام می‌دهم. آرام کنارش می‌نشینم.
- آم خب من اسمم ویداست، دیدم تنها و ناراحت اینجا نشستی گفتم بیام ببینم چی‌شده.
- آها. ولی بابام بهم گفته با غریبه‌ها حرف نزنم.
بعد از گفتن این حرف قصد بلند شدن می‌کند که تند می‌گویم.
- آره خب بابات درست گفته ولی من می‌خوام باهات دوست بشم.
با تعجب به سمتم برمی‌گردد و می‌گوید:
« خاله؟ فکر نمی‌کنی سنت یکم برای دوست شدن با من بالاست؟ »
از حیرت و بهت بلند می‌خندم. این کودکِ باهوش خوب توانسته لبخندی را که گم کرده بودم برایم پیدا کند.
- اولا که مگه چند سالمه؟ دوما که عیبی نداره من بچه‌ها رو خیلی دوست دارم.
کمی با تفکر نگاهم می‌‌کند و بعد لب باز می‌کند.
- به نظرم شما بیست و شیش سالته. خب اگه خیلی دلت می‌خواد باهات دوست بشم درخواستت رو می‌پذیرم. اینم بگم من بچه نیستم.
دهانم از انقدر دقیق گفتن باز می‌ماند! چطور توانست در این چند دقیقه سنم را حدس بزند. این کودک بسیار دوست‌داشتنی‌ست.
- چقدر خوب حدس زدی. مرسی که درخواستم رو قبول کردی. حالا بگو ببینم چرا چند لحظه پیش ناراحت بودی؟
نگاهش رنگ می‌بازد و غم دوباره به چهره‌اش باز می‌گردد. خود را برای پرسیدن این سوال لعنت می‌کنم. با صدایی بغض دار جواب می‌دهد:
« همه فکر می‌کنن من بچه‌ام چیزی نمی‌فهمم. بهم می‌گن مامانم رفته مسافرت، فکرمی‌کنن نمی‌دونم که رفته پیش خدا. خاله یعنی مامانم دوسم نداره که از پیشم رفته؟ »
قلبم از این حجم از غصه درد می‌گیرد. دخترکِ بی‌چاره چه دردی را تحمل می‌کند.
- این چه حرفیه خانوم خانوما. من مطمئنم که مامانت خیلی دوست داشته؛ ولی مجبور بوده بره پیش خدا. می‌دونم سخته دوریش ولی کاری نمی‌شه کرد. می‌خوای بغلت کنم؟
از خدا خواسته به آغوشم پناه می‌آورد که نگاهم به سلما و مردی کنارش می‌افتد. دخترک بعد از آرام شدن از آغوشم بیرون می‌آید و با دیدن پدرش به سمتش می‌رود.
- بابا ایشون خاله ویداعه. دوست جدیدم.
اشکی که در چشمِ پدرش حلقه زده از هیچ‌کس پنهان نیست، به روی دخترش لبخند می‌زند.
- به‌به پس دوست جدید پیدا کردی. آفرین دختر بابا.
با کمی مکث نگاهش را سمتم می‌دهد و می‌گوید:
« ممنونم که مراقبش بودین کارم طول کشید خیلی نگرانش بودم»
- کاری نکردم.
باز هم به نشانه‌ی تشکر سر تکان می‌دهد و خداحافظی می‌کنیم. خداحافظی‌ام با دخترک اما صمیمانه‌تر بود و با تکان دادن دست برایش، در دل آرزوی خوشبختی را به او هدیه می‌کنم.
 

طنین

مدیر بازنشسته طراحی
مقامدار بازنشسته
Jun 14, 2024
111
در واپسین افکار دژخیم هجوم مانندش به این ‌می‌اندیشید در آخر آدم به آدم می‌رسد .اما گمان نمی‌کرد آن مردی که می‌پندارند در مردانگی حرف نخست می‌زند آن خوی خشن‌گونه‌ش در کالبدی شیطانی تجلی یافته است.... باطمانینه در اتاقش گشودم بوی عطرآگین مورد علاقه ویپش ریه هایم را نوازش کرد چشم های نافذ مشکی اش را با صلابت به نگاهم کوبید موهای مشکی‌ پریشان و آن چشم ها برای لرزاندن دل هر دختری کفایت میکرد. بایادآوری ایامی که تکیه گاهم بود بغضم را قورت دادم دلم آغوش خودش را فرا میخواند و بعد از پرکشیدن مردش گر گرفته میان فلک می گشت و میگشت تا او را در میان مه و درد عميق قلبش پیدا کند.
- اینجا چی میخوای؟
- چرا نیومدی مهمونی ؟
بدون حرف بهم زل زد ‌می‌دانستم ازآمدن به مهمانی خودداری می‌کند همیشه از آن‌جور جمع‌ها فراری بود. پدرش صددرصد اورا بازخواست می‌کرد برخلاف برادر خوش‌گذرانش خود را درکار به بالاترین درجات رسانده بود در دوئل خانوادگی‌شان میان بندبازی در لبه ی انتخابهای محال نه ابای افتادن داشت و نه شوق و پیروزی...
بلندشد و از پشت میز بیرون آمد با زمزمه صحبتش -بالهایی که بشکنه با همین آدما و شوقی که ببره جایی برای من درآن مهمانی نیست
ملاحت کلام و صداش تناوری بدن و درشت بودن عضلاتش، یک موجی از اسایش رو درون بدنم به راه انداخت نگاهم، گیر چشمهای عجیب و خاصش بود. تار موی مشکی، روی پیشونی بلندش افتاده بود و این... خیلی خاصش کرده بود
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
درود؛ خسته نباشید!
تمرین دوم: شخصیت پردازی
سال ۱۳۹۰ شمسی، تهران (زمان حال)
سرفه‌های خشک پی‌درپی امانش را بریده بود به سمت آشپزخانه رفت و پارچ را از یخچال بیرون کشید و برای خود در لیوانی که بر روی کانتر بود آب ریخت، همچنان سرفه داشت، با وجود این‌که هنگام شیمیایی شدن سردشت آن‌جا نبود ولی باز ریز اثر خود را بر روی ریه‌های دیاکو گذاشته بود، حادثه‌ای که زخم مردم کُرد را عمیق‌تر کرده بود، تهاجم غیرانسانی برای پایان دادن به جنگ هشت ساله، بمب‌های خود را در شهر سردشت و چند روستای اطراف رها کردند و این‌ را به حال و روز بعضی از افراد آورد و دیاکو را بیشتر از دیروز تنها‌تر و بی‌کَس‌تر کرد بیشتر در لاک خود گم شد.
دیاکو نفس عمیقی کشید که صدای گرفته دایان باعث شد به سمتش برگردد:
- دیاکو؟ تویی؟
دیاکو به خواهر لاغر اندامش خیره شد و لبخند تلخی زد، به چشمان قهوه‌فام دایان که در تاریکی مانند چراغی روشن بودند نگاه کرد و زیرلب گفت:
- چرا نصفه شبی بیدار شدی؟
دایان به سمت کانتر رفت و برای خود در لیوان آب ریخت و خشک و سرد گفت:
- باز کابوس‌های همیشگی!
این حادثه‌ی بیست و چهارساله چه بر سر دایان خوش‌رویی یک‌ساله آورده بود و کنون او این‌گونه شکسته شده بود.
دیاکو دستی یه موهای بلند و خرمایی دایان کشید ب*و*سه‌ای بر سرش زد. اشک از چشمان دایان پایین آمد و به سمت دیاکو برگشت و با ترس گفت:
- پس کِی قراره کابوسی که مربوط به ده سال پیشه دست از سرم برداره؟
و خودش را در آغوش مردانه دیاکو کشید، هنوز بعد از گذشت پنج سال که دست از کولبری برداشته بودند ولی هنوز کابوس شب‌هایش آن زمانی‌ست که قبل از طلوع خورشید دایان به دلیل بار سنگین کم مانده بود به زیر بهمن برود؛ شاید اگر آن روز بریوان همان دختر زبر و زرنگ همراه‌شان نبود چه‌کسی می‌دانست الان دایان کجا بود، دایانی که برادرش با وجود وضع مالی نه چندان خوبی که داشتند لوسش کرده بود و همیشه با او با لحنی ملایم و آرام همراه مهربانی با او حرف می‌زد، شاید اگر آن اتفاق نحس سال ۶۶ اتفاق نمی‌افتاد هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد، نه دیاکو از سن پانزده سالگی کولبری می‌کرد و نه زیر بهمن رفتن دایان کابوس هر شبش می‌شد... .
 

dark night

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Jul 2, 2024
25
سلام خسته نباشید
تمرین دوم:شخصیت پردازی

صدای برخورد قطرات آب، درون سالن منعکس میشد. نور ماه از پشت ابر‌های درهم تنبیده به سختی بر زمین میتابید. نور اندک شمع‌ها، توان گذر از سیاهی شب را نداشت. سرمایی استخوان سوز، در سالن جریان داشت و هوای سرد، تن مرد درون سالن را در بر گرفته بود. پرتو‌هایی از نور کمرنگ ماه، پشت صاف و تنومند مرد را روشن کرده بود. چهره شن جینگ، هیچ احساس خاصی را نشان نمیداد. لکه‌های خشک شده اشک، در زیر سایه شمع به سختی قابل رویت بودند. موهای بلند و سیاه رنگش، پراکنده چهره رنگ پریده‌اش را قاب گرفته بودند. خیلی وقت بود که گیره موهایش را در میان تاریکی سالن گم کرده اما، هیچ قصدی نیز برای یافتن آن نداشت‌.
پس از مدت طولانی زانو زدن، از قبل پاهایش بی‌حس شده بودند و به سختی قادر به حرکت دادن آنها بود. نمی‌دانست برای چه مدت در آن مکان زانو زده بود. یک روز؟
دو روز؟
یک هفته؟
حساب روز‌ها خیلی وقت بود که از دستش در رفته. از زمانی که تصمیم به مجازات خود گرفته، بدون انجام هیچ کار دومی تنها رو به روی لوح یادبود زانو زده بود. گاهی اوقات کنترل احساساتش را از دست میداد برای مدت طولانی گریه میکرد. گاهی با افراد خیالی صحبت میکرد. گاهی نیز برای مدت طولانی تنها به یک گوشه خیره میشد و با افکار بی‌پایان، خود را شکنجه میکرد.
با غرش آسمان، تمام سالن غرق در نور شد و اثار خراش‌های شمشیر بر دیوار‌ها و ستون‌های چوبی را به نمایش گذاشت.
با تاریک شدن دوباره سالن اجدادی، سایه سفید و آشنایی در دامنه دیدش قرار گرفت. از اولین روزی که پا در آنجا گذاشته بود، این مهمان عزیز با چهره آشنا هربار در نیمه‌های شب پدیدار میشد. هرچند میدانست چیزی جزء توهم‌های قلب دردمندش نیست، اما نمی‌توانست در برابر صحبت‌ کردن با شبح مرد مقاومت کند
- لو مینگ ژو!
با صدا زدن نام شخص، احساس کرد گوشه چشمان مرد اندکی چین خورد، گویی بی‌صدا به او لبخند میزد. شن جینگ درحالی که سوزش چشمانش را نادیده میگرفت، با ناامیدی بار دیگر مرد را صدا کرد
- لو شیان!
لبخند درون چهره مرد اکنون بیشتر شده بود و حتی گوشه‌ لب‌هایش اندکی کش آمدند. لو شیان به آرامی سرش را کج کرد و با نگاهی پر از مهربانی، به هیکل دردمند شن جینگ خیره شده بود.
- برادر ارشد!
درنهایت دیگر طاقت نیاورد. سوزش چشمانش اجازه درست دیدن را به او نمیداد اما، جرعت پلک زدن نداشت مبادا اشک‌هایش بی‌مهابا از چشمانش سرازیر شوند.
ناامیدی، درد، خشم، دلتنگی
تمام وجودش از احساسات مختلف میلرزید و با هر نفس، حس میکرد قلبش به درد می‌آمد اما، جرعت نداشت کوچک‌ترین حرکتی انجام دهد؛ مبادا توهم برادر ارشدش بار دیگر در میان دیوانگی‌هایش محو بشود و او بماند و دریایی از جنون و دلتنگی.
نور شمع، درون چشمانش منعکس میشد و رنگ خاص مردمک‌هایش را، بیش از پیش روشن میکرد‌، همرنگ آلوی رسیده، سرخی و سیاهی در هم تنبیده‌ای که حال با رگ‌های خونی اطراف آن رنگ سرخ آنها بیش از هر بار دیده میشد.
- می-ار!
ناگهان حس کرد بدنش یخ بست. در تمام آن مدت زمانی که تنها بود، هربار فقط شبح ساکنی را در گوشه‌ای از سالن میدید که پس از زمان کوتاهی، در میان جنون و دیوانگی‌هایش ناپدید میشد وهیچ‌گاه صدایی از آن نشنیده بود. اشک‌هایش یکی پس از دیگری شروع به چکیدن کردند و با ناباوری، به لبخند لو شیان زل زده بود که بیش از هر زمانی، حس واقعی بودن را نشان میداد.
- برادر ارشد... واقعا... واقعا خودتی!؟
شبح لو شیان، به نظر میرسید نوعی از سرگرمی را تجربه میکرد، دیگر هیچ نگفت و در همان جای قبل، با نگاه مهربان و دلسوز حالت زار شن جینگ را نظاره گر بود. شن جینگ با سرعت دستانش را بر صورتش میکشید و در تلاش برای پاک‌کردن اثار گریه، یک ضرب از جایش بلند شد و رو به روی لو شیان ایستاد. هر دو مرد کاملا هم قد بودند و با ایستادن رو به روی هم، نگاه‌شان به هم گره خورد. برخلاف شن جینگ که لباس یک دست سفید عزاداری پوشیده بود، لو شیان اما لباس‌هایی به رنگ سیاه و سرخی بر تن کرده بود. موهای بلندش با یک روبان، به صورت شل پشت سرش بسته شده و چندتار از آنها بر صورتش افتاده بودند. شن جینگ با نگاهی به تکه‌ موهای جدا شده، به یاد زمان کودکی‌اش افتاد. آن زمان‌هایی که برادر ارشدش درست مانند الان، با لباس‌های ازاد و سیاه و سفیدش روی یک صندلی می‌نشست و با دست گرفتن یک کتاب، برای مدت طولانی مطالعه میکرد. یادش بود که آن زمان‌ها، جزء برخی موقعیت‌های خاص دوست داشت همیشه موهایش را باز نگه دارد و همین موضوع باعث شده بود تصویر برادرش در ذهن، همیشه مردی با موهای پریشان باشد.
به یاد می‌اورد که همیشه در ذهن، تصور میکرد که ان تکه‌های جدا افتاد موهایش را به پشت گوشش بر می‌گرداند اما هر بار، در میانه راه پشیمان میشد... جرعتش را نداشت. او هیچ وقت جرعت انجام آنکار را پیدا نکرد و این نه به خاطر ترس، بلکه بخاطر حس احترامی بود که به برادر ارشدش داشت.

حال دوباره مرد را با همان حالت آزاد و مهربان جلوی رویش میدید، با موهایی که اطراف چهره‌اش را قاب گرفته بودند و ظاهرش را بیش از هر زمانی بی‌ازار و مهربان نشان میداد.
- برادر ارشد... واقعا... اینجایی؟
روح لو شیان، باید مدت‌ها پیش به جهان زیرین میرفت. شاید تا همین الان هم تناسخ پیدا کرده و در جای دیگری متولد شده بود. شن جینگ میدانست بار دیگر توهم زده اما با ناامیدی، به اخرین تکه‌های امید چنگ زده بود و حاضر به رها کردن آن نبود.
- برادر ارشد من... من واقعا متاسفم! متاسفم نتونستم خواسته‌هات رو براورده کنم... من شکست خوردم... نتونستم از بقیه محافظت کنم، فقط همه رو با خودم پایین کشیدم... من همه تلاشم رو کردم ولی نشد... من... من...
با گفتن هر کلمه قدمی به سمت لو شیان بر میداشت و از ترس اینکه ناگهان مرد از جلویش ناپدید شود، حتی جرعت پلک زده هم نداشت. زمانی که میخواست استین لباس مرد را بگیرد، پنجره سالن با صدای بدی باز شد و باد سرد، به سرعت تمام سالن را در تاریکی عمیقی فرو برد. زمانی که شن جینگ نگاهش به تاریکی ناگهانی عادت کرد، تنها با سالن سرد و خالی مواجه شد.
شوکه شده از ندیدن لو شیان، با وحشت و اضطراب شروع به جست و جوی اطرافش کرد. سالن کوچک بود و جزء دری در گوشه‌ی آن و درب خروجی، هیچ مکان دومی برای پنهان شدن وجود نداشت. شن جینگ با سرعت به سمت در گوشه سالن رفت و سعی در باز کردن آن داشت اما زمانی که متوجه قفل بودن در شد، با اضطراب شروع به جست و جو در زمین کرد. در گوشه‌ای دور از میز محراب، شی بلندی در زیر نور اندک ماه میدرخشید. با قدم‌های بلند و شتاب زده به سمت آن رفت و با گرفت دسته شمشیر، راه رفته را برگشت و با دسته سلاح‌اش به جان قفل افتاد. لبه تیز شمشیری که برعکس در دست گرفته بود، خراش‌های را در سطح بدنش اینجاد کرد که بلافاصله شروع به خونریزی کردند اما هیچ توجه‌ای به انها نداشت. زمانی که قفل باز شد، شمشیر را دوباره به دست سیاهی سپرد و شتاب زده وارد اتاق شد.
اتاق کوچک بود. مقداری بوی بخور میداد و جزء چند جعبه که کنار هم چیده شده بودند، هیچ چیزی نداشت. شن جینگ با حالتی از وحشت و ناامیدی بار دیگر به سالن اصلی برگشت و با ترس، جای جای سالن را از از نظر میگذراند
- برادر ارشد!
صدایش درون سالن پیچید اما هیچ‌کس به او جواب نداد. قطرات اشک با شدت بیشتری از چشمانش شروع به ریختن کردند و در پی اشوبی که با تازگی درست کرده بود، نوار بلندی که پیشانی‌اش را پوشانده بود، به آرامی شروع به شل شدن کرد و نشان سرخ و پیچیده روی پیشانی‌اش، با رنگ شومی شروع به درخشیدن کرد
- لو شیان!... لو شیان!... خواهش میکنم برگرد. قول میدم بعدش به حرفات گوش کنم!... قول میدم مسئولیت کارام رو قبول کنم.... قول میدم هرکاری بگی انجام بدم... خواهش میکنم... برگرد!
صدای فریاد‌های ناامیدانه‌اش، درون سیاهی شب به آرامی ناپدید شد و هیچ کس به انها پاسخ نداد. با غرش اسمان، نور رعد و برق سالنی که در تاریکی مطلق فرو رفته بود را روشن کرد و نوشته‌های طلایی لوح یاد بود، خنجری شدند که با شدت به قلب و روح شن جینگ زخم میزدند.
"مقبره ژنرال ارتش سرزمین فنگ
لو مینگ ژو"
با قدم‌های لرزان به سمت میز محراب راه افتاد و بار دیگر جلوی لوح یادبود زانو زد. تمام وجودش از غم میلرزید و تنها با چشمان اشک‌بار به کلمات طلایی و خوش‌خط روی لوح خیره بود. درنهایت، سرش را به سمت زمین خم کرد و با هر کلمه‌ای که از دهانش خارج میشد، با شدت بیشتر پیشانی‌اش را بر زمین میکوبید.
- خواهش میکنم.... برگرد... تنهام نزار....
 
آخرین ویرایش:

Faraz

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun 23, 2024
22
به اویی که بعد از سه سال چهره‌اش افتاده‌تر شده بود و گَرد سفیدی بر شقیقه‌هایش نشسته بود مات و مبهوت خیره بودم.
- علی با خودت چی کردی؟ چقدر پیر شدی؟
زهرخندی به رویم زد.
- تو هم اگه جای من بودی، که خدا اون روز رو نیاره، با این مصیبتی که من دیدم پیر می‌شدی.
ابروهایم را درهم کشیدم.
- مصیبت؟!
سرش را پایین انداخت و دسته‌ی فنجان قهوه‌اش را به بازی گرفت.
- زن و بچه‌ام رو تو یه سانحه از دست دادم.
از بغض نشسته بر صدایش قلبم به درد آمد و گلویم فشرده شد.
- چی میگی؟
انگشتانش هر دو دستش را داخل موهای پُر مشکی‌اش که تار‌تاری موی نقره‌ای رنگ میانشان خودنمایی می‌کرد، فرو کرد و خیره به فنجان قهوه‌اش با حالی زار زمزمه‌وار گفت:
- تقصیر من بود، اگه شب قبل از اون سانحه درست استراحت می‌کردم و با چشمای خواب‌آلود به جاده نمی‌زدم. این بلا سر عزیزام نمی‌اومد.
سعی داشتم حس ترحم را از کلماتم دور کنم.
- از خدا برات آرامش و صبر رو خواهانم.
سرش را بلند کرد. اشک به چشمان عسلی‌اش نشسته بود.
- بعد از اون‌ها نابود شدم، دیگه به خلاء و پوچی رسیدم. هر روز آرزوی مرگم رو دارم فراز... .‌ @.DocToR.
 

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
درود تکلیف سوم: دیالوگ نویسی
«قضاوتِ دروغین»
یک دستم را ساربان صورتم می‌کنم تا نور آفتاب چشمانم را اذیت نکند و مانع دید نشود. دست دیگرم را برای تاکسی گرفتن سمت ماشین‌ها تکان می‌دم. گرمای هوا چنان طاقت‌فرساست که حس می‌کنم اگر چند لحظه‌ی دیگر بایستم یا از گرما پس می‌افتم یا بخار می‌شوم. ناامیدانه دستم را پایین می‌اندازم و عصبی زیر درختِ کنار خیابان سکنا می‌گزینم. با دست شروع می‌کنم به باد زدن خود؛ اما هیچ فایده‌ای ندارد. کلافه نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم که متوجه می‌شوم باتری‌اش خوابیده و کار نمی‌کند. با حرصی آشکار در رفتارم کیفم را باز کرده و از گوشی ساعت را نگاه می‌کنم. ساعت یک و شانزده دقیقه است و من هنوز خانه نرفته‌ام. شماره‌ی مادرم را می‌گیرم و منتظر پاسخ دادنش می‌شوم.
- الو سلام مامان خوبی؟
- سلام دخترم ممنونم، کجا موندی؟
- وای مامان نپرس. تو این گرما تاکسی پیدا نمی‌شه اصلا. زنگ زدم بگم تا تاکسی گیرم بیاد دیر میشه شما ناهارتون رو بخورید.
- می‌خوای بگم بابات بیاد دنبالت؟
- نه انقدر اینجا ترافیکه، بنده خدا تا بیاد کلی طول می‌کشه. یه کاریش می‌کنم نشد دوباره زنگ میزنم.
- باشه مادر مواظب خودت باش خبر بده بهم.
و با خداحافظی‌ای کوتاه به مکالمه‌ی بینمان پایان می‌دهم. عصبی پایم را تکان می‌دهم و دست به کمر طلبکارانه همه‌چیز را از نظر می‌گذرانم. کم‌کم خستگی بر صبر غلبه می‌کند و تصمیم می‌گیرم تا قسمتی از راه را پیاده بروم. راه می‌افتم و پیش می‌روم. بعد از چند دقیقه راه رفتن صدای بوق زدن ماشینی را می‌شنوم. شاکی پشت سرم را نگاه می‌کنم که با راننده‌ی تاکسی روبه‌رو می‌شوم. نگاهم شرمسار می‌شود و بدون حرف اضافه‌ای با گفتن مقصد سوار می‌شوم. در دل خداراشکر کرده و سعی می‌کنم آرام خیسی پشت لب و چانه‌ام را با دستمال پاک کنم تا رژ لبم پخش نشود. کیفم را باز کرده و به مادرم پیامک می‌دهم و پول تاکسی را هم در دست می‌گیرم تا آخرِ مقصد بدهم.
- ماهچهره خودتی؟
صدای آشنایی که به گوشم می‌خورد تعجبم را برافروخته می‌کند. صدایی عجیب آشنا، صدای رفیقی بی‌معرفت. شاید اشتباه می‌کنم. با تعجب سر برمی‌گردانم و او را می‌بینم. مگر می‌شود صدایی را که همیشه گوش‌نوازی‌اش زبانزد بود را فراموش کنم؟ مگر می‌شود صاحبِ بی‌معرفت آن صدا را از یاد ببرم؟ دلتنگی سرتاسر وجودم را پر می‌کند؛ اما فقط برای یک لحظه. به یاد آوردن قضاوت‌هایش سخت نیست. زخمِ کهنه‌ای که با چاقوی قضاوت روی قلبم حک شده به این راحتی‌ها فراموش نمی‌شود.
- آره خودمم. جالبه که منو یادتون نرفته خانمِ سپند!
- مگه می‌شه تو رو فراموش کرد؟ تو همونی بودی که...
متوجه می‌شوم که گوش راننده به روی صحبتمان تیز می‌شود، توجهی نمی‌کنم. حدسِ ادامه‌ی حرفِ خورده‌ی پریزاد چندان سخت نیست!
- آخی عزیزم، چرا حرفت رو خوردی؟ بگو جانم! بعد سه سال دوباره قضاوتت رو تکرار کن.
ابرویی بالا می‌اندازد و چینی به پیشانی می‌دهد. هنوز همان دخترِ زیباروی سابق است. بینی عمل شده‌اش برایم یادآورِ روزِ عملش است، روزی که با کلی ترس راهی اتاق عمل می‌شد و هر کس نمی‌دانست فکر می‌کرد قرار است دور از جانش در آن اتاق اشهدش را بخواند. ابروهای مرتب و چشم‌های مشکی جادوگرش همانند قبل است. لب‌هایش؛ اما انگار با تزریق کمی ژل حجم بزرگتری پیدا کرده‌اند.
- تو همونی بودی که نذاشتی آینده‌ام رو تو بهترین کالجِ آلمان به بهترین شکلِ ممکن بگذرونم. هنوزم نمی‌فهمم چرا حسودی کردی؟
آمپر می‌چسبانم و صورتم در صدم ثانیه داغ می‌شود. هنوز هم با این حقیقت که آن اتفاق کارِ من نبوده است کنار نیامده؟ هنوز هم تهمت‌های ناروایش ادامه می‌دهد؟ دست خودم نیست که کنترل صدایم را از دست می‌دهم.
- تو چجوری می‌تونی این حرف رو بزنی؟ من اون روز سرکار بودم لعنتی. من حتی نمی‌دونستم مدارکت رو کجا نگه می‌داری!
صدای راننده این بار در می‌آید و مشکوک بهمان زل می‌زند.
- خانوما مشکلی پیش اومده؟
آرام سرم را به نشانه‌ی نه تکان می‌دهم و او با تردید نگاهش را به خیابان پر از ترافیک می‌دهد. پوزخندی روی اعصاب کنج لب پریزاد خانه می‌کند. آخ که اگر می‌توانستم با مشتی جانانه از خجالت تمام زخم‌هایی که به من زده بود در می‌آمدم.
- آره تو که راست میگی. همیشه بنده خدا راحله بهم می‌گفت تو حسودی من باور نمی‌کردم! هی تشر می‌زدم که حرف دهنتو بفهم، که ماهچهره همچین آدمی نیست!
با چیزی که می‌شنوم خشکم می‌زند. به گوش‌هایم شک می‌کنم. راحله؟ همانی که قبل از به خانه رفتن در آن شبِ نحس زنگ زد و خبرِ اینکه همه‌جا از دزدی من پر شده گفت؟ همانی که همیشه بین من و پریزاد می‌نشست و به نظر با تمامی بچه‌ها فرق می‌کرد؟ همان دختر قد کوتاهِ مهربان که بخاطر ما از کل جمع دور می‌شد؟
- چی؟
- راحله دیگه. اون روز که به همه زنگ زدم و گفتم که مدارکم گم شده و از بچه‌ها سراغ مدارکم رو گرفتم گفتش که چندباری دیدتت دور و بر اتاقم می‌چرخیدی و مشکوک می‌زدی!
چشم‌هایم تا آخرین حد خود باز می‌شود. دیگر فکر می‌کنم از کله‌ام دود بلند می‌شود. باورش برایم بسیار سخت است. مگر می‌شود؟ راحله؟ من نمی‌توانم باور کنم!
- داری جدی می‌گی؟ من باور نمی‌کنم!
- من چه دروغی دارم با تو؟ دقیقا همینایی که تو گفتی رو گذاشت کف دستم! چیه انتظار داشتی بعد سه سال بازم قسم‌های الکیت رو نشه؟
سعی می‌کنم خونسرد باشم. نفسی عمیق می‌کشم و مغزی را که حال نزدیک به حمله‌ای عصبی‌ست آرام می‌کنم.
- چرت نگو. قسم الکی؟ تو انقدر احمقی؟ من رفیقت بودم! من جز آخر هفته‌ها خونه نبودم. همش سرکار بودم! هیچ وقتم نیومدم سمت اتاقت جز وقتایی که خودت بودی.
- یعنی می‌خوای بگی تو ندزدیدی مدارکم رو؟
- نه! من هیچ وقت حتی رنگ اون مدارکی که ازشون حرف می‌زدی رو ندیدم. من بیشتر از همه دلم می‌خواست موفقیتت رو ببینم چرا باید این کار رو می‌کردم؟
حال او هم به پیشواز بهت و تعجب می‌رود. باورش خیلی سخت است. چرا راحله با ما اینطور کرد؟
- یعنی این سه سال رو من راجع بهت اشتباه فکر می‌کردم.
سرم را تکان می‌دهم. حرف‌هایش را گمان نمی‌کنم تا آخر عمر بتوانم فراموش کنم.
- یادته چقدر گفتم که الکی قضاوت نکن بالاخره یه روزی همه‌چیز برملا می‌شه و شرمنده میشی؟ گوش نکردی پریزاد. گوش نکردی!
- من...من واقعا نمی‌دونم چی باید بهت بگم. من خیلی شرمنده‌اتم. بخاطر تمام حرفایی که بهت زدم ازت عذر می‌خوام. خب حق بده. راحله چپ و راست تو گوشم از تو بد می‌گفت...
- اون بد می‌گفت تو چرا گوش می‌کردی؟ خنده داره! مگه من رفیقت نبودم؟ یکی بهت می‌گفت بالا چشمت ابرو از دایره‌ی ارتباطیم پرتش می‌کردم بیرون اونوقت تو؟
- بخدا که شرمنده‌اتم هر چی بگی حق داری. راحله اون موقع ازم خواست که چیزی نگم، می‌گفت باهاش دعوا می‌گیری. اون روز فقط با هم دعوا کردیم و جدا شدیم و فرصتی برای این چیزا نموند.
- تو چرا حرف راحله رو باور کردی؟ من رفیق چند ساله‌ات بودم...
- مدرک نشونم می‌داد، یه هفته بعد از اون روز مدارک رو آورد تحویلم داد. گفتش اینا رو تو دادی بهش و روت نمی‌شده خودت بهم بدی. شات از پیامات بهش نشونم داد.
دلم می‌خواهد از ته دل به دروغ‌های ساختگی راحله بخندم. اگر روزی با او رو‌به‌رو شوم حرف‌های زیادی را سیلی‌وار به صورتش می‌کوبم. فقط دلم می‌خواهد دلیل کارش را بدانم.
- پیام؟ من بعد از اون موضوع که همه طرف تو رو گرفتن دیگه با هیچ‌کس حرف نزدم! راحله چه دروغایی که بهت نگفته.
- از حماقتم دارم می‌سوزم. چرا شک نکردم. راحله بعد از یکسال دوستی بی‌خبر گذاشت و رفت. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا.
- قصدش رو نمی‌دونم؛ ولی من هیچ‌وقت نمی‌بخشمش!
- منم همینطور. یعنی اگه پنج دقیقه با هم حرف می‌زدیم اون روز می‌تونست آتیش رو بخوابونه؟
- فکر نمی‌کنم. تو اونقدری عصبی بودی که اگه عالم و آدمم سرِ بی‌گناه بودنم قسم می‌خوردن باز باورت نمی‌شد...
شرمسار نگاهم می‌کند، دهن باز می‌کند حرفی بزند که راننده می‌گوید:
« خانوم به مقصد رسیدیم! »
کرایه را حساب می‌کنم و با نگاهی پر از دلتنگی و دلخوری خیره‌ی دوستی می‌شوم که دلم را بد شکانده. با نگاهم خداحافظی می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم. کلید می‌اندازم و وارد خانه می‌شوم که نوتیف پیامش خبر از شروعِ دوران جدیدی بین دوستی من و او می‌دهد.
 

آفرودیت؛

مدیر بازنشسته ویرایش
کاربر VIP
نویسنده رسمی
Aug 1, 2023
393
دیالوگ نویسی!

دخترک در کافه را با فشار بدنش که روی در انداخته بود باز کرد، نگاهی در کافه چرخاند، تقریبا سه، چهارسالی بود که از آخرین دیدارش در آن کافه با سانا می‌گذشت، به سمت باریستا‌ها قد برداشت پشت آن میز‌بلند با چشمان‌قهوه‌فامش دنبالش گشت، صدایش را صاف کرد و زیر لب به دخترکی که پیبشند قهوه‌ای رنگی که روی آن پیراهن بلند سفید رنگ پوشیده بود سلام داد، سانا برای چند دقیقه‌ای دست نگه‌داشت و سرش را به دیوار روبه‌رویش داد، انگار باخود فکر کرد که دچار اشتباه شده، می‌دانست که زریان هرگز به کافه‌اش نمی‌آید دوباره‌ دست برد سمت شات‌ قهوه‌ها که صدای زریان با لطافت از گلو رها شد:
- به زریان بغل نمیدی؟!
سانا رو برگرداند و به زریان خیره شد میز بزرگ را دور زد و به سمت زریان آمد و اشک‌هایش دیدش را تار کرد، اما پشت آن اشک‌هایش لبخند غمگین زریان را دید:
- هنوز اون لبخند مضحکت‌ رو داری؟!
زریان درست‌هاش رو باز کرد و لبخندش کمرنگ شد و با سر به سانا اشاره داد که به در آغوشش بکشد که قطره‌اشک سانا گوشه‌ی چشمش لیزخورد و لبخندی به روی زریان زد و دخترک را در آغوش کشید:
- میدونی چند‌ وقته خبری ازت نیست زریان؟!
سانا همانطور که بینی‌اش را بالا کشید از آغوش زریان بیرون اومد که زریان لب باز کرد:
- گفتن که باید قرنطینه شم... .
چشم‌های مشکی سانا رنگ باخت:
- تو این سه سال اتفاقی افتاده زریان گیان؟!
زریان سرش را به نشانه‌ی تایید بالا پایین کرد و گفت:
- اره شده سانا، شده... .
زریان نفس عمیقی کشید و ادامه‌داد:
- خیلی چیزا شد سانا خیلی چیزا، دارم برای درمانش اقدام میکنم.
سانا بهت زده خیره به زریان شد:
- تو که گفتی قرار نیست اینقدر عود کنه، گفتی حالت بهتر میشه... .
زریان چشمانش را در حلقه چرخاند:
- میدونی این حرف مال چند وقت پیشه؟! از اون حرف سه سال و ۴ ماهه که گذشته.
سانا انگار با این حرفش وا رفت:
- چیکار می‌کنی حالا؟! چاره چیه؟!
زریان دست چپش را روی دست راستش گذاشت و گفت:
- هیچی هیپنوتیزم‌درمانی چاره‌شه.
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
تمرین سوم(بخش اول):
دیاکو با خوش‌رویی به سمت برزین دوست چندساله‌ی قدیمی‌اش که تقریباً پنج سالی است اقامت آمریکا را گرفته است رفت و با دست موهای فر برزین را بهم ریخت و در گلو خندید و گفت:
- به‌به برزین خان، از این‌طرف‌ها؟
برزین چشم‌هایش را ریز کرد و گفت:
- هنوز این اخلاق گندت که موهام رو بهم می‌ریزی رو ترک نکردی؟ مرد، سی‌سالته ناسلامتی!
دیاکو بی‌توجه به حرف برزین به سمت صندلی‌اش رفت و نشست و بدون نگاه کردن به برزین مشغول ورق‌های روی میز شد و گفت:
- آب و هوای آمریکا بهت ساخته؟ بژوین چه‌طوره؟
برزین در آنی جا خورد ولی به روی خودش نیاورد، تعجب برانگیز بود که دیاکو این‌قدر ساده اسم عشق سابقش را به زبان می‌آورد، همان عشق سابقی که یک سالی می‌شود ازدواج کرده‌ است و هفت ماهی‌ست که باردار است.
برزین با جدیت به سمت میزِ دیاکو رفت و گفت:
- بژوین؟
دیاکو عینکش را از چشمش در آورد و با جدیت به برزین خیره شد و با ملایمت گفت:
- آره بژوین، خواهرت، حالش چه‌طوره؟ فارغ‌التحصیل شد؟
بعد مجدداً، مشغول ورق‌ها شد و منتظر جواب برزین ماند.
برزین روی صندلی نشست و برای گفتن حقیقتی که دیاکو از آن خبر داشت یا نه را دو دل شد... .
دیاکو چشمانش را از ورق‌ها گرفت و دوباره به برزین خیره شد. سؤالش را تکرار کرد:
- برزین؟ با توام، بژوین چه‌طوره؟
برزین مشغول گوشی‌اش شد و بدون نگاه کردن به دیاکو گفت:
- هفت-هشت ماهه بژوین از دانشگاه انصراف داده است.
دیاکو با تعجب به برزین خیره شد، لبخنو مضحکی از حرص زد، آرزوی دایان خواندن درس در دانشگاه هاروارد بود و بژوین هم این‌گونه احمقانه انصراف داده بود؟
دیاکو مشغول ورق‌های روز میز شد، بژوین به خاطر تحصیل در آن دانشگاه کوفتی از رابطه عاشقانه خودش و دیاکو گذشت؛ او هم انصراف داده است؟ حس عجیبی به جانش افتاد، فکرش مشغول شد.
صدای برزین باعث شد که دیاکو به سمتش برگردد:
- فکر کردم خبر داری!
دیاکو الکی خندید و به برزینی که سرش در گوشی بود نگاه کرد و با تشر گفت:
- ناسلامتی پنج ساله که تو رفتی و بیشتر از سه ساله همدیگه رو ندیدیم، خدا بهم نازل می‌کنه که بژوین انصراف داده؟
همین جمله کافی بود که برزین بداند دیاکو از ازدواج بژوین خبر ندارد، گفتن این‌که بژوین ازدواج کرده‌ است درست بود یا خیر؟
ولی باید دیاکو از این قضیه خبردار می‌شد چگونه؟ آن را نمی‌دانست که چگونه!
برزین برای این‌که چیز بیشتری درمورد بژوین نگوید از جایش بلند شد و خواست برود که دیاکو با تحکم گفت:
- برزین، کجا؟ بشین.
برزین به گوشی‌اش اشاره کرد گفت:
- باید برم، ننه‌حاجی کارم داره!
دیاکو ابروانش را درهم کشید و گفت:
- تا قبل این‌که حرف از بژوین بشه ننه‌حاجی کارت نداشت که.
برزین بی‌حوصله نفس عمیقی کشید و گفت:
- بی‌خیال دیاکو، تو هم که... .
دیاکو چشمان قهوه‌ایش را ریز کرد و پرید وسط حرف برزین و صدای آرامی گفت:
- نکنه بژوین مشکلی براش پیش اومده؟ مشکلات ریویش حاد شده؟
- نه!
دیاکو از جایش بلند شد و گفت:
- پس چی؟
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
تکلیف سوم: نوشتن دیالوگ در مورد دو دوست در حد یک صفحه.
**********************************************
- خوش‌حالم که هنوز زنده‌ای، فکر کردم مردی!
ادوارد کاسه سوپ را در نزدیکی‌ام روی گوشه‌ای از تخت چوبی که روی آن نشسته‌ام قرار می‌دهد، سپس در حالی که چراغ‌دان را روشن و نور آن را به دور و اطرافم پخش می‌کند، دستی به مو‌های کوتاه، سفید و پژمرده‌اش می‌کشد و با آه و ناله در نزدیکی‌ام بر روی صندلی چوبی می‌نشیند.
چراغ‌دان را به نزدیکی پایش می‌گذارد، دستان چروکیده و خط‌خورده‌اش را به آتش نزدیک می‌کند، با آه و ناله از شدت سرما دندان‌های زرد و خراب‌شده‌اش را روی هم محکم فشار می‌دهد و با مالش دادن کف دستانش با صدایی که از ته چاه می‌آید می‌گوید:
- نگاش کن! درست مثل یه تنبل مرده! با این که سه سال از نابودی می‌گذره اما بر خلاف بقیه بازمانده‌ها تو هنوز همونی هستی که همیشه بودی!
اخم‌هایم را به چشمانم نزدیک می‌کنم، پالتوی برفی، خیس و سردم را با ضربات دست می‌تکانم و با چشمانی گرد شده‌ در پاسخ به سخنش با لحن تمسخر‌آمیزی می‌گویم:
- آره، بر خلاف تو اندازه شکمم را هنوز حفظ کردم ادوارد!
شخصی که او را ادوارد خطاب کردم کمی از پاسخم رنجیده می‌شود، اخم می‌کند، با لبخندی تلخ دستی به شکم بزرگ و چاقش می‌کشد و در پاسخ به سخنم می‌گوید:
- هنوزم مثل قدیما شوخ‌طبعی کاراگاه، رو مخ و بی‌شعور هیچ فرقی با چند سال پیشت نداری!
بی‌توجه به حرفش خنده کوتاهی می‌کنم، خودم را روی تخت چوبی و خشک کمی جا‌به‌جا می‌کنم و با لحن سوالی می‌گویم:
- بگذریم... راستی تو خبر داری سارا کجاست؟
ادوارد کمی به پوست دست راستش ور می‌رود، سرفه‌های کوتاهی می‌کند و می‌گوید:
- چی ساز‌ها کجاست؟! شرمنده خب نشنیدم. میشه بلند‌تر بگی؟!
سوالم را با صدای بلند‌تری تکرار می‌کنم، چند‌بار این کار را تکرار می‌کنم تا متوجه منظورم شود، ادوارد نگاهی به پنجره سمت چپ کلبه می‌اندازد، به آتش نزدیک‌تر می‌شود و می‌گوید:
- راستش نمی‌دونم! بعضی از همکار‌هام که زنده موندن ادعا داشتن که اون مرده بعضی‌ها هم می‌گفتن که زندست و با گروه مرموزی داره همکاری می‌کنه!
گروه مرموز؟ آیا منظورش جک و اعضای گروهش هستند؟
دستی به صورت و دماغ سوخته و زخمی‌ام که در زیر پانسبام سفید‌رنگ پنهان شده است می‌کشم، سیب گلویم را صاف می‌کنم و می‌گویم:
- گروه مرموز؟ چه کسایی منظورته؟
ادوارد نفس عمیقی می‌کشد و همزمان با بیرون دادن نفسش می‌گوید:
- چند ماه پیش سر و کلشون پیدا شد! مثل یه موش وحشی به جون اهالی پناهگاه‌ها یا بازمانده‌های داخل شهر می‌افتادن! کسایی که از حملشون جون سالم به در بردن ادعا داشتن که اون‌ها با شیاطین در ارتباط هستن و نا‌میران!
ادوارد کاسه سوپ را از روی میز چوبی که در کنارش قرار دارد بر می‌دارد، با قاشق کمی به آن ور می‌رود و می‌گوید:
- حالا چرا این سوال رو پرسیدی؟ ببینم نکنه تو هم دنبال شکار ارواحی؟!
خنده تمسخر‌آمیز و کوتاهی می‌کند، قاشق پر از سوپ را به داخل دهانش می‌‌ریزد و به محض خارج کردن آن با صدایی که به نصیحت کردن شباهت بالایی دارد می‌گوید:
- اگه دنبال شکار ارواحی از من نصیحت بهتره بی‌خیال این کار بشی! من همه‌جای اون روستای متروکه را گشتم کاراگاه! تقریباً تمومش رو، چیزی جز چند‌تا جسد و پاره استخون گیر نیاوردم!
بی‌‌توجه به سخنش می‌گویم:
- یه چیزی داخل اون روستا پنهون شده! به حتم هر چیزی که هست روح نیست! این رو مطمئنم!
ادوارد در مخالفت با ادعایم سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و می‌گوید:
- بر چه اساس مطمئنی؟
شانه‌ام را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- نمی‌دونم... چون... چون خودم دیدم! وقتی از کنار روستا رد شدم به یه نفر برخوردم که به محض دیدنم توی خونه متروکه‌ای غیبش زد! قبل از نا‌پدید شدنش از داخل اون خونه صدایی شبیه به باز شدن در مخفی رو شنیدم!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا